حكايات

تب‌های اولیه

7 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
حكايات

اباصالح! بيا درمانده ام من

علامه مجلسي (ع) مي فرمايد:
مرد شريف و صالحي را مي شناسم به نام امير اسحاق استرآبادي او چهل بار با پاي پياده به حجّ مشرف شده است، و در ميان مردم مشهور است كه طي الارض دارد. او يك سال به اصفهان آمد، من حضوراً با او ملاقات كردم تا حقيقت موضوع را از او جويا شوم.
او گفت: يك سال با كارواني به طرف مكه به راه افتادم. حدود هفت يا نه منزل بيش تر به مكه نمانده بود كه براي انجام كاري تعلل كرده ، از قافله عقب افتادم. وقتي به خود آمدم، ديدم كاروان حركت كرده و هيچ اثري از آن ديده نمي شد، راه را گم كردم، حيران و سرگردان وامانده بودم، از طرفي تشنگي آن چنان بر من غالب شد كه از زندگي نااميد شده آماده مرگ بودم.
[ ناگهان به ياد منجي بشريت امام زمان (ع) افتادم و] فرياد زدم: يا ابا صالح! يا ابا صالح! راه را به من نشان بده! خدا تو را رحمت كند!
درهمين حال، از دور شبحي به نظرم رسيد، به او خيره شدم و با كمال ناباوري ديدم كه آن مسير طولاني را در يك چشم به هم زدن پيمود و در كنارم ايستاد، جواني بود گندم گون و زيبا با لباسي پاكيزه بر شتري سوار بود و مشك آبي با خود داشت.
سلام كردم. او نيز پاسخ مرا به نيكي ادا نمود.
فرمود: تشنه اي؟
گفتم: آري. اگر امكان دارد، كمي آب از آن مشك مرحمت بفرماييد!
او مشك آب را به من داد و من آب نوشيدم.
آنگاه فرمود: مي خواهي به قافله برسي؟
گفتم: آري.
او نيز مرا بر ترك شتر خويش سوار نمود و به طرف مكه به راه افتاد. من عادت داشتم كه هر روز دعاي" حرز يماني" را قرائت كنم. مشغول قرائت دعا شدم. در حين دعا گاهي به طرف من بر مي گشت و مي فرمود: اين طور بخوان!
چيزي نگذشت كه به من فرمود: اين جا را مي شناسي؟
نگاه كردم، ديدم در حومه شهر مكه هستم، گفتم: آري مي شناسم.
فرمود : پس پياده شو!
من پياده شدم برگشتم او را ببينم ناگاه از نظرم ناپديد شد، متوجه شدم كه او قائم آل محمد(ص) است. از گذشته خود پشيمان شدم، و از اينكه او را نشناختم و از او جدا شده بودم، بسيار متاسف و ناراحت بودم.

پس از هفت روز، كاروان ما به مكه رسيد، وقتي مرا ديدند، تعجب نمودند. زيرا يقين كرده بودند كه من جان سالم به در نخواهم برد. به همين خاطر بين مردم مشهور شد كه من طي الارض دارم.

منبع:
بحار الانوار، ج 52، صص 175 و 176

تشرف شيخ انصاري

عالم ربانى آقا ميرزا حسن آشتيانى , كه از جمله شاگردان فاضل شيخ انصارى (ره )است فرمود: روزى بـا عده اى از طلاب در خدمت شيخ انصارى (ره ) به حرم حضرت اميرالمؤمنين (ع ) مشرف شديم .
بـعـد از دخول به حرم مطهر, شخصى به ما برخورد و بر شيخ انصارى سلام كرد و براى مصافحه و بـوسـيـدن دست ايشان جلو آمد.
بعضى از همراهان براى معرفى آن شخص به شيخ عرض كردند: ايشان نامش فلان و در جفر يا رمل ماهر است و ضمير اشخاص را هم مى گويد.
شـيـخ چـون ايـن مـطلب را شنيد, متبسم شد و براى امتحان , به آن شخص فرمود: من چيزى در ضميرم گذراندم اگر مى توانى بگو چيست ؟ آن شـخص بعد از كمى تامل , عرض كرد: تو در ذهن خود گذرانده اى كه آياحضرت صاحب الامر (ع ) را زيارت كرده اى يا نه ؟ شـيـخ انـصارى (ره ) وقتى اين را شنيد حالت تعجب در ايشان ظاهر گشت , اگر چه صريحا او را تصديق نفرمود.
آن شخص عرض كرد: آيا ضمير شما همين است كه گفتم ؟ شيخ ساكت شد و جوابى نفرمود.
آن شـخص اصرار كرد كه درست گفتم يا نه ؟ شيخ اقرار كرد و فرمود: خوب , بگو ببينم كه ديده ام يا نه ؟ آن شخص عرض كرد: آرى , دو مرتبه به خدمت آن حضرت شرفياب شده اى : يك مرتبه در سرداب مطهر و بار دوم در جاى ديگر.
شـيـخ چـون ايـن سـخـن را از او شـنـيـد, مثل كسى كه نخواهد مطلب بيشتر از اين ظاهرشود, براه افتاد.

تشرف علامه حلي در راه كربلا

آقـا سـيـد محمد, صاحب مفاتيح الاصول و مناهل الفقه , از خط علامه حلى , كه درحواشى بعضى كتبش آورده , نقل مى كند: عـلامـه حـلـى در شـبـى از شبهاى جمعه تنها به زيارت قبر مولاى خود ابى عبداللّه الحسين (ع ) مـى رفـت .
ايشان بر حيوانى سوار بود و تازيانه اى براى راندن آن به دست داشت .
اتفاقا در اثناى راه شخصى پياده در لباس اعراب به ايشان برخورد كرد و باايشان همراه شد.
در بين راه شخص عرب مساله اى را مطرح كرد.
علامه حلى (ره ) فهميد كه اين عرب ,مردى است عالم و با اطلاع بلكه كم مانند و بى نظير, لذا بعضى از مشكلات خود را ازايشان سؤال كرد تا ببيند چه جوابى براى آنها دارد با كمال تعجب ديد ايشان حلال مشكلات و معضلات و كليد معماها است .
بـاز مـسـائلى را كه بر خود مشكل ديده بود,سؤال نمود و از شخص عرب جواب گرفت و خلاصه متوجه شد كه اين شخص علامه دهر است , زيرا تا به حال كسى را مثل خود نديده بود ولى خودش هم در آن مسائل متحير بود.
تا آن كه در اثناء سؤالها, مساله اى مطرح شد كه آن شخص در آن مساله به خلاف نظر علامه حلى فتوا داد.
ايشان قبول نكرد و گفت : اين فتوا بر خلاف اصل و قاعده است و دليل و روايتى را كه مستند آن شود, نداريم .
آن جناب فرمود: دليل اين حكم كه من گفتم , حديثى است كه شيخ طوسى در كتاب تهذيب خود نوشته است .
علامه گفت : چنين حديثى در تهذيب نيست و به ياد ندارم كه ديده باشم كه شيخ طوسى يا غير او نقل كرده باشند.
آن مرد فرمود: آن نسخه از كتاب تهذيب را كه تو دارى از ابتدايش فلان مقدار ورق بشمار در فلان صفحه و فلان سطر حديث را پيدا مى كنى .
علامه با خود گفت : شايد اين شخص كه در ركاب من مى آيد, مولاى عزيزم حضرت بقية اللّه روحى فـداه بـاشـد, لـذا بـراى اين كه واقعيت امر برايش معلوم شود در حالى كه تازيانه از دستش افتاد, پرسيد: آيا ملاقات با حضرت صاحب الزمان (ع ) امكان دارد يا نه ؟ آن شـخـص چون اين سؤال را شنيد, خم شد و تازيانه را برداشت و با دست با كفايت خود در دست عـلامـه گـذاشـت و در جواب فرمود: چطور نمى توان ديد و حال آن كه الان دست او در دست تو مى باشد؟ همين كه علامه اين كلام را شنيد, بى اختيار خود را از بالاى حيوانى كه بر آن سوار بودبر پاهاى آن امام مهربان , انداخت تا پاى مباركشان را ببوسد و از كثرت شوق بيهوش شد.
وقتى كه بهوش آمد كسى را نديد و افسرده و ملول گشت .
بعد از آن كه به خانه خودرجوع نمود, كتاب تهذيب خود را ملاحظه كرد و حديث را در همان جايى كه آن بزرگوار فرموده بود, مشاهده كرد در حاشيه كتاب تهذيب خود نوشت : اين حديثى است كه مولاى من صاحب الامر (ع ) مرا به آن خبر دادند و حضرتش به من فرمودند:در فلان ورق و فلان صفحه و فلان سطر مى باشد.
آقـا سـيـد محمد, صاحب مفاتيح الاصول فرمود: من همان كتاب را ديدم و در حاشيه آن كتاب به خط علامه , مضمون اين جريان را مشاهده كردم.

تشرف مرحوم آيةاللَّه العظمي گلپايگاني رحمةاللَّه
بر اساس کرامت ثبت شده در دفتر ثبت کرامات مسجد مقدس جمکران

شناسنامه کرامت
موضوع کرامت: دستور ارجاع به حضرت آيةاللَّه شيخ عبدالکريم حائري از طريق حضرت حجة عليه السلام
منبع کرامت: دفتر ثبت کرامات و خاطرات مسجد مقدّس جمکران، شماره 241
زمان کرامت: دوران مرجعيت شيخ عبدالکريم حائري
مکان کرامت: شهر مقدّس قم
تاريخ ثبت کرامت: 5/12/77

خاطره مرحوم آيةاللَّه العظمي گلپايگاني رحمةاللَّه: من که از ابتدا به همه ائمه اطهار عليهم السلام مخصوصا صاحب الزمان عليه السلام ارادت خاصي داشتم، در مشکلات و گرفتاري ها به آن حضرت متوسل مي شدم، حضرت هم عنايت مي فرمودند و مشکلاتم برطرف مي شد.

در همان اوايل طلبگي که در زمان رضاشاه بود، مرحوم آقا روح اللَّه اصفهاني رحمةاللَّه از اصفهان به قم آمده بودند، و عده اي از علماء و بزرگان ايران را بسيج کرده بود تا بر عليه رضا شاه قيام کنند. ولي مرحوم آيةاللَّه العظمي حائري رحمةاللَّه اين کار را به صلاح حوزه نمي دانستند و موافق آن نبودند. لذا عده اي مي گفتند: بايد به دنبال آقا روح اللّه رفت. و عده اي هم مي گفتند: بايد ديد نظر حاج شيخ چيست؟ و بايد از ايشان تبعيت کرد.

اين مسأله باعث شده بود که امر بر من مشتبه شود، لذا به حضرت حجّت عليه السلام متوسّل شدم که در اين اوضاع وظيفه من چيست؟ آيا از شيخ تبعيت کنم؟ يا دنبال آقا روح اللّه اصفهاني بروم؟ و رضايت شما در کدام است؟!

ماه مبارک رمضان بود، موقع ظهر در مدرسه فيضيه خوابيده بودم که در عالم خواب ديدم:
"در آسمان يک تابلو سبز رنگي، شبيه به نئون، روشن است و با خط سبز بر آن نوشته شده بود:
"وَاِذا ظَهَرَ عَلَيکُم البِدَع فَعَلَيکُم بِالشّيِخ عَبدُ الکَريم"
"هنگامي که براي شما مسئله تازه و جديدي اتفاق افتاد، بر شما باد که به حاج شيخ عبدالکريم رجوع کنيد".
وقتي از خواب بيدار شدم، فهميدم که بايد به دنبال حاج شيخ عبدالکريم بروم. اتفاقا حاج آقا روح اللّه اصفهاني هم کاري از پيش نبرد و سياست حاج شيخ در آن مقطع زماني باعث حفظ حوزه علميه از شرّ رضاخان شد والاّ رضاخان قصد از بين بردن حوزه را داشت.

قضيه تكان دهنده آقا شيخ حسن كاظميني

جناب آقا شيخ حسن كاظمينى فرمود: سال 1224, در كاظمين , زياد طالب تشرف خدمت حضرت ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف بودم و به اندازه اى اين عشق و علاقه شديد شد كه از تحصيل باز ماندم و ناچاريك دكان عطارى و سمسارى باز كردم .
روزهـاى جـمـعه بعد از غسل جمعه , لباس احرام مى پوشيدم و شمشير حمايل مى كردم و مشغول ذكـر مـى شـدم .
(ايـن شـمـشـير هميشه بالاى دكان ايشان معلق بود) دراين روز خريد و فروش نمى كردم و منتظر ظهور امام زمان عجل اللّه تعالى فرجه الشريف بودم .
يكى از جمعه ها مشغول به ذكر بودم كه سه نفر سيد جلوى صورتم ظاهر و به در دكان تشريف فرما شدند.
دو نفر از آنها كامل مرد بودند و يكى جوانى در حدود بيست وچهار ساله كه در وسط آن دو آقـا قرار داشت و فوق العاده صورت مباركشان نورانى بود.
بحدى جلب توجه مرا نمودند كه از ذكر باز ماندم و محو جمال ايشان شدم وآرزو مى كردم كه داخل دكان من بيايند.
آرام آرام با نهايت وقار آمدند تا به در دكان من رسيدند.
سلام كردم .
جـواب دادند و فرمودند: آقا شيخ حسن , گل گاوزبان دارى ؟ (و اسم دارويى را بردندكه ته دكان بود و الان اسمش در نظرم نيست .
) فـورا عـرض كـردم : بـلى دارم .
حال آن كه روز جمعه من خريد و فروش نمى كردم و به كسى هم جواب نمى دادم .
فرمودند: بياور.
عـرض كـردم : چـشم و به ته دكان براى آوردن آن دارويى كه ايشان فرمودند, رفتم و آن را آوردم .
وقـتـى كه برگشتم , ديدم كسى در دكان نيست , ولى عصايى روى ميز جلوى دكان قرار دارد.
آن عصا, عصايى بود كه در دست آن آقاى وسطى ديده بودم .
عصا رابوسيدم و عقب دكان گذاشتم و بيرون آمدم و هر چه از اشخاصى كه آن اطراف بودند,سؤال كردم : اين سه نفر سيدى كه در دكان من بودند, كجا رفتند؟ گفتند: ما كسى را نديديم .
ديـوانه شدم .
به دكان برگشتم و خيلى متفكر و مهموم بودم كه بعد از اين همه اشتياق ,به زيارت مـولايـم شرفياب شدم , ولى ايشان را نشناختم .
در اين اثناء مريض مجروحى را ديدم كه او را ميان پـنـبـه گـذاشـتـه اند و به حرم مطهر حضرت موسى بن جعفر (ع ) مى برند.
آنها را برگردانيدم و گفتم : بياييد.
من مريض شما را خوب مى كنم .
مـريض را برگردانيدند و به دكان آوردند.
او را رو به قبله روى تختى , كه عقب دكان بود و روزها روى آن مـى خـوابيدم , خواباندم .
دو ركعت نماز حاجت خواندم و با اين كه يقين داشتم كه مولاى مـن حـضـرت ولـى عـصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف بوده است كه به دكان من تشريف آورده , خـواسـتم اطمينان خاطر پيدا كنم .
در قلبم خطور دادم كه اگرآن آقا, ولى عصر (ع ) بوده است .
ايـن عـصـا را بـر روى ايـن مريض مى كشم .
وقتى ازروى او رد شد, بلافاصله شفا براى او حاصل و جـراحـات بـدنش به كلى رفع شود, لذاعصا را از سر تا پايش كشيدم .
فى الفور شفا يافت و به كلى جراحات بدن او برطرف شد و زير عصا گوشت تازه روييد.
آن مريض از شوق , يك ليره جلوى دكان من گذاشت , ولى من قبول نكردم .
او گمان كرد آن وجه كـم اسـت كـه قـبول نمى كنم .
از دكان به پايين جست و از شوق بناى رفتن گذاشت .
به دنبال او دويـدم و گـفتم : من پول نمى خواهم و او گمان مى كرد كه مى گويم كم است .
تا به او رسيدم و پول را رد كرده و به دكان برگشتم و اشك مى ريختم كه آن حضرت را زيارت كردم و نشناختم .
وقـتى به دكان برگشتم , ديدم عصا نيست .
از كثرت هموم و غمومى كه از نشناختن آن حضرت و نبودن عصا به من رو داد فرياد زدم : اى مردم هر كس مولايم حضرت ولى عصر (ع ) را دوست دارد, بيايد و تصدق سر آن حضرت هر چه مى خواهد از دكان من ببرد.
مردم مى گفتند: باز ديوانه شده اى ؟ گفتم : اگر نياييد ببريد, هر چه هست در بازار مى ريزم .
فقط بيست و چهار اشرفى را كه قبلا جمع كرده بودم , برداشتم و دكان را رها كردم و به خانه آمدم .
عـيال و اولاد را جمع كرده و گفتم : من عازم مشهد مقدس هستم .
هر كه ازشما ميل دارد, با من بيايد.
همه همراه من آمدند مگر پسر بزرگم محمد امين كه نيامد.
بـه عـتبه بوسى (آستان بوسى ) حضرت رضا (ع ) مشرف شدم و قدرى از آن اشرفيهاكه مانده بود, سرمايه كردم و روى سكوى در صحن مقدس به تسبيح و مهر فروشى مشغول شدم .
هـر سـيـدى كه مى گذشت و از چهره او خوشم مى آمد, مى نشاندم .
به او سيگار مى دادم و برايش چاى مى آوردم .
وقتى چاى مى آوردم , در ضمن دامنم را به دامن او گره مى زدم و او را به حضرت رضا (ع ) قسم مى دادم كه آيا شما امام زمان (ع ) نيستى ؟ خجالت مى كشيد و مى گفت : من خاك قدم ايشان هم نيستم .
تا اين كه روزى به حرم مشرف شدم و ديدم كه سيدى به ضريح مقدس چسبيده وبسيار مى گريد.
دست به شانه اش زدم و گفتم : آقاجان , براى چه گريه مى كنيد؟ گفت : چطور گريه نكنم و حال آن كه حتى يك درهم براى خرجى در جيبم نيست .
گفتم : فعلا اين پنج قران را بگير و اموراتت را اداره كن , بعد برگرد اين جا, چون قصدمعامله اى با تو دارم .
سيد اصرار كرد چه معامله اى مى خواهى با من انجام دهى ؟ من كه چيزى ندارم ؟ گـفـتـم : عقيده من اين است كه هر سيدى يك خانه در بهشت دارد.
آيا آن خانه اى كه دربهشت دارى به من مى فروشى ؟ گفت : بلى , مى فروشم , ولى من كه خانه اى براى خود در بهشت نمى شناسم , اما چون مى خواهيد بخريد, مى فروشم .
ضـمـنـا مـن چهل و يك اشرفى جمع كرده بودم كه براى اهل بيتم يك خانه بخرم .
همين وجه را آوردم و از سيد خانه را براى آخرتم خريدم .
سيد رفت و برگشت و كاغذ و دوات و قلم آورد و نوشت كه فروختم در حضورشاهد عادل حضرت رضا (ع ) خانه اى را كه اين شخص عقيده دارد من در بهشت دارم به مبلغ چهل و يك اشرفى كه از پولهاى دنيا است و پول را تحويل گرفتم .
به سيد گفتم : بگو بعت (فروختم ).
گفت : بعت .
گفتم : اشتريت (خريدم ), و وجه را تسليم كردم .
سيد وجه را گرفت و پى كار خود رفت و من هم ورقه را گرفتم و به خانه صبيه ام مراجعت كردم .
دخترم گفت : پدرجان چه كردى ؟ گفتم : خانه اى براى شما خريدارى كردم كه آبهاى جارى و درختهاى سبز و خرم داردو همه نوع ميوه جات در آن باغ موجود است .
خـيال كردند كه چنين خانه اى در دنيا برايشان خريده ام .
خيلى مسرور شدند.
دخترم گفت : شما كه اين خانه را خريديد, مى بايست ما را ببريد كه اول آن را ببينيم و بدانيم كه همسايه هاى اين خانه چه كسانى هستند.
گـفـتم : خواهيد آمد و خواهيد ديد.
بعد گفتم : يك طرف اين خانه به خانه حضرت خاتم النبيين (ص ) و يـك طـرف بـه خـانه اميرالمؤمنين (ع ) و يك طرف به خانه حضرت امام حسن (ع ) و يك طرف به خانه حضرت سيدالشهداء (ع )محدود است .
اين است حدود چهارگانه اين خانه .
آن وقت فهميدند كه من چه كرده ام .
گفتند: شيخ چه كرده اى ؟ گفتم : خانه اى خريده ام كه هرگز خراب نمى شود.
از ايـن قضيه مدتى گذشت .
روزى با خانواده ام نشسته بودم , ديدم كه در روبرويمان آقاى موقرى تشريف آوردند.

ادامه در پاسخ بعدي...

ادامه...

من سلام كردم .
ايشان جواب دادند.
بعد مرا به اسم خطاب نمودند و فرمودند: شيخ حسن , مولاى توامام زمان (ع ) مـى فرمايند: چرا اين قدر فرزند پيغمبر را اذيت مى كنى و ايشان راخجالت مى دهى ؟ به امام زمان (ع ) چه حاجتى دارى و از آن حضرت چه مى خواهى ؟ به دامن ايشان چسبيدم و عرض كردم : قربانتان شوم آيا شما خودتان امام زمان (ع )هستيد؟ فرمودند: من امام زمان نيستم بلكه فرستاده ايشان مى باشم .
مى خواهم ببينم چه حاجتى دارى ؟ و دستم را گرفته و به گوشه صحن مطهر بردند و براى اطمينان قلب من چند علامت و نشانى كه كـسـى اطـلاع نداشت , براى من بيان نمودند.
از جمله فرمودند: شيخ حسن تو آن كس نيستى در دجله روى قفه (جاى نسبتا بلند) نشسته بودى .
همان وقت كشتى رسيد و آب را حركت داد و غرق شدى .
در آن موقع متوسل به چه كسى شدى ؟ و كى تو را نجات داد؟ من متمسك به ايشان شدم و عرض كردم : آقاجان شما خودتان هستيد.
فـرمـودنـد: نـه , مـن نـيـسـتم .
اينها علامتهايى است كه مولاى تو براى من بيان نموده است .
بعد فـرمودند: تو آن كس نيستى كه در كاظمين دكان عطارى داشتى ؟ و قضيه عصا (كه گذشت ) را نقل فرمودند و گفتند: آورنده عصا و برنده آن را شناختى ؟ ايشان مولاى تو امام عصر (ع ) بود.
حال چه حاجتى دارى ؟ حوائجت را بگو.
مـن عـرض كـردم : حوائجم بيش از سه حاجت نيست , اول اين كه مى خواهم بدانم باايمان از دنيا خواهم رفت يا نه ؟ دوم ايـن كـه مى خواهم بدانم از ياوران امام عصر (ع ) هستم و معامله اى كه با سيدكرده ام درست است يا نه ؟ سوم اين كه مى خواهم بدانم چه وقت از دنيا مى روم ؟ آن آقـاى مـوقـر خـداحافظى كردند و تشريف بردند و به قدر يك قدم كه برداشتند ازنظرم غايب شدند و ديگر ايشان را نديدم .
چند روزى از اين قضيه گذشت .
پيوسته منتظر خبر بودم .
روزى در موقع عصرمجددا چشمم به جـمـال ايـشـان روشن شد دست مرا گرفتند و باز در گوشه صحن مطهر به جاى خلوتى برده و فـرمودند: سلام تو را به مولايت ابلاغ كردم ايشان هم به تو سلام رسانده و فرمودند: خاطرت جمع باشد كه با ايمان از دنيا خواهى رفت و ازياوران ما هم هستى و اسم تو در زمره ياوران ما ثبت شده است و معامله اى كه با سيدكرده اى صحيح است .
امـا هـر وقت زمان فوت تو برسد علامتش اين است كه بين هفته در عالم خواب خواهى ديد كه دو ورقه از عالم بالا به سوى تو نازل مى شود در يكى از آنها نوشته شده است : لااله الا اللّه محمدا رسول اللّه و در ورقـه ديگر نوشته شده : على ولى اللّه حقا حقا و طلوع فجر جمعه آن هفته به رحمت خدا واصل خواهى شد.
بـه مـجـرد گفتن اين كلمه , يعنى به رحمت خدا واصل خواهى شد از نظرم غايب گشت .
من هم منتظر وعده شدم .
سيد تقى كه ناقل جريان است مى گويد: يـك روز ديـدم شـيخ حسن در نهايت مسرت و خوشحالى از حرم حضرت رضا(ع ) به طرف منزل برمى گشت .
سؤال كردم : آقا شيخ حسن ! امروز شما را خيلى مسرور مى بينم ؟ گفت : من همين يك هفته بيشتر ميهمان شما نيستم هر طور كه مى توانيد مهمان نوازى كنيد.
شـبـهـاى ايـن هـفته به كلى خواب نداشت مگر روزها كه خواب قيلوله مى رفت ومضطرب بيدار مى شد پيوسته در حرم مطهر حضرت رضا (ع ) و در منزل مشغول دعا خواندن بود.
تا روز پنج شنبه هـمـان هـفته كه حنا گرفت و پاكيزه ترين لباسهاى خودرا برداشته و به حمام رفت خود را كاملا شستشو داده و محاسن و دست و پا راخضاب نمود و خيلى دير از حمام بيرون آمد.
آن روز و شـب را غـذا نـخـورد چون در اين هفته كلا روزه بود.
بعد از خارج شدن ازحمام به حرم حضرت رضا (ع ) مشرف شد و نزديك دو ساعت و نيم از شب جمعه گذشته بود كه از حرم بيرون آمد و به طرف منزل روانه گرديد و به من فرمود: تمام اهل بيت و بچه ها را جمع كن .
همه را حاضر نمودم قدرى با آنها صحبت كرده و مزاح نمود و فرمود: مرا حلال كنيدصحبت من با شـمـا هـمـين است ديگر مرا نخواهيد ديد و اينك با شما خداحافظى مى كنم .
بچه ها و اهل بيت را مرخص نمود و فرمود: همگى را به خدا مى سپارم .
تـمامى بچه ها از اتاق بيرون رفتند بعد به من فرمود: سيد تقى شما امشب مرا تنهانگذاريد ساعتى استراحت كنيد, اما به شرط اين كه زودتر برخيزيد.
بنده (سيد تقى ) كه خوابم نبرد و ايشان دائما مشغول دعا خواندن بودند.
چـون خـوابم نبرد برخاستم و گفتم : شما چرا استراحت نمى كنيد اين قدر خيالات نداشته باشيد شما كه حالى نداريد, اقلا قدرى استراحت كنيد.
بـه صورت من تبسمى كرد و فرمود: نزديك است كه استراحت كنم و اگر چه من وصيت كرده ام بـاز هـم وصـيـت مى كنم اشهد ان لااله الا اللّه و اشهد ان محمدا رسول اللّه (ص ) و اشهد ان عليا و اولاده الـمـعصومين حجج اللّه .
بدان كه مرگ حق است و سؤال نكيرين حق و ان اللّه يبعث من فى الـقـبـور (خداى تعالى هر آن كه را در قبرهاباشد زنده مى كند و بر مى انگيزاند).
و عقيده دارم كه مـعـاد حـق اسـت و صراط و ميزان حق است .
و اما بعد قرض ندارم حتى يك درهم و يك ركعت از نمازهاى واجب من در هيچ حالى قضا نشده و يك روز روزه ام را قضا نكرده ام و يك درهم ازمظالم بـنـدگـان خدا به گردن من نيست و چيزى براى شما باقى نگذاشته ام مگر دو ليره كه در جيب جليقه من است آن هم براى غسال و حق دفن من است و براى مختصرمجلس ترحيم كه براى من تشكيل مى دهيد و همه شما را به خدا مى سپارم والسلام .
وديگر از حالا به بعد با من صحبت نكنيد و آنـچـه در كـفـنـم هست با من دفن كنيد وورقه اى را كه از سيد گرفته ام در كفن من بگذاريد والسلام على من اتبع الهدى .
پـس به اذكارى كه داشت مشغول شد و به عادت هر شب نماز شب را خواند بعد ازنماز شب , روى سجاده اى كه داشت نشست و گويا منتظر مرگ بود.
يـك مـرتـبه ديدم از جا بلند شد و در نهايت خضوع و خشوع كسى را تعارف كرد وشمردم سيزده مـرتـبـه بـلند شد و در نهايت ادب تعارف كرد و يك مرتبه ديدم مثل مرغى كه بال بزند خود را به سمت در اتاق پرتاب كرد و از دل نعره زد كه يا مولاى ياصاحب الزمان و صورت خود را چند دقيقه بر عتبه در گذاشت .
مـن بلند شدم و زير بغل او را گرفتم در حالى كه او گريه مى كرد بعد گفتم : شما را چه مى شود اين چه حالى است كه داريد؟ گفت : اسكت .
(ساكت باش ) و به عربى فرمود: چهارده نور مبارك همگى اين جاتشريف دارند.
من با خود گفتم : از بس عاشق چهارده معصوم (ع ) است اين طور به نظرش مى آيدفكر نمى كردم كـه ايـن حـال سـكرات باشد و آنها تشريف داشته باشند چون حالش خوب بود و هيچ گونه درد و مرضى نداشت و هر چه مى گفت صحيح و حالش هم پريشان نبود.
فاصله اى نشد كه ديدم تبسمى نمود و از جا حركت كرد و سه مرتبه گفت : خوش آمديد اى قابض الارواح و آن وقت صورت را اطراف حجره برگردانيد در حالتى كه دستهايش را بر سينه گذاشته بـود و عـرض كـرد: السلام عليك يا رسول اللّه اجازه مى فرماييد و بعد عرض كرد: السلام عليك يا امـيرالمؤمنين اجازه مى فرماييد و همين طور تمام چهارده نور مطهر را سلام عرض نمود و اجازه طلبيد و عرض كرد: دستم به دامنتان .
آن وقـت رو بـه قـبله خوابيد و سه مرتبه عرض كرد: يا اللّه به اين چهارده نور مقدس .
بعد ملافه را روى صـورت خـود كشيد و دستها را پهلويش گذاشت .
چون ملافه را كنارزدم ديدم از دنيا رفته است .
بچه ها را براى نماز صبح بيدار كرده و گريه مى كردم كه ازگريه من مطلب را فهميدند.
صـبح جنازه ايشان را با تشييع كنندگان زيادى برداشته و در غسالخانه قتلگاه غسل داديم و بدن مطهرش را شب در دارالسعاده حضرت رضا (ع ) دفن كرديم .
رحمة اللّه عليه

علي بن مهزيار نقل مي‌كند: من بيست مرتبه به حج بيت‌الله الحرام مشرف شدم و در تمام اين سفرها قصدم ديدن مولايم امام زمان(ع) بود، ولي در اين سفرها هرچه بيشتر تفحص كردم كمتر موفق به اثريابي از آن حضرت گرديدم. بالاخره مأيوس شدم و تصميم گرفتم كه ديگر به مكه نروم. وقتي كه دوستان عازم مكه بودند، به من گفتند مگر امسال به مكه مشرف نمي‌شوي؟ گفتم: نه، امسال گرفتاري‌هايي دارم و قصد رفتن به مكه را ندارم. سال‌هاي آغاز غيبت حضرت ولي‌عصر(ع) براي محبان و دوستداران آن حضرت بسيار سخت و مشكل مي‌گذشت؛ آنها نمي‌توانستند باور كنند كه امامشان زنده باشند ولي غائب و دور از دسترس مردم. اما هر چه زمان بيشتر گذشت، مؤمنانِ به وجود مقدس آن حضرت، كم كم به دوري و غيبت امام عادت كردند، به گونه‌اي كه گويا غيبت ظاهري آن حضرت از بين مردم باعث شده كه آن حضرت از فكر مردم غائب شوند و كمتر كسي به ياد آن حضرت باشد.
همچون مادري كه فرزند عزيزش مفقود شده، تا مدتي بي‌تابي مي‌كند، باورش نمي‌شود و مرتب به مكان‌هاي مختلفي كه احتمال مي‌دهد مي‌رود، تا وقتي كه كم كم به دوري فرزندش عادت كرده، و از پيدا كردن مأيوس او مي‌شود، آرامش پيدا مي‌كند، و اندك اندك به حدّي مي‌رسد كه گويا او را فراموش كرده است. در زماني كه امام زمان(ع) غائب شدند، گرچه شيعيان در همه مسائل زندگي موظف به رجوع به مجتهد جامع‌الشرائط بودند، لكن بعضي در پي ديدار با آن حضرت تلاش و جديت فراوان داشتند و برخي هم موفق به ديدار مي‌شدند. از جمله اين افراد، علي بن ابراهيم بن مهزيار اهوازي است كه قبر شريفش در اهواز زيارتگاه عموم مردم است، و داراي بقعه و بارگاه مي‌باشد.
داستان تشرف او را شيخ طوسي در كتاب الغيبة و شيخ صدوق در كتاب كمال الدين و تمام النعمة ـ باب 43 ـ و مرحوم محدث كبير علامه سيد هاشم بحراني در كتاب تبصرة الوليّ في من رأي القائم المهدي(ع) در سه موضع از كتاب (ديدار 35 و 38 و 46) و نيز دلبري در كتاب دلائل الامامة (ص 298) با سندهاي اسناد مختلف ذكر كرده‌اند. بنده سعي مي‌كنم با رعايت اختصار، از بين مطالب گفته شده، آنچه را بيشتر براي ما مفيد است نقل كنم. و ظاهراً نقل‌هاي متعدد همه حاكي از يك ملاقات است كه يار اديان به گونه‌هاي مختلف نقل كرده‌اند و يا خود علي بن مهزيار براي افراد مختلف، گوشه‌هايي از اين ملاقات‌ و كيفيت ديدار را گفته است.
علي بن مهزيار نقل مي‌كند: من بيست مرتبه به حج بيت‌الله الحرام مشرف شدم و در تمام اين سفرها قصدم ديدن مولايم امام زمان(ع) بود، ولي در اين سفرها هرچه بيشتر تفحص كردم كمتر موفق به اثريابي از آن حضرت گرديدم. بالاخره مأيوس شدم و تصميم گرفتم كه ديگر به مكه نروم. وقتي كه دوستان عازم مكه بودند، به من گفتند مگر امسال به مكه مشرف نمي‌شوي؟ گفتم: نه، امسال گرفتاري‌هايي دارم و قصد رفتن به مكه را ندارم.
شبي در عالم خواب شنيدم كسي مي‌گويد: اي علي بن ابراهيم، خداوند به تو فرمان داده كه امسال را نيز حج كني.
آن شب را هر طور بود به صبح آوردم، و با اميدي مهياي سفر شدم، وقتي رفقا مرا ديدند تعجب كردند، ولي به آنها از علت تغيير عقيده‌ام چيزي نگفتم. شب و روز مراقب موسم حج بودم تا آنكه موسم حج فرارسيد و كارم را آماده كرده، با دوستان به آهنگ حج، رهسپار مدينه شدم. چون به سرزمين مدينه رسيدم از بازماندگان امام حسن عسكري(ع) جويا شدم، اثري از آنها نيافتم و خبري نگرفتم. در آنجا نيز پيوسته در اين باره فكر مي‌كردم تا آنكه به قصد مكه از مدينه خارج شدم.
پس به سرزمين حجفه رسيدم و يك روز در آنجا ماندم. در مسجد جحفه نماز گزاردم، سپس صورت به خاك نهاده و براي تشرف خدمت اولاد امام يازدهم(ع) به درگاه خداوند متعال دعا و تضرع فراوان كردم.
آنگاه به سمت عسفان و از آنجا به مكه رفتم و چند روزي در آنجا ماندم و به طواف خانة خدا و اعتكاف در مسجدالحرام پرداختم. پس از اعمال حج، دائماً در گوشة مسجدالحرام تنها مي‌نشستم و فكر مي‌كردم. گاهي با خودم مي‌گفتم، آيا خوابم راست بوده يا خيالاتي بوده است كه در خواب ديده‌ام.
شبي در مطاف، جوان زيبا و خوش بويي را ديدم كه به آرامي راه مي‌رود و در اطراف خانه خدا طواف مي‌كند. دلم متوجه او شد. برخاستم و به جانب او رفتم. تا متوجه من ‌شد، پرسيد از مردم كجايي؟ گفتم: از اهل عراقم. پرسيد: كدام عراق؟ گفتم: اهواز. پرسيد: خصيب (ابن خصيب) را مي‌شناسي؟ گفتم: خدا او را رحمت كند از دنيا رفت. گفت: خدا او را رحمت فرمايد كه شب‌ها را بيدار بود و بسيار به درگاه خداوند مي‌ناليد و اشكش پيوسته جاري بود.
آنگاه پرسيد: علي بن ابراهيم مهزيار را مي‌شناسي؟ گفتم: بله خودم هستم. گفت: اي ابوالحسن! خدا تو را حفظ كند. علامتي را كه ميان تو و امام حسن عسكري(ع) بود چه كردي؟ گفتم: اينك نزد من است. گفت آن را بيرون آور. پس دست در جيب كردم و آنرا در آوردم. موقعي كه آنرا ديد نتوانست خودداري كند و ديدگانش پر از اشك شد و زار زار گريست، به طوري‌كه لباس‌هايش از سيلاب اشك تر شد.
آنگاه فرمود: اي پسر مهزيار خداوند به تو اذن مي‌دهد، خداوند به تو اذن مي‌دهد. به محل اقامت خود برگرد، و با رفقايت خداحافظي كن، و چون شب فرا رسيد، به جانب شعب بني عامر بيا كه مرا در آنجا خواهي ديد.
من با خوشحالي فوق العاده‌اي به منزل رفتم، و وسائل سفر را جمع كردم و با رفقا خداحافظي نمودم و گفتم برايم كاري پيش آمده. كه بايد چند روزي به جايي بروم. پس چون شب شد، شتر خود را پيش كشيدم و جهاز آن را محكم بستم و لوازم خود را بار كردم و سوار شدم و به سرعت راندم تا به شعب بني عامر رسيدم. ديدم همان جوان ايستاده و مرا صدا مي‌زند: اي ابوالحسن! نزد من بيا. وقتي نزديك وي رسيدم، به من گفت پياده شو تا نماز شب بخوانيم. پس از نماز شب، امر فرمود سجده كنم و تعقيب بخوانم. سپس سوار شديم و راه افتاديم تا طلوع فجر دميد، پياده شديم و نماز صبح را خوانديم. وقتي كه نمازش را تمام كرد سوار شد و به من هم دستور داد سوار شوم. من هم سوار شدم و با وي حركت نمودم تا آنكه قلّة كوه طائف پيدا شد. هوا قدري روشن شده بود.
پرسيد آيا چيزي مي‌بيني؟ گفتم: آري تل‌ ريگي مي‌بينم كه خيمه‌اي بر بالاي آن است و نور داخل آن تمام صحرا را روشن كرده است! گفت: بله درست است، منزل مقصود همان جاست، جايگاه مولا و محبوب ما، در همان جا قرار دارد.
سپس گفت: بيا برويم. وقتي مسافتي از راه را رفتيم، گفت پياده شود كه در اينجا سركشان ذليل و جباران خاضع مي‌گردند. گفتم شترها را چه بكنيم؟ گفت: اينجا حرم قائم آل محمد (ص) است. كسي جز افراد با ايمان بدين‌جا راه نمي‌يابد، و هيچ كس جز مؤمن از اينجا بيرون نمي‌رود. پس مهار شتر را رها كردم، و به من دستور داد تا در بيرون چادر توقف كنم. وقتي برگشت، گفت: داخل شو كه در اينجا جز سلامتي چيزي نيست. بشارت باد به تو، اذن دخول صادر شد.
وقتي وارد شده چشمم به جمال آقا افتاد، سلام كرده با شتاب به سويش رفته و خود را به دست و پاي ايشان انداختم و صورت و دست و پاي آن حضرت را بوسيدم. ديدم حضرت(ع) بر جايي نشسته‌اند، قدشان مانند چوبة درخت بان بود و پارچه‌اي بر روي لباس پوشيده كه قسمتي از آن را روي دوش مبارك انداخته‌اند. اندامشان در لطافت مانند گل بابوبه و رنگ مباركشان گندمگون و در سرخي همچون گل ارغواني است، ولي در عين حال چندان سرخ نبود. قطراتي از عرق مثل شبنم بر آن نشسته بود، پاكيزه و پاك سرشت و نه بسيار بلندقد و نه چندان كوتاه بود. بلكه متوسط القامة، سر مباركشان گرد، پيشاني گشاده، ابروانش بلند و كماني، بيني كشيده و ميان برآمده، صورت كم گوشت، و بر گونه راستشان خالي مانند پاره مشكي بر روي عنبر كوبيده شده بود. وقتي سلام كردم، جوابي از سلام خود بهتر شنيدم.
فرمودند: اي ابوالحسن، ما شب و روز منتظر ورودت بوديم، چرا اين قدر دير نزد ما آمدي؟
عرض كردم: آقاي من! تاكنون كسي را نيافته بودم كه دليل و راهنماي من به سوي شما باشد.
فرمودند: آيا كسي را نيافتي كه تو را دلالت كند؟!! بعد انگشت مبارك را به روي زمين كشيده، سپس فرمودند: نه لكن شماها اموالتان را فزوني بخشيديد، و بر بينوانان از مؤمنين سخت گرفته، آنان را سرگردان و بيچاره كرديد، و رابطة خويشاوندي را در بين خود بريديد (صله رحم انجام نداديد) ديگر شما چه عذري داريد؟
گفتم: توبه، توبه، عذر مي‌خواهم. ببخشيد، ناديده بگيريد.
سپس فرمودند: اي پسر مهزيار، اگر نبود كه بعضي از شما براي بعضي ديگر استغفار مي‌كنيد، تمام كساني كه بر روي زمين هستند، نابود مي‌شدند به جز خواص شيعه؛ همان‌هايي كه گفتارشان با رفتارشان يكي است.
سپس مرا مخاطب ساختند و احوال مردم عراق را پرسيدند. عرض كردم: آقا چرا شما از ما دور و آمدنتان به طول انجاميده است؟
فرمودند: پسر مهزيار، پدرم ـ ابومحمد(ع) ـ از من پيمان گرفته... و به من امر فرموده كه جز در كوه‌هاي سخت و بيابان‌هاي هموار نمانم. به خدا قسم، مولاي شما امام حسن عسكري(ع) خود رسم تقيه پيش گرفت و مرا نيز امر به تقيه فرمود. و اكنون من در تقيه به سر مي‌برم تا روزي كه خداوند به من اجازه دهد و قيام كنم.
عرض كردم: آقا چه وقت قيام مي‌فرماييد؟ فرمودند: موقعي كه راه حج را بر روي شما بستند و خورشيد و ماه در يك جا جمع شدند و نجوم و ستارگان در اطراف آن به گردش درآمدند.
عرض كردم: يابن رسول‌الله اين كجا خواهد بود؟
فرمودند: در فلان سال، دابةالارض، در بين صفا و مروه قيام كند در حالي‌كه عصاي موسي و انگشتر سليمان با او باشد و مردم را به سوي شرّ سوق دهد... به سوي كوفه مي‌آيم و مسجد آن را ويران مي‌كنم و طبق ساختمان اول، آن را بنا مي‌كنم و ساختمان‌هايي را كه ستمگران ساخته‌اند خراب مي‌نمايم. و به همراه مردم حجّ اسلامي را انجام مي‌دهم و به مدينه مي‌روم، حجره (اطاق خاص حضرت رسول(ص)) را خراب كرده، آن دو تن را كه در آنجا مدفون هستند، بيرون مي‌آورم و دستور مي‌دهم آنها را با بدن‌هاي تازه به كنار بقيع بياورند. به دو شاخة خشكيده امر مي‌كنم آنها را به دار بياويزند و مردم به وسيلة آن دو آزمايش مي‌شوند، امّا سخت‌تر از آزمايش اول. منادي از آسمان صدا مي‌زند! اي آسمان! نابود كن. و اي زمين! بگير. در آن روز بر روي زمين كسي باقي نمي‌ماند جز مؤمني كه قلبش خالص به ايمان باشد.
عرض كردم: مولاي من! بعد از آن چه مي‌شود؟ فرمود: بازگشت، بازگشت، بعد اين آيه را تلاوت فرمود:
ثمّ رددنا لكم الكرّة عليهم و أمددناكم بأموالٍ و بنينٍ و جعلناكم أكثر نفيراً1
پس (از چندي) دوباره شما را بر آنان چيره نموديم و شما را با اموال و پسران ياري داديم و [تعداد] نفرات شما را بيشتر كرديم.
علي بن مهزيار گويد: چند روزي ميهمان آن حضرت در آن خيمه بودم، و استفاده از انوار و علومش مي‌كردم! تا آنكه خواستم به وطن برگردم. مبلغ پنجاه هزار درهم داشتم، خواستم به عنوان وجوهات تقديم حضورش كنم.
امام(ع) فرمودند: از قبول نكردنش ناراحت نشوي، اين به علت آن است كه تو راه دوري در پيش داري و اين پول مورد احتياج تو خواهد بود. پس خداحافظي كردم و به طرف اهواز به راه افتادم، و هميشه به ياد آن حضرت و محبت‌هاي ايشان هستم و آرزو دارم باز هم آن حضرت را ب
موضوع قفل شده است