زندگینامه سالک الی الله عارف باالله جناب شیخ جعفرمجتهدی(رض)

تب‌های اولیه

17 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
زندگینامه سالک الی الله عارف باالله جناب شیخ جعفرمجتهدی(رض)

ولادت
جناب شیخ جعفر مجتهدی در اول بهمن ماه 1303 هـ.ش در خانواده‌ای متدین و مرفه در شهر تبریز دیده به جهان گشودند.
خانواده‌ای كه از نظر نجابت و اصالت جزء خانواده‌های مشهور آن سامان به شمار می‌آمد.

والدین
پدر ایشان جناب حاج میرزا یوسف از دلباختگان آستان ولایتمدار قبله العشاق ، حضرت سیدالشهداء (علیه‌السلام) بودند، تا جایی كه مكرر قافله سالاری زائرین كربلای معلی را از تبریز به عهده می‌گرفته و خرج زوار تهی‌دست دل شكسته را خود عهده‌دار می‌شدند و در طول مسیر حراست این قافله با دو شیر تربیت شده بود كه در ابتدا و انتهای آن حركت می‌كردند و زوار امام حسین (علیه‌السلام) را سلامت به مقصد می‌رساندند.

ایشان بعد از فقدان پدرشان جناب حاج میرزا یوسف، تحت كفالت و سرپرستی مادر بزرگوارشان، آن بانوی علویه قرار گرفتند.
از همان اوان خردسالی به خاطر فطرت پاک و زلالی که داشتند بارها در عالم رویا مورد عنایات حضرت صدیقه طاهره و سایر حضرات معصومین (علیهم السلام ) قرار می گیرند .

تحول
ایشان می فرمودند :

از همان سنین نوجوانی علاقه عجیبی به تزکیه نفس داشتم و شروع به تهذیب نفس و خودسازی و تقویت اراده نمودم و در قبرستان متروكه شهر تبریز كه یكی از قبرستانهای بسیار مخوف ایران به شمار می‌رود و رعب و وحشت عجیبی بعد از استیلای شب به خود می‌گیرد، قبری حفر نموده و در آن شب را تا صبح به ذکر حضرت باری می پرداختم چون بسیار دوست داشتم به بینوایان و مستمندان كمك كرده و زندگی آنها را از فقر و تنگدستی نجات بخشم، سعی و تلاش بسیاری می‌نمودم تا معمای لاینحل كیمیا به دست من حل گردد، لذا قسمتی از سرمایه پدری را در این راه صرف نمودم ولی به نتیجه‌ای نرسیدم، اما چون این كوشش من همراه با توسلات شدید بود، یك روز ناگهان هاتف غیبی به من ندا در داد:

جعفر؛ كیمیا، محبت ما اهل بیت عصمت و طهارت است، اگر کیمیای واقعی می خواهی بسم الله این راه و این شما .
با شنیدن آن ندای غیبی هدف و مسیر زندگیم بكلی دگرگون شده و بر آن شدم تا به جای تسخیر جن و انس و ملك و اكتساب كیمیا به دنبال حقیقت همیشه جاوید و پاینده، یعنی محبت و دوستی ائمه اطهار (علیهم‌السلام) بروم.

هجرت به عراق
ایشان می فرمودند :

بی‌قراری عجیبی سراسر وجودم را فرا گرفت و آن چنان بی‌تاب و حیران اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم‌السلام) شدم كه لحظه‌ای نمی‌توانستم در منزل و شهر خود باقی بمانم ، لذا صبح روز بعد پشت پایی به همه چیز زده و بعد از خداحافظی با حالتی آشفته و پای برهنه از تبریز به قصد كربلای معلی حركت كرده و از مرز خسروی وارد خاك عراق شدم.
در اولین ایستگاه بازرسی، مأموران حكومتی عراق به خاطر نداشتن جواز ورود، مرا به عنوان جاسوس دستگیر و به زندان انداختند.
چندین ماه در زندان بودم و در آن جا شور و حالی كه نسبت به ائمه اطهار (علیهم‌السلام) داشتم را ادامه داده ودائماً در حال توسل بودم و استخلاص خود را از حضرت امیر و آقا امام حسین (علیهما السلام) تقاضا می‌كردم البته از همان روز اول تا آخر ، دائماً و در تمام حالات نظر آقا حضرت اباالفضل العباس (علیه‌السلام) بر من بود كم‌كم در اثر آن توسلات و ریاضتهای اجباری كه در زندان بر من وارد می‌شد، روحم صفای خاصی به خود گرفت، بطوری كه رؤیاهای صادقی می‌دیدم و فوراً به وقوع می‌پیوست كه باعث قوت روح و امیدواری در من می‌گشت.

اقامت در نجف
ایشان در مورد اقامتشان در نجف می فرمودند :

شبی در خواب خدمت حضرت مولا علی (علیه‌السلام) مشرف شدم، ایشان فرمودند:

جعفر؛ فردا بی‌گناهی تو ثابت گشته و آزاد خواهی شد، بایدبه نجف اشرف بیایی و با دست مباركشان به محلی اشاره كرده و فرمودند: در این محل و نزد این پیرمرد كفاش به پینه‌دوزی می‌پردازی از دستمزدی که می گیری قسمتی را هزینه خود ساز و مابقی را در پایان هفته نان و خرما بخر و در مسجد سهله در میان معتکفان تقسیم کن .
صبح روز بعد مأموران زندان مرا آزاد كرده و اجازه ورود به خاك عراق را دادند و بدین ترتیب راهی نجف اشرف شدم و در همان محلی كه حضرت اشاره فرموده بودند؛ نزد آن پیرمرد پاره دوز شروع به كار نمودم تا تمام انّیت‌ها و آرزوهای نفسانی كه ناشی از خود فراموشی و تجملات زندگی بود از بین برود،

بعد از گذشته حدود یك سال اقامت در نجف روزی نامه‌ای از طرف برادرم كه در تبریز بود توسط شخصی به دستم رسید كه در آن نوشته شده ‌بود از زمانی كه شما به نجف رفته‌اید اموال شما (كه عبارت بود از چندین باب مغازه در بهترین نقطه شهر تبریز و مستغلات دیگری كه از پدرم به ارث رسیده‌بود) در دست مستأجران می‌باشد و آنها از پرداخت حق الإجاره خودداری می‌نمایند و می‌گویند: بایداز طرف شخص مالك وكالت داشته باشید تا حق الإجاره را به شما تحویل دهیم.
با توجه به اینكه شما دور از وطن می‌باشید و نیاز به پول دارید وكالتی برای من بفرستید تا مال الاجاره‌ها را جمع نموده و برایتان بفرستم.

در این هنگام متوجه شدم كه مورد امتحال بزرگی قرار گرفته‌ام؛ متحیر ماندم كه چه كنم؟ آیا با این اندك نانی كه از پینه‌دوزی به دست می‌آورم ارتزاق كنم یا مجدداً به زندگی مرفه خود كه از ارث مرحوم پدرم بود و از نظر شرعی هم بلامانع و حلال بود برگردم؟
با خود در جنگ و ستیز بودم و شیطان مرا وسوسه می‌كرد، تا اینكه تصمیم خود را گرفته و در پشت همان نامه برای برادرم نوشتم: عنایات حضرت امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) در نجف شامل حالم بوده و از سفره پرفیض ایشان بهره‌مند می‌باشم و ایشان هزینه زندگیم را كفایت كرده‌اند.
كسانی كه در تبریز مستأجر من می‌باشند، اگر توان مالی داشتند در محل استیجاری به سر نمی‌بردند. لذا به موجب همین دست خط وكالت دارید تمام املاك متعلق به من را به نام مستأجران و در تملك ایشان درآورید و خدای من هم بزرگ است.

و بدین ترتیب در یك لحظه تمام ثروت و دارائی خود را بخشیدم، چرا كه اعتقاد بر این داشتم كه حضرت مولا علی (علیه‌السلام) مرا تنها نخواهند گذاشت و همانطور كه در این مدت چه از نظر معنوی و چه از نظر مادی پذیرایی شایانی از من نموده‌اند در آینده هم همین گونه رفتار خواهند كرد.

امتحان بزرگ ...
یك روز كه به حرم مطهر حضرت امیر (علیه‌السلام) مشرف شده و در حین زیارت و توسل بودم، صدای حضرت مولا را شنیدم كه فرمودند:

شیخ جعفر، همین الان به مسجد سهله برو، چند نفر در آنجا می‌باشند كه باید از آنها دستگیری نمایی.
بنابر فرمایش حضرت فوراً به مسجد سهله رفتم، در مسجد بسته و ماشین بنز مدرنی آنجا بود، خادم مسجد را صدا زدم كه درب را باز كند، وقتی وارد آنجا شدم، دیدم سه نفر جوان با لباسهای فاخر و مجلل در فراق حضرت بقیه الله می‌گریند و بر روی خاكها می‌غلتند، و یك نفر آنها هم از شدت گریه بی‌حال بر زمین افتاده است.
نزدشان رفتم و آنها را دلداری داده و آرام نمودم، سپس همگی از مسجد خارج شدیم و آنها سوار ماشین شدند.
در این هنگام متوجه شدم كه من هم باید همراه با آنها بروم، لذا سوار ماشین شده و همراهشان رفتم، آنها مرا به منزلشان در بغداد بردند و بعد از مدتی از منزل خارج شده و مرا تنها گذاردند، و این در شرایطی بود كه شش دختر جوان و بسیار زیبا در آنجا بودند.

آنها پیوسته از من تقاضا می‌كردند كه آنها را به عقد خود درآورم و پی در پی به انحاء مختلف و گوناگون در این امر اصرار می‌ورزیدند، با حضور این دختران جوان چنان غافلگیر شده بودم که برای لحظاتی خود را فراموش کردم ولی خیلی زود به خود آمدم و بر خویش نهیب زدم که:

جعفر ! به چه می اندیشی مبادا شرم حضور از ادامه راه بازت دارد ؟ و با سکوت معنی دار خود این لعبتان را دلخوش داری !؟ و بعد یاد آوردم که مردان خدا به هنگام رویارویی با این چنین صحنه های تکان دهنده ای از چه شیوه هایی استفاده می کردند .
لذا با عزمی جزم دست رد بر سینه خواسته های آنان زده و امتناع ‌نمودم اما روزی چند بار می‌مردم و زنده می‌شدم تا اینكه پس از گذشت شش ماه از این ریاضت بسیار سخت و مجاهده عظیم و دشوار آن جوانها آمدند و متوجه شدند كه در این مدت هیچ گونه خطایی از من سر نزده و در این امتحان بزرگ موفق شده‌ام!!
آنگاه مرا با كمال احترام به نجف برگرداندند.

اعتکاف در مسجد سهله
در اینجا سلوک آقای مجتهدی وارد مرحله حساسی می شود و به اعتکاف در مسجد سهله رهنمون می گردند ، ایشان در این مورد می فرمودند :

در نجف به دستور حضرت مولا علی (علیه‌السلام) راهی مسجد سهله شده و مدت هشت سال به طور مداوم، در آنجا معتكف گردیدم و به جز تجدید وضو و تطهیر از مسجد خارج نمی‌شدم.
در پایان این مدت از طرف حضرت امیر (علیه‌السلام) و آقا امام زمان (روحی فداه) عنایت زیادی به من شد.
حاج كاظم سهلاوی یكی از خدام مسجد سهله می‌باشند تعریف كردند:
در مدتی كه آقای مجتهدی در مسجد سهله معتكف بودند، با هیچ كس صحبت نمی‌كردند و دائم مشغول ذكر و فكر و توسل و گریه بودند، هیچ گاه تسبیح از دستشان جدا نمی‌شد و حالشان مثل حال شخص متحضر و كسی كه هر لحظه در حال جان دادن است بود.
شبها را نمی‌خوابیدند و اگر كسی هم وارد حجره ایشان می‌شد بیش از پنج دقیقه با او نمی‌نشسته و از حجره بیرون می‌آمدند، اكثر اوقات در حال بكاء بودند و از خوف و حب خدا می‌گریستند.
آقای مجتهدی بعد از تمام شدن این مدت نزد ما آمده و فرمودند:

من دیگر از طرف حضرت ولی عصر (علیه‌السلام) مرخص شده و می‌توانم اینجا را ترك كنم، آنچه بایستی از ناحیه ایشان به من برسد مرحمت شد.

ملاقات با حاج ملا آقا جان زنجانی
در همين ایام ملاقات آقای مجتهدی با مرحوم حاج ملا آقا جان زنجانی در مسجد سهله رخ می‌دهد:

مرحوم حاج ملاآقاجان از عرفای معروف و از متوسلین به ساحت مقدس حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) به شمار می‌رفته است و بطوری شیفته و منتظر آن حضرت بوده و در فراق آن بزرگوار اشك می‌ریخته كه جای اشك بر صورت وی نمایان بوده‌است و در محبت به ساحت مقدس حضرت ولی عصر (علیه‌السلام) تا حد جنون پیش می‌رود بطوری كه به شیخ محمود مجنون ملقب می‌گردد.

سیره و روش او توسل به ذوات مقدس اهل بیت عصمت و طهارت (علیه‌السلام) و خدمت به خلق بوده‌است.
ایشان مدتها در قم منزل حاج میرزا تقی زرگری كه او هم از اهل الله بوده و از اوتاد بشمار می‌رفته ساكن بوده‌اند.
مرحوم حاج ملا آقاجان روزی به دوستان خود می‌گویند مأمور شده‌ام به عتبات عراق بروم و این آخرین سفرم بوده و بعد از مراجعت زندگی را بدرود خواهم گفت و بدین ترتیب همراه با عده‌ای از ملازین خود راهی عتبات می‌شوند.
بعد از زیارت ائمه (علیهم ‌السلام) و جریانات عجیبی كه در این مدت برای ایشان رخ می‌دهد، به همراهان می‌گویند: باید شب جمعه به جهت امر مهمی به مسجد سهله بروم.
دوستان همراه ایشان می‌گویند شب جمعه به مسجد سهله رفتیم و در قسمت بالای مسجد كه جای نسبتاً خلوتی وجود داشت حلقه وار نشستیم در این موقع مرحوم حاج ملا آقاجان بی‌تابانه به این طرف آن طرف نظر می‌كردند و می‌فرمودند:

منتظر جوانی هستم كه باید با او ملاقات كنم.
مرحوم قریشی كه یكی از همراهان بوده‌اند می‌گفتند:
در همین لحظات ناگهان درب یكی از حجره‌های مسجد باز شد و جوانی بسیار خوش سیما و جذاب در حالی كه آفتابه‌ای در دست داشت از آن خارج شد و به طرف درب خارج حركت كرد.
مرحوم حاج ملا‌ آفاجان به محض اینكه چشمانشان به آن جوان افتاد گفتند:

گمشده‌ام را پیدا كردم، این همان كسی است كه در سیر ، او را به من نشان داده‌اند.
از ایشان پرسیدیم مگر این جوان چه خصوصیاتی دارد كه اینگونه شما را جذب كرده و بی‌تاب او هستید؟!
فرمودند: او شخصی است كه در این جوانی هم گوش باطنش می‌شنود و هم چشم باطنش می‌بیند! ملاحظه كنید؛ و فوراً به صورت بسیار آرام و آهسته بطوری كه ما چند نفر هم كه نزدیكشان نشسته بودیم به سختی صدای ایشان را شنیدیم به زبان آذری فرمودند: (گل بورا گراخ بالام جان : بیا اینجا پسر جان ! تا تو را ببینم )
در این هنگام آن جوان كه آن سوی مسجد به درب خروجی رسیده بود و با ما خیلی فاصله داشت ناگهان در جای خود ایستاد و آفتابه را روی زمین گذاشته و از میان جمعیت به طرف ما حركت كرد، هنگامی كه به ما رسید خدمت حاج ملا آقاجان سلام كرده و سپس گفت با من كاری داشتید؟ امر بفرمایید،
آنگاه جناب حاج ملا آقاجان خطاب به همراهان فرمودند: ما را تنها بگذارید كه من باید با ایشان خلوت داشته باشم.
و بدین گونه حدود مدت یك هفته مرحوم حاج ملا آقاجان با آقای مجتهدی بودند....

کسانی که توفیق زیارت این دو مرد خدا را داشته اند بر یک نکته اتفاق نظر دارند که مشی سلوکی این دو بزرگوار در توسل به اهل بیت ( ع ) خلاصه می شد و مسیر سلوک خود را با پای محبت و بال عشق طی می کردند و در انتظار صدور حواله های غیبی می نشستند تا به کسانی که استحقاق دریافت آنها را دارند بسپارند ...

توفیق زیارت محبوب
جناب مجتهدی پس از دیدار سرنوشت ساز خود با آن اعجوبه عرفان ، عازم نجف شده و در سایه عنایت حضرت مولی الموحدین علی ( ع ) به ادامه سیر معنوی می پردازند .
پس از کسب اجازه از محضر آن حضرت با پای پیاده و قلبی شعله ور از عشق آتشین مولی الکونین حضرت ابی عبدالله الحسین ( ع ) به زیارت محبوب خود می شتابند و با طمانینه ای که مولا علی ( ع ) در دل و جان این عاشق بیقرار مستقر می سازند تاب زیارت تربت سید الشهدا را پیدا می کنند و به مدت هفت سال در یکی از حجره های فوقانی صحن مطهر آقا ابا عبدالله رو به ایوان طلا سکونت می کنند و روزها نیز در بازار بین الحرمین در محله قیصریه اخباری ها به شغل کفاشی سرگرم می شوند و هر روز به زیارت دو طفلان حضرت مسلم (علیهم ‌السلام) مشرف می‌شده‌اند.

از قول ایشان نقل شده :

در ایامی كه در كربلای معلی ساكن بودم هر روز صبح قبل از اینكه به محل كار خود بروم، كنار رود فرات رفته و به آب نگاه می‌كردم و به یاد عطش و مصائبی كه در روز عاشورا بر امام حسین (علیه‌السلام) و اولاد و اصحابشان وارد شده بود می‌گریستم ، سپس به حرم مطهر مشرف می‌شدم و بعد از زیارت به صحن مبارك ‌رفته و در آنجا مشغول توسل و گریه می‌شدم، آنگاه به محل كار خود می‌رفتم.

آیت الله شیخ جواد كربلایی در این رابطه نقل كردند:

زمانی كه ما در كربلا مشرف بودیم مشاهده می‌كردیم آقای مجتهدی هر روز صبح بعد از زیارت به صحن مطهر می‌آمد و با صدای بسیار جذاب و دلربا مشغول به توسل می‌شدند به طوری كه تمام افراد مسخر ایشان گشته و به دورشان جمع می‌شدند و وجود ایشان حرم می‌شد.
همچنین فرمودند: در بین عرفایی كه آنها را مشاهده كرده‌ام، مرحوم آیت الله آقای حاج شیخ جواد انصاری همدانی، در جلسات توسلی كه حضور داشتند، گرمایی به جلسه می‌دادند و با وجود ایشان جلسه توسل گرمتر می‌شد، اما هنگامی كه آقای مجتهدی در جلسه توسلی حضور داشتند. جلسه را به آتش می‌كشیدند و همگی را دگرگون می‌ساختند.
ایراد آقای مجتهدی بر اكثر عرفا این بود كه توسلشان به ذوات مقدمس اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم ‌السلام) كم است.

آقای مجتهدی می‌فرمودند:

« یك روز كه در حال تشرف به حرم مطهر حضرت اباعبدالله (علیه‌السلام) بودم در بین راه شخصی كه عالم به علم كیمیا بود به من برخورد نمود و آن را به من داد، همینكه كیمیا را از او تحویل گرفتم حالم منقلب گشته و به شدت شروع به گریه نمودم به طوری كه طاقت نیاورده و سراسیمه به طرف رود فرات رفتم كیمیا را در آب انداختم.
بعد از آن رو به سوی گنبد مطهر حضرت سیدالشهداء (علیه‌السلام) نموده و عرض كردم؛ سیدی و مولای، كیمیا درد مرا دوا نمی‌كند، جعفر كیمیای محبت شما اهل بیت (علیهم‌السلام) را می‌خواهد و در حالی كه به شدت گریه می‌كردم به حرم مطهر مشرف شدم.
بعد از این واقعه حضرت اباعبدالله (علیه‌السلام) محبتهای زیادی به من نمودند و این واقعه نیز یكی از امتحانات بزرگی بود كه در طول سلوك برایم اتفاق افتاد. »

بازگشت به ایران
آقای مجتهدی پس از چندین سال اقامت در كربلای معلی مجدداً به نجف اشرف مراجعت می‌كنند اما پس ازمدتی اقامت در نجف اشرف، عبدالكریم قاسم بر ضد ملك فیصل، پادشاه عراق كودتا كرده و قتل و غارت شدیدی در عراق رخ می‌دهد، ایشان كه از این اوضاع بسیار ناراحت بوده و رنج می‌بردند از حضرت امیر (علیه‌السلام) اجازه مراجعت به ایران را می‌گیرند.
و پاسخ می شنوند :

پس از رفتن تو نوبت بازگشت تمام ایرانیان مقیم عراق نيز فرا خواهد رسید و باید با پای پیاده اين مسیر را طی کنی .

ايشان می فرمودند :

بدین ترتیب پیاده از نجف اشرف به سوی كاظمین حركت كردم و پس از بیست و چهار ساعت به كاظمین رسیدم. بسیار خسته شده بودم، به حضرت موسی بن جعفر (علیه‌السلام) عرض كردم؛
آقا جان خسته شده‌ام، محبت كنید و ماشینی برایم بفرستید، هنوز حرفم تمام نشده بود كه ناگهان یك ماشین از ماشینهای حكومتی به من رسید و مأموران حكومتی به علت نداشتن گذرنامه مرا دستگیر كرده و همراه خود بردند، بنده هم از حضرت تشكر كردم كه برایم ماشین فرستادند، تا اینكه مرا به زندان كاظمین بردند.
بعد از ورود به زندان متوجه شدم كه زندانی است بسیار شلوغ كه در آن دست و پای زندانیان را هم با زنجیرهای بسیار سنگین و قطوری بسته بودند و وضع بسیار اسف‌باری داشت، غم و اندوه سراسر وجودم را فرا گرفت و به یاد حضرت موسی بن جعفر (علیه‌السلام) و زندان هارون الرشید (علیه اللعنه) افتادم و شدیداً متوسل به آن حضرت شده و به ایشان عرض كردم: آقا جان! این زنجیرها فقط در خور طاقت شماست واینها چنین طاقتی ندارند عنایتی بفرمایید.
حضرت هم لطف كرده و عنایت فرمودند:

تا فردا همه اهل زندان آزاد می شوند .
بنده هم به زندانیان گفتم: آقا موسی بن جعفر (علیه‌السلام) محبت فرموده و فردا صبح همگی آزاد خواهیدشد. همچنین در بین زندانیان یك نفر اشتباهاً دستگیر شده بود و قرار بود فردا اعدام گردد، و لذا بسیار بی‌تابی می‌كرد، با گفتن این مطلب بعضی از زندانیان شروع به خندیدن و مسخره كردن نموده و گفتند: این شخص هنوز به زندان نیامده دیوانه شده‌است كه این حرفها را می‌زند.

به هر ترتیب شب سپری شد، صبح روز بعد از طرف عبدالكریم قاسم به خاطر جشن پیروزی دركودتایش تمام زندانیان و حتی جوانی هم كه قرار بود اعدام گردد آزاد شدند.

سرانجام آقای مجتهدی بعد از ورود به ایران و چند روز اقامت در كرمانشاه به تهران می‌روند. با سکونت زودگذر ایشان در کرمانشاه ، ایلام و تبريز ، سلوک ایشان وارد مرحله جدیدی می شود .
آقای مجتهدی پیوسته در پی انجام اوامر حضرات معصومین (علیهم‌السلام) از این شهر به آن شهر و از این دیار به آن دیار هجرت می‌كردند و بسیاری از اوقات را در بیابانها به عبادت، توسل و چله نشینی مشغول بودند.

خانه بدوشی
ایشان می‌فرمودند:

زمانی كه به دستور حضرت مولا قریب به بیست سال در بیابانها به سر می‌بردم ، به دستور حضرات ائمه (علیهم‌السلام) شانزده مرتبه با پای پیاده به مشهد مقدس مشرف شده‌ام.
آقای مجتهدی می‌فرمودند:

زمانی كه در بیابانها ساكن بودم، هنگام توسل كلمه شریفه (یاحسین) را با انگشت روی خاك می‌نوشتم و آنقدر می‌گریستم تا اینكه كلمه یا حسین كه بر روی خاك نوشته بودم تبدیل به گل می‌شد و محو می‌گشت، مجدداً آن نام مقدس را روی گلها می‌نوشتم و به حدی گریه می‌كردم كه بی‌تاب گشته و از هوش می‌رفتم.
ایشان فرمودند: یك روز عاشورا كه در بیابان بودم بسیار منقلب گشتم در این هنگام خطاب به آسمان كرده و گفتم؛
آسمان خجالت نكشیدی ناظر كشته شدن حضرت اباعبدالله (علیه‌السلام) بودی؟! سپس خطاب به زمین نموده و گفتم؛ ای زمین خجالت نكشیدی كه حسین فاطمه (علیهما السلام) را بر روی تو سر بریدند؟! و متصل یك خطاب به آسمان و یك خطاب به زمین می‌كردم كه ناگهان ندایی آمد. جعفر از اینجا دور شو.
وقتی از آن مكان فاصله گرفتم، آسمان درهم ریخت و صاعقه‌ای آتشبار به قطعه زمینی كه به آن خطاب می‌نمودم اصابت كرد و آنجا را شكافت.

اقامت ، بیماری و ماموریت جدید
آقای مجتهدی سرانجام پس از بیست سال خانه بدوشی به امر ائمه معصومین (علیهم‌السلام) به قم مشرف می‌شوند و در منزل وقفی بسیار محقر و ساده‌ای ساكن می‌گردند كه مدتی هم حاج فخر تهرانی در یكی از اتاقهای آن خانه ساكن می‌شوند.
ایشان حتی در قم هم كه مأمور به اقامت می‌شوند از خود خانه‌ای نداشتند و عمری را خانه بدوش و آواره سپری نموده و در این رابطه می‌فرمودند:

سالها گریه كردیم تا خودمان را از ما گرفتند.
آقای مجتهدی می‌گفتند:

حضرت فرموده‌اند كه دیگر شما را از سفر معاف كرده‌ایم و باید هجده سال روی تخت بنشینید.
ایشان هم طبق دستور حضرت در این مدت در لباس بیماری به سر می‌بردند ولی همچون قبل به انجام دستورات و فرمایشات حضرات معصومین (علیهم‌السلام) مشغول بوده و انجام امور را به افراد خاصی كه توفیق همنشینی با ایشان نصیبشان شده بود واگذار می‌كردند. اگر چه در بعضی مواقع، ایشان با نیروی معنوی از لباس بیماری خارج شده و دستورات حضرت را شخصاً اجرا می‌نمودند.
گاهی از اوقات ناگهان بدون هیچ مقدمه‌ای حال آقای مجتهدی دگرگون می‌شد و می‌فرمودند:

باید به بیمارستان برویم تا عده‌ای از دوستان حضرت كه در آنجا بستری هستند مرخص شوند.
ایشان به بیمارستان می‌رفتند و بیماری اشخاص را به خود می‌گرفتند تا آنها سالم شوند و مرخص گردند.
ایشان در طول حیات طیبه خویش بیش از پنجاه و سه مرتبه به اتاق عمل رفتند و هر بار بدون اینكه ایشان را بیهوش كنند تحت عمل جراحی قرار می‌گرفتند.

آیت الله سیدعبدالكریم كشمیری در این رابطه گفتند:
آقای مجتهدی می‌فرمودند:

هر گاه مرا به اتاق عمل می‌بردند و پزشكان بیهوشی می‌خواستند مرا بیهوش كنند اجازه نمی دادم و سه مرتبه ذكر شریف نادعلی را می‌خواندم و خود را بیهوش می‌كردم.
آقای مجتهدی در سالهای آخر عمر شریف و پربركتشان از قم به مشهد مقدس عزیمت كرده و در جوار ملكوتی حضرت رضا (علیه‌السلام) ساكن می‌گردند.
ایشان هنگام عزیمت به شخصی از دوستان می‌فرمایند:

آقای حسنی؛ شاهد باشید من هیچ چیز از خود ندارم و خدا می‌داند كه این پیراهن تنم هم عاریه‌ای است و همه چیزم را بخشیده‌ام.
بارها دیده می‌شد كه آقای مجتهدی تمام زندگیشان را یكمرتبه می‌بخشیدند و با فقرا تقسیم می‌نمودند به حدی كه كف خانه را هم جارو می‌كردند و خود مدتها بر روی یك تكه گونی زندگی می‌كرده و این امر به دفعات در زندگی این مرد الهی اتفاق افتاد و این نبود مگر سخاوت و ابیت طبع و قطع دلبستگیهای مادی.

وفات
آقای مجتهدی پس از حدود چهار سال اقامت در جوار حضرت ثامن الحجج (علیه‌السلام) در تاریخ ششم ماه مبارك رمضان 1416 هـ . ق مطابق با 6/11/1374 هـ . ش هنگام ظهر روز جمعه دار فانی را وداع و روح ملكوتیشان عروج می‌نماید.

ایشان سه ماه قبل از فوت به چند نفر از دوستانشان كه با ایشان حشر و نشر داشتند می‌فرمایند:

خدا برای آخرین سلاله آل محمد (علیه‌السلام)، حضرت مهدی (علیه‌السلام) یك قربانی خواسته و از ما قبول نموده كه قربانی ایشان شویم، و گلوی ما در این راه پاره می‌شود.
آقای حاج فتحعلی می‌گفتند:
هنگامی كه آقا این مطلب را فرمودند، بی اختیار این مطلب در ذهنم خطور كرد كه آقا وصیتی نكرده‌اند!
به مجردی كه این فكر از خاطرم گذشت آقا فرمودند:

آقا جان غلام وصیتی ندارد و همچون دفعات قبل اشاره می‌فرمودند كه ما غلام حضرت سیدالشهداء (علیه‌السلام) هستیم.
باز بدون اختیار این مطلب به ذهنم رسید؛ پس آقا را در كجا دفن كنیم؟ كه مجدداً آقا رو به من كرده و گفتند:

حضرت رضا (علیه‌السلام) فرموده‌اند: الحمدالله تو فقیر خودمان هستی، و ما خود، تو را كفایت می‌كنیم، پایین پای خودمان منزل توست.
و مرا در گوشه صحن مطهر، پایین پای مبارك حضرت دفن می‌نمایند.

چند روز بعد از سپری شدن این مجلس مصادف بود با روز شهادت حضرت موسی بن جعفر (علیه‌السلام) و آقا به همین مناسبت در منزلی كه به سر می‌بردند، مجلس سوگواری بر قرار می‌نمایند و در حین مراسم به شدت تمام گریه می‌كنند، این حالت تا بعد از اتمام مراسم ادامه می‌یابد.

به طوری كه حالشان به حدی دگرگون می‌شود كه ایشان را به بیمارستان صاحب الزمان (علیه‌السلام) می‌برند و بعد از چند روز به بیمارستان امام رضا (علیه‌السلام) منتقل كرده و در اتاق (آی، سی، یو) بستری می‌كنند.

ایشان به مدت چهل روز در حالت كما (بیهوشی) به سر می‌بردند اما در خلال این مدت به صورت عجیبی حالات ظاهریشان تغییر می‌كرده و با اینكه بسیاری از اعضای رییسیه ایشان از كار افتاده بوده، یكمرتبه با یك حركت به حال عادی بر می‌گشته و مطلبی می‌فرمودند و مجدداً‌ اعضاء از كار می‌افتاده است.

دكتر هاشمیان، رییس بیمارستان امام رضا (علیه‌السلام) وخادم كشیك هشتم حضرت رضا (علیه‌السلام) و آقای دكتر لطیفی نقل می‌كردند:

به قدری آقای مجتهدی در اثر تزكیه روح، قوی بودند كه بخش روحی ایشان بر بخش جسمشان اشراف كامل داشت، بطوری كه بارها مشاهده می‌كردیم ایشان به صورت اختیاری بیمار شده و باز به اراده خویش بهبود می‌یافتند.
هنگامی كه ایشان دركما به سر می‌بردند چهار علائم حتمی و حیاتی مغز، قلب، كلیه و ریه‌ها یكی پس از دیگری از كار می‌افتاد اما لحظه‌ای بعد یكمرتبه تمام اعضا شروع به كار می‌كرد و ایشان مطلبی می‌فرمودند و مجدداً حالشان وخیم می‌گشت.
طبق گفته همراهان ایشان، یكی از مطالبی كه در حین كما فرمودند این بود كه:

عاشق اگر رنگی از معشوق نگیرد در عشق خودش صادق نیست.
و پس از آن مجدداً در حالت كما فرو رفته و حالشان بسیار وخیم می‌گردد، به حدی كه دیگر قادر به تنفس نبودند.
هیأت پزشكی معالج ایشان می‌گویند: آقا در شرایطی به سر می‌برند كه ریه از كار افتاده و به جهت تنفس دادن ایشان راهی جز اینكه گلویشان را بریده واز آنجا دستگاه مخصوص تنفس را وارد ریه‌ها كنیم نیست.

آقای قرآن نویس كه همراه آقا بوده‌اند نقل می‌كردند:
وقتی این پیشنهاد از طرف پزشكان داده شد می‌خواستم بگویم خیر، اما یكمرتبه و بی‌اختیار گفتم بله و اجازه دادم!
به محض اینكه رضایت به این كار بر زبانم جاری شد، هر چه می‌خواستم ممانعت كنم، اختیار از من سلب شده بود و نمی‌توانستم حرفی بزنم!!
بعد از آن به مجردی كه هیأت پزشكی با تیغ مخصوص گلوی مبارك آقا را بریدند. نور عجیب سبزرنگی اتاق را فرا گرفت و همزمان با آن، دستگاه مونیتور صوت ممتدی كشیده و سرانجام روح ملكوتی ایشان عروج نمود.

و این در حالی بود كه تمام محاسن آقا به خون گلویشان آغشته شده بود و در اینجا معنای كلام ایشان كه فرموده بودند:
عاشق اگر رنگی از معشوق نگیرد در عشق خودش صادق نیست، تحقق یافت و محاسن ایشان مانند ارباب و مولایشان حضرت ابا عبدالله الحسین (علیه‌السلام) به خون گلویشان خضاب گشت...

آنگاه پیكر مطهر آقا را از بیمارستان به منزل حاج آقا رضا قرآن نویس منتقل كرده و جهت غسل دادن مهیا می‌كنند، اما كسی جرأت نمی‌كند ایشان را غسل دهد تا اینكه یكی از دوستان آقا كه شخص بسیار بزرگوار و اهل دل می‌باشند، گلوی آقای را كه در بیمارستان بریده شده بود شستشو می‌دهند ولی دیگر نمی‌توانند ادامه دهند و بی‌اختیار دست از شستشو می‌كشند، تا اینكه طبق پیشگویی خود آقا، جناب آقای چایچی كه به جهت فوت ایشان از قزوین به مشهد آمده بودند از راه می‌رسند و ایشان را غسل می‌دهند.

آقای چایچی در این رابطه می‌گفتند:
روزی یكی از دوستان از طرف آقای مجتهدی پیامی برای من آورد كه سریعاً به قم بیایید، با شما كاری فوری دارم، بنده هم فوراً از قزوین به قم رفته و خدمت ایشان رسیدم، یكمرتبه به دلم افتاد كه آقا را به حمام ببرم، به ایشان عرض كردم آقاجان مایلید شما را به حمام ببرم؟ فرمودند: بله آقاجان؛
هنگامی كه ایشان را به حمام بردم و در حال شستن بودم، فرمودند:

آقای چایچی قربانت گردم، یك روزی هم می‌آید كه شما ما را می‌شویید، خیلی خوب بشویید آقا جان؛ مثل همین امروز، كسی نمی‌تواند ما را بشوید.
عرض كردم این حرفها چیست؟ جانم بقربان شما، و بالاخره آن روز گذشت و من مجدداً به قزوین مراجعت نمودم، تا اینكه چند سال بعد خبر رسید كه آقای مجتهدی دار فانی را وداع كرده‌اند.

با سختی خود را به مشهد رساندم، هنگامی كه به منزل آقای قرآن نویس رفتم، دیدم همه دوستان جمع هستند ولی كسی جرأت نكرده است پیكر آقا را بشوید. همینكه چشمم به پیكر ایشان افتاد گفتم: قربانت گردم آقا جان كه چندین سال قبل، خوب امروز را می‌دیدید، سپس مشغول به شستشو و غسل دادن بدن ایشان شدم .
سپس پیكر شریف ایشان در میان سیل اشك و آه انبوهی از مردم عزادار و قافله‌ای از سوز و گداز دوستان اهل دل و مشایعت روحانیت معظم به سوی حرم مطهر حضرت رضا (علیه‌السلام) تشییع شد و پس از برگزاری مراسم ویژه‌ای، كه هنگام فوت خدام حضرت انجام می‌گیرد، حجت الإسلام حاج سیدحمزه موسوی بر پیكر ایشان نماز گزاردند و سرانجام در فضای روح پرور و در جوار ملكوتی حرم مطهر، پایین پای ارباب و مولایش در صحن نو (آزادی – قبل از کفشداری 9 ) حجره بیست و چهار به خاك سپرده شد كه این رزق كریم بر ارباب نعیم گوارا باد.

هم اكنون نیز مزار شریف آن بهشتی سیرت مورد زیارت مردم، علماء و اهل دل می‌باشد و مشتاقان طریق معرفت از روح بلند آن ملكوتی روان استمداد جسته و طلب توشه راه می‌نمایند.

پاداش نماز میت بر پیکر آقای مجتهدی
جناب حاج باقر طلاییان تعریف كردند:
چند روز بعد از رحلت آقای مجتهدی در عالم رؤیا مشاهده نمودم حجت الإسلام آقای حاج سیدحمزه موسوی كه نماز میت بر پیكر مطهر آقای مجتهدی خواندند، در یكی از غرفه‌های صحن مطهر رضوی نزدیك به غرفه‌ای كه آقای مجتهدی در آن مدفون می‌باشند نشسته‌اند، نزد ایشان رفتم و بعد از سلام و احوال پرسی از ایشان سؤال كردم، شما در اینجا چه می‌كنید؟!

ایشان فرمودند: بنده مسئول كل حرم مطهر شده‌ام.
پرسیدم چگونه و زیر نظر چه كسی؟!
فرمودند: به خاطر نمازی كه بر بدن آقای مجتهدی خواندم، آقا واسطه‌شده و این منصب را از حضرت علی بن موسی الرضا (علیه‌السلام) برایم گرفتند و هم اكنون با وساطت آقای مجتهدی زیر نظر مستقیم خود حضرت رضا (علیه‌السلام) در حال خدمت می‌باشم.

اشراف بعد از فوت
از جمله مراسمی كه بعد از رحلت آقای مجتهدی برگزار شد مراسم شب هفت ایشان بود كه در مسجد محمدیه قم برگزار گردید. كه بسیار مجلس استثنایی و غير قابل توصیفی بود و آن مجلس اصلاً به مراسم فاتحه شبیه نبود بلكه یك جلسه توسل پر شور و حال و عجیب بود كه اشراف روح آقای مجتهدی در آن كاملاً مشهود بود و كسانی كه در آن جلسه حضور داشتند معترف به این مطلب بودند. و همچنین خادم مسجد محمدیه اظهار داشت كه در سی سال اخیر چنین مجلسی در این مسجد بی سابقه بوده است.

در آن شب واعظ شهیر جناب حجـت الإسلام حاج شیخ مرتضی اعتمادیان جهت منبر دعوت شده بودند و بیش از یك ساعت و نیم سخنرانی و توسل پرشور و حال ایشان طول كشید.

ایشان نقل كردند:

مدتی بعد از این مراسم دیدم درب منزل را می زنند ، وقتی درب را باز كردم، دیدم دو نفر ناشناسند، از من پرسیدند: آقای اعتمادیان شما هستید؟
گفتم: بله، مجدداً پرسیدند: شما در مراسم شب هفت آقای مجتهدی منبر رفته‌اید؟ گفتم: بله.

در این موقع یكی از آنها پاكتی پول به من داد، سؤال كردم: جریان چیست؟
همان آقایی كه پاكت را به من داده بود، گفت:
بنده ساكن تهران هستم و تعریف آقای مجتهدی را خیلی شنیده بودم و بسیار آرزو داشتم كه ایشان را زیارت كنم، اما موفق نشدم تا اینكه خبر رحلت ایشان را شنیده و قلبم بسیار جریحه‌دار شد و از اینكه موفق نشده بودم ایشان را ببینم بشدت خود را سرزنش می‌كردم، پس از گذشت هفتمین شب ارتحال ایشان، در عالم رؤیا خدمت آقا رسیدم و ایشان مطالبی به من فرمودند، از جمله در حالی كه به شخصی اشاره می‌كردند، فرمودند:

« ایشان در مجلس ما منبر رفته‌اند و كسی از ایشان تشكر نكرده ‌است. شما از ایشان تشكر كنید. »

بنده در خواب مبلغ بیست هزار تومان به شما دادم، بعد از آن خواب به مدت یك هفته به دنبال آن بودم كه چه كسی در مراسم شب هفت آقای مجتهدی منبر رفته است، تا اینكه نام شما را فهمیدم و هم اكنون موفق شدم شما را پیدا كنم.
آقای اعتمادیان می‌گفتند: شخص همراه به عنوان تبرك مبلغ ده هزار تومان از پولی كه در دستم بود را گرفته و خود مبلغ صد هزار تومان به من داد كه جمعاً مبلغ صد و ده هزار تومان شد.

اینجا بود كه از این واقعه بسیار متأثر گشته و انگشت حیرت به دهان گرفتم كه بعد از وفات هم تا چه حد روح بلند آقای مجتهدی حاضر و ناظر است كه از جزئی‌ترین امور آگاهی دارند و به سادگی از آن نمی‌گذرند!!

نورالله مرقده، عطرالله مضجعه، و أعلی الله مقامه الشریف
http://loghman.info

احاطه مردان الهی به تمام علوم
از حكیم فرزانه آیت الله سیدعبدالكریم كشمیری نقل شد كه:
روزی خدمت آقای مجتهدی رفته و در محضرشان نشسته بودم، در این موقع طلبه‌ای وارد شده و بعد از مدت كوتاهی سؤالی بسیار صعب و دشوار مربوط به علم فلسفه مطرح نمود و خواستار جواب آن از جعفر آقا شد.
با خود گفتم: آخر ای‌ عزیز! این چه سؤالی است كه از ایشان می‌پرسی؟! ایشان كه فلسفه نخوانده‌اند.
جناب جعفر آقا كه سر به زیر نشسته بودند بعد از كمی تأمل ناگهان سر خود را بلند كردند و شروع به پاسخ نمودند و آنچنان مسأله صعب فلسفی را حل كردند و پاسخش را به آن طلبه تفهیم كردند كه گویی تمام علم فلسفه در مشت این مرد خدا بود به طوری كه باید ملاصدرا هم بیاید و نزد ایشان فلسفه بیاموزد.
آقای كشمیری می‌فرمودند: من كه استاد فلسفه بودم از این جواب بسیار متعجب و متحیر گشتم.

همین خانه را اجاره می‌كنیم!
استاد مجاهدی نقل کردند :
در آغاز ورود آقای مجتهدی به قم، چندی در منزل مرحوم سید ضیاء الدین حسنی طباطبایی اقامت داشتند و در قسمت جنوبی خانه، اتاق مستقلی وجود داشت كه ایشان در آن مستقر بودند و رفت و آمد اشخاص نیز از دری صورت می‌گرفت كه مستقیماً به حیاط خانه باز می‌شد و مزاحمتی به همراه نداشت.

روزی اظهار تمایل فرموده بودند كه باید خانه‌ای را اجاره كنیم و مدتی هم در آنجا ساكن شویم.
دوستان ایشان از جمله اینجانب در صدد پیدا كردن خانه‌ای مناسب بودیم و هر از گاه كه مورد مطلوبی پیدا می‌شد مراتب را به اطلاع ایشان می‌رساندیم و زمانی كه از محل و مشخصات خانه برای ایشان توضیح می‌دادیم، می‌فرمودند:

خیر آقا جان! ما از این خانه سهمی نداریم!
چندین خانه در طول یك ماه جستجو برای محل سكونت ایشان شناسایی شد، ولی هیچكدام مورد قبول شان قرار نگرفت. تا این كه روزی به اتفاق مرحوم مصطفوی در كوچه حرم نما، خانه‌ای را دیدیم كه ظاهراً مناسب به نظر نمی‌رسید. ساختمانی نسبتاً قدیمی داشت. در طبقه همكف دارای دو اتاق تو در توی كوچك بود با آشپزخانه‌ای بسیار كوچك در زیر پله‌هایی كه به طبقه دوم می‌رفت و مشكل اساسی‌تر آن وجود مستأجر پیره زنی بود كه در طبقه فوقانی زندگی می‌كرد و به طوری كه همسایه‌ها می‌گفتند با جادو و جنبل سر و كار داشت!

وقتی كه بعد از ظهر آن روز به خدمت حضرت آقای مجتهدی شرفیاب شدیم و جریان خانه را بازگو كردیم و گفتیم برای سكونت مناسب به نظر نمی‌رسد، فرمودند:

اتفاقاً همین خانه را در سیر به ما نشان داده‌اند!
گفتم:
علاوه بر این كه خانه بسیار گرفته و كوچكی است، پیره زنی هم در طبقه فوقانی آن سكونت دارد و می‌گویند ...
ایشان اجازه ندادند كه من جمله را تمام كنم، و فرمودند:

زمان آن رسیده است كه تكلیف این پیره زن یكسره شود!
هنگامی كه به اتفاق ایشان به آن خانه رفتیم، نزدیك غروب بود و خانه ده‌ها بار از آن كه ما صبح دیده بودیم، دلگیرتر به نظر می‌رسید!
عرض كردم:
ملاحظه می‌فرمایید چقدر دلگیر است!
فرمودند:

انشاءالله به بركت توسلاتی كه دوستان در اینجا خواهند داشت، فضای آن عوض می‌شود و نورانیت خود را پیدا می‌كند.
پس از تمیز كردن خانه و تهیه وسایل مورد نیاز، ایشان در آن خانه مستقر شدند و من هر روز صبح پیش از رفتن به سر كلاس به خدمت ایشان می‌رسیدم.
یكی از روزها كه برای تهیه صبحانه خدمت ایشان رسیدم، چشم‌های ایشان به رنگ خون در آمده بود و نشان می‌داد كه دیشب تا دیر وقت بیدار بوده‌اند و استراحت نكرده‌اند.
پرسیدم:
مثل این كه استراحت نداشته‌اید؟
فرمودند:

مگر این پیرزن فرتوت گذاشت!
گفتم:
آیا دیشب مزاحمتی ایجاد كرده‌است؟
فرمودند:

در تسخیر دستی بسیار قوی دارد و مأمورانی قوی پنجه! نیمه‌های شب بود كه مأموران خود را به سراغم فرستاد، من با گفتن «یا علی» آنها را فراری دادم! مجدداً پیره زن با تسلی دادن، آنها را به اتاق من فرستاد و من هم با گفتن یك «یاعلی» آنها را متواری كردم. چندین بار این صحنه تكرار شد تا این كه مقارن اذان صبح دست از كار كشید و تسلیم شد!
آقاجان! او فكر می‌كرد كه قدرت او را كسی ندارد و كسی نمی‌تواند با مأموران او روبه‌رو شود! ولی دیشب به اشتباه خود پی برد و فهمید كه باید مسیر خود را عوض كند و دست از این كارها بردارد!

سیره واقعی یک سالک الی الله
استاد مجاهدی حکایت جالبی از اقامت ایشان در کوه خضر نقل می کنند :
هنگامی كه حضرت آقای مجتهدی در قم اقامت داشتند با مسجد مقدس جمكران و كوه خضر (= در نزدیكی‌های روستای جمكران) بسیار مأنوس بودند. در آن زمان هنوز مسجد همان حالت قدیمی خود را داشت و معنویت عجیبی بر فضای آن حاكم بود و ایشان می فرمودند:

مسیر عبور حضرت ولی عصر – ارواحنا فداه – از زمینی كه مسجد مقدس جمكران در آن واقع است. هنوز روشن و عطرآگین است و جان آدمی را می‌نوازد و آدمی را به خضوع و خشوع وا می‌دارد
برزمینی كه نشان كف پای تو بود سال‌ها سجده صاحبنظران خواهدبود

كوه خضر نیز از اماكن مورد علاقه ایشان بود و در آن جا خلوت می‌كردند و به دعا و توسل می‌پرداختند. آن سال تصمیم گرفته‌بودند كه اربعینی را در كوه خضر سپری كنند و لذا ده روز پیش از فرا رسیدن ماه مبارك رمضان به كوه خضر رفتند و در اتاقی كه در آنجا بود ساكن شدند و ارتباطشان را جز با معدودی از دوستان قطع كردند.

بعد از گذشت روزها آخرین روز از ماه مبارك رمضان فرا رسید و جناب آقای مجتهدی فرموده بودند كه در آخرین روز ماه مبارك مهمان آقای حاج میرزا یدالله غروی خواهم بود.
حجت الاسلام غروی از علاقه‌مندان و اطرافیان حضرت آیت الله العظمی نجفی مرعشی بودند و با آقای مجتهدی نیز الفتی دیرینه داشتند، منزل مسكونی ایشان درخیابان بهار بود و دوستان بعد از افطار برای دیدار آقای مجتهدی در آنجا جمع شده بودند و حضرت آقای مجتهدی پاسی از افطار گذشته بود كه آمدند.

ایشان در مدت این چهل روز به خاطر روزه داری و غذای بسیار كمی كه مصرف كرده بودند و نیز به علت شب زنده ‌داری‌ها و ریاضات شرعی، به طور محسوسی لاغر و تكیده شده ‌بودند ولی طراوت وجودی شان بیشتر از پیش به نظر می‌رسید.

پس از ورود به خانه و احوال پرسی از دوستان، دست و روی خود را در آب زلال حوضی كه در وسط حیاط بود شستشو دادند و بعد دستمالی از جیب پیراهن بلند عربی خود درآوردند و همین كه آن را باز كردند تا دست و روی خود را خشك كنند، حال ایشان منقلب شد! و انقلاب حال شان به خاطر مورچه‌ای بود كه در داخل دستمال دیده بودند!
دستمال را آهسته جمع كرده و در جیب خود گذاشتند و فرمودند:

« من ناخواسته این مورچه را از لانه خود دور كرده‌ام و آوارگی او را نمی‌توانم تحمل كنم! باید بروم! قبض او مرا آزار می‌دهد! »
دوستان هر چه اصرار كردند كه شما خسته‌اید و تازه از راه رسیده‌اید، اجازه دهید تا با ماشین سواری شما را تا كوه خضر همراهی كنیم، نپذیرفتند و فرمودند:

« تاوان این غفلت، پیاده رفتن به كوه خضر و پیاده برگشتن است! »
حضرت آقای مجتهدی پیاده به كوه خضر رفتند و در جایی كه بیتوته می‌كردند مورچه را به لانه خود رهنمون شدند و پس از گذشت چند ساعت به قم بازگشتند.

رعایت ادب و پذیرایی از مهمان
استاد مجاهدی نقل می کنند :
مرحوم حاج غلامحسین كریمی زرگر در شهر قم اقامت داشت و از شاگردان معلم بزرگ عرفان و اخلاق مرحوم حاج میرزا جواد ملكی تبریزی بود پس از اقامت جناب آقای مجتهدی در قم، ایشان نیز در زمره دوستان یكدل و یكرنگ ایشان درآمد .
یك روز مرحوم حاج مرشد، حضرت آقای مجتهدی و تنی چند از دوستان ایشان را به صرف ناهار دعوت كرده ‌بودند همین كه سفره پهن شد، حضرت آقای مجتهدی در حالی كه از حاج مرشد عذرخواهی می‌كردند برخاستند فرمودند:

از تبریز میهمان رسیده‌است! باید بروم!
یكی از خصوصیات بارز حضرت آقای مجتهدی، ادب زاید الوصف ایشان بود و سعی می‌كردند با همه رفتاری مؤدبانه داشته باشند و به اصول اخلاقی به شدت پای بند بودند، ولی هنگامی كه به قول خودشان «حواله» می‌رسید وضع فرق می‌كرد. بلافاصله برمی‌خاستند و به دنبال انجام مأموریتی كه داشتند، می‌رفتند و اگر میهمان كسی بودند از او عذرخواهی می‌كردند.

آن روز به هنگام صرف ناهار، همین اتفاق افتاد و من هم با كسب اجازه به همراه ایشان از خانه بیرون آمدم.
در آن هنگام، حضرت آقای مجتهدی در ایام تابستان در منزل مرحوم آقای صدرایی اقامت داشتند و صاحبخانه به هنگام مسافرت كلید خانه را در اختیار ایشان گذاشته بود.
در اثنای راه از حضرت آقای مجتهدی پرسیدم:
به كجا تشریف می‌برید؟
فرمودند:

به منزل آقای صدرایی! و بعد افزودند كه زوج جوانی از بستگان آقای صدرایی از تبریز به قم آمده‌اند و هم اكنون دارند دق‌الباب می‌كنند! خدا را خوش نمی‌آید كه در این گرمای تابستان ناامیدانه بازگردند!
منزل آقای صدرایی در انتهای كوچه حجتیه دركوچه حرم قرار داشت. وقتی كه به آنجا رسیدیم، زن و مرد جوانی در حالی كه كیف و ساكی به دست داشتند پشت در ایستاده بودند و انتظار می‌كشیدند!
حضرت آقای مجتهدی به آن دوش خوش آمد گفتند و در نهایت عطوفت و مهربانی در خانه را گشودند و سرگرم پذیرایی از آنان شدند و مصرانه از آن دو خواستند كه در غیاب آقای صدرایی و تا هنگامی كه در قم هستند در همان منزل اقامت كنند!

ای كاش آقای مجتهدی به منزل ما می‌آمدند
آقای حاج سید جلال رییس السادات نقل كردند:
در ایامی كه آقای مجتهدی در یكی از اتاقهای باغ رضوان مشهد به سر می‌بردند، دچار مشكلات متعددی شده بودم و خیلی مشتاق بودم آقا یكمرتبه به منزل ما بیایند.
یك روز در بین راه در این فكر بودم و با خود می‌گفتم: آقایی كه به منزل بزرگان و رؤسا نمی‌روند، آیا منزل ما را قبول می‌كنند؟
در این افكار بودم كه ناگهان با آقای مجتهدی برخورد نمودم. ایشان فرمودند:

آقا سید جلال! شما می‌دانید كه من جایی ندارم و هر كجا كه حضرت رضا (علیه‌السلام) امر كنند می‌روم.
عرض كردم بله آقا جان.
سپس فرمودند:

به حضرت عرض كردم سیدی و مولای باغ رضوان شلوغ شده و من جای خلوتی می‌خواهم. حضرت عنایت كرده و فرمودند: به منزل حاج سیدجلال برو كه منزل او، منزل ماست، حال شما اجازه می‌فرمایید به منزلتان بیایم؟
من كه ذوق زده شده بودم و سر از پا نمی‌شناختم، عرض كردم این منتهای آرزوی من است كه شما به منزل ما تشریف بیاورید!
آنگاه به ایشان عرض كردم من دوچرخه را به دست می‌گیرم. و با هم پیاده به منزل می‌رویم، ایشان فرمودند:

خیر آقاجان، شما بروید من هم خواهم آمد.
عرض كردم: آخر شما كه نمی‌دانید منزل ما كجاست!
فرمودند:

همان آقایی كه امر می‌كنند به فلان خانه برو راه آن را هم نشان می‌دهند.
به هرترتیب خدا حافظی كردم و سوار دوچرخه شده و با سرعت به طرف منزل براه افتادم تا خبر تشریف فرمایی ایشان را به خانواده برسانم، وقتی به خانه رسیدم با كمال تعجب دیدم آقای مجتهدی پشت درب خانه منتظرم ایستاده‌اند!!

به ایشان عرض كردم با چه وسیله‌ای آمدید كه زودتر از من به اینجا رسیدید؟!
آقا تبسمی كرده و فرمودند:

بله آقاجان، به لطف حضرت رضا (علیه‌السلام) به اینجا آمدم، آنگاه عرض كردم: بفرمایید داخل. فرمودند: خیر آقاجان شما باید به بی‌بی‌های داخل منزل خبر دهید و از آنها اجازه بگیرید، بعد ما داخل می‌شویم...

تاكسی هم حواله‌ایست
جناب آقای میرزا هاشم‌زاده شاعر مخلص اهل بیت(علیهم‌السلام) از قول یکی از دوستان معتمد تعریف كردند:
روزی با‌ آقای مجتهدی در مشهد مقدس منتظر تاكسی بودیم. كمی بعد از انتظار، یك تاكسی خالی آمده و من آن را صدا زدم آقا فرمودند:

این تاكسی حواله ما نیست.
بعد از چند لحظه كه تاكسی دوم را صدا زدم، آقا مجدداً فرمودند:

این تاكسی هم حواله ما نیست.
با خود گفتم: مگر تاكسی سوار شدن هم حواله می‌خواهد؟
هنوز این فكر اعتراض آمیز كاملاً از نظرم نگذشته بود كه آقا فرمودند:

بله، حاج هاشم آقا! تاكسی سوار شدن هم حواله می‌خواهد، الان یك بنز مشكی می‌آید و ما حواله داریم سوار آن شویم.
در همین حین یك بنز مشكی مقابل ما ایستاد و گفت: بفرمایید سوار شوید، بعد از اینكه سوار شدیم راننده پرسید كجا می‌خواهید بروید؟
آقا فرمودند:

به خیابان نخ‌ریسی می‌رویم.
هنگامی كه به نزدكی نخ‌ریسی رسیدیم آقا یك دسته اسكناس از جیب خود درآورده و به راننده فرمودند:

پیاده می‌شویم و هنگام خروج از ماشین دسته اسكناس را به راننده داده و از ماشین خارج شدند.
راننده صدا زد آقا كرایه ماشین یك تومان است، این همه پول برای چیست؟!

آقا به او رو كرده و فرمودند:

مگر شما امروز هزار تومان از حضرت علی بن موسی الرضا (علیه‌السلام) نخواسته بودید؟ این همان هزار تومان می‌باشد.
راننده با شنیدن این مطلب بهت زده شده و از من پرسید: این آقا امام زمان هستند؟!
به او گفتم: خیر. گفت: پس كیست كه از نیت من باخبر است و از كجا می‌دانست من امروز هزار تومان از حضرت تقاضا كرده‌ام؟!
به او گفتم: پولت را كه گرفتی، برو، و كاری به این كارها نداشته باش!

حاضر شدن به امر حضرت
جناب آقای رضا بیگدلی نقل كردند:
در سال 1349 هـ ش یك روز با دوچرخه به جمكران رفته بودم هنگام بازگشت از مسجد در حالی كه با سرعت زیاد با دوچرخه در حركت بودم در بین راه با مرد مسنی برخورد كردم كه سرعت راه رفتن او با سرعت دوچرخه‌ام مساوی بود!
از این حالت بسیار متعجب شده و در همین حال با او سلام و علیكی كردم. بعد از مراجعت به قم مدتها در فكر این واقعه عجیب بودم، تا اینكه این ماجرا و خصوصیات آن مرد را برای یكی از دوستان نقل كردم، او گفت شخص مزبور كسی نیست جز جعفر آقای مجتهدی كه هم اكنون در مشهد مقدس ساكن می‌باشند.

دو سال بعد به مشهد مقدس مشرف شدم و تصمیم گرفتم خدمت آقای مجتهدی برسم، اما آدرسی كه از ایشان داشتم مربوط بود به باغ آقای علی‌زاده كه در بیرون مشهد نزدیك به سیلو قرار داشت و رفتن به آنجا مشكل بود.
در همان سفر به یكی از دوستان آقا برخورد نمودم و از او پرسیدم چگونه می‌توان خدمت ایشان رسید؟
گفت: آقای مجتهدی با حضرت رضا (علیه‌السلام) در ارتباط هستند، شما باید از حضرت بخواهید تا ایشان را در مسیر شما قرار دهند.
من هم طبق گفته آن شخص به حرم مطهر مشرف شدم و خواسته خود را به حضرت عرض نمودم.
چند دقیقه بعد از اینكه از حرم بیرون آمدم با آقای مجتهدی برخورد نمودم!
از ایشان پرسیدم: آقاجان! شما از آسمان آمدید یا از زمین؟! هنوز چند دقیقه‌ای بیشتر نگذشته است كه از حضرت تقاضا كردم شما را ببینم!
آقا فرمودند:

در امر حضرت همه چیز امكان دارد،‌ وقتی ایشان می‌فرمایند: برو، من سریعاً حركت خواهم كرد.
گاهی قبل از اینكه بعضی از زوار به حرم مشرف شوند و مطلب خود را به حضرت عرض كنند، حضرت زودتر به من امر می‌فرمایند كه فلان موقع شخصی در حرم منتظر است و من به دستور حضرت نزد او رفته و مطلبش را حل می‌كنم.

تزكیه نفس
جناب آقای مصطفی حسنی می‌گفتند: زمانی بنده حدود دو ماه موفق به زیارت آقای مجتهدی نشده بودم، روزی به منزل رفتم و به هنگام ورود چشمم به لفظ جلاله (الله) در بالای سر در خانه افتاد و یك حالت درونی و دگرگونی خاصی به من دست داد. به طوری كه حدود دو ساعت در حال مشاهده آن اسم و گریه كردن بودم كه نظیر آن گریه تاكنون برایم پیش نیامده است.

در این موقع حالتی شبیه تزكیه نفس در من ایجاد شده بود و اختیار از كفم ربوده شده و دل و ضمیرم متوجه آقای مجتهدی گردید، بی‌اختیار به منزل ایشان رفتم، آقا احترام خاصی به من گذاشتند و به طور كنایه فرمودند:

«انسان باید تزكیه نفس داشته باشد.»
با شنیدن این كلام متوجه شدم كه در اثر همان گریه و تزكیه بوده است كه توفیق زیارت ایشان را پیدا كرده‌ام.

وجود مشكلات به خاطر قطع صله رحم
آقای امیری می‌گفتند:
هنگامی كه خدمت آقای مجتهدی رسیدم به ایشان عرض كردم: مدتی است عیالم مریض می‌باشد و خود نیز دچار گرفتاری متعددی شده‌ام و به طور كلی زندگی نابسامانی پیدا كرده‌ام، اگر ممكن است دعایی بفرمایید تا گرفتاریهایم برطرف شود.
آقا تأملی كرده و فرمودند:

بله، كسی كه رحمش را از خانه دور كند، این چیزها را هم دارد، پیر مردی از بستگانتان از شما دلگیر و ناراحت شده است، شما دل او را شكسته‌اید، او در آن حال آهی كشیده كه به سبب آن، گرفتاری به شما روی آورده‌است و تا هنگامی كه دل او را بدست نیاورید این گرفتاریها برطرف نخواهد شد و عیالتان روز به روز بدتر می‌شود.
آقای امیری می‌گفتند: هر چه در آن موقع فكر كردم چه كسی از من دل آزرده شده به نتیجه‌ای نرسیدم. وقتی به خانه رفتم مسأله را با عیالم در میان گذاشتم و او هم متوجه نشد. بالاخره آنقدر فكر كردیم تا اینكه پی بردیم جریان چیست.
قضیه از این قرار بود كه مدتی قبل پیر مردی درب منزل ما آمده و اظهار داشت: من از اقوام پدرتان هستم اما شما مرا نمی‌شناسید، اگر امكان دارد به من كمكی كنید.

بنده كه تا آن موقع او را ندیده بودم، گفتم: دروغ نگو، من تا بحال یكمرتبه هم تو را ندیده‌ام آنگاه درب را بر روی او بستم و او هم با ناراحتی بسیار آنجا را ترك كرد. وقتی متوجه شدم عیب كار از كجاست شروع به جستجو كردم و بعد از شناسایی آن پیرمرد فهمیدم راست می‌گفته و از اقوام دور ما محسوب می‌شود.

بالاخره به او كمك نموده و دل او را به دست آوردم و پس از آن زندگیم به حالت عادی بازگشت و گرفتاریهایم یكی پس از دیگری برطرف گردید و عیالم نیز سلامتیش را بدست آورد.

بدون گریه بر حضرت سیدالشهداء (علیه‌السلام) نمی‌توانیم زنده بمانیم
جناب آقای حاج فتحعلی تعریف كردند:
در یكی از دفعاتی كه آقا مجتهدی در بیمارستان آيت الله گلپایگانی بستری شدند تمام اطباء بالاتفاق به آقا گفتند: شما اصلاً نباید گریه كنید، و در غیر این صورت نابینا خواهید شد. آقا در جواب به آنها فرمودند:

« ما بدون گریه بر حضرت امام حسین (علیه‌السلام) نمی‌توانیم زنده بمانیم. »

هر چه دارم از ناحیه حضرت علی اصغر (علیه‌السلام) است
جناب آقای جلالی نقل كردند:
روزی درخدمت آقای مجتهدی بودم ایشان در حالی كه بسیار منقلب بودند، تعریف كردند:

چند سال پیش كه در قم بسر می‌بردم روز عاشورا به شدت مریض بودم و به طوری درد سراسر وجودم را فرا گرفته بود كه نمی‌توانستم از رختخواب برخیزم.
طبق معمول همه ساله در آن روز هم مراسم عزاداری و قمه زنی در منزل برپا بود. در همان هنگام با حال سختی كه داشتم متوسل به حضرت علی‌اصغر (علیه‌السلام) شدم و حالتی به خصوص برایم پیدا شد و صحنه‌هایی را مشاهده كردم. از جمله دیدم سقف اتاق شكافته شد و نور عجیبی از آسمان به طرفم آمد به حدی آن نور شدید بود كه از شدت آن چشمانم را بستم و بعد از چند لحظه كه چشمانم را باز نمودم و سرم را بالا آوردم دیدم بانویی در حالیكه طفلی را در آغوش دارند در مقابلم نشسته‌اند.
در همان حال به من فهماندند كه آن دو بزرگوار حضرت رباب و حضرت علی‌اصغر (علیهما‌السلام) می‌باشند.
سپس ایشان فرمودند: آقای جلالی هر چه كه دارم و به هر كجا كه رسیده‌ام از ناحیه حضرت علی‌اصغر (علیه‌السلام) و توسل به ایشان بوده است.
اینجا بود كه كلام ایشان با گریه‌های پی در پی قطع و مجلس به یك جلسه توسل مبدل گشت...

اقرار شما را قبول کردند ...
جناب حاج فتحعلی نقل كردند:
زمانی به همراه آقای مجتهدی و چند نفر از دوستان به قصد زیارت حضرت رضا (علیه‌السلام) عازم مشهد مقدس شدیم.
در بین راه در ماشین خوابم برده و در عالم رویا حضرت امیر (علیه‌السلام) را در حالی كه بالای منبر نشسته بودند مشاهده نمودم.
خدمت آن حضرت مشرف شده و عرض كردم: یا علی جان؛ شما حجت خدایید، یا علی جان شما ولی خدایید، یا علی جان شما خلیفه خدایید، یا علی جان شما وصی رسول الله هستید؛
همینكه از خواب بیدار شدم آقای مجتهدی فرمودند:

« حضرت امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) تمام اقرارات شما را قبول كرده و پذیرفتند. »

دیدار آیت الله گلپایگانی با آقای مجتهدی
جناب حاج فتحعلی نقل كردند:
هنگامی كه حضرت آیت الله گلپایگانی می‌خواستند به دیدن آقای مجتهدی بروند به ایشان می‌گویند: جناب آیت الله گلپایگانی می‌خواهند به دیدن شما بیایند.
آقای مجتهدی می‌فرمایند:

خیر، ایشان از سادات هستند و درست نیست به دیدن ما بیایند، ما به دیدن ایشان می‌رویم.
در همین موقع بطور ناگهانی حال آقای مجتهدی به حدی دگرگون شد كه ایشان را به بیمارستان آیت الله گلپایگانی بردیم ولی آقا اجازه نمی‌دادند طبیبی ایشان را معاینه كند.
وقتی آیت الله گلپایگانی متوجه شدند كه آقای مجتهدی در بیمارستان بستری هستند برای دیدن ایشان به آنجا آمدند. همین كه آقای مجتهدی آیت الله گلپایگانی را دیدند گفتند:

آقا جان همینكه چشم شما به ما افتاد، ما خوب شدیم،
و از روی تخت بلند شدند و به منزل رفتند.
بعداً آقای مجتهدی فرمودند:

« ما به بیمارستان رفتیم كه آیت الله گلپایگانی كه می‌خواهند به دیدن ما بیایند زحمت نكشند و به منزل بیایند. »

مقام رضا و تسلیم
جناب آقای سیدجلال رییس‌السادات می‌گفتند:
هنگامیكه آقای مجتهدی در هتل اطلس مشهد بسر می‌بردند خدمتشان رسیده و به ایشان عرض كردم: آقا جان، شما كه با توسل به حضرت رضا (علیه‌السلام) اینقدر افراد مریض را شفا می‌دهید و گرفتاریهای آنها را برطرف می‌كنید برای بیماری خودتان هم توسلی به حضرت پیدا كنید. ایشان پس از اندكی تأمل یكمرتبه گفتند:

حضرت می‌فرمایند: شما فردا مرا به حرم پشت پنجره فولاد ببرید.
عرض كردم: به روی چشم.
روز بعد آقا را با ماشین به حرم حضرت رضا (علیه‌السلام) بردم و هنگامی كه از ماشین پیاده شده و می‌خواستیم وارد صحن شویم، ایشان دستشان را بر دوش من انداخته و با سختی حركت كردند تا اینكه به كنار پنجره فولاد رسیدیم و من در آنجا ایشان را به حال خود تنها گذارده و چند قدم عقب‌تر ایستادم.
پس از آنكه آقا اعمال خود را تمام كردند فرمودند:

آقا سید جلال دیگر باید برویم
و به همان ترتیب كه آمده بودیم، ایشان را تا بیرون صحن كمك كردم و از آنجا با ماشین به هتل بازگشتیم.
در آنجا به آقا عرض كردم: آیا ارتباط شما با حضرت برقرار شد؟
فرمودند:

بله آقا جان، حضرت رئوف هستند؛ ایشان عنایت فرمودند و همان موقعی كه بدانجا مشرف شدیم فرمودند:
شیخ جعفر اگر بخواهید، ما شما را شفا می‌دهیم اما خواسته ما را می‌خواهید یا خواسته خود را، اگر خواسته ما را، می‌خواهید، ما دوست داریم شما را در این لباس ببینیم.
آنگاه آقای مجتهدی از من پرسیدند: آقای حاج سیدجلال، اگر شما باشید به حضرت چه می‌گویید؟
عرض كردم: خواسته حضرت را ترجیح می‌دهم.
آنگاه ایشان فرمودند: بله، من هم به حضرت همین را عرض كردم. اكنون كه حضرت دوست دارند مرا در این لباس ببینند، چگونه من نافرمانی كنم؟!
آری؛ ایشان حتی بیماری و درد و رنج را به محبت و لطف الهی تعبیر می‌كرده و می‌فرمودند: هر چه از دوست رسد نكوست و تا این حد مطیع بودند كه در مقام رضا و تسلیم می‌فرمودند:

چهل سال است سرمان را بر روی دست گرفته‌ایم تا بفرمایند كجا تقدیم كنیم.

كیفیت نماز خواندن
آقای حاج فتحعلی از قول دوست خود نقل كردند:
در ایامی كه آقای مجتهدی در مشهد مقدس بسر می‌بردند و كسالت داشتند، خدمت ایشان می‌رسیدم، در آن موقع با خود فكر می‌كردم كه آقا با این مریضی و كسالت چطور وضو می‌گیرند و نماز می‌خوانند؟
یك شب در عالم رؤیا مشاهده كردم كه آقای مجتهدی تشریف آورده و فرمودند:

آقای ... ببینید و خیلی زیبا و با طمأنینه خاصی شروع به وضو گرفتن و نماز خواندن نمودند.
روز بعد كه خدمت ایشان رسیدم، همین كه وارد اتاق شدم، آقای مجتهدی فرمودند:

آقای ... ، وضو گرفتن ما را دیدید، نماز خواندن ما را دیدید، درست وضو گرفتیم؟ درست نماز خواندیم؟ مورد قبول شما بود آقا جان؟
بنده سرم را به زیر انداختم و از اینكه این گونه افكار در ذهنم راجع به ایشان خطور كرده بود، بسیار شرمنده شدم.

او از ما اهل بیت است
آقای حاج فتحعلی از قول حاج میرزا تقی زرگری تعریف كردند:
یك روز كه در منزل نشسته بودم زنگ خانه به صدا درآمد. وقتی درب را باز كردم، دیدم حضرت آیت الله مرعشی نجفی می‌باشند،
ایشان با حالتی شگفت زده فرمودند:

می‌دانید چه شده است؟
دیشب ائمه اطهار (علیهم ‌السلام) به من فرمودند:
كه ما مقام سیادت (منا اهل البیت) را به آقای مجتهدی داده‌ایم.
آقای زرگری می‌فرمودند بعد از شنیدن این مطلب نزد آقای مجتهدی رفته و مطلبی را كه آیت الله مرعشی گفته بودند، برایشان بازگو نمودم، آقا در حالی كه تبسمی بر لب داشتند، فرمودند:

مدتهاست كه این مقام را به ما مرحمت كرده‌اند، آقای مرعشی تازه دیشب متوجه شده‌اند.

تو فقیر خود ما هستی
آقای حاج فتحعلی می‌گفتند:
هنگامی كه آقای مجتهدی به منزل ما در قزوین تشریف آورده بودند من از امراض و كسالتهایی كه به ایشان عارض شده بود بسیار رنج می‌بردم، یك روز در این فكر فرو رفتم كه این مرد، با این همه وقار و سكینه، نه عیالی دارند كه از ایشان پرستاری كند! نه فرزندی! نه خانه‌ای! و اینطور خانه بدوش! از این شهر به آن شهر! آیا عاقبت ایشان به كجا می‌انجامد؟! و سخت در این افكار غوطه ‌ور بودم.
روز بعد آقای مجتهدی مرا صدا زده و فرمودند:

آقا جان، دیروز با خود فكر می‌كردم و به حضرت مولا عرض كردم: این پیر مرد با این وقار و سكینه و طمأنینه، خانه بدوش و مریض، بی‌كس و تنها، نه عیالی نه فرزندی، آیا عاقبت او به كجا می‌كشد؟
یكمرتبه حضرت مولا به من فرمودند:
شیخ جعفر؛ الحمدالله تو فقیر خودمان هستی، ما خودمان تو را كفایت می‌كنیم.
آقای حاج فتحعلی می‌گفتند: آقای مجتهدی عین عبارتهایی كه روز قبل به حضرت مولا عرض كرده بودم بیان كردند!!
اینجا بود كه متوجه شدم آقای مجتهدی امروز، اینگونه در قالب ادب، جواب افكار دیروز مرا می‌دهند، همچنین آقای حاج فتحعلی می‌گفتند: در دوران عمرم در بین بزرگان و عرفا غریب‌تر از آقای مجتهدی ندیدم و واقعاً ایشان غریب ‌ترین افراد بودند.

دوست خوب از كیمیا بالاتر است
جناب آقای بیگدلی نقل كردند:
در یكی از روزهای فصل بهار كه خدمت آقای مجتهدی بودم آقا بعد از صرف صبحانه در حالی كه قلیان می‌كشیدند فرمودند:

قبل از انقلاب كه گنبد حضرت رضا (علیه‌السلام) یك پوسته طلا بیشتر نبود می‌خواستم این پوسته طلا را پایین آورم و به جای آن گنبد را با خشتهای طلا بازسازی كنم،
آقا بیگدلی گفتند كه خود فكر كردم، دیدم اصلاً پول این طلا را نمی‌شود حساب كرد!
به آقا عرض كردم: آقا جان می‌خواستید به خرج آستانه مقدس حضرت رضا (علیه‌السلام) این كار را انجام دهید؟
فرمودند:

خیر آقا جان.
گفتم پس به خرج چه كسی؟
فرمودند:

به حساب خودم، آنگاه فرمودند: این پنج مورد را یادداشت كنید و آنها را نام بردند، سپس فرمودند: هرگاه آنها را باهم مخلوط كرده و به مس بزنید طلای بیست و چهار عیار بدست می‌آید كه كیفیت آن از طلای خود معدن هم بالاتر است.
در این هنگام متوجه شدم كه آقا می‌خواهند مرا پس از دوازده سال كه در محضرشان بوده‌ام، امتحان كنند.
به ایشان عرض كردم آقا جان جمال شما را عشق است كه از كیمیا هم برای ما بالاتر است، من یك كسب جزئی دارم و همین قدر كه اموراتم بگذرد مرا كفایت می‌كند و احتیاجی به كیمیا ندارم و از شما سپاسگزارم.
ایشان آن روز ساكت شدند اما مدتی بعد به من فرمودند:

وقتی حضرت رضا (علیه‌السلام) رفیقی را برای انسان بفرستند از كیمیا هم بالاتر است.

به مقصد می‌رسانیم تا به مقصد برسیم
آقای حاج فتحعلی حكایت كردند:
روزی با آقای مجتهدی از كرج راهی تهران بودیم، در بین راه به سربازی برخورد كردیم. آقا فرمودند:

او را سوار كنید.
به امر ایشان او را سوار كرده تا اینكه به میدان آزادی در تهران رسیدیم. ما قصد داشتیم به خیابان ستارخان برویم و آن سرباز می‌خواست به پادگاه بی‌سیم عباس آباد برود و این دو مقصد حدود دو ساعت با هم اختلاف دارد لذا ابتدای خیابان آزادی توقف كردم تا او پیاده شود، در این هنگام آقا فرمودند:

آقا جان او را به مقصد برسانیم.
به ایشان عرض كردم:
مسیر ما با او فرق دارد و اگر بخواهیم او را به مقصد برسانیم حدود دو ساعت طول می‌كشد.
ایشان فرمودند:

اشكالی ندارد آقا جان ما این سرباز را به مقصد می‌رسانیم تا حضرت مولا (علیه‌السلام) انشاء الله ما را به مقصد برسانند
و سرانجام به دستور آقا آن سرباز را به مقصد رساندیم.

كسی بیش از تقدیر خود سهمی ندارد
استاد مجاهدی نقل كردند:
در نزدیكی منزل آقای مجتهدی در كوچه حرم نما پیرمردی معروف به حاج محمد آشپز، كه آشپز سابق تولیت و مردی بسیار با تقوی و خداترس بود، زندگی می‌كرد، روزی دختر بچه‌اش را كه حدود پنج سال داشت نزد آقا آورد و گفت:
دو روز است دخترم فلج شده و نمی‌تواد روی پاهایش بایستد، اگر عنایتی كنید در حق من لطف كرده‌اید، آنگاه دختر خود را حدود یك متری آقا روی زمین خوابانید.

همه منتظر بودیم كه آقا حرفی بزنند. ایشان با انگشت سبابه زانوی بچه را هدف قرار داده و با چشمانشان بطور عجیبی به آن نقطه خیره شده بودند، به طوری كه به وضوح حس می‌شد یك تبادلاتی در بین است و ایشان با نگاهشان كارهایی انجام می‌دهند، ولی ظاهراً چیزی فهمیده نمی‌شد.
حدود یك ربع ساعت به همین شكل گذشت، سپس به حاج محمد فرمودند:

اگر تا یك هفته دیگر روزی ده دقیقه این دختر را اینجا بیاوری انشاءالله خوب می‌شود.
در همان جلسه اول دختر بچه روی پاهایش ایستاد اما درست قادر به حركت نبود، بعد از آن چند جلسه دیگر، دخترش را آورد اما تا آخر ادامه نداد.
آقای مجتهدی فرمودند:

وقتی چیزی برای انسان مقدر می‌شود هیچ چیز نمی‌تواند جلو تقدیر الهی را بگیرد، ایشان در این مسأله بیش از این سهمی نداشت و الا موفق می‌شد تا آخر كار به اینجا بیاد و دخترش كاملاً خوب شود

چشم پوشی از گناه و عنایت به جناب مجتهدی
آقایان چایچی و بیگدلی نقل كردند:
آقای مجتهدی فرمودند:

در ایام نوجوانی كه به مدرسه می‌رفتم در بین راه به فقرا كمك می‌كردم. یك روز كه از مدرسه بر می‌گشتم در بین راه پیرزنی را دیدم كه مقداری اسباب و اثاثیه در دست دارد او از من خواهش كرد كه كمكش كنم و اثاثیه را به من داده و از جلو حركت كرد تا به منزلی رسیدیم، سپس درب را باز كرده و وارد خانه شد.
من نیز همراه او داخل شدم، كه ناگهان درب بسته شد و با چند دختر جوان روبرو شدم، آنها گفتند: شما به یوسف تبریز مشهور هستید و ما از شما خواسته‌هایی داریم كه اگر انجام ندهید كوس رسوایی شما را خواهیم زد.
ایشان می‌فرمودند:
یك لحظه تأمل كرده و نگاهی به اطراف انداختم، ناگهان چشمم به پله‌هایی افتاد كه به بام منتهی می‌شد، بلافاصله با سرعت به طرف پله دویده و به پشت بام رفتم، آنها هم به دنبال من به پشت بام آمدند.
با اینكه ساختمان سه طبقه عظیمی بود و دیوارهای بلندی داشت، با گفتن یك یا علی، بی درنگ از پشت بام خود را به داخل باغی كه جنب خانه قرار داشت پرتاب كردم.
همینكه در حال سقوط بودم دو دست زیر كف پاهایم قرار گرفت و مرا به آرامی پایین آورد.
ایشان فرمودند: از آن موقع تا الان پاهایم را بر زمین نگذاشته‌ام و هنوز روی آن دستها راه می‌روم...

جلوه حضرت امیر (علیه‌السلام)
آقای بیگدلی تعریف كردند:
روزی به عیادت آقای مجتهدی كه در بیمارستان ساسان تهران جهت عمل جراحی پروستات و كیسه صفرا بستری شده بودند رفتم. هنگامی كه خدمتشان رسیدم فرمودند:

آقا جان: اطلاع دارید چه شده است؟
عرض كردم خیر، مگر چه اتفاقی افتاده؟
فرمودند:

چند روز قبل شنیدم: جوان هجده ساله‌ای در طبقه بالا بستری است كه مبتلا به سرطان شده و قرار است او را عمل كنند،
پرسیدم اسم این جوان چیست؟ گفتند علی، گفتم: ایشان هم نام مولا علی (علیه‌السلام) باشد و سرطان داشته باشد؟ امكان ندارد، باید توسلی محضر مولا پیدا كرده و شفایش را بگیریم، آنگاه توسلی پیدا كردیم، در اثنای آن حضرت مولا علی (علیه‌السلام) در طبقه پنجم بیمارستان جلوه‌ای نمودند، بطوری كه نور عجیبی بیمارستان را روشن نموده و تمام پرسنل بیمارستان و بیماران، متوجه آن شدند و با این جلوه حضرت جوان سرطانی شفا یافت.

آنگاه به پرسنل بیمارستان گفتم: حضرت امیر (علیه‌السلام) این جوان را شفا دادند و حتماً باید فردا قبل از عمل جراحی تحت معاینه پزشكان قرار گیرد، آنگه به اتاق عمل برود، روز بعد كه جوان را معاینه كردند، معلوم شد كه هیچ اثری از سرطان در بدن او باقی نمانده و در كمال صحت و سلامتی بسر می‌برد!

هنگامی كه رییس بیمارستان متوجه این ماجرا می‌شود می‌گوید اگر او سرطان را شفا می‌دهد چرا خودش به بیمارستان آمده و كیسه صفرا و پروستات كه دو عمل جراحی مهم است را انجام داده؟!
آنگاه نزد آقای مجتهدی آمده و با كمال بی‌ادبی و گستاخانه می‌گوید تو كه سرطان را شفا می‌دهی، چرا خودت در بيمارستان عمل كرده‌ای؟!

آقا هم به او می‌فرمایند:

چنانچه حضرت مولا علی (علیه‌السلام) به من اجازه دهند تمام بیماران این بیمارستان را كه هیچ، بلكه بیماران تمام بیمارستانهای موجود را با یك یاعلی شفا خواهم داد و سپس شروع كردند به خواندن این شعر از خواجه شیرازی:

به ولای تو كه گر بنده خویشم خوانی از سر خواجگی كون و مكان برخیزم

ارتباط مستقیم با حضرات ائمه (علیهم‌السلام)
آقای ثقفی مداح اهل بیت (علیهم‌السلام) نقل كردند:
زمانی در ایام ماه صفر به اتفاق هیأت از قزوین به مشهد مقدس مشرف شده بودم، هنگامی كه با هیأت جهت عزاداری به حرم مطهر حضرت رضا (علیه‌السلام) مشرف شدیم به حضرت رضا (علیه‌السلام) عرض كردم آقاجان مدت یك سال است كه آقای مجتهدی را ندیده‌ام، اگر آقای مجتهدی خادم و غلام حقیقی شما هستند امروز كه ما به منزل ایشان می‌رویم در منزل باشند و ما را بپذیرند،
در ضمن دوستی داشتم كه آقا را ندیده بود، او می‌گفت: شنیده‌ام آقای مجتهدی خیلی ادعا دارند، به او گفتم: ایشان اصلاً ادعایی ندارند و مخالف با این حرفها هستند. دوستم گفت: اگر این شخص واقعاً راست می‌گوید به منزلش كه می‌رویم ما را بپذیرد و یك عبا با سی و پنج هزار تومان پول به من بدهد.
به هر ترتیب شرع به مداحی و مرثیه خوانی نمودم و بعد از اتمام توسل به عزاداری هنگامی كه افراد مهیای صرف ناهار كه چلوكباب بود می‌شدند من و دوستم بدون اینكه غذا میل كنیم به سوی منزل آقای مجتهدی براه افتادیم.

هنگامی كه به منزل ایشان رسیدیم درب را زدیم، شخص ایشان در را باز نموده و استقبال گرمی از ما نمودند، وقتی كه وارد منزل شدیم و نشستیم در همان ابتدا ایشان فرمودند:

آقاجان ما یك غلام كوچك حضرت رضا (علیه‌السلام) بیشتر نیستیم. سپس به شخصی كه در آنجا بود فرمودند عبای مرا با سی و پنج هزار تومان پول به این آقا بدهید وبه دوستم اشاره نمودند.
آنگاه به من فرمودند: آقای ثقفی ما از آن اشعاری كه شما در حرم خواندید سهم داریم و اشاره به اشعاری كه خوانده بودم نمودند.
من هم شروع به توسل نموده و اشعاری كه در حرم خوانده بودم را مجدداً خواندم، بعد از اینكه توسل تمام شد، آقا یك ظرف آش به عنوان غذا آوردند. من به دوستم گفتم این غذا را بخور كه متبرك است.
در همین بین ایشان یكمرتبه برخاسته و به اتاق مقابل كه به قسمتهای دیگر راهی نداشت رفتند و بعد از چند لحظه در حالی كه دو بشقاب چلوكباب در دست داشتند از اتاق بیرون آمده و فرمودند:

ما از اشعاری كه شما در حرم خوانده بودید سهم داشتیم، شما هم از آن چلوكبابی كه در هیأت دادند سهم دارید.

عباس جان آب بیاور
حجت الإسلام اعتمادیان نقل كردند:
زمانی آقای مجتهدی در منزل یكی از رفقا برای ناهار دعوت شده بودند، هنگامی كه ایشان تشریف می‌آورند و صاحب خانه سفره غذا را پهن می‌كند متوجه می‌شود كه آب در سفره نمی‌باشد، در این موقع صاحب خانه به شخصی كه عباس نام داشت می‌گوید:
عباس جان آب بیاور.

به محض اینكه این جمله را می‌گوید، یكمرتبه آقای مجتهدی می‌فرمایند:

چه گفتید؟! عباس جان آب بیاور،
و چند مرتبه این جمله را تكرار كرده و به شدت منقلب می‌شوند و منتقل به روز عاشورا و آب آوردن حضرت ابوالفضل العباس (علیه‌السلام) می‌شوند و مجلس اطعام یكپارچه به عزا و گریه مبدل می‌شود و حاضرین تا مدتی به یاد سقای دشت كربلا می‌گریند.

جواب سلام خادم حرم حضرت علی ابن موسی الرضا – علیه السلام
آقای حمید حسنی‌طباطبایی تعریف می‌كردند:
در سفری كه حدود 35 سال پیش به مشهد داشتم، شنیدم كه حضرت آقای مجتهدی بعد از ظهرها به هنگام غروب ساعتی را در یكی از بقعه‌های باغ رضوان به سر می‌برند و من برای دیدن ایشان به آنجا رفتم.
مقبره، خیلی شلوغ بود و افراد زیادی در خدمت آقای مجتهدی بودند. متوجه شدم كه ایشان چشم خود را از در بقعه بر نمی‌دارند، انگار منتظر آمدن كسی هستند!
چند دقیقه‌ای گذشت و یكی از خادمان علی بن موسی الرضا (علیه السلام) درحالی كه شال سبزی به كمر بسته بود و گلابدانی در دست داشت، وارد بقعه شد. آقای مجتهدی از جای برخاستند و با احترام او را در كنار خود نشاندند و بیش از اندازه او را مورد عنایت قرار دادند.
وقتی كه او رفت، به من فرمودند:

سید بزرگواری است و امام رضا (علیه السلام) به او لطف خاصی دارند و بعد قسم یاد كردند و فرمودند:
هر موقع كه ایشان به حرم رضوی مشرف می‌شود و به محضر امام سلام می‌كند، جواب سلام او را می‌دهند و من این را به گوش خود شنیده‌ام و حكایت نقل گفته دیگران نیست!
ولی آقای مجتهدی نفرمودند كه آن سید خادم، خودش هم جواب سلام امام را می‌شنود یا نه.

http://loghman.info

جناب آقای مصطفی حسنی نقل کردند :

هنگامی که آقای مجتهدی در منزل آقای حاج فتحعلی اقامت داشتند ، جهت دیدار ایشان با عده ای از دوستان به قزوین سفر کردیم و به عنوان هدیه قالیچه ای را که بر روی آن مبارک (یا قائم آل محمد )نقش بسته بود به همراه بردیم .

هنگامی که خدمت آقا رسیده و قالیچه را تقدیم نمودیم ایشان با ادب و احترام خاصّی قالیچه را بوسیده و ماجرایی را در خصوص اسم اعظم پروردگار برای ما تعریف کردند.

آقای مجتهدی فرمودند : زمانی که در نجف اشرف اقامت داشتم به حضرت مولا امیر المومنین (ع) عرض کردم:یا مولا، اسم اعظم را به من عطا فرمایید.

حضرت در پاسخ فرمودند:

شیخ جعفر ، شما به مسجد کوفه بروید و در یکی از حجره ها بیست و یک شبانه روز اقامت کنید و به خادم مسجد بگویید که روزها درب حجره را بر روی شما بسته و شب ها باز نماید. هر شب در صحن مسجد کنار ستونِ میان مسجد در مقام حضرت رسول اکرم (ص) بنشینید و به ذکر ... مشغول شوید. همچنین در طی این مدّت غذای حیوانی نخورید و با کسی صحبت نکنید.

روزها و شب ها یکی پس از دیگری می گذشت و در این بیست و یک شبانه روز به ریاضت و شب زنده داری خود ادامه می دادم و به دستور حضرت امیر (ع) کامل عمل می کردم.

سر انجام شب بیست و یکم فرا رسید و مشغول ذکر بودم و تا نزدیکی های صبح از اسم اعظم خبری نشد.

به حضرت عرض کردم :یا مولا ، من طبق دستو ر شما وظایفم را انجام دادم!

در این هنگام ناگهان حجمی از نور از جانب آسمان به طرف همان ستونی که من در کنار آن نشسته بودم ، درخشش کرد و ندایی بلند شد که ؛

شیخ جعفر ،(اسم ولیّ هر زمان اسم اعظم الهی است).

وبا حکایت این ماجرا ،حال عجیبی به ایشان دست داد و شدّت منقلب شدند و در همان حال به ما سفارش کردند که قدر و ارزش خود را بدانید ، شما که در مسجد جمکران خدمت می کنید ، توجه داشته باشید که با اسم اعظم الهی روبرو هستید.

خدا رحمت كنه شيخ جعفر رو.
زندگي منو متحول كرد:Graphic (61):

الله لا اله الا هو

جناب آقای حسنی تعریف کردند:روزی همراه بعضی از دوستان جهت زیارت آقای مجتهدی به قزوین رفتیم.محل سکونت ایشان منزل حاج فتحعلی بود.بعد از این که لحظاتی را در خدمتشان سپری کردیم فرمودند قلم و کاغذی تهیه کنید تا یک دو بیتی در باره حضرت ابوالفضل بگویم،وقتی قلم و کاغذ حاضر شد ایشان گفتند:حضرت ولی عصر(عج) می فرمایند هرکس با این دو بیت شعر متوسل به عمویم قمر بنی هاشم حضرت عباس(ع) شود،حتما حاجتش برآورده می شود.
سپس شروع به خواندن بیت اول کردند و در فاصله بین بیت اول و دوم حدود نیم ساعت با شدت تمام می گریستند.آنگاه بیت دوم را خواندند و باز هم نیم ساعت به شدت گریستند. این دو بیتی عبارت بود از:


یادم ز وفای اشجع الناس آید / وز چشم ترم، سوده الماس آید
آید به جهان اگر حسین دگری / هیهات،برادری چو عباس آید

جناب آقای دکتر غلامرضا باهر میگفتند : آقای مجتهدی در زمان حیات پر برکتشان گاهی از پذیرفتن بعضی افراد خودداری می کردن ، مثلاَ روزی یکی از مدرّسین حوزه ی علمیّه قم برای دیدارشان آمده بود که ایشان اجازه ی ورود نداند ، هنگامی که علّتش را پرسیدم فرمودند : او بهرهای از این وادی ها ندارد و باید به دنبال درس و بحثش برود.

یا روزی دیگر د خدمتشان بودم، شخصی دقّ الباب کرد و به ایشان عرض کردم ، می توانم درب را باز کنم ؟ فرمودند: خیر ، شما لطفاً بروید و بگویید من پزشک هستم و جهت معالجه به اینجا آمده ام ایشان فعلاً با کسی ملاقات ندارند.

هنگامی که درب را باز کردم دیدم پیر زنی است که یک کیسه ی نارنگی در دست دارد!

بازگشتم خدمت آقا تا بگویم چنین شخصی با این خصوصیات است ولی هنوز حرفی نزده بودم که ایشان فرمودند : میخواهید بگویید پیر زنی نارنگی به دست است؟ گفتم :بله آقا، شما از کجا فهمیدید؟!

فرمودند : او را دیدم ، به شوخی خدمتشان عرض کردم از کجا دیدید؟ تبسّمی کرده و فرمودند : اگر او داخل شود چند نفر دیگر هم همراهش داخل می شوند. گفتم : یک نفر بیشتر نبود ، فرمودند : من می بینم که چند نفر هستند.

بالاخره پشت درب آمدم و همان طور که آقا فرموده بودند دیدم چند نفر دیگر هستند و می خواهند داخل شوند، به هر ترتیب نتوانستم از ورود آنها ممانعت کنم . بنابراین آنها وارد شده و خدمت آقا رسیدند بعد از مدّتی که رفتند از ایشان پرسیدم این افراد برای چه به اینجا آمده بودند؟

فرمودند :اینها جوانی داشتند که مبتلا به سرطان ریه بود چند روز قبل به اینجا آمدند و به من متوسّل شدند، به آنها گفتم باید از حضرت علی (ع) کمک بخواهم تا ایشان او را شفا دهند، سپس شرح حال او را خدمت آقا امیر المومنین (ع) عرضه داشتم ، آقا با دست مبارکشان اشاره کرده و نشان دادند که ریه ی او را سرطان پر کرده است ، به حضرت مولا عرض کردم بالاخره آقاجان من غلام شما هستم و اینها متوسل شده اند.... عنایتی بفرمایید که این جوان خوب شود. حضرت مولا علی(ع) هم عنایت فرمودند و دستوراتی به من دادند، من هم به آنها گفتم جوانِ شما ابتدا خون استفراغ می کند ولی تا دو روز دیگر کاملاً خوب خواهد شد و آنچه به آنها گفتم دقیقاً صورت گرفت و جوانشان شفا یافت ، اکنو ن به دلیل رفع بیماری آمده بودند تا از بنده تشکّر کنند.

جناب آقای سیدجلال رییس‌السادات می‌گفتند:

هنگامی كه آقای مجتهدی در هتل اطلس مشهد به سر می‌بردند خدمتشان رسیده و به ایشان عرض كردم: آقا جان، شما كه با توسل به حضرت رضا (علیه‌السلام) اینقدر افراد مریض را شفا می‌دهید و گرفتاری‌های آنها را برطرف می‌كنید برای بیماری خودتان هم توسلی به حضرت پیدا كنید. ایشان پس از اندكی تأمل یك مرتبه گفتند:

حضرت می‌فرمایند: شما فردا مرا به حرم پشت پنجره فولاد ببرید.

عرض كردم: به روی چشم.

روز بعد آقا را با ماشین به حرم حضرت رضا علیه‌السلام بردم و هنگامی كه از ماشین پیاده شده و می‌خواستیم وارد صحن شویم، ایشان دستشان را بر دوش من انداخته و با سختی حركت كردند تا این كه به كنار پنجره فولاد رسیدیم و من در آنجا ایشان را به حال خود تنها گذارده و چند قدم عقب‌تر ایستادم.

پس از آن كه آقا اعمال خود را تمام كردند فرمودند: آقا سیدجلال دیگر باید برویم .

و به همان ترتیب كه آمده بودیم، ایشان را تا بیرون صحن كمك كردم و از آنجا با ماشین به هتل بازگشتیم.

در آنجا به آقا عرض كردم: آیا ارتباط شما با حضرت برقرار شد؟

فرمودند:

بله آقا جان، حضرت رئوف هستند؛ ایشان عنایت فرمودند و همان موقعی كه بدان جا مشرف شدیم فرمودند:

شیخ جعفر اگر بخواهید، ما شما را شفا می‌دهیم اما خواسته ما را می‌خواهید یا خواسته خود را؟ اگر خواسته ما را می‌خواهید، ما دوست داریم شما را در این لباس ببینیم.

آنگاه آقای مجتهدی از من پرسیدند: آقای حاج سیدجلال، اگر شما باشید به حضرت چه می‌گویید؟

عرض كردم: خواسته حضرت را ترجیح می‌دهم.

آنگاه ایشان فرمودند: بله، من هم به حضرت همین را عرض كردم. اكنون كه حضرت دوست دارند مرا در این لباس ببینند، چگونه من نافرمانی كنم؟!

آری؛ ایشان حتی بیماری و درد و رنج را به محبت و لطف الهی تعبیر می‌كرده و می‌فرمودند: هر چه از دوست رسد نكوست و تا این حد مطیع بودند كه در مقام رضا و تسلیم می‌فرمودند:

چهل سال است سرمان را بر روی دست گرفته‌ایم تا بفرمایند كجا تقدیم كنیم.

اشراف بعد از وفات

از جمله مراسمی كه بعد از رحلت آقای مجتهدی برگزار شد مراسم شب هفت ایشان بود كه در مسجد محمدیه قم برگزار گردید. كه بسیار مجلس استثنایی و غير قابل توصیفی بود و آن مجلس اصلاً به مراسم فاتحه شبیه نبود بلكه یك جلسه توسل پر شور و حال و عجیب بود كه اشراف روح آقای مجتهدی در آن كاملاً مشهود بود و كسانی كه در آن جلسه حضور داشتند معترف به این مطلب بودند. و همچنین خادم مسجد محمدیه اظهار داشت كه در سی سال اخیر چنین مجلسی در این مسجد بی سابقه بوده است.

در آن شب واعظ شهیر جناب حجـت الإسلام حاج شیخ مرتضی اعتمادیان جهت منبر دعوت شده بودند و بیش از یك ساعت و نیم سخنرانی و توسل پرشور و حال ایشان طول كشید.

ایشان نقل كردند:

مدتی بعد از این مراسم دیدم درب منزل را می زنند ، وقتی درب را باز كردم، دیدم دو نفر ناشناسند، از من پرسیدند: آقای اعتمادیان شما هستید؟
گفتم: بله، مجدداً پرسیدند: شما در مراسم شب هفت آقای مجتهدی منبر رفته‌اید؟ گفتم: بله.

در این موقع یكی از آنها پاكتی پول به من داد، سؤال كردم: جریان چیست؟
همان آقایی كه پاكت را به من داده بود، گفت:
بنده ساكن تهران هستم و تعریف آقای مجتهدی را خیلی شنیده بودم و بسیار آرزو داشتم كه ایشان را زیارت كنم، اما موفق نشدم تا اینكه خبر رحلت ایشان را شنیده و قلبم بسیار جریحه‌دار شد و از اینكه موفق نشده بودم ایشان را ببینم بشدت خود را سرزنش می‌كردم، پس از گذشت هفتمین شب ارتحال ایشان، در عالم رؤیا خدمت آقا رسیدم و ایشان مطالبی به من فرمودند، از جمله در حالی كه به شخصی اشاره می‌كردند، فرمودند:

« ایشان در مجلس ما منبر رفته‌اند و كسی از ایشان تشكر نكرده ‌است. شما از ایشان تشكر كنید. »

بنده در خواب مبلغ بیست هزار تومان به شما دادم، بعد از آن خواب به مدت یك هفته به دنبال آن بودم كه چه كسی در مراسم شب هفت آقای مجتهدی منبر رفته است، تا اینكه نام شما را فهمیدم و هم اكنون موفق شدم شما را پیدا كنم.
آقای اعتمادیان می‌گفتند: شخص همراه به عنوان تبرك مبلغ ده هزار تومان از پولی كه در دستم بود را گرفته و خود مبلغ صد هزار تومان به من داد كه جمعاً مبلغ صد و ده هزار تومان شد.

اینجا بود كه از این واقعه بسیار متأثر گشته و انگشت حیرت به دهان گرفتم كه بعد از وفات هم تا چه حد روح بلند آقای مجتهدی حاضر و ناظر است كه از جزئی‌ترین امور آگاهی دارند و به سادگی از آن نمی‌گذرند!!


چگونگی ارتحال حضرت شیخ جعفر مجتهدی

آقای مجتهدی پس از حدود چهار سال اقامت در جوار حضرت ثامن الحجج (علیه‌السلام) در تاریخ ششم ماه مبارك رمضان 1416 هـ . ق مطابق با 6/11/1374 هـ . ش هنگام ظهر روز جمعه دار فانی را وداع و روح ملكوتیشان عروج می‌نماید.

ایشان سه ماه قبل از فوت به چند نفر از دوستانشان كه با ایشان حشر و نشر داشتند می‌فرمایند:

خدا برای آخرین سلاله آل محمد (علیه‌السلام)، حضرت مهدی (علیه‌السلام) یك قربانی خواسته و از ما قبول نموده كه قربانی ایشان شویم، و گلوی ما در این راه پاره می‌شود.
آقای حاج فتحعلی می‌گفتند:
هنگامی كه آقا این مطلب را فرمودند، بی اختیار این مطلب در ذهنم خطور كرد كه آقا وصیتی نكرده‌اند!
به مجردی كه این فكر از خاطرم گذشت آقا فرمودند:

آقا جان غلام وصیتی ندارد و همچون دفعات قبل اشاره می‌فرمودند كه ما غلام حضرت سیدالشهداء (علیه‌السلام) هستیم.
باز بدون اختیار این مطلب به ذهنم رسید؛ پس آقا را در كجا دفن كنیم؟ كه مجدداً آقا رو به من كرده و گفتند:

حضرت رضا (علیه‌السلام) فرموده‌اند: الحمدالله تو فقیر خودمان هستی، و ما خود، تو را كفایت می‌كنیم، پایین پای خودمان منزل توست.
و مرا در گوشه صحن مطهر، پایین پای مبارك حضرت دفن می‌نمایند.

چند روز بعد از سپری شدن این مجلس مصادف بود با روز شهادت حضرت موسی بن جعفر (علیه‌السلام) و آقا به همین مناسبت در منزلی كه به سر می‌بردند، مجلس سوگواری بر قرار می‌نمایند و در حین مراسم به شدت تمام گریه می‌كنند، این حالت تا بعد از اتمام مراسم ادامه می‌یابد.

به طوری كه حالشان به حدی دگرگون می‌شود كه ایشان را به بیمارستان صاحب الزمان (علیه‌السلام) می‌برند و بعد از چند روز به بیمارستان امام رضا (علیه‌السلام) منتقل كرده و در اتاق (آی، سی، یو) بستری می‌كنند.

ایشان به مدت چهل روز در حالت كما (بیهوشی) به سر می‌بردند اما در خلال این مدت به صورت عجیبی حالات ظاهریشان تغییر می‌كرده و با اینكه بسیاری از اعضای رییسیه ایشان از كار افتاده بوده، یكمرتبه با یك حركت به حال عادی بر می‌گشته و مطلبی می‌فرمودند و مجدداً‌ اعضاء از كار می‌افتاده است.

دكتر هاشمیان، رییس بیمارستان امام رضا (علیه‌السلام) وخادم كشیك هشتم حضرت رضا (علیه‌السلام) و آقای دكتر لطیفی نقل می‌كردند:

به قدری آقای مجتهدی در اثر تزكیه روح، قوی بودند كه بخش روحی ایشان بر بخش جسمشان اشراف كامل داشت، بطوری كه بارها مشاهده می‌كردیم ایشان به صورت اختیاری بیمار شده و باز به اراده خویش بهبود می‌یافتند.
هنگامی كه ایشان دركما به سر می‌بردند چهار علائم حتمی و حیاتی مغز، قلب، كلیه و ریه‌ها یكی پس از دیگری از كار می‌افتاد اما لحظه‌ای بعد یكمرتبه تمام اعضا شروع به كار می‌كرد و ایشان مطلبی می‌فرمودند و مجدداً حالشان وخیم می‌گشت.
طبق گفته همراهان ایشان، یكی از مطالبی كه در حین كما فرمودند این بود كه:

عاشق اگر رنگی از معشوق نگیرد در عشق خودش صادق نیست.
و پس از آن مجدداً در حالت كما فرو رفته و حالشان بسیار وخیم می‌گردد، به حدی كه دیگر قادر به تنفس نبودند.
هیأت پزشكی معالج ایشان می‌گویند: آقا در شرایطی به سر می‌برند كه ریه از كار افتاده و به جهت تنفس دادن ایشان راهی جز اینكه گلویشان را بریده واز آنجا دستگاه مخصوص تنفس را وارد ریه‌ها كنیم نیست.

آقای قرآن نویس كه همراه آقا بوده‌اند نقل می‌كردند:
وقتی این پیشنهاد از طرف پزشكان داده شد می‌خواستم بگویم خیر، اما یكمرتبه و بی‌اختیار گفتم بله و اجازه دادم!
به محض اینكه رضایت به این كار بر زبانم جاری شد، هر چه می‌خواستم ممانعت كنم، اختیار از من سلب شده بود و نمی‌توانستم حرفی بزنم!!
بعد از آن به مجردی كه هیأت پزشكی با تیغ مخصوص گلوی مبارك آقا را بریدند. نور عجیب سبزرنگی اتاق را فرا گرفت و همزمان با آن، دستگاه مونیتور صوت ممتدی كشیده و سرانجام روح ملكوتی ایشان عروج نمود.

و این در حالی بود كه تمام محاسن آقا به خون گلویشان آغشته شده بود و در اینجا معنای كلام ایشان كه فرموده بودند:
عاشق اگر رنگی از معشوق نگیرد در عشق خودش صادق نیست، تحقق یافت و محاسن ایشان مانند ارباب و مولایشان حضرت ابا عبدالله الحسین (علیه‌السلام) به خون گلویشان خضاب گشت...

آنگاه پیكر مطهر آقا را از بیمارستان به منزل حاج آقا رضا قرآن نویس منتقل كرده و جهت غسل دادن مهیا می‌كنند، اما كسی جرأت نمی‌كند ایشان را غسل دهد تا اینكه یكی از دوستان آقا كه شخص بسیار بزرگوار و اهل دل می‌باشند، گلوی آقای را كه در بیمارستان بریده شده بود شستشو می‌دهند ولی دیگر نمی‌توانند ادامه دهند و بی‌اختیار دست از شستشو می‌كشند، تا اینكه طبق پیشگویی خود آقا، جناب آقای چایچی كه به جهت فوت ایشان از قزوین به مشهد آمده بودند از راه می‌رسند و ایشان را غسل می‌دهند.

آقای چایچی در این رابطه می‌گفتند:
روزی یكی از دوستان از طرف آقای مجتهدی پیامی برای من آورد كه سریعاً به قم بیایید، با شما كاری فوری دارم، بنده هم فوراً از قزوین به قم رفته و خدمت ایشان رسیدم، یكمرتبه به دلم افتاد كه آقا را به حمام ببرم، به ایشان عرض كردم آقاجان مایلید شما را به حمام ببرم؟ فرمودند: بله آقاجان؛
هنگامی كه ایشان را به حمام بردم و در حال شستن بودم، فرمودند:

آقای چایچی قربانت گردم، یك روزی هم می‌آید كه شما ما را می‌شویید، خیلی خوب بشویید آقا جان؛ مثل همین امروز، كسی نمی‌تواند ما را بشوید.
عرض كردم این حرفها چیست؟ جانم بقربان شما، و بالاخره آن روز گذشت و من مجدداً به قزوین مراجعت نمودم، تا اینكه چند سال بعد خبر رسید كه آقای مجتهدی دار فانی را وداع كرده‌اند.

با سختی خود را به مشهد رساندم، هنگامی كه به منزل آقای قرآن نویس رفتم، دیدم همه دوستان جمع هستند ولی كسی جرأت نكرده است پیكر آقا را بشوید. همینكه چشمم به پیكر ایشان افتاد گفتم: قربانت گردم آقا جان كه چندین سال قبل، خوب امروز را می‌دیدید، سپس مشغول به شستشو و غسل دادن بدن ایشان شدم .
سپس پیكر شریف ایشان در میان سیل اشك و آه انبوهی از مردم عزادار و قافله‌ای از سوز و گداز دوستان اهل دل و مشایعت روحانیت معظم به سوی حرم مطهر حضرت رضا (علیه‌السلام) تشییع شد و پس از برگزاری مراسم ویژه‌ای، كه هنگام فوت خدام حضرت انجام می‌گیرد، حجت الإسلام حاج سیدحمزه موسوی بر پیكر ایشان نماز گزاردند و سرانجام در فضای روح پرور و در جوار ملكوتی حرم مطهر، پایین پای ارباب و مولایش در صحن نو (آزادی – قبل از کفشداری 9 ) حجره بیست و چهار به خاك سپرده شد كه این رزق كریم بر ارباب نعیم گوارا باد.

هم اكنون نیز مزار شریف آن بهشتی سیرت مورد زیارت مردم، علماء و اهل دل می‌باشد و مشتاقان طریق معرفت از روح بلند آن ملكوتی روان استمداد جسته و طلب توشه راه می‌نمایند.

موضوع قفل شده است