نامه ی خدا برای بنده اش

تب‌های اولیه

3 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
نامه ی خدا برای بنده اش

قسم به قلم و آنچه خواهد نگاشت

روزی تنها من بودم و من، اما از تنهایی وحشت نداشتم.

بی کس بودم و بی مونس، اما کسی در شان همنشینی با من نبود.

من گنجی ناشناخته بودم در کنج غربت...

با خود گفتم اگر چهره برگیرم، شاید کسی پیدا شود که مرا بشناسد و با من انس بگیرد.

پس آفریدم:

فرشته را که همه خوبیست، اما فرشته عشق ندانست که چیست

فضای ملکت همچنان سرد بود و زیبایی من مستور

باز آفریدم:

هرچه نیست بود، هست کردم. گیاه را، حیوان را، اما آنها هم درخور همنشینی با من نبودند.

عرش خالی از عشق،

باید این سکوت را شکست. می آفرینم...

و آفرین بر من که بهترین آفریدگارم

به خاک پست گفتم باش، شمایلی شد.
نعمت را بر آآن تمام کردم، آدم شد.

هر چند معنای سخنم را نخواهی دانست، اما می گویم:

"من از روح خود در تو دمیدم"

آری،ای گل سرسبد خلقت، تو متولد شدی

من با تو چه ها کردم، انسانت نامیدم تا مونسم باشی
من با تو چه ها کردم، جانشینم شدی روی زمین
من با تو چه ها کردم، چیزی در جانت به امانت گذاشتم تا باشی امین

امانت! کدام امانت؟

اگر مرا بخوانی بی شک پاسخت را خواهم داد.

امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم، امیدوار بودم که با من حرف بزنی، حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا

برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد، از من تشکر کنی،



اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می

خواستی بپوشی، وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و

به من بگویی: "سلام"،



اما تو خیلی مشغول بودی، یک بار مجبور شدی منتظر شوی و برای مدت یک ربع ساعت کاری نداشتی

جز آنکه روی یک صندلی بنشینی، بعد دیدمت که از جا پریدی، خیال کردم می خواهی چیزی به من بگویی،



اما تو به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات با خبر شوی. تمام روز با صبوری منتظرت بودم، با آن همه

کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی، متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی،

شاید چون خجالت می کشیدی، سرت را به سوی من خم نکردی!!! تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای

انجام دادن داری، بعد از انجام دادن چند کار، تلویزیون را روشن کردی، نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای

زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی را جلوی آن می گذرانی، در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از

برنامه هایش لذت می بری، باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی، شام خوردی و باز

هم با من صحبتی نکردی!!! موقع خواب، فکر می کنم خیلی خسته بودی، بعد از آن که به اعضای خانواده ات شب به خیر گفتی،

به رختخواب رفتی و فوراً به خواب رفتی، نمی دانم که چرا به من شب به خیر نگفتی،



اما اشکالی ندارد، آخر مگر صبح به من

سلام کردی؟! هنگامی که به خواب رفتی، صورتت را که خسته تکرار یکنواختی های روزمره بود، را عاشقانه لمس کردم، چقدر

مشتاقم که به تو بگویم چطور می توانی زندگی زیباتر و مفیدتر را تجربه کنی... احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و

برای کمک به تو آماده ام،



من صبورم، بیش از آنچه تو فکرش را می کنی، حتی دلم می خواهد به تو یاد دهم که چطور با دیگران صبور باشی،


من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم، منتظر یک سر تکان دادن، یک دعا، یک فکر یا گوشه ای از قلبت

که به سوی من آید، خیلی سخت است که مکالمه ای یک طرفه داشته باشی، خوب، من باز هم سراسر پر از عشق منتظرت خواهم

بود، به امید آنکه شاید فردا کمی هم به من وقت بدهی! ، من هرگز دست نخواهم کشید...

دوستت دارم، روز خوبی داشته باشی

به نام خدا
سوگند به روز وقتی نور می گیرد و به شب وقتی آرام می گیرد که من نه تو را رها کرد ه ام و نه با تو
دشمنی کرد ه ام. (ضحی 1-2) افسوس که هر کس را به تو فرستادم تا به تو بگویم دوستت دارم و
راهی پیش پایت بگذارم او را که مرا به سخره گرفتی. (یس 30) و هیچ پیامی از پیام هایم به تو
مرسید مگر از آن روی گردانیدی.(انعام 4) و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو قدرتی نداشته ام
(انبیا 87) و مرا به مبارزه طلبیدی و چنان توهم زده شدی که گمان بردی خودت بر همه چیز قدرت
داری. (یونس 24) و این در حالی بود که حتی مگسی را نمی توانستی و نمی توانی

بیافرینی و اگر مگسی از تو چیزی بگیرد نمی توانی از او پس بگیری (حج 73) پس چون مشکلات از
بالا و پایین آمدند و چشمهایت از وحشت فرورفتند، و قلبت آمد توی گلویت و تمام وجودت لرزید چه
لرزشی، گفتم کمک هایم در راه است و چشم دوختم ببینم که باورم میکنی اما به من گمان بردی چه
گمان هایی .( احزاب 10) تا زمین با آن فراخی بر تو تنگ آمد پس حتی از خودت هم به تنگ آمدی و
یقین کردی که هیچ پناهی جز من نداری، پس من به سوی تو بازگشتم تا تو نیز به سوی من بازگردی
، که من مهربان ترینم در بازگشتن. (توبه 118) وقتی در تاریکی ها مرا بزاری خواندی که اگر تو را

برهانم با من می مانی، تو را از اندوه رهانیدم اما باز مرا با دیگری در عشقت شریک کردی . (انعام 63-
64) این عادت دیرینه ات بوده است، هرگاه که خوشحالت کردم از من روی گردانیدی و رویت را آن
طرفی کردی و هروقت سختی به تو رسید از من ناامید شده ای. (اسرا 83) آیا من برنداشتم از
دوشت باری که می شکست پشتت؟ (سوره شرح 2-3) غیر از من خدایی که برایت خدایی کرده
است ؟ (اعراف 59) پس کجا می روی؟ (تکویر 26) پس از این سخن دیگر به کدام سخن می خواهی
ایمان بیاوری؟ (مرسلات 50) چه چیز جز بخشندگی ام باعث شد تا مرا که می بینی خودت را بگیری؟
(انفطار 6) مرا به یاد می آوری

؟ من همانم که بادها را می فرستم تا ابرها را در آسمان پهن کنندو ابرها را پاره پاره به هم فشرده
می کنم تا قطره ای باران از خلال آن ها بیرون آید و به خواست من به تو اصابت کند تا تو فقط لبخند
بزنی، و این در حالی بود که پیش از فرو افتادن آن قطره باران، ناامیدی تو را پوشانده بود (روم 48) من
همانم که می دانم در روز روحت چه جراحت هایی برمی دارد ، و در شب روحت را در خواب به تمامی
بازمی ستانم تا به آن آرامش دهم و روز بعد دوباره آن را به زندگی برمی انگیزانم و تا مرگت که به
سویم بازگردی به این کار ادامه می دهم. (انعام 60) من همانم که

وقتی می ترسی به تو امنیت می دهم (قریش 3) برگرد، مطمئن برگرد، تا یک بار دیگه با هم باشیم

(فجر 28-29)