جمع بندی نهیلیسم فراگیر

تب‌های اولیه

24 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
نهیلیسم فراگیر

سلام آيا «پوچ گرايي» ویژگی جدانشدنی عصر حاضر نیست؟؟ ظاهرا قبلا نبود و الان آمده و آینده هم حضور داره و نمیشه ازش فرار کرد!

همه گرفتارش شدند خصوصا در غرب و الان در شهرهای بزرگ ما.

چه باید کرد تا از این وضعیت نجات یافت و زندگی را معنادار کرد؟

width: 700 align: center

[TD="align: center"]با نام و یاد دوست

[/TD]

[TD="align: center"][/TD]


کارشناس بحث: استاد قول سدید

[TD][/TD]

ایرانمهر;1015195 نوشت:
سلام آيا «پوچ گرايي» ویژگی جدانشدنی عصر حاضر نیست؟؟ ظاهرا قبلا نبود و الان آمده و آینده هم حضور داره و نمیشه ازش فرار کرد!

همه گرفتارش شدند خصوصا در غرب و الان در شهرهای بزرگ ما.

چه باید کرد تا از این وضعیت نجات یافت و زندگی را معنادار کرد؟

با سلام و عرض ادب و آرزوی توفیق روزافزون

برای پاسخ به این پرسش که «احساس پوچی ویژگی انسان معاصر است یا حالتی ممکن برای هر انسانی در هر دوره ای؟» باید مقدمتا در باب عوامل پیدایش چنین احساسی، نکاتی را عرضه کرد. از این رو، در بخش نخست عوامل پیدایش چنین احساسی را مختصرا توضیح می دهیم و سپس در بخش دوم، به پرسش شما باز می گردیم و به آن پاسخ می گوییم.

بخش اول: علل و عوامل پیدایش احساس پوچی

1. معمای آفرینش
در سیر تاریخ همواره بشر می خواسته بداند که از کجا آمده است؟ برای چه آمده است؟ و به کجا می رود؟ در این میان برای عده ای مسائل فوق به حالت گذرا مطرح شده و در نتیجه از کنار آن به سادگی گذشته اند. ولی جمعی دیگر که عده قلیلی از انسان ها را تشکیل می دهند معمای هستی را برای خود جدی مطرح کرده و کوشیده اند تا در حد امکان و توانایی خویش پاسخی برای آن بیابند.

از این رو، پوچ گرایانی همچون کامو، کافکا و هدایت که هم فاقد اندیشه های دقیق فلسفی بوده و هم بی ارتباط با یک سیستم فلسفی و دینی که بتوانند پاسخ مسائل فوق را دریابند، بوده اند، نهایتا سر از بیراهه های بدبینی و پوچی در آورده اند.

آری، اعتقاد به یک سیستم فلسفی و دینی، که پاسخگوی معمای آفرینش باشد آدمی را از بدبینی نجات می دهد. به همین جهت، نیچه بعد از آن که خبر از فروریختن بنای اعتقادی مذهب در غرب می دهد، فورا نیهیلیسم و فراگیری پوچی را اعلام می کند.


2. راز مرگ
حقیقت مرگ عامل اساسی دیگری بر گرایش انسان به بدبینی و پوچی است، اندیشه مرگ بسیاری از متفکران و اندیشمندان را به سوی یأس و بدبینی می کشاند.
آدمی که از لذائذ و خوشی های زندگی بهره مند باشد، ولی در همان لحظه که از نعمت های زندگی استفاده می کند دریابد که این خوشی زودگذر است و استمرار و بقایی برای آن نخواهد بود و سرانجام آدمی، چه با خوشی و لذت باشد و چه با غم و اندوه، مرگ است، دچار یأس و بدبینی خواهد شد. این فرد با خود خواهد اندیشید که این زندگی چه ارزشی دارد.

تنها کسانی می توانند با اندیشه مرگ از پوچی رهایی یابند که به جهان پس از مرگ و عالم رستاخیز اعتقاد داشته و باور داشته باشند که این زندگی مرحله ای است برای ورود به عالمی والاتر از این جهان و در نتیجه مرگ پایان زندگی نیست، بلکه پلی است بین این جهان و جهان دیگر.


3. شک روانی
شک یکی از پدیده های بسیار مهم برای شناسایی جهان هستی است و تا اندیشمندی در مسائل هستی شک نکند، هرگز نخواهد توانست به بسیاری از واقعیات دست یابد.

اگر انسان شک را به عنوان وسیله ای برای راهیابی به شناخت مسائل هستی بداند، امری است بسیار مفید. اما اگر این شک ادامه یابد تا جایی که انسان در بدیهی ترین بدیهیات نیز شک کند مثلا اینکه آیا جهان هستی وجود دارد یا نه؟ دیگر این شک را نباید یک شک فلسفی به شمار آورد، زیرا چنین فردی دچار بیماری روانی شده است. همین نوع شک روانی است که آدمی را به سوی بدبینی و پوچی می کشاند. چون چنین انسانی به تمام امور حتی به زندگانی خود به دیده شک خواهد نگریست.
نام آورانی نظیر معری و شوپنهاور و نیچه به انگیزه شک بیش از حد در جهان آفرینش، دچار نگرانی و اضطراب فلسفی شدند و در نتیجه سر از وادی بدبینی درآوردند.


4. مادّه گرایی
یک فرد ماده گرا تمامی پدیده های جهان هستی را ناشی از تصادف و طبیعت کور و کر دانسته و عقیده دارد که آدمی چند روزی در این جهان به سر برده و با فرا رسیدن مرگ پرونده حیاتش برای همیشه بسته خواهد شد. از دیدگاه انسانِ مادی مسلک، زندگی دنیوی هدف واقعی آدمی بوده و خوشبختی و سعادت در بهتر زیستن و رفاه بیشتر است. در حالی که انسان الهی معتقد است که زندگی دنیا یک زندگی موقت و گذر است، برای وصول به زندگی والاتر و بالاتر یعنی جهان پس از مرگ.

در حقیقت زندگی مادی برای انسان الهی وسیله ای است برای نیل به کمال نه آنکه هدف واقعی حیات آدمی باشد. بنابراین، چنین انسانی مشکلات و ناملایمات زندگی را تحمل کرده و رنج ها و ناگوارایی های زندگی او را به سوی بدبینی و پوچی نخواهد کشاند.


5. شرایط نابسامان محیط اجتماعی
شرایط نابسامان محیط اجتماعی بسیاری از افراد انسانی را به سوی بدبینی و پوچی می کشاند. این عامل به ویژه در قرن حاضر از موجبات اصلی پوچ گرایی است؛ زیرا انسانی که شعله های جنگ را دیده و طعم فقر و گرسنگی را چشیده و در انتظار آزادی از یوغ بندگی و استثمار در حال احتضار بوده و از هر سو فریاد نجات بر آورده و ندایی نشنیده، چگونه ممکن است نسبت به زندگی خوش بین باشد.

بسیاری از نام آوران فلسفه پوچی نظیر سارتر، کامو و کافکا پوچ گراییشان بیشتر به علت نابسامانی های محیط اجتماعی بوده است.(1)

بخش دوم: پاسخ به پرسش مورد نظر

آنچه عرض شد، بخشی از عوامل موثر در پیدایش احساس پوچی است. روشن است که عوامل مذکور می تواند برای هر انسانی در هر دوره ای رخ دهد. از این رو، اگرچه نیهیلیسم و احساس پوچی در عصر حاضر تا حدودی میان گروه قابل توجهی از مردم فراگیر شده است، اما نباید گمان برد که این احساس و یا عوامل پیدایش آن محدود به عصر حاضر است و در دوره های قبل برای کسی رخ نداده است. آری، قبل از عصر مدرن، شکاکیت و الحاد اینگونه که اکنون ترویج و تایید می شود، مطرح نبوده است و چون مردم عمدتا به باورهای دینی معتقد بودند، کمتر کسی به الحاد و احساس پوچی منتهی می شد. در عصر حاضر نیز اگر کسی به باورهای دینی معتقد باشد و به خدا و معاد باور داشته باشد، به این احساس دچار نمی شود و جهان را هدفمند و معنادار می یابد.

بنابراین، این که احساس پوچی لازمه عصر حاضر است سخن درستی نیست؛ از دو جهت: یکی این که سابقا نیز کسانی بودند که به پوچی گرفتار شدند؛ و ثانیا در عصر حاضر کسانی هستند که با حفظ باورهای دینی، به این حالت دچار نمی شوند.

پی نوشت ها:
1. برای مطالعه بیشتر: رک: نصری، عبدالله، فلسفه آفرینش، ص 185-205.

قول سدید;1015289 نوشت:
آری، اعتقاد به یک سیستم فلسفی و دینی، که پاسخگوی معمای آفرینش باشد آدمی را از بدبینی نجات می دهد. به همین جهت، نیچه بعد از آن که خبر از فروریختن بنای اعتقادی مذهب در غرب می دهد، فورا نیهیلیسم و فراگیری پوچی را اعلام می کند.

سلام
شاید بزرگترین فایده دین این باشد که معتقدانش را از پوچ گرایی نجات می دهد.

Miss.Narges;1015296 نوشت:
سلام
شاید بزرگترین فایده دین این باشد که معتقدانش را از پوچ گرایی نجات می دهد

سلام و عرض ادب

با شما موافقم. دین یک نظام معرفتی است که زندگی را برای آدمی معنادار می سازد.

تمایل آدمی به هدفمند زیستن، همیشه او را به سوی هدفی سوق می دهد که کل زندگیش را پوشش بدهد.

به همین جهت، حتی کسی همچون نیچه و سارتر که نظام دینی را نامعقول می دانند، از لزوم معنادار کردن زندگی سخن می گویند؛ معنایی که کشف شدنی نیست (چرا که به باور آنها اصلا معنا و هدفی که سراسر زندگی را پوشش بدهد، وجود ندارد) بلکه باید آن را جعل و ایجاد نمود.

البته روشن است که معنای مجعول، معنای موهوم است و نمی تواند زندگی آدمی را حقیقتا معنادار بسازد. آدمی به دنبال هر معنایی حتی معنای موهوم نیست بلکه به دنبال معنایی است که حقیقتا او را مُجاب سازد که زیستن از نزیستن بهتر است حتی اگر زیستن همراه با درد و رنج و سختی و شرور همراه باشد. این معنای کلی و روح بخش به زندگی، حز از طریق وجود خدایی که با انسان تکلم کرده و هدفش از آفرینش را به او آموخته است، بدست نمی آید.

سلام خدمت شما
بگذارید بی مقدمه جواب بدهم. در غرب نوعی عقلانیت وجود دارد به نام عقلانیت مدرن که امتداد عقلانیت ارسطویی و عقلانیت دکارتی-کانتی است. این عقلانیت چند ویژگی دارد. اولا این عقلانیت وجود خدا را نفی نمی کند اما اعتقاد دارد که خدا و خدایان در منطقه ای از عالم زندگی می کنند که در بالا است و آن ها هیچ اشتراک و نظارت و فهمی از جهان طبیعت ندارند. ثانیا این عقلانیت به وجود دترمینیسم علمی معتقد است. دترمینیسم علمی یعنی همین نظام علی و معلولی که در عالم بنا شده است . آن ها معتقدند که نظام علی و معلولی مستقل از خدا عمل می کند . بنابراین ما باید قوانین این نظام را بشناسیم و بر این نظام مسلط بشویم. در کتابی خواندم که در غرب ابتدا بازیگران عرصه ی گیتی دو تا بودند. خدا ، انسان. سپس این بازیگران به سه عدد تبدیل شدند. خدا ، انسان ، طبیعت. سپس کم کم خدا از بین رفت و بازیگران اصلی صحنه ی زندگی شدند : انسان و طبیعت یعنی انسان و قوانین خشک طبیعی . ثالثا در کتاب دیگری خواندم که مهمترین ویژگی عقلانیت مدرن این است که از حقیقت ذات زدایی شده است. یعنی در سنت های شرقی و دینی ، حقیقت ذاتی بود که انسان می خواست با تلاش و مجاهدت فراوان به آن برسد. اما در عقلانیت مدرن حقیقت به مفهوم صدق منطقی گزاره ها تبدیل شد. در این عقلانیت همه چیز یک دست شد. دیگر تفاوتی میان علم بالا و عالم پایین وجود نداشت. جهان هم سطح شد. آگاهی های انسان هم سطح شدند. دیگر هیچ چیز به نام علم والا و علم پایین یا عالم والا و عالم پایین و یا عالم لاهوت و عالم ناسوت وجود نداشت. همه چیز عرفی و ناسوتی شد. بسط این نوع عقلانیت در غرب ، همزمان شد با انقلاب صنعتی و در این شرایط تنها چیزی که مردم را به عنوان هدف زندگی به خود جذب می کرد ، مصرف بود و مصرف . زیرا حقیقتی ورای این عالم شناخته نمی شد. هرچه بود همین بود و همین. انسانی که ثروت مادی بیشتری داشت انسان موفق تری شناخته می شد . ارزش های موجود در جامعه همان ارزش های مصرفی شدند . تمام این ها در مورد غرب بود ولی در شرق و به خصوص ایران و جوامع مسلمان هم تحت تاثیر این فرهنگ همه چیز دارد عرفی و سطحی می شود. در جامعه ی ما هم با سرعت فراوان ارزش های لیبرالی و مصرفی دارد رشد می کند. اما سوال را در مورد جامعه ی ایران مطرح می کنیم که چرا با شتاب داریم به سمت ارزش های حاصل از مصرف و به تبع اون به عرفی شدن و نهیلیسم به پیش می رویم؟ دلایل زیادی دارد ولی به اختصار یکی دو تا دلیلش را بیان می کنم. دلیل اولش روند جهانی شدن است. تاثیراتی که از فرهنگ غرب گرفته ایم که با رشد وسائل ارتباط جمعی این تاثیرات بیشتر شده است. اما دلیل دومش این است که متاسفانه در جامعه ی ما ، دین به درستی معرفی نشده است. در جامعه ی ما دین را به فقه تقلیل یافته است. در تاپیکی که لینکش را می گذارم این تقلیل را بهتر توضیح داده ام. http://www.askdin.com/showthread.php?p=1007800#post1007800 وقتی با بسیاری از روحانیون و مبلغین مذهبی صحبت می شود آن ها دین را این گونه بیان می کنند که دین یعنی یک سری اصول دین را باید بلد باشی . دو تا از این اصول هستند که ما را به سمت فقه می کشانند. یکی نبوت و یکی امامت. بعد از این که اصول دین را فهمیدی باید بدانی که آن چیزی که پیامبر می آورد (یعنی قرآن) از منبع غیب می آورد و پیغمبر و امامان علم بی پایانی دارند . بنابراین ما در کلام ایشان اجتهاد کرده و راه زندگی ، تکرار می کنم راه زندگی را به تو می گوییم. یعنی تمامی آموزش های اصول عقائد مال این بود که انسان قانع شود که بایستی فقه را عمل کند. در این کانتکس مردم کسانی هستند که عقل و فهمشان در سطحی بسیار پایین است و خودشان باید این مطب را بدانند و سپس اعتماد کنند به چیزهایی که یک نبی به آن ها می گوید. با وجود تمامی ادعاهایی که بعضی از روحانیون ما مبنی بر جایگاه عقل و تفکر و معرفت در دین دارند
نیازی به معرفت اندوزی نمی بینند و اگر هم ببینند این کار را کار عبثی می دانند. اما دین تقلیل یافته به فقه نمی تواند برای زندگی معنا درست کند و بنابراین موجب رشد نهیلیسم در جامعه می شود. حضرت علی علیه السلام می فرمایند : ((اول الدین معرفت الله)) . این حدیث اگر فهم بشود بسیاری از مشکلات حل می شود. اما شاعر می فرماید : مردم اندر حسرت فهم درست. البته من به ضرورت فقه در زندگی اعتقاد دارم اما تقلیل دین به فقه به مراتب خطرناک تر از دین بدون فقه است. این سخنرانی را حتما گوش دهید . https://www.aparat.com/v/PAd0k

سلام و عرض ادب و تشکر از نکاتی که مرقوم فرمودید.

با بخش قابل توجهی از فرمایش شما موافقم اما تمایل داشتم نکاتی را نیز به عنوان حاشیه بر فرمایشات شما تقدیم کنم:

عقلانیت مدرن عقلانیت خودبنیادی است که همه چیزی را مورد پرسش قرار می دهد و تلاش می کند تا احکامی یقینی درباره ذهن و عین ارائه کند.

اما این عقلانیت مشتمل بر گرایش های متنوعی است که بیان اشتراکاتشان بسیار سخت است: راسیونالیسم، آمپریسم، پراگماتیسم و اگزیستانسیالیسم و ...

موضع عقلانیت مدرن در باب اعتقاد به وجود خدا نیز متنوع است و اینطور نیست که همگی معتقد به آن چیزی باشند که شما مرقوم فرمودید:

ابوالبرکات;1015317 نوشت:
در غرب نوعی عقلانیت وجود دارد به نام عقلانیت مدرن که امتداد عقلانیت ارسطویی و عقلانیت دکارتی-کانتی است. این عقلانیت چند ویژگی دارد. اولا این عقلانیت وجود خدا را نفی نمی کند اما اعتقاد دارد که خدا و خدایان در منطقه ای از عالم زندگی می کنند که در بالا است و آن ها هیچ اشتراک و نظارت و فهمی از جهان طبیعت ندارند.

مثلا دکارت از خدایی سخن می گوید که ضامن صدق و یقین معرفتی است. خدای دکارتی آنچنان خیرخواه است که حاضر نیست بشر را رها کند و ذهنش را با خطای مکانیزم یافته فریب دهد. به باور او خدا وجود دارد و ضامن صدق عقاید دیگر ما درباره جهان است.

اما هیوم شکاک است و هنوز درباره موضع نهایی هیوم در باب اعتقاد به خدا بحث و نظر است. اما باور مشهور این است که او شکاک است.

اما کانت نیز خدا را از بنیان های معرفتی اخلاقیات می داند یعنی اگر عقل به اخلاقیات حکم می کند باید خدایی را پیشفرض بگیرد که ضامن اجرای اخلاق است. البته او معتقد بود که خداوند توسط عقل کشف شدنی نیست و نمی توان او را به مثابه پدیده ای ذهنی مورد شناخت قرار داد. در واقع، وجود خدا همچون وجود روح، در زمره نفس الامر هستند که نه می شود ردّش کرد و نه قبول.

پس از کانت، فلسفه غرب به واسطه دو برداشت متفاوت از کانت، به دو صورت ایده‌آلیسم (به واسطه فیلسوفانی چون فیخته و شلینگ و هگل) و پوزیتیویسم ادامه یافت.

ایده‌آلیست‌ها به واسطه تغییراتی که در اندیشه کانت ایجاد نمودند، مدعی معرفت علمی در مابعدالطبیعه شدند. آن‌ها از سویی، با حذف نومن(وجود یا جهان فی نفسه) -که به گمان آن‌ها فرض بدون دلیل بود-، به یگانگی وجود و اندیشه (به اینکه وجود یا جهان چیزی نیست جز جهان پدیداری) حکم کردند؛ و از سوی دیگر، به واسطه همین یگانگی وجود و اندیشه، من استعلائی کانت را که صرفاً یک پیش‌شرط معرفتی در جهان پدیداری بود، به عنوان یک واقعیت متافیزیکی مطرح نمودند. بدین ترتیب، اشیاء در تمامیت خویش فرآورده اندیشه‌اند؛ اندیشه‌ای برآمده از ذهن مطلق که فراسوی ذهن محدود بشری است.

هگل بر آن بود که تاریخ فلسفه، تاریخ خوداندیشی عقل مطلق است؛ و فلسفه شناختی است که عقل مطلق از خود دارد؛ و فیلسوف در عالَم مفاهیم، خداوندگار تمامی واقعیت است یعنی اندیشیدن مطلق به خویش. فیخته نیز مطلق خداگونه را چنان می‌دانست که خودبه‌خود، از سپهر اندیشه بشر می‌گذرد. اما شلینگ با مقداری زاویه گیری از مبانی ایده‌آلیستی، از خدای شخص‌وار دم می‌زد که خود را بر بشر پدیدار می‌سازد.

بعدها اگزیستانسیالیسم مطرح شد که عقلانیت مدرن را به چالش کشید و از انتخاب و آزادی و شور ایمان و ارتباط وجودی با خدا سخن گفت.

در کنار این گرایش های فلسفی، کسانی هم بودند که منکر وجود خدا بودند و حتی استدلالهایی از جمله مساله شرّ را پیش می کشیدند.

و ...

بنابراین، با کلیت سخن شما موافق نیستم که فرمودید:

ابوالبرکات;1015317 نوشت:
در غرب نوعی عقلانیت وجود دارد به نام عقلانیت مدرن که امتداد عقلانیت ارسطویی و عقلانیت دکارتی-کانتی است. این عقلانیت چند ویژگی دارد. اولا این عقلانیت وجود خدا را نفی نمی کند اما اعتقاد دارد که خدا و خدایان در منطقه ای از عالم زندگی می کنند که در بالا است و آن ها هیچ اشتراک و نظارت و فهمی از جهان طبیعت ندارند.

فلسفه غرب فراز و فرودهای زیادی را طی کرده است و نمی توان حقیقتا آن را در این چند بند خلاصه کرد.

ابوالبرکات;1015317 نوشت:
در این کانتکس مردم کسانی هستند که عقل و فهمشان در سطحی بسیار پایین است و خودشان باید این مطب را بدانند و سپس اعتماد کنند به چیزهایی که یک نبی به آن ها می گوید. با وجود تمامی ادعاهایی که بعضی از روحانیون ما مبنی بر جایگاه عقل و تفکر و معرفت در دین دارند
نیازی به معرفت اندوزی نمی بینند و اگر هم ببینند این کار را کار عبثی می دانند.

تا جایی که بنده مطالعه کرده ام و در جامعه علمی و حوزوی حضور دارم، واقعیت چنین نیست. بسیاری از پژوهشگاه های حوزوی بر این اساس شکل گرفته اند تا مسیر پیشرفت علمی (خصوصا در حوزه علوم انسانی) را بشناسند و هموار بسازند.

توضیح بیشتر این که از منظر دینی، معلومات انسانی سه دسته هستند: خردستیز و خردگریز و خردپذیر.

معلومات خردستیز از سنخ تناقضات هستند که عقل از پذیرش آن اباء دارد و آن را نمی پذیرد.

معلومات خردگریز از سنخ علومی هستند که عقل به خودی خود به آنها دسترسی ندارد؛ مثلا جزیئات قیامت یا فلسفه احکام و ...

معلومات خردپذیر معلوماتی هستند که عقل به خودی خود به آنها دسترسی دارد. در این حوزه، دین یا ورود نمی کند یا به عنوان تاکید و تایید آن آموزه ورود می کند و یا به عنوان پیرایشگر ورود می کند بدین بیان که آن معلومات را پیرایش و ویرایش می کند تا سریعتر به آنها دسترسی پیدا کنیم و یا در شناخت آنها دچار انحراف و خطا نشویم. مثلا علوم فنی و مهندسی و یا علوم انسانی از سنخ اموری هستند که خردپذیر هستند و عقل آدمی می تواند به آنها دسترسی داشته باشد اما برای تسریع در فرآیند علمی و جلوگیری ازانحراف، از دین نیز استفاده می کنیم.

برای مطالعه آثاری که اندیشمندان حوزوی در عرصه تقارن علم و دین نگاشته اند، می توانید به کتابشناخت بیست و چند جلدی مراجعه بفرمایید که اخیرا تحت عنوان «کتاب شناخت گفتمان انقلاب اسلامی» به چاپ رسیده است.

ابوالبرکات;1015317 نوشت:
اما دین تقلیل یافته به فقه نمی تواند برای زندگی معنا درست کند و بنابراین موجب رشد نهیلیسم در جامعه می شود. حضرت علی علیه السلام می فرمایند : ((اول الدین معرفت الله)) . این حدیث اگر فهم بشود بسیاری از مشکلات حل می شود. اما شاعر می فرماید : مردم اندر حسرت فهم درست. البته من به ضرورت فقه در زندگی اعتقاد دارم اما تقلیل دین به فقه به مراتب خطرناک تر از دین بدون فقه است

با شما موافقم.

قول سدید;1015328 نوشت:
معلومات خردپذیر معلوماتی هستند که عقل به خودی خود به آنها دسترسی دارد. در این حوزه، دین یا ورود نمی کند یا به عنوان تاکید و تایید آن آموزه ورود می کند و یا به عنوان پیرایشگر ورود می کند بدین بیان که آن معلومات را پیرایش و ویرایش می کند تا سریعتر به آنها دسترسی پیدا کنیم و یا در شناخت آنها دچار انحراف و خطا نشویم. مثلا علوم فنی و مهندسی و یا علوم انسانی از سنخ اموری هستند که خردپذیر هستند و عقل آدمی می تواند به آنها دسترسی داشته باشد اما برای تسریع در فرآیند علمی و جلوگیری ازانحراف، از دین نیز استفاده می کنیم.
بگذارید روی این قسمت از صحبت شما بحث کنیم. دین چگونه به عنوان پیرایشگر عمل می کند؟ پیرایشگر یعنی کسی که از بالا به موضوعی نگاه می کند و بر آن موضوع احاطه دارد و قصد دارد که آن موضوع را به قول شما پیرایش کند تا دچار انحراف و خطا نشویم.
یک سوال مهمتر؟ حالا علوم انسانی را کاری نداریم. علوم فنی و مهندسی را چگونه دین واردشان می شود؟ الان که نمی خواهید آیه ی ((و انزلنا الحدید)) را برای من بخوانید؟!
ببینید مهمترین مسئله در تفکر ، آزاد اندیشی است. شما و بعضی از روحانیون(تازه بعضی هاشون) مسئله ی معرفت و تفکر را به نظر می رسد که قبول دارید اما برای تفکر اصالتی قائل نمی شوید. بلکه آن را ذیل گزاره های دینی (به زعم خودتان) قرار می دهید تا جایی که برای آن چیزی که دین می نامید حتی حق دخالت در علوم فنی و مهندسی هم قائل می شوید.

قول سدید;1015328 نوشت:
ا جایی که بنده مطالعه کرده ام و در جامعه علمی و حوزوی حضور دارم، واقعیت چنین نیست. بسیاری از پژوهشگاه های حوزوی بر این اساس شکل گرفته اند تا مسیر پیشرفت علمی (خصوصا در حوزه علوم انسانی) را بشناسند و هموار بسازند.
این پژوهشگاه ها بر اساس یک نوع ضرورت ساخته نشده اند. یعنی این ضرورت احساس نشده است که نیاز به بازنگری عمیقی در فهم دین و علوم انسانی وجود دارد. اگر هم ضرورتی احساس شده است بیشتر برای مواجهه با تهاجم فرهنگی بوده است. یعنی پیش خودشان گفته اند که فرهنگ غربی با علوم انسانی اش دارد به ما هجوم می آورد. حالا چه بکنیم؟ بیاییم علوم انسانی اسلامی درست بکنیم. اگر این تهاجم نبود ما هیچ وقت به این فکر نمی افتادیم که ضرورت دارد تا با نگاه عمیقی به مسائلمان بپردازیم. همین الان هم دنبال نگاه عمیق نیستیم. بلکه بیشتر دنبال این هستیم که جریان های غرب گرا چه می گویند تا ما به آن ها جواب بدهیم.
به طور کلی مسئله این است که ما نمی خواهیم به گفتگو با نبی بپردازیم. خیلی شفاف بگویم. گفتگوی علمی و فلسفی یعنی جنگ ، یعنی نقد تند (البته برای دریافت معرفت بیشتر). زکریای رازی می گوید که زمانی که کتابی خواستی بخوانی خودت را دشمن نویسنده بدان. گفتگوی معرفتی با نبی یعنی ای پیغمبر به من یاد بده که من چه کار کنم نه این که بگو من چه کار کنم؟ یاد دادن با تقلید کردن متفاوت است. (این حرفی که می زنم با مسئله ی تقلید در احکام دینی متفاوت است.)

قول سدید;1015329 نوشت:

با شما موافقم.

این را هم موافقید که نهیلیسم در جامعه ی ما رشد کرده است و یکی از مهمترین دلایل رشد نهیلیسم در جامعه ی ما تقلیل دین به فقه می باشد؟

قول سدید;1015323 نوشت:
موضع عقلانیت مدرن در باب اعتقاد به وجود خدا نیز متنوع است و اینطور نیست که همگی معتقد به آن چیزی باشند که شما مرقوم فرمودید:

نوشته اصلی توسط ابوالبرکات
در غرب نوعی عقلانیت وجود دارد به نام عقلانیت مدرن که امتداد عقلانیت ارسطویی و عقلانیت دکارتی-کانتی است. این عقلانیت چند ویژگی دارد. اولا این عقلانیت وجود خدا را نفی نمی کند اما اعتقاد دارد که خدا و خدایان در منطقه ای از عالم زندگی می کنند که در بالا است و آن ها هیچ اشتراک و نظارت و فهمی از جهان طبیعت ندارند.

شاید بنده واژه ی اشتراک و نظارت و فهم از جهان طبیعت را به خوبی در این جا نگذاشته باشم. شاید بهتر بود که دنبال واژه ای مناسب تر می گشتم. شاید واژه ی خدای فعال در این جا مناسب تر بود. من در بیان آن چه که می خواهم بگویم از چیزهایی که خود شما از فیلسوفان غربی نقل کردید استفاده می کنم.
قول سدید;1015323 نوشت:
مثلا دکارت از خدایی سخن می گوید که ضامن صدق و یقین معرفتی است. خدای دکارتی آنچنان خیرخواه است که حاضر نیست بشر را رها کند و ذهنش را با خطای مکانیزم یافته فریب دهد. به باور او خدا وجود دارد و ضامن صدق عقاید دیگر ما درباره جهان است.
همان طور که می بینید در اندیشه ی دکارت ، خدا به ضامن صدق تقلیل یافته است. در واقع خدا در این جا خدای ((فعال ما یشاء)) ی نیست که امورات عالم به دست اوست. بلکه خدا آن کسی است که ضامن صدق است و در واقع در این اندیشه ، خدا همان صدق است.
قول سدید;1015323 نوشت:
ما هیوم شکاک است و هنوز درباره موضع نهایی هیوم در باب اعتقاد به خدا بحث و نظر است. اما باور مشهور این است که او شکاک است.
هیوم هم که شکاکه. ولش کن.
قول سدید;1015323 نوشت:
اما کانت نیز خدا را از بنیان های معرفتی اخلاقیات می داند یعنی اگر عقل به اخلاقیات حکم می کند باید خدایی را پیشفرض بگیرد که ضامن اجرای اخلاق است. البته او معتقد بود که خداوند توسط عقل کشف شدنی نیست و نمی توان او را به مثابه پدیده ای ذهنی مورد شناخت قرار داد. در واقع، وجود خدا همچون وجود روح، در زمره نفس الامر هستند که نه می شود ردّش کرد و نه قبول.
در کانت هم می بینید که خدا به عنوان ((فعال لمایشاء)) مطرح نمی شود. مهمترین چیزی هم که در اندیشه ی کانت وجود دارد این است که همان طور که فرمودید او وجود خدا را با عقل نظری قابل اثبات نمی داند. همین نشان می دهد که کانت هم خدای نصفه و نیمه ای را قبول دارد.

قول سدید;1015323 نوشت:
ایده‌آلیست‌ها به واسطه تغییراتی که در اندیشه کانت ایجاد نمودند، مدعی معرفت علمی در مابعدالطبیعه شدند. آن‌ها از سویی، با حذف نومن(وجود یا جهان فی نفسه) -که به گمان آن‌ها فرض بدون دلیل بود-، به یگانگی وجود و اندیشه (به اینکه وجود یا جهان چیزی نیست جز جهان پدیداری) حکم کردند؛ و از سوی دیگر، به واسطه همین یگانگی وجود و اندیشه، من استعلائی کانت را که صرفاً یک پیش‌شرط معرفتی در جهان پدیداری بود، به عنوان یک واقعیت متافیزیکی مطرح نمودند. بدین ترتیب، اشیاء در تمامیت خویش فرآورده اندیشه‌اند؛ اندیشه‌ای برآمده از ذهن مطلق که فراسوی ذهن محدود بشری است.

هگل بر آن بود که تاریخ فلسفه، تاریخ خوداندیشی عقل مطلق است؛ و فلسفه شناختی است که عقل مطلق از خود دارد؛ و فیلسوف در عالَم مفاهیم، خداوندگار تمامی واقعیت است یعنی اندیشیدن مطلق به خویش. فیخته نیز مطلق خداگونه را چنان می‌دانست که خودبه‌خود، از سپهر اندیشه بشر می‌گذرد. اما شلینگ با مقداری زاویه گیری از مبانی ایده‌آلیستی، از خدای شخص‌وار دم می‌زد که خود را بر بشر پدیدار می‌سازد.

بعدها اگزیستانسیالیسم مطرح شد که عقلانیت مدرن را به چالش کشید و از انتخاب و آزادی و شور ایمان و ارتباط وجودی با خدا سخن گفت.

اندیشه های هگل و ایده آلیست ها و اگزیستانسیالیست ها هم نمی توانند خدایی فعال به ما نشان بدهند یا حتی اگر بتوانند می دانیم که آن چیزی که امروزه ما می بینیم و آن چیزی که در ذهن و باور مردم غرب تا حد زیادی اثر دارد خدای فعال نیست و این اندیشه ها اثری عمیق بر روی آن ها نگذاشته است.

ابوالبرکات;1015433 نوشت:
شاید بنده واژه ی اشتراک و نظارت و فهم از جهان طبیعت را به خوبی در این جا نگذاشته باشم. شاید بهتر بود که دنبال واژه ای مناسب تر می گشتم. شاید واژه ی خدای فعال در این جا مناسب تر بود. من در بیان آن چه که می خواهم بگویم از چیزهایی که خود شما از فیلسوفان غربی نقل کردید استفاده می کنم.
همان طور که می بینید در اندیشه ی دکارت ، خدا به ضامن صدق تقلیل یافته است. در واقع خدا در این جا خدای ((فعال ما یشاء)) ی نیست که امورات عالم به دست اوست. بلکه خدا آن کسی است که ضامن صدق است و در واقع در این اندیشه ، خدا همان صدق است.
هیوم هم که شکاکه. ولش کن.
در کانت هم می بینید که خدا به عنوان ((فعال لمایشاء)) مطرح نمی شود. مهمترین چیزی هم که در اندیشه ی کانت وجود دارد این است که همان طور که فرمودید او وجود خدا را با عقل نظری قابل اثبات نمی داند. همین نشان می دهد که کانت هم خدای نصفه و نیمه ای را قبول دارد.

اندیشه های هگل و ایده آلیست ها و اگزیستانسیالیست ها هم نمی توانند خدایی فعال به ما نشان بدهند یا حتی اگر بتوانند می دانیم که آن چیزی که امروزه ما می بینیم و آن چیزی که در ذهن و باور مردم غرب تا حد زیادی اثر دارد خدای فعال نیست و این اندیشه ها اثری عمیق بر روی آن ها نگذاشته است.

ممنون از توضیحاتی که مرقوم فرمودید

با شما موافقم@};-

ابوالبرکات;1015431 نوشت:
این را هم موافقید که نهیلیسم در جامعه ی ما رشد کرده است و یکی از مهمترین دلایل رشد نهیلیسم در جامعه ی ما تقلیل دین به فقه می باشد؟

همانطور که سابقا عرض کردم تقلیل دین به فقه و نادیده انگاشتن معنویت و اخلاق و چشم انداز دینی به زندگی و جهان و درد و رنج، می تواند یکی از عوامل موثر در پیدایش نیهیلیسم باشد.

البته مستحضرید که نیهیلیسم اقسام مختلفی دارد: نیهیلیسم معرفتی و نیهیلیسم ارزشی.

در نیهیلیسم معرفتی، نظام معرفتی جهانشمول که کلیت جهان را توضیح می دهد (همانند نظام معرفتی دینی و فلسفی) نفی می شود و فرو می ریزد.

در نیهیلیسم ارزشی، نظام ارزشی جهانشمول منتفی می شود.

اگر قرار باشد دین را به فقه محدود کنیم (که درون دینی است و مقبولیت عام و گسترده ندارد) در اینصورت، اخلاق (که از جهانشمولی و مقبولیت عام برخوردار است) فرو می ریزد. همچنین اگر دین را به فقه تقلیل دهیم و از لزوم نظام معرفتی جهانشمول (که می تواند مقبول همگان باشد دفاع نکنیم) باز هم به نیهیلیسم منتهی می شویم.

ابوالبرکات;1015430 نوشت:
ببینید مهمترین مسئله در تفکر ، آزاد اندیشی است. شما و بعضی از روحانیون(تازه بعضی هاشون) مسئله ی معرفت و تفکر را به نظر می رسد که قبول دارید اما برای تفکر اصالتی قائل نمی شوید. بلکه آن را ذیل گزاره های دینی (به زعم خودتان) قرار می دهید تا جایی که برای آن چیزی که دین می نامید حتی حق دخالت در علوم فنی و مهندسی هم قائل می شوید.

در مورد این بخش از فرمایش شما باید عرض کنم یک روحانی (بلکه یک مسلمان) چون وحی را کلام الله و ناشی از علم الهی می داند، به حقانیتش معتقد است و بر این باور است که آنچه از جانب خدا بیان شده است، عین واقعیت است. به همین جهت، سعی می کند در این چارچوب تفکر نماید.

مستحضرید که تفکر به معنای استفاده از معلومات برای حلّ مجهولات است، و به همین جهت، اگر ما معلوماتی داشته باشیم، سعی می کنیم مجهولات خودمان را بواسطه آنها حلّ کنیم.

از این رو، یک مسلمان از معلومات دینی به منظور کشف سایر مسائل علمی استفاده می کند؛ یعنی اگر بخشی از معلوماتش را از علوم تجربی می گیرد، بخشی را نیز از وحی اخذ می کند.

البته از آن جایی که فهم متون دینی متاثر از علوم است، اینطور نیست که اندیشمندان حوزوی در فهم دینی خود متصلّب باشند و امکان هر گونه تغییر در فهم دینی خودشان را روا نشمارند.

این مبحث عمدتادر حوزه علوم انسانی جاری است. اما در حوزه علوم مهندسی و ... اندیشمندان حوزوی چنین نظری ندارند به جز این که به باور آنها (و بسیاری از فیلسوفان علم) علم و تکنولوژی بواسطه پیشداشت های معرفتی خودشان جهت دار هستند و پسندیده است که پیشداشت های یک مسلمان، جهت علم و تکنولوژی را در راستای اهداف و مبانی اسلامی تنظیم کند.


ابوالبرکات;1015430 نوشت:
این پژوهشگاه ها بر اساس یک نوع ضرورت ساخته نشده اند. یعنی این ضرورت احساس نشده است که نیاز به بازنگری عمیقی در فهم دین و علوم انسانی وجود دارد. اگر هم ضرورتی احساس شده است بیشتر برای مواجهه با تهاجم فرهنگی بوده است. یعنی پیش خودشان گفته اند که فرهنگ غربی با علوم انسانی اش دارد به ما هجوم می آورد. حالا چه بکنیم؟ بیاییم علوم انسانی اسلامی درست بکنیم. اگر این تهاجم نبود ما هیچ وقت به این فکر نمی افتادیم که ضرورت دارد تا با نگاه عمیقی به مسائلمان بپردازیم. همین الان هم دنبال نگاه عمیق نیستیم. بلکه بیشتر دنبال این هستیم که جریان های غرب گرا چه می گویند تا ما به آن ها جواب بدهیم.

این که یکی از اهداف پیدایش پژوهشگاه های حوزوی چنین بوده یا نبوده، فرقی در مساله ایجاد نمی کند. به هر حال، در حال حاضر، اندیشمندان و متفکرانی هستند که سعی دارند در حوزه تلاقی علم و دین کار نمایند و حقیقتا کارهای قابل توجهی ارائه کرده اند.

این که فرمودید کار پژوهشگاه های حوزوی دقیق و عمیق نیست، به نظر بنده قابل قبول نیست. تا جایی که بنده مطلعم کارهای قابل توجهی در این زمینه انجام شده است.

پرسش:
آيا «پوچ گرايي» ویژگی جدانشدنی عصر حاضر نیست؟ ظاهرا قبلا نبود و الان آمده و آینده هم حضور دارد و نمیشود از آن فرار کرد! همه گرفتارش شدند خصوصا در غرب و الان در شهرهای بزرگ ما. چه باید کرد تا از این وضعیت نجات یافت و زندگی را معنادار کرد؟

پاسخ:
برای پاسخ به این پرسش که «احساس پوچی ویژگی انسان معاصر است یا حالتی ممکن برای هر انسانی در هر دوره ای؟» باید مقدمتا در باب عوامل پیدایش چنین احساسی، نکاتی را عرضه کرد. از این رو، در بخش نخست عوامل پیدایش چنین احساسی را مختصرا توضیح می دهیم و سپس در بخش دوم، به پرسش شما باز می گردیم و به آن پاسخ می گوییم.

بخش اول: علل و عوامل پیدایش احساس پوچی

1. معمای آفرینش
در سیر تاریخ همواره بشر می خواسته بداند که از کجا آمده است؟ برای چه آمده است؟ و به کجا می رود؟ در این میان برای عده ای مسائل فوق به حالت گذرا مطرح شده و در نتیجه از کنار آن به سادگی گذشته اند. ولی جمعی دیگر که عده قلیلی از انسان ها را تشکیل می دهند معمای هستی را برای خود جدی مطرح کرده و کوشیده اند تا در حد امکان و توانایی خویش پاسخی برای آن بیابند.
از این رو، پوچ گرایانی همچون کامو، کافکا و هدایت که هم فاقد اندیشه های دقیق فلسفی بوده و هم بی ارتباط با یک سیستم فلسفی و دینی که بتوانند پاسخ مسائل فوق را دریابند، بوده اند، نهایتا سر از بیراهه های بدبینی و پوچی در آورده اند.
آری، اعتقاد به یک سیستم فلسفی و دینی، که پاسخگوی معمای آفرینش باشد آدمی را از بدبینی نجات می دهد. به همین جهت، نیچه بعد از آن که خبر از فروریختن بنای اعتقادی مذهب در غرب می دهد، فورا نیهیلیسم و فراگیری پوچی را اعلام می کند.

2. راز مرگ
حقیقت مرگ عامل اساسی دیگری بر گرایش انسان به بدبینی و پوچی است، اندیشه مرگ بسیاری از متفکران و اندیشمندان را به سوی یأس و بدبینی می کشاند.
آدمی که از لذائذ و خوشی های زندگی بهره مند باشد، ولی در همان لحظه که از نعمت های زندگی استفاده می کند دریابد که این خوشی زودگذر است و استمرار و بقایی برای آن نخواهد بود و سرانجام آدمی، چه با خوشی و لذت باشد و چه با غم و اندوه، مرگ است، دچار یأس و بدبینی خواهد شد. این فرد با خود خواهد اندیشید که این زندگی چه ارزشی دارد.
تنها کسانی می توانند با اندیشه مرگ از پوچی رهایی یابند که به جهان پس از مرگ و عالم رستاخیز اعتقاد داشته و باور داشته باشند که این زندگی مرحله ای است برای ورود به عالمی والاتر از این جهان و در نتیجه مرگ پایان زندگی نیست، بلکه پلی است بین این جهان و جهان دیگر.

3. شک روانی
شک یکی از پدیده های بسیار مهم برای شناسایی جهان هستی است و تا اندیشمندی در مسائل هستی شک نکند، هرگز نخواهد توانست به بسیاری از واقعیات دست یابد.
اگر انسان شک را به عنوان وسیله ای برای راهیابی به شناخت مسائل هستی بداند، امری است بسیار مفید. اما اگر این شک ادامه یابد تا جایی که انسان در بدیهی ترین بدیهیات نیز شک کند مثلا اینکه آیا جهان هستی وجود دارد یا نه؟ دیگر این شک را نباید یک شک فلسفی به شمار آورد، زیرا چنین فردی دچار بیماری روانی شده است. همین نوع شک روانی است که آدمی را به سوی بدبینی و پوچی می کشاند. چون چنین انسانی به تمام امور حتی به زندگانی خود به دیده شک خواهد نگریست.
نام آورانی نظیر معری و شوپنهاور و نیچه به انگیزه شک بیش از حد در جهان آفرینش، دچار نگرانی و اضطراب فلسفی شدند و در نتیجه سر از وادی بدبینی درآوردند.

4. مادّه گرایی
یک فرد ماده گرا تمامی پدیده های جهان هستی را ناشی از تصادف و طبیعت کور و کر دانسته و عقیده دارد که آدمی چند روزی در این جهان به سر برده و با فرا رسیدن مرگ پرونده حیاتش برای همیشه بسته خواهد شد. از دیدگاه انسانِ مادی مسلک، زندگی دنیوی هدف واقعی آدمی بوده و خوشبختی و سعادت در بهتر زیستن و رفاه بیشتر است. در حالی که انسان الهی معتقد است که زندگی دنیا یک زندگی موقت و گذر است، برای وصول به زندگی والاتر و بالاتر یعنی جهان پس از مرگ. در حقیقت زندگی مادی برای انسان الهی وسیله ای است برای نیل به کمال نه آنکه هدف واقعی حیات آدمی باشد. بنابراین، چنین انسانی مشکلات و ناملایمات زندگی را تحمل کرده و رنج ها و ناگوارایی های زندگی او را به سوی بدبینی و پوچی نخواهد کشاند.

5. شرایط نابسامان محیط اجتماعی
شرایط نابسامان محیط اجتماعی بسیاری از افراد انسانی را به سوی بدبینی و پوچی می کشاند. این عامل به ویژه در قرن حاضر از موجبات اصلی پوچ گرایی است؛ زیرا انسانی که شعله های جنگ را دیده و طعم فقر و گرسنگی را چشیده و در انتظار آزادی از یوغ بندگی و استثمار در حال احتضار بوده و از هر سو فریاد نجات بر آورده و ندایی نشنیده، چگونه ممکن است نسبت به زندگی خوش بین باشد.
بسیاری از نام آوران فلسفه پوچی نظیر سارتر، کامو و کافکا پوچ گراییشان بیشتر به علت نابسامانی های محیط اجتماعی بوده است.(1)

بخش دوم: پاسخ به پرسش مورد نظر
آنچه عرض شد، بخشی از عوامل موثر در پیدایش احساس پوچی است. روشن است که عوامل مذکور می تواند برای هر انسانی در هر دوره ای رخ دهد. از این رو، اگرچه نیهیلیسم و احساس پوچی در عصر حاضر تا حدودی میان گروه قابل توجهی از مردم فراگیر شده است، اما نباید گمان برد که این احساس و یا عوامل پیدایش آن محدود به عصر حاضر است و در دوره های قبل برای کسی رخ نداده است. آری، قبل از عصر مدرن، شکاکیت و الحاد اینگونه که اکنون ترویج و تایید می شود، مطرح نبوده است و چون مردم عمدتا به باورهای دینی معتقد بودند، کمتر کسی به الحاد و احساس پوچی منتهی می شد. در عصر حاضر نیز اگر کسی به باورهای دینی معتقد باشد و به خدا و معاد باور داشته باشد، به این احساس دچار نمی شود و جهان را هدفمند و معنادار می یابد.
بنابراین، این که احساس پوچی لازمه عصر حاضر است سخن درستی نیست؛ از دو جهت: یکی این که سابقا نیز کسانی بودند که به پوچی گرفتار شدند؛ و ثانیا در عصر حاضر کسانی هستند که با حفظ باورهای دینی، به این حالت دچار نمی شوند.

پی نوشت ها:
1. برای مطالعه بیشتر: رک: نصری، عبدالله، فلسفه آفرینش، دفتر نشر معارف، 1386، ص 185-205.

موضوع قفل شده است