چقدر غریبی ... خـــــــدا

تب‌های اولیه

2 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
چقدر غریبی ... خـــــــدا

تقدیم به وجود اقدس او

• با این آرزو چشمهایم را بازکردم که ببینمَت ، به یادت ... سلام کردم اما... تو با من نبودی!

بندبند وجودم را به ترنم زیبای آب سپردم ، کائنات را به یاری طلبیدم وانرژی هستی را ، تا دو رکعت عشقنامه بِسُرایم ... خواندم ... خواندم ... و ... تمام شد اما... تو با من نبودی!

• مثل کسی که گم شده باشد محو بودم و حیران ... دیدم خودم را که زمزمه می کرد... اَللّهُمَّ رَبَّ النّورِ العَظیم وَ ربَّ الکُرسی الرَّفیع و رَبَّ البَحرِ المَسجور ... ، همچون دیوانه ای که افسار گسسته باشد چنگ می انداختم تا بیابَمَت ... اما... تو با من نبودی!

انگشت حسرت به دندان می گزیدم ... تویی که همیشه هستی ... تویی که نزدیک تری از رگ گردن به بنده ات ... تویی که نزدیک تری از سیاهی چشم به سفیدی آن ... تویی که هر روز ، هر لحظه ، هرثانیه و هر آن ندا می دهی ... آآآآی فریب خوردگان ، آآآآی جاماندگان ... بیایید که منزلگه من جای امید است... تویی که سفره عبودیت را چنان گسترانده ای تا مباد بنده ای از آن محروم بماند... تو ... تو ... تو ... تویی که نشناختمت ... آه... اما... تو با من نبودی!

• خورشید با انگشتان گرمش صورتم را قلقلک می داد، انگار قصد شوخی داشت ... به او غُرّیدم ... معنی دار نگاهم کرد ... رفت ... اما... تو با من نبودی!

آدم ها مثل کلافی به هم تنیده در تکاپوی معاش روزانه در هم می لولند... گاه با تندی سعی در جلو زدن از یکدیگر دارند ... می دوند ... و می دوند ... تا به روزمَر ْگیشان برسند ... و وقتی رسیدند ... دیگر هیچ ... آنها را می دیدم ... چانه زنی هاشان را ... حساب گری هاشان را ... خنده ها و گریه هاشان را ... اما... تو با من نبودی!

• نسیم صبحگاهی پُست خود را با گرمای داغ ظهر تعویض کرد ... و تو با من نبودی... به خود آمدم ... مؤذن سرود دعوت می خواند ... و تو با من نبودی ... امروز هم گذشت .... بدون تو .... همچنان سرگردان وادی حیرت بودم ... اما... تو با من نبودی!

چیزی درونم شکست... احساسی آشنا... بغضی ترکید ... صدایی گرفته ... ای آرامبخش روانم ... صدایت ... صدای زیبایت... درماندگیم را شفا می دهد و کورسوی امید را در چشمان بی فروغ و خسته ام روشن می سازد... ترانه روح نوازت کرختی ام را می زداید و جان تازه ام می بخشد... لالایی شبانه ام ...

• غرق در افکار سست و بی مایه ام ... آتشی درونم برپاست ... آتشی که می سوزاند همه خودخواهی هایم را ... طوفانی که ویران می کند غرور و تکبرهایم را ... یک سونامی عظیم ... در این قیامتِ زیبا ... تــو را دیدم ... وه که چه با شکوهی ... ابهتت ... می ترساندم ... دست نوازشت ... کِشِشی نگفتنی دارد... یک جاذبه غریب ... نگاه مهربانت ... شرمنده ام می کند ... حرارت گونه هایم را احساس می کنم ... و غوغای قلبم را ... عشق همه تار و پودم را فرا گرفته ... تو هستی از باب معیت و همراهی دائمی ... و این من بودم که با خیالی وهم انگیز نمی دیدمت ... آنکه از چشمه غفلت نوشید ... آنکه رمز گنج حضور تو را وارونه واردکرد... آنکه بی وفایی کرد ... آنکه نبود ... آنکه ... آنکه ... همه من بودم ... آری ... تو بودی ... من نبودم.

چقدر غریبی ... خـــــــدا

نوشته اي زيبا از دردي مشترك

موفق باشيد

موضوع قفل شده است