جمع بندی زندگی دوباره و هزاران سوال

تب‌های اولیه

16 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
زندگی دوباره و هزاران سوال

با سلام
سال ٨٨تجربه جدا شدن روح از بدن و ديدن برزخ رو داشتم و يك سري پيام ها رو دريافت كردم كه زندگي من رو كاملا عوض كرد از بعد از اون جريان انرژي خاصي دارم كه در حد كم اينده رو ميبينم كسي ميدونه اين چي هست چه جوري ميشه تقويتش كرد يا اصلا بايد چه كار كنم

width: 700 align: center

[TD="align: center"]با نام و یاد دوست

[/TD]

[TD="align: center"][/TD]


کارشناس بحث: استاد امیـد

[TD][/TD]

يسنا;1000071 نوشت:
با سلام
سال ٨٨تجربه جدا شدن روح از بدن و ديدن برزخ رو داشتم و يك سري پيام ها رو دريافت كردم كه زندگي من رو كاملا عوض كرد از بعد از اون جريان انرژي خاصي دارم كه در حد كم اينده رو ميبينم كسي ميدونه اين چي هست چه جوري ميشه تقويتش كرد يا اصلا بايد چه كار كنم

سلام

تجربه یِ «جداشدنِ روح از بدن» یک پدیده یِ روانشناختی است. پدیده های روانشناختی وقتی رخ می دهند، رویدادهایی پیش از آن اتفاق می افتند و پس از آنها نیز اتفاقاتی پیش می آیند. به رویدادهایی گه پیش از این پدیده ها رخ می دهند، «پیشایَندها» و به رویدادهایی که پس از این پدیده ها رخ می دهند، «پَسایَندها» می گویند.

پیشایَند =====» پدیده روانشناختی (جداشدن روح از بدن) =======» پَسایَند

درست فکر کنید و با دقت و ذکر جزئیّات به سؤالات زیر پاسخ دهید:

- قبل از این که احساس کنید روح از بدن تان جدا شود، چه اتفاقی رخ داد؟ (پیشایند)
- هنگامی که احساس کردید روح تان از بدن جدا شده، چه احساسی به شما دست داد؟
- پس از آن که احساس کردید روح از بدن تان جدا شده، چه اتفاقی رخ داد؟ (پَسایند)

- در همان روزها که جداشدنِ روح از بدن را تجربه کردید، چه وضعیت روحی داشتید؟
- در آن روزها روابط تان با اطرافیان (پدر، مادر، همسر) چگونه بود؟

لطفا به دقت و با ذکر جزئیات به سؤالات پاسخ دهید.

قبل از اين رخداد حدود يك سال ساعت ١٠دقيقه به ٣نيمه شب از خواب بيدار ميشدم بدون هيچ علتي.دانشجو بودم و اون شب نخوابيده بودم از ناراحتي زياد پدرم مريض بودن و از لحاظ مالي در تنگنا بوديم و خواهر و برادرم اعتنايي نداشتن
از پنجره خوابگاه به ماه نگاه كردم با خدا حرف ميزدم و گريه ميكردم نماز شب خوندم و رفتم كه بخوابم كه يه حالي انگار يه چيزي از تنم جدا ميشد از انگشتاي پام و خيلي سريع بود رو قفسه سينه و به چشمام كه رسيد اذيت كننده بود بعد از اون از يه چيز مثل تونل كه پر از نوراي رنگي رنگي بود رفتم بالا و به يه بيمارستان رسيدم و اونجا يه خانم رو ديدم كه بعدها تو زندگي با اون شخص دوست شدم و اون خانم تو اون بيمارستان فوت كرد روح مادر و برادرم رو ديدم كه تو بينارستان دور زدن و رفتن و من ترسيده بودم تا يه پرستار بهم گفت نوبت تو هست گوشيمو بهش دادم و گفتم به مخاطبام بگو حلالم كنن و يادم نيست چه جوري از اونجا رفتم به يه جزيره ابتداي اون جزيره ايستادم سمت راست يه دريا بود بسيار ارام و زيبا و ارامش بخش و سمت چپ يه درياي خروشان و وحشي كه از سمتچپ دختراني با شلوار كوتاه يا نيمه برهنه ميخواستن از جزيره فرار كنن كه يه چيزي مثل دايناسور خيلي كوچيك اونا رو ميخورد و دوباره تو جزيره در ميومدن خانما

كسايي رو ديدم كه با چكمه اهني و زنجير يه جا بسته شده بودن و يه دفعه اون خانمي رو ديدم كه قبل از من فوت شده بود مثل شيشه بود مثل اب بود زلال كه پشت و رو نداشت و اون رفت و بعد از اون من رفتم وسط جزيره كل زندگيم مثل نگاتيو دوربيناي قديمي تو چند ثانيه بهم نشون داده شد عروسي خواهرم رقصاي خودم نذرايي كه كردم و ندادم نمازاي نيمه خونده شدم ولي خدا گفت همه رو ميبخشم به جز دلي كه شكستي نگاه كردم سمت چپ جزيره يكي از دوستاي دبيرستانم بود و من يادم نبود چي بهش گفتم اصرار كردم كه خدا فرصت دوباره بهم بده و وقتي برگشتم فقط ١٠دقيقه گذشته بود
وقتي فرداش به اون دوستم ز زدم واقعا ازمن دلخور بود

يسنا;1000429 نوشت:
عروسي خواهرم رقصاي خودم نذرايي كه كردم و ندادم نمازاي نيمه خونده شدم ولي خدا گفت همه رو ميبخشم به جز دلي كه شكستي نگاه كردم سمت چپ جزيره يكي از دوستاي دبيرستانم بود و من يادم نبود چي بهش

واقعیت این است که نمی توان همه تجربه های ماوَرائی را درست و صحیح دانست.
در مورد نماز، پیامبراکرم (صلّی الله علیه و آله و سلّم) فرمود: «الصلوةُ عَمودُ الدِّين اِن قُبِلَت قُبِلَ ما سِواها وَ اِن رُدَّت رُدَّ ما سِواها»؛ یعنی:«نماز ستون دين است اگر قبول شود، ديگر عبادات پذيرفته مي شود و اگر ردّ شود، عبادات و اعمال ديگر پذيرفته نمی‌شوند»(‌وسايل الشيعه ، ج ۳ ، ص ۲۲ ، حديث ۱۰). همچنین امام صادق (صلوات الله و سلامه علیه) در آخرین لحظات عمر شریفِ خود فرمود: «شفاعت ما به كسی كه نماز را سبك بشمارد، نمي رسد». اینها همگی اهمیت بسیار زیادِ نماز را نشان می دهند. درست است که حقّ الناس خیلی مهمّ است و خداوند متعال در مورد حقّ الناس حساب رسی می نماید، ولی نباید فکر کنیم که مهمّ تر از آن وجود ندارد. اما در تجربه شما خلاف این دو حدیث، به شما اِلقا شده است.

توصیه می کنم خیلی به دنبال یادگرفتن یا تقویتِ نیروی جداکردن روح از بدن نباشید. اگر این کار، برای انسان ها فایده ای داشت، حتما خداوند متعال این قابلیّت را در اختیار همه قرار می داد. داستان زیر را بخوانید تا متوجه شوید که داشتن خیلی از چیزها به نفع انسان نیست:

روزی روزگاری در زمان حضرت موسی(ع) مرد جوانی به خدمت او رسید و گفت: «ای پیامبر خدا! سال هاست که آرزو دارم زبان جانوران را یاد بگیرم. از تو خواهش می کنم زبان آن ها را به من بیاموز». حضرت موسی(ع) گفت: «این چه هوس خامی است! از این آرزو بگذر که برای تو خطرناک است ». اما مرد جوان دست بردار نبود و اصرار می کرد. حضرت موسی(ع) با خدا به راز و نیاز پرداخت و به خداخواسته جوان را عرض کرد. وحی آمد:«ای موسی خواسته ی او را اجابت کن». جوان زبان حیوانات را با دعای حضرت موسی (علیه السلام) آموخت.

روز اول خدمتکارش برایش صبحانه آورد و مقداری از نان خرده ها را در حیاط ریخت. سگ و خروس جلو دویدند. خروس تکّه ی بزرگ نان را با نوکش گرفت. سگ اعتراض کرد: «ای خروس تو همیشه به ما ظلم می کنی. تو می توانی دانه ی گندم و جو بخوری، اما از این مختصر غذایی که قسمت ما سگ هاست هم نمی گذری؟» خروس گفت: «دوست عزیز ناراحت نباش! فردا اسب ارباب می میرد. مردن اسب، جشن شما سگ هاست. تا می توانید از لاشه ی آن خواهید خورد». مرد جوان وقتی این را از خروس شنید، فورا به بازار رفت و اسبش را فروخت. روز دوم باز هم هنگام صبحانه شنید که سگ به خروس گفت: «ای دروغگو! مگر نمی گفتی اسب ارباب می میرد؟ پس چرا نمرد؟» خروس گفت: «چرا مُرد؛ ولی در جای دیگر؛ چون ارباب همان دیروز آن را فروخت. اما دوست عزیزم ناراحت نباش! فردا قاطر ارباب می میرد و شما تا چند روز گوشت زیادی می خورید». مرد جوان با شنیدن این سخن، قاطر را هم به بازار برد و فروخت.

روز سوم مرد جوان باز هم به صحبت های سگ و خروس گوش داد. سگ گفت: «ای دروغگوی فریبکار! چند روز است که با وعده هایت فریبم می دهی. مگر نگفتی قاطرش می میرد؟ پس چه شد؟» خروس گفت: «تقصیر من چیست؟ من دروغ نگفتم. قاطرش مرده؛ ولی ضررش به خریدار رسیده؛ زیرا همان دیروز او قاطرش را فروخت. اما ناراحت نباش! غلامِ ارباب فردا می میرد. ارباب و نزدیکان غلام خیرات خواهند کرد و نان های زیاد نصیب شماخواهد شد.» مرد جوان تا این را شنید، غلامش را هم به بازار برد و فروخت. روز چهارم مرد جوان خیلی خوش حال بود و با خود می گفت: «چه موفّقیت بزرگی نصیبم شده. از آن زمان که زبان حیوانات را آموختم جلو بسیاری از زیان ها را گرفتم و بلاها را از خود دور ساختم.» درهمین فکر و خیال بود که صدای بلند سگ و خروس را شنید. سگ با عوعوی تند و عصبانی اش می گفت: «ای خروس! از من دور شو تا روی دروغگویی چون تو را نبینم. » خروس که شرمنده شده بود گفت: «می دانم. حق با تو است. برای من هم عجیب است. هر که را اسم می برم، ارباب آن را می فروشد؛ اما دوست عزیز فردا صد در صد به آرزویت خواهی رسید و غذای سیری خواهی خورد.»

سگ گفت: «لابُد این دفعه نوبت کنیزش هست و ارباب هم آن را خواهد فروخت. » خروس جواب داد: «نه! دیگر خرید و فروشی در کار نخواهد بود. » سگ با تعجّب پرسید: « چطور مگر؟» خروس گفت: «آخر این بار نوبت خودِ ارباب است. فردا او می میرد و تا چند روز غذای زیادی به شما سگ ها خواهد رسید. » مرد جوان تا این را شنید وحشت کرد. با شتاب به سوی خانه ی حضرت موسی(ع) دوید. در پای موسی افتاد و با گریه و زاری گفت: «ای کلیم الله به فریاد من برس!» حضرت موسی (ع) پرسید: « چه شده؟» مرد تمام ماجرا را برایش تعریف کرد. حضرت موسی (ع) گفت: «من همان روز اوّل به تو هُشدار دادم که این کار برای تو خطرناک است؛ اما تو گوش نکردی و اصرار داشتی زبان حیوانات را یاد بگیری. آن اسب و قاطر و غلام «بلا گردان» تو بودند. مردن آن ها تا زمانی که تو صاحب شان بودی بلا را از تو دور می کرد؛ اما تو...». مرد جوان باز اصرار کرد که مرا از مرگ نجات بده. موسی (علیه السلام) گفت: «با تقدیر الهی نمی شود کاری کرد. تنها می توانم برایت دعا کنم تا خداوند از گناهت درگذرد و با ایمان از دنیا بروی». بنابراین حضرت موسی(ع) به درگاه خدا دعا کرد: «خدایا از گناهانش درگذر و او را با ایمان از دنیاببر».

من در جستجوي جوابي هستم كه مربوط به روح و تجربه دوباره نيست
من ميخوام بدونم چرا چيزهايي از اينده ميبينم

يسنا;1000601 نوشت:
چرا چيزهايي از اينده ميبينم

دیدن آینده هم مربوط به روح انسان است:
روح انسان مجرّد است. یعنی غیرمادّی است. زمان بنا بر تعریف فیلسوفان امتداد حرکت است. از حرکتِ زمین و ماه و غیره و تغییر و تحوّلِ انسان و دنیا، زمان به وجود می آید. زمان از خواصِّ مادّه است. اما روحِ انسان، غیرمادّی است. پس محصور در زمان نمی باشد. در بعضی حالات مانند: خواب و رؤیا روح می تواند در زمان های مختلف سیر کند. به همین خاطر برای همه انسان ها گاهی پیش می آید که در حالت خواب، حوادثِ آینده را می بینند.
برخی از انسان ها نیز با تقویت روحِ خود توانایی هایی کسب می کنند. این تقویت گاهی بر طبق موازین دین اسلام می باشد و گاهی برخلاف موازین دین اسلام است. مثلا مرتاض های هندی با ریاضتِ نفسانی به مراتبی می رسند و می توانند برخی کارهای خارق العاده انجام دهند. اما بسیاری از روش های آنها برای رسیدن به این وضعیت، خلاف دین اسلام است.

روزي امام صادق(صلوات الله و سلامه علیه) وارد مسجدی شدند و ديدند جمعيتي دور يک نفر جمع شده‌اند. پرسيدند: چه خبر است؟
گفتند: انسان عجيبی است و کارهای خيلی فوق‌العاده‌ای انجام می‌دهد و مردم او را تماشا می‌کنند. حضرت جلو رفتند تا ببينند او چه کار می‌کند. هر کسی هر چه در دستش مي‌گرفت و به آن شخص نشان مي‌داد، می‌گفت در دستش چيست. حضرت (صلوات الله و سلامه علیه) دستشان را بستند و جلو آوردند و گفتند: در دست من چيست؟
مرتاض هندی فكری كرد و در صورت حضرت نگاه کرد. دوباره نگاه كرد و پاسخی نداد.
امام پرسيد: چرا نمی‌گويی؟ نمی‌دانی؟
گفت : می‌دانم؛ تعجب می‌کنم که شما چگونه به اين دسترسی پيدا کرده‌ايد؟
گفتند: چه می‌بيني؟

گفت: آنچه در عالَم بوده است، همه چيز سرجای خودش است. در جزيره‌ای پرنده‌ای يک جفت تخم گذاشته بود كه يکی از آنها نيست. حتما در دست شما همان تخم پرنده است و من تعجب می‌کنم شما با آن جزيره چه ارتباطی داشتيد و چگونه توانستيد آن تخم را از آنجا برداريد.
حضرت دستشان را باز کردند و مردم ديدند درست است. بعد حضرت به او فرمودند: چه کار کردی که اين قدرت را پيدا کردی؟
گفت: تصمیم گرفتم آنچه دلم می خواهد، مخالفت کنم و من هر چه دلم خواست، مخالفت کردم[مخالفت با هوای نفس کردم].
امام فرمودند: دلت می‌خواهد مسلمان شوی؟
گفت: نه.

فرمودند: تصمیم گرفته بودی هر چه دلت نمی‌خواهد، انجام دهی.
آن شخص محکوم شد و او را به اسلام دعوت کردند و مسلمان شد. بعد که مسلمان شد، ديگر نتوانست آن كارهای عجيب را انجام دهد.
گفت: عجب کاري کردم! آمدم دين را پذيرفتم و خداپرست شدم، آنچه را هم كه داشتم، از دست دادم.
حضرت فرمودند: بله، تا به حال، مزد زحمت‌هايی را كه کشيده بودی، خدا در همين دنيا می داد. از اين به بعد هر چه زحمت بکشی، برای آخرتت ذخيره می‌شود و نتيجه ابدی خواهد داشت. آيا به اين راضی هستی؟
گفت: اگر اين‌گونه است، راضی هستم.

سلام
چطور از آینده خبر دارین؟ خودتون انتخاب میکنین از چی با خبر بشین؟

چرا این ویژگی و پیدا کردین؟

سلام نه دست خودم نيست يه دفعه متوجه ميشم حتي اگر اولين بار باشه كسي رو ميبينم

يعني نبايد دنبال اين سوال باشم منظورتون همين هست؟ ممنون از پاسخ گوييتون

يسنا;1000647 نوشت:
يعني نبايد دنبال اين سوال باشم منظورتون همين هست؟ ممنون از پاسخ گوييتون

اگر از پاسخ من قانع نشده اید، می توانید سؤال تان را دوباره برای «مدیر ارجاع سؤالات» بفرستید و از ایشان بخواهید این سؤال را به کارشناس عرفان اِرجاع دهند تا نظرشان را در مورد سؤالتان بگویند.

موفق باشید.

امید;1000543 نوشت:
روزی روزگاری در زمان حضرت موسی(ع) مرد جوانی به خدمت او رسید و گفت: «ای پیامبر خدا! سال هاست که آرزو دارم زبان جانوران را یاد بگیرم. از تو خواهش می کنم زبان آن ها را به من بیاموز». حضرت موسی(ع) گفت: «این چه هوس خامی است! از این آرزو بگذر که برای تو خطرناک است ». اما مرد جوان دست بردار نبود و اصرار می کرد. حضرت موسی(ع) با خدا به راز و نیاز پرداخت و به خداخواسته جوان را عرض کرد. وحی آمد:«ای موسی خواسته ی او را اجابت کن». جوان زبان حیوانات را با دعای حضرت موسی (علیه السلام) آموخت.

روز اول خدمتکارش برایش صبحانه آورد و مقداری از نان خرده ها را در حیاط ریخت. سگ و خروس جلو دویدند. خروس تکّه ی بزرگ نان را با نوکش گرفت. سگ اعتراض کرد: «ای خروس تو همیشه به ما ظلم می کنی. تو می توانی دانه ی گندم و جو بخوری، اما از این مختصر غذایی که قسمت ما سگ هاست هم نمی گذری؟» خروس گفت: «دوست عزیز ناراحت نباش! فردا اسب ارباب می میرد. مردن اسب، جشن شما سگ هاست. تا می توانید از لاشه ی آن خواهید خورد». مرد جوان وقتی این را از خروس شنید، فورا به بازار رفت و اسبش را فروخت. روز دوم باز هم هنگام صبحانه شنید که سگ به خروس گفت: «ای دروغگو! مگر نمی گفتی اسب ارباب می میرد؟ پس چرا نمرد؟» خروس گفت: «چرا مُرد؛ ولی در جای دیگر؛ چون ارباب همان دیروز آن را فروخت. اما دوست عزیزم ناراحت نباش! فردا قاطر ارباب می میرد و شما تا چند روز گوشت زیادی می خورید». مرد جوان با شنیدن این سخن، قاطر را هم به بازار برد و فروخت.

روز سوم مرد جوان باز هم به صحبت های سگ و خروس گوش داد. سگ گفت: «ای دروغگوی فریبکار! چند روز است که با وعده هایت فریبم می دهی. مگر نگفتی قاطرش می میرد؟ پس چه شد؟» خروس گفت: «تقصیر من چیست؟ من دروغ نگفتم. قاطرش مرده؛ ولی ضررش به خریدار رسیده؛ زیرا همان دیروز او قاطرش را فروخت. اما ناراحت نباش! غلامِ ارباب فردا می میرد. ارباب و نزدیکان غلام خیرات خواهند کرد و نان های زیاد نصیب شماخواهد شد.» مرد جوان تا این را شنید، غلامش را هم به بازار برد و فروخت. روز چهارم مرد جوان خیلی خوش حال بود و با خود می گفت: «چه موفّقیت بزرگی نصیبم شده. از آن زمان که زبان حیوانات را آموختم جلو بسیاری از زیان ها را گرفتم و بلاها را از خود دور ساختم.» درهمین فکر و خیال بود که صدای بلند سگ و خروس را شنید. سگ با عوعوی تند و عصبانی اش می گفت: «ای خروس! از من دور شو تا روی دروغگویی چون تو را نبینم. » خروس که شرمنده شده بود گفت: «می دانم. حق با تو است. برای من هم عجیب است. هر که را اسم می برم، ارباب آن را می فروشد؛ اما دوست عزیز فردا صد در صد به آرزویت خواهی رسید و غذای سیری خواهی خورد.»

سگ گفت: «لابُد این دفعه نوبت کنیزش هست و ارباب هم آن را خواهد فروخت. » خروس جواب داد: «نه! دیگر خرید و فروشی در کار نخواهد بود. » سگ با تعجّب پرسید: « چطور مگر؟» خروس گفت: «آخر این بار نوبت خودِ ارباب است. فردا او می میرد و تا چند روز غذای زیادی به شما سگ ها خواهد رسید. » مرد جوان تا این را شنید وحشت کرد. با شتاب به سوی خانه ی حضرت موسی(ع) دوید. در پای موسی افتاد و با گریه و زاری گفت: «ای کلیم الله به فریاد من برس!» حضرت موسی (ع) پرسید: « چه شده؟» مرد تمام ماجرا را برایش تعریف کرد. حضرت موسی (ع) گفت: «من همان روز اوّل به تو هُشدار دادم که این کار برای تو خطرناک است؛ اما تو گوش نکردی و اصرار داشتی زبان حیوانات را یاد بگیری. آن اسب و قاطر و غلام «بلا گردان» تو بودند. مردن آن ها تا زمانی که تو صاحب شان بودی بلا را از تو دور می کرد؛ اما تو...». مرد جوان باز اصرار کرد که مرا از مرگ نجات بده. موسی (علیه السلام) گفت: «با تقدیر الهی نمی شود کاری کرد. تنها می توانم برایت دعا کنم تا خداوند از گناهت درگذرد و با ایمان از دنیا بروی». بنابراین حضرت موسی(ع) به درگاه خدا دعا کرد: «خدایا از گناهانش درگذر و او را با ایمان از دنیاببر».


سلام استاد
بسیار لطف کردید این داستان را اینجا نقل فرمودید.
بنده برای تحقیق در مورد برخی مسایل علمی، از این داستان می خواهم استفاده کنم.
اما چون در هر تحقیق، باید مأخذ و سند مطالب ذکر شود، دنبال سند این داستان هستم.
اگر لطف بفرمایید سند داستان را بفرمایید، بسیار ممنون می شوم.

عبد شکور;1000886 نوشت:
اگر لطف بفرمایید سند داستان را بفرمایید، بسیار ممنون می شوم.

سلام

خواهش می کنم.

این داستان در مثنوی معنوی، دفتر سوم ذکر شده است. من منبع معتبرتری پیدا نکردم.

سلام
دوست گرامی شما تا دیر نشده به یک روان شناس بالینی مراجعه کنید.

پرسش:

سال ٨٨ جدا شدن روح از بدن و ديدن برزخ را تجربه کردم. شب بود. احساس کردم چیزی خیلی سریع از بدنم جدا شد. بعد از جایی مثل یک تونل بالا رفتم و به یک بیمارستان رسیدم. پرستاری در بیمارستان به من گفت که نوبت من است که بمیرم. ناگهان به یک جزیره رفتم و زندگی ام در چند ثانیه به من نشان داده شد. رقصیدن در عروسیِ خواهرم و نذرهایی که به آنها عمل نکردم و نمازهای نیمه خوانده ام را دیدم. خدا به من گفت:" همه را می بخشم، به جز دلی را که شکستی". چرا این مطالب را دیدم و چطور می توانم این حالت را تقویت کنم؟

پاسخ:

واقعیت این است که نمی توان همه تجربه های ماوَرائی را درست و صحیح دانست.
در مورد نماز، پیامبراکرم (صلّی الله علیه و آله و سلّم) فرمود: «الصلوةُ عَمودُ الدِّين اِن قُبِلَت قُبِلَ ما سِواها وَ اِن رُدَّت رُدَّ ما سِواها»؛ یعنی:«نماز ستون دين است. اگر قبول شود، ديگر عبادات پذيرفته می شود و اگر ردّ شود، عبادات و اعمال ديگر پذيرفته نمی‌شوند»(‌1). همچنین امام صادق (صلوات الله و سلامه علیه) در آخرین لحظات عمر شریفِ خود فرمود:«إنَّ شَفاعَتَنا لا تَنالُ مُستَخِفّاًبِالصَلاةِ» یعنی «شفاعت ما به كسی كه نماز را سبك بشمارد، نمي رسد»(2). اینها همگی اهمیت بسیار زیادِ نماز را نشان می دهند. درست است که حقّ الناس خیلی مهمّ است و خداوند متعال در مورد حقّ الناس حساب رسی می نماید، ولی نباید فکر کنیم که مهمّ تر از آن وجود ندارد. اما در تجربه شما خلاف این دو حدیث، به شما اِلقا شده است.
توصیه می کنم خیلی به دنبال یادگرفتن یا تقویتِ نیروی جداکردن روح از بدن نباشید. اگر این کار، برای انسان ها فایده ای داشت، حتما خداوند متعال این قابلیّت را در اختیار همه انسان ها قرار می داد.

پی نوشت:
1: الحرّ العاملی، محمد بن الحسن، وسائل الشیعة الی تحصیل الشریعة، ج 3، ص 22، دار إحیاء التراث العربی، بیروت، 1391 ه.ق
2: قمی، حاج شیخ عباس، سفینة البحار و مدینة الحِکَمِ و الآثار، چاپ قدیم، جلد 2، صفحه 19

موضوع قفل شده است