ذکر فضيل عياض......!!

تب‌های اولیه

6 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
ذکر فضيل عياض......!!

با سلام

آن مقدم تايبان ,آن معظم نايبان ,آن آفتاب کرم و احسان ,آن دريای ورع و عرفان , ,پير وقت :
فضل عياض رحمه الله عليه ,از کبار مشايخ بود و عيار طريقت بود ,و ستوده اقران ,و مرجع قوم بود ,و در رياضات و کرامات شانی
رفيع داشت ,و در ورع و معرفت بی همتا بود
.
اول حال او آن بود که در ميان بيابان مرو و باورد خيمه زده بود و پلاسی پوشيده بود و کلاهی پشمين بر سر نهاده و
تسبيحی درگردن افکنده و ياران بسيار داشتی .
همه دزدان و راهزن بودند ,و شب وروز راه زدندی ,و کالا به نزديک فضيل
آوردندی که مهتر ايشان بود و او ميان ايشان تقسيم کردی ,و هرگز از جماعت دست نداشتی ,و هر چاکری به جماعت
نيامدی او را دور کردی
يک روز کاروانی شگرف می آمد و ياران او کاروان گوش می داشتند .مردی در ميان کاروان بود و آواز دزدان شنوده بود .
دزدان را بديد .بدره ای زر داشت .تدبير می کرد که اين را پنهان کند .با خويش گفت :بروم و اين بدره را پنهان کنم تا
اگر کاروان بزنند اين بضاعت سازم .
چون از راه يکسو خيمه فضل بديد .به نزديک خيمه او را ديد بر صورت و جامه زاهدان .
شاد شد و آن بدره به امانت بدو سپرد.
فضيل گفت :برو و درآن کنج خيمه بنه .
مرد چنان کرد و بازگشت .به کاروان گاه رسيد .کاروان زده بودند .همه کالاها برده ,و مردمان بسته و افگنده ,همه را دست
بگشاد و چيزی که باقی مانده بود جمع کردند و برفتند ,و آن مرد نزد فضيل آمد تا بدره بستاند .او را ديد با دزدان نشسته و
کالاها قسمت می کردند .
مرد چون چنان بديد گفت :بدره زر خويش به دزد دادم .
فضيل از دور او را بديد ,بانگ کرد .مرد چون بيامد ,گفت چه حاجت است ؟
گفت :هم آنجا که نهاده ای برگير و برو.
مرد به خيمه در رفت و بدره برداشت و برفت .ياران گفتند :آخر ما در همه کاروان يک درم نقد نيافتيم .توده هزار درم باز می
دهی ؟
فضيل گفت :اين مرد به من گمان نيکو برد ,من نيزبه خدای گمان نيکو برده ام که مرا توبه دهد .
گمان او را سبب گردانيدم
تا حق گمان من راست گرداند .
بعد از آن ,روزی کاروان بزدند وکالا ببردند و بنشستند و طعام می خوردند.
يکی از اهل کاروان پرسيد :مهتر شما کدامست
؟
گفتند:با ما نيست .از آن سوی درختی است بر لب آبی ,آنجا نماز می کند .
گفت :وقت نماز نيست .
گفت :تطوع کند .
گفت :با شما نان نخورد ؟

گفت :به روزه است.
گفت :رمضان نيست .
گفت :تطوع دارد.
اين مرد را عجب آمد .
به نزديک او شد .
با خشوعی نماز می کرد .
صبر کرد تا فارغ شد .گفت :الضدان لا يجمعان .
روز
ه ودزدی چگونه بود ,و نماز و مسلمان کشتن با هم چه کار؟
فضيل گفت :قران دانی ؟
گفت :دانم .
گفت:نه آخر حق تعالی می فرمايد و اخرون اعترفوا بذنوبهم خلطوا عملا صالحا و آخر سيئا.
مرد هيچ نگفت و از کار او متحير شد .
نقل است ک پيوسته مروتی و همتی در طبع او بود .
چنانکه اگر در قافله زنی بود کالای وی نبردی ,و کسی که سرمايه او
اندک بودی مال او نستدی ,و باهرکسی به مقدار سرمايه چيزی بگذاشتی ,و همه ميل به صلاح داشتی ,و ابتدا بر زنی عاشق بود.

هرچه از راه زدن به دست آوردی بر او آوردی و گاه و بيگاه بر ديوارها می شدی در هوس عشق آن زن می گريست .

يک شب کاروانی می گذشت .درميان کاروان يکی قرآن می خواند .اين آيت به گوش فضيل رسيد :
لم يان للذين آمنوا ان تخشع قلوبهم لذکر الله آيا وقت نيامد که اين دل ,خفته شما بيدار گردد .
تيری بود که بر جان او آمد .چنان آيت به مبارزت فضل بيرون آمد و گفت :ای فضيل !تاکی تو راهزنی ؟گاه آن آمد که مانيز
راه تو بزنيم .

ادامه دارد ...

فضيل از ديوار فرو افتاد و گفت :گاه گاه آمد از وقت نيز برگشت .
سراسيمه و کاليو و خجل و بی قرار روی به ويرانه ای نهاد.جماعتی کاروانيان بودند .می گفتند :برويم .

يکی گفت:نتوان رفت که فضيل بر راهست .

فضيل گفت :بشارت شما را که او توبه کرد .

پس همه روز می رفت و می گريست و خصم خشنود می کرد تا درباورد جهودی بماند.از او بحلی می خواست .بحل نمی کرد
.آن جهود با جمع خود گفت :امروز روزی است که بر محمديان استخفاف کنيم.
پس گفت :اگر می خواهی که بحلت کنم تلی ريگ بود که برداشتن آن در وسع آدمی دشوار بودی مگر به روزگار .گفت
اين از پيش برگير.
فضيل از سر عجز پاره پاره می انداخت وکار کجا بدان راست می شد ؟همی چون درماند سحرگاهی بادی درآمد و آن را
ناپديد کگرد .
جهود چو نان ديد متحير شد .
گفت :من سوگند دارم که تا تو مرا ما لندهی متن تو را بحل نکنم.
اکنون دست
بدين زيرنهالی کن و آنجا زرمشتی برگير و مرا ده .
سوگند من راست شود و تو را بحل کنم .
فضيل به خانه جهود آمد و جهود در زير نهالی کرده ، پس دست به زيرنهالی درکرد ، و مشتی دينار برداشت ، و او را داد .

جهود گفت :اسلام عرضه کن .
اسلام عرضه کرد تا جهود مسلمان شد .
پس گفت :دانی که چرا مسلمان گشتم ؟
از آنکه تا امروز درستم نبود که دين
حق کدام است .

امروز درست شد که دين حق اسلام است .از بهر آنکه در تورات خوانده ام که هر که توبه راست کند
دست که برخاک نهد زر شود . من خاک در زير نهالی کرده بودم ، آزمايش تو را چون دست به خاک بردی زر گشت .

دانستم که توبه تو حقيقت است و دين تو حق است .
القصه فضيل يکی را گفت :از بهر خدای دست و پای من ببند و مرا به نزديک سلطان بر که برمن حد بسيار واجب است تا
بر من حد براند .
مرد همچنان کرد . چون سلطان او را بديد ، در او سيمای اهل صلاح ديد . گفت :من اين نتوانم بفرمود.تا او را به اعزاز به
خانه بازبردند . چون فضيل به در خانه رسيد آواز داد . اهل خانه گفتند که :آواز او بگشته است ، مگر زخمی خورده است .
فضيل گفت :بلی ، زخمی عظيم خورده ام .
گفتند :برکجا؟
گفت :برجان .
پس درآمد زن را گفت :ای زن ! من قصد خانه خدای را دارم . اگر خواهی تا پای تو گشاده کنم .
زن گفت :من هرگز از تو جدا نروم و هرجا که باشی با تو باشم .
پس برفتند تا به مکه رسيدند
ادامه دارد ...

حق تعالی راه برايشان آسان گردانيد و آنجا مجاور گشت و بعضی اوليا را دريافت و
با امام ابوحنيفه مدتی هم صحبت بود ،
و روايات عالی دارد و رياضات شگرف ، و در مکه سخن بروگشاده شد ، و مکيان بر وی
جمع شدند ی ، و همه را سخن گفتی ، تا حال او چنان گشت که خويشان واقربای او از باورد برخاستند ، و به ديدار او
آمدند ، و در بزدند ، و در نگشاد . و ايشان بازنگشتند .
فضيل بربام خانه آمد و گفت :اينت بی کار مردمانی که شما هستيد ، خدای کارتان بدهاد .
و مثل اين سخن بسی بگفت تا همه گريان شدند و از دست بيفتادند و عاقبت همه نااميد از صحبت او بازگشتند و او
همچنان بربام می بود و در نگشاد .
نقل است که يک شب هارون الرشيد ، فضل برمکی را _ که يکی از مقربان بود - گفت :امشب مرا برمردی بر که مرا به
من نمايد که دلم از طاق و طنب تنگ درآمده است .
فضل او را به در خانه سفيان عيينه برد . در بزدند . گفت :کيست ؟
گفت :اميرالمومنين .
گفت :چرا رنجه می شد ، مرا خبر می بايست کرد تا من خود بيامدی.
هارون فضل را گفت :اين مرد آن نيست که من می طلبم . اين همان طال بقايی می زند که ما در آنيم .
سفيان را از آن واقعه خبر کردند .
گفت :چنانکه شما می طلبيد فضيل عياض است . آنجا بايد رفت.
آنجا رفتند و اين آيت برمی خواند که ام حيب الذين اجترحوا السيئات ان يجعلهم کالذين آمنوا و عملواالصالحات الاية

ادامه دارد ...

هارون گفت :اگر پند می طلبم اين کفايت است . معنی آيت آين است که پنداشتند کسانی که بدکرداری کردند که ما
ايشان را برابر داريم با کسانی که نيکوکاری کردند ، و ايمان آوردند .
پس دربزدند .
فضيل گفت :کيست ؟
گفت :اميرالمومنين است .
گفت :به نزديک من چه کار دارد و من با او چه کار دارم ؟
گفت :چه طاعت داشتن اولوالامر واجب است .
گفت :مرا تشويش مدهيد .
گفت :به دستوری درآيم يا به حکم ؟
گفت :دستوری نيست ، اگر به اکراه درآييد ، شما دانيد .
هارون دررفت .
چون نزديک فضيل رسيد ، فضيل چراغ را پف کرد تا روی او نبايد ديد . هارون دست پيش برد . فضيل رادست بدو بازآمد .
گفت :ما اليس هذالکف لونجا من النار . چه نرم دستی است ، اگر ازآتش خلاص يابد !

اين بگفت و برخاست و در نماز ايستاد . هارون نيک متغير شد و گريه بدو افتاد . گفت :آخر سخنی بگو .
فضيل سلام بازداد و گفت :پدرت عم مصطفی بود عليه السلام . درخواست که مرا بر قومی امير گردان .
گفت :يا عم ! يک نفس تو را بر تو امير کردم .
يعنی يک نفس تو در طاعت خدای بهتر از هزار سال اطاعت خلقت تو را . ان الامارة يوم القيامة الندامة. هارون گفت :
زيادت کن .
گفت :چون عمربن عبدالعزيز را به خلافت نصب کردند ، سالم بن عبدالله و رجاء بن حيوة و محمد بن کعب را بخواند و
گفت :من مبتلا شدم بدين بليات ، تدبير من چه چيز است که اين را بلا می شناسم ، اگر چه مردمان نعمت می دانند .
يکی گفت :اگر می خواهی که فردا از عدذاب خدای نجات بود ، پيران مسلمانان را چون پدر خوطش دان ، و جوانان را برادر
، و کودکان را چون فرزندان نگاه کن . با ايشان معاملت چنان کن که با پدر و برادر و فرزند کنند .
گفت :زياده کن .
گفت :ديار اسلام چون خانه تو است و اهل آن عيالان تو . زاباک و اکرم اخاک و احسن علی ولدک . زيارت کن پدر راه و
کرامت کن برادر را و نيکويی کن به جای فرزند.

پس گفت :می ترسم از روی خوب تو که به آتش دوزخ مبتلا شود . از خدای تعالی بترس و جواب خدای را ساخته .
و بيدارو هوشيار باش که روز قيامت حق تعالی تو را از آن يک يک مسلمان بازخواهد پرسيد و انصاف هريک از تو طلب خواهد کرد
، اگر شبی پيرزنی درخانه يی بی برگ خفته باشد دامن تو گيرد و بر تو خصمی کند

ادامه دارد ...

نقل است که روزی مقربی خوشخوان پيش او آمد و آيتی بخواند .
گفت :او را پيش پسر من بريد تا برخواند وگفت :زينهار تاآيتی برنخوانی که صفت دوزخ و قيامت بود که او را طاقت آن نبود .
اتفاقا مقری سورة القارعه برخواند .
در حال نعره ای بزدو جان بداد .
چون اجلش نزديک آمد دو دختر داشت .
عيال را وصيت کرد که چون من بميرم اين دختران را برگير و برکوه
بوقبيس بر رو ، و من زنده بودم اين زنهاريان را بازدادم .

چون فضيل را دفن کردند ، عيالش همچنين کرد که او گفته بود . بر سر کوه شد ، و دخترکان را آنجا برد ، و مناجات کرد ،
وبسی بگريست ، و نوحه آغاز کرد . همان ساعت امير يمن با دو پسر خود آنجا بگذشت . ايشان را ديد . با گريستن و
زاری گفت :شما از کجاييد ؟
آن زن حال برگفت .امير گفت :اين دختران را به اين پسران خويش دادم ، هريکی را ده هزار دينار کاوين کردم . تو بدين
بسنده کردی؟
گفت :کردم .
در حال عماريها و فرشها و دبياها بساخت ، و ايشان را به يمن برد . من کان الله کان الله له . عبدالله مبارک گفت :چون
فضيل بمرد اندوه همه برخاست

موضوع قفل شده است