جمع بندی اثبات حفیظ و مهیمن بودن خداوند

تب‌های اولیه

16 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
اثبات حفیظ و مهیمن بودن خداوند

بسم الله الرحمن الرحیم

با سلام و عرض ادب .

به دنبال بحث اثبات باقی بودن خداوند این موضوع مطرح شد که چون خداوند حفیظ ، مهیمن و نگهدارنده ی جهان هستی است بنابر این باید همراه با موجودات جهان وجود داشته باشد ( بنده اینطور برداشت کردم )

میخواستم دلایل شما در اثبات این موضوع و این نام از نام های الهی رو بدونم

لطفا توضیح دهید منظور از حفیظ و مهیمن بودن خداوند چیست ؟ و تفاوت آن دو در چیست .

از کجا معلوم خداوند حفیظ و مهیمن است ؟

و از کجا معلوم حفیط و مهیمن باید همزمان با محفوط وجود داشته باشند ؟ به عبارت دیگر از کجا معلوم نگهبان باید همواره همراه و همزمان با چیزی که از آن نگهبانی میشود وجود داشته باشد .

با تشکر گل

با نام و یاد دوست





کارشناس بحث: استاد شعیب


با سلام خدمت شما دوست گرامی

جدای از این که بحث قبلی کجا بوده و تا چه حدی پیش رفته است به مورد سوال شما می پردازیم:

ابتدا به واژه شناسی حفیظ و مهیمن می پردازیم:

واژه «حافِظْ» از ماده «حفظ» معناى مشهور و روشنى دارد و آن نگاهدارى است، و به گفته مقاییس اللّغه به معناى مراعات و مراقبت کردن از چیزى است و به همین جهت به حالت غضب «حفیظه» گفته مى شود، زیرا این حالت ایجاب مى کند که انسان بیشتر مراقبت از خود نماید.
در اینجا در کتاب التحقیق تعبیر جامعى آمده که مى گوید: «حفظ» واژه اى است که به اختلاف موارد و موضوعات، معانى متفاوتى مى دهد ـ هر چند ریشه اصلى یکى است ـ گاه گفته مى شود مال را حفظ کرد یعنى از تلف شدن امانت را حفظ کرد، از خیانت نماز را حفظ کرد و از فوت شدن، فلان کس را حفظ کرد، یعنى مراقب او بود، سوگند و عهدش را حفظ کرد، یعنى از مخالفت نمودن با آن و فلان مطلب را حفظ کرد یعنى به ذهن سپرد. (به گونه که از میان نرود)(1)
از اینجا معناى «حافظ» نیز روشن مى شود، البتّه از آنجا که «حفیظ» صفت مشبهه و «حافظ» اسم فاعل است، «حفیظ» معناى عمیق تر و با ثبات ترى را مى رساند. (دقّت کنید.)

به هر حال هنگامى که این وصف در مورد خداوند به کار مى رود معناى گسترده اى دارد که حفظ و مراقبت خداوند را نسبت به تمامى موجودات مادى و معنوى، آسمان و زمین، همچنین حفظ اعمال بندگان و حفظ کتب آسمانى و شرایع و حفظ پیامبران و امامان معصوم از لغزش ها، و حفظ هرگونه عهدى که نسبت به بندگانش را شامل مى شود.

به این ترتیب «حافظ» و «حفیظ» بودن خداوند مفاهیمى همچون قیومیّت را در بر مى گیرد.
اگر حفظ الهى نبود هیچ موجودى در پهنه زمینه و آسمان لحظه اى به حیات خود ادامه نمى داد، چنانکه در قرآن مى خوانیم: «وَ هُوَ الْقاهِرُ فَوْقَ عِبادِهِ وَ یُرْسِلُ عَلَیْکُمْ حَفَظَةً حَتّى إِذا جاءَ أَحَدَکُمُ الْمَوْتُ تَوَفَّتْهُ رُسُلُنا وَ هُمْ لا یُفَرِّطُونَ»؛ و اوست که بر بندگان خود تسلّط کامل دارد و مراقبانى بر شما مى گمارد تا زمانى که مرگ یکى از شما فرا رسد (در این هنگام) فرستادگان ما جان او را مى گیرند و آنها (در نگاهدارى حساب عمر و اعمال بندگان) کوتاهى نمى کنند.(2) از این آیه به خوبى استفاده مى شود که خداوند فرشتگانى را مأمور حفظ انسان ها از حوادث و بلاها تا رسیدن اجل معین کرده است.
شبیه همین معناى در آیه 11 سوره رعد آمده، مى فرماید: «لَهُ مُعَقِّبَاتٌ مِنْ بَیْنِ یَدَیْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ یَحْفَظُونَهُ مِنْ أَمْرِ اللهِ»؛ براى هر کس، مأمورانى است که پی درپی، از پیش رو و از پشت سر او را از فرمان خدا (حوادث غیر حتمى) حفظ مى کنند.(3)

اما واژه «مُهَیْمن» دوبار در قرآن مجید ذکر شده است یکبار در آیه 23 سوره حشر به عنوان توصیف خداوند که در بالا ذکر شد و یکبار هم در آیه 48 سوره مائده به عنوان صفتى براى قرآن مجید. در این که این واژه از کدام ریشه گرفته شده است دو نظر وجود دارد: بعضى آن را از ماده «هَیْمَنَ» که به معناى مراقبت و حفظ و نگهدارى است دانسته اند، ولى بسیارى از ارباب لغت آن را از ماده «ایمان» مى دانند که همزه آن تبدیل به هاء شده، به معناى کسى که امنیت و آرامش مى بخشد.
این واژه هنگامى که درباره خداوند به کار مى رود به معناى مراقب است و بعضى آن را به معناى شاهد و ناظر یا قیام کننده به امور خلائق تفسیر کرده اند.
در مصباح کفعمى از بعضى از بزرگان در تفسیر این واژه آمده است که منظور کسى است که مراقب اعمال و سرآمد عمرها و ارزاق بندگان است(18) ولی همان گونه که گفتیم این واژه مفهوم گسترده ترى دارد. علامه طباطبایی می گوید:« مهيمن» به معناى فائق و مسلط بر شخصى و يا چيزى است.(4)

اما همان گونه که از معنای دو کلمه حفیظ و مهیمن برداشت می شود خداوند حافظ و نگهدارنده عالم وجود است. اگر این صفت را به کسی نسبت دادیم اگر محفوظ وجود داشت باید حفیظ هم باشد چرا که این صفات، صفات ذات اضافه است. پس اگر می گوییم خدا حفیظ است و مهیمن است به این معناست که مقدم بر این حفظ باید وجود هم داشته باشد و باقی هم باشد یعنی بنا بر این صفت بقای عالم به باقی بودن خداست(به وجود خداست).

ادامه دارد......

ادامه بحث:


اما از لحاظ فلسفی ثابت است که علت موجد باید به همراه معلولش وجود داشته باشد به عبارت فلاسفه علت موجده علت مبقیه نیز هست. توضیح این که از آنجا که در علیت حقیقی وجود معلول بسته به وجود علت است و عین ربط به علت است از این رو معلول از شئون وجودی علت بوده و فرع وجود اوست بنا بر این همان گونه که علت در وجود است علت در بقا نیز خواهد بود.

به تعبیر دیگر مخلوقات همه ممکن الوجود و واجب بالغیر هستند یعنی ذات آنها ذات امکانی است و به واسطه یک وجود اصیل(واجب الوجود) موجود شده اند. و مادامی که موجود هستند به وجود واجب نیازمند اند و اگر بگوییم لحظه ای این وجود های بالغیر موجود مستقلی باشند و نیازی به واجب نداشته باشند این تناقض است و انقلاب ذات خواهد بود. از یک طرف می گوییم واجب بالغیر است از یک طرف می گوییم مستقل است!!!

به عبارت دیگر:

الف. موجودات یا ممکن هستند و یا واجب

ب. همه موجودات غیر از خداوند ممکن هستند [به دلیل ادله توحید که مفصلا اثبات می کنند که تعدد واجب محال است]

ج. هر ممکنی نسبت آن به وجود و عدم یکسان است و این چنین موجودی در وجودش محتاج به علت است.

د. این امکان برای موجودات امکان مجامع است یعنی در همان حالی هم که موجوداست این امکان همراه اوست

حال می گویم مخلوقات بعد از اینکه موجود شدند یا محتاج به علت هستند یا نیستند. اگر محتاج به علت نباشند واجب خواهند بود [چون هر موجودی که محتاج به علت نباشد واجب است] و این خلاف فرض است چون آنها را ممکن فرض کرده ایم و هم خلاف براهینی که بر وحدت واجب قائم شده اند. حال که واجب نیستند پس ممکن هستند. و قاعده کلی "کل ممکن محتاج الی العله" بر آنها صدق می کند. و چون این حد وسط که امکان باشد بر همه ما سوی الله در همه حال چه در حال حدوث و چه در حال بقاء صدق می کند پس همه موجودات در همه حال محتاج بر او هستند که با تأمل در رابطه ممکنات با واجب الوجود مطلب واضح و روشنی است و چون همه عالم امکان معلول خداست و بی واسطه یا با واسطه از سوی خداوند ایجاد می گردد و از اینجا که در عالم هستی تنها یک واجب الوجود وجود دارد که عله العلل است و تمام موجودات معلول اویند تنها یک آفریدگار و هستی بخش وجود داردو بقاء ممکن بدون احتیاج به علت معنایش واجب بودن اوست که محال است چون مستلزم انقلاب ممکن بر واجب و تعدد واجب الوجودات.

پی نوشت ها:

1. مصطفوی، حسن،دار الكتب العلمية- مركز نشر آثار علامه مصطفوي‏، التحقیق فى کلمات القرآن الکریم، ج2، ص 296.
2. انعام: 61.
3. رعد:11.
4.طباطبایی، ترجمه تفسیر المیزان،سيد محمد باقر موسوى همدانى‏، دفتر انتشارات اسلامى جامعه‏ى مدرسين حوزه علميه قم‏، ج19، ص382.

شعیب;980102 نوشت:
و مادامی که موجود هستند به وجود واجب نیازمند اند و اگر بگوییم لحظه ای این وجود های بالغیر موجود مستقلی باشند و نیازی به واجب نداشته باشند این تناقض است و انقلاب ذات خواهد بود.

با سلام و تشکر .

اگر بگوییم وجود مستقل نیست از این نظر که در گذشته وجودی بوده که اینها را به جریان انداخته آیا باید بگوییم حتما آن وجودی که اینها را به جریان انداخته اکنون هم همراه آنها وجود دارد ؟

من متوجه منظورتان از انقلاب ذات نمیشم ، انقلاب ذات چیست ؟

شعیب;980102 نوشت:
از یک طرف می گوییم واجب بالغیر است از یک طرف می گوییم مستقل است!

همانطور که عرض کردم واجب به غیر بود و هست ولی در این بعد زمان نیازی نیست که واجبی که در گذشته وجود داشته و موجودات را به جریان انداخته هم اکنون نزد آنها حاضر باشد و دائما آنها را به حرکت وا دارد .

مثلا فرض کنید انسانی یک چیدنی چیده و آن را به جریان انداخته و بلند شده رفته و اکنون آنها خودشان خودشان را به جریان می اندازند و همدیگر را تغییر میدهد .

این ایده از آنجا در ذهن بنده شکل گرفت که میگویند ماده و انرژی از هیچ به وجود نمی آید و تبدیل به هیچ نمیشود بلکه از حالتی به حالت دیگر تغییر میکند .

خب اگر خدا در لحظه ی الف مثلا صد در صد انرژی داشته با آفرینش ما موجودات انرژی کمتر میشود بنابر این از خدایی خارج میشود زیرا دیگر وجود کامل نیست .

اگر هم بگوییم بی نهایت انرژی دارد و با آفرینش ما انرژی او کمتر نمیشود ، انرژی ما جزئی از انرژی خداوند خواهد بود و ترکیب در ذات خدا به وجود می آید .

البته بنده یک تایپک دیگر زده ام تا بررسی کنم و ببینیم اگر بگوییم خداوند محدود است چه مشکلی به وجود خواهد آمد چون در آن صورت اگر خداوند را محدود در نظر بگیریم با محدودتر شدن از خدایی خارج نمیشود بلکه فقط میزارن قدرت و انرژی او کاهش می یابد .

به من بیاموز;979362 نوشت:
بسم الله الرحمن الرحیم

با سلام و عرض ادب .

به دنبال بحث اثبات باقی بودن خداوند این موضوع مطرح شد که چون خداوند حفیظ ، مهیمن و نگهدارنده ی جهان هستی است بنابر این باید همراه با موجودات جهان وجود داشته باشد ( بنده اینطور برداشت کردم )

میخواستم دلایل شما در اثبات این موضوع و این نام از نام های الهی رو بدونم

لطفا توضیح دهید منظور از حفیظ و مهیمن بودن خداوند چیست ؟ و تفاوت آن دو در چیست .

از کجا معلوم خداوند حفیظ و مهیمن است ؟

و از کجا معلوم حفیط و مهیمن باید همزمان با محفوط وجود داشته باشند ؟ به عبارت دیگر از کجا معلوم نگهبان باید همواره همراه و همزمان با چیزی که از آن نگهبانی میشود وجود داشته باشد .


سلام
در اینکه نگهبان چیزی باید به نحوی با او معیت داشته باشد شکی نیست. در مورد نگهبان و حافظ بودن خداوند که این مساله به نحو ضرورت اثبات می شود چرا که اقتضای معنای علت العلل بودن و واجب بودن نیاز معلوم و ممکن در وجود خود به اوست پس باید با مخلوق معیت قیومیه ای داشته باشد که آنرا ایجاد و حفظ کند و الا معلول و ممکن به اصل ذات خود که عدم ضرورت وجود است باز می گردد.
این هم معنای مهیمن از لغت نامه دهخدا:
مهیمن . [ م ُ هََ م ِ ] (ع ص ) ایمن کننده از خوف . آنکه ایمن کند دیگری را از ترس و بیم . (منتهی الارب ). همان مؤمن است که همزه ٔ اولی قلب به هاء و همزه ٔ ثانیه قلب به یاء شده است . (یادداشت مؤلف ) محققان را در تحقیق مهیمن سه قول است یکی آنکه اصلش مآمن است اسم فاعل از (آمن یؤمن ایماناً) مأخوذاز «آمن » به ابقای همزه ٔ باب افعال در مضارع و اسم فاعل و غیره و همزه ٔ اول را به «هاء» بدل کردند و ثانی را به یاء به خلاف قیاس چنانچه در صحاح و صراح مذکور است . دوم آنکه اصلش مأیمن است بر وزن مفیعل اسم فاعل از ایمنة است بر وزن فیعلة که ملحق است به دحرج به الحاق یاء بعد فاء پس همزه را به یاء بدل کردند بر خلاف قیاس و این قول مختار بیضاوی و مدارک و غیره است . سوم آنکه اسم فاعل است از هیمنه که به معنی حفاظت است ملحق به دحرج و در این صورت هاء اصلی است و یاء برای الحاق و این مختار صاحب شمس العلوم و جلالین است . (غیاث ). || مؤتمن که بیم را دفع کند. || امین که حق کس را ضایع نکند. (منتهی الارب ). || گواه براستی . (مهذب الاسماء). گواه راست . (مجمل اللغة) (ترجمان جرجانی ). گواه . شاهد. || مهربان . (غیاث ). || رقیب . || نگاهبان . (منتهی الارب ). حافظ. || (اِخ ) نامی از نامهای خدای تعالی . خدا. صفتی است ازصفات خدای تعالی به همه ٔ معانی . متکلمان صفت فوق راکه از اسماء حسنی است به معنی «شهید» که عالم به غایب و حاضر است و نیز به معنی گواه یعنی کسی که در قضیه ای حاضر باشد و صحت آن را به قول تصدیق کند تفسیر کرده اند. (تعلیقات معارف بهأولد ص 228) :

گَرْش نبردم بکار بیهدگی کرد

بیهدگی ناید از مهیمن قهار.

ناصرخسرو.

بارخدایا مهیمنی و مقدر

وز همه عیبی منزهی و مبرا.

سعدی .

برای ختم سخن دست بر دعا دارم

امیدوار قبول از مهیمن غفار.

سعدی .

رجوع به هیمنه و آمین شود. || (اِخ ) یکی از سی و دو نام قرآن کریم . حق تعالی فرموده است و مهیمناً علیه . (نفایس الفنون ).
یا علیم

به من بیاموز;980235 نوشت:
با سلام و تشکر .

اگر بگوییم وجود مستقل نیست از این نظر که در گذشته وجودی بوده که اینها را به جریان انداخته آیا باید بگوییم حتما آن وجودی که اینها را به جریان انداخته اکنون هم همراه آنها وجود دارد ؟

من متوجه منظورتان از انقلاب ذات نمیشم ، انقلاب ذات چیست ؟


سلام دوست گرامی
انقلاب ذات این است که عنوان ذاتی یک چیز عوض شود مثلا در بحث ما ؛ وجوب ذاتی تبدیل به امکان ذاتی شود و یا ممکن ذاتی تبدیل به واجب ذاتی شود. این که واجب الوجود بعد از این که مخلوقات را به وجود آورد خود معدوم شود این یعنی انقلاب ذات واجب بشود معدوم. یا بگوییم واجب بعد از این که مخلوقات را خلق کرد باشد و یا نباشد فرقی نکند این می شود انقلاب واجب به ممکن . و یا این که بگوییم ممکنات (مخلوقات) وقتی خلق شدند دیگر نیازی به واجب نداشته باشند این یعنی انقلاب ذات ممکن به واجب (ذاتی) ؛ ممکن که در ذاتش نیازمندی به ایجاد کننده هست بعد از ایجاد ذاتش تغییر کند و دیگر به علت خود نیازی نداشته باشد و در وجود مستقل شود!! این محال است.

به نظر می رسد صرف تصور ممکن و واجب ؛ تصدیق به این امر را موجب می شود که ممکن وقتی به وجود آمد نیاز به واجب دارد. فقط کافی است این دو واژه ممکن و واجب درست تصور شود.

به من بیاموز;980235 نوشت:
همانطور که عرض کردم واجب به غیر بود و هست ولی در این بعد زمان نیازی نیست که واجبی که در گذشته وجود داشته و موجودات را به جریان انداخته هم اکنون نزد آنها حاضر باشد و دائما آنها را به حرکت وا دارد .

باز همان مطلب بالا را یاد آوری می کنم صِرف تصور ممکن و واجب این سوال را پاسخ می دهد ممکن الوجود یعنی وجودی که برای موجود بودنش نیاز به علت دارد آیا بعد از به وجود آمدنش ذات او تغییر می کند و واجب الوجود بالذات می شود !!!؟؟؟ هرگز . بلکه ملاک نیازمندی به واجب در ممکن الوجود وجه امکانی آن است که بعد از به وجود آمدنش باز هم این وجه امکانی هست.

شعیب;980321 نوشت:
انقلاب ذات این است که عنوان ذاتی یک چیز عوض شود مثلا در بحث ما ؛ وجوب ذاتی تبدیل به امکان ذاتی شود و یا ممکن ذاتی تبدیل به واجب ذاتی شود. این که واجب الوجود بعد از این که مخلوقات را به وجود آورد خود معدوم شود این یعنی انقلاب ذات واجب بشود معدوم. یا بگوییم واجب بعد از این که مخلوقات را خلق کرد باشد و یا نباشد فرقی نکند این می شود انقلاب واجب به ممکن . و یا این که بگوییم ممکنات (مخلوقات) وقتی خلق شدند دیگر نیازی به واجب نداشته باشند این یعنی انقلاب ذات ممکن به واجب (ذاتی) ؛ ممکن که در ذاتش نیازمندی به ایجاد کننده هست بعد از ایجاد ذاتش تغییر کند و دیگر به علت خود نیازی نداشته باشد و در وجود مستقل شود!! این محال است.

به نظر می رسد صرف تصور ممکن و واجب ؛ تصدیق به این امر را موجب می شود که ممکن وقتی به وجود آمد نیاز به واجب دارد. فقط کافی است این دو واژه ممکن و واجب درست تصور شود.

اینطور که من فهمیدم شما میگین وجود داشتن ذاتیه واجب الوجود هستش و ممکن نیست ذات چیزی عوض بشه درسته ؟

ولی از کجا معلوم وجود داشتن ذاتیه واجب الوجود هستش ؟ مگر واجب بودن واجب با برهان علیت اثبات نمیشود ؟ برهان علیت هم میگوید که موجود برای اینکه واجب باشد باید ازلی باشد ، چون موجود ازلی نیازی به علت ندارد زیرا چیزی قبل از آن وجود نداشته که بخواهد آن را تغییر دهد !

به من بیاموز;980235 نوشت:
مثلا فرض کنید انسانی یک چیدنی چیده و آن را به جریان انداخته و بلند شده رفته و اکنون آنها خودشان خودشان را به جریان می اندازند و همدیگر را تغییر میدهد .

فرق بین چیدنی که انسان می چیند و ایجادی که خدا می کند در این است که چیدنی ایجاد نیست بلکه تالیف و کنار هم چیدن اجزای متفرق و تنظیم آنهاست نه ایجاد . این فرد مثلا بنا یا مخترع یا ساعت ساز یا .. ساعت و خانه و یا وسله را خلق نمی کند و علت در ایجاد آن نیست بلکه علت در تالیف و چینش آنها کنار هم است نه ایجاد آنها.
اما خدا اشیاء را از کتم عدم به وجود می آورد و خلق می کند به آنها وجود می بخشد و نیاز و فقر آنها را دائما بر طرف می کند.
هر کاری که ما در عالم دنیا انجام می دهیم صرفا چینش و تنظیم است نه خلق و به وجود آوردن. تنها جایی که ما می توانیم یک خلق و ایجادی را به انسان نسبت دهیم ایجاد صور ذهنی در ذهن انسان توسط اوست انسان چشمان خود را می بندد و کلبه ای را در کنار برکه ای که قایقی در کنار آن بسته شده است را تصور می کند این صورت ذهنی مخلوق انسان است که آن را به وجود آورده است مادامی که انسان به این مخلوق ذهنی خود توجه دارد این تصویر هست اولین لحظه ای که عنایت و توجه خود را از آن صورت ذهنی بردارد این صورت محو می شود و از بین می رود تا چه رسد به فرض از بین رفتن انسان . (این که انسان توجه به آن صورت نمی کند صورت نیست می شود حال اگر انسان معدوم شود آن صورت چه خواهد شد؟؟!!)
چنین صوری در افراد دارای نفوس قوی ، حتّی در خارج از ذهن نیز می توانند موجود شوند. حکیم الهی ملاصدرای شیرازی در این باره فرموده است:« بعضی از بزرگان عرفان گفته اند: هر انسانی قادر است با قوّه ی وهم خود در قوّه ی خیالش اموری پدید آورد که وجود خارجی ندارند. امّا عارف با قوّت همّت خود می تواند موجوداتی را در عالم خارج نیز ظاهر نماید لکن تا زمانی که عارف از آن موجودات غافل نشده آنها در عالم خارج موجود خواهند بود ولی به محض اینکه از آنها غفلت کند معدوم می شوند.»( الشواهد الربوبیه ،ص ۲۶۴ ، الإشراق الأول).

به من بیاموز;980235 نوشت:
این ایده از آنجا در ذهن بنده شکل گرفت که میگویند ماده و انرژی از هیچ به وجود نمی آید و تبدیل به هیچ نمیشود بلکه از حالتی به حالت دیگر تغییر میکند .

خب اگر خدا در لحظه ی الف مثلا صد در صد انرژی داشته با آفرینش ما موجودات انرژی کمتر میشود بنابر این از خدایی خارج میشود زیرا دیگر وجود کامل نیست .


خلق و ایجاد توسط خدا به نحو جدا کردن بخشی از وجود خود و اعطای آن به مخلوق دیگری نیست (مانند آنچه در ماده و انرژی مثال زدید ) بلکه به نحو افاضه و تجلی است. مثالی می زنم: وقتی شما جلو آیینه می ایستید و صورتی از شما در آیینه ایجاد می شود آیا از وجود شما مقداری کم شده و به آیینه بخشیده شده و اگر هزار آیینه اطراف شما بگذارند وجود شما کم تر و کم تر می شود !! هرگز.
رابطه مخلوقات با خدا نیز این گونه است قیام موجودات به خدا قیام صدوری است نه قیام حلولی و به نحو تجافی . این گونه نیست که خدا موجودات را که خلق می کند وجود خودش کاسته شود بلکه وجود از خدا صادر می شود.(مانند آن چه که در صور ذهنی برای انسان گفته شد )
لذا خداوند متعال در آیاتی فرمود:
« وَ إِنْ مِنْ شَی‏ءٍ إِلاَّ عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلاَّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ. ـــ و هیچ چیزی نیست مگر اینکه خرائن آن (حقیقت آن) نزد ماست ؛ و ما آن را نازل نمی کنیم مگر به اندازه معلوم و معیّن.»(الحجر:۲۱)

به من بیاموز;980322 نوشت:
اینطور که من فهمیدم شما میگین وجود داشتن ذاتیه واجب الوجود هستش و ممکن نیست ذات چیزی عوض بشه درسته ؟

ولی از کجا معلوم وجود داشتن ذاتیه واجب الوجود هستش ؟ مگر واجب بودن واجب با برهان علیت اثبات نمیشود ؟ برهان علیت هم میگوید که موجود برای اینکه واجب باشد باید ازلی باشد ، چون موجود ازلی نیازی به علت ندارد زیرا چیزی قبل از آن وجود نداشته که بخواهد آن را تغییر دهد !

بیانی در بالا عرض کردم که

شعیب;980321 نوشت:
به نظر می رسد صرف تصور ممکن و واجب ؛ تصدیق به این امر را موجب می شود که ممکن وقتی به وجود آمد نیاز به واجب دارد. فقط کافی است این دو واژه ممکن و واجب درست تصور شود.

راهگشای مساله ماست.
مهم این است که معنای "واجب الوجود" و "ممکن الوجود" درست درک شود که اگر درست درک شد بحث ما حل خواهد شد:
واجب الوجود عبارتست از موجودى كه خودبخود وجود داشته باشد و نيازى به موجود ديگرى نداشته باشد و طبعاً چنين موجودى ازلى و ابدى خواهد بود زيرا معدوم بودن چيزى در يك زمان، نشانه اينست كه وجودش از خودش نيست و براى وجود يافتن، نياز به موجود ديگرى دارد كه سبب يا شرط تحقق آنست و با فقدان آن مفقود مى‌شود. و ممكن الوجود عبارتست از موجودى كه خودبخود وجود ندارد و تحقق يافتنش منوط به موجود ديگرى است.
این بیان با یک تقسیم عقلی در مورد وجود به دست می آید و براهین اثبات واجب تنها کاری که می کنند این است که ثابت می کنند در عالم غیر از ممکن الوجود باید واجب هم وجود داشته باشد.

شعیب;980326 نوشت:
خلق و ایجاد توسط خدا به نحو جدا کردن بخشی از وجود خود و اعطای آن به مخلوق دیگری نیست (مانند آنچه در ماده و انرژی مثال زدید ) بلکه به نحو افاضه و تجلی است. مثالی می زنم: وقتی شما جلو آیینه می ایستید و صورتی از شما در آیینه ایجاد می شود آیا از وجود شما مقداری کم شده و به آیینه بخشیده شده و اگر هزار آیینه اطراف شما بگذارند وجود شما کم تر و کم تر می شود !! هرگز.
رابطه مخلوقات با خدا نیز این گونه است قیام موجودات به خدا قیام صدوری است نه قیام حلولی و به نحو تجافی . این گونه نیست که خدا موجودات را که خلق می کند وجود خودش کاسته شود بلکه وجود از خدا صادر می شود.(مانند آن چه که در صور ذهنی برای انسان گفته شد )
لذا خداوند متعال در آیاتی فرمود:
« وَ إِنْ مِنْ شَی‏ءٍ إِلاَّ عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلاَّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ. ـــ و هیچ چیزی نیست مگر اینکه خرائن آن (حقیقت آن) نزد ماست ؛ و ما آن را نازل نمی کنیم مگر به اندازه معلوم و معیّن.»(الحجر:۲۱)

در مثال شما مشکل اینجاست که ما وقتی جلوی آینه قرار میگیرم آینه و نور غیر از ماست و ما غیر از آینه و نور هستیم ولی وجود خداوند چون کامله هم آینه رو شامل میشه و هم تصویری که درون اونه و هم نور رو پس ما جزئی از خدا میشیم .

به من بیاموز;980330 نوشت:
در مثال شما مشکل اینجاست که ما وقتی جلوی آینه قرار میگیرم آینه و نور غیر از ماست و ما غیر از آینه و نور هستیم ولی وجود خداوند چون کامله هم آینه رو شامل میشه و هم تصویری که درون اونه و هم نور رو پس ما جزئی از خدا میشیم .

آری هیچ مثالی نمی تواند حقیقت رابطه خدا و موجودات را بیان کند «لیس کمثله شی » و اگر مثالی بیان می شود از باب تقریب به ذهن است .
درباره رابطه خدا و مخلوقاتش و چگونگی قیام آنها به ذات مقدسش سخن بسیار است و تاپیکی جداگانه می طلبد که پیشنهاد می شود که به صورت جداگانه سوالی مطرح نموده تا بحث بیشتری بر آن وارد شود.
اما در این جا به صورت مختصر در جواب سوال شما حدیثی از امام علی(ع) بیان میکنیم :
داخلٌ في‌ الاشياء علي‌ غير ممازجة‌، و خارجٌ منها علي‌ غير مباينة‌

این عبارت قسمتی از حديث‌ ذِعْلِب‌ است‌ كه‌ صدوق‌ با سند متّصل‌ خود از أصْبَغ‌ بن‌ نُباته‌ روايت‌ كرده‌ است‌ تا مي‌رسد به‌ اينجا كه‌ مي‌فرمايد: لَطِيقُ اللَّطَافَةِ لَا يُوصَفُ بِاللُّطْفِ، عظيمُ العَظَمَةِ لَا يُوصَفُ بالعِظَمِ، كَبِيرُ الكِبرياء لَا يُوصَفُ بالْكِبَرِ، جَليلُ الجَلَا لَةِ لَا يُوصَفُ بِالغِلَظِ تا اين‌ جا كه‌ مي‌فرمايد: هُوَ فِي‌ الاشياءِ عَلَي‌ غَيْرِ مُمازَجَةٍ، خارجٌ مِنْهَا عَلَي‌ غَيْرِ مُبَايَنَةٍ، فَوْقَ كُلِّ شَي‌ءٍ فَلَا يُقالُ: شَي‌ءٌ فَوْقَهُ؛ وَ أَمامُ كُلِّ شَي‌ءٍ فَلَا يُقَالُ: لَهُ أمامٌ. داخلٌ فِي‌ الاشْياءِ لَا كَشي‌ءٍ فِي‌ شَي‌ءٍ داخِلٍ، وَ خَارجٌ مِنْهَا لَا كَشَي‌ءٍ مِن‌ شَي‌ءٍ خارِجٍ. الخطبة‌. («توحيد» صدوق‌، طبع‌ مكتبۀ صدوق‌ سنۀ 1398 هجري‌ قمري‌ ص‌ 304 تا ص‌ 308 اوّلين‌ حديث‌ از باب‌ 43.)
و نيز مشابه این معنا حديث‌ ذعلب‌ است‌ كه‌ صدوق‌ با سند متّصل‌ خود از حضرت‌ صادق‌ عليه‌ السّلام‌ روايت‌ كرده‌ است‌ تا مي‌رسد به‌ اينجا كه‌ مي‌فرمايد: إنَّ رَبِّي‌ لَطِيفُ اللَّطَافَةِ فَلَا يُوصَفُ بِاللُّطفِ، عَظيمُ العَظَمَةِ لَا يُوصَفُ بِالعِظْمِ، كَبيرُ الكِبرياء لَا يُوصَفُ بِالْكِبْرِ، جَليلُ الجَلَا لَةِ لَا يُوصَفُ بِالغِلَظِ تا آخر خطبه‌ كه‌ بسيار حاوي‌ مطالب‌ رشيق‌ توحيدي‌ و عرفاني‌ است‌.(«توحيد» صدوق‌، طبع‌ مكتبۀ صدوق‌ سنۀ 1398 هجري‌ قمري‌ ص‌ 308 و 309 دومین حديث‌ از باب‌ 43.)
6 ـ و در «نهج‌ البلاغه‌» أيضاً آمده‌ است‌:
مَا وَحَّدَهُ مَن‌ كَيَّفَهُ. وَ لَا حَقيقَتَهُ أصَابَ مَنْ مَثَّلَهُ تا مي‌رسد به‌ اينجا كه‌ مي‌فرمايد:
لَيْسَ فِي‌ الاشَيْا بِوَالِجٍ، وَ لَا عَنْهَا بِخَارجٍ تا آخر خطبه‌(«نهج‌ البلاغه‌»، خطبۀ 184، از طبع‌ مصر و با تعليقۀ عبده‌، ج‌ 1، ص‌ 354.)

شعیب;980335 نوشت:
آری هیچ مثالی نمی تواند حقیقت رابطه خدا و موجودات را بیان کند «لیس کمثله شی » و اگر مثالی بیان می شود از باب تقریب به ذهن است .
درباره رابطه خدا و مخلوقاتش و چگونگی قیام آنها به ذات مقدسش سخن بسیار است و تاپیکی جداگانه می طلبد که پیشنهاد می شود که به صورت جداگانه سوالی مطرح نموده تا بحث بیشتری بر آن وارد شود.
اما در این جا به صورت مختصر در جواب سوال شما حدیثی از امام علی(ع) بیان میکنیم :
داخلٌ في‌ الاشياء علي‌ غير ممازجة‌، و خارجٌ منها علي‌ غير مباينة‌

این عبارت قسمتی از حديث‌ ذِعْلِب‌ است‌ كه‌ صدوق‌ با سند متّصل‌ خود از أصْبَغ‌ بن‌ نُباته‌ روايت‌ كرده‌ است‌ تا مي‌رسد به‌ اينجا كه‌ مي‌فرمايد: لَطِيقُ اللَّطَافَةِ لَا يُوصَفُ بِاللُّطْفِ، عظيمُ العَظَمَةِ لَا يُوصَفُ بالعِظَمِ، كَبِيرُ الكِبرياء لَا يُوصَفُ بالْكِبَرِ، جَليلُ الجَلَا لَةِ لَا يُوصَفُ بِالغِلَظِ تا اين‌ جا كه‌ مي‌فرمايد: هُوَ فِي‌ الاشياءِ عَلَي‌ غَيْرِ مُمازَجَةٍ، خارجٌ مِنْهَا عَلَي‌ غَيْرِ مُبَايَنَةٍ، فَوْقَ كُلِّ شَي‌ءٍ فَلَا يُقالُ: شَي‌ءٌ فَوْقَهُ؛ وَ أَمامُ كُلِّ شَي‌ءٍ فَلَا يُقَالُ: لَهُ أمامٌ. داخلٌ فِي‌ الاشْياءِ لَا كَشي‌ءٍ فِي‌ شَي‌ءٍ داخِلٍ، وَ خَارجٌ مِنْهَا لَا كَشَي‌ءٍ مِن‌ شَي‌ءٍ خارِجٍ. الخطبة‌. («توحيد» صدوق‌، طبع‌ مكتبۀ صدوق‌ سنۀ 1398 هجري‌ قمري‌ ص‌ 304 تا ص‌ 308 اوّلين‌ حديث‌ از باب‌ 43.)
و نيز مشابه این معنا حديث‌ ذعلب‌ است‌ كه‌ صدوق‌ با سند متّصل‌ خود از حضرت‌ صادق‌ عليه‌ السّلام‌ روايت‌ كرده‌ است‌ تا مي‌رسد به‌ اينجا كه‌ مي‌فرمايد: إنَّ رَبِّي‌ لَطِيفُ اللَّطَافَةِ فَلَا يُوصَفُ بِاللُّطفِ، عَظيمُ العَظَمَةِ لَا يُوصَفُ بِالعِظْمِ، كَبيرُ الكِبرياء لَا يُوصَفُ بِالْكِبْرِ، جَليلُ الجَلَا لَةِ لَا يُوصَفُ بِالغِلَظِ تا آخر خطبه‌ كه‌ بسيار حاوي‌ مطالب‌ رشيق‌ توحيدي‌ و عرفاني‌ است‌.(«توحيد» صدوق‌، طبع‌ مكتبۀ صدوق‌ سنۀ 1398 هجري‌ قمري‌ ص‌ 308 و 309 دومین حديث‌ از باب‌ 43.)
6 ـ و در «نهج‌ البلاغه‌» أيضاً آمده‌ است‌:
مَا وَحَّدَهُ مَن‌ كَيَّفَهُ. وَ لَا حَقيقَتَهُ أصَابَ مَنْ مَثَّلَهُ تا مي‌رسد به‌ اينجا كه‌ مي‌فرمايد:
لَيْسَ فِي‌ الاشَيْا بِوَالِجٍ، وَ لَا عَنْهَا بِخَارجٍ تا آخر خطبه‌(«نهج‌ البلاغه‌»، خطبۀ 184، از طبع‌ مصر و با تعليقۀ عبده‌، ج‌ 1، ص‌ 354.)

سلام اگه میشه ترجمه ی احادیث رو هم نقل کنید .

به من بیاموز;980337 نوشت:
سلام اگه میشه ترجمه ی احادیث رو هم نقل کنید .

در کتاب توحید به سند خود از امام ابى عبدالله (علیه الصلوه و السلام ) نقل مى کند که فرمود: روزى در بینى که امیرالمؤ منین (صلوه الله علیه ) بر فراز منبر کوفه مشغول خطبه بود ناگهان مردى که او را ذعلب مى گفتند و مردى زبان آور و داراى بیانى بلیغ و دلى شجاع بوده برخاست و عرض کرد:
یا امیرالمؤ منین ! آیا تو پروردگار خود را دیده اى ؟ فرمود واى بر تو ذعلب من خداى نادیده را نمى پرستم . عرض کرد یا امیرالمؤ منین ! چطور او را دیده اى ؟ فرمود اى ذعلب او را چشم ها به مشاهده بصرى خود نمى بیند، بلکه دیدن او کار دلهایى است که داراى حقیقت ایمانند، واى بر تو اى ذعلب ، اوست که هر لطیفى را لطافت بخشیده ، با این حال چگونه خود به لطافت توصیف مى شود؟
اوست که هر عظیمى را عظمت داده ، پس خود به آن وصف توصیف نمى شود، اوست که به هر کبیرى کبریائى ارزانى داشته و خود به آن ستایش نمى شود، هر جلیلى را او جلالت قدر داده ، پس خود به جلالت وصف نمى شود، او قبل از هر چیزى بوده ، پس گفته نمى شود چیزى قبل از او بوده ، او بعد از هر چیزى است ، پس گفته نمى شود برایش بعدى است ، موجودات را به مشیت خود ایجاد کرد نه چون ما به همت ، دراک است ، اما نه چون ما بوسیله و حیله ، به اینکه از عدم بوجود آمده باشد، فاعل است نه به اینکه ابزار را بکار انداخته و بحرکت درآورد، اندازه گیر است نه ب
او در اشیا هست ، اما نه به آمیخته شدن و جدا بودن ، ظاهر است اما نه به معناى مباشرت ، تجلى کرد، نه چون ما به اینکه خود را در معرض دیدن قرار دهد، جداست نه به اینکه مسافتى فاصله شود، قریب است نه به اینکه نزدیک آید، لطیف است نه به اینکه جسمیت داشته باشد، موجود است نها حرکت و دست و پا کردن ، مرید است نه چون ما به همت ، شنوا است نه با آلت ، بینا است نه با اسباب ، ظرف مکان او را در خود نمى گنجاند، و ظرف زمان او را چون ما مصاحبت نمى کند، صفات او را محدود نمى سازد، و خواب بر او مستولى نمى شود، هستى او از ظرف زمان ، و وجودش از عدم ، و ازلیتش از ابتدا پیشى گرفته ، از اینکه در ما مشاعر و آلت دراکه قرار داد، معلوم کرد که خود آلت دراکه ندارد، و از اینکه براى موجودات جوهرى قرار داد بدست آمد که خود جوهر ندارد، و از اینکه بین موجودات تضاد و ناسازگارى برقرار ساخت معلوم شد که خود ضد و شریکى ندارد، و از اینکه اشیا را قرین هم کرد معلوم شد که خود قرین ندارد، خدایى است که بین نور و ظلمت و ترى و خشکى و گرمى و سردى ضدیت قرار داد، و همه ناسازگارها را موتلف کرد، و سازگارها را از هم جدا نمود، و با همین جمع و تفریق ها فهمانید معرفى و مؤ لفى در میان هست ، و این همان مطلبى است که آیه شریفه ((و من کل شى ء جعلنا زوجین لعلکم تذکرون - ما از هر چیزى جفت آفریدیم تا بلکه شما متذکر شوید)) آن را افاده مى کند، آرى با همین تفریق و تاءلیف ، قبل و بعد را از هم جدا نمود، تا بدانند براى او قبل و بعدى نیست و با ایجاد غرایز فهمانید که براى خود که غریزه آفرین است غریزه اى نیست ، و با زمانى کردن اشیا خبر داد به اینکه خود، که وقت آفرین است ، موقت نیست ، اشیا را از یکدیگر محجوب و پوشیده داشت تا بدانند که جز مخلوقات چیزى بین او و خلقتش حجاب و پرده نیست ، پروردگار بود در حالى که پرورش پذیرى نبود، معبود بود، روزگارى که از پرستش کننده اثرى نبود، عالم بود در ایامى که معلومى نبود، سمیع بود در حالى که مسموعى نبود، آنگاه امیرالمؤ منین (صلوة الله علیه ) این بیت را انشاء فرمود:
الم یزل سیدى بالحمد معروفا
و لم یزل سیدى بالجود موصوفا
و کان اذ لیس نور یستضاء به
و لا ظلام على الافاق معلوفا
فربنا بخلاف الخلق کلهم
- و کل ما کان فى الاوهام موصوفا
مولاى من همیشه به حمد معروف و به جود و بخشش موصوف بوده .
و قبل از اینکه نورى بوجود آورد که با آن روشن شوند و یا ظلمتى پدید آورد که جهان را بپوشاند خود وجود داشت .
پس پروردگار ما حسابش از حساب جمیع آفریدگان و جمیع آنچه در وهم ها بگنجد جداست .

به من بیاموز;980330 نوشت:
در مثال شما مشکل اینجاست که ما وقتی جلوی آینه قرار میگیرم آینه و نور غیر از ماست و ما غیر از آینه و نور هستیم ولی وجود خداوند چون کامله هم آینه رو شامل میشه و هم تصویری که درون اونه و هم نور رو پس ما جزئی از خدا میشیم .

با سلام و عرض ادب

دوست گرامی منظور تجلیت آیینه هست ، نه خود ماده آیینه

نفس ما اون تجلی آیینه هست

جسم مادی ما که همین چند روز دنیا همراه نفس ماست

نفس ما همراه ماده هست ، نه خود ماده ...

سوال:
منظور از حفیظ و مهیمن بودن خداوند چیست ؟ و تفاوت آن دو در چیست .
از کجا معلوم خداوند حفیظ و مهیمن است ؟
و از کجا معلوم حفیظ و مهیمن باید همزمان با محفوط وجود داشته باشند ؟ به عبارت دیگر از کجا معلوم نگهبان باید همواره همراه و همزمان با چیزی که از آن نگهبانی میشود وجود داشته باشد .

جواب:
ابتدا به واژه شناسی حفیظ و مهیمن می پردازیم:
واژه «حافِظْ» از ماده «حفظ» معناى مشهور و روشنى دارد و آن نگاهدارى است، و به گفته مقاییس اللّغه به معناى مراعات و مراقبت کردن از چیزى است و به همین جهت به حالت غضب «حفیظه» گفته مى شود، زیرا این حالت ایجاب مى کند که انسان بیشتر مراقبت از خود نماید.
در اینجا در کتاب التحقیق تعبیر جامعى آمده که مى گوید: «حفظ» واژه اى است که به اختلاف موارد و موضوعات، معانى متفاوتى مى دهد ـ هر چند ریشه اصلى یکى است ـ گاه گفته مى شود مال را حفظ کرد یعنى از تلف شدن امانت را حفظ کرد، از خیانت نماز را حفظ کرد و از فوت شدن، فلان کس را حفظ کرد، یعنى مراقب او بود، سوگند و عهدش را حفظ کرد، یعنى از مخالفت نمودن با آن و فلان مطلب را حفظ کرد یعنى به ذهن سپرد. (به گونه که از میان نرود)(1)
از اینجا معناى «حافظ» نیز روشن مى شود، البتّه از آنجا که «حفیظ» صفت مشبهه و «حافظ» اسم فاعل است، «حفیظ» معناى عمیق تر و با ثبات ترى را مى رساند. (دقّت کنید.)
به هر حال هنگامى که این وصف در مورد خداوند به کار مى رود معناى گسترده اى دارد که حفظ و مراقبت خداوند را نسبت به تمامى موجودات مادى و معنوى، آسمان و زمین، همچنین حفظ اعمال بندگان و حفظ کتب آسمانى و شرایع و حفظ پیامبران و امامان معصوم از لغزش ها، و حفظ هرگونه عهدى که نسبت به بندگانش را شامل مى شود.
به این ترتیب «حافظ» و «حفیظ» بودن خداوند مفاهیمى همچون قیومیّت را در بر مى گیرد.
اگر حفظ الهى نبود هیچ موجودى در پهنه زمینه و آسمان لحظه اى به حیات خود ادامه نمى داد، چنانکه در قرآن مى خوانیم: «وَ هُوَ الْقاهِرُ فَوْقَ عِبادِهِ وَ یُرْسِلُ عَلَیْکُمْ حَفَظَةً حَتّى إِذا جاءَ أَحَدَکُمُ الْمَوْتُ تَوَفَّتْهُ رُسُلُنا وَ هُمْ لا یُفَرِّطُونَ»؛ و اوست که بر بندگان خود تسلّط کامل دارد و مراقبانى بر شما مى گمارد تا زمانى که مرگ یکى از شما فرا رسد (در این هنگام) فرستادگان ما جان او را مى گیرند و آنها (در نگاهدارى حساب عمر و اعمال بندگان) کوتاهى نمى کنند.(2) از این آیه به خوبى استفاده مى شود که خداوند فرشتگانى را مأمور حفظ انسان ها از حوادث و بلاها تا رسیدن اجل معین کرده است.
شبیه همین معناى در آیه 11 سوره رعد آمده، مى فرماید: «لَهُ مُعَقِّبَاتٌ مِنْ بَیْنِ یَدَیْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ یَحْفَظُونَهُ مِنْ أَمْرِ اللهِ»؛ براى هر کس، مأمورانى است که پی درپی، از پیش رو و از پشت سر او را از فرمان خدا (حوادث غیر حتمى) حفظ مى کنند.(3)
اما واژه «مُهَیْمن» دوبار در قرآن مجید ذکر شده است یکبار در آیه 23 سوره حشر به عنوان توصیف خداوند که در بالا ذکر شد و یکبار هم در آیه 48 سوره مائده به عنوان صفتى براى قرآن مجید. در این که این واژه از کدام ریشه گرفته شده است دو نظر وجود دارد: بعضى آن را از ماده «هَیْمَنَ» که به معناى مراقبت و حفظ و نگهدارى است دانسته اند، ولى بسیارى از ارباب لغت آن را از ماده «ایمان» مى دانند که همزه آن تبدیل به هاء شده، به معناى کسى که امنیت و آرامش مى بخشد.
این واژه هنگامى که درباره خداوند به کار مى رود به معناى مراقب است و بعضى آن را به معناى شاهد و ناظر یا قیام کننده به امور خلائق تفسیر کرده اند.
در مصباح کفعمى از بعضى از بزرگان در تفسیر این واژه آمده است که منظور کسى است که مراقب اعمال و سرآمد عمرها و ارزاق بندگان است(18) ولی همان گونه که گفتیم این واژه مفهوم گسترده ترى دارد. علامه طباطبایی می گوید:« مهيمن» به معناى فائق و مسلط بر شخصى و يا چيزى است.(4)
اما همان گونه که از معنای دو کلمه حفیظ و مهیمن برداشت می شود خداوند حافظ و نگهدارنده عالم وجود است. اگر این صفت را به کسی نسبت دادیم اگر محفوظ وجود داشت باید حفیظ هم باشد چرا که این صفات، صفات ذات اضافه است. پس اگر می گوییم خدا حفیظ است و مهیمن است به این معناست که مقدم بر این حفظ باید وجود هم داشته باشد و باقی هم باشد یعنی بنا بر این صفت بقای عالم به باقی بودن خداست(به وجود خداست).
اما از لحاظ فلسفی ثابت است که علت موجد باید به همراه معلولش وجود داشته باشد به عبارت فلاسفه علت موجده علت مبقیه نیز هست. توضیح این که از آنجا که در علیت حقیقی وجود معلول بسته به وجود علت است و عین ربط به علت است از این رو معلول از شئون وجودی علت بوده و فرع وجود اوست بنا بر این همان گونه که علت در وجود است علت در بقا نیز خواهد بود.به تعبیر دیگر مخلوقات همه ممکن الوجود و واجب بالغیر هستند یعنی ذات آنها ذات امکانی است و به واسطه یک وجود اصیل(واجب الوجود) موجود شده اند. و مادامی که موجود هستند به وجود واجب نیازمند اند و اگر بگوییم لحظه ای این وجود های بالغیر موجود مستقلی باشند و نیازی به واجب نداشته باشند این تناقض است و انقلاب ذات خواهد بود. از یک طرف می گوییم واجب بالغیر است از یک طرف می گوییم مستقل است!!!

به عبارت دیگر:

الف. موجودات یا ممکن هستند و یا واجب

ب. همه موجودات غیر از خداوند ممکن هستند [به دلیل ادله توحید که مفصلا اثبات می کنند که تعدد واجب محال است]

ج. هر ممکنی نسبت آن به وجود و عدم یکسان است و این چنین موجودی در وجودش محتاج به علت است.

د. این امکان برای موجودات امکان مجامع است یعنی در همان حالی هم که موجوداست این امکان همراه اوست

حال می گویم مخلوقات بعد از اینکه موجود شدند یا محتاج به علت هستند یا نیستند. اگر محتاج به علت نباشند واجب خواهند بود [چون هر موجودی که محتاج به علت نباشد واجب است] و این خلاف فرض است چون آنها را ممکن فرض کرده ایم و هم خلاف براهینی که بر وحدت واجب قائم شده اند. حال که واجب نیستند پس ممکن هستند. و قاعده کلی "کل ممکن محتاج الی العله" بر آنها صدق می کند. و چون این حد وسط که امکان باشد بر همه ما سوی الله در همه حال چه در حال حدوث و چه در حال بقاء صدق می کند پس همه موجودات در همه حال محتاج بر او هستند که با تأمل در رابطه ممکنات با واجب الوجود مطلب واضح و روشنی است و چون همه عالم امکان معلول خداست و بی واسطه یا با واسطه از سوی خداوند ایجاد می گردد و از اینجا که در عالم هستی تنها یک واجب الوجود وجود دارد که عله العلل است و تمام موجودات معلول اویند تنها یک آفریدگار و هستی بخش وجود داردو بقاء ممکن بدون احتیاج به علت معنایش واجب بودن اوست که محال است چون مستلزم انقلاب ممکن بر واجب و تعدد واجب الوجودات.

پی نوشت ها:

1. مصطفوی، حسن،دار الكتب العلمية- مركز نشر آثار علامه مصطفوي‏، التحقیق فى کلمات القرآن الکریم، ج2، ص 296.
2. انعام: 61.
3. رعد:11.
4.طباطبایی، ترجمه تفسیر المیزان،سيد محمد باقر موسوى همدانى‏، دفتر انتشارات اسلامى جامعه‏ مدرسين حوزه علميه قم‏، ج19، ص382.

موضوع قفل شده است