داستان واقعی هدیه گرگ// تحليل داستان:‌ در ازدواج فرد عاقل اخلاقي مقدم است بر ديندار صوري ريايي

تب‌های اولیه

61 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
داستان واقعی هدیه گرگ// تحليل داستان:‌ در ازدواج فرد عاقل اخلاقي مقدم است بر ديندار صوري ريايي

به نام خدا

داستان کوتاه واقعي



هديه گرگ





داستان کوتاه واقعی (مشاوره ای) هدیه گرگ، به نویسندگی محمدحسین قدیری

با

موضوع خانه هاي سرد و سردخانه ها/ خيانت همسران

در 14 قسمت همراه ما باشید.


@};-%%-@};-%%-@};-

هديه گرگ
قسمت اول



گفت دانایى که گرگى خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر

در جوانى جان گرگت را بگیر

واى اگر این گرگ گردد با تو پیر


عصر يه روز پاييزي داشتم موهاي خواهرمو براش مي بافتم كه زنگ تلفن به صدا در اومد. بابام به ما اشاره كرد كه جواب ميده. همه به او نگاه مي كردن ببينن كيه! ده دقيقه اول صداي يه خانمي مي آمد و بابا فقط ساكت بود و هر وقت مي خواست چيزي بگه او حرف بابا رو قطع مي كرد و بابام باز سكوت. مامان نزديك رفت و با شش دونگ حواسش گوش ميداد. بعد از تمام شدن تماس پدرم و مادرم با هم يواش يواش گفتگو مي كردند. پچ پچ مشكوك پدر و مادرم خبر از امر مهمي مي داد. با هم صحبت مي كردند. بين اعضاي خانواده گاه گاهي هم نيم نگاه ناشيانه و زير چشمي بهم مي كردن. بالاخره بعد از بحث و گفتگو مادرم كمي از او فاصله گرفت.

پدرم با سرفه اي گلوشو صاف كرد و در حالي كه نمي تونست شاديشو قايم كنه كمي به من نزديك شد و گفت: مينو جان! بالاخره باز شاهي پركشيد و دوري زد تو محل و خانه ما را گزينش كرد و بر دوش شما نشست.


هاج و واج به دهان بابام خيره شدم. وقتي شنيدم برايم خواستگار آمده است گر گرفتم. حالم بد شد. انگاري سوار چرخ و فلكي شده بودم و سرم حسابي گيج مي رفت. بابام و اثاث اتاق دور سرم مي چرخيد. سيل هيجاناتم به سمت شاه راه گلوم سرايز شد و سد بغضم را شكستند. بي اختيار زدم زير گريه.

فقط صداي مبهم مامانم را مي شنيدم. مينو....مينو...چي شد دخترم؟!!


ادامه داره...




هديه گرگ

قسمت دوم



واي خدا! درست شنيدم. براي من خواستگار آمده؟ من كه اصلا آمادگي ازدواجو ندارم. حالم وقتي بدتر شد كه متوجه شدم پدر و مادر ميگن رضا، پسر همسايه رضا، رو مث فرزنداي خودشون دوست دارن و از خداشونه او كه مؤدب و پر كار است دامادشون بشه.


براي من رضا و ديگري هيچ فرقي نداشت. چون در ذهنم پرونده اي به نام ازدواج نداشتم.


منيره خانم همسايه سمج ما هر روز اجازه مي گرفت براي خواستگاري رسمي. بعد از اجازه او درس اخلاق ها و نصيحت هاي پدر و مادرم شروع مي شد. واي خدا من با چه زباني بگويم من نمي خوام ازدواج كنم. با چه زباني بگم من اصلا اون آمادگي و پختگي را ندارم. هر دليلي ميارم بابا و مامانم با هزار دليل كه تو منطق خودشان مي گنجد پاسخم را مي دهند و از نظر خودشان خلع سلاحم كرده اند من بايد لال بشم و بگم درسته. حرفي ندارم.

تصميم گرفتم رك و پوست كنده خودم در جلسه خواستگاري بگم كه من هنري ندارم و الان تو باغ ازدواج نيستم.


تا اين كه شب موعود فرا رسيد. مامان و بابام و داداش بزرگم علي و نفيسه خواهر كوچيك سر به سرم مي ذاشتند و كفرمو در مي آورند و لبخند و تبسم مامانم منو عاصي كرده بود و از او بدتر اين كه مي خواستند دلقك باشم و زوري بخندم.


وقتي مقابل آينه رفتم. شروع كردم با خودم صحبت كردن. يكي من مي گفتم و يكي او. بهش گفتم رضا از چي تو خوشش اومده كه مامانش ميگه خواب نداره و اصرار مي كنه به تو برسه. خر نشو لگد به بخت خودت نزن. همه از خداشونه با خونواده مايه داري ازدواج كنن. داداش علي كار درست و درموني نداره اون وقت علي براي خودش توليدي لباس داره. ..خب داشته باشه وقتي نخوايش وقتي عشقي نباشه چه فايده. همه ميگن خوش تيپه ولي برام قيافه اش مث شِرِك ميمونه. بالاخره او با كمك وجدانم منو قانع كردن كه زوري بخندم و شادي خانواده رو تلخ نكنم.


شوخي هاي داداش رضا براي بابا و مامان تازگي نداشت ولي صداي هرهر كركر منيره و شوهرش آقا جواد و رضا با جك و جفنگ هاي او تو سالن مي پيچيد. منم اتوبان اتاقم تا دستشويي را با سرعت غير مجاز چندين بار مي رفتم و بر مي گشتم. تا اين كه نفيسه صدام زد كه مامان ميگه چايي رو ببرم خير سرم.


ادامه داره...


هديه گرگ


قسمت سوم


وقتي وارد اتاق شدم صداي كل كشيدن مادر رضا بلند شد. پدر و مادرم به جاي تعجب لبخندشان قطع نمي شد. پدر رضا درباره وضعيت مالي پسرش صحبت كرد و مادرش از مهرباني و اخلاق پسرش حسابي تعريف كرد. رضا اما احساس شرم مي كرد مثل من.


مادر من هم از هنر و زرنگي من گفت و پدر با تكان دادن سر او را تأييد مي كرد. هر قدر به مادرم اخم و اشاره كردم فايده نداشت. شك كردم كه واقعا خوابم يا بيدار. بعد از رفتن رضا و خانواده اش من به نشان مخالفت قهر كردم و به اتاقم رفتم. پدرم كه رفتارم را ديد پشت در آمد و بعد از روي ناراحتي داد زد. دختر تا من و مامانت زنده ايم نمي ذاريم لگد به بخت بزني بعدم يك دفعه عصباني شد و داد زد: اگه شعور داشتي تو جمع مي گفتي هر چه بزرگترم گفتند نه اين كه عبوسا قمطريرا بياي اونجا. نزديك بود هرچه رشته بوديم پنبه كني. دختره نادون دراومده ميگه من هيچ كاري بلد نيستم و تا لنگ ظهر م مي خواب....لااله الاالله ....
دو سه روز قهر كردنم و واسطه قرار دادنام فايده اي نداشت. خونه آروم ما مث قبل گرم و با صفا نبود. علي و نفيسه هم منو باني سردي تو خونه مي ديدن. بعد از چند روز كلنجار رفتن با خودم، بالاخره رضايت دادم. پس از تأييد من صداي بگو و بخند باز تو خونه ما به آسمون مي رفت. چه مسخره بازي هايي كه داداش علي در نياورد. هر قدر مي خواستم تو لاك خودم برم و از جمع گريزان باشم منو با طناب شوخي و كهرباي مزاح به جمع مي كشيد.


هر قدر رضا بيشتر به منزل ما مي آمد خانواده من بيشتر مطمئن مي شدند كه او چيزي كم نداره و از گزينش خود مطمئن تر مي شدند. تنها چيزي كه آرومم مي كرد اين بود كه به قول مامانم عاشقي پنهان نماند آخرش گل مي كند
و منم يخم با عشق رضا بهم باز خواهد شد.


ادامه داره...


...................

هديه گرگ


قسمت چهارم

وقتي به خودم آمدم متوجه شدم، سه سال در گير و دار و كشمكش هاي پذيرش رضا هستم. سعيد پسرم براي خودش تو خونه پادشاهي مي كند و من همچون اسير مطيع اوامر او هستم. گاهي به خاطر بلاتكليفي ام زار زار گريه مي كردم. سعيد اسباب بازي هايش را رها مي كرد و با دستان كوچكش اشك هايم را پاك مي كرد. گرماي دست سعيد دلم را آتش مي زد. رضا زيرك بود مي دانست كه من هنوز او را نپذيرفته ام. اين برايش زجرآور بود. براي اين كه دلم به او و زندگي گرم شود برايم ماشين خريد. خونه اش را به نامم زد و حساب بانكي باز كرد تا هر ماه پولي به حسابم واريز شود. من اما انگاري مي گفتم مرغ يك پا دارد. نمي دانم نمي شد يا نمي توانستم يا نمي خواستم كه براي اصلاح روابطم قدمي بردارم.


هر بار كه نزد مادرم مي رفتم با گريه هايم دل آنها را خون مي كردم و بر مي گشتم. پاسخ مادرم اين اواخر يك كلام بود: همه چيز داري. پسر و شوهرتم دو دسته گلن. چه مرگته ديگه. برو بچسب زندگيتو بكن ديگه.


اصرار براي جدايي بيشتر شده بود. گاهي مهمان هاي مادرم هم از حال زار و نزارم متوجه مي شدند كه من از زندگي ام راضي نيستم. بيچاره رضا كه بهش برچسب عملي بودن و هروئيني و خائن و...مي زدند. من و رضا گاو پيشوني سفيد شده بوديم.


روز عيد قربون بود همه منزل عمو اكبرم، بزرگ فاميل جمع بوديم. چيزي كه منم حسابي تو جمع آتيش زد. دعاي عموم لابه لاي دعاهايش سر سفره به ما بود....خدايا دل اين دو جوان مينو و رضا را به هم گرم كن تا سعيدم تو اين زندگي سرماي عاطفي نخوره!!..


به بهانه كمك در جمع كردن سفره مث جت از جا پريدم. و چندتا ظرف برداشتم رفتم تو آشپزخونه. اونجا هم نمي تونسم بمونم از آنجا رفتم دستشويي آب به صورت بزنم. وقتي خودمو توآينه ديدم زار زار به حال خودم گريه كردم. صندوقچه دلم كليدش هرز شده بود. ديگه همه از دل من خبر داشتن. با نگاه سنگين جمع مهمان ها رضا احساس بي كفايتي مي كرد. سراغم آمد دستم را گرفت. با او به گوشه اي از سالن پذيرايي رفتم.كمي با هم نشستيم رضا نگاهي به من كرد و با حسرت آه عميقي كشيد. و بي اختياري زير چشمي نگاه به مهمان ها كرد و سري تكان داد. هرم آه رضا نمكي بود بر زخم دلم.

ادامه داره...

هديه گرگ

قسمت پنجم



گاهي آدم يه مثلي مي شنوه، ولي ممكنه تو عمل حس و لمسش نكرده باشد. با تمام وجودم گاو پيشوني سفيد شدن را حس مي‌كردم.


وقتي كسي مي خواست منو به زندگي اميدوار كنه ازم مي پرسيد مشكل رضا چيه؟سؤال بسيار سختي بود. هرچه مي گفتم نمي تونستم به مشكل اشاره كنم. دروغ چرا؟!! واقعيت اين بود كه رضا براي اثبات عشقش بهم واقعا كم نمي ذاشت. مشكل من با خودم بود كه از اول زندگي را تلخ شروع كردم. شما اگر عاشق استخرم باشيد اگه بي هوا يا به اجبار كسي هلت بده تو استخر حداقل اون موقع حس خوشايندي نخواهي داشت. منو تو اين زندگي هل داده بودند.

وقتي سعد هشت ساله شد. من چندين بار براي طلاق اقدام كردم. رضا ديگه كاسه صبرش لبريز شده بود. براي اولين بار بهم گفت: بگو ديگه چه مرگته. بگو كه از قيافه شوهرت خوشت نمياد. بگو چشم و فكرت به كسي مشغوله وگرنه چي برات كم گذاشتم.


حرفاي رضا خيلي برام تلخ بود من ذهنم به كسي مشغول نبود ولي بهش حق ميدادم. فقط قسمش مي دادم كه هرچي بهم داده رو پس بگيره مهريه ام را هم نده ولي منو طلاق بده. با پا درميوني بزرگترها اسارت من در زندان زندگي با رضا تمديد شد. بعد از اون مامانم پيوسته تو گوشم مي خوند كه يه بچه ديگه مي تونه منو به زندگي دلگرم كنه. ميگن آدم غريق به هر خس وخاشاكي چنگ ميزنه بلكه نجات پيدا كنه. تصميم را گرفتم و چيزي نگذشت كه باردار شدم. صفحات كتاب زندگي ام را تند تند ورق مي زدم شايد آخر شاهنامه كارم شيرين و خوش باشه.

مهلا به دنيا اومد. رضا جونش بود و مهلا. حسوديم ميشد اين قدر رضا قربون صدقه مهلا مي‌رفت نه براي اين كه با من سرد باشه. من از استقامت رضا تعجب مي كنم آخه من سرد بودم و او حسابي گرم با اين حال در هديه عشق و ابراز محبتش بهم خساستي نداشت هرچند اين روزا به بهانه هاي مختلفي مي خواستم كمتر با من باشه. حسوديم براي اين بود كه اين در پرونده خاطراتم چنين عشق پدر دختري جاش خالي بود.

روزي مامانم مي خواست آش بپزه. همه رو دعوت كرده بود. خونشون حسابي شلوغ بود. نوه عموم، جمشيد، كه مهمان عموم بود با عمو اكبر منزل مامانم اينا آمده بود. وقتي مهلا را ديد حسابي ذوقشو كرد. اونو از من گرفت و بغل كرد. خيلي تو بغلش بود گاهي بي قراري مي كرد ولي با حوصله اونو گرفت تا ما به كارمون برسيم. وقتي كارم تموم شد رفتم بچه را از بغلش بگيرم. همين طور كه بچه رو داشتم مي گرفتم از زير دستمو لمس كرد و نگاهشو تو چشمام دوخت.

انگاري فيلم زندگيم رو آهسته كرده بودند. گرفتن بچه انگاري دو ساعت برام طول كشيد. اولين باري بود كه تا سن 27سالگي دستم به مرد غريبه اي مي خورد و غريبه اي دستمو لمس مي كرد. خودمو به خنگي زدم و سريع بچه رو گرفتم و از تير رس او خودمو گم و گور كردم. تو دلم هرچه فحش و ناسزا بود نثارش كردم...

ادامه داره...


هديه گرگ

قسمت ششم


از دور زير جشمي رفتار جمشيد رو زير نظر گرفتم.مورد احترام ديگران بود؛ اين قدر متين و با وقار و مؤدب عمل مي كرد كه حد نداشت و حصر. شيطونو لعنت كردم و از اين كه بي جهت گمان بد بردم خودمو سرزنش كردم مشغول حديث نفس بودم كه با شنيدن اين جمله به خودم اومدم: بفرماييد چايي!

جمشيد بود. يه سيني بزرگ در دست داشت. عطر چايي تازه دم به مشام مي رسيد. سيني پر بود از ليوان هايي با چاي نبات زعفروني. خواستم ازش عذرخواهي كنم كه بهش بدبين بودم كه گفت: تو چايي بخور منم جيگرتو مي خورم.

اون قدر عصبي و كفري شده بودم كه چيزي نمونده بود داد و هوار راه بيندازم و چايي داغو بپاشم تو صورتش. فقط كاري كه كردم اين بود كه جمله اي رو پر از گلوله خشم و نفرت كنم و از توپ دهانم بهش شليك كنم: كثافت! جيگرم صاحب داره و به سگ نمي دم... بي شرف.. !!

پيش خودم گفتم الان است كه از شنيدن اين جمله شاكي بشه يا فحشي بهم بده. او ولي لبخندي زد و گفت: ي مو از خرس كندن غنيمته. همين خوبه هر چه از دوست رسد نيكوست.

مونده بودم چه كار كنم كه براي خودم و همسر جمشيد و عموم اينا بد نشه. ترس برم داشت كه نكنه چيزي بگم و اون بگه دروغ ميگه و همش به خودم برگرده. عقلم به جايي قد نميداد. رفتم نزديك رضا نشستم اون طوري احساس امنيت بيشتري مي كردم. حدود نيم ساعتي به بهونه هاي مختلف با رضا از اين در و اون در صحبت كردم تا بلكه نگاه و ذهنم از جمشيد و چيزايي كه بهم گفته بود منصرف كنم. رضا از اين كه براي اولين بارتوي يك مهموني اين قدر بهش بها ميدادم تو دلش بشكن ميزد و رودخانه لبخند از اقيانوس دلش جريان پيدا كرده بود چمشه چشمانش از شادي مي جوشيد.

گوشي رضا زنگ خود. تو كارگاه براش كار واجبي پيش اومده بود نمي خواست از من دل بكنه. با اشاره بهش گفتم ايرادي نداره برو. رضا كه رفت. جمشيد به بهانه بازي كردن با مهلا نزديكم آمد. همه ذوق جمشيد مي كردن از عموم اينا تا بابام اينو و مي گفتن چه قدر مرد خوبيه و بچه دوسته.

به بهانه اين كه پاي بچه داره ميسوزه و پوشك نياوردم خواستم برگردم خونه. عمو و زن عمو گفتند بعد از مدتي دور همي جمع شديم حالا مي خواي بري؟ وقتي ديدند رفتنم حتمي است. زن عمو گفت خب بذار جمشيد شما رو برسونه. مزاحم بابات نشو خسته است. با شنيدن اين حرف دلم مث سير و سركه شروع به جوشيدن كرد. داشتم مي گفتم راه نزديكه كه متوجه شدم جمشيد كفشاشو پاش كرده و منتظره.
نه راه پيش داشتم و نه راه پس
تو كارانجام شده واقع شده بودم
و كيش و مات.

ادامه داره...



هديه گرگ
قسمت هفتم

از درب كه خارج شديم روبه روي در زهره دختر عموم را ديدم. تازه از ماشين پياده شده بود. با او و شوهرش آقا مجيد احوال پرسي كردم. زهره وقتي فهميد دارم منزل ميريم به شوهرش گفت كه منو به منزلمان برساند، با جمشيد سلام و تعارف كرد و به او گفت مجيد آمادس نيازي نيست شما زحمت بكشيد. من كه از خدا مي خواستم از شر جمشيد نجات پيدا كنم به شوهرش گفتم: به آقا مجيد گفتم ببخشيد زحمت ميدم و سريع سوار شدم. تو راه مهلا بي قراري مي كرد. از مجيد نزديك يه سوپري توقف كنم و به رغم اصرار او خودم رفتم و يك بطري آب خريدم.

مجيد انگاري مي خواست چيزي بگه. وقتي تو آينه نگاه مي كردم مي ديدم نگاهشو از من مي دزده. داشتيم به خونه نزديك ميشديم كه مجيد گفت راستش خسته بودم اگه ننه ام هم مي خواست جايي برسونمش اين كار را اين وقت نمي كردم. ديدم جمشيد مي خواد برسوندت خودم اومد. سر بسته بگم جمشيد نمي تونه چشماشو درويش كنه. هر وقت باهاش جايي رفتيم واقعا ازش دلخور شدم. اينو گفتم كه مراقب باشي. البته بين خودم باشه.


من كه دل پري از جمشيد داشتم و انگاري تو جزيره اي كه بودم قايق نجاتي يافته بودم. ازش تشكر كردم و گفتم: ممنون از تذكرتون. خودمم سختمه كلا با نامحرم جايي برم. ولي شما حسابتون جداست عمو اكبرم خيلي از شما تعريف مي كنه.


مجيد با حجب و حيا سرشو پايين انداخت و گفت: نظر لطفشونه.


از اين كه مجيد به من غيرت داشت خيلي حس خوبي درونم احساس مي كردم. مجيد داشت دم خونه دور مي زد كه گفت: ي نكته اي ...


بعد جلوي در ايستاد تا پياده بشم. با تعجب بهش گفتم: ببخشيد انگاري چيزي مي خواستيد بگيد. مجيد گفت به آقا رضا سلام گرم منو برسونيد.


گفتم بزرگیتونو مي رسونم


تشكر كردم خواستم در ماشينو به هم بزنم كه گفت: ببخشيد شنيدم با شوهرتون اختلاف داريد سال هاست در دادگاه كار مي كنم. ي تجربه دارم و اون اين كه مرد معتادم باشه نقش سگه گله رو داره. گرگ جرأت نميكنه شبيخون بزنه ولي واي به روزي كه سايه اين سگ از گله كم بشه اون وقت گرگان زيادي در كمين هستن. البته تو مثال مناقشه نيست، ولي وقتي زني نشون ميده از شوهرش حس خوبي نداره مرداي بيگانه بي حيا جسور ميشن و طمع ميكنن. اميدوارم كه ...

بعد سكوت كرد و گفت: نمي دونم...به هر حال با چنگ و دندون از زندگيتون مراقبت كنيد. مشكلي داريد با شوهرت گفتگو كن حل نشد بريد پيش مشاوره خوب نشد....اون وقت ديگه چاره اي نيست...اسلامم طلاقو بد ميدونه و منفورترين حلال، ولي بالاخره اگر سرطان بخواد انسانو از پاي دربياره عضو رو قطع ميكنن. براي همين ي سوره قرآن طلاقه.
براي همين ي سوره قرآن طلاقه.

دو جويبار اشك از چشمام جاري شدن. مهلا كه منو ديد زد زير گريه. به مجيد گفتم: ممنون برامون دعا كنيد. بعد در ماشين را بستم به طرف منزل آمدم.


ادامه داره...

هديه گرگ
قسمت هشتم


در را كه خواستم باز كنم، در باز شد. رضا برگشته بود منزل. با شنيدن صداي در و گريه مهلا دم در آمده بود. وقتي چشمش به چشمان خيسم افتاد با تعجب گفت: گريه كردي؟ اتفاقي افتاده؟ بعد سريع به طرف بيرون دويد. وقتي برگشت كنار نشست و دستي به سرم كشيد و مهلا را از بغلم گرفت و گفت: آقا مجيد بود؟ سؤالاتش تمومي نداشت و چنگ هاي تيز ابهام داشت صورت مخش را مي خراشيد.
تنها چيزي كه به ذهنم رسيد اين بود كه كمي خم شم و دلم را بگيرم و بگم: دلم درد مي كنه. به زور خودمو نگه داشتم. بهونه كردم كه بايد به خاطر مهلا بيايم.


حس كردم كه انگاري زياد دل دردمو باور نكرده نگاهي بهم كرد و بعد از مكثي در حالي كه مهلا را به طرف اتاقش مي برد گفت: شايد معده ات به آجيل هاي تو آش حساس بوده. گفتم: اوخ اوخ اوخ ش شاااايد!


حرفاي آقا مجيد داشت محقق مي شد. به غير از جمشيد چند بار ديگر مزاحمت هاي فاميلي برام پيش اومد. چند تا از مرداي فاميل مامانم به من پيامك مي دادند. شوهرم رضا كه اين سال ها به پام افتاده بود و خواهش تمنا كرده بود كه بچسبم به زندگي خسته شده بود و به بهانه هاي مختلف دير به منزل مي آمد و زود به رختخواب مي رفت و گاهي بدون خوردن صبحانه از منزل بيرون مي رفت.


تصميم خودم را گرفتم. بايد سريع اين رابطه را قيچي كنم و به مرد دلخواه خودم ازدواج كنم. اما...اما كي حاضر است با من ازدواج كند؟ من كه دو فرزند دارم و دو شكم زاييده ام؟!! ولي اگه قيافه ام بد بود كه خاطر خواه نداشتم.


رضا سر كار بود كه زنگ خونه به صدا در اومد. فرشته خانم، دختر عمو اكبر، بود كه از كانادا برگشته بود خواستم در را ببندم كه صداي پشت در زد آخ آخ دستمو كردي زير در. فرشته خانم زد زير خنده و گفت: ببخشيد يادم رفت بگم تنها نيستم.


با ديدن جمشيد دلم هري ريخت و چهره ام برافروخته شد. فرشته خانم خيلي خوش مجلس و خوش صحبت بود ولي بيشتر از اين كه بخواد از كانادا تعريف كنه از حال و احوال ما بيشتر مي پرسيد. جمشيد مثل هميشه شروع كرد با بچه ها بازي كردن. از فرشته خانم پرسيدم خب شما بگيد چه خبر؟! از كانادا برام بگو


اشك تو چشماش جمع شد. اشاره اي به پسرش جمشيد كرد و گفت: مگه دل خوش برام ميذاره؟ عاشق مهسا شده بود ديوانه وار. حالا بعد از دو تا بچه ميگه نميخوامش. بيچاره عمل زيبايي كرده، شكمشو آب كرده رژيم لاغري داره لك و مك صورتشو با ليزر برداشته خلاصه همه كاري كرده بلكه تو دل سنگ جمشيد جا باز كنه ولي ميگه نميخوامش.


جمشيد كه متوجه شده بود درباره او صحبت مي كنيم با صداي آرومتري با بچه بازي مي كرد و گوشش را تيز كرده بود.

فرشته هم به بهانه خاطره اي از گذشته زد زير خنده و به قاب عكسي گفت: اي روزگار عكس ببين چند سالت بوده تو اين عكس؟

رفتم آشپز خونه چايي بيارم. وقتي برگشتم جمشيد رو جلو در ديدم. مامانش رفته بود دستشويي. به نفرت بهش نگاه كردم و گفتم: چيزي از جونم مي خواي چرا اين قدر پيام بهم ميدي؟ چرا اصلا اينجا اومدي؟ صداي باز شدن در دستشويي آمد. جمشيد به بهونه گرفتن سيني چايي دو دستشو گذاشت روي دستام و تو چشمام خيره شد و گفت: من عاشقتم. گله اي داره به من چيزي نگو. به دلـصاحبـ مرده ام بگو. مي دونم ميخواي جدا بشي. تو سهم من بودي نگو نه كه قبول نمي كنم. جووني بود و نفهمي، دلم آدرسو اشتباه داده بود و خر شدم و با مهسا ازدواج كردم. حالا هم نه براي تو ديره نه براي من.


بعد بلند گفت: مامان بريم دختر عموت داره خودشو به زحمت مياندازه هاااا. بعد سيني چايي را ازم گرفت و تو سالن برد. براي چايي خوردن نزد فرشته رفتم. جمشيدم اومد كنار مامانش و دقيق مقابل من نشست. وقتي نگاهم به بچه ها و قاب رضا مي افتاد احساس گناه مي كردم. فرشته از اين طرف و آن طرف تعريف مي كرد. ذهنم شده بود باغ وحش افكار. همه جور فكري توش مي آمد و جفتك ميزد و مي خزيد و تاخت و تاز مي كرد. تمام بدنم خيس عرق شده بود. جمشيد با زبان بدنش با من حرف مي زد اين صدا، از صداي مردي كه نان خشك و آهن قراضه هاي محل رو جمع مي كرد بلندتر در گوشم مي پيچيد.


ادامه داره...




هديه گرگ


قسمت نهم


بعد از رفتن فرشته و جمشيد، افكار جور واجور مثل سيل به سمت دشت هيجاناتم سرازير مي شدند. براي قطع كردن اين افكار شبكه هاي تلويزيون را ديوانه وار عوض مي كردم. سعيد با تعجب به من نگاه مي كرد و از اين كه نذاشته بودم برنامه دلخواهشو دنبال كنه نق ميزد.


از دست بلاتكليفي خسته شده بودم. فكر احمقانه اي خودش را بين افكارم بالا مي كشيدند. چيزي كه احتمالش را نمي دادم به ذهن خطور مي كرد. تا امروز فكر مي كردم به جمشيد حس خوبي ندارم و اصلا نمي خواستم بهش فكر كنم. نمي دونم چي سبب شده بود كه گاهي به اين فكر كنم كه آيا مي تونه گزينه مناسبي براي ازدواج باشه يانه. جلوي آينه مي رفتم سؤال را مطرح مي كردم به خودم خيره مي شدم و جواب خودمو ميدادم كه ديونه اون زن و دوتا بچه داره. شايد نمي دانم شايد وقتي او را با فرشته خانم ديدم اين حس به من منتقل شده. شايد حس به جمشيد خودشو به علاقه ام به فرشته چسبانده و قاچاقي وارد خونه قلبم شده.


خيلي خودمو كنترل كرده بودم جواب پيام هاي جمشيد رو ندم ولي دلم بهونه مي گرفت كه ي جوري بيشتر بشناسمش ببينم چه قدر بهم علاقه داره و وضعيت زندگيشو رصد كنم. بالاخره كم آوردم و بهش پيام دادم نمي دونم چه طوري ازت تشكر كنم كه مادرتو منزلم آورديد خيلي بهش علاقه دارم. انگاري جمشيد از زندان و بند آزاد شده بود رگباري پيام و عكس هاي جورواجوري برام مي فرستاد. خيلي تلاش مي كردم كه بهش پيام ندم اما اسير خواهش هاي دلم مي شدم و پيامهاشو مي ديدم. او كه مي فهميد رصدش مي كنم مي گفت همين برام كافيه.

به غير از جمشيد چند نفر از اقوام به من پيام ميدادند انگاره گربه بودند كه شامه قوي دارند و مي فهمند گوشت كجاست. ولي من محلي به آنها نمي دادم. سردي رضا منو يك دله كرده بود كه بايد سريع تر رابطه مو تموم كنم.


ي روز از نزديك منزل فرشته خانم رد مي شدم به خودم گفتم سراغي ازش بگيرم البته شك داشتم جمشيد را بهانه كرده بودم يا واقعا فرشته اصل بود. زنگو زدم جمشيد جواب داد و تعارف كرد كه وارد منزل شوم. وقتي وارد منزل شدم متوجه شدم كه فرشته خانم نيست.

در منزل مادرش را باز كرد و گفت الان تماس مي گيرم زودي ميادش خواستم بروم كه مانع شد. منو به داخل راهنمايي كرد و گفت الان مهسا خنگه را هم ميگم بياد پيشتون بعد ديوانه وار منو بغل گرفت و بوسيد. دو حس متناقض داشتم. هم بدم اومد هم خوشم. گاهي شلاق وجدان بر قلبم فرود مي آمد از اين كه تعهدم را با رضا تا آخر جدايي حفظ نمي كردم از اين كه جمشيد ارجي براي اين تعهد قائل نبود خودم را سرزنش مي كردم. ولي دربرابر آن توجهات مختلف مسير ناهموار و خاكي ام را به اتوبان وصل مي كرد.



جمشيد همسرشو خبر كرد كه شري به پا نشه بعد جنگي خودشو به من رسوند كنارم نشست. بهش گفتم ديوونه الان خانمت مياد در حالي كه لپ مهلا را مي كشيد گفت: تا اون سرووضع و لباسشو درست كنه كلي وقت دارم.


ادامه داره ...


هديه گرگ

قسمت دهم

خدايا اين من بودم كه تا ديروز از جمشيد متنفر بودم؟!
اين من بودكه با مرد غريبه راحت نبودم
عجب جك وجونورايي خلق كردي خدا!!


يه چيز جواب اين اشكالاتم را مي داد و خودم هم مي فهميدم كه كارمون درست نيست ولي دستاويزي شده بود براي توجيه كارهايمان. آن اين بود كه هر دو دل خوشي از زندگي نداريم و قصد جدايي داريم.


وقتي صداي پا مهسا در پله ها آمد جمشيد سريع از من فاصله گرفت و به بهانه مرتب كردن مبل ها و ميز و عسلي ها خودشو مشغول كرد. دو ساعت گفتگوي من مهسا طول كشيد باور كردني نبود اخلاق مهسا دقيقا برخلاف چيزاي بود كه جمشيد برام مي نوشت وقتي فرشته خانم رسيد و احترام متقابل او و فرشته خانم را ديدم فهميدم كه جمشيد حسابي دروغ و لنگ بهم گفته. عشق فرشته به مهسا و نوه هاش اصلا باور كردني نبود چه ممكنه فرشته جلوي من اين قدر نقش بازي كرده باشه و دروغي به مهسا ابراز عشق كنه؟!

جمشيد از اين كه مي ديد داره مچش باز ميشه دنبال بهونه مي گشت كه بحث را به جايي ديگه بكشه. شماره تلگرام مهسار را گرفتم تا بيشتر از جيك و ويكش خبر دار بشم. مهسا به خاطر اين كه فرشته خانم حسابي ازم تعريف كرده بود محرم رازش مي دونست. از اين كه خواهري پيدا كرده كه بتونه براش درد و دل كنه خدا رو شكر مي كرد. من خنگ به كي دل خوش كرده بودم،

سخنان آقا مجيد برام مثل سي دي اي كه تموم بشه و بره از اولين ترك بخونه تكرار مي شد فهميدم كه جمشيد تنوع طلب است و من اولين نفري نيستم كه بهش ابراز علاقه كرده و بهش گفته مي خواد با او ازدواج كنه. از اين كه اين قدر راحت وارد بازي نفسم شده بودم و به جمشيد چراغ سبزي نشون داده بودم حالم از خودم بهم مي خورد.

دلم حسابي شكسته بود اين روزها حتي براي گريه كردن بهونه ام نمي خواستم. بهترين و بزرگترين بهونه اشك و غم آهم: زندگي نكبتي ام بود. احساس معلق بودنم. گاهي پدر و مادرم را منبع بدبختي مي دونستم كه منو مجبور كردند با رضا ازدواج كنم. زماني به مي گفتم اي كاش دستشون شكسته بود و شماره نمي گرفتند و خواستگاري نمي كردن و گاهي ام ناسزا بار خودم و جمشيد مي كردم و از خدا مي خواستم زندگي من ِخائنو به پايان برسونه و هيكل نحس و دروغگو جمشيد بي چشم و رو را لاي خاك قبرستون كنه

ادامه داره


هديه گرگ

قسمت یازدهم



احساس گناه مث جلادي در دادگاه وجدان در راهرو ذهن و قلبم قدم مي زد مي‌رسيد به ذهنم چند شلاق به كمر ذهنم. وقتي هم مي‌رسيد به قلب چندتا محكم بر گرده قلب مي‌خابانيد. گريه شده بوده خوراك شب و روزم. رفتار سرد رضا از سوزش خشك زمستان خشن تر و بدتر بود. بايد كاري مي‌كردم. خيلي فكركردم. پيام هاي جمشيد قطع نمي شد. قسم مي خورد كه هنوز هم رو حرفش هست و قصد داره با هم بريم كانادا پيش مامانش زندگي كنيم. از او خواهش كردم كه كاري به كارم نداشته باشد و بذاره تو تنهايي خودم بميرم. جمشيد اما ول كن نبود.

گاهي به مهسا فكر مي‌كردم زماني غرق در قهقهه‌هاي فرشته خانم مي‌شدم و لحظاتي خودم و جاي مهسا؛ يعني در مقام عروس دختر عموم حس مي‌كردم. رضاي بيچاره براي من تاريخ مصرفش گذشته بود نمي دونم شايدم به قول آقا مجيددارم لگد به بخت خودم مي زنم. رضا خيلي التماسم كرد بگم دردم چيه. او به من خونه و ماشين و..همه چيزداده بود. ياد ندارم تو عمرم صداي شكستن قلبي را اين قدر بلند شنيده باشم. اگه التماسش نبود.

اگه قسمم نميداد به جون مامانم
اگه به جون مهلا و سعيد قسمم نميداد
محال بود بهش بگم والله هيچ حسي از اول بهت نداشته ام


رضا اول نخواست به رو بياره، ولي مانند ليواني كه در سرما توش آب جوش ريخته باشي در هم شكست و صداي قلبش...
خدا اين منم؟ مينو؟!!
مينو، يعني تو اين همه بي رحمي؟!!

رضا بارها ازم خواست از مشاور كمك بگيرم ولي حسي نداشتم نمي دونم چرا يه حسي بهم مي گفت نرو بي فايده است نمي دونم شايدم....شايدم وسوسه شيطونه. به قول رضا شيطون زورش مياره ما با ازدواج ايمانمونو حفظ كنيم.


جمشيد از وقتي نوشته هام را ديده بود لحنش عوض شده بود. بهم گفت: خر نشو بچسب به زندگيت. من گه مي خورم به تو پيشنهاد ازدواج بدم وقتي ببينم تو دلت مي‌خواد زندگيتون ترميم. كني. عشق اول مثل كاشي كاري و آينه كاري اماكن قديمي و مقدسه نبايد تعويض بشه بايد ترميم بشه.

باورم نميشه اين حرفا رو جمشيد بهم بزنه

ولي بازي نبود جمشيد هر روز تشويقم مي‌كرد كه زندگي‌ام را طور ديگري شروع كنم. قسم خورد كه براي ترميم كردن زندگي ام كمكم مي‌كنه.

روزي ازم خواست دل رضا رو به دست بيارم و همون جمله را براي رضا بفرستم.

جمله زيبا و بسيار دلنشين جمشيد رو براي رضا تو تلگرام فرستادم و چندبار تكرارش كردم:

«عشق اول
مثل كاشي‌كاري
و آينه كاري
اماكن قديمي و مقدسه
نبايد تعويض بشه
بايد ترميم بشه.»


ادامه داره...


هديه گرگ
قسمت دوازدهم

رضا اين قدر در قطب شمال احساس من سردي و خشكي و سوز را تجربه كرده بود كه باورش نميشد بخواهم تغييري كنم. كاملا مشخص بود با اكراه پاسخم را مي داد آن هم با يك شكلک.

جمشيد تشويقم مي كرد كه خسته نشوم و ادامه دهم.
چندين ماه دلگرمي هاي جمشيد ادامه داشت.
خسته شده بودم
از دويدن ها و نرسيدن ها
از جستجوها و التماس ها و نيافتن ها
از ...

مي خواستم تمامش كنم. جمشيد كه تا امروز درخواست ديدن حضوري من را نمي كرد، گفت بايد ببينمت. براي رهايي از رودخانه پر فشار نگراني و ناآرامي دنبال چيزي مي گشتم كه خودم را بالا بكشم.

به بهانه خريد بچه ها را منزل مادرم گذاشتم. چندين بار با جمشيد گفتگو كردم. او مرد بود و روحيه مردانه اش به من كمك مي كرد درك درستي از ذهنيات رضا پيدا كنم.

رضا مانند ماشيني بود كه بهم راه نميداد و مسير ورود به دلش را به رويم باز نمي كرد. از اين كارش حرص و جوش مي خوردم و حال خوبي نداشتم. ظرفيتم لبريز شده بود حال و حوصله بچه ها را نداشتم. در همين گير و داد سعيد بهانه مي گرفت و مهلا بي قراري مي كرد.

حال خودمو نفهميدم و حسابي سعيدو زدم و سر مهلا داد مي كشيدم. رضا با سرعت به سمتم دويد هرگز دست بزن نداشت ولي ان طور كه دستش را بلند كرد با خودم گفتم كتكه را خواهم خورد. نفس عميقي كشيد و لااله الااللهي گفت و مهلا را از بغلم بيرون كشيد و منو هل داد.

بعد گفت: بدبخت دلت از كجا پره؟ اي كاش پام شكسته بود و نمي آمدم خواستگاريت. مگه من شما رو زور كرده بودم. تو كه ي دله نبودي غلط كردي با زندگي من بازي كردي. خدا از سر تقصير هركي باني اين وصلت بود.... آدم چي بگه كه تف سر بالا نباشه. گناه من مي دوني چيه؟ انسانيتمه. شرفمه. پدر و مادر تو فرقي با پدر و مادرم ندارن ولي اونا با زندگي من و تو بازي كردن و تو اين بازي را اين قدر ادامه دادي تا له و لورده ام كردي. اقتدارمو خرد كردي. داغون داعونم كردي ..مي خوام برگردم ولي پاها و بدنم پر زخمه فكر مي كني با دو تا پيامك مي توني اين زخم چركين و عفوني را خوب كني. الانم مي دونم فيلم بازي مي كني ولي اگه اين فيلم از اول بازي مي كردي شايد خودتم باورت ميشد و نقش خودتو براي زندگي مي پذيرفتي و اين قدر قلبم مجروح نميشد اي كاش ميشد قفسه سينمو چاك بزنم كنار ببيني با عشقم به خودت چه كردي. مهلا و سعيدم زنگوله هاي پاي تابوت منن. ميگن بلوغ شرط ازدواج درسته ازدواج براي آدماي باشعور است نه من بي شعور كه از قيافه تو تشخيص ندادم به دردم نمي خوري و سنگام وانكندم اول آشنايي.

من گريه مي كردم و رضا گفت و گفت و گفت
داستان را از سير تا پياز با گريه براي جمشيد گفتم.
نمي دونم چرا جمشيد شده بود سنگ صبورم. نمي دونم شايد از درد بي كسي بود. ميگن: از درد ناعلاجي به گربه ميگن خانم باجي.

به درخواست جمشيد جايي قرار گذاشتم وقتي آنجا رسيدم مثل هميشه سر قرار آماده بود. هوا سرد بود داخل ماشينش رفتم و اشاره كردم بخاري ماشينو روشن كنه.

از ترس اين كه مبادا آشنايي ما را ببيند از او خواستم كه يواش يواش حركت كند و توقف نكند. گرم صحبت بودم و گاهي گريه مي كرد كه متوجه شدم دم در ويلاي فرشته خانم هستيم. براي عروسي جمشيد اين ويلا را ديده بودم. از اين كه از شهر دور شده بوديم امواج ترس و نگراني پشت سد دلم متلاطم شده بود. جمشيد كه متوجه نگراني ام شده بود تلاش مي كرد منو آروم كنه.
با كنترل در را باز كرد. نمي دونم از بدبختي خودم بود يا از ترس رسوايي با يك مرد غريبه در ويلا و يا احساس خيانت. زدم زير گريه. گريه كردم و گريه.

از ماشين پياده شديم.
جمشيد اول دستامو گرفت. گفت: گريه كن آروم ميشي. بعد منو تو آغوشش گرفت و اشكامو پا دستش پاك كرد.
چشماي جمشيدم پر اشك شده بود. از اين كه مي ديدم اين قدر بدبختم كه مردي برام گريه مي كنه توده حس بدبختي ام مثل بهمن بزرگ و بزرگتر مي شد و بغضم متورم تر. بالاخره بغضم تركيد.

داخل ويلا رفتم. شومينه را روشن كرد و قهوه اي با تشريفات خاصش دم كرد.

بعد از نوشيدن قهوه جمشيد گفت: متوجه هستم نگراني و هي به ساعت نگاه مي كني پاشو بايد زود بريم. نگران نباش زندگيتو مثل قوري چيني خرد و تكه تكه شده ولي كمكت ميدم بچسبونيش.

ادامه داره...

هدیه گرگ
قسمت سیزدهم


با اين كه هم آغوشي با جمشيد برام خيلي لذتبخش بود حس عشق و نفرت رهام نمي كرد.
تو مسير برگشت جمشيد موسيقي لايت گوش ميداد و منم تو افكارم از جمشيد تعريف مي كردم: درسته كه ميگن از روي جلد درباره كتابي قضاوت نكن. آقا مجيد چه قدر پشت سر جمشيد بدبخت بد گفت. ازكجا معلوم خودش خراب نباشه آخه ميگن كافر همه رو به كيش خود پندارد. مهسا هم حتما خودش مشكلي داره. با اين كه مرد است و ميگن مرد نمي تونه با زني خلوت كنه و شهوتراني نكنه ولي نشون داد كه اهل خيانت نيست. اگر بود مي تونست درخواستي كنه يا... يا اين كه با زور ..به هر حال مرد است و قدرتش ازم بيشتره...

وقتي به شهر برگشتم از جمشيد خواستم تو محل مامانم اينا نره. سريع از ماشين پياده شدم و خداحافظي كردم و به سمت خونه مامانم حركت كردم.

بعد از مغرب كه به خونه برگشتم بوي گل مريم منزلو برداشته بود. رضا از بيرون غذا گرفته بود و منتظر بود.
رضا با استقبال سراغم اومد. از اين كه زندگيمون سرد و بي روح شده بود اظهار تأسفم كرد و ازم قول گرفت. بايستيم و تعميرش كنيم.

سخت بود ولي بالاخره لبم به خنده باز شد و با گريه گفتم: ان شاالله. دعا كن بتونيم. به خدا مي خوام، ولي سخته. ولي دارم تلاشمو مي‌كنم. حيفم اين دو تا گلم داره كنارمون پرپر ميشن.

از فرداي آن روز شروع كردم اداي زنان خوشبختو در بيارم و به قول اون خواننده بگم همه چي آرومه من چه قدر خوشحالم. سخت بود گاهی كودك درونم لجبازي مي كرد و خودشو به زمين مي ماليد و همراهيم نمي كرد. گاهي هم از اين كه خود واقعي ام نبودم خسته مي شدم. از جمشيد براي اين كه بهم اميد داره بود تشكر مي كردم.

وقتي جمشيد براي مسافرت ايام عيد به كانادا رفت تازه فهميدم چه قدر بهش وابسته شده ام. ارتباطمون تو تلگرام قطع نشده بود ولي از اين كه مدت زيادي نديده بودمش مث مرغ سركنده مي شدم. رضا مي فهميد من حال و حس خوبي ندارم ولي نميدونست كه چرا حال من مثل شب و روز نوسان داره. سيزده بدر از صب تا شب از رختخواب بيرون نيومدم. همه زده بودن تو دل طبيعت ولي من در مرداب احساسم فرو رفته بودم. با اين كه رضا در كنارم بود ولي حس هم آغوشي با جمشيد چيز ديگري بود.

بارها و بارها اين افكار تو ذهنم مي آمد ولي نمي توانستم خودم را فريب دهم.

جمشيد پانزدهم برگشت. از او خواستم كمكم كند باز با او به همان ويلا رفتيم. هواي پاك و عالي بود بوي علف هاي ويلا سرتونين مغزو به قول جمشيد قلقك ميداد. از قرار گرفتن در آغوش جمشيد بدم نمي آمد. قيد همه چيزو زدم و به جمشيد حسمو گفتم. جمشيد كه لب باز كرد تازه فهميدم اونم همين حسو داره ولي با قدرت مردونه اش مانع بروزش ميشد. از سينه خيز رفتن خسته شده بودم. با خودم گفتم مگه چه قدر عمر مي كنم كه بخوام اين طوري صبوري كنم تا شايد زغوره حلوايي بسازم. نمي خواستم نقد را رها كنم و نسيه زندگي را بچسبم. هوش و حواسي برام نمانده بود اين كه زندگي ام با رضا تموم شده مي دونستم مرهمي بود كه درستش كرده بودم بمالم روي حس گناهم از خيانتي كه مرتكب ميشدم و تغيير اسم زنا به عشق گمشده كه به زودي بهش خواهم رسيد.
جمشيد از كانادا برايم گردن بند بسيار زيبا و قيمتي آورده بود. وقتي بهم هديه داد ازش تشكر كردم و گفتم: هديه تو عشق پاكت به من بود تا امروز. تو خيلي تلاش كردي زندگيمو ترميم كنم خب نشد. اگر قصد ازدواج من و تو حتمي نبود اجازه نميدام رابطه اين قدر قاطي بشه.

تو پوست خودم نمي گنجيدم. هر روز صبح زود از خواب بيدار ميشدم پنجره ها راباز مي كردم تا هواي بهاري وارد اتاق بشه و با صداي گنجشك ها لب پنجره صبحانه بخوريم.


ادامه داره

هدیه گرگ
قسمت پایانی


بهار رو به پايان بود ارتباطم با جمشيد زيادتر شده بود. جمشيد خيلي سرگرم زندگيش شده بود مث قبل نمي تونستم ببينمش از روي خنگي هميشه توجيه كردم. تا اين كه به بهانه اي با مخ زني اي كه از مهسا كردم سفري خانوادگي به سمت شمال ترتيب داديم مي خواستم به هر بهانه اي شده در اين ايام كه فراغت زيادي داريم حرفامونو باهم بزنيم و براي زندگي آينده تصميمي بگيريم. گاهي از فرصت استفاده مي كردم و در غياب مهسا مي خواستم خودم را به جمشيد نزديك كنم، برام مث روز روشن بود كه جمشيد ازم فرار ميكنه انگاري دو قطب موافق آهنربا بوديم.

لحظه شماري مي كردم كه اونو جايي گيرش بيارم. تا اين كه براي چوب جمع كردن از ما دور شد و به سمت جنگل رفت. منم به بهونه تمشك جمع كردن ابتدا مسير ديگري را رفتم و به تدريج به سمت جمشيد رفتم. تا اين كه گيرش آوردم. نگاهشو از من ميدزديد. بهش گفتم هيچ معلومه چته؟! جمشيد سرم داد زد ديونه رفتارات و نگاهات به من همه چيزو خراب ميكنه. عادي نيست خودتو كنترل كن. اين سفرم از روي نادوني تو مجبور شدم بيام و اصرار مهسا.

شروع كردبه شكستن شاخه اي كه پيدا كرده بود. از پشت لباسشو كشيدم كه برنامشو براي زندگي مشترك بگه و جوابمو بده. سرم داد زد كه لباسشو رها كنم. از اين كه اين قدر تلخ جوابمو ميداد ناراحت شدم لباسشو بيشتر كشيدم چندتا دكمه اش پريد و جاي دكمه هاش جر خورد. چوبي كه دستش بود را زمين انداخت و گفت ديونه برو از اينجا مهسا حس ششمش قويه. همه چيز لو ميره.



هنوز سخن جمشيد تموم نشده بود كه مهسا گريه كنان سمتم اومد و گفت تو ديگه چرا؟ تو زندگيم كم بدبختي دارم؟!! تو ديگه از كدوم گوري سر و كله ات تو زندگيم پيدا شده؟ مچم را از دست مهسا كشيدم و گفتم. جمشيد خودش عقل و شعور داره مجبور به انتخاب نيست شايد نخواد با تو زندگ...


جمشيد اجازه نداد حرفمو بزنم و گفت: خفه خفه ....


مهسا ببين ببين چه طوري ميخواد زندگي من و تو را مث زندگي نكبتي خودش خراب كنه....بعد چوبي را كه شكسته بود از روي زمين برداشت و گفت: برو برو تا كاري دست تو و خودم ندادم. راستي راستي چه فكر كردي. به مهسا داستان ارتباط تلگرامي خودمونو گفتم: تاحالا نديده بودم كسي اين قدر راحت دروغ بگه. جمشيد از ابراز عشقش حرفي نزد و گوشيشو داد به مهسا و گفت بخون پيام ها رو. ببين من چه كردم. گناه من اينه كه دلم سوخت و خواستم به زندگيش برگرده تو ي پيام عشقي از من ميبيني مهسا؟


برو برو مينو خانم. تو هيچ تعهدي برا شوهرت قائل نيستي من زنم نداشتم گه مي خوردم طوق تويِ بی آبرو گردنم بيندازم..

قصر آروزهام فرو ريخت. درختای جنگل دور سرم تاب مي خوردند فشارم نوسان پيدا كرد و چيزي نفهميدم. وقتي چشمامو باز كردم تو اورژانس بودم. مهسا از سير تا پياز اتفاقاتو براي رضا تعريف كرده بود. جمشيد و رضا زد و خورد و كتك كاري كرده بودند ولي رضا كه مي دونست از زندگي با او دل خوشي نداشتم بيشتر سخنان جمشيد را قبول كرده بود. جمشيد با جنگ و مشاجره با مهسا سريع به شهر برگشته بود



از شرم ملافه را روي خودم كشيدم اي كاش مي مردم و چنين روزي را نميديدم. جمشيد با پدر سوخته بازي هايي كه بلد بود جلوي باز شدن مسير عشق به شوهرم را بسته بود. خر شده بودم و حرف مهسا باورم نشده بود كه مي گفت جمشيد تنوع طلبه و كارش اينه .


ولي من چي؟! منم توله گرگ درونمو هر روزغذاي هوس داده بودم. اونو چاق و وحشيش كرده بودم.
التماسم به رضا براي توبه و بازگشتم به زندگي فايده اي نداشت. بعد از بازگشت از سفر حالا اين رضا بود كه براي جدايي لحظه شماري مي كرد و سفت و سخت دنبال طلاق بود البته با منتي كه بر سرم گذاشت او از خيانتم نزد خانواده ام هرگز لب باز نكرد و رسواترم نكرد.


داستان کوتاه واقعي

هديه گرگ

سلام همراهان گرامياز همكار بزرگوار، مدير اجرايي انجمن مشاوره تشكر مي كنم كه با دقت و حوصله تاپيك و پست ها را زدند و بحث را مديريت كردند پرسش يكي از همراهان بزرگ را بخوانيمو تأمل كنيمنظر شما چيست؟

الرحیل;959319 نوشت:
چیزی که توی داستان خوندیم دختری بود که وقتی خواستگار براش اومد شروع به مخالفت و لجبازی کرد. کم کم با اصرار و شاید اجبار خانواده تن به ازدواج داد اما هیچ موقع به همسرش علاقه مند نشد تا اینکه زمینه خیانت براش پیش اومد. برداشت من این بود که منشا همه مشکلات ازدواج بدون رضایت بوده (درسته یا اشتباه؟)اطرافم دخترایی رو دیدم که وقتی بحث خواستگار توی خانواده شون مطرح شد با شدت تمام مخالفت میکردن، و البته به فاصله یکی دو سال توی دانشگاه دنبال یه ارتباط و نهایتا ازدواج بودن، در حالی که همچنان هم باخانواده مخالف بودن. و بعضی هاشون الان یکی از گلایه هاشون از خانواده شون اینه که چرا تلاشی برای ایجاد موقعیت ازدواج براشون نکردن...به همین خاطر برای دختر جوانی در فامیل اگه خواستگار بیاد و این طوری مخالفت کنه یا بهانه بیاره، یه مقدارش رو میذاریم به پای ناز کردن، یه مقدارش پای بچه بودن و درست نبودن دیدگاهش نسبت به ازدواج، یا توقعات غیر واقعی و... . و نصیحت و اصرار برای فکر کردن بیشتر و تجدیدنظر و بحث درباره معیارهاو....ولی از وقتی این داستان رو خوندم میگم نکنه اشتباه می کنیم؟ نکنه باید بگذاریم هر طور میخواد تصمیم بگیره هرچند که بعدا انگشت شماتت رو به سمت خودمون دراز کنه؟ اگه با تفکر اشتباه تا آخر عمرش مجرد بمونه بدتره یا اینکه همچین ماجرایی رو دچار بشه؟
با شما خواهم بود به زودي

متأسفانه ما با تأخر فرهنگي شديد در سطوح مختلف مواجه هستيم
در فضاي سايبري و تكنولوژي اين تأخر به شدت زياد است
ببينيد
ما سيستم اموزش و پرورش معلول و عقب مانده اي داريم
به حفظيات خيلي بها داده ميشه
واقعا خر خواني اساس آموزش ما است نه خر فهمي يا به قول بهتر شير فهمي
نمره 14 با تفكر فرزند ما بهتر از 20 طوطي وار و حفظي است
.....
اين روزها درگير ازدواج يكي از اقوام هستم
روزي قرار گذاشتم در كافه اي او را ديدم گفت دختري كه با او دوستم اينجاست اجازه مي دهي او را صدا بزنم بيايد با هم صحبت كنيم؟
گفتم خير
چون اين دختر خانواده دارد و من نمي توانم جداي از درخت خانواده او را ببينيم والدينش حرمتي دارند و بايد با اجازه آنها گفتگو كرد
صحبت كردن من با شما دو نفر يعني تأييد اين دوستي
بله شما مي خواهيد ازدواج كنيد
خب برويم با خانواده دختر صحبت كنيم كه اينها همديگر را ديده اند فكر مي كنند مناسب همديگر هستند براي ازدواج زمينه هاي شناخت بيشتر را با گفتگوها و مشاور فراهم كنيم.

زماني بود كه از اساتيدم مي شنديم كه جوانان 25 ساله بالغ نيستند
برايم تلخ بود اين سخن
ولي من در مشاوره ها مي بينم خيلي ها تا سي سالگي و بيشتر هم به بلوغ لازم براي ازدواج واقعاااااااااااااا نرسيده اند
چرا؟
مشكل آموزش ما هست
مشكل رسانه ما هست
مشكل دولت و معشت و فرهنگ و الگوهاي اجتماعي هست
مشكل والدين ما هم هست
و مشكل خود جوانان هم هست.
برخي مدرك دكترا دارند ولي واقعا سطحي به ازدواج فكر مي كنند چيزي تو مايه فيلم هاي رومانتيك و فلفلي هندي
بحث ازدواج بايد از دوره نوجواني شروع شود
يعني چه؟
يعني اين كه ما مصرف كننده نباشيم
وقتي حوادث فاميل و همسايه را مي بينيم تحليل گر باشيم
نوجوان را در بحث راه بدهيم
خودمان اهل تحليل باشيم
فيلم و سريال مي بينيم بگوييم خب ايرادش چه بود و نقاط قوتش چه بود
چرا دايي هر روز دعوا داره تو زندگيش
چرا خاله زندگي خوبي داره
علت طلاق ها چيه؟
واقع بيني و مديريت هيجان را بايد تقويت كنيم
بسياري از پسران وقتي فشار جنسي دارند به فكر ازدواج هستند و بسياري دختران به خاطر فشار عاطفي تمايل به ازدواج دارند
خب
بايد بحث شود
كه خوشبختي به عوامل مختلفي نياز دارد يكي از آنها ازدواج است و آن هم نه هر ازدواجي. ازدواج روشمند
ولي اگر ازدواج روشمند نبايد بمب خوشبختي خواهد شد
به عبارت ديگر يك فرد مجرد مي تواند خوشبخت باشد چون خوشبختي متكي به ازدواج تنها نيست ولي
يك فرد متأهلي كه ازدواج ناموفقي دارد خوشبختي خود را هم خراب مي كند به شدت.

پس
خانواده از قبل بحث مي كند درباره عوامل موثر در ازدواج موفق. كتاب و نرم افزار تهيه مي كند.
زمينه مشورت را فراهم مي كند واقع بيني را تقويت مي كند
خواستگار كه آمد تحقيق مي كند و جلسات متعدد در فواصل مختلف براي آشنايي دختر وپسر و خانواده ها فراهم مي كند
و در آخر تصميم را بعد از مشاوره ازدواج به عهده خودشان مي گذارد.
بنابراين اين اشتباه است كه خانواده اي به زور دخترشان يا پسرشان را مجبور كنند با فردي ازدواج كند.
گاهي براي اين كه عشقي را محو كنند ناشيانه زمينه ازدواج ديگري را فراهم مي كنند و افراد كه تقيد و تعهد قوي ندارند بعد از اين ازدواج هم ارتباط قبلي را از سر مي گيرند.
به همين دليل است اسلام اذن پدر را مهر استاندارد مي داند
ولي در آخر بدون رضايت دختر عقد را نافذ نمي دادند. ( و اين به نفع دختر است نه به ضررش)

[="Tahoma"][="DarkGreen"]اگر سؤالي هست بفرماييد[/]

با سلام

حامی;959322 نوشت:
چیزی که توی داستان خوندیم دختری بود که وقتی خواستگار براش اومد شروع به مخالفت و لجبازی کرد.

چرا مخالفت می کرد؟ یکی از دلایلش این بود که مهارت های مختلف در رابطه با زندگی رو کسب نکرده بودند و معیارهای صحیح و درستی برای انتخاب خواستگار نداشتند.

حامی;959322 نوشت:
کم کم با اصرار و شاید اجبار خانواده تن به ازدواج داد اما هیچ موقع به همسرش علاقه مند نشد تا اینکه زمینه خیانت براش پیش اومد.

حامی;959322 نوشت:
برداشت من این بود که منشا همه مشکلات ازدواج بدون رضایت بوده (درسته یا اشتباه؟)

حامی;959322 نوشت:
به همین خاطر برای دختر جوانی در فامیل اگه خواستگار بیاد و این طوری مخالفت کنه یا بهانه بیاره، یه مقدارش رو میذاریم به پای ناز کردن، یه مقدارش پای بچه بودن و درست نبودن دیدگاهش نسبت به ازدواج، یا توقعات غیر واقعی و... . و نصیحت و اصرار برای فکر کردن بیشتر و تجدیدنظر و بحث درباره معیارهاو....

همه مشکلات خیر ولی یکی از دلایلش همین هست. ولی قبل از این (ازدواج بدون رضایت) همانطور که گفتم یکی از دلایل و مشکلات این خانم این بود که مهارت های مختلف در رابطه با زندگی رو کسب نکرده بود و آمادگی برای ازدواج نداشتند. (همانطور که در جایی از متن خود ایشان هم اشاره می کند) (چیزی که متاسفانه در بین خیلی از دخترهای امروزی مشاهده می شود و در واقع اولویت ها تغییر کرده است). ببینید بالاخره این خانم باید آگاه می بود که در سنی قرار دارد که ممکن است برایش خواستگار بیاید, یا اینکه آگاه بوده است و اقدامی در کسب مهارت ها نکرده است و یا اینکه غفلت کرده است (در واقع به موضوع به صورت واقع بینانه نگاه نکرده است).

البته بنده دلایل دیگر مثل اجبار خانواده, نپسندیدن خواستگار و ... رو رد نمی کنم ولی اگر ایشان از نظر مهارت ها مشکلی نداشتند, احتمالا این مخالفت ها هم وجود نداشت و مسیر رو برای ایشان هموارتر می کرد.

جناب حامی نکته ای هست بفرمایید.

حامی;959333 نوشت:
[="Tahoma"][="DarkGreen"]اگر سؤالي هست بفرماييد[/]

سلام علیکم

بنابراین بحث و گفتگو باید تا قبل از آمدن خواستگار باشد. درسته؟ وقتی خواستگار آمد، خیلی روی تصمیم دختر دخالتی نداشته باشیم. حالا اگر هم مورد خوبی بود و وصلت صورت نگرفت ان شاءالله خواستگار بعدی. و باز طوری که قابل پیاده کردن روی مصداق خاصی نباشد بخث را پیش ببریم. درسته یا اشتباه متوجه شدم؟

[="Tahoma"][="DarkGreen"]گفتگوهاي قبل از ازدواج و تحليل ها به جاي خود
موقع خواستگاري هم خود خواستگار بايد اين زيركي را داشته باشد و از ديگران همفكري بخواهد. يعني بايد استقبال كند نظر ديگران را بشنود و دلائل منطقي را بپذيرد.
مثال ساده
فردي كه مي خواهد منزل يا ماشيني معامله كند هر چند تجربه داشته باشد ولي خود را از تجربه ديگران محروم نمي كند. چون در آن زمان ممكن است چيزهايي از قلم بيفتد و بررسي نشود
مثلا ممكن است معامله شود بعد به او بگويند كه آيا منزل در طرح هست؟ آيا منزل نقشه مهندسي دارد و فنداسيون و شناژ دارد يا نه. آيا نشست دارد؟ آيا ظاهر سازي شده و رنگ و لعاب بهش داده اند؟
آيا افرادي هستند كه ادعا كنند اين ارث ما است؟ سند شش دانگ است يا مشاع؟ آيا خريدار سابقه خوبي دارد؟ آيا بساز بفروش حق باز نباشد؟
هزار نكته باريك تر زمو اينجاست
بنابراين بوده كه قديم مقيد بودند زن يا مردي كه باتجربه و امين است را در جلسات خواستگاري با خود ببرند.
[/]

[="Tahoma"][="DarkGreen"]يك موردي الان در اقوام رفته خواستگاري
تحقيق شده مي گويند دختر سيگار كش قهاري است ولي پسر به دليل علاقه قبول نمي كند
مي گويد برايش حرف در آورده اند
باز تحقيق را بيشتر كرده اند باز هم تأييد شده باز پسر مي گويد نه دروغ است
اگر هم باشد براي من في المجلس ترك مي كند
اين يعني ناپختگي.
ميگويند شما ادابي داريد دختر سگ دارد و سگ بغل مي گيرد لباس هايش پر موي سگ است
و خانواده شما نه اين كه اين دختر را بد بدانند مي گويند با عقايد ما سازگاري ندارد نمي توانيم در خانه اي رفت و امد كنيم كه موي سگ همه جا هست
و نماز مي خواهيم بخوانيم مشكل است
مي گويد سگ را كنار مي گذارد
نمي فهمد بحث عميق تر از اين چيز هست
باورهاي عميق ديني و فرهنگي را نبايد ساده گرفت.
مورد داشتيم آقا مي گفت با دختري دانشگاه دوست شديم براي ازدواج. قول داد به خاطر من چادري شود
و نماز را مرتب بخواند
الان كه وارد زندگي شده ايم بد حجاب شده و بد فهميدم با آقايي ارتباط دارد خواستم طلاق بدهم افتاد به پايم به مقدسات قسمم دارد و گفت توبه مي كنم و نمازم را هم مي خوانم
باز فرصت دادم يك سال و نيم خوب بود باز كجروهايش شروع شده است
اين جا پسر هم درك درستي از تناسب هاي لازم براي ازدواج نداشته است
حجابي كه براي شوهر باشد با اولين اختلاف هم مي پرد
[HL]شاگردي گفت استاد درسته كه مويز حافظه را زياد مي كند؟
استاد گفت بله ولي حافظه اي كه با مويز زياد شود با يك پر ترشي هم مي پرد
[/HL]
[/]

سلام جناب حامی
شخصیت مینوبسیارنفرت انگیزبود,درسته پدرومادرش اصرارکردن,ولی درنهایت خودش زیرباراین مسئولیت رفت,اگرسماجت میکردبه زورکه نمیبردنش محضرخونه
خیلی راحت بازندگی رضا ودوتابچه بازی کرده طلبکارم هست,اصلاقابل توچیه نیست,ذاتش مشکل داره,یعنی چی که ازبودن باجمشیدلذت میبرد,به نظرم نوشتن این جورداستانها باعث اشاعه وتوجیه بیشتراون میشه ,بایدسرنوشتش بدترازاین میشد,بی لیاقت

این داستان سعی داشت اثرات مخرب ارتباط با نامخرم با فضای مجازی رو بگه و اینکه زوج باید برای رفع مشکلشون هر دو طرف تلاش کنن و به مشاوره مراجعه کنن و اسرار خانوادگیشون و فاش نکنن.
اما به نظرم چند جا غیر واقعی اومد
اول اینکه چطور یک مرد تمام عیار همه تلاششو میکنه تا همسرشو علاقه مند بکنه ولی همسرش بهش علاقه مند نمیشه اما یه مرد غریبه براحای این کار و میکنه پس این خانم نیاز به جنس مخالف داره اما چرا شوهرشو نمیپذیره بلاخره بی دلیل که نمیشه.
دوم این خانم از اول که خیانتکار نبود و کسی هم تو زندگیش نبود طبیعتا باید همسرش و می پذیرفت اما چطور با این همه خوبی همسرش بهش وفادار نموتد.
سوم خانم ها عاشق بچه هاشونن و خودشونو سرگرم میکنن ولی این خانم عاشق بچه هاشم نشد!
این قسمت های داستان مبهم هستن به نظرم

روزنه;959480 نوشت:
این داستان سعی داشت اثرات مخرب ارتباط با نامخرم با فضای مجازی رو بگه و اینکه زوج باید برای رفع مشکلشون هر دو طرف تلاش کنن و به مشاوره مراجعه کنن و اسرار خانوادگیشون و فاش نکنن.
اما به نظرم چند جا غیر واقعی اومد
اول اینکه چطور یک مرد تمام عیار همه تلاششو میکنه تا همسرشو علاقه مند بکنه ولی همسرش بهش علاقه مند نمیشه اما یه مرد غریبه براحای این کار و میکنه پس این خانم نیاز به جنس مخالف داره اما چرا شوهرشو نمیپذیره بلاخره بی دلیل که نمیشه.
دوم این خانم از اول که خیانتکار نبود و کسی هم تو زندگیش نبود طبیعتا باید همسرش و می پذیرفت اما چطور با این همه خوبی همسرش بهش وفادار نموتد.
سوم خانم ها عاشق بچه هاشونن و خودشونو سرگرم میکنن ولی این خانم عاشق بچه هاشم نشد!
این قسمت های داستان مبهم هستن به نظرم

سلام..

برای من هم همین ها سوال بود..

شاید بشه اینجوری توجیح کرد که بیشتر افراد خوشبختی و ارامش و ...رو در جایی خارج از محیط خونوادگی جستجو میکنن ولی خوشبختی همون چیزی هستش که ما الان توش هستیم..با همون خونواده با همین چیزهایی که داریم..

[="Tahoma"][="DarkGreen"]دو نكته تحليلي درباره داستان
نكات تحليلي را يك جا خواهم گفت.
از اين موارد زياد داريم كه خود افراد مي گويند همسرم چيزي برايم كم نمي گذاشت و درگير روابط عاطفي با ديگري شده اند.
قطعا اينجا شوهر تقصيري نداشت چون بي خير از همه جا خواستگاري آمده و بعد تلاش خودش را براي تحكيم روابط مي كرد ولي مشكل از خانواده دختر و خود دختر است. آنها اجبار و تحميل كردند و دختر مقاومت نكرد و براي مقصود خود تلاش زيادي نكرد. درست است كه مجبورش مي كردند ولي اراده را از او ساقط نكرده بودند او مي توانست از دايي و عمو كمك بگيرد و علنا به خواستگار بارها و بارها مشكل را توضيح دهد.
برخي كشاورزان روي مرز زمين خود و همسايه راه مي روند و خم مي شوند از زمين همسايه خيار يا گوجه مي كنند مي خورند و مي گويند [HL]مال دزدي خوشمزه تر[/HL] است
خب غاز پنداري مرغ همسايه يكي از خطاهاي فكري ما است
به اضافه اين كه درست است كه [HL]خطورات شيطاني[/HL] ما را مجبور نمي كنند ولي شيطان و وسوسه هاي او واقعيت و حقيقت دارند و در كنار راه هاي تحكيم روابط زناشويي قطعا بايد معنويت در خانواده و خودمهارگري و مديريت هيجاني تقويت شود
[/]

[="Tahoma"][="DarkGreen"]مولى على (علیه السلام):
لَاتُرَخِّصُوا لِاَنْفُسِکُم فَتَذْهَبَ بِکُمُ الرُّخَصُ فِیهَا مَذَاهِبُ الظُّلمَهِ؛
مسامحه و سهل انگارى در مورد نفس [اماره] خود نکنید؛ این سهل انگاری، شما را به راه هاى تاریک مى کشاند.
نهج البلاغة، خطبه 86.
[/]

[="Tahoma"][="DarkGreen"]امام جواد (علیه السلام):
الْمُؤْمِنُ یَحْتَاجُ‏ إِلَى‏ ثَلَاثِ‏ خِصَالٍ‏ تَوْفِیقٍ مِنَ اللَّهِ وَ وَاعِظٍ مِنْ نَفْسِهِ وَ قَبُولٍ مِمَّنْ یَنْصَحُهُ؛
مؤمن به سه خصلت نیاز دارد؛
توفیقی از طرف خدا،
پندگویی از طرف خودش،
و پذیرش از کسی که او را نصیحت کند.
(تحف العقول، ص 480)
[/]

[="Tahoma"][="DarkGreen"]خطورات نفساني
امام صادق (علیه السلام):
«مَنْ لَمْ یَکُن لَهُ وَاعِظٌ مِنْ قَلبِهِ وَ زَاجِرٌ مِنْ نَفسِهِ وَ لَم یَکُنْ لَهُ قَرِینٌ مُرشِدٌ اِسْتَمکَنَ عَدُوُّ مِن عُنُقِهِ»؛
کسى که براى او پند دهنده و واعظى از درون قلبش و بازدارنده اى از درون نفسش نباشد، و برايش همنشيني ارشاد كننده نباشد دشمن او قدرت پیدا مى کند که گردنش را بگیرد.
(شافی، ص‌ 652؛ ابن بابويه محمدبن على، من لايحضره الفقيه‏، ج ‏4، ص 402.)
[/]

[="Tahoma"][="DarkGreen"]نفس انسان (مرد و زن) دنبال هوس و تنوط طلبي است و اگر با اخلاق و وجدان و شرع و عقل مهار نشود ويراني به بار مي آورد
دين با چهار چوب دادن به نگاه كردن، پوشش، روابط محرم نامحرم، و گفتار و نوشتار و خلوت با نامحرم، تحريك هاي شهواني و وسوسه هاي شيطاني را قلع و قمع مي كند.
مرور كنيم
چه جاهايي در داستان حدود روابط با نامحرم رعايت نشده است؟
[/]

[="Tahoma"][="DarkGreen"]

تازه عروس;959426 نوشت:
سلام جناب حامی
شخصیت مینوبسیارنفرت انگیزبود,درسته پدرومادرش اصرارکردن,ولی درنهایت خودش زیرباراین مسئولیت رفت,اگرسماجت میکردبه زورکه نمیبردنش محضرخونه
خیلی راحت بازندگی رضا ودوتابچه بازی کرده طلبکارم هست,اصلاقابل توچیه نیست,ذاتش مشکل داره,یعنی چی که ازبودن باجمشیدلذت میبرد,به نظرم نوشتن این جورداستانها باعث اشاعه وتوجیه بیشتراون میشه ,بایدسرنوشتش بدترازاین میشد,بی لیاقت

مدتي قبل خبر جدايي خانم و آقايي را شنيديم كه همه از تعجب شاخ درآورند از بس خانم از شوهرش تعريف مي كرد و شوهرش در زندگي كم نمي گذاشت
شوهر اين خانم مأموريت شغلي پيدا مي كند و زن براي تعمير ماشينش چندين بار نزد تعميركاري مي رود و به هم وابسته مي شوند
لكل جديد لذت
براي هر چيز جديدي لذتي است اين يك تمايل نفساني است اگر شرع و عقل مهارش نكند خراب كاري به بار مي آورد
شوهر وقتي داستان را فهميد او را طلاق مي دهد
تعميركار با او ازدواج كرده است و چند ماهي از زندگي نگذشته شروع به بهانه گيري مي كند همان كسي كه به خانم وعده داده بود جدا شو من نوكري فرزندت را مي كنم
پنج شنبه و جمعه ها هم نمي تواند اين كودك را در زندگي مشترك خود بپذيرد
اين كه زن با شوهرش مشكلي نداشته سخنان و اعترافات خود زن است
البته داستان هاي مشابه از سوي مردان هم داريم
اگر اخلاق و معنويت در زندگي و استفاده شبكه هاي مجازي نباشد زندگي بوي تعفن و گند مي گيرد
متأسفم كه مي بينم خرابكاري و خيانت (گفتاري و لمسي و رفتاري و جنسي و..) بين متأهلان زياد شده است
[HL]بي دليل نيست دين از بين همه ويژگي ها براي ازدواج روي دينداري و اخلاق و همتايي دست مي گذارد.[/HL][/]

[="Tahoma"][="DarkGreen"]خاطرات تلخ و شيرين
قدرت خاطرات تلخ از قدرت خاطرات شيرين قوي تر است اگر كوتاه بياييم سرزمين ذهن ما را اشغال مي كنند. اينجا در روان شناسي و دين تأكيد مي شود كه در اينجا و اكنون زندگي كنيم و غرق در گذشته و آينده نشويم براي همين است. براي ورود به گذشته بايد مانند غواصان لباس خاص پوشيد و مرواريد عبرت شكار كرد و براي رفتن به آيندبايد مانند فضانوردان لباس مخصوص پوشيد و براي پژوهش و آينده نگري به ان تونل زد
مينو گرفتار تحميل شده بود و خاطره تلخي از گذشته داشت و از اين گذشته اجباري كه شخصيتش و حرمتش خرد شده بود جدا نمي شود و چون موضوع اين تحميل شوهرش بود نمي خواست او را بپذيريد و لجبازي و انتقام و اعتراض و زندگي نكردن با واقعيات و تنظيم نكردن هيجانات و پالايش نكردن سموم رواني با مشاوره زمينه ساز مشكلاتش شد
[/]

[=B Mitra]علل طلاق

[=B Mitra]برخی از علل طلاق به‌طور خلاصه عبارت‌اند از:

[=B Mitra][=B Mitra][=B Mitra][=B Mitra]• بدزبانی،
[=B Mitra][=B Mitra]• بی‌اعتمادی،
[=B Mitra][=B Mitra]• گذشت نکردن،
• انتخاب احساسی،
[=B Mitra][=B Mitra][=B Mitra][=B Mitra][=B Mitra][=B Mitra][=B Mitra]• خواست‌های بی‌جا،
[=B Mitra][=B Mitra][=B Mitra][=B Mitra][=B Mitra][=B Mitra][=B Mitra][=B Mitra][=B Mitra][=B Mitra][=B Mitra][=B Mitra][=B Mitra][=B Mitra][=B Mitra]ازدواج‌های رمانتیک،
[=B Mitra][=B Mitra]• عدم احساس امنیت،
• عدم مسئولیت‌پذیری،
[=B Mitra]• روابط سرد بین زوجین،
• روابط جنسی نامناسب،
[=B Mitra]• نداشتن حس همبستگی،
• مردسالاری یا زن‌سالاری،
[=B Mitra]• نداشتن سیاست درست در روابط خانوادگی.
[=B Mitra]
[=B Mitra]....................................
پی نوشت:
طلاق: علل، پیامدها و بچه‌های طلاق، دکتر ماهیار آذر


اينجا

شما چه علل ديگري مي توانيد اضافه كنيد؟
تأمل كنيد


[="Tahoma"][="DarkGreen"]بزرگوارن اگر شما
تحليلي يا سخني مرتبط به داستان داشته باشيد مي شنويم
[/]


كتابخوان پژوهان
براي مطالعه در [HL]موضوعات مختلف[/HL] ابزار بسيار مفيد است
هر از گاهي نيز مسابقه هم دارند
بيشتر بدانيد
http://digi.isca.ac.ir/






حامی;959739 نوشت:
[="Tahoma"][="DarkGreen"]بزرگوارن اگر شما
تحليلي يا سخني مرتبط به داستان داشته باشيد مي شنويم
[/]

سلام
می خواید روش قفل بزنید؟ میشه لطفا تا شنبه صبر کنید؟

حامی;959545 نوشت:
شما چه علل ديگري مي توانيد اضافه كنيد؟
تأمل كنيد

خیانت زوجین به یکدیگر(در فضای مجازی و واقعی)

اعتیاد( به مواد، فضای مجازی کار، ...)

عدم کفویت(اعتقادی، فرهنگی، تحصیلی و...)

اتفاقات ناگهانی اقتصادی بصورت نزولی و صعودی(ورشکستگی، افزایش سرمایه بطور ناگهانی)

دخالت بیجای خانواده ها

اختلالات شخصیت

موضوعات جنسی اعم از اختلالات و انحرافات

[="Teal"]

حامی;959739 نوشت:
[="Tahoma"][="DarkGreen"]بزرگوارن اگر شما
تحليلي يا سخني مرتبط به داستان داشته باشيد مي شنويم
[/]

سلام و عرض ادب ...
یه سوالی داشتم در خیلی از ازدواج های زمان قدیم هم اجبار در کار بوده یا شناختی نداشتن چدا اونها منتهی به خیانت نمیشده و یا کمتر میشده؟!
آیا همش برمیگرده به عوض شدن سبک زندگی و گستردگی ارتباطات و فضای مجازی و ...

دومین سوال در توضیحات فرمودین خوشبختی متکی به ازدواج نیست و هر مجردی میتونه خوشبخت باشه و بهتر از اینه فرد متاهل باشه ولی ناموفق
این درست ولی خیلی از افراد هستند که به فولی میگن ما آدم تنهایی نیستیم و در این شرایط همون احساس مجردی حتی اگر تانین باشن نمیتونه حس خوشبختی بهشون دست بده بنابراین بسته به روحیات افراد این نسخه رو هم نمیشه برای همه پیچید درسته؟!!![/]

داستان بيمه عشق

ما ماشين و منزل و مغازه خود را بيمه مي كنيم ولي آيا به فكر هستيم عشق خود را بيمه كنيم؟
واقعيت اين است كه انسان به شدت تنوع طلب است. چه چيزي مي تواند انساني را كه چنين تمايلات شديدي دارد در يك عشق محدود و متعهد كند؟
كسي كه عاشق زيبايي و يا مال ديگري است آيا با افول زيبايي و زوال مال هم عاشق باقي مي ماند؟ يا سراغ ديگري مي رود و نو كه مياد به بازار كهنه ميشه دل آزار و يا اهل خيانت مي شود؟
بسياري از خيانت ها و سردي هايي كه در زوج ها روي مي دهد و طلاق ها به خاطر بيمه نكردن عشق است.
بنابراين بايد عشق را به امور ماندگار و پايايي گره بزنيم. انديشه منطقي، وجدان و اخلاق و فطرت و عشق الهي و دين اموري هستند كه مي توانند انسان تنوع طلب را متعهد كند.
اگر مي خوانند كه اي قشنگ تر از پريا تنها تو كوچه نريا بچه هاي محل دزدند عشق منو مي دزدند
مشخص است كه عشق اين فرد خود تعهد وجداني ندارد كه جلب و جذب ديگري مي شود
عشق خود را طوري انتخاب كنيد كه دزده نشود
همان طور كه خودتان را طوري تنظيم مي كنيد كه دنبال عشق ديگري نيستي
اشتنبرگ مي گويد عشق كامل مثلثي است با اين اضلاع:
1- صميميت
2- تعهد
3- شور و شهوت

هر كدام از اين اضلاع نباشد زندگي زوج دوامي نخواهد داشت.
ولي اشتنبرگ سخني از دين و وجدان براي تعهد نمي زند در حالي كه انسان براي اين تعهد نياز به نظارت معنوي و دروني و بيروني دارد.
اينجا

حامی;960223 نوشت:
داستان بيمه عشق

ما ماشين و منزل و مغازه خود را بيمه مي كنيم ولي آيا به فكر هستيم عشق خود را بيمه كنيم؟
واقعيت اين است كه انسان به شدت تنوع طلب است. چه چيزي مي تواند انساني را كه چنين تمايلات شديدي دارد در يك عشق محدود و متعهد كند؟
كسي كه عاشق زيبايي و يا مال ديگري است آيا با افول زيبايي و زوال مال هم عاشق باقي مي ماند؟ يا سراغ ديگري مي رود و نو كه مياد به بازار كهنه ميشه دل آزار و يا اهل خيانت مي شود؟
بسياري از خيانت ها و سردي هايي كه در زوج ها روي مي دهد و طلاق ها به خاطر بيمه نكردن عشق است.
بنابراين بايد عشق را به امور ماندگار و پايايي گره بزنيم. انديشه منطقي، وجدان و اخلاق و فطرت و عشق الهي و دين اموري هستند كه مي توانند انسان تنوع طلب را متعهد كند.
اگر مي خوانند كه اي قشنگ تر از پريا تنها تو كوچه نريا بچه هاي محل دزدند عشق منو مي دزدند
مشخص است كه عشق اين فرد خود تعهد وجداني ندارد كه جلب و جذب ديگري مي شود
عشق خود را طوري انتخاب كنيد كه دزده نشود
همان طور كه خودتان را طوري تنظيم مي كنيد كه دنبال عشق ديگري نيستي
اشتنبرگ مي گويد عشق كامل مثلثي است با اين اضلاع:
1- صميميت
2- تعهد
3- شور و شهوت

هر كدام از اين اضلاع نباشد زندگي زوج دوامي نخواهد داشت.
ولي اشتنبرگ سخني از دين و وجدان براي تعهد نمي زند در حالي كه انسان براي اين تعهد نياز به نظارت معنوي و دروني و بيروني دارد.
اينجا


سلام علیکم
چطور بیمه کنیم؟

اگر منظورتان این است که کلا چنین اتفاقی نیفتد
کسی که از روز اول نمی آید بگوید وجدان ندارد یا نیازی برای تعهد به زندگی مشترک نمی بیند؟(به استثنای برخی! مردان این سایت)
اتفاقا اکثرا دم از وفاداری می زنند و زخم هایی که به همین خاطر از روزگار خورده اند. شیطان هم که بیکار ننشسته. جایی که حضرت یوسف(ع) می فرمایند و ما ابرئ نفسی ان النفس لامارة بالسوء الا ما رحم ربی، به خودمان هم نمی توانیم مطمئن باشیم چه رسد به طرف مقابل.

اگر هم منظورتان این است که مثل شرکت های بیمه گر، جلوی حادثه گرفته نشود ولی درصورت بروز، با پرداخت خسارت جبران شود، منظورتان چیست؟ چطور قرار است جبران شود؟

الرحیل;960325 نوشت:
اتفاقا اکثرا دم از وفاداری می زنند و زخم هایی ک

سلام عليكم
متشكرم از همراهي و دقت شما

اولا معيار گزينش بايد براساس اخلاق و دينداري باشد
ثانيا در زندگي مشترك بايد پيوسته معنويت را شارژ كرد همان طور كه گوشي همراه و شكم خود را سه نوبت شارژ مي كنيم
ثالثا در تحقيقات بايد [HL]خصلت هاي عميق[/HL] را يافت به همين دليل در روايات گفته اند مراقب دينداران صوري هم باشيد و به كثرت نماز و حج انها نگاه نكنيد ببينيد چه قدر صادق و رازدار و امين است.

[="Tahoma"][="DarkGreen"]

حامی;960337 نوشت:
سلام عليكم
متشكرم از همراهي و دقت شما

اولا معيار گزينش بايد براساس اخلاق و دينداري باشد
ثانيا در زندگي مشترك بايد پيوسته معنويت را شارژ كرد همان طور كه گوشي همراه و شكم خود را سه نوبت شارژ مي كنيم
ثالثا در تحقيقات بايد خصلت هاي عميق را يافت به همين دليل در روايات گفته اند مراقب دينداران صوري هم باشيد و به كثرت نماز و حج انها نگاه نكنيد ببينيد چه قدر صادق و رازدار و امين است.

اگر امر دائر مدار گزينش فردي باشيم كه دينداري صوري ريايي دارد و كسي كه اخلاق دارد فرد عاقل اخلاقي مقدم است[/]

حامی;959504 نوشت:
مرور كنيم
چه جاهايي در داستان حدود روابط با نامحرم رعايت نشده است؟

اولین جایی که در داستان اشاره شده، آنجاست که جمشید موقع پس دادن بچه دست مینو رو میگیره و بعد موقع تعارف چای مثل متلک گوهای سر خیابان باهاش حرف می زنه. اینکه او در یک جمع خانوادگی تا این حد وقاحت داره ولی مینو جرات هیچ عکس العملی نداره جای تاسفه. چیزی که توی بقیه داستان هاتون درباره مزاحمت های خانوادگی هم وجود داشت.
مورد بعدی مزاحمت های پیامکی بود که باز هم هیچ کاری براشون نمی کرد.
بعد هم که دیگه دیدارهاشون در خانه خودش، خانه دختر عموش و ...

یک چند جایی هم بود که راه رفتن روی لبه دیوار بود:
مثلا اینکه چرا مردهای فامیل باید شماره همراهش رو داشته باشن
یا چرا فرشته خانم در ساعتی که میدونه شوهر مینو خونه نیست باید با پسرش بیاد مهمونی؟

[="Tahoma"][="DarkGreen"]

ترگل;960064 نوشت:
سلام و عرض ادب ...
یه سوالی داشتم در خیلی از ازدواج های زمان قدیم هم اجبار در کار بوده یا شناختی نداشتن چدا اونها منتهی به خیانت نمیشده و یا کمتر میشده؟!
آیا همش برمیگرده به عوض شدن سبک زندگی و گستردگی ارتباطات و فضای مجازی و ...

دومین سوال در توضیحات فرمودین خوشبختی متکی به ازدواج نیست و هر مجردی میتونه خوشبخت باشه و بهتر از اینه فرد متاهل باشه ولی ناموفق
این درست ولی خیلی از افراد هستند که به فولی میگن ما آدم تنهایی نیستیم و در این شرایط همون احساس مجردی حتی اگر تانین باشن نمیتونه حس خوشبختی بهشون دست بده بنابراین بسته به روحیات افراد این نسخه رو هم نمیشه برای همه پیچید درسته؟!!!

كسي نظري داره درباره اين دو سؤال؟[/]

حامی;960435 نوشت:
[="Tahoma"][="DarkGreen"]

كسي نظري داره درباره اين دو سؤال؟

[/]

به نظرتون این سوالیه که ما درباره اش نظر بدیم؟

[="Tahoma"][="DarkGreen"]

الرحیل;960476 نوشت:
به نظرتون این سوالیه که ما درباره اش نظر بدیم؟

سلام
واضحه؟[/]

حامی;960477 نوشت:
[="Tahoma"][="DarkGreen"]
سلام
واضحه؟
[/]

علیک سلام
نه واضح نیست. خیلی هم عجیبه
آخه بر فرض من (نوعی) بیام بگم تجرد بهتره یا تاهل یکی رو این حساب فرصت های زندگیش رو از دست بده یا برعکس خودش رو از چاله به چاه بندازه میتونم جوابگو باشم؟
یا مگه من (نوعی) آماری دارم که بتونم نظر بدم خیانت قبلا بیشتر بوده یا الان بیشتره؟ من (غیر نوعی) فقط میتونم بگم هرکسی باید مواظب خودش و زندگیش باشه. چون خیانت همیشه بوده. حالا اینکه ما جزو یک هزارم درصد باشیم یا یک درصد یا ۲۵ درصد فرقی داره؟

[="Tahoma"][="DarkGreen"]

ترگل;960064 نوشت:
سلام و عرض ادب ...
یه سوالی داشتم در خیلی از ازدواج های زمان قدیم هم اجبار در کار بوده یا شناختی نداشتن چدا اونها منتهی به خیانت نمیشده و یا کمتر میشده؟!
آیا همش برمیگرده به عوض شدن سبک زندگی و گستردگی ارتباطات و فضای مجازی و ...

دومین سوال در توضیحات فرمودین خوشبختی متکی به ازدواج نیست و هر مجردی میتونه خوشبخت باشه و بهتر از اینه فرد متاهل باشه ولی ناموفق
این درست ولی خیلی از افراد هستند که به فولی میگن ما آدم تنهایی نیستیم و در این شرایط همون احساس مجردی حتی اگر تانین باشن نمیتونه حس خوشبختی بهشون دست بده بنابراین بسته به روحیات افراد این نسخه رو هم نمیشه برای همه پیچید درسته؟!!!

سلام عليكم
الف) چند نكته مهم است قبلا بافت ها سنتي بود و افراد نظارت بيشتري بر هم داشتند. دوم اين كه قطعا فضاي سايبري و ماهواره با سريال هايي كه مشوق خيانت هستند زمينه ساز هستند
قبلا اگر خيانتي مي شد به اين راحتي رسانه اي نمي شد
اما در كل آمار دقيق نداريم
ب) براي خوشبختي مؤلفه هاي زيادي نياز داريم ازدواج موفق يكي از عوامل خوشبختي است و متأهلان موفق از افراد مجرد احساس شادماني بيشتري دارند.[/]