مشخصات سلیمان (ع) و نمونه‎هائی از عظمت او

تب‌های اولیه

8 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
مشخصات سلیمان (ع) و نمونه‎هائی از عظمت او

سلام
یكی از پیامبران بزرگی كه هم دارای مقام نبوّت بود و هم دارای حكومت بی‎نظیر و بسیار وسیع، حضرت سلیمان بن داوود ـ علیه السلام ـ است كه نام مباركش هفده بار در قرآن آمده است.
او با یازده واسطه به حضرت یعقوب ـ علیه السلام ـ می‎رسد و از پیامبران بزرگ بنی اسرائیل می‎باشد.
سلیمان ـ علیه السلام ـ حكومت وسیعی به دست آورد كه در آن جنّ و انس و پرندگان و چرندگان و باد، همه تحت فرمان او بودند، و بر سراسر زمین فرمانروایی می‎نمود.

خداوند در تمجید او می‎فرماید:
«وَ وَهَبْنا لِداوود سُلَیمانَ نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ؛ ما سلیمان را به داوود ـ علیه السلام ـ بخشیدیم، چه بنده خوبی! زیرا همواره با خدا ارتباط داشت و به سوی خدا بازگشت می‎كرد و به یاد او بود.»[1]

امام صادق ـ علیه السلام ـ فرمود: «چهار نفر بر سراسر زمین فرمانروایی كردند كه دو نفر از مؤمنان بودند و دو نفر از كافران.
مؤمنان عبارت بودند از سلیمان و ذو القرنین ـ علیهما السلام ـ ، و كافران عبارت بودند از بخت النصر و نمرود.[2]
قرآن در آیه 12 و13 سوره سبأ، گوشه‎ای از عظمت و امكانات وسیع سلیمان را بازگو كرده و چنین می‎فرماید:
«و برای سلیمان ـ علیه السلام ـ باد را مسخّر كردیم كه صبحگاهان مسیر یك ماه را می‎پیمود، و عصرگاهان مسیر یك ماه را، و چشمه مس (مذاب) را برای او روان ساختیم، و گروهی از جنّ پیش روی او به اذن پروردگارش كار می‎كردند، و هر كدام از آنها كه از فرمان ما سرپیچی می‎كرد، او را عذاب آتش سوزان می‎چشاندیم.
آنها هر چه سلیمان ـ علیه السلام ـ می‎خواست برایش درست می‎كردند، معبدها، تمثالها، ظروف بزرگ غذا همانند حوضها، و دیگهای ثابت (كه از بزرگی قابل حمل و نقل نبود، و به آنان گفتیم: ) ای آل داوود! شكر (این همه نعمت را) بجا آورید، ولی عده كمی از بندگان من شكر گزارند.[3]

آری خداوند مواهب عظیمی به این پیامبر بزرگ داد، مركبی بسیار سریع و تندرو كه با آن می‎توانست در مدتی كوتاه، سراسر كشور پهناورش را سیر كند، موادّ معدنی فراوان برای انواع صنایع و نیروی فعال كافی برای شكل دادن به این مواد معدنی به او عطا كرد.
او با بهره گیری از این وسایل، معابد بزرگی ساخت. و مردم را به عبادت خدای یكتا ترغیب نمود، و برای پذیرایی از لشكریان و مستضعفان، امكانات وسیعی در اختیارش قرار گرفت و در برابر این همه مواهب، خداوند به او دستور شكرگزاری داد.

حضرت سلیمان در سیزده سالگی حكومت را به دست گرفت و چهل سال حكومت كرد و در سن 53 سالگی از دنیا رفت.[4]
عظمت مقام ظاهری و باطنی حضرت سلیمان ـ علیه السلام ـ بسیار وسیع و بی‎نظیر بود. در این جا در میان صدها نمونه، به سه نمونه زیر توجه كنید:

1. دعای مورچه
در زمان حضرت سلیمان، بر اثر نیامدن باران، قحطی شدید به وجود آمد.
ناچار مردم به حضور حضرت سلیمان آمدند و از قحطی شكایت كردند و درخواست نمودند تا حضرت سلیمان ـ علیه السلام ـ برای طلب باران، نماز «استسقاء» بخواند.
سلیمان ـ علیه السلام ـ به آنها گفت: فردا پس از نماز صبح، با هم برای انجام نماز استسقاء به سوی بیابان حركت می‎كنیم.

فردای آن روز مردم جمع شدند و پس از نماز صبح، به طرف بیابان حركت كردند. ناگهان سلیمان ـ علیه السلام ـ در مسیر راه مورچه‎ای را دید كه پاهایش را روی زمین نهاده و دستهایش را به سوی آسمان بلند نموده و می‎گوید: «خدایا ما نوعی از مخلوقات تو هستیم و از رزق تو، بی‎نیاز نیستیم.
ما را به خاطر گناهان انسانها به هلاكت نرسان.»
سلیمان ـ علیه السلام ـ رو به جمعیت كرد و فرمود: «به خانه‎هایتان باز گردید، خداوند شما را به خاطر غیر شما (مورچگان) سیراب كرد!»
در آن سال آن قدر باران آمد كه سابقه نداشت.[5]
آری گناه موجب بلا از جمله قحطی خواهد شد.
ادامه دارد...

با سلام
لطفا تا تمام شدن مطلب صبر کنید وبعد اگر سوالی بود بفرماید !!جناب نوری !!

[=Century Gothic]
2. گریز از مرگ!!
در زمان حكومت حضرت سلیمان ـ علیه السلام ـ ، مردی ساده اندیش، در حالی كه سخت ترسیده و وحشت كرده بود و چهره‎اش زرد و لبهایش كبود شده بود به سرای سلیمان ـ علیه السلام ـ پناهنده شد و با عجز و لابه گفت: «ای سلیمان به من پناه بده».

سلیمان به او گفت: «چه شده؟»
او عرض كرد: «عزرائیل با خشم به من نگاه كرد، وحشت كردم، از شما تقاضای عاجزانه دارم كه به باد فرمان بدهی كه مرا به هندوستان ببرد تا از بند عزرائیل رهایی یابم.
سلیمان به تقاضای او توجه كرد.[6] [=Century Gothic]
باد را فرمود تا او را شتاب بُرد سوی خاك هندستان بر آب
روز بعد، سلیمان ـ علیه السلام ـ ، عزرائیل را دید و گفت: «چرا به این بینوا، با دیده خشم آلود، نگاه كردی كه از وطن، آواره و بی‎خانمان شد».
عزرائیل گفت: «خداوند فرموده بود كه من جان او را در هندوستان قبض كنم و چون او را در این جا دیدم، از این رو در فكر فرو رفتم و حیران شدم؛ با تعجّب گفتم اگر او دارای صد پر هم باشد و به طرف هندوستان پرواز كند، به آن جا نمی‎رسد:
چون به امر حق به هندستان شدم دیدمش آن جا و جانش بِستُدم[7]
[=Century Gothic]
به هندوستان رفتم و دیدم او آن جا است، و در نتیجه جانش را گرفتم.»

3. پاسخ جنّ بزرگ، به سؤالات سلیمان
حضرت سلیمان ـ علیه السلام ـ از پیامبرانی بود كه خداوند او را بر جنّ و انس و... مسلّط نموده بود. روزی چند نفر از اصحاب خود را همراه یكی از جنّهای بزرگ و گردنكش فرستاد، تا چند ساعتی به میان مردم بروند و گردش كنند و سپس بازگردند و به اصحاب فرمود: در این سیر و سیاحت هر چه را از آن جنّ شنیدید به خاطر بسپارید و وقتی نزد من آمدید برای من بیان كنید.
آنها همراه آن جنّ سركش حركت كردند تا به بازار رسیدند و امور زیر را از آن جنّ دیدند:

1. دیدند آن جنّ به آسمان نگاه كرد و سپس به مردم نگریست و سرش را تكان داد.
2. از آن جا عبور نمودند تا به خانه‎ای رسیدند، شخصی از دنیا رفته و بستگان او گریه می‎كنند. آن جنّ وقتی كه آن منظره را دید خندید.
3. از آن جا عبور نمودند و افرادی را دیدند كه سیر را با پیمانه می‎فروشند، ولی فلفل را با وزن (و سنجش دقیق ترازو) می‎فروشند. آن جنّ با دیدن آن منظره خندید.
4[=Century Gothic]. از آن جا عبور نمودند و به گروهی رسیدند.
دیدند آنها ذكر خدا می‎گویند و به یاد خدا به سر می‎برند، ولی گروه دیگری در كنار آنها هستند و به امور بیهوده و باطل سرگرم می‎باشند.
آن جنّ سرش را تكان داد و لبخند زد.
یاران سلیمان ـ علیه السلام ـ ، از این سیر و عبور بازگشتند و جریان را (در چهار مورد فوق به سلیمان ـ علیه السلام ـ گزارش دادند.
[=Century Gothic]ادامه دارد...!!!!!

[=Century Gothic]سلیمان ـ علیه السلام ـ آن جنّ را احضار كرد و از او از چهار موضوع مذكور پرسید:

1. وقتی كه به بازار رسیدی، چرا سرت را به آسمان بلند نمودی. و سپس به زمین و مردم نگاه كردی و سرت را تكان دادی؟
جنّ گفت:
فرشتگان را بالای سر مردم دیدم كه اعمال آنها را با شتاب می‎نوشتند. تعجّب كردم كه آنها این گونه با شتاب می‎نویسند ولی انسانها آن گونه با شتاب سرگرم (امور مادی خود) هستند.

2. وقتی كه به خانه‎ای وارد شدی، شخصی مرده بود و حاضران گریه می‎كردند، چرا خندیدی؟
جنّ گفت:
خنده‎ام از این رو بود كه آن شخص مرده، به بهشت رفت، ولی حاضران (به جای خوشحالی) گریه می‎كردند.

3. چرا وقتی كه دیدی سیر را با پیمانه، و فلفل را با وزن می‎فروشند خندیدی؟
جنّ گفت:
ازاین رو كه دیدم سیر را با آن همه ارزش، كه كیمیای درمان است با پیمانه می‎فروشند، ولی فلفل را كه مایه بیماری است با وزن دقیق به فروش می‎رسانند! از این رو از روی تعجّب خندیدم.

4. چرا در مورد آن دو گروه كه یكی در یاد خدا و دیگری سرگرم لهو و امور بیهوده بودند، سر تكان دادی و خندیدی؟
جنّ گفت:
زیرا تعجب كردم كه دو گروه، هر دو انسانند، ولی گروه اول بیدار در یاد خدایند، اما گروه دوم غافل و سرگرم در بیهودگی هستند.[8] [=Century Gothic]

قضاوت سلیمان، و جانشینی او از داوود ـ علیه السلام ـ
حضرت داوود ـ علیه السلام ـ (از پیامبران خدا بود و سالها در میان قوم خود، به هدایت مردم پرداخت. در اواخر عمر) از طرف خدا به او وحی شد: «از خاندان خود، وصی و جانشین برای خود تعیین كن».
حضرت داوود ـ علیه السلام ـ چندین فرزند (از همسران مختلف) داشت. یكی از پسرانش نوجوانی بود كه مادر او نزد حضرت داوود ـ علیه السلام ـ به سر می‎برد، و داوود ـ علیه السلام ـ مادر او را (كه یكی از همسرانش بود) دوست داشت.

حضرت داوود ـ علیه السلام ـ پس از دریافت وحی مذكور، نزد آن همسرش آمد و به او گفت: «خداوند به من وحی كرده تا از خاندانم، یكی از آنها را برای خود وصی و جانشین قرار ‎دهم.»
همسر داوود: خوب است كه آن وصی، پسر من باشد.
داوود: من نیز، قصدم همین بود، ولی در علم حتمی خدا گذشته كه وصی من «سلیمان» (پسر دیگرم) است.
از سوی خدا وحی دیگری به داوود ـ علیه السلام ـ شد كه قبل از رسیدن فرمان من شتاب نكن.
از این وحی، چندان نگذشت كه دو مرد كه با هم مرافعه و نزاع داشتند به حضور حضرت داوود ـ علیه السلام ـ برای قضاوت آمدند.
آنها به داوود ـ علیه السلام ـ گفتند: یكی از ما دامدار است، و دیگری باغدار می‎باشد.

خداوند به داوود ـ علیه السلام ـ وحی كرد: پسران خود را نزد خود جمع كن و به آنها بگو هر كس در مورد نزاع این دو نفر باغدار و دامدار، قضاوت صحیح كند او وصی تو بعد از تو است.
[=Century Gothic]ادامه دارد...!!!!!

[=Century Gothic]حضرت داوود ـ علیه السلام ـ پسران خود را نزد خود جمع كرد و ماجرا را به آنها گفت، آن گاه باغدار و دامدار، جریان دعوای خود را چنین بیان كردند.

باغدار:
گوسفندهای این مردِ دامدار به میان باغ من آمده‎اند و به درختان من صدمه زده‎اند.

دامدار: من اطلاع نداشتم، آنها حیوانند و خودشان به محل باغ او رفته‎اند.

در میان پسران داوود ـ علیه السلام ـ هیچ كدام سخنی نگفت جز سلیمان ـ علیه السلام ـ كه به باغدار (صاحب باغ درخت انگور) فرمود:
«ای باغدار! گوسفندان این مرد، چه وقت به باغ آمده‎اند؟»
باغدار: شبانه آمده‎اند.

سلیمان: (خطاب به دامدار) ای صاحب گوسفندان! من حكم می‎كنم كه بچه‎ها و پشم امسالِ گوسفندهای تو، به باغدار تعلق دارد.
(زیرا دامدار در شب، لازم است كه گوسفندان خود را حفظ و كنترل كند).
داوود ـ علیه السلام ـ به سلیمان گفت: چرا حكم نكردی كه صاحب گوسفند، گوسفندان خود را به باغدار بدهد، با این كه علمای بنی اسرائیل پس از قیمت گذاری و سنجش دریافته‎اند كه قیمت گوسفندهای دامدار برای قیمت انگور (آن سال) باغ است.

سلیمان: قضاوت من از این رو است كه درختهای انگور از ریشه قطع و نابود نشده‎اند، و تنها بار و میوه آنها خورده شده است و سال آینده بار می‎دهند.
خداوند به داوود ـ علیه السلام ـ وحی كرد قضاوت صحیح در این حادثه، همان قضاوت سلیمان ـ علیه السلام ـ است. ای داوود! تو چیزی را خواستی و ما چیز دیگری را (تو خواستی كه آن پسرت كه مادرش را دوست داری جانشین تو گردد، ولی ما خواستیم سلیمان ـ علیه السلام ـ وصی تو شود).
حضرت داوود ـ علیه السلام ـ نزد همسر مورد علاقه‎اش آمد و گفت: «ما چیزی را خواستیم و خدا چیز دیگر را خواست.

جز آن چه را كه خدا می‎خواهد واقع نمی‎شود. ما در برابر فرمان الهی تسلیم و خشنود هستیم.»
آن گاه امام صادق ـ علیه السلام ـ پس از بیان این ماجرا فرمود: «ماجرای امامان و اوصیاء ـ علیهم السلام ـ نیز بر همین گونه است؛ آنها حق ندارند از امر خدا تجاوز نمایند و مقام امامت را از صاحبش گرفته و به دیگری بدهند.»[9] [=Century Gothic]

به این ترتیب سلیمان ـ علیه السلام ـ در میان فرزندان داوود ـ علیه السلام ـ به عنوان وصی و جانشین آن حضرت شناخته شد.
با توجه به این كه قبل از این ماجرا، اگر داوود ـ علیه السلام ـ سلیمان را انتخاب می‎كرد، بین فرزندانش نزاع می‎شد، ولی وحی خداوند به ترتیب فوق، هر گونه نزاع را از بین برد.[10] [=Century Gothic]
عصای سلیمان كه نشانه برتری او گردید

شیخ صدوق نقل می‎كند: حضرت داوود ـ علیه السلام ـ طبق وحی الهی خواست حضرت سلیمان ـ علیه السلام ـ را خلیفه و جانشین خود قرار دهد.[11]
هنگامی كه این موضوع را به بزرگان بنی اسرائیل خبر داد، از این خبر ناراحت شده و فریاد اعتراض برآورده به داوود گفتند: «آیا جوانی را خلیفه خود قرار می‎دهی با این كه بزرگتر از او در میان ما وجود دارد؟»
[=Century Gothic]ادامه دارد...!!!!!

[=Century Gothic]حضرت داوود ـ علیه السلام ـ سران طوایف دوازده گانه بنی اسرائیل را احضار كرد و به آنها فرمود:
«اعتراض شما به من رسید، شما عصاهای خود را بیاورید و نام خود را روی آن عصا بنویسید،

سلیمان ـ علیه السلام ـ نیز عصایش را می‎آورد و نامش را روی آن عصا می‎نویسد.
همه این عصاها را درون اطاقی بگذارید و درِ آن را ببندید و قفل كنید و شما سران و رؤسای طوایف (اَسباط) یك شب از این اطاق نگهبانی نمایید تا كسی وارد آن نشود.
فردا صبح درِ اطاق را باز كنید، عصای هر كسی كه سبز شده و میوه داده باشد، صاحب آن عصا رهبر مردم بعد از من است.»
سران قوم (اسباط) این پیشنهاد را پذیرفتند و عصاهای خود را آورده و در میان اطاقی مخصوص قرار دادند و در آن را بستند و یك شب در آن جا نگهبانی دادند.
صبح فردای آن شب، به امامت داوود ـ علیه السلام ـ نماز خوانده شد. بعد از نماز درِ آن اطاق را باز كردند و دیدند تنها عصای سلیمان ـ علیه السلام ـ سبز شده و میوه داده است.
آن را به داوود ـ علیه السلام ـ تسلیم نمودند.
داوود آن را به همه نشان داد و همه این نشانه را پذیرفتند. داوود ـ علیه السلام ـ خطاب به پسرانش گفت: «ای پسرانم! چه عملی خنك‎تر از هر چیز است؟»‌ گفتند: عفو خدا و عفو انسانها از همدیگر. فرمود: «ای پسرانم! چه چیز شیرینتر است؟» گفتند: محبّت، كه روح خدا در میان بندگان می‎باشد.

داوود ـ علیه السلام ـ خشنود شد و در میان بنی اسرائیل عبور نموده و جانشینی سلیمان ـ علیه السلام ـ و رهبری او بعد از خودش را به مردم اعلام كرد.[12] [=Century Gothic]
تواضع حضرت سلیمان ـ علیه السلام ـ در برابر خدا
با این كه حضرت سلیمان دارای آن همه مقامات عالی و حكومت سراسری جهان بود، هرگز مغرور نشد و زندگی بسیار ساده‎ای داشت.
به فرموده امام صادق ـ علیه السلام ـ غذای از گوشت و نانِ نرمِ گرفته شده از آرد سفید را در اختیار مهمانانش می‎گذاشت، و اهل و عیالش نان خشك و زِبر می‎خوردند و خودش نان جوین سبوس نگرفته می‎خورد.[13]
[=Century Gothic]
روزی حضرت سلیمان ـ علیه السلام ـ از بیت المقدس بیرون آمد، در حالی كه سیصد هزار تخت در جانب راست او بود كه انسانها عهده‎دار آن بودند.
و سیصد هزار تخت در جانب چپ او وجود داشت كه جنّ‎ها بر آنها گمارده شده بودند. به پرندگان فرمان داد بر روی لشكرش سایه بیافكنند، به باد فرمان داد تا آنها را به مدائن برساند، باد مأموریت خود را انجام داد، سپس از آن جا به منطقه اصطخر بازگشت و شب را در آن جا به سر برد. فردای آن شب به جزیره «بركاوان» (واقع در فارس) رفت.
سپس به باد فرمان داد آنها را به سرزمین گود فرود آورد. باد چنین كرد. آنها در سرزمینی فرود آمدند كه نزدیك بود پاهایشان به آبهای زیر زمین برسد.
بعضی از حاضران به دیگران گفتند: «آیا حكومت و سلطنتی بزرگتر از این دیده‎اید؟» بعضی جواب دادند: «نه، هرگز چنین شكوه و عظمتی، ندیده‎ایم و نشنیده‎ایم.» فرشته‎ای از آسمان فریاد زد: «پاداش یك تسبیح بزرگتر است از آن چه شما مشاهده كردید.»[14]
[=Century Gothic]ادامه دارد...!!!!!

[=Century Gothic]بر همین اساس روزی حضرت سلیمان ـ علیه السلام ـ با اسكورت و شكوه پادشاهی عبور می‎كرد در حالی كه پرندگان بر سرش سایه افكنده بودند و جنّ و انس در اطرافش با كمال ادب و احترام عبور می‎نمودند.
در مسیر راه دید عابدی در گوشه‎ای مشغول عبادت خدا است.
آن عابد هنگامی كه موكب پر شكوه سلیمان را دید، به پیش آمد و گفت: «ای پسر داوود! به راستی خداوند سلطنت و امكانات عظیمی در اختیارات نهاده است!»
حضرت سلیمان كه هرگز به جاه و مقام دل نبسته و مقامات ظاهری او را مغرور ننموده بود، به عابد چنین فرمود:
«لِتَسْبِیحَهٌ فِی صَحِیفَهِ مُؤْمِنٍ خَیرٌ مِمّا اُعْطِی لِاِبْنِ داوْدَ، فَاِنَّ ما اُعْطِی ابْنُ داوُدَ یذْهَبُ وَ التَّسبیحُ تَبْقِی؛ ثواب یك تسبیح خالص در نامه عمل مؤمن، از همه آن چه خداوند به سلیمان داده بیشتر است، زیرا ثواب آن تسبیح، در نامه عمل باقی می‎ماند ولی سلطنت سلیمان ـ علیه السلام ـ از بین می‎رود.»[15]
[=Century Gothic]
آری سلیمان ـ علیه السلام ـ با آن همه امكانات و عظمت، این گونه متواضع بود.[16]
[=Century Gothic]

رژه نیروهای رزمی از مقابل سلیمان ـ علیه السلام ـ
روزی حضرت سلیمان ـ علیه السلام ـ عصر هنگام از اسبهای تیزرو و چابك خود كه آنها را برای میدان جهاد آماده كرده بود، دیدن می‎كرد. مأموران با آن اسبها در پیش روی سلیمان ـ علیه السلام ـ رژه می‎رفتند.
سلیمان ـ علیه السلام ـ با علاقه و اشتیاق مخصوص، آن اسب‎ها را روانه میدان نمود.
آنها به گونه‎ای تند و تیز از مقابل سلیمان عبور كردند كه سلیمان ـ علیه السلام ـ با تمام وجود به آنها نگریست، ‌تا این كه آنها از نظرش دور و پنهان شدند.

سلیمان ـ علیه السلام ـ كه به جهاد با دشمن و دفاع از حریم حق، علاقه فراوان داشت، گفت: «من این اسبها را به خاطر پروردگارم دوست دارم و می‎خواهم از آنها در راه جهاد استفاده كنم.»
وقتی اسبها از نظر سلیمان ـ علیه السلام ـ دور و پنهان شدند،
سلیمان ـ علیه السلام ـ به مأموران گفت: «آنها را برگردانید تا آنها را بار دیگر مشاهده كنم.» مأموران اسبها را باز گرداندند. سلیمان دست بر گردن و ساقهای آنها كشید و به این ترتیب آنها را نوازش نمود.
و سوارانش را تشویق كرد، و درس آمادگی در برابر دشمن را به همه آموخت.[17] [=Century Gothic]
مكافات یك ترك اَوْلی
حضرت سلیمان ـ علیه السلام ـ همسران متعددی برای خود انتخاب كرد و هدفش این بود كه از آن همسران دارای فرزندان متعدّدی شود تا در اداره مملكت و جهاد با دشمن، به او كمك كنند. بر همین اساس گفت: «من با آنها همبستر می‎شوم و به زودی فرزندان متعددی نصیبم شده و همه آنها یاران من و رزمندگان در جبهه جهاد خواهند شد.»

او در این گفتار، تنها به همسران و خودش اتّكا كرد، خدا را از یاد برد و «اِن شاء الله؛ اگر خدا بخواهد» نگفت و به این ترتیب بر اثر یك لحظه غفلت، لغزش پیدا كرد و ترك اولی نمود. از این رو وقتی كه در هنگامش به سراغ همسرانش رفت، تنها دارای یك فرزند از آنها شد، آن هم ناقص الخلقه بود.
جسد مرده آن فرزند را آوردند و روی تخت او افكندند.
سلیمان ـ علیه السلام ـ دریافت كه در این آزمایش الهی، لغزیده است، توبه و انابه كرد و از درگاه خدا تقاضای بخشش نمود، و گفت: «خدایا مرا ببخش، و به من حكومت بی‎نظیر عنایت كن.
[=Century Gothic]ادامه دارد...!!!!!

[=Century Gothic]خداوند حكومت بسیار با اقتداری به او داد.
باد را تحت فرمان او نمود، تا به فرمان او به نرمی حركت كند و هر جا او بخواهد برود.
شیاطین و سركشان را نیز تحت تسخیر او در آورد، و او را دارای مقامات ارجمندی نمود.[18]
[=Century Gothic]
گفتگوی سلیمان ـ علیه السلام ـ با مورچه
خداوند همه نعمتها را به حضرت سلیمان ـ علیه السلام ـ عطا كرده بود، تا آن جا كه به سخن حیوانات آگاهی داشت و می‎توانست با آنها گفتگو كند.
روزی آن حضرت با لشكر عظیمش كه از جنّ و انس و پرندگان تشكیل می‎شد با نظم و صف آرایی خاص، و شكوه بی‎نظیر حركت می‎كردند تا به وادی مورچگان رسیدند.
سلیمان ـ علیه السلام ـ نیز كنار تختش بود.
و باد آن را با كمال نرمش و آرامش در فضا حركت می‎داد.

در این هنگام مورچه‎ای خطاب به مورچگان گفت: «ای مورچگان! به لانه‎های خود بروید تا سلیمان و لشكرش شما را پایمال نكنند، در حالی كه نمی‎فهمند.»[19] [=Century Gothic]
سلیمان ـ علیه السلام ـ صدای آن مورچه را شنید، از سخن او خندید و به یاد نعمتهای الهی افتاد، كه خداوند آن چنان به او مقام ارجمند داده كه حتی صدای مورچه‎ای را می‎شنود و از مفهوم آن آگاهی دارد.
از این رو بی‎درنگ به یاد آن افتاد كه باید خدا را شكر نماید، برای تكمیل تشكّرش از خدا، سه تقاضا كرد و گفت: «خدایا! شكر نعمتهایی را كه بر من و پدر و مادرم عطا نموده‎ای به من الهام فرما، و توفیقم ده كه كارهای شایسته انجام دهم تا موجب خشنودی تو گردد، و مرا در زمره بندگان شایسته‎ات قرار بده.»[20]
[=Century Gothic]

در مورد این واقعه از حضرت رضا ـ علیه السلام ـ نقل شده است كه فرمودند:
در حالی كه سلیمان ـ علیه السلام ـ بر روی تختش در فضا حركت می‎كرد، باد صدای آن مورچه را به گوش سلیمان ـ علیه السلام ـ رسانید.
سلیمان ـ علیه السلام ـ در همان جا توقّف كرد و به مأمورانش فرمود: «آن مورچه را نزد من بیاورید». مأموران بی‎درنگ آن مورچه را به حضور سلیمان ـ علیه السلام ـ بردند.
سلیمان به آن مورچه فرمود: «آیا نمی‎دانی كه من پیامبر خدا هستم و به هیچ كس ظلم نمی‎كنم؟»
مورچه عرض كرد: آری این را می‎دانم.

سلیمان ـ علیه السلام ـ فرمود: پس چرا مورچگان را از ظلم من هشدار دادی؟

مورچه عرض كرد: «ترسیدم مورچگان حشمت و شكوه تو را بنگرند و مرعوب و شیفته زرق و برق دنیا شوند و در نتیجه از خداوند دور گردند، خواستم آنها به لانه‎هایشان بروند و شكوه تو را مشاهده نكنند...
سپس مورچه به سلیمان ـ علیه السلام ـ عرض كرد: آیا می‎دانی چرا خداوند در میان آن همه نیروهای عظیم مخلوقاتش، باد را تحت تسخیر تو قرار داد؟
سلیمان گفت: راز این موضوع را نمی‎دانم.
مورچه گفت: مقصود خداوند این است كه اگر همه مخلوقاتش را مانند باد در تحت تسخیر تو قرار می‎داد، زوال و فنای همه آنها مانند زوال و فنای باد است (بنابراین اكنون كه بنیاد جهان بر باد است، به آن مغرور مشو).
سلیمان از این نصیحت پر معنای مورچه خندید. (كه این خنده، خنده عبرت بود)[21] [=Century Gothic]
خواجوی كرمانی به همین مناسبت می‎گوید:
پیش صاحب نظران ملك سلیمان باد است بلكه آن است سلیمان كه ز ملك آزاد است
این كه گویند كه بر آب نهاده است جهان مشنو ای خواجه كه بنیاد جهان بر باد است
خیمه انس مزن بر در این كهنه رباط كه اساسش همه بی‎موقع و بی‎بنیاد است
دل بر این پیره زن عشوه‎گر دهر مبند كین عروسی است كه در عقد بسی داماد است

[1]. سوره ص، 30.
[2]. سفینه البحار، ج 1، ص 60 (واژه بخت).
[3]. سوره سبأ، 12 و 13.
[4]. محاسن البرقی، ص 193؛ بحار، ج 14، ص 73. مطابق بعضی از روایات،‌حضرت سلیمان 712 سال عمر كرد (اكمال الدین صدوق، ص 289؛ بحار، ج 14، ص 140).
[5]. روضه الكافی، ص 246.
[6]. سلیمان در توجّه به مستضعفان به گونه‎ای بود كه وقتی صبح می‎شد از اشراف و رجال ثروتمند روی بر می‎گرداند و نزد مستمندان و تهیدستان می‎آمد و با آنها می‎نشست و می‎فرمود: «مِسكینٌ مَعَ المَساكین؛ مستمندی همراه مستمندان است.» (بحار، ج 14، ص 83).
[7]. دیوان مثنوی، دفتر 1، ص 28 (به خط میرخانی).
[8]. اقتباس از بحار، ج 14، ص 79.
[9]. اصول كافی، ج 1، ص 278.
[10]. وسائل الشیعه، ج 19، ص 209.
[11]. با توجه به این كه سلیمان ـ علیه السلام ـ در این هنگام نوجوانی گوسفند چران بود (نور الثقلین، ج 4، ص 75).
[12]. اصول كافی، ج 1، ص 383؛ بحار، ج 14، ص 68.
[13]. بحار، ج 14، ص 70.
[14]. همان، ص 72؛ «ثَوابُ تَسْبِیحَه واحدَهٍ فِی اللهِ اَعْظَمُ مِمّا رَأیْتُمْ» (تفسیر نور الثقلین، ج 4، ص 459).
[51]. المحجه البیضاء، ج 5، ص 355.
[16]. پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ به اصحابش فرمود: «شنیده‎اید كه خداوند از مُلك و حكومت چه اندازه به سلیمان ـ علیه السلام ـ داد؟ با این همه مواهب، جز بر خشوع او نیفزود، به گونه‎ای كه حتّی از شدّت خضوع و ادب چشم به آسمان نمی‎انداخت.» (تفسیر روح البیان، ج 8، ص 39).
[17]. اقتباس از آیات 30 تا 33 سوره ص.
[18]. اقتباس از آیات 34 تا 40 سوره ص، با استفاده از تفاسیر از جمله تفسیر مجمع البیان، ج 8، ص 475.
[19]. سوره نمل، آیه 18؛ یعنی عدالت لشكر سلیمان ـ علیه السلام ـ را قبول دارم، ولی ممكن است از روی جهل و ناآگاهی، ما را پایمال كنند.
[20]. نمل، 19.
[21]. عیون اخبار الرضا، طبق نقل تفسیر نور الثقلین، ج 4، ص 82 و 83..

موضوع قفل شده است