جمع بندی کاوه ی آهنگر چه کسی بود؟

تب‌های اولیه

15 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
کاوه ی آهنگر چه کسی بود؟

با سلام.
ممنون میشم توضیح کامل در مورد کاوه ی آهنگر با تفسیر و زمان مبارزات اون یه توضیحی بدین(زمان زندگی کاوه آهنگر)
با تشکر

با نام و یاد دوست





کارشناس بحث: استاد ممسوس

با سلام و احترام
[=&quot]
[=&quot]داستان کاوه اهنگر و فریدون و مبارزه با ضحاک مار دوش یکی از داستانهای شاهنامه فردوسی است که افسانه ای بیش نیست و صحت تاریخی ندارد. [=&quot]ضحاك پادشاه تازي انساني ناپاك بود. او براي اين كه دو ماري كه بر شانه اش روييده بودند را سير نگهدارد، هر روز مغز دو انسان را به آنها مي داد. او شبی در خواب ديد كه پسر جواني با گرز بر سر او مي كوبد. يك پيشگو به او گفت اين پسر فريدون نام دارد. ضحاك هرچه به دنبال فريدون گشت او را پيدا نكرد. بنابراين به راه حلي فكر كرد. راه حلش اين بود كه گواهی اي بنويسد و همه بزرگان آن را امضا كنند. براساس اين گواهی ضحاك به جز نيكي كاری نكرده است و حرفی جز به راستی نزده است. همه بزرگان به ناچار این گواهی را امضا کردند. اما ناگهان صداي داد و فرياد كسي از بيرون به گوش رسيد. وی کاوه آهنگر نام داشت که درفش کاویانی او در تاریخ مشهور است. [=&quot]ضحاك دستور داد كسي كه داد و فرياد مي كرد را به داخل بياورند. وقتي آن مرد به داخل كاخ آمد،‌ دو دستش را بر سرش كوبيد و فرياد زد:منم كاوه كه عدالت مي خواهم. اگر تو عادلي به فرزند من رحم كن. من 18 پسر داشتم که تنها یکی از آنها باقی مانده است. مغز آخرین پسر من هم قرار است غذای ماران تو شود. من یک آهنگر بی آزارم. جوانی من به پایان رسیده و اگر این پسرم را بکشی فرزندی هم برایم باقی نمی ماند. اگر تو پادشاه هفت کشوری چرا رنج و سختیش را ما باید بکشیم. اي پادشاه ستم هم اندازه اي دارد. چرا ماران دوش تو بايد از مغز سر فرزند من غذا داده شوند؟

ضحاك كه تا به حال چنين حرف هايي نشنيده بود تعجب کرد و دستور داد فرزند کاوه را به او بازگردانند. بعد از کاوه خواست که گواهی را امضا کند. كاوه نوشته را خواند و بدون این که بترسد فرياد زد:همه تان دارید به سوی جهنم می روید که به گفته های ضحاک گوش می دهید. من این گواهی را امضا نمی کنم. بعد در حالی که از خشم می لرزید با فرزندش از کاخ بیرون رفت.
وقتی او رفت بزرگان به ضحاک گفتند:چرا مقابل کاوه سرخ شدی و اجازه دادی پیمان را پاره کند و از فرمان تو سرپیچی کند؟
ضحاک گفت:وقتی او به داخل آمد و دستانش را بر سرش زد من شگفت زده شدم. حالا نمی دانم از این ببعد چه پیش می آید که راز جهان را نمی دانم.
وقتی کاوه از کاخ بیرون رفت، شروع به فریاد زدن کرد و دنیا را به عدالت فرا خواند. بعد چرمی را که آهنگران می پوشند بر سر نیزه کرد و با همان نیزه خروشان رفت و فریاد زد:چه کسی می آید که فریدون را پیدا کنیم و به او بگوییم که پادشاه ما شیطان است. به اندازه یک سپاه آدم دور او جمع شد. خود کاوه فهمید که که فریدون کجاست. رفتند و فریدون را پیدا کردند. فریدون وقتی چرم را بالای نیزه دید آن را به فال نیک گرفت و آن را با جواهر و طلا و دیبای روم آراست به طوری که رنگ های سرخ و زرد و بنفش گرفت و آن را درفش کاویانی نامید. از آن ببعد هم هر کسی که تاج پادشاهی را بر سر می گذاشت، به آن چرم بی بهای آهنگری جواهرات جدیدی اضافه می کرد. به این ترتیب درفش کاویان مثل خورشیدی در شب های تیره می درخشید و همه از آن امید می گرفتند.
به هرحال فریدون چون وضع را به این گونه دید فهمید که کار ضحاک تمام است و با سپاهش برای جنگ با ضحاک به سرزمین تازیان رفت. فریدون کاوه آهنگر را فرمانده سپاه کرد و درفش کاویانی افراشته شد تا سپاه فریدون ضحاک را شکست دادند و او را مجازات سختی کردند.

ممسوس;943356 نوشت:
داستان کاوه اهنگر و فریدون و مبارزه با ضحاک مار دوش یکی از داستانهای شاهنامه فردوسی است که افسانه ای بیش نیست و صحت تاریخی ندارد.

سلام
نه افسانه نیست این اتفاقات بود فقط توش یکم اغراق شده مثل فیلم های هالیوودی!

بعد از اینکه رستم و اسفندیار کشته شدن امپراطوری کیانیان (که از نوادگان یکی از بچه های نوح (ع) بودن) رو به زوال رفت و مراکز امپراطوری انها که همین تهران و سمنان و قسمت های جنوبی البرز و شرق زاگروس بود مورد تاخت و تاز حکومت نمرودیان بابل و بخت النصر ها واقع شد و حکومت ماد ها با انقراض سلسله کیانیان تشکیل شد

یکی از حاکمان و نمرودیان ضحاک نام داشت که سالها برای کشتنش فرزندان ایران جنگیدند و در نهایت قیام کاوه اهنگر و بهمن فرزند اسفندیار که به شمال گریخته بود دوباره قسمتی از حکومت ایران را پس گرفتند !

در تاریخ هم هست که هنگام قتل عام یهودیان بنی اسراییل (توسط بخت النصر) بسیاری شان به شمال ایران کوچ کردن (به خاطر تطابق اب و هوایی) و بهمن انها را در انجا و در کوپایه ها ساکن کرد تا در امان باشند!

حضرت دانیال هم در همون دوره نمرودیان بابل زنده زنده سوزانده شدند
این اتفاقات بعد از دوره حکومت سلیمان نبی (ع) اتفاق افتاد که قصر بزرگ ش را بخت النصر با منجنیق تخریب کرد و بسیاری رو زنده زنده سوزاند و به اتیش کشید!

البته با ظهور کوروش حکومت ماد ها هم منقرض شد

ضحاک هم مار دوش نبود فقط روی شونه ش مادرزادی مثل اونایی که شیش تا انگشت دارن یک چیزی شبیه انگشت داشت که مردم میدیدن میترسیدن

این روال داستان هست شایعه نیست فقط یکم پرنگ شده برای جلب خواننده

فردوسی حکیم بود نمی تونست دروغ الکی بنویسه که!
حکیم کسی هست که در غرب بهش میگن فیلسوف!
فیلسوف کسی هست که دارای قدرت شهود هست و برای دیدن بعضی مسائل تاریخی از قدرت طی الزمان برای گذر در تاریخ باستان استفاده میکند!

در مذهب شیعه علم حکمت با اجازه امام همون عصر به اون شخص عالم داده میشود تا مثل فیلسوفان غرب کافر و دشمن خدا پیغمبر نشود!

بله به نظر منم ببخشیدا یه حکیم بیکار نیست این همه اسمو داستانو از خودش درآره.اصلا شاهنامه حماسه طبیعیه و حماسه طبیعیم یعنی تاریخی که سینه به سینه نقل شده.

باسلام و احترام
افسانه در نظر گرفتن شاهنامه ، به دو جهت می تواند باشد ، یکی این که انطباق مکتوب و مستند تاریخی ندارد و دیگر این که اتفاقاتی در آن رخ می دهد که در توانایی های امروزی بشری در عادت انسان ها نمی گنجد
به طور مسلم، معلوم نیست که داستان رستم از چه زمانى وارد زبان فارسى شده است. محققان و مورخان حدسهاى بسیار زده‏اند. در اوستا، کتاب دینى زردشت، نامى از رستم و زال نیامده است و درست هم همین است؛ زیرا که رستم دین بهى را نپذیرفت و دعوت اسفندیار هم براى ورود او به این دین مؤثر نیفتاد و تا آخر در آیین مهرى باقى ماند. البته، باید گفت که همه‌ی این حدسها فرضیه‏اى بیش نیست. در متن پهلوى بندهشن، همچنین در کتاب «درخت آسوریک»، از رستم نام برده شده است. بدون تردید، داستان رستم یک داستان حماسى ملى است، در مقابل روایات دینى عصر گشتاسب و اسفندیار. بعضى گفته‏اند رستم همان گرشاسب است، زیرا تمام صفات این دو نفر نزدیکى بسیار به هم دارند و محققان، داستان زال و رستم را با داستان گرشاسب از هم جدا نمى‏دانند و ریشه‌ی داستان او را در فرهنگ ملى و محلى مردم سیستان یا زرنگ یا نیمروزجستجو مى‏کنند و آن را بازمانده زمانى مى‏دانند که سیستان در تصرف اقوام سکایى بوده است.
حکایت رستم در عصر ساسانى در بین مردم موجود و رایج بوده و حتى در صدر اسلام این داستان و داستانهاى دیگر ایرانى توسط شخصى به نام «نضربن حارث» یا حارثه در مکه روایت مى‏شد. نضر بن حارثه این داستانها را از مردم بین‏النهرین فراگرفته بود. بنابراین، باید گفت که افسانه‌ی رستم نه تنها در مشرق ایران بلکه در مغرب این سرزمین نیز رواج داشته است.
به نظر میرسد شخصیتهای رستم و سهراب وجود داشته است اما داستانهای مذکور در شاهنامه افسانه باشند.

به نام خدا
سلام

کاوه، رستم، ازیریس (اشاره شده در اهرام مصر)، آشیل و ... اسطوره هستند. واقعا وجود دارند ولی داستانهایشان به شکل رمزی بیان شده و کسانی که باید مفهوم این داستانها را درک کنند متوجه این رموز می شوند. لزوما هم به زمان گذشته مربوط نیستند. بعضا حتی مربوط به وقایع آخرالزمان هستند.

aminj;946291 نوشت:
بعضا حتی مربوط به وقایع آخرالزمان هستند.

با سلام و احترام
دلیل شما چیست؟

داستان ضحاک یکی از داستانهای جالب و عبرت آموز هست. و اتفاقا میتونید با قیام خودمون مقایسه کنید. همه تحت لوای یک نفره میرن و علیه ظلم قیام میکنن

ظاهرا در تاریخ سیستان داریم که رستم یکتا پرست بوده و پیرو دین نوح و نماز میخوانده است..
و بابت همین داستان جنگ میکند با حکومت...
ضحاک نیز از حیث ظاهری شخصیت واقعی نیست...
عاقلانه نیست تصور کنیم مردی دو مار بر دوش داشته...
لذا مارها نماد هستند... مثلا ممکن است ضحاک اسیر دست شیاطین جن بوده و آن شیاطین او را وادار به قربانی کردن جوان ها میکرده اند
شبیه قربانی برای اله ها که در کتب تاریخی زیاد می بینیم...
البته احتمال هم دارد ضحاک اسیر آنها نبوده بلکه آنها را الهه تصور میکرده و لذا تحت فرمان آنها در آمده...

ممسوس;947105 نوشت:
دلیل شما چیست؟

سلام

اولا که ما طبق حدیث پیامبر که فرموده اند رسول آخرالزمان هستند در آخر الزمان هستیم.
ثانیا باید موردی بررسی کرد. مثلا شخصیت ذوالقرنین در قرآن هم چنین حالتی دارد. مثلا سدی باید وجود داشته باشد که از آهن و مس است و پشت آن موجوداتی باشند و این سد تا وعده الهی برقرار است و الان این سد دیده نمی شود در حالی که یاجوج و ماجوجی هم دیده نمی شوند. پس جریان بیان شده رمزی و/یا مربوط به آینده است. به علاوه ذوالقرنین با خضر مرتبط است (طبق احادیث) و خضر نبی همنشین و یاور درجه اول امام زمان است.
ضمنا اگر به ماجراهای این افراد دقت شود معمولا به شکل داستانهای حماسی مطرح هستند و از سوی دیگر ما منتظر کسی هستیم که با سپاه خود بر نیروهای کنونی جهان یا قوی تر می خواهد غلبه کند. بنابراین بعید نیست افرادی با تواناییهای خاص (مثلا آشیل یا اسفندیار که به این راحتی نمی میرند یا رستم که تواناییهای رزمی زیاد داشته و با دیوها دست به گریبان است و ...) در لشکر آقا باشند و در جنگ آخرالزمان شرکت کنند.
دلایل دیگر هم شاید موجود باشد.

aminj;947594 نوشت:
اولا که ما طبق حدیث پیامبر که فرموده اند رسول آخرالزمان هستند در آخر الزمان هستیم.
ثانیا باید موردی بررسی کرد. مثلا شخصیت ذوالقرنین در قرآن هم چنین حالتی دارد. مثلا سدی باید وجود داشته باشد که از آهن و مس است و پشت آن موجوداتی باشند و این سد تا وعده الهی برقرار است و الان این سد دیده نمی شود در حالی که یاجوج و ماجوجی هم دیده نمی شوند. پس جریان بیان شده رمزی و/یا مربوط به آینده است. به علاوه ذوالقرنین با خضر مرتبط است (طبق احادیث) و خضر نبی همنشین و یاور درجه اول امام زمان است.
ضمنا اگر به ماجراهای این افراد دقت شود معمولا به شکل داستانهای حماسی مطرح هستند و از سوی دیگر ما منتظر کسی هستیم که با سپاه خود بر نیروهای کنونی جهان یا قوی تر می خواهد غلبه کند. بنابراین بعید نیست افرادی با تواناییهای خاص (مثلا آشیل یا اسفندیار که به این راحتی نمی میرند یا رستم که تواناییهای رزمی زیاد داشته و با دیوها دست به گریبان است و ...) در لشکر آقا باشند و در جنگ آخرالزمان شرکت کنند.
دلایل دیگر هم شاید موجود باشد.

با سلام و احترام

با شاید و اما و اگر نمیتوان یک مطلب علمی را ثابت کرد اگر در منابع تاریخی و روایی چنین مطلبی داشتیم و خلاف قران و اموزه های دینی نبود میپذیریم و الا پذیرش ان مشکل است

ممسوس;948453 نوشت:
با شاید و اما و اگر نمیتوان یک مطلب علمی را ثابت کرد

سلام

در مورد ذوالقرنین که موردی بود اصلا شاید نیامد. ضمنا این طور نیست که شاید همیشه بد باشد. مثلا در علم امروزی به این رسیده اند که مکان ذراتی مانند الکترون کاملا بر اساس شاید و غیر یقینی است و حتی رفتار آنها. در قرآن هم داریم:"یاتیه الموت من کل مکان و ما هو بمیت" یعنی معلوم نیست بالاخره مرگ برای او (فرد جهنمی) می آید یا نه. دیگر آنکه قرآن در کل کتابی متشابه است یعنی هر کسی از آن به یقین نمی رسد. پس باز هم نتیجه اینکه با شاید حرف زدن لزوما مذموم نیست.

پرسش:
کاوه آهنگر کیست در چه دوره ای میزیسته؟


پاسخ:
داستان کاوه اهنگر و فریدون و مبارزه با ضحاک مار دوش یکی از داستانهای شاهنامه فردوسی است که افسانه ای بیش نیست و صحت تاریخی ندارد.ضحاك پادشاه تازي انساني ناپاك بود. او براي اين كه دو ماري كه بر شانه اش روييده بودند را سير نگهدارد، هر روز مغز دو انسان را به آنها مي داد. او شبی در خواب ديد كه پسر جواني با گرز بر سر او مي كوبد. يك پيشگو به او گفت اين پسر فريدون نام دارد. ضحاك هرچه به دنبال فريدون گشت او را پيدا نكرد. بنابراين به راه حلي فكر كرد. راه حلش اين بود كه گواهی اي بنويسد و همه بزرگان آن را امضا كنند. براساس اين گواهی ضحاك به جز نيكي كاری نكرده است و حرفی جز به راستی نزده است.

همه بزرگان به ناچار این گواهی را امضا کردند. اما ناگهان صداي داد و فرياد كسي از بيرون به گوش رسيد. وی کاوه آهنگر نام داشت که درفش کاویانی او در تاریخ مشهور است. ضحاك دستور داد كسي كه داد و فرياد مي كرد را به داخل بياورند. وقتي آن مرد به داخل كاخ آمد،‌ دو دستش را بر سرش كوبيد و فرياد زد:منم كاوه كه عدالت مي خواهم. اگر تو عادلي به فرزند من رحم كن. من 18 پسر داشتم که تنها یکی از آنها باقی مانده است. مغز آخرین پسر من هم قرار است غذای ماران تو شود. من یک آهنگر بی آزارم. جوانی من به پایان رسیده و اگر این پسرم را بکشی فرزندی هم برایم باقی نمی ماند. اگر تو پادشاه هفت کشوری چرا رنج و سختیش را ما باید بکشیم.
اي پادشاه ستم هم اندازه اي دارد. چرا ماران دوش تو بايد از مغز سر فرزند من غذا داده شوند؟

ضحاك كه تا به حال چنين حرف هايي نشنيده بود تعجب کرد و دستور داد فرزند کاوه را به او بازگردانند. بعد از کاوه خواست که گواهی را امضا کند. كاوه نوشته را خواند و بدون این که بترسد فرياد زد:همه تان دارید به سوی جهنم می روید که به گفته های ضحاک گوش می دهید. من این گواهی را امضا نمی کنم. بعد در حالی که از خشم می لرزید با فرزندش از کاخ بیرون رفت.وقتی او رفت بزرگان به ضحاک گفتند:چرا مقابل کاوه سرخ شدی و اجازه دادی پیمان را پاره کند و از فرمان تو سرپیچی کند؟ضحاک گفت:وقتی او به داخل آمد و دستانش را بر سرش زد من شگفت زده شدم. حالا نمی دانم از این به بعد چه پیش می آید که راز جهان را نمی دانم.

وقتی کاوه از کاخ بیرون رفت، شروع به فریاد زدن کرد و دنیا را به عدالت فرا خواند. بعد چرمی را که آهنگران می پوشند بر سر نیزه کرد و با همان نیزه خروشان رفت و فریاد زد:چه کسی می آید که فریدون را پیدا کنیم و به او بگوییم که پادشاه ما شیطان است. به اندازه یک سپاه آدم دور او جمع شد. خود کاوه فهمید که که فریدون کجاست. رفتند و فریدون را پیدا کردند.
فریدون وقتی چرم را بالای نیزه دید آن را به فال نیک گرفت و آن را با جواهر و طلا و دیبای روم آراست به طوری که رنگ های سرخ و زرد و بنفش گرفت و آن را درفش کاویانی نامید. از آن ببعد هم هر کسی که تاج پادشاهی را بر سر می گذاشت، به آن چرم بی بهای آهنگری جواهرات جدیدی اضافه می کرد.
به این ترتیب درفش کاویان مثل خورشیدی در شب های تیره می درخشید و همه از آن امید می گرفتند.به هرحال فریدون چون وضع را به این گونه دید فهمید که کار ضحاک تمام است و با سپاهش برای جنگ با ضحاک به سرزمین تازیان رفت. فریدون کاوه آهنگر را فرمانده سپاه کرد و درفش کاویانی افراشته شد تا سپاه فریدون ضحاک را شکست دادند و او را مجازات سختی کردند.

منابع

فردوسی، ابوالقاسم، شاهنامه، سعید نوین، 1388ش، قم، ص 24-27

موضوع قفل شده است