ورود اهل‌بیت به شام و وقایع آن

تب‌های اولیه

5 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
ورود اهل‌بیت به شام و وقایع آن



شناسایی مردم شام

شام و نواحى آن كه معاویه قریب چهل سال بر آن تسلط داشته و اهالى آن عموما تازه مسلمان بودند و از روزى كه از مسیحیت به اسلام گرویدند جز خاندان ابوسفیان و دست نشانده‏هاى آنان كه در این منطقه حكومت مى‏كردند كسى را نمى‌شناختند، لذا اسلام مردم شام، اسلامى بود كه بنى امیه به آنها تعلیم كرده بودند!
بنابراین اهل بیت(علیهم السلام) در چنین منطقه‏اى وارد شدند كه معاویه آنان را با اسلام دلخواه خود تربیت كرده بود و از نظر اخلاق و دستورات عملى اسلام از معاویه و دست نشانده‏هاى او پیروى مى‏كردند! فراموش نكنیم كه در جنگ صفین، معاویه با حیله‌های لطیف، آن جمعیت فراوان را كه متجاوز از صد هزار نفر بودند، به مخالفت با امیرالمؤمنین علی(علیه‏السلام) بسیج كرد و آنچنان بر ضد على (علیه‏السلام) تبلیغات كرده بود كه مردم شام او و خاندان او را واجب القتل مى‏دانستند! و بر منابر، على و خاندان او را دشنام مى‏دادند!!
به همین جهت آنقدر بر اهل بیت(علیهم السلام) در شام سخت ‏گذشت كه وقتى ظاهرا از امام سجاد (علیه السلام) سؤال كردند كه در این سفر در كجا به شما سخت‏تر گذشت؟! در پاسخ فرمود: الشام! الشام، الشام .
در همین رابطه نقل شده كه امام سجاد(علیه‏السلام) فرمود:
«فیالیت لم انظر دمشق و لم اكنیرانى یزید فى البلاد اسیره؛ اى كاش وارد دمشق نشده بودم و یزید مرا بدینسان اسیر در هر شهر و دیارى نمى‌دید.»(1)
شام و نواحى آن كه معاویه قریب چهل سال بر آن تسلط داشته و اهالى آن عموما تازه مسلمان بودند و از روزى كه از مسیحیت به اسلام گرویدند جز خاندان ابوسفیان و دست نشانده‏هاى آنان كه در این منطقه حكومت مى‏كردند كسى را نمى‌شناختند، لذا اسلام مردم شام، اسلامى بود كه بنى امیه به آنها تعلیم كرده بودند!

البته در میان اهالى شهرهاى شام افرادى علاقمند به خاندان پیامبر و اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم ‏السلام) وجود داشته‏اند كه با طرفداران بنى امیه و احیانا با حاملان سر مقدس امام حسین (علیه‏السلام) برخورد كرده و درگیر شده‏اند، ولى تعداد آنها نسبت به مخالفان بسیار ناچیز بوده است!
شواهد بر این مدعا زیاد است از جمله وقتى كاروان اسیران را به در مسجد شام آوردند، پیرمردى شامى جلو آمد و گفت: خدا را سپاس مى‏گویم كه شما را كشت و نابود كرد!! و یزید را بر شما مسلط ساخت! و شهرها را از مردان شما رهایى بخشید!! امام سجاد(علیه‏السلام) به او فرمود: اى پیرمرد! آیا قرآن خوانده‏اى ؟
گفت: آرى!
فرمود: آیا این آیه را خوانده‏اى؟! «قل لا اسئلكم علیه اجرا" الاَ المودة فى القربى.»(2)
پیرمرد گفت: آرى تلاوت كرده‏ام!
امام سجاد(علیه‏السلام) فرمود: ما قربى هستیم؛ اى پیرمرد! آیا این آیه را قرائت كرده‏اى؟! «واعلموا انما غنمتم من شى‏ء فان لله خمسه و للرسول و لذى القربى.»(3)
گفت: آرى!
امام سجاد(علیه ‏السلام) فرمود: قربى ما هستیم؛ اى پیرمرد! آیا این آیه را قرائت كرده‏اى؟! «انما یرید الله لیذهب عنكم الرجس اهل البیت و یطهركم تطهیرا.»(4)
آن پیرمرد گفت: آرى!
امام سجاد(علیه‏ السلام) فرمود: اى پیرمرد! ما اهل بیتى هستیم كه به آیه تطهیر اختصاص داده شدیم!
راوى مى‏گوید: آن پیرمرد سكوت كرد و از آن سخنی كه گفته بود، پشیمان شد، آنگاه رو به امام كرد و گفت: تو را بخدا سوگند! شما همان خاندان هستید!؟ حضرت علی بن الحسین(علیهماالسلام) فرمود: به خدا طهارت هستیم و به حق جدمان رسول خدا ما همان خاندانیم.
فراموش نكنیم كه در جنگ صفین، معاویه با حیله‌های لطیف، آن جمعیت فراوان را كه متجاوز از صد هزار نفر بودند، به مخالفت با امیرالمؤمنین علی(علیه‏السلام) بسیج كرد و آنچنان بر ضد على (علیه‏السلام) تبلیغات كرده بود كه مردم شام او و خاندان او را واجب القتل مى‏دانستند! و بر منابر، على و خاندان او را دشنام مى‏دادند!!

آن پیرمرد گریست و عمامه خود را از سر بر گرفت و سر بسوى آسمان برداشت و گفت: خدایا! من از دشمنان آل محمد خواه از انسیان باشند و یا از جنیان به درگاه تو بیزارى مى‏جویم، سپس به حضرت عرض كرد: آیا براى من توبه و بازگشتى وجود دارد؟
امام(علیه‏السلام) فرمود: آرى! اگر توبه كنى خدا بر تو ببخشاید، و تو با ما خواهى بود.
آن پیرمرد گفت: من از آنچه گفته و كرده‏ام، توبه مى‏كنم.
راوى مى‏گوید: خبر توبه آن پیرمرد به یزید بن معاویه رسید و دستور داد تا او را بكشند!(5)

دیده‌های سهل بن سعد الساعدى(6)

سهل مى‏گوید: به سوى بیت المقدس حركت كردم تا به دمشق رسیدم، شهرى را دیدم با رودخانه‏هاى پر آب و درختان انبوه كه بر در و دیوار آن پرده‏هاى دیبا آویخته شده بود و مردم شادى مى‏كردند، و زنانى را دیدم كه دف و طبل مى‏زدند!! با خود گفتم براى شامیان عیدى نیست كه ما ندانیم! پس گروهى را دیدم كه با یكدیگر سخن مى‏گفتند، به آنان گفتم: براى مردم شام عیدى هست كه ما از آن بى خبریم؟!
گفتند: اى پیرمرد! گویا تو مردى اعرابى و بیانگردى !
گفتم: من سهل بن سعدم كه محمد (صلى الله علیه و آله) را دیده‏ام.
گفتند: اى سهل! تعجب نمى‌كنى كه چرا آسمان خون نمى‌بارد؟ و زمین ساكنان خود را فرو نمى‌برد؟!
گفتم: مگر چه روى داده است؟!
گفتند: این سر حسین فرزند محمد(علیهماالسلام) است كه از عراق به ارمغان آورده‏اند!
گفتم: واعجبا! سر حسین(علیه‏السلام) را آورده‏اند و مردم شادى مى‏كنند؟! از كدام دروازه آنان را وارد مى‏كنند؟ آنان اشاره به دروازه‏اى نمودند كه آن را باب ساعات مى‏گفتند.
در آن هنگام كه با آن افراد سرگرم گفتگو بودم، دیدم كه پرچم‌هایی یكى پس از دیگرى نمایان شد، ابتدا سرى نورانى و زیبا را بر سر نیزه دیدم احساس كردم مى‏خندد و آن سر مبارك حضرت ابوالفضل العباس (علیه‏السلام) بود، سپس سوارى را دیدم كه نیزه‏اى در دست داشت و سر مبارك امام حسین (علیه‏السلام) بر آن قرار داشت!(7) و آن سر از نظر صورت، شبیه‏ترین مردم به رسول خدا (صلى الله علیه و آله) بود، و شكوه و عظمتى فوق العاده داشت و نور از او مى‏تابید، محاسنش حاكى از پیرى بود اما خضاب شده بود، در حالى كه لبخندى بر لبان مباركش داشت چشم به سوى شرق دوخته بود، و باد محاسن شریفش را به چپ و راست حركت مى‏داد، گویى امیرالمؤمنین علی(علیه‏السلام) بود.
و آن نیزه را مردى به نام عمرو بن منذر در دست گرفته و پیش مى‏آمد.
سهل گوید: در شام، غرفه‏اى دیدم كه در آن پنج زن و پیرزنى آنان را همراهى مى‏كرد كه قدِ خمیده‏اى داشت. هنگامى كه سر مقدس امام حسین(علیه‏السلام) برابر آن پیرزن رسید، سنگى گرفته و به طرف آن سر مقدس پرتاب كرد!!
چون این صحنه درد آور را دیدم، گفتم: «اللهم اهلكها و اهلكهن معها بحق محمد و آله اجمعین» از خدا خواستم كه آنان را هلاك گرداند.

ام‌كلثوم را دیدم كه چادرى بسیار كهنه بر سر گرفته و روى خود را بسته بود.
بر امام زین العابدین و اهل خاندان او سلام كرده خود را معرفى نمودم، گفتند: اگر می‌توانى چیزى به این نیزه‌دار كه سر امام را مى‏برد، بده تا جلوتر برود و در اینجا نایستد! كه ما از نگاه مردم در زحمتیم!
رفتم و یكصد درهم به آن نیزه‌دار دادم كه شتاب كند و از بانوان دور شود؛ كار بدین منوال بود تا سرها را به نزد یزید بردند.(8)
سهل بن سعد مى‏گوید: سر مقدس امام حسین(علیه‏السلام) را در حالى كه درون ظرفى نهاده بودند به مجلس یزید وارد كردند! من هم با آنان وارد شدم. یزید بر تخت نشسته و بر سر او تاجى بود مزین به درّ و یاقوت و اطراف او را گروه زیادى از پیرمردان قریش گرفته بودند! كسى كه سر مبارك امام را با خود حمل مى‏كرد به هنگامى كه پا در مجلس یزید نهاد این دو بیت را خواند:
«اوقر ركابى فضة و ذهبا انا قلت السید المحجبا!
قلت خیر الناس اما و ابا و خیرهم اذ ینسبون النسبا!
شترم را از سیم و زر، سنگین ‌بار كن، كه من پادشاه با فرّ و شكوهى را كشتم؛ كشتم كسى را كه بهترین مردم است از جهت پدر و مادر، و نژاد او والاتر از همه است.»
یزید از او پرسید: اگر مى‏دانستى كه او بهترین مردم است چرا او را كشتى؟!
آن مرد گفت: به امید گرفتن جایزه از تو، او را كشتم!
یزید دستور داد او را گردن زدند.(9)

شعر امام سجاد علیه‏السلام

در این هنگام على بن الحسین(علیهما‏السلام) این ابیات را قرائت فرمودند:
اقاد ذلیلا فى دمشق كانن یمن الزنج عبد غاب عنه نصیره و جدى رسول الله فى كل مشهد و شیخى امیرالمؤمنین امیره فیالیت لم انظر دمشق و لم یكنیرانى یزید فى البلاد اسیره(10)؛ مرا در دمشق به خوارى مى‏برند گویا برده‏اى از زنگیان هستم كه یاورى ندارد؛ در حالى كه در همه مشاهد جدّ من رسول خدا و شیخ من امیرالمؤمنین كه او امیر است؛ اى كاش من به دمشق داخل نشده و یزید مرا در شهرها اسیر نمى‌دید.»
سهل گوید: در شام، غرفه‏اى دیدم كه در آن پنج زن و پیرزنى آنان را همراهى مى‏كرد كه قدِ خمیده‏اى داشت. هنگامى كه سر مقدس امام حسین(علیه‏السلام) برابر آن پیرزن رسید، سنگى گرفته و به طرف آن سر مقدس پرتاب كرد!!
چون این صحنه درد آور را دیدم، گفتم: «اللهم اهلكها و اهلكهن معها بحق محمد و آله اجمعین» از خدا خواستم كه آنان را هلاك گرداند. البته در روایت دیگرى این نفرین به ‏ام‌كلثوم نسبت داده شده است.(11)

حكایت ابراهیم بن طلحه

ابراهیم بن طلحة بن عبیدالله به امام سجاد(علیه‏السلام) گفت: یا على بن الحسین! نمى‌گویى چه كسى پیروز شد؟!
امام فرمود: اندكى صبر كن تا هنگام نماز فرا رسد، و بعد از اذان و اقامه خواهى دانست كه پیروزی با چه كسى بوده است! (12)
پس از این كه كاروان اسراء را وارد شام كردند، روانه مسجد جامع شهر شدند و در مسجد منتظر ماندند تا اجازه ورود به مجلس یزید را بگیرند. در این هنگام مروان بن حكم به مسجد آمد و از حادثه كربلا پرسید، براى او شرح دادند، و او چیزى نگفت و رفت! بعد از او یحى بن حكم وارد مسجد شد و او نیز از جریان كربلا جویا شد، براى او نیز ماجرا را نقل كردند، او از جاى برخاست در حالى كه مى‏گفت: به خدا سوگند در روز قیامت از دیدار محمد محروم و از شفاعت او دور خواهید ماند، و من از این پس با شما یكدل نباشم و در هیچ امرى شما را همراهى نخواهم كرد!(13)

پی‌نوشت‌ها:
1- ریاض الاحزان، ص 108.
2- سوره شورى:23.
3- سوره انفال: 41.
4- سوره احزاب: 33.
5- بحار الانوار 45/129 ؛ الاحتجاج 2/120 با كمى اختلاف.
6- سهل بن سعد مالك الساعدى، از انصار است و هنگام وفات پیامبر (صلى الله علیه و آله) پانزده ساله بود و او تا زمان حجاج در قید حیات بوده است، و گفته شده كه او یكصد سال عمر كرد و آخرین نفر از صحابه رسول خدا (صلى الله علیه و آله) بود كه از دنیا رفت. او خود مى‏گفت: اگر من بمیرم شما از كسى نمى‌شنوید كه بدون واسطه بگوید: قال رسول الله! و در سال 88 بدرود حیات گفته است. (الاستیعاب، ج 2، ص664).
7- از این نقل چنین مستفاد است كه سر امام حسین(علیه‏السلام) را در عقب سرها مى‏آورند و در پیشاپیش آن سرها سر مقدس عباس بن على(علیهما‏السلام) بوده و در مأثوراتى كه گذشت، چیزى كه دلالت بر ترتیب سرها داشته باشد وجود نداشت، شاید بر حسب این روایت این عمل كه سر حسین از عقب سرها مى‏آوردند بدین جهت بود كه امر را بر مردم مشتبه كنند و آن سر مقدس شناخته نشود، و یا این كه مى‏خواستند مسأله را بى اهمیت جلوه داده و عملا عظمت رهبرى امام حسین(علیه‏السلام) را در انقلاب عظیم عاشورا كمرنگ نشان دهند.
8- قمقام زخار 556.
9- شاید یكى از دلایل فرمان قتل حامل سر توسط یزید به جهت خواندن اشعار بوده است كه در آن هم به مدح امام(علیه‏السلام) پرداخته و هم از على(علیه‏السلام) و فاطمه(علیهاالسلام) - كه بنى امیه شدیدا با آنان دشمن بودند – به عنوان «خیر الناس» یاد كرده است، و چون آورنده این سر آن اشعار را در مجلس رسمى نزد یزید خواند خشم یزید بالا گرفت اولا به جهت عداوت و دشمنى با خاندان پیامبر و على(علیهما‏السلام) كه نزد او ثنا و مدح كرده شد، و ثانیا بیم از عكس العمل حاضران و آگاهى آنها از حقایق و احتمال شورش بر علیه او و و تنفر از عملكرد و رفتارش، و یا به جهت فریب و دگرگون جلوه دادن امر براى حاضران، لذا براى تكذیب آورنده سر امام كه: نه چنین است كه تو ستودى، و به عنوان پاسخ عملى به گفته او دستور داد سر از بدنش جدا سازند.
10- ریاض الاحزان، ص 108.
11- الدمعة الساكبة، ج 5، ص84 .
12- قمقام زخار، ص570.
13- تاریخ طبرى، ج 5، ص234.
برگرفته از كتاب قصّه كربلا، على نظرى‏منفرد (با تصرف)

موضوع قفل شده است