زندگی در حاشیه

تب‌های اولیه

1 پست / 0 جدید
زندگی در حاشیه

ما حاشیه نشین هستیم.
مادرم می گوید:«پدرت هم حاشیه نشین بود ، در حاشیه به دنیا آمد ، در حاشیه جان کند و در حاشیه مرد.»
من در حاشیه به دنیا آمده ام.
ولی نمی خواهم در حاشیه بمیرم.
برادرم در حاشیه ی بیمارستان مرد.
خواهرم همیشه مریض است.همیشه گریه می کند ، گاهی در حاشیه ی گریه ، کمی هم می خندد. مادرم می گوید:«سرنوشت ما را در حاشیه ی صفحه ی تقدیر نوشته اند.»
و هر شب ستاره ی بخت مرا که در حاشیه ی آسمان سوسو میزند به من نشان می دهد.
ولی من می گویم:«این ستاره ی من نیست.»

من در حاشیه به دنیا آمدم.
در حاشیه بازی کردم.
همراه با سگ ها و گربه ها و مگس ها در حاشیه ی زباله ها گشتم تا چیز به درد بخوری پیدا کنم.
من در حاشیه بزرگ شدم و به مدرسه رفتم.
در مدرسه گفتند:«جا نداریم.»
مادرم گریه کرد . مدیر مدرسه گفت:«آقای ناظم اسمش را در حاشیه ی دفتر بنویس تا ببینیم!»
من در حاشیه ی روز به مدرسه ی شبانه می روم.
در حاشیه ی کلاس می نشینم.
در حاشیه ی مدرسه می نشینم و بازی بچه ها نگاه می کنم ، چون لباسم همرنگ بچه ها نیست.
من روز ها در حاشیه ی خیابان کار می کنم و بعضی شب ها در حاشیه ی پیاده رو می خوابم.
من پاییز کار می کنم ،زمستان کار می کنم ،بهار کار می کنم ،تابستان کار می کنم و در حاشیه ی کار زندگی می کنم.
من در حاشیه ی شهر زندگی می کنم.
من در حاشیه ی زمین زندگی می کنم.
من در مدرسه آموخته ام که زمین مثل توپ گرد است و می چرخد.
اگر من در حاشیه ی زمین زندگی می کنم ، پس چطور پایم نمی لغزد و در عمق فضا پرتاب نمی شوم؟
زندگی در حاشیه ی زمین خیلی سخت است.
حاشیه بر لب پرتگاه است ،آدم ممکن است بلغزد و سقوط کند.

من حاشیه نشین هستم.
ولی معنی کلمه ی حاشیه را نمی دانم.
از معلم پرسیدم:«حاشیه یعنی چه؟»
گفت:«حاشیه یعنی قسمت کناره ی هر چیزی ، مثل کناره ی کتاب یا لباس ، مثلأ بعضی کتاب ها حاشیه دارند و بعضی از کلمات را درحاشیه می نویسند؛ یا مثل حاشیه ی شهر که زباله ها را در آنجا می ریزند.»
من گفتم:« مگر آدم ها زباله هستند که بعضی از آنها را در حاشیه ی شهر ریخته اند؟»
معلم چیزی نگفت.
.
.
من حاشیه نشین هستم.
به مسجد می روم ، در حاشیه مسجد نماز می خوانم ، نزدیک کفش ها ؛ در حاشیه ی جلسه ی قرآن می نشینم. من قرآن خواندن را یاد گرفته ام.قرآن کتاب خوبی است.
قرآن حاشیه ندارد.
هیچ کلمه ای را در حاشیه ی آن ننوشته اند.
من قرآن را دوست دارم.
همه چیز باید مثل قرآن باشد...

از کتاب بی بال پریدن- نوشته ی قیصر امین پور