جمع بندی مخالفت شدید و عجیب مادرم با ازدواج من در 36 سالگی و حتی نفرین کردن

تب‌های اولیه

13 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
مخالفت شدید و عجیب مادرم با ازدواج من در 36 سالگی و حتی نفرین کردن

سلام به همه دوستان.
سال نو رو به همه شما عزیزان تبریک می‌گم.
پیشاپیش عذر می‌خوام از اینکه نوشتم طولانیه، چون مشکلم هم طولانی‌ و پیچیده است و مجبورم بیشتر توضیح بدم.
هدفم بیشتر کمک برای انتخاب مسیر درست هست و اینکه من از این به بعد چه رفتاری با والدینم و به خصوص مادرم داشته باشم. در انتها سوالاتم رو در دو دسته مذهبی و مشاوره‌ای و همچنین یک التماس دعا تقسیم‌بندی کردم.

مساله من از این قراره که من 36 سالمه و مادرم لجوجانه از زمانی که من 23 سالم بود تا الان با ازدواج من مخالفت کرده و حتی دو بار روابط عاطفی من رو در آستانه ازدواج به هم زده.

یکیش زمانی بود که 23 سالم بود و می‌خواستم با دختری که 6 سال عاشقش بود (5 سال عشق یکطرفه و یکسال آشنایی) ازدواج کنم. لیسانسم رو سه ساله گرفته بودم (از هول رسیدن به وصال معشوق)، سربازیم رو بلافاصله رفته بودم و یه کار نصفه نیمه هم برای خودم جور کرده بودم. طرف همسایه سابقمون بود و زمانی که مطرح کردم مادرم تلفن رو برداشت و به بدترین وجه ممکن به صورت تلفنی خواستگاری کرد و بعد که قرار شد که دوباره برای قرار خواستگاری زنگ بزنه دیگه زنگ نزد و علی‌رغم همه تلاش‌های یک نفره من خونواده دختره هم راضی به دادن دختره به من نشدن (می‌گفتن از طریق خانوادت اقدام کن و باید مادرت زنگ بزنه) و مادرم هم می‌گفت اونها گفتن دخترشون رو نمی‌دن. (مادر دختره گفته بود دخترمون می‌خواد درس بخونه و سنش کمه و زوده. شما چند روز دیگه تماس بگیرید تا من هم با پدرش صحبت کنم ببینم پدرش چی می‌گه) مادرم همین یک جمله رو پیراهن عثمان کرد و دیگه زنگ نزد به این بهانه که اونها گفتن نه و البته یه سری ایرادات دیگه مثلا اینکه اینها خانوادشون در سطح ما نیستند و قص علی هذا.

بعد از اون اتفاق و شکست روحی عاطفی که خوردم تا یک سال افسرده بودم و حتی داروی افسردگی مصرف می‌کردم که حالم رو بدتر می‌کرد و از همه چیز زندگیم افتادم. کارم رو رها کردم. کنکور ارشد ندادم و بعد هم از شهرمون که خیابون خیابون و کوچه به کوچه یادآور شکست عشقیم بود زدم بیرون و اومدم تهران و 6سال با مادرم قهر بودم و جز سلام و علیک تقریبا صحبت دیگه‌ای باهاش نداشتم.
در تهران و محل کارم با خانمی آشنا شدم. ایشون خیلی کمکم کرد که حالم بهتر بشه و گرچه جای زخم قبلی روی دلم بود، اما دردش فراموش شد و این دختر بهونه‌ای شد برای اینکه بتونم برگردم به زندگی و تقریبا (تاکید می‌کنم تقریبا) شدم همون آدم با انگیزه سابق و دوباره شروع کردم به ادامه تحصیل در یکی از بهترین دانشگاه‌های تهران.

در تمام این مدت که تهران زندگی و کار و تحصیل می‌کردم خانوادم حتی یکبار به من نگفتن ازدواج کنم و انگار کامل فراموش شده بودم. در همین مدت برادر کوچکترم (که شر و شیطون و دردسر ساز بود و با رفیق‌بازی‌ها و بقیه شیطنت‌هاش که شاید درست نباشه اینجا به جزئیاتش اشاره کنم و هر روز یه دردسری برای خانواده درست می‌کرد) رو داماد کردن.(یعنی در اصل نامزد کردن). ولی هیچ به روی خودشون نیاوردن که من پسر بزرگترم. فقط برادرم خودش اومد و از من برای ازدواجش اجازه گرفت و من هم که واقعا خوشبختی برادرم رو می‌خواستم (و می‌دیدم دختر بسیار بسیار خوبی هم براش پیدا کردن) با کمال میل رضایت دادم و حتی دلش رو محکم کردم که ازدواج و تعهد ازدواج براش مفیده.

ازدواج برادرم بعد از دو سه سال نامزدی سر گرفت و آشنایی من هم با این خانم (که یک سال و نیم ازم کوچکتر بود) ادامه‌دار شد تا اینکه بعد از 6 سال رسیدیم به اینکه با هم ازدواج کنیم. وقتی من قصدم برای ازدواجم رو با خانواده مطرح کردم در کمال تعجب مخالفت کردن. اون زمان 31 سالم بود و دیگه داشت برای ازدواجم دیر می‌شد و تصمیم گرفتم جلوشون در بیام و بعد از کلی دعوا و سروصدا و بگو مگو که (بعضا محترمانه هم نبود) مجبورشون کردم بیان خواستگاری. اما چشمتون روز بد نبینه. اومدن اما کاشکی نمی‌یومدن. ما عقد شرعی خوندیم ولی مادرم با حرف‌هاش و طرز برخوردش و صحبت‌هایی که با دختره کرده بود و توهین‌هایی که به صورت مستقیم و غیرمستقیم به خانواده دختره و خود دختره می‌کرد ، کاری کرد که ما بعد از سه ماه نامزدی تصمیم گرفتیم قبل از رسمی شدن عقدمون قضیه رو تمام کنیم. چون دختره بسیار حساس بود و کلا زود بهش بر می‌خورد. حالا مادرشوهری داشت گیرش می یومد که مستقیم و غیرمستقیم به خودش و خانوادش توهین می‌کرد (از لهجه ترکی پدر و مادر دختره بگیرید تا فرش و مبل‌های خونه و لباس‌های دختره و هر چیزی که فکر کنید مورد ایراد مادرم بود). رفتارهای مادرم باعث اختلافات بین ما هم شده بود و مادرم علنا دختره رو تهدید کرده بود اگر این ازدواج سر بگیره، دیگه نه من و نه اون دختره و نه حتی بچه‌های ما رو به عنوان پسر و عروس و نوه قبول نخواهد کرد. من اون دختر رو خیلی دوست داشتم. یه جورایی بعد از شکست اولم دوباره زنده شده بودم باهاش و همه چیزمو مدیونش بودم. نمی‌تونستم یه عمر اذیت و آزار برای اون و خودم رو تحمل کنم و ضمنا با شناختی که از مادرم داشتم می‌دونستم ول کن نیست و تا این ازدواج رو به هم نریزه آروم نمی‌شینه. لذا قبل از اینکه عقد رسمی کنیم و اسمامون بره تو شناسنامه هم تصمیم گرفتم بیشتر به دختره و آیندش آسیب نزنم و در نهایت با رضایت دوطرفه از هم جدا شدیم و روز آخر هم با کلی اشک و حسرت از هم خداحافظی کردیم و جدا شدیم.

این قضیه هم با تلاش‌های حداکثری مادرم به هم خورد و دوباره من موندم و تنهایی و یه زخم عمیق دیگه روی قلبم.
منتهی اینبار به جای غم، بیشتر خشم داشتم. و به جای شکست عشقی، خیانت و نامادری کردن مادرم آزارم می‌داد.
از اون زمان (سال 91 تا الان که سال 96 شروع شده و من هم در آستانه 36 سالگی هستم) تا الان هیچ حرفی و حرکتی و اقدامی برای ازدواج من توسط خانواده صورت نگرفته.
من هم سرم رو با دکترا خوندن و مقاله نوشتن و بورس و بورس بازی (بازار سهام) و اینطور کارا بند کردم و جوری از رابطه و درگیری احساسی می‌ترسم که هر دختری که کمی کشش برام داشته باشه بسان جنی که تو خرابه رویت بشه برام ترسناکه و ازش فرار می‌کنم و از هر رابطه و هر وابستگی احساسی می‌ترسم.
ولی واقعا دیگه کم آوردم. زندگیم داره نابود می‌شه. از زندگی مجردی و غذای حاضری خوردن از اول جوانیم دیگه معدم به هم ریخته و زخم معده گرفتم. از بی سر و سامانی کلافه شدم. از تنهایی. از همه چیز. از اصرارهای فامیل و آشنا به من که چرا ازدواج نمی‌کنی؟ نمی‌دونم چی به فامیل جواب بدم. کلا مهمونی و اجتماع فامیلی سعی می‌کنم نرم. ارتباطم با همه فامیل قطع شده. چون جوابی برای سوالاشون ندارم. و از اون بدتر اصرارهای اون‌ها و بی تفاوتی خانوادم آزارم می‌ده. وقتی می‌بینم همه فامیل به من درمورد ازدواج می‌گن ولی خانوادم تو اینهمه سال هیچ حرفی نزدن آزار می‌بینم و جز گفتن اینکه ایشالا هر وقت قسمت شد، جواب دیگه‌ای نمی‌تونم بهشون بدم. همه دوستای خودم هم داماد شدن و زن و بچه دارن و ارتباطم باهاشون خیلی خیلی کم شده و تقریبا دیگه هیچ دوستی هم ندارم و آخریشون هم داره ازدواج می‌کنه و دو تاشون هم از ایران رفتن.
با همه این احوال مادرم در آخرین اظهارنظری که درباره ازدواج من داشت (در واکنش به حرف یکی از فامیل‌ها که از من پرسید چرا ازدواج نمی‌کنی؟) به جای من جواب داد که: ازدواج چیه؟ ازدواج به چه دردی می‌خوره؟ همش دردسره. زن می‌خواد چه کار؟
من از مادرم بسیار خشمگینم. به خاطر زخم‌هایی که به دلم گذاشت. به خاطر اینکه جوونیِ منو خراب کرد. به خاطر اینکه کوچکترین اهمیتی به احساسات بچش نداد و به خاطر خیلی یزهای دیگه. به این خاطر که بین من و برادرم اینقدر تبعیض قائل شد و به خاطر همه سرکوفت‌هایی که بهم می‌زنه. هر وقت بهش می‌گم زندگی من رو خراب کردید بهم می‌گه تو خودت عرضه نداشتی وگرنه باید الان دو تا بچه می‌داشتی. (من نمی‌دونم چطوری باید بدون زن دو تا بچه می‌داشتم؟)

تمام مشکلاتی که تو زندگیم به واسطه رفتارهای خودش ایجاد شد رو امروز دلیلی بر صحت نظراتش مبنی بر درست نبودن ازدواج من می‌دونه و می‌گه من می‌شناختمت که حاضر نبودم برات زن بگیرم.
و در نهایت اخرین حرفش به من این بود: «همون 13 سال پیش که گفتی دامادت کنیم تو رو نفرین کردم». چون به زعم مادرم (نمی‌دونم آیا این اسم مقدس برازندش هست یا نه؟) اون زمان وقت مناسبی برای ازدواج من نبوده و اصرار من باعث شده دلش خون بشه و من رو نفرین کنه. نقش پدرم هم در این اتفاقات فقط سکوت بوده. پدرم در هر دو مورد نظر مخالفی نداشت، اما به واسطه مخالفت مادرم نخواست دخالتی در این قضایا بکنه. به نوعی موضع پدرم سکوت و سکوت و سکوت بود.

من دوباره (یا بهتره بگم سه باره) تصمیم به ازدواج گرفتم. البته ایندفعه آدم خاصی مدنظرم نیست. گفتم شاید خانواده کسی رو معرفی کنن، منتهی مادرم می‌گه: «خواستگاری برات نخواهم رفت و برو هر کاری می‌خوای بکنی خودت بکن. به من مربوط نیست.»
من چاره‌ای ندارم که خونوادم رو رها کنم (حداقل در زمینه ازدواج) و خودم به تنهایی و نهایتا با کمک خواهرم اقدام کنم. منتهی من به خانواده دختره چی باید بگم؟ اگر با دختری آشنا شدم به دختره چی بگم؟ اگر بخوام واقعیت رو بگم دخترا نظرشون درباره پسری که دوبار شکست عشقی خورده چیه؟ نظر دخترا درباره پسری که همچین مادری داره چیه؟ آیا به نظرتون دروغ بگم کار درستیه؟ در همچین شرایطی جایزه دروغ بگم؟ اصلا چه دروغی بگم؟ اگر دروغ بگم چطوری تا آخر پنهونش کن؟. راستش نه درست می‌دونم دروغ گفتن رو و نه اصولا شدنی هست. خانواده دخترا چقدر احتمال داره به همچین پسری جواب مثبت بدن (با فرض مثبت بودن نظر دختره)؟
آیا به نظرتون جایی برای امیدواری هست که بتونم ازدواج کنم؟ یا پاشم از ایران برم؟ برم یه کشور دیگه؟ به عنوان تحصیل یا فرصت مطالعاتی یا کار یا هر چیز دیگه. احساس می‌کنم اونجا شاید بتونم ازدواج کنم. اما با توجه به شرایط فرهنگی ایران بعید می‌دونم دختر خوبی گیرم بیاد. طرف یا باید یه عیب و ایرادی داشته باشه که به آدمی با شرایط من جواب بده (که طبیعتا من هر آدمی رو قبول نمی‌کنم) یا اینکه هم خودش و هم خانوادش خیلی فهمیده و بادرک و شعور بالایی باشند که من و شرایطم رو درک کنند و جاضر باشند به من دختر بدن.(که شانس این هم کمه. این خانواده‌ها هم دم در خونوشن صفه. تا به من برسه شب می‌شه.)

واقعا تو شرایط بد روحی هستم. دکتر نمی‌خوام برم، چون می‌ترسم دارو تجویز کنه و دارو هم منگم می‌کنه و هم اشتها وخوابم رو خراب می‌کنه مطمئنا از درس و کار و زندگی می‌ندازتم.
به من بگید چکار کنم؟
به من بگید چرا مادرم با من این کارو کرد؟
به من بگید با این شرایط آیا نفرین کردنش تاثیری داره؟ برام غیرقابل باوره مادری بچش رو به خاطر درخواست ازدواج و حتی اصرار بر ازدواج نفرین کنه. به همین دلیل باور نمی‌کنم همچین کاری کرده باشه. یا اگر هم نفرین کرده سر موضوع دومی بوده. منتهی خودش می‌گه همون اول نفرینت کردم. به نظرتون چنین نفرینی قبول می‌شه؟ ابنکه به خاطر درخواست ازدواج و اصرار بر اون مادری بچش رو نفرین کنه قابل قبوله؟
خدایی نکرده شما جای من بودید چکار می‌کردید؟
آیا به نظر شما به فکر ازدواج موقت باشم؟
آیا به نظر شما ازدواج با هر کسی که سر راهم پیدا شد درسته؟ به این امید که خودم رو از این شرایط نجات بدم و بعدا دنبال مورد مناسب‌تری باشم؟ آیا این اخلاقی و انسانیه؟ آیا این از چاله به چاه افتادن نیست؟

بابت طولانی بودن پست عذر می‌خوام. هم لازم بود درد دل کنم و هم موضوع رو کامل توضیح بدم. چون هنوز هم برای خودم غیرقابل باوره که نفرینم کرده.

سوالاتم رو خلاصه می‌کنم:
(سوالات از جنبه مذهبی)
۱- آیا می‌تونم در این زمینه به دروغ مصلحت‌آمیز متوسل بشم؟
۲- اگر مادرم راست گفته باشه که نفرین کرده آیا چنین نفرینی با چنین دلیلی قابل قبوله؟ و اثر داره؟

(سوالات از جنبه مشاوره‌ای)
۱- مادرم آب پاکی رو ریخت روی دستم و گفت نفرینت کردم و از زندگیت خیر نخواهی دید و برات هم هیچ کاری نخواهم کرد. برو خودت هر کاری میتونی بکن. با این شرایط اگر خواستگاری خانمی رفتم به خانواده دختره چی باید بگم؟ اگر بپرسن مادر پدرت کو چی باید بگم؟ چقدر از جزئیات توضیح بدم؟
۲- اگر بخوام حقیقت رو بگم چقدر احتمال داره جواب مثبت بگیرم؟

(التماس دعا)
۱- از مادراتون بخواین برام دعا کنن. البته اونقدری که من سر شما رو درد آوردم شما به ایشون ظلم نکنید8-|. فقط بگید یه جوونی هست که یه مشکلی داره و ازشون بخواین سر نمازشون برام دعا کنند.
۲- اگر آدم مستجاب‌الدعوه و دل‌پاکی سراغ دارید از ایشون هم برام درخواست دعا کنید. کلا زندگیم خیلی گره داره. یکی می‌گفت: «تو رو جادو کردن. برو دعا بگیر سحرش باطل شه». ولی من حتی پیش دعانویس رفتن رو هم شرک می‌دونم و اصلا عقیده ندارم و معتقدم تقدیر دست خداست. اما به دعای خیر به خصوص از سمت آدم‌هایی که دل پاک دارن معتقدم.

با نام و یاد دوست





کارشناس بحث: استاد نشاط


با سلام و احترام
بزرگوار جملات شما را به طور دقیق خواندم احساستان را کاملا درک می کنیم، معلوم است که شما فرد موفقی هستید منتها همین مشکلات از سوی مادرتان شما را نگران و در تصمیم ازدواجتان مضطرب کرده است.
آنچه از گفته های شما بر می آیید؛ مادرتان در امر ازدواج حساس بوده و خیلی به نظر شما اهمیت نمی دهد و یا بعبارتی نگاه اشتباهی در مورد زندگی شما دارد. ولی خوب با توجه به اینکه حرف های مادر شنیده نشده و روحیه و رفتار آنها خیلی کامل روشن نیست، از این رو نمی توان زوایای مشکل را به طور دقیق و کامل بررسی کرد.
اما در حد بیان شما می توان گفت:
1. تا جایی که می توانید با رضایت او قدم بردارید، اگر چه از نزدیکان و فامیلها و یا پدرتان کمک بگیرید تا برای فرد مورد نظر شما برای خواستگاری اقدام کنند، اگر بعد از تمام تلاشها کوتاهی کرده و تمایلی نشان ندادند با قاطعیت و صلابت تمام خودتان اقدام کنید، البته اگر از بزرگان کمک بگیرید شاید این مسئله با سهولت اتفاق بیافتد.( هر چند در این حالت سوالات متعددی برای شخص مقابل خواهد افتاد و باید آنها را قانع کنید هر چند زمانبر بوده و چه بسا حساسیت نشان بدهند )
شما یکبار دیگر دلایل مادرتان را برای ازدواج مرور کنید و با نهایت لطف و محبت احساس او را درک کنید و به طور زیرکانه او را همراه خود سازید؛ مخالف قاطعانه با خانواده و به طور مستقیم و رفتار لجبازگونه مشکل را سخت تر و مسئله را پیچیده می کند و باید خیلی دقیق و جدی باشید.
2. جملاتی مثل نفرین و... ظاهرا حاکی از عدم رضایت مادرتان است و به طور روشن نگفته اید که چرا مادرتان با شما چنین است، پیشنهاد می شود برای جلب رضایت ایشان متواضعانه اقدام کنید. اگر مسئله ای خاص نبوده و شما در حق ایشان رفتار نا عادلانه ای نداشته اید از چنین حرفهایی ( نفرین کرده ام) که مادرتان مطرح می کند، نگران نباشید که خدای متعال بندگان خود را دوست دارد و به همین راحتی زندگی آنها را با هر نفرینی تباه نمی کند.
3. در مورد تصمیم به ازدواجتان دقیق باشید و هر فردی را انتخاب نکنید ولو که مادرتان نظر خاصی داشته و یا تحمیلی بکند؛ در صورت امکان با فردی که متناسب با خودتان بوده و ملاکهای شما را داراست انتخاب کنید تا عاقبت بهتری برای زندگی شما رقم بخورد.
4. توصیه می شود از گرایش به ازدواج موقت پرهیز کنید و برای تشکیل خانواده و ازدواج دائم محکم و قاطع باشید و این موضع ازدواج را مثل شگرد برادر کوچکتان خیلی جدی و پافشاری کنید تا ازدواجتان ببه موفقیت ختم شود.
5. توکل به خدای متعال را فراموش نکنید که تمام دلهای عالم در اختیار اوست و با اراده او دلها متحول می شوند.

دوست عزیز اونچه که من از شخصیت شما فهمیدم انسان فعال ، باهوش ، باجربزه ولی مقداری احساساتی و بدون قاطعیتی هستید .
یه موقعی آدم باید برای داشتن 100 به 90 بگه نه ! نود عدد کمی نیست ولی وقتی در تضاد با 100 قرار گرفت چاره ای نیست که احساس رو کنار بگذاره و با عقلش به طرف 100 بره .
وقتی مادر شما مخالفت آشکار با ازدواج شما داره ، شما نباید روی رضایت یا همکاری ایشون حساب کنید ، شما تلاشتو کردی ولی ایشون راضی بشو نیست پس دیگه سعی کن از این سوراخ گزیده نشی (چیزی که خود شما بعد حدود 10 سال فکر میکنم دیگه بهش رسیدی)
به خدای عالم اعتقاد داری ؟!!! پس اگه داری مطمئن باش که کسی غیر او توی این عالم کاره ای نیست ، حالا مادر باشه یا کسی که آدمو چشم بزنه یا هر موضوع دیگه .... بحث این نیست که شما به مادر بی احترامی کنی ولی وقتی راضی بشو نیست مجبوری راه دیگه ای پیش بگیری .

مسلم کار ازدواج شما سخت تر میشه و سرکوفت هایی خواهی شنید ولی نشد نداره ، من خودم اطرافم این جور موارد چند تایی دیدم ، کار سخت میشه برای اون دختر و پسر ولی چاره ی دیگه ای نیست ، بهر حال شما هم دیگه جوان کم ظرفیت لطیف و عاشق 20 ساله نیستی که زود کم بیاری . اتفاقا همین که از اول میدونی روی ایشون نباید حساب کنی راحت تری تا اینکه حساب کنی و بعد ناامید بشی ، اینطوری اصلا صورت مساله برات پاک شده به حساب میاد ، و به طرف مقابلت هم مسلم این موضوع رو باید بگی ولی نه اول کار همه این مسایل منفی رو بریزی روی داریه . برای نحوه مطرح کردنش حتما پیش یه مشاور خوب برو که کمک زیادی میکنه ، بهت میگه چطور و تو چه مراحلی باید مسایل رو بگی .
اصلا روی دروغ گفتن حساب نکن که کار بدتر از اینی میشه که هست ، خود من اگه کسی بهم یکبار دروغ گفت اعتبارش برای همیشه تو ذهنم لکه دار میشه ، فکر میکنم تقریبا همه همینطور هستن ، حالا اگه این دروغ از جانب فردی باشه که قراره شریک و غمخوار آدم بشه دیگه بی رو دربایستی بگم یه افتضاح کامله . نه به خود طرف و نه خانوادش ، منتها همه نباید از ریز جزییات این موضوع همه چی رو بدونند ، شما پیش مشاور با تجربه که بری همه اینها رو شیوه و مقدار بیان کردنش رو برات میشکافه . حتما مراجعه حضوری برو .

در مورد نفرین و چشم زخم و جادو و ... :
خود من هیچ موقع به چشم زخم اعتقاد نداشتم و 1% هم نمیتونستم بپذیرم که موجودی غیر از خدای عالم و در مخالفت و تضاد با خدا اراده و قدرتی داشته باشه . این اعتقاد رو سالها داشتم تا اینکه چند وقت پیش حدیثی از رسول الله شنیدم که ایشون فرمودن اگر کسی این اعتقاد رو داره که به اراده یا نظر یه سری افراد سرنوشتش تغییر میکنه خداوند به خاطر این شرک و ناسپاسیش واقعا سرنوشتش رو در نظر اون افراد قرار میده ! (نقل به مضمون)

نفرین مادر هم وقتی در مخالفت با امر خالق به ازدواج هست مطمئن باش که هـــــیچ تاثیری نداره ، فقط حواست باشه به این بهانه خشم پنهان این سالها رو سر مادر خالی نکنی یا فکر تلافی نباشی ، هر چی بهت ظلم شد همین لحظه ببخش ، ببخش تا یزرگ بشی و سعه ی صدر پیدا کنی ، رابطت رو هم محدود کن ولی هیچ موقع قطع نکن ، بذار فکر کنن تو حالیت نیست ، مادر احترامش واجبه پس کج دار و مریض باهاش طی کن این چند روزه ی دنیا رو .

.

به جای روانشناس پیش یک عالم دینی.عارف برو.بدون اغماض همه چیو بگو و ازش بهترین راه رو بخواه من دو مطلب بالایی رو خوندم به قول اقای فرتستی نظر اولی که کلا پرت بود

نشاط;917034 نوشت:

با سلام و احترام
بزرگوار جملات شما را به طور دقیق خواندم احساستان را کاملا درک می کنیم، معلوم است که شما فرد موفقی هستید منتها همین مشکلات از سوی مادرتان شما را نگران و در تصمیم ازدواجتان مضطرب کرده است.
آنچه از گفته های شما بر می آیید؛ مادرتان در امر ازدواج حساس بوده و خیلی به نظر شما اهمیت نمی دهد و یا بعبارتی نگاه اشتباهی در مورد زندگی شما دارد. ولی خوب با توجه به اینکه حرف های مادر شنیده نشده و روحیه و رفتار آنها خیلی کامل روشن نیست، از این رو نمی توان زوایای مشکل را به طور دقیق و کامل بررسی کرد.
اما در حد بیان شما می توان گفت:
1. تا جایی که می توانید با رضایت او قدم بردارید، اگر چه از نزدیکان و فامیلها و یا پدرتان کمک بگیرید تا برای فرد مورد نظر شما برای خواستگاری اقدام کنند، اگر بعد از تمام تلاشها کوتاهی کرده و تمایلی نشان ندادند با قاطعیت و صلابت تمام خودتان اقدام کنید، البته اگر از بزرگان کمک بگیرید شاید این مسئله با سهولت اتفاق بیافتد.( هر چند در این حالت سوالات متعددی برای شخص مقابل خواهد افتاد و باید آنها را قانع کنید هر چند زمانبر بوده و چه بسا حساسیت نشان بدهند )
شما یکبار دیگر دلایل مادرتان را برای ازدواج مرور کنید و با نهایت لطف و محبت احساس او را درک کنید و به طور زیرکانه او را همراه خود سازید؛ مخالف قاطعانه با خانواده و به طور مستقیم و رفتار لجبازگونه مشکل را سخت تر و مسئله را پیچیده می کند و باید خیلی دقیق و جدی باشید.
2. جملاتی مثل نفرین و... ظاهرا حاکی از عدم رضایت مادرتان است و به طور روشن نگفته اید که چرا مادرتان با شما چنین است، پیشنهاد می شود برای جلب رضایت ایشان متواضعانه اقدام کنید. اگر مسئله ای خاص نبوده و شما در حق ایشان رفتار نا عادلانه ای نداشته اید از چنین حرفهایی ( نفرین کرده ام) که مادرتان مطرح می کند، نگران نباشید که خدای متعال بندگان خود را دوست دارد و به همین راحتی زندگی آنها را با هر نفرینی تباه نمی کند.
3. در مورد تصمیم به ازدواجتان دقیق باشید و هر فردی را انتخاب نکنید ولو که مادرتان نظر خاصی داشته و یا تحمیلی بکند؛ در صورت امکان با فردی که متناسب با خودتان بوده و ملاکهای شما را داراست انتخاب کنید تا عاقبت بهتری برای زندگی شما رقم بخورد.
4. توصیه می شود از گرایش به ازدواج موقت پرهیز کنید و برای تشکیل خانواده و ازدواج دائم محکم و قاطع باشید و این موضع ازدواج را مثل شگرد برادر کوچکتان خیلی جدی و پافشاری کنید تا ازدواجتان ببه موفقیت ختم شود.
5. توکل به خدای متعال را فراموش نکنید که تمام دلهای عالم در اختیار اوست و با اراده او دلها متحول می شوند.

سلام. سپاس فراوان از راهنمایی شما

در مورد دلایل نارضایتی مادرم باید بگم حقیقتا من خودم رو (مثل هر فرزندی) مبرا از هرگونه خطا در برابر والدینم نمی‌دونم. منتهی خطاهای من در قیاس با خطاهای برادر و خواهرم اگر کمتر نبوده مطمئنا بیشتر هم نبوده و ثانیا فکر نمی‌کنم جواب اون خطاها تحقیر و توهین و نفرین و روا داشتن سال‌ها محرومیت عاطفی و احساسی و جنسی و بهداشتی و تغذیه‌ای ناشی از تجرد برای یک فرزند و بی‌توجهی به عواقب دنیوی و اخروی ناشی از اونها باشه.
با اینحال دلایل واقعی رفتار مادرم حقیقتا بر خودم هم پوشیده است. این رفتارها رو من در مادرِ مادرم هم به وضوح و حتی با شدت بیشتر دیده بودم. (این مواردی رو که اینجا می‌گم با توجه به ناشناس بودن خودم و مادرم برای خوانندگان انشاءالله مصداق غیبت نیست). مادربزرگم از 8 تا فرزندش 5 تا رو نفرین می‌کرد و یکی از دخترها رو هم مدام تحقیر و توهین می‌کرد. مادربزرگم آنچنان خودش رو در نفرین کردن بچه‌هاش محق می‌دونست که زمانیکه فرزند 7ساله دایی بزرگ من به دلیل سرطان فوت شد مادربزرگم دلیلش رو نفرین‌های خودش در حق داییم می‌دونست و این رو دلیلی بر محق بودن نفرین‌هاش می‌دونست و از این مساله احساس ناراحتی هم نداشت. با اینحال مادر من و دایی کوچکم سوگلی‌های مادربزرگم بودند. من با یک مشاور که صحبت کردم ایشون گفتند شاید مادرم اختلال شخصیت خودشیفته (نارسیسم) داشته باشه و از بد روزگار من «جوجه اردک زشت» مادرم هستم.
در مورد برادرم هم باید بگم اتفاقا این خواست مادرم بود که برادرم رو داماد کنه تا شیطنت‌ها و رفیق‌بازی‌هاشو بزاره کنار وگرنه برادرم زیاد تمایلی نداشت. و من احساس می‌کنم دقیقا مشکل من اینه که من مثل برادرم نبودم و برخلافِ برادرم، آرام و سر به راه بودم و سرم به کار خودم بود.

من این مشکلم رو چند روز پیش مطرح کرده بودم که البته به دلیل کثرت سوالات و قلت کارشناسان محترم وقفه‌ای بین سوال و جواب ایجاد شد. به همین دلیل در این فاصله چند جای دیگه هم این سوال رو پرسیدم و برآیند نهائی همه اونها این بود که بهتره من تمرکزم رو از روی مادرم و رفتارهاش بردارم و بیشتر بر روی خودم و ازدواجم متمرکز کنم. همونطور که عرض کردم مادرم با من حجت‌تمامی کرد که هیچ کاری برای من نخواهد کردو اینجور که مشخصه تلاش برای کسب رضایت ایشون هم فایده‌ای نداره.

با اینحال من نگران همین سوال‌ها و شبهه‌هایی هستم که در فرآیند ازدواجم برای دیگران پیش خواهد آمد که طرف با اینکه پدر و مادرش در قید حیات هستند چرا بدون مادر و پدر و خانواده اقدام کرده؟ توضیح دادن اینها برای دیگران سخته و درک این مسائل برای دیگران سخت‌تر و دقیقا مشکل من همینجاست.
اینکه چه باید بگم؟ به دختر خانم چه بگم؟ به خانوادش چی بگم؟ چقدر احتمال داره پذیرفته بشم. و اینکه من هم استانداردها و معیارهای خودم رو دارم و طبیعتا هر کسی که از راه برسه بهش پیشنهاد ازدواج نخواهم داد و لذا این پروسه ممکنه بسیار بسیار طولانی بشه.

برخی پیشنهاد کردند من به دنبال کسانی برای ازدواج بگردم که مشکلی مثل من دارند یا پدر و مادرشون در قید حیات نیستند و لذا حساسیت‌های کمتری دارند. اما راستش پیدا کردن این افراد هم کار ساده‌ای نیست.
در نهایت در شرایطی قرار گرفتم که اصلا نمی‌دونم چه باید بکنم و از طرفی شرایط فعلی من به گونه‌ای هست که به خصوص از نظر جسمی (مشکل معده و تغذیه) و عاطفی (تنهایی و افسردگی) به شدت در فشارم.
یه زمانی دعا کردن و طلب گشایش امور و قرآن خوندن آرومم می‌کرد. اما این روزها هیچ چیزی نمی‌تونه آرومم کنه.

Zaker;917061 نوشت:
دوست عزیز اونچه که من از شخصیت شما فهمیدم انسان فعال ، باهوش ، باجربزه ولی مقداری احساساتی و بدون قاطعیتی هستید .
یه موقعی آدم باید برای داشتن 100 به 90 بگه نه ! نود عدد کمی نیست ولی وقتی در تضاد با 100 قرار گرفت چاره ای نیست که احساس رو کنار بگذاره و با عقلش به طرف 100 بره .
وقتی مادر شما مخالفت آشکار با ازدواج شما داره ، شما نباید روی رضایت یا همکاری ایشون حساب کنید ، شما تلاشتو کردی ولی ایشون راضی بشو نیست پس دیگه سعی کن از این سوراخ گزیده نشی (چیزی که خود شما بعد حدود 10 سال فکر میکنم دیگه بهش رسیدی)
به خدای عالم اعتقاد داری ؟!!! پس اگه داری مطمئن باش که کسی غیر او توی این عالم کاره ای نیست ، حالا مادر باشه یا کسی که آدمو چشم بزنه یا هر موضوع دیگه .... بحث این نیست که شما به مادر بی احترامی کنی ولی وقتی راضی بشو نیست مجبوری راه دیگه ای پیش بگیری .

مسلم کار ازدواج شما سخت تر میشه و سرکوفت هایی خواهی شنید ولی نشد نداره ، من خودم اطرافم این جور موارد چند تایی دیدم ، کار سخت میشه برای اون دختر و پسر ولی چاره ی دیگه ای نیست ، بهر حال شما هم دیگه جوان کم ظرفیت لطیف و عاشق 20 ساله نیستی که زود کم بیاری . اتفاقا همین که از اول میدونی روی ایشون نباید حساب کنی راحت تری تا اینکه حساب کنی و بعد ناامید بشی ، اینطوری اصلا صورت مساله برات پاک شده به حساب میاد ، و به طرف مقابلت هم مسلم این موضوع رو باید بگی ولی نه اول کار همه این مسایل منفی رو بریزی روی داریه . برای نحوه مطرح کردنش حتما پیش یه مشاور خوب برو که کمک زیادی میکنه ، بهت میگه چطور و تو چه مراحلی باید مسایل رو بگی .
اصلا روی دروغ گفتن حساب نکن که کار بدتر از اینی میشه که هست ، خود من اگه کسی بهم یکبار دروغ گفت اعتبارش برای همیشه تو ذهنم لکه دار میشه ، فکر میکنم تقریبا همه همینطور هستن ، حالا اگه این دروغ از جانب فردی باشه که قراره شریک و غمخوار آدم بشه دیگه بی رو دربایستی بگم یه افتضاح کامله . نه به خود طرف و نه خانوادش ، منتها همه نباید از ریز جزییات این موضوع همه چی رو بدونند ، شما پیش مشاور با تجربه که بری همه اینها رو شیوه و مقدار بیان کردنش رو برات میشکافه . حتما مراجعه حضوری برو .

در مورد نفرین و چشم زخم و جادو و ... :
خود من هیچ موقع به چشم زخم اعتقاد نداشتم و 1% هم نمیتونستم بپذیرم که موجودی غیر از خدای عالم و در مخالفت و تضاد با خدا اراده و قدرتی داشته باشه . این اعتقاد رو سالها داشتم تا اینکه چند وقت پیش حدیثی از رسول الله شنیدم که ایشون فرمودن اگر کسی این اعتقاد رو داره که به اراده یا نظر یه سری افراد سرنوشتش تغییر میکنه خداوند به خاطر این شرک و ناسپاسیش واقعا سرنوشتش رو در نظر اون افراد قرار میده ! (نقل به مضمون)

نفرین مادر هم وقتی در مخالفت با امر خالق به ازدواج هست مطمئن باش که هـــــیچ تاثیری نداره ، فقط حواست باشه به این بهانه خشم پنهان این سالها رو سر مادر خالی نکنی یا فکر تلافی نباشی ، هر چی بهت ظلم شد همین لحظه ببخش ، ببخش تا یزرگ بشی و سعه ی صدر پیدا کنی ، رابطت رو هم محدود کن ولی هیچ موقع قطع نکن ، بذار فکر کنن تو حالیت نیست ، مادر احترامش واجبه پس کج دار و مریض باهاش طی کن این چند روزه ی دنیا رو .

.

با سپاس از نظرات ارزنده شما دوست عزیز.

بله. خود من هم به یه همچین نتیجه‌ای رسیدم. همونطور که در نوشته قبلی هم گفتم با یه مشاور هم که صحبت کردم اون هم همین مساله رو گفت. اینکه لازم نیست همه جزئیات رو بگم و اینکه نباید همون اول همه حرف‌ها رو بزنم. ولی در نهایت باید صادق باشم و در هیچ موردی دروغ نگم. (که البته تا حد زیادی نظر خودم هم بود) و اینکه مادرم رو از این فرآیند دور نگه دارم. البته دیگران معمولا خیلی خوشبینانه به امکان به نتیجه رسیدن این روش نگاه می‌کنند. اما من خودم وقتی به کل فرآیند و مسائلی که بعدا ممکنه پیش بیاد فکر می‌کنم (از مراسم خواستگاری تا اینکه تکلیف مراسم عروسی و اینطور چیزها چی می‌شه و تا اینکه بعدا چه مواجهه‌ای با مادرم باید داشته باشم) کمی ناامید می‌شم. البته چاره‌ای نیست، راهیه که باید رفت. خدا اگر بخواد کار نشد نداره. و من امیدوارم دست غیب از جایی به کمکم بیاد و این کار انجام بشه.

Reza551;917062 نوشت:
به جای روانشناس پیش یک عالم دینی.عارف برو.بدون اغماض همه چیو بگو و ازش بهترین راه رو بخواه من دو مطلب بالایی رو خوندم به قول اقای فرتستی نظر اولی که کلا پرت بود

سلام دوست عزیز.

از مشارکت شما در این بحث متشکرم.

باید پذیرفت همونطور که اطباء و پزشکان در زمینه جسم مرجع هستند، روانشناسان و مشاوران هم به واسطه علم و تجربه بیشتری که در این زمینه نسبت به عامه مردم دارند می‌تونن در این موارد مرجع باشن. با اینحال سوال من اینه که من عالم دینی و عارف از کجا پیدا کنم؟ اگر منظورتون روحانیون و طلاب هستند، این عزیزان بیشتر در دسترس هستند. ولی عارف حداقل به اون معنا که در ذهن من هست به شخصه نمی‌شناسم.

سلام عزیز
شما واقعآ دیگه چون تو این سن هستی باید خودت یا به کمک کسی که میدونی کمکت میکنه اقدام کنی چون دیگه زمانی نمونده که بخوای برای این مسایل صرف کنی ، البته در 36 سالگی شما اگر شرایط متوسط هم داشته باشی به راحتی میتونی خودت اقدام کنی و نیازی به کس دیگه ای نیست به نظر من / در مورد با
زخورد دختر هم میتونی بگی مشکلاتی بین من و خانواده هست و بیشتر رو وقتی که بگی که اون دختر شناخت پیدا کرد ازت /
فقط یه نکته ای رو بگم که مادر دنیاست حالا هرچی هم که بد باشه یا نفرین کرده باشه که البته بعید میدونم کلمه ای به نام نفرین از طرف مادر برای فرزند درست باشه !!!

sahandrz;915923 نوشت:
سلام به همه دوستان.
سال نو رو به همه شما عزیزان تبریک می‌گم.
پیشاپیش عذر می‌خوام از اینکه نوشتم طولانیه، چون مشکلم هم طولانی‌ و پیچیده است و مجبورم بیشتر توضیح بدم.
هدفم بیشتر کمک برای انتخاب مسیر درست هست و اینکه من از این به بعد چه رفتاری با والدینم و به خصوص مادرم داشته باشم. در انتها سوالاتم رو در دو دسته مذهبی و مشاوره‌ای و همچنین یک التماس دعا تقسیم‌بندی کردم.

سلام برادر جان
به شخصه برای من متن عجیبی بود و خیلی اندوهناک
زبان و تجربه ام قاصر ازینکه راهنمایی بتونم کنم
فقط دوست دارم همینو بگم که امیدتو از دست نده لااقل برای خودت زندگی سخت نشه با این همه فشار
برات آرزوی موفقیت و خلاصی از این مشکل دارم
عیدت مبارک برادر جان@};-@};-

[="Navy"]سلام
باید فرار کنی از خونه بری یک شهر دیگه زن بگیری همون خونه زنت بمونی برادر زن هات و بفرست سرکار خرجت و بدن

اگه دیر ازدواج کنی دختر میشی!
یعنی روح دختره جسم پسر یا برعکس جسم پسره روح دختر!...راست میگم!happy[/]

[="Franklin Gothic Medium"]سلام برادر
خیلی ناراحت شدم براتون
بعضی وقتا مادرا رو پسرشون حساسن و نمیتونن تحمل کنن که پسرشون به کسی غیر از اونها علاقه داشته باشه، و به خاطر همین ترجیح میدن پسرشون مجرد بمونه. نمیدونم مادر شما از این دسته هست یا نه. اما احتمالا هست.
من جای شما بودم سراغ دختر برای ازدوجم نمیرفتم. خانواده های دخترا اکثرن رو اینکه دارن دخترشون به چه کسی میدن و پدر و مادر طرف کی هست، خیلی توجه میکنن. البته حق هم دارن، باید بدونن دارن با چه خانواده ای وصلت میکنن و به احتمال 99% شما بدون کمک مادر، نمیتونی با ی دختر ازدواج کنی، مگر اینکه، دور از جون مادرتون و همه مادرا، خدا واسه هیچ کس نیاره، مادرتون خدایی نکرده فوت کنن تا بتونید با خیال راحت با خواهرتون برید خواستگاری و خانواده دختر شما رو به عنوان یک خواستگار رسمی به حساب بیارن.
میمونه یک راه حل، اونم اینکه بدون اینکه به خانوادتون بگید، در مورد یک خانمی که قبلا ازدواج کرده و طلاق گرفته یا قبلا ازدواج کرده و همسرش فوت کرده و از لحاظ سنی هم به شما میخوره(با بچه یا بدون بچه ش بسته به شرایط سنی بچه و نظر خودتون داره) کاملا تحقیق کنید و اگه از نظر اعتقادی و سلامت اخلاقی ازش مطمئن شدید، باهاش
ازدواج دائم کنید. در این موارد معمولا، خانواده خانم زیاد سخت نمیگیرن و ببینن خواستگار خودش مورد خوبی هست از خیلی چیزا چشم پوشی میکنن.
اگه بخواین به امید مادرتون باشین، و خیلی ایده آل گرایانه به دنبال یک ازدواج نرمال با یک دختر باکره باشید، ممکنه تا آخر عمر نتونید ازدواج کنید. من این پیشنهاد رو طبق موارد مشابه دارم بهتون میدم. دیگه خود دانید.

سوال:
من 36 سالم هست و مادرم روحیه لج بازی دارد، از زمانی که من 23 سالم بود تا الان با ازدواج من مخالفت کرده و برای هر خواستگاری ام بهانه می آورد و حتی نفرینم کرده است. نمی گذارد برای زندگیم تصمیم بگیرم، من نمی توانم با این مشکل کنار بیایم، لطفا راهنمایی کنید.

پاسخ:
آنچه از گفته های شما بر می آید؛ مادرتان در امر ازدواج حساس بوده و نظر خاصی دارد، ولی با توجه به اینکه حرف های مادر شنیده نشده و روحیه و رفتار آنها خیلی کامل روشن نیست، از این رو نمی توان زوایای مشکل را به طور دقیق و کامل بررسی کرد فلذا جا دارد در صورت امکان به یک مشاور متخصص این مسئله ارجاع شود.
منتها در کنار برخی محدویت ها، رعایت این نکات را برای شما توصیه می کنیم:
1. تا جایی که می توانید با آرامش کامل دلایل مخالفت و ملاکهای او را هم بشنوید و روی آن تامل کنید و در صورت ممکن با رضایت او قدم بردارید. چون مخالفت و پافشاری و عدم احترام به خواسته مادرتان این مشکل را تشدید خواهد کرد.
2. می توانید از سایر اعضای خانواده و نزدیکان کمک بگیرید تا برای فرد مورد نظر شما قدمی بردارند و یا فرد مناسبی را پیشنهاد کنند.
3. به روابط عاطفی گرم و صمیمی با مادرتان تلاش کنید به طوری که مادرتان این محبت را کاملا درک کند، چه بسا به واسطه همین علقه عاطفی به طور زیرکانه او را همراه خود سازید؛ توجه داشته باشید که مخالفت قاطعانه و به طور مستقیم و رفتار لجبازگونه با مادر، مشکل را سخت تر و مسئله را پیچیده تر می کند و باید با روش های خاص او را هم نظر خود کنید.
3. در مورد تصمیم به ازدواجتان دقیق باشید و در کنار احترام به نظر مادرتان ملاکهای غیر منطقی را قبول نکنید؛ چرا که قرار است یک عمر در کنار همسرتان زندگی کنید، بنابراین در صورت امکان با فردی که متناسب با خودتان بوده و ملاکهای شما را داراست، انتخاب صورت بگیرد تا عاقبت بهتری برای زندگی شما رقم بخورد.
4. اگر تلاشی مفید در راستای نظر مادرتان گام برداشتید، منتها نتیجه نگرفتید و یا پیشنهاد مادر غیر منطقی و خارج از ملاکهای معقول می باشد، در این صورت با حفظ احترام و لحاظ استقلال فکری، برای ازدواجتان شخصا تصمیم قاطع بگیرید و ذره ای مردد نشوید. امید است بعد از ازدواج مشکل بتدریج حل شود.
4. توکل به خدای متعال را فراموش نکنید که تمام دلهای عالم در اختیار اوست و با اراده او دلها متحول می شوند. یقین بدانید که هدایت دلها و جانهای ما به دست خداست. امیر المومنین علی علیه السلام می فرماید: «ازمّة الأمور کلّا بیده»؛ همه چیز دست خداست»[1] وقتی دل ما با خدا باشد، خدا راه را آسان می کند، تسهیل می کند، راه را باز می کند، توفیق می دهد.

پی نوشت:
1.نهج البلاغه، خطبه: 227

موضوع قفل شده است