جمع بندی موضوع «بی نهایت» در مورد نفس رحمانی و وجود صمدی

تب‌های اولیه

39 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
موضوع «بی نهایت» در مورد نفس رحمانی و وجود صمدی

سلام علیکم

علامه حسن زاده در شرح دروس مصباح الانس در جمله ای قریب به مضمون میفرماید: نفس رحمانی بی نهایت است و وجود صمدی از همین قید بی نهایت هم منزه است.

اما سوالات در مورد جمله مزبور و موضوع بی نهایت:

1) مفهوم بی نهایت به حمل اولی بی نهایت است ولی به حمل شایع محدود است. آیا امکان دارد انسان به مرتبه ای از کمال برسد که ادراک بی نهایت به نحو حمل شایع از طریق علم شهودی و حضوری برای وی حاصل شود؟ آیا ادراک به علم حضوری موجب اکتناه بی نهایت میشود؟

2) اگر بی نهایت صفت ثبوتی و کمال است چرا علامه آنرا به عنوان قید میداند و وجود صمدی را از آن منزه میکند؟ مگر غیر از آن است که نهایت داشتن برای وجود صمدی نقص است و مقابل آن بی نهایت بودن کمال پس تنزیه از بی نهایت و قید دانستن آن چه وجهی دارد؟ چون وجود صمدی محدود نیست در نتیجه مقابل محدود ، نامحدود و بی نهایت است حالا اگر بی نهایت هم تنزیه شود پس صفت بالاتر از بی نهایت چیست؟

3) آیا نفس رحمانی بی نهایت بالعرض است یا بالذات و انوار اهل بیت از مصدیق آن میتوانند باشند؟

با نام و یاد دوست





کارشناس بحث: استاد حافظ

Seyyed*;915836 نوشت:
علامه حسن زاده در شرح دروس مصباح الانس در جمله ای قریب به مضمون میفرماید: نفس رحمانی بی نهایت است و وجود صمدی از همین قید بی نهایت هم منزه است.

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم
در مورد این استناد، کاش یک آدرس مکتوبی را ارائه می‌دادید.
شاید منظور علامه حسن‌زاده، همان بحث اطلاق قسمی و مقسمی باشد. اگر بی‌نهایت را به معنای اطلاق قسمی بگیریم در این صورت،‌ ذات حق‌تعالی منزه از این اطلاق است زیرا در عین این که دارای اطلاق قسمی است فوق آن نیز هست. اطلاق قسمی همان تجلی واحد احدی حق است که بنابر موطن‌های متعدد، متکثر شده است. یعنی تنها یک تجلی است که با ویژگی‌ سریان و امتداد توانسته کثرات را در خود هضم کند. اما ذات حق‌تعالی، نامتناهیِ حقیقی و مطلق به اطلاق مقسمی است. این نامتناهی به هیچ وجه نمی‌تواند قید برای ذات حق‌ باشد. بله، نفس رحمانی چون مقید به قید عموم است قید هست اما نفس رحمانی مطلق به اطلاق مقسمی نیست. «المقید بالاطلاق غیر المطلق عن الاطلاق و التقیید و المراد بالوجود العام هو الاول المقید بالعموم و ذات الحق هو الثانی» (مصباح الانس فناری، ص 333) (آنچه به قید اطلاق مقید است، غیر از آن است که از اطلاق و تقیید مطلق است. پس منظور از وجود عام (نفس رحمانی) همان اولی، یعنی مقید به قید عموم است و ذات حق، همان دومی یعنی مطلق از اطلاق و تقیید است).

در نامتناهی ازل و ابد به هم می‌پیوندد. همه آنچه که هنوز نیامده هم آنجا (ذات بی‌نهایت خداوند) آنجا هست چه قبل از تجلی و چه بعد از تجلی همه هست. اصلا قبل و بعد برای ذات فرقی ندارد. منتهی اینسو که می‌آییم اینها با هم متفاوت می‌شوند. ظهور و بطون و قبل و بعد برای ذات علی السویه است. خاصیت نامتناهی این است که اگر عدد یک را به نامتناهی اضافه کنیم اصلا معنا ندارد و یک را منها هم بکنیم باز معنا ندارد. پس ظهور به حسب اصل ذات، معنا ندارد. در ذات ازل و ابد به یک شکل خاصی به هم پیوسته است و این پیوستگی فراتر از یک پیوستگی علمی است. در ذات هیچ افزایش وجودی صورت نمی‌گیرد تمام آنچه که باید باشد الان هست.
این ذات خارج از اکتناه و دست یافتن است. حتی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله نمی‌تواند به این بی‌نهایت دست یابد.
مقام ذات به گونه‌ای است که اگر می‌گوییم غیب، نه به معنای باطن در مقابل ظاهر؛ بلکه در ذات قبل از تجلی و بعد از تجلی فرقی ندارد چون اصلا «نامتناهی»، موطنی را فروگذار نمی‌کند و همه مواطن را شامل می‌شود.
نفس رحمانی یک ظهور واحد حق تعالی است و روشن است که ظهور با ظاهر متفاوت است. ظاهر در عین اینکه در ظهورش حضور وجودی دارد غیر این ظهور است.
این سخن بر این مبنا استوار است که حق‌تعالی آن هنگام که قصد جلوه‌گری دارد، به حکم وحدتِ اطلاقی خویش و راه نیافتن هر گونه کثرتی به ذات مقدس وی، جلوه‌ای واحد دارد؛ نه جلوه‌های گوناگون. همان یک جلوه است که در مراحل مختلف، به صورتهای مختلف در میآید و مراتب و مراحل گوناگون را تشکیل می‌دهد.
ذات حق‌تعالی، حقیقتی واحد است که دارای تجلیاتی است. این تجلیات، ورای او و وحدت اطلاقی‌اش نیستند. سریان وحدتِ وی، مانع از آن است که کثرات شأنی، ورای هستی او معنا یابند. از طرفی دیگر، اطلاق وجودیِ او مانع از آن است که بتوان حقیقتش را صرفِ سریان و احاطه بر کثرات دانست بلکه او فوق این کثرات و فوق سریان است. این همان وحدت اطلاقی است که مراد ما از اطلاق مقسمی است.
اطلاق مقسمی ذات حق‌تعالی، به معنای وجود نامتناهی و بی حد است؛ وجودی که از هر تعین ویژه‌ای رهاست، اما همه تعینات را در خود جمع کرده است و در تمام آنها، سریان و حضور دارد. پس مقام ذات از هر گونه قید و تعین مطلق است. و الا ذات محصور و منحصر و مقید خواهد شد. زیرا این به معنای تنزل از مقام اطلاقی، به مقام تقید و تعین است. این ویژگی از ویژگی بی‌نهایتی خداوند سر بر آورده است.
به عبارت دیگر هیچ یک از اسماء را نباید به عنوان هویت اصلی ذات حق دانست . لازمه‌ی مقید و متعین شدن حق تعالی، محدود بودن و نزول از مقام عدم تناهی است که با ویژگی اساسی ذات مخالف است.

Seyyed*;915836 نوشت:
مفهوم بی نهایت به حمل اولی بی نهایت است ولی به حمل شایع محدود است.

این سخنتان محل تأمل است. بهتر است موضوع و محمول قضیه را مشخص کنید و سپس بفرمایید حمل اولی و شایع در مطلبتان، قید موضوع است یا قید گزاره؟

حافظ;916279 نوشت:
این سخنتان محل تأمل است. بهتر است موضوع و محمول قضیه را مشخص کنید و سپس بفرمایید حمل اولی و شایع در مطلبتان، قید موضوع است یا قید گزاره؟

باسلام و تشکر از توضیحات خوب شما

منظور مقام مفهوم و مصداقه در مرتبه مفهوم ذهنی بی نهایت خودش محدوده ولی در مرتبه مصداق اینطوری نیست منظور این بود حالا اگه توضیحی لازمه در مورد قید موضوع یا قید گزاره ممنون میشم بفرمایید در مورد ادراک بی نهایت هم به علم شهودی آیا موجب اکتناه نفس رحمانی به اطلاق قسمی میشه؟

حافظ;916279 نوشت:
اگر بی‌نهایت را به معنای اطلاق قسمی بگیریم در این صورت،‌ ذات حق‌تعالی منزه از این اطلاق است زیرا در عین این که دارای اطلاق قسمی است فوق آن نیز هست.

منظور از تفاوت بی نهایت و لایتناهی در اطلاق مقسمی با اطلاق قسمی همان بی نهایت ذاتی مستقل با بی نهایت ظهوری فقری است؟ یعنی نفس رحمانی که بی نهایت قسمی است چون در بی نهایت بودن هم وابسته است این صفت برای وی قید محسوب میشود مثل واژه قدیم بالعرض که همان حادث بالذات است؟؟؟

حافظ;916279 نوشت:
پس ظهور به حسب اصل ذات، معنا ندارد.

یعنی مرزی بین ظهور و ذات نیست همان مرز استقلال ذاتی و ظهور فقری؟ اصلا لایتناهی مقسمی جا برای لایتناهی قسمی میگذاره؟ به هر حال اصل ذات و ظهور دو واقعیت جدا هستند گرچه یکی علت برای دیگری است؟ یکی از منظر ذات اقدس اله جزء خودش هیچی نیست معدوم هم نیست چون مفهوم معدوم مطلق خودش وجوده و فقط ذات اقدس است و لاغیر ولی از منظر ما ذات و ظهور هست؟

حافظ;916279 نوشت:
همه آنچه که هنوز نیامده هم آنجا (ذات بی‌نهایت خداوند) آنجا هست چه قبل از تجلی و چه بعد از تجلی همه هست

حضور علمی ظهورات و تجلیات در ذات هست یا کمالاتشون یا عین و خودشون؟ چون اگر خودشون در ذات باشن دیگه تجلی حقی و خلقی معنا پیدا نمیکنه؟

Seyyed*;916290 نوشت:
در مرتبه مفهوم ذهنی بی نهایت خودش محدوده ولی در مرتبه مصداق اینطوری نیست

ولی شما در پست ابتدائی، برعکس این را فرمودید!
«حمل اولي ذاتي» و «حمل شايع صناعي» در دو معنا به نحو مشترک لفظي به کار مي روند: (1) به عنوان قيد موضوع (2) به عنوان قيد گزاره.
در این گزاره‌ی روبرو هر دو مورد ذکر شده تا مطلب به خوبی روشن شود: می‌توان به نحو صادق گفت: «جزئي به حمل اولي، کلي است به حمل شايع» و اين يعني «مفهوم جزئي، از مصاديق مفهوم کلي است» و يا مي توان به نحو صادق چنين گفت که: «جزئي به حمل اولي، جزئي است به حمل اولي» و اين يعني «مفهوم جزئي، همان مفهوم جزئي است».

البته بحثی که شما به دنبال آن هستید این نبود صرفا به منظور تذکری ذکر شد.


Seyyed*;916290 نوشت:
منظور از تفاوت بی نهایت و لایتناهی در اطلاق مقسمی با اطلاق قسمی همان بی نهایت ذاتی مستقل با بی نهایت ظهوری فقری است؟ یعنی نفس رحمانی که بی نهایت قسمی است چون در بی نهایت بودن هم وابسته است این صفت برای وی قید محسوب میشود مثل واژه قدیم بالعرض که همان حادث بالذات است؟؟؟

بله درست متوجه شدید. البته چون تعبیر دقیق جناب علامه حسن زاده در میان نیست بنده در حد یک گمانه و احتمال آن را مطرح کردم. اگر عین عبارت را و قبل و بعد آن را بیاورید بهتر می‌توان قضاوت کرد.

یک احتمال دیگر هم می‌توان داد:
معمولا تعین ثانی بستر کثرات است. در تعین اول یک احدیت داریم و یک واحدیت که احدیت طرف ازلیت بود و واحدیت طرف ابدیت؛ تعین ثانی هویت ابدیتی دارد چون قرار است تا بی نهایت خودش را باز کند و لازمه‌اش تکثر است و تا تکثر نباشد بی‌نهایت معنا پیدا نمی‌کند یعنی ابدیت زیر سر کثرت است.
از این منظر شاید جناب علامه فرموده‌اند حق تعالی هم ازلی است و هم ابدی؛ منوط به این که بی‌نهایت را هم تنها در جانب ابدیت جاری کنیم. در این صورت «بی‌نهایت» قید می گردد. البته این توجیهات معونه می‌برد و بعید است که ایشان به این حرفها نظر داشته باشند.

Seyyed*;916293 نوشت:
حضور علمی ظهورات و تجلیات در ذات هست یا کمالاتشون یا عین و خودشون؟ چون اگر خودشون در ذات باشن دیگه تجلی حقی و خلقی معنا پیدا نمیکنه؟

حضور وجودی دارند اما مندک در ذات اند. ظهور اسمی پیدا نکرده‌اند. معنا ندارد آنچه که بیرون ظهور یافته در ذات نباشد! وجود بی‌نهایت یعنی همین. در عین حال، ظهور واحد سریانی اش که همان نفس رحمانی است از او جدا نیست. نفس رحمانی همان حق است منتهی در این موطن، این شأن شده است. این که می‌گوییم خدا همه جا هست به معنای حقیقی کلمه همه جا هست نه این که به واسطه نفس رحمانی همه جا باشد و الا بی نهایت نمی‌شد!

Seyyed*;916290 نوشت:
یعنی نفس رحمانی که بی نهایت قسمی است چون در بی نهایت بودن هم وابسته است این صفت برای وی قید محسوب میشود مثل واژه قدیم بالعرض که همان حادث بالذات است؟؟؟

البته آنچه که در کلمات عارفان بدان تصریح شده، واژه‌ی «واحدیت اطلاقی و واحدیت سریانی» یا همان اطلاق مقسمی و اطلاق قسمی است.
اطلاق مقسمی دارای مفادی است که حق سبحانه نا متناهی است البته مراد از اطلاق، اطلاق خارجی است نه ذهنی.
اطلاق قسمی خود یک تقیید است. قسمی یعنی «هویتش سریان ست». مشابهش در تشکیک خاصی صدرائی است و این خودش قید است. ذات حق‌تعالی حتی از این قید سریان هم اطلاق دارد. چیزی که نامتناهی شد کثرت نباید ورای این نامتناهی باشد. در عین سریان، هیچ شیئی ورای او نیست متن هر شئ را او باید پر کند. و ثانیا هویتش فقط این سریان نباشد بلکه فوق سریان باشد که البته لازمه‌اش سریان است.
صمد به معنای «الذی لا جوف له» دلالت بر اطلاق مقسمی دارد.
اطلاق مقسمی هیچ نسبتی را بر نمی تابد پس نباید چیزی از او ایجاد شود لذا مبدئیتِ وجود از باب الوهیت اوست این مطلب یعنی در واقع وجود حق من حیث الذات مبدئیت ندارد بلکه از حیث مرتبه است که کار می کند.

حال چرااین اطلاق مقسمی را در مقابل اطلاق سریانی معنا می کنیم؟ وچرامی گوئید فوق سریان است ؟ چون نامتناهی ست لازمه اش سریان است نه اینکه هویتش سریان باشد مثل نفس رحمانی نیست.
در واقع اطلاق ذاتی مصحح سریان است. مقسم درهرقسمی حاضر است پس عین آنها شد اما با هر قسم فرق هم داردوفوق اقسام است.
بنابراین، از یک طرف ذات حق نه واجب است نه ممکن و از یک طرف هم ذات حق واجب است به وجوب ذاتی. اینها باید در کنار هم معنا شوند. اینچنین نیست که عارفان حرفهایشان تناقض‌گویی باشد باید به مفهوم هر سخن به درستی پی برد.
امکانی که درمقابل وجوب است با وجوب جمع نمی شود اما وجوبی که درذات حق‌تعالی هست با امکان جمع می‌شود.

باسلام بدون اغراق مطالب بسیار عالی و کلیدی و قابل تأمل و قابل بحث با تشکر از شما

حافظ;916341 نوشت:
قسمی یعنی «هویتش سریان ست».

معنای دقیق واژه سریان در اینجا چیه؟ جاری بودن و امتداد داشتنه یا اثر گذاریه؟ بعد هویت نفس رحمانی سریانه هویت وجود صمدی چیه همون صمده؟ یعنی اصطلاحی در این مورد گفته شده؟

حافظ;916341 نوشت:
هویتش فقط این سریان نباشد بلکه فوق سریان باشد که البته لازمه‌اش سریان است.

چرا لازمه لایتناهی بودن سریانه این ضرورت عقلیه؟ یعنی هویت مافوق سریان بدون سریان محاله؟

حافظ;916341 نوشت:
اطلاق مقسمی هیچ نسبتی را بر نمی تابد پس نباید چیزی از او ایجاد شود لذا مبدئیتِ وجود از باب الوهیت اوست این مطلب یعنی در واقع وجود حق من حیث الذات مبدئیت ندارد بلکه از حیث مرتبه است که کار می کند.

چه رابطه ای بین ذاتی که وحدت اطلاق مقسمی دارد با الوهیت که مبداء وجودات هست وجود داره؟ مگه در نهایت الوهیت هم معلول و مظهر و علت وسطی برای ذات اطلاق مقسمی نیست؟ یا منظور اینه که مبدأیت وجود و الوهیت مرتبه ای مادون ذات غیب الغیوب هست نه اینکه ذات غیب الغیوب به وحدت اطلاقی علت غایی ایجاد و مبدأیت نباشه؟

حافظ;916341 نوشت:
چون نامتناهی ست لازمه اش سریان است نه اینکه هویتش سریان باشد مثل نفس رحمانی نیست.

چه رابطه عقلی بین وجود سریانی که هویت نفس رحمانی است با وجود فقری هست آیا سریان همان ظهور حاکی از ظاهر به قدر وسع و در تعین و تقید هست؟

حافظ;916341 نوشت:
مقسم درهرقسمی حاضر است پس عین آنها شد اما با هر قسم فرق هم داردوفوق اقسام است.

اگر مقسم عین قسم هست چطور با وجود عینیت با قسم تفاوت داره مگه از عینیت میشه تفاوت استنباط کرد اصلا مگه قسم چیزی هست که باعث تفاوت با مقسم بشه شاید نقص و تعین قسم همان تفاوتش با مقسم باشه ولی بازم عینیت مقسم با قسم متعین چطور ممکنه؟

حافظ;916341 نوشت:
بنابراین، از یک طرف ذات حق نه واجب است نه ممکن و از یک طرف هم ذات حق واجب است به وجوب ذاتی.


از جهتی که میفرمایید ذات حق نه واجب است نه ممکن خب قبلا ثابت شد بنابر حصر عقلی وجوب و ممکن و ممتنع ضروریست اجتماع اونها محال رفع و ارتفاع اونها هم محاله. حتی در برهان صدیقین هم نفی وجوب نمیشه بلکه با توجه به اصل واقعیت و اصالت وجود ، وجوب وجود ثابت میشه حالا چطور عرفا ذات حق رو واجب نمیدونن نکنه وجوب هم مثل الوهیت مرتبه ای از مراتب ذات وحدت اطلاقی است؟ در نتیجه وجوب و الوهیت واحدیت سریانی ان؟ البته بر فرض صحت مطالب گذشته که عرض کردم.

حافظ;916341 نوشت:
اینچنین نیست که عارفان حرفهایشان تناقض‌گویی باشد باید به مفهوم هر سخن به درستی پی برد.

مرحوم صدرا میفرماید در هر صورت شما بخواهید یک حقیقت بسیط رو در قالب مفهوم بیان کنید هر طور که از مفاهیم مختلف برای بیان اون حقیقت استفاده کنید باز هم حق مطلب ادا نشده و مثل کسی که آب رو با دستان پر میکنه خیلی مسائل و مفاهیم از لابلای انگشتان میریزه.

Seyyed*;916382 نوشت:
هویت مافوق سریان بدون سریان محاله؟

علت این که تصریح می شود نسبت سلب و ایجاب صفات به حق‌تعالی، یکسان است، همان نامتناهی بودن ذات حق و اطلاق مقسمی آن است که سبب می شود در عین حال که حق محدود به هیچ حدی نباشد، در تمام حدود نیز حاضر باشد، بلکه عین آنها تلقی شود. بنابراین، از آن جهت که نامتناهی در هر حدی وجود دارد، عین آن حد است و از آن جهت که ورای آن حد نیز هست، غیر از آن است. در عرفان این آموزه محوری تحت عنوان «تمایز احاطی» مطرح شده است. در عین حال که سریان یکی از احکامش است، فوق سریان هم هست.

Seyyed*;916382 نوشت:
معنای دقیق واژه سریان در اینجا چیه؟ جاری بودن و امتداد داشتنه یا اثر گذاریه؟

برای روشن تر شدن این مفهوم از مثال کمک می گیرم.
شما در فلسفه با پدیده‌ای به نام نظریه تشکیک خاصی یعنی «حقیقت واحده‌ی وجود» مواجه هستید. این مطلب در دستگاه فلسفه صدرایی آمده است.
حقیقت واحده‌ی وجود حقیقتی سریانی است که به قید اطلاق مقید است. حقیقت این وجود واحد، همان سریان در بالاترین مرتبه‌ی سلسله مراتب تشکیکی وجود تا پایین‌ترین مرتبه آن است.

همچنین در عرفان شما با «نفس رحمانی» مواجه هستید. نفس رحمانی حقیقتی است که تمام تعینات یعنی تعین اول، تعین ثانی، عالم عقل، عالم مثال و عالم ماده را در بر می‌گیرد. یک حقیقتی که هم واجب است هم ممکن است. هم حادث است هم قدیم است. این حقیقت، یک حقیقت گسترده از عرش تا فرش است که هویتی سریانی دارد. یعنی در تمام مراتب حضور دارد. اما نکته مهم این است که اطلاق قید این حقیقت است.
نفس رحمانی ورای سریان در تمام تعینات، چیزی از خود ندارد.
اما اطلاق حق یا اطلاق صمدی حق، از سنخ اطلاق قسمی نیست بلکه مقسمی است. یعنی آن وجود مقدس حتی به این قید سریان نیز مقید نیست.
در عین سریان حقیقتی ورای سریان است. یعنی می توان گفت این حقیقت به گونه‌ای است که در ورای تعینات و شئون یک هویت فی نفسه برای خود دارد؛ نه این که هویت آن به سریان و انبساط در همه تعینات خلاصه شود.
ذات مقدس حق تعالی، حقیقتی است که فراتر از سریان در تمام تعینات قرار می‌گیرد؛ در عین حال که دارای اطلاق قسمی نیز هست و در تمام این تعینات حضور دارد (حضور وجودی)، بلکه عین آنهاست.
مثال: نفس ما در عین این که دارای شئون متفاوتی از جمله عقل و خیال و حس است، غیر آنهاست. یعنی نفس انسانی حقیقتی نیست که به سریان در این مراتب متعدد (عقل و خیال و حس) منحصر گردد، بلکه ذات و حقیقتی در ورای همه این تعینات است که با تنزل از مقام اطلاقی خویش، این تعینات را موجود می‌کند.
پس نفس انسانی نیز یک حقیقتی ورای سریان دارد، حقیقتی که به نفس همین اطلاق مقسمی، در تمام مراتب و تعینات نیز حضور دارد، اما به هیچ یک از آنها و حتی به سریان در همه آنها مقید نیست.
یک نکته و استفاده خارج از موضوع: به همین خاطر است که قلب انسان عرش الرحمان است. تنها جایی که می‌توان گفت خداوند در آن جا به عنوان مظروف قرار می‌گیرد قلب انسان مومن است چون وجودی قابل چنین مطلبی است که او نیز دارای اطلاق مقسمی باشد (منتهی اطلاق مقسمی به حسب خود).
اطلاق مقسمی حق‌تعالی به این معناست که ذات واجبی را تنها نباید در تعینات و شئونش یافت، بلکه در عین آن که در این تعینات حضور دارد، ذاتی ورای آنهاست؛ ذاتی نامتناهی که در تمام تعینات و حتی در نفس رحمانی هست، اما ورای آنهاست.
پس تمام تعیناتی که عارفان بر می‌شمرند، در یک سو قرار می‌گیرند و ذات واجبی در سوی دیگر (قابل توجه منتقدین عرفان که می‌گویند عارفان همه چیز را خدا می‌انگارند!!)

حقیقت حق، هم مطلق و هم مقید است و نیز نه مطلق است و نه مقید؛ این بحث یک سر نخ برای بحث تشبیه و تنزیه و جمع تشبیه و تنزیه است.

مطلق است به این معنا که تنها در حد نفس رحمانی نیست و مقید است بدین معنا که در تمام شئون و تعینات نیز حضور دارد؛ بلکه در هر مرتبه و تعینی عین آن مرتبه و تعین است و قیود آن را به خود می‌گیرد.
اما نه مطلق است نه مقید؛ زیرا حقیقتی ورای تمام اینهاست. بنابراین به خاطر همین اطلاق مقسمی بودن حق‌تعالی است که می تواند دو وصف اطلاق و تقیید نسبت به او برابرباشد.
حالا این اطلاق مقسمی خارجی وجودی، ریشه‌اش همین نامتناهی و نامحدود بودن وجود حق است.
بی شک وجود نامتناهی در عین آن که به هیچ حدی محدود نیست، از هیچ حد و تعینی هم جدا نیست؛ چرا که اگر حدی از او جدا باشد و نامتناهی آن را در بر نگیرد، نامتناهی نخواهد بود.
پس از آن جهت که نامتناهی در هر حد تعینی وجود دارد، عین آن حد است و از آن جهت که ورای آن حد و تعین نیز هست غیر او است (این همان تمایز احاطی فوق الذکر است).
پس اثبات و سلب هر تعینی، نسبت به نامتناهی یکسان خواهد بود. در این بیان، اطلاق و تقیید، هر دو تعین به شمار می‌روند. در نتیجه، نسبت وجود نامتناهی به اطلاق و تقیید یکسان خواهد بود یعنی هر دو نوع تعین را می‌پذیرد در عین آنکه ورای آنها هم هست.

حافظ;916477 نوشت:
حقیقت حق، هم مطلق و هم مقید است و نیز نه مطلق است و نه مقید؛ این بحث یک سر نخ برای بحث تشبیه و تنزیه و جمع تشبیه و تنزیه است.

مطلق است به این معنا که تنها در حد نفس رحمانی نیست و مقید است بدین معنا که در تمام شئون و تعینات نیز حضور دارد؛ بلکه در هر مرتبه و تعینی عین آن مرتبه و تعین است و قیود آن را به خود می‌گیرد.



باسلام و عرض ادب

وقتی میگوییم مطلق است یعنی تنها در حد نفس رحمانی که مقید است نیست یعنی مطلق از فقط نفس رحمانی نبودن است یعنی این اطلاق سلب تعین نفس رحمانی از ذات میکند و اثبات اینکه چیست نمیکند به همین خاطر خود این مطلق هم که فقط سلب است قید محسوب میشود؟ این تعبیر درسته.

اگر سلب تعین و قید نفس رحمانی و اطلاق سریانی موجب اثبات مقابل آن یعنی ذات به اطلاق مقسمی شود دیگر چه نیازی هست که با این اطلاق بگوییم حق نه مطلق است نه مقید؟ آیا سلب طرفین به خاطر تعین مقام مفهوم و قید ظرف ذهن است؟

حافظ;916341 نوشت:
مبدئیتِ وجود از باب الوهیت اوست این مطلب یعنی در واقع وجود حق من حیث الذات مبدئیت ندارد بلکه از حیث مرتبه است که کار می کند.

آیت الله جوادی آملی میفرماید:

برهان نظم هویت ثابت نمی​کند بلکه ناظم ثابت می​کند.
برهان حرکت هویت ثابت نمی​کند بلکه محرک ثابت می کند.
برهان حدوث هویت ثابت نمی​کند بلکه محدث ثابت می​کند.
برهان وجوب هویت و واجب ثابت نمی​کند بلکه واجب موجد و موجب ممکن که تعینی از تعینات هست ثابت می​کند.

آیا برهانی برای اثبات هویت به اطلاق مقسمی هست؟ که هویت صمدی رو اثبات کنه؟ (فرق واجب و واجب موجد چیه؟)

حافظ;916341 نوشت:
صمد به معنای «الذی لا جوف له» دلالت بر اطلاق مقسمی دارد.

درنتیجه اگر صمد دلالت بر هویت اطلاق مقسمی باشد آیا صمد بالاتر از هو و بالاتر از الله و بالاتر از احد که تعین اول است میباشد؟ برخی فرمودن به خاطر عظمتی که این اسم داره فقط یکبار در قرآن آنهم در سوره توحید ذکر شده.

Seyyed*;916533 نوشت:
وقتی میگوییم مطلق است یعنی تنها در حد نفس رحمانی که مقید است نیست یعنی مطلق از فقط نفس رحمانی نبودن است یعنی این اطلاق سلب تعین نفس رحمانی از ذات میکند و اثبات اینکه چیست نمیکند به همین خاطر خود این مطلق هم که فقط سلب است قید محسوب میشود؟ این تعبیر درسته.

اگر سلب تعین و قید نفس رحمانی و اطلاق سریانی موجب اثبات مقابل آن یعنی ذات به اطلاق مقسمی شود دیگر چه نیازی هست که با این اطلاق بگوییم حق نه مطلق است نه مقید؟


منظور از اطلاق مقسمی، بشرط لا نیست. مقصود از «مقسم» در اطلاق مقسمی، مقسم به معنای واقعی کلمه است. مقسم هیچ گاه از اقسامش خالی نیست از طرفی محدود به یکی از اقسامش هم نیست.
اگر منظور از این عبارتتان، تنزیه است خداوندهم دارای ویژگی تنزیه است هم فوق تنزیه است فوق تنزیه و تشبیه یعنی همین اطلاق مقسمی. لطفا اخرین پست قبلی را مجددا مطالعه بفرمایید.

Seyyed*;916533 نوشت:
آیا سلب طرفین به خاطر تعین مقام مفهوم و قید ظرف ذهن است؟

این جمله برای حقیر مفهوم نیست لطفا اصلاح بفرمایید.

Seyyed*;916535 نوشت:
درنتیجه اگر صمد دلالت بر هویت اطلاق مقسمی باشد آیا صمد بالاتر از هو و بالاتر از الله و بالاتر از احد که تعین اول است میباشد؟ برخی فرمودن به خاطر عظمتی که این اسم داره فقط یکبار در قرآن آنهم در سوره توحید ذکر شده.

خداوند هم در ذاتش، صمد است هم در اسم جامع اللهش، صمد است، هم در صفاتش صمد است ... .

Seyyed*;916534 نوشت:
آیا برهانی برای اثبات هویت به اطلاق مقسمی هست؟ که هویت صمدی رو اثبات کنه؟ (فرق واجب و واجب موجد چیه؟)

هر برهانی که بی‌نهایتی خداوند را ثابت کنه، اطلاق مقسمی رو هم ثابت می‌کنه. اطلاق مقسمی همون بی‌نهایت بودن خداوند است.
واجب یک وصف است موجد هم یک وصف است. یعنی فرقشان در فرق این دو وصف است.

حافظ;916477 نوشت:
بنابراین، از آن جهت که نامتناهی در هر حدی وجود دارد، عین آن حد است و از آن جهت که ورای آن حد نیز هست، غیر از آن است.

سلام علیکم

چرا نامتناهی از دو جهت بررسی میشه. مگه میشه معنای نامتناهی از جهت عینیت با حد تبدیل به معنای متناهی بشه؟ آیا عینیت نامتناهی با هر حدی یعنی برداشته شدن حد یا عینیت یعنی حد دار شدن نامتناهی؟ چرا عرفا اینطوری حقایق رو بیان میکنن؟

Seyyed*;916646 نوشت:
مگه میشه معنای نامتناهی از جهت عینیت با حد تبدیل به معنای متناهی بشه؟

نگارش این جمله درسته؟ یا به جای کلمه‌ی «متناهی» باید «نامتناهی» باشه؟

Seyyed*;916646 نوشت:
سلام علیکم

چرا نامتناهی از دو جهت بررسی میشه. مگه میشه معنای نامتناهی از جهت عینیت با حد تبدیل به معنای متناهی بشه؟ آیا عینیت نامتناهی با هر حدی یعنی برداشته شدن حد یا عینیت یعنی حد دار شدن نامتناهی؟ چرا عرفا اینطوری حقایق رو بیان میکنن؟


سلام علیکم
در عین حال که یک مقدار جمله‌تان نارسا ست اگر درست حدس زده باشم باید اینطور پاسخ بدم که نامتناهی وقتی می‌تونه نامتناهی باشه که هیچ موطنی خالی از او نباشه و الا نامتناهی نخواهد بود. حالا کثرات که بهره‌ای از وجود دارند اگر وجوداتی در مقابل حضرت حق باشند، لازمه‌ ی این سخن، نقض نامتناهی بودن خداوند است.
عارفان نظام عالم را بر اساس اسماء الله تبیین می‌کنند. معنای اسم را هم می‌گویند «ذات + صفت خاص» این ذات مع صفة خاصة به دو صورت قابل تصور است یا این که اینها دارای بینونت عزلی باشند یعنی به صورت جزیره‌ای دیده شوند ذات یک طرف و صفت خاصه یک طرف ؛ خب این که غلط است و باز توالی فاسد پیش می‌آید؛ گونه‌ی دیگر بدین صورت است که ذات از این صفت جدا نباشد به نفس احاطه، عین این حد است و به نفس احاطه، غیر آن است. «أنا الله» حلاج، اگر معنایش این باشد که خدا فقط تعین «حلاج»ی است این کفر است اما منظور حلاج این نبوده است بلکه وی تنها یک قسمت قضیه را به چشم کشیده است و قسمت دیگر را اگر هم نگفته، به فراست و فطانت مخاطب واگذار کرده است. تکه دیگر این است که خدا محدود به تعین «حلاجی» نمی شد. خب این قضیه که عین این تعین است و عین این تعین نیست به یک مصحح نیاز دارد و آن بی‌نهایتی و احاطه‌ی حضرت حق است. حضرت حق به نفس احاطه، عین تعینات و به نفس احاطه، غیر آنهاست و اگر غیر از این بگوییم، منجر به تناهی وی می شود.

حالا کسانی که مخالف آموزه‌های عرفانی‌اند این مسئله را باید به درستی حل کنند که بالاخره کثرات آیا دارای وجودات مستقل هستند یا نیستند و اگر هستند چطور در کنار بی‌نهایتی پروردگار قابل جمع است؟!
تنها با این توضیحاتی که عارفان گفته اند می‌توان این کلام امیرالمومنین علیه السلام را فهم کرد: «داخل فی الاشیاء لا بالممازجة و خارج عن الاشیاء لا بالمباینة» هم داخل در اشیاء است و هم بیرون از اشیاء ، داخل در اشیاء است اما نه آن جوری که یک‌ جسم داخل جسم دیگر می‌شود ، مثل اینکه آب داخل زمین می‌شود که یعنی امتزاج‌ ، عنصری با عنصر دیگر ممزوج می‌شود ، نه ، و خارج است از اشیاء نه به‌ معنای اینکه مباین و بیرون است ، مثل اینکه من دستم را روی این میز می‌گذارم می‌گویم دست من بیرون از میز است ، این جور هم نیست .
حالا یکی مثل حلاج یک تکه و قسمت اولش را گفته قسمت و تکه دیگرش را نگفته است.
تعبیر دیگر امیر المومنین علیه السلام این است: «لیس فی الاشیاء بوالج و لا عنها بخارج» (نه در اشیاء ولوج کرده و فرو رفته است و نه از اشیاء بیرون است).
اگر غیر از این را بگوییم، نقض بی‌نهایت بودن پروردگار است.

حافظ;916694 نوشت:
نگارش این جمله درسته؟ یا به جای کلمه‌ی «متناهی» باید «نامتناهی» باشه؟


سلام علیکم

منظورم این بود که عینیت نامتناهی با حد یعنی تناهی چون اگر نامتناهی عین حد بشه ولی همچنان نامتناهی باشه عینیت متحقق نشده؟؟؟؟ البته این مسئله فقط از یک جهت هست ولی از جهت اینکه ورای حد هست نامتناهیه یعنی تصور جمع این دو مفهوم نتیجه اش میشه « نامتناهی متناهی »

حافظ;916694 نوشت:
حضرت حق به نفس احاطه، عین تعینات و به نفس احاطه، غیر آنهاست و اگر غیر از این بگوییم، منجر به تناهی وی می شود.

اینجا باید عینیت معنا پیدا کنه که حضرت حق عین تعیناته یعنی تعین همان ذاتی است که قابل اکتناه و متعین نیست یا همان مسئله سریان و ظهور ذات در تعین و مقوم بودن ذات برای تعین مطرحه؟ عینیت ذات با تعین یعنی نفی و انکار تعین چون یک ذات بی نهایت مستقل + تعین = ذات بی نهایت مستقل و معنای تعین برداشته میشه. شاید اصطلاح قوام ذات برای تعین بهتر از اصطلاح عینیت باشه اینطور نیست. چون شما سابق فرمودین از بی نهایت چیزی کم بشه باز بی نهایته حالا ذات منهای تعین باز هم بی نهایته چون لایتناهی بودن از لوازمه ذاته. البته جدا کردن ذات از تعین به معنای استقلال وجودی تعین نیست چون تعین قائم به ذاته و مقوم با عین فرق داره. شبهه های هم که معمولا مخالفین وحدت وجود مطرح میکنن این هست که چطور قاذورات همان ذات هستن و این را اهانت به ساحت حق میدانن. البته مسئله تشکیک وجود هم برای رفع این شبهه مناسبه ولی موضوع وحدت وجود رو اهل معرفت ادق از تشکیک وجود میدانند.

نمیشه گفت چون هویت نفس رحمانی سریان است پس این موجب تناهی است؟ و به کاربردن اصطلاح لایتناهی برای نفس رحمانی مجاز هست؟

Seyyed*;916778 نوشت:
منظورم این بود که عینیت نامتناهی با حد یعنی تناهی چون اگر نامتناهی عین حد بشه ولی همچنان نامتناهی باشه عینیت متحقق نشده؟؟؟؟ البته این مسئله فقط از یک جهت هست ولی از جهت اینکه ورای حد هست نامتناهیه یعنی تصور جمع این دو مفهوم نتیجه اش میشه « نامتناهی متناهی »

سلام علیکم.
اگر نگوییم عین تعینات است پس چه بگوییم؟ که در عین حال بی‌نهایتی‌اش حفظ شود؟ قوام (که در پست بعدی ذکر کردید) یعنی چی (تحلیلش چیه)؟

Seyyed*;916779 نوشت:
نمیشه گفت چون هویت نفس رحمانی سریان است پس این موجب تناهی است؟ و به کاربردن اصطلاح لایتناهی برای نفس رحمانی مجاز هست؟

به نظر شما نفس رحمانی با وجود داشتن قید، می‌تونه بی‌نهایت باشه؟

Seyyed*;916779 نوشت:
معمولا مخالفین وحدت وجود مطرح میکنن این هست که چطور قاذورات همان ذات هستن و این را اهانت به ساحت حق میدانن.

خب این جواب داره. مباحث خودش رو می طلبه با این بحث خلطش نکنید بهتره.

حافظ;916851 نوشت:
به نظر شما نفس رحمانی با وجود داشتن قید، می‌تونه بی‌نهایت باشه؟


سلام علیکم

نه نمیتونه بی نهایت باشه چون طبق بیان شما هویتش سریانه نه ذات مستقل به اطلاق مقسمی در نتیجه اگر از اول نفس رحمانی رو بی نهایت فرض نمیکردیم کل شبهات موجود که از اول مطرح کردیم به وجود نمی آمد. اصلا اطلاق همراه با قید برای نفس رحمانی چه ضرورتی داره برای اینه که اگر نفس رحمانی اطلاق قسمی نباشه در نتیجه وجود صمدی اطلاق مقسمی نمیشه؟ یعنی اطلاق مقسمی بودن وجود صمدی مشروط به اطلاق قسمی بودن نفس رحمانیه؟

Seyyed*;916853 نوشت:
یعنی اطلاق مقسمی بودن وجود صمدی مشروط به اطلاق قسمی بودن نفس رحمانیه؟

اطلاق مقسمی مشروط به غیر خود نیست چون اصلا غیری در مقابل ندارد. این نیاز داره به فهم درست عینیت در عین غیریت. هم عینیت را پابرجا کنیم و هم غیریت را. «داخل فی الاشیاء لا بالممازجة و خارج عن الاشیآء لا بالمفارقة». «لیس کمثله شیء».

حافظ;916859 نوشت:
اطلاق مقسمی مشروط به غیر خود نیست چون اصلا غیری در مقابل ندارد. این نیاز داره به فهم درست عینیت در عین غیریت. هم عینیت را پابرجا کنیم و هم غیریت را. «داخل فی الاشیاء لا بالممازجة و خارج عن الاشیآء لا بالمفارقة». «لیس کمثله شیء».


یعنی برای حل محذور عینیت ناچاریم لفظ اطلاق رو به نفس رحمانی بدیم؟ یعنی اگه اطلاق با قید نباشه نفس رحمانی چی میشه اصلا بهش نگیم مطلق ولی مطلق با قید و تعین یا فهم عینیت در عین غیریت میشه مثل کچل زلفی. به هر حال ذات غیر از ظهوره گرچه ظهور غیر نباشه اما ذات هم نیست.

Seyyed*;916861 نوشت:
ناچاریم لفظ اطلاق رو به نفس رحمانی بدیم؟

ذات به محض ظهور، در موطن ظهور (ذات ظهور یافته)، از اطلاق خودش خارج می شه. حالا این ظهور وحدانی، باید طوری باشد که همه مظاهر را پوشش دهد لذا باید سریان داشته باشد مطلق باشد. منتهی این ظهور، مقید است به قید سریان. نمی تونه غیر از این هم باشد پس می شود مقید. اما ذات، اینچنین نیست فوق سریان هم هست. هیچ رق و قیدی ندارد. رها از حتی قید سریان است. نفس رحمانی، در حال سریانش، میخ کوب است اما ذات بی‌نهایت، منزه از این میخ‌کوب شدن است.
فرق است بین «ظاهر»، «ظهور» و «مظهر». ما این سه چیز را داریم. مظاهر، همه کثرات و عالم اند که متکثر اند. ظهور، یکی بیش نیست که همان نفس رحمانی است و ظاهر همان ذات حق‌تعالی است.

حافظ;916865 نوشت:
ذات به محض ظهور، در موطن ظهور (ذات ظهور یافته)، از اطلاق خودش خارج می شه. حالا این ظهور وحدانی، باید طوری باشد که همه مظاهر را پوشش دهد لذا باید سریان داشته باشد مطلق باشد. منتهی این ظهور، مقید است به قید سریان. نمی تونه غیر از این هم باشد پس می شود مقید. اما ذات، اینچنین نیست فوق سریان هم هست. هیچ رق و قیدی ندارد. رها از حتی قید سریان است. نفس رحمانی، در حال سریانش، میخ کوب است اما ذات بی‌نهایت، منزه از این میخ‌کوب شدن است.
فرق است بین «ظاهر»، «ظهور» و «مظهر». ما این سه چیز را داریم. مظاهر، همه کثرات و عالم اند که متکثر اند. ظهور، یکی بیش نیست که همان نفس رحمانی است و ظاهر همان ذات حق‌تعالی است.

سلام علیکم

توضیحات مثل همیشه خوب و قانع کننده ممنون از شما.

پس با این اوصاف اطلاق نفس رحمانی فقط در مورد تحت پوشش قرار دادن مظاهر است. یعنی مطلق فقط در احاطه مظاهر ولی ذات از همین اطلاق سریانی و پوششی هم مطلق است. یعنی ذات احاطه و اطلاق بر احاطه و اطلاق سریان نفس رحمانی دارد. در واقع باید بگیم اطلاق ذات من جمیع الجهات است نه مثل نفس رحمانی اطلاق موردی و ایجابی بگیم یا باید بگیم ذات از اطلاق سریانی هم مطلق است و سلبی بیان کنیم؟

پس ظهور یا همان نفس رحمانی برزخ بین واجب و ممکن است درسته؟ یعنی به تعبیر آیت الله جوادی آملی نه اینکه این مسائل دو جهت داشته باشن ما از دو جهت بررسی میکنیم.

مسائلی پیرامون ظاهر و مظهر و ظهور هست که آیا در تجلی ظهور بهترین تجلی هست که دیگه بهتر از اون فرض نداره که ظهور هم لیس کمثل شیء هست چه برسه به ظاهر و مسائل دیگه که آیا سرّ اهل بیت تمام نفس رحمانیه یا نفوس ایشان فقط اتحاد با نفس رحمانی داره؟

Seyyed*;916890 نوشت:
پس ظهور یا همان نفس رحمانی برزخ بین واجب و ممکن است درسته؟

می‌توان گفت برزخ بین واجب و ممکن است می‌توان گفت جامع بین وجوب و امکان است. هر دو به یک معناست. آن حصه‌ی نفس رحمانی که در صقع ربوبی است، حصه‌ی واجبی نفس رحمانی است و آن حصه‌ای که خارج از صقع ربوبی است حصه‌ی امکانی آن است. نفس رحمانی از تعین اول را شامل می‌شود.

Seyyed*;916890 نوشت:
مسائلی پیرامون ظاهر و مظهر و ظهور هست که آیا در تجلی ظهور بهترین تجلی هست که دیگه بهتر از اون فرض نداره که ظهور هم لیس کمثل شیء هست چه برسه به ظاهر و مسائل دیگه که آیا سرّ اهل بیت تمام نفس رحمانیه یا نفوس ایشان فقط اتحاد با نفس رحمانی داره؟

بله، نفس رحمانی رق منشوری است که مظاهر مانند نقوش بر روی آن منقش می‌شوند. انسان کامل هم با اتحاد با نفس رحمانی، در عالم ساری می‌شود.
Seyyed*;916890 نوشت:
در واقع باید بگیم اطلاق ذات من جمیع الجهات است نه مثل نفس رحمانی اطلاق موردی و ایجابی بگیم یا باید بگیم ذات از اطلاق سریانی هم مطلق است و سلبی بیان کنیم؟

بنده متوجه تفاوت ایجابی و سلبی در کلام شما نشدم. اگر منظور شما از ایجابی همان فوق سریان بودن است، «ایجاب» خوب است. بنده با ایجاب موافق‌ترم.

حافظ;916912 نوشت:
می‌توان گفت برزخ بین واجب و ممکن است می‌توان گفت جامع بین وجوب و امکان است.

سلام علیکم

جامع بین وجوب و امکان یعنی وجوب هم مثل بی نهایت در دو مرتبه وجوب با قید و وجوب مطلق معنا میشه. چون در پست های قبلی فرمودین وجوب ذات با وجوبی که مقابل امکان هست فرق داره. وجوب یعنی هستی عین ذات باشه مستقل باشه وجوبی که نفس رحمانی جامع بین وجوب و امکانه چه وجوبی هست؟ آیا باید ذات مقسمی رو از وجوب هم تنزیه کرد؟

حافظ;916912 نوشت:
انسان کامل هم با اتحاد با نفس رحمانی، در عالم ساری می‌شود.

اتحاد به معنی عینیت هست یعنی نهایت باطن و سرّ انسان کامل همون نفس رحمانی است یا نفس رحمانی در مراتبی مافوق عالی ترین مرتبه انسان کامله؟

Seyyed*;917095 نوشت:
سلام علیکم

جامع بین وجوب و امکان یعنی وجوب هم مثل بی نهایت در دو مرتبه وجوب با قید و وجوب مطلق معنا میشه. چون در پست های قبلی فرمودین وجوب ذات با وجوبی که مقابل امکان هست فرق داره. وجوب یعنی هستی عین ذات باشه مستقل باشه وجوبی که نفس رحمانی جامع بین وجوب و امکانه چه وجوبی هست؟ آیا باید ذات مقسمی رو از وجوب هم تنزیه کرد؟


سلام علیکم
نقیض نامتناهی در مقام ذات هرگز راه ندارد (نکته استطرادی: می‌توان از این سخن جواب شبهات امثال استیس را هم داد که گفته اصل امتناع و اجتماع تناقض در ساحت ذات نقض می‌شود به عقیده او ساحت عرفان ساحتی تناقض آمیز است و به خاطر همین منطق و عقل در آن راه ندارد)
این نقیض نداشتن در ساحت ذات، معنایش این است که همه احکام در مقام ذات، «اطلاقی» است. یعنی تشخص اطلاقی، وجوب اطلاقی، خارجیت اطلاقی، همانطور که می‌گوییم وجود اطلاقی و وحدت اطلاقی و اطلاق مقسمی (نامتناهی بودن).
پس همه احکام اطلاقی برای خداوند ثابت است و نقیضشان هرگز در آن مقام راه ندارد. اما در تعین ثانی اینچنین نیست. وجوب در تعین ثانی مقابل امکان است.

حق سبحانه، یک احکام اطلاقی در مقام ذات دارد و یک احکامی در مقام تجلیات دارد و این دو را باید از هم تفکیک کرد.
البته احکام اطلاقی در مقام ذات، با احکام ذات در مقام تجلیات بیگانه هم نیست که البته بحث ما این قسمت نیست.
اما نکته‌ای که قابل دقت است این است که هر مرتبه‌آی از وجود و هر ساحتی از هستی برای خود احکام ویژه‌ای دارد و نمی‌توان حکم مرتبه‌ای را به مرتبه‌ی دیگر نسبت داد؛ یعنی مثلا نمی‌توان حکم نحوه‌ی وجود مادی را به نحوه‌ی وجود مجرد تسری داد؛ همچنان که وجود مستقل برای خود، ویژگی‌هایی دارد که در وجود رابط هرگز به چشم نمی‌خورد.
بنابراین، باید بدانیم که ساحت متناهی و هستی محدود احکامی دارد که نباید انتظار داشت این احکام در نامتناهی راه یابد همانطور که وجود نامتناهی احکامی دارد که وجود متناهی از آن بی‌بهره است.
در ساحت متناهی، هر کدام از دو امر محدود و متمایز از یکدیگر که بر یکدیگر احاطه وجود ندارند، غیر از دیگری است و اگر یکی، غیر دیگری است، دیگری نیز غیر آن است؛ مثلا اگر انسان غیر از سنگ است، نمی‌تواند هم انسان باشد هم غیر انسان و سنگ باشد در این ساحت، تناقض می شود که اگر بخواهد هر دو امر باشد؛ از سوی دیگر، دو امری مانند «انسان»‌ و «حیوان ناطق» اگر عین هم باشند معنا ندارد بگوییم در خارج غیر هم می‌توانند باشند. اما در ساحت نامتناهی، هنگام بررسی نسبت آن با متناهی، نباید به احکام متناهی یاد شده ملتزم شویم؛ چون هر ساحتی برای خود احکام ویژه‌ای دارد.
وجود نامتناهی آن است که همه هستی را پر کرده و برای متناهی، در ورای آن جایی نمی‌ماند. اگر وجودی ورای وجود نامتناهی باشد، باید گفت حیطه‌ای از هستی (وجود متناهی) وجود دارد که از احاطه‌ی وجود نامتناهی بیرون است و این بدان معناست که وجود نامتناهی، نامتناهی نیست. پس وجود نامتناهی باید در همه ساحتهای هستی متناهی، حضور داشته باشد؛ بنابراین، عین آنها خواهد بود.
غیریت حق از ساحتهای هستی متناهی هم اینطور درست می شود که نامتناهی همین که نامتناهی است در نتیجه از متناهی ممتاز است ولی چون نامتناهی است چیزی ورای آن نیست و عین همه است. این مطلب همان حرفی است که بارها در طول این تاپیک تکرار شده است که مطلق به نفس اطلاق ذاتی، عین تعینات و به نفس همین اطلاق، غیر آنهاست.
در اینجا بوسیله نامتناهی بودن و اطلاق ذاتی داشتن، عینیت در عین غیریت تثبیت شد و اگر غیر این باشد تناقض پیش می‌آید و با نامتناهی بودن نمی‌سازد.
بنابراین در این ساحت، هیچ امری که با نامتناهی نسازد (سازگار نباشد) وجود ندارد پس هیچ تناقضی هم در میان نیست.
حق از مخلوقات تمایز دارد اما تمایز احاطی، نه تمایز تقابلی. این از شاهکارهای تعبیری و تبیینی عرفان اسلامی است که با تمایز احاطی می‌توان در عین تصویر کردن امتیاز، عین هم بودن را هم ثابت کرد.
خب حالا که بحث به این جا کشید می‌خواهم یک گریز بزنم به این بحث که این که می‌گوییم «احدی نمی‌تواند بر حقیقت ذات دست یابد (حتی پیامبر صلی الله علیه و آله)» به چه دلیل است؟
پاسخ: این سخن ریشه در این حقیقت دارد که در ذات، حکم خاصی حاکم نیست یعنی مقام ذات به وصف خاصی مقید نمیشود.
مراد از حکم، احکام مخصوصی است که به طرز معمول به امور متناهی نسبت داده می‌شود.
امر نامتناهی نسبت به تمام امور متناهی، نسبتی یکسان دارد، نسبت به تمام احکامی هم که به همه آنها می‌توان انتساب داد، نسبتی یکسان خواهد داشت، پس این احکام از مقام ذات نفی میشود. این احکام، همان احکامی اند که دارای مقابل است و موجب تنزل از مقام ذات می شود. پس مقام اطلاقی ذات، تمامی احکام و مقابل آنها را در بر می‌گیرد. حتی اوصاف «وحدت» در مقابل «کثرت» یا غیر اینها نمی‌توانند بر این مقام تعین یابند.
اما احکامی که با مقام اطلاق سازگار باشد و موجب تنزل آن نشود و در مرحله تعینات مطرح نباشد را می‌توان به مقام اطلاقی ذات نسبت داد. احکامی مثل «وحدت حقیقی»، «اطلاق مقسمی»، «بساطت اطلاقی»، «وجوب اطلاقی» و «تشخص اطلاقی» از این گونه‌اند.
بنابراین شخصی مثل ابوحامد ترکه در کتاب قواعد التوحید انتساب صفت «وجوب» به ذات حق را نافی اطلاقی مقسمی آن مقام نمی‌داند و آن را موجب تنزل از مقام ذات نمی‌داند.
شارح این کتاب، «صائن الدین ترکه» با افزودن این تحلیل فلسفی می‌گوید: «چون مفهوم «وجوب» اساسا جزو معقولات ثانی است، از حاق ذات انتزاع می‌شود و موجب تنزل از مقام ذات نیست». از این رو نمی‌توان آن را همچون قیدی و تعینی انگاشت که ذات اطلاقی را به حکمی خاص مخصوص کرده باشد.
پس با یک بیان فلسفی می توان گفت احکامی همچون اطلاق مقسمی، وحدت اطلاقی، تشخص اطلاقی و ... که همه به عنوان حیثیت‌هایی از جنس مقولات ثانی هستند، برای حق در مقام ذات صادق اند (تمهید القواعد ص 247 - 246، انتشارات بوستان کتاب).
صائن الدین در شرح عبارت می‌گوید: اساسا هر حکمی که برگرفته از معنا و قیدی خارج از ذات یعنی مجموعه‌ی تعینات باشد، ذات را از اطلاق و لاتناهی به تعین در مراتب تنزل می‌دهد، اما اگر حکم از حاق ذات انتزاع شده باشد، به طوری که از اندماج آن در متن ذات خبر بدهد، بدون آنکه از تعین و تقیدی برای ذات حکایت کند، موجب تقید و تنزل خداوند از مقام اطلاقی نخواهد شد.

امیدوارم گره ذهنی شما را درست دریافت کرده باشم!

بعلاوه افزون بر احکام اطلاقی، کمالات اطلاقی را نیز می‌توان به مقام ذات نسبت داد، بدون اینکه موجب تنزل از آن مقام صورت گیرد. مثل کمالات علم و قدرت و حیات که به نحوی اطلاقی وجود دارند. اما باید دقت کرد که صفات در این مقام به صورت مندمج و غیر ممتاز از یکدیگر اند.
برخی از این صفات با عنوان «اسماء ذاتی» تعبیر کرده اند اما باز باید دقت کنیم که مراد از «اسم» در اینجا همان اسم عرفانی نیست که نمایانگر نوعی تعین است. لذا برای اجتناب از چنین خلطی، از این صفات با عنوان «شئون ذاتی» یا «شئون اطلاقی» تعبیر شده است.
پس مقام اطلاقی ذات، نعت اطلاقی را می‌پذیرد.
حتی صفت «علم» در این مقام ذات مطرح هست (علم ذات به ذات) اما به این معنا که علم حق در این مقام، از نوع علم وجودی است به معنای «عذم غیبت» است. و از نوع نسبت علمی یا اضافه اشراقی علمی که در ممکنات است نمی‌باشد.

Seyyed*;917095 نوشت:
اتحاد به معنی عینیت هست یعنی نهایت باطن و سرّ انسان کامل همون نفس رحمانی است

بله. اما از یک جهت دیگر گفته می شود که نهایت ارتقاء انسان کامل، تعین اول است. این دو به صورت خیلی ظریف یک تفاوتهایی دارند که در این مجال نمی‌گنجد.

حافظ;917444 نوشت:
وجود نامتناهی آن است که همه هستی را پر کرده و برای متناهی، در ورای آن جایی نمی‌ماند. اگر وجودی ورای وجود نامتناهی باشد، باید گفت حیطه‌ای از هستی (وجود متناهی) وجود دارد که از احاطه‌ی وجود نامتناهی بیرون است و این بدان معناست که وجود نامتناهی، نامتناهی نیست. پس وجود نامتناهی باید در همه ساحتهای هستی متناهی، حضور داشته باشد؛ بنابراین، عین آنها خواهد بود.
غیریت حق از ساحتهای هستی متناهی هم اینطور درست می شود که نامتناهی همین که نامتناهی است در نتیجه از متناهی ممتاز است ولی چون نامتناهی است چیزی ورای آن نیست و عین همه است.

سلام علیکم

بسیار عالی با تشکر از شما

این توضیح مفهوم کلام حضرت امیر رو در مورد «داخل فی الاشیاء .....» رساند. خصوصا مبحث تمایز احاطی کاملا بر جمله حضرت صدق میکنه. البته موضوع احاطه قیومیت هم که سابق عرض کردم همین نوع احاطه بود.

حافظ;917444 نوشت:
در ذات، حکم خاصی حاکم نیست یعنی مقام ذات به وصف خاصی مقید نمیشود.
مراد از حکم، احکام مخصوصی است که به طرز معمول به امور متناهی نسبت داده می‌شود.
امر نامتناهی نسبت به تمام امور متناهی، نسبتی یکسان دارد، نسبت به تمام احکامی هم که به همه آنها می‌توان انتساب داد، نسبتی یکسان خواهد داشت، پس این احکام از مقام ذات نفی میشود.


موضوع ضرورت ازلی چه رابطه ای با جمله بالا که فرمودین داره؟

Seyyed*;917463 نوشت:
موضوع ضرورت ازلی چه رابطه ای با جمله بالا که فرمودین داره؟

با توجه به مطالبی که عرض شد به نظر شما چه رابطه‌ای دارد؟

حافظ;917506 نوشت:
با توجه به مطالبی که عرض شد به نظر شما چه رابطه‌ای دارد؟

اصل هستی که خالی از تمام قیود ذاتی و وصفی و زمانی و مکانی و تقابل و تضاد و مثل و ... است ضرورت ازلی دارد یعنی زوجیت برای اربعه ذاتی است چون تا مادامی که عدد چهار هست زوجیت هم برایش ضرورت دارد و ذات فرع بر هستی است یعنی تا مادمای که هستی هست ذات هم هست اما ضرورت ازلی از همین قید ذاتی هم اطلاق دارد و هستی صرف و مطلقی است که انکار آن سفسطه است و اثبات آن ناممکن بلکه تمامی مسائل و احکام پیرامون هستی مطلق و صرف تنبیهی هستند. چون در مقام تصور و تصدیق هستی هم ظرف ذهن و تعین ذهنیات مانع از ادراک اصل هستی مطلق هستن لذا ضرورت ازلی به نظرم همان هویت مطلق مقسمی است.

آیا وجوبی که مقابلش امکان هست ضرورت ذاتی دارد؟

موضوع میخکوب بودن نفس رحمانی که هویت سریانی دارد دقیقا متوجه نشدم چیه یعنی در عین سریان ثابت هم هست؟

حافظ;917444 نوشت:
احکامی مثل «وحدت حقیقی»، «اطلاق مقسمی»، «بساطت اطلاقی»، «وجوب اطلاقی» و «تشخص اطلاقی» از این گونه‌اند.

توضیح مختصر و در حد یک جمله در مورد هر کدام از احکام اطلاقی میخواستم تشکر

Seyyed*;917555 نوشت:
اصل هستی که خالی از تمام قیود ذاتی و وصفی و زمانی و مکانی و تقابل و تضاد و مثل و ... است ضرورت ازلی دارد یعنی زوجیت برای اربعه ذاتی است چون تا مادامی که عدد چهار هست زوجیت هم برایش ضرورت دارد و ذات فرع بر هستی است یعنی تا مادمای که هستی هست ذات هم هست اما ضرورت ازلی از همین قید ذاتی هم اطلاق دارد و هستی صرف و مطلقی است که انکار آن سفسطه است و اثبات آن ناممکن بلکه تمامی مسائل و احکام پیرامون هستی مطلق و صرف تنبیهی هستند. چون در مقام تصور و تصدیق هستی هم ظرف ذهن و تعین ذهنیات مانع از ادراک اصل هستی مطلق هستن لذا ضرورت ازلی به نظرم همان هویت مطلق مقسمی است.

«ضرورت ازلی» از عناوین فلسفی است معنایش آن است که خداوند به نفس وجود خود، وجودش را از خود دارد بدون هیچ لحاظ غیری چه به نحو تعلیلیه و چه به نحو تقییدیه.
ملاصدرا بین ضرورت ذاتی و ضرورت ازلی فرق گذاشته‌ است. ضرورت ازلیه باید به گونه‌ای باشد که هیچ گونه حیثیت نخورد (نه تقییدیه و نه تعلیلیه). یعنی وجود مطلق واقعا موجود حقیقی است. برای موجود بودن هیچ حیثیت تقییدیه و تعلیلیه نمی‌خواهد (بالضرورة الازلیة). چنین موجودی حتمیت از دلش می‌جوشد.
البته چنین مطلبی بعد از آن است که ما اثبات وجود مطلق کردیم. آنوقت می‌گوییم این موجود در موجود بودن احتیاج به هیچ چیز ندارد.
این ها احکام اطلاقی اند و قید برای ذات محسوب نمی‌شوند. از متن ذات کنده می شود. وجوب اطلاقی هم همینطور است.
وجوبی که در فلسفه اثبات می‌کنیم (ضرورت ازلیه) باز باید یک قید دیگر بخورد تا وجوب اطلاقی شود چون وجوب اطلاقی در عرفان برتر از ضرورت ازلیه در فلسفه است.
چون ضرورت ازلیه در فلسفه نوعا در مقابل ممکن به کار می‌رود پس باید یک چیز دیگری اضافه کنیم که هیچ قیدی هم نمی‌خواهد و هیچ گونه تحدد ندارد و همه جا را هم می گیرد لذا در عرفان، قید «اطلاقیه» را اضافه می‌کنند یعنی بگوییم ضرورت ازلیه‌ی اطلاقیه.
آنوقت چنین موجودی، احکامی دارد که همه این احکام او را از مقام اطلاق در نمی‌آورد و باید گفت عین اویند و وراء شیء نیست (زائد بر متن نیست).
بنابر این مطلب می‌گوییم: «وجوبه عینه؛ وحدته عینه؛ تشخصه‌ عینه؛ اطلاقه عینه».

Seyyed*;917555 نوشت:
آیا وجوبی که مقابلش امکان هست ضرورت ذاتی دارد؟

با توضیح فوق باید گفت بله.
Seyyed*;917555 نوشت:
موضوع میخکوب بودن نفس رحمانی که هویت سریانی دارد دقیقا متوجه نشدم چیه یعنی در عین سریان ثابت هم هست؟

یعنی قیدش شده است.

Seyyed*;917555 نوشت:
توضیح مختصر و در حد یک جمله در مورد هر کدام از احکام اطلاقی میخواستم تشکر

ما یک عنوان «واحد بالشخص» داریم که هر جا برای خود یک تعریفی دارد. واحد ساری ملاصدرا (وحدت سریانی) واحد بالشخص است. وحدت اطلاقی حق تعالی هم واحد بالشخص است اما اینطور نیست که هر تفسیری که از وحدت کردیم در وحدت شخصیه کافی باشد؛ حق به وحدت اطلاقی واحد بالشخص است.
ما با دو بحث مواجهیم: یکی وحدت اطلاقی و یکی تشخص اطلاقی؛ اگر نامتناهی را در نظر بگیریم که حق نامتناهی است وجود نامتناهی بسیط، یعنی کل آنچه که به عنوان هستی می‌گوییم تا بی‌نهایت را پر کرده است. آنوقت این حقیقت بسیط خصیصه وحدت را هم دارد یعنی می‌گوییم «یک وجود نامتناهی است» و دو تا نمی‌شود. این چه نوع «یکی»‌بودنی است؟ این وحدت به نحو نامتناهی است که هر گونه کثرتهای متعدد را در او در نظر بگیریم از دل او در نمی‌رود. یعنی وحدتی است که سازگار است با همه کثرات. این را می گوییم وحدت اطلاقی.
وحدت جنسی و نوعی نیست. این وحدت، حتی واحد ساری هم نیست واحد ساری هویتش سریان است.
با اثبات وجود نامتناهی، خیلی از این احکام واجب اثبات می شود.
تعبیر دیگر، تشخص اطلاقی است. یعنی وجود نامتناهی، یک شخصیت اطلاقی دارد. البته ما یک واحد ساری هم داریم که «واحد بالشخص» در مورد او اطلاق می‌کنیم (در صدرا) شبیه نفس رحمانی که واحد بالشخص است اما یکی بودن آن چند مرحله‌ای و چند پله‌ای است. شخص کش دار است این غیر از شخص مطلق نامتناهی است. لذا در وحدت شخصیه عرفا، شخص اطلاقی منظور است.
می‌توان از طریق وحدت اطلاقی پلی زد و تشخص را اثبات کرد.
از طرفی بین وجود و تشخص، تساوق برقرار است. ملاصدرا گفته است تشخص هر شیء به حسب اوست و این خیلی حرف عالی‌ایی است. در اشیاء مادی یک زمان یا خصوصیات اوضاعی و ... برایشان مطرح است تشخص اینها یعنی جدای از دیگری بودن. یک تشخص عقلانی هم داریم. با کثرت هم می سازد. پس به حسب هر موطن وجودی، یک نوع تشخص داریم. در تشخص عقلانی ما نمی‌گوییم که اشتراک را نپذیرد. یعنی تشخص عقلانی با اشتراک هم سازگار است.
واحد ساری هم تشخص دارد اما تشخص خاص سریانی دارد.
حق تشخص دارد اما به نحو اطلاقی. معنایش این است که به حسب این وجود، با تمام کثرات سازگار است و هاضم همه است. در نتیجه مثلا می گوییم هذا الشخص موجودٌ بشخصیة الحق‌تعالی.
یعنی همه تشخصها با حیثیت تقییدیه آن یک تشخص اطلاقی شکل می گیرد.
همان تشخص حضرت حق آمد در این کثرات و خلاصه اینجا و آنجا و ... تشخص پیدا کردند.
لفظ تشخص اطلاقی یکی از احکام ذات است و وحدت اطلاقی هم یکی دیگر از احکام ذات در مقام اطلاق است.
همانطور که وحدت اطلاقی همه وحدات را در خود هضم می‌کند تشخص اطلاقی هم همه تشخصها را در خود هضم می‌کند. باید تشخص را در درونش معنا کنیم نه تنها هضمش می‌کند بلکه منشأ تمام تشخص‌ها هم هست.

حافظ;917662 نوشت:
تعبیر دیگر، تشخص اطلاقی است. یعنی وجود نامتناهی، یک شخصیت اطلاقی دارد.


سلام علیکم

مثل همیشه توضیحات کلیدی باتشکر از شما



پس اینکه گفته شده حق تعالی در خارج شخص است یا در تعبیر دیگر وحدت شخصی در خارج دارد یعنی از این جهت که مفهوم کلی نیست که مصادیق مختلف بر آن حمل شود منظور از شخص همان تشخص اطلاقی است؟ البته هر کدام از احکام اطلاقی بی ارتباط با حکم اطلاقی دیگر نیست و انگار این احکام اطلاقی هر کدام جامعیت دارد. منظور از اصل واقعیت که نفی آن سفسطه است همان تشخص اطلاقی است یا تعینی از تعینات تشخص اطلاقی است؟

Seyyed*;917688 نوشت:
منظور از اصل واقعیت که نفی آن سفسطه است همان تشخص اطلاقی است یا تعینی از تعینات تشخص اطلاقی است؟

سلام علیکم
می‌تواند هم این باشد و هم آن.

سوال
در چه صورت «بی‌نهایت بودن» به عنوان قیدی برای ذات حق‌تعالی محسوب می‌گردد تا لازم باشد از ذات وی تنزیه گردد؟

پاسخ
اگر بی‌نهایت بودن را به معنای مطلق بودن و بی‌قیدی معنا کنیم دو نحوه اطلاق و بی‌قیدی متصور است؛ یکی، «اطلاق مقسمی» و دیگری، «اطلاق قسمی».
اطلاق مقسمی همان ویژگی اساسی حق در عالم خارجی است. این اطلاق، به معنای وجود نامتناهی و بی‌حد است؛ وجودی که از هر تعین ویژه‌ای رهاست، اما همه تعینات را در خود جمع کرده است و در تمام آنها، سریان و حضور دارد. مانند نحوه‌ی وجود نفس، که یک نحوه‌ی وجود سِعی و انبساطی است. در واقع این ویژگی وجودیِ نفس، سایه‌ و ظلی از اطلاق و سعه‌ای است که در ذات حق‌تعالی هست؛ ویژگی‌ای که سبب می‌گردد تا در مورد نفس بگوییم که در تمام مراتب حضور دارد و بلکه در هر مرتبه‌ای عین همان مرتبه است. بنابراین در مورد حق‌تعالی گفته می‌شود، وجودی است که مطلق از هر قیدی است؛ به گونه‌ای که دیگر جایی برای وجود دیگری در عرض خود نمی‌گذارد. از همین رو، تمام کثرات امکانی باید نه در عرض وجود حق، بلکه در نفس وجود حق و به نحو شئون و اطوار وی تفسیر شوند. در لسان اهل معرفت، از این ویژگی چنین تعبیر می‌شود که ذات حق‌سبحانه، دارای ویژگی «اطلاق مقسمی» است.[1]
در تبیین سرّ این اطلاق گفته‌اند تعینات و کثرات و اشیاء را نمی‌توان در مقام اطلاقی ذات حق یافت؛ زیرا مقام اطلاقی ذات مطلق را نمی‌توان مقید به هیچ قیدی و متعین به هیچ تعینی تصور کرد. مقام ذات، از هر گونه قید و تعین مطلق است. این مقام، حتی با اسما و صفات الهی نیز مقید نمی‌باشد؛ زیرا اسما و صفات الهی از یکدیگر متمایزند؛ مثلا اسم باطن، غیر از اسم ظاهر و بلکه در مقابل آن است. به همین دلیل، آنجاکه با مصداق اسم باطن سر و کار داریم، مصداق اسم ظاهر نخواهد بود و برعکس. در غیر اینصورت، نمی‌توان گفت حق هم در موطن اسم ظاهر و هم در موطن اسم باطن حضور دارد. پس هیچ کدام از تعینات نباید در مقام ذات حضور داشته باشند به گونه‌ای که ذات را محصور و منحصر و مقید به خود کنند؛ زیرا این به معنای تنزل از مقام اطلاقی، به مقام تقید و تعین است. بنابراین، باید گفت ذات حق از هر نوع تعینی حتی تعینات مربوط به اسمای حسنایش مبراست. در حقیقت، سخن از نفی غلبه اسمی در برابر اسم دیگر در مقام ذات است آنچه تعین اسمی را پدید می‌آورد، غلبه اسمی در موطن خاص است؛ به گونه‌ای که در میان همه اسما این اسم خود را نشان می‌دهد. چنین تعین اسمی در مقام ذات منتفی است و با مقام اطلاقی ذات سازگار نیست.[2]
البته ذات حق می‌تواند تمام صفات را به نحو اندماجی در خود داشته باشد و این به معنای مقید و معین شدن ذات نیست.
ویژگی‌ اطلاق مقسمی حق، سبب می‌شود که بگوییم تنها مصداق بالذات موجود، حق است و این وجودِ یگانه‌ی اوست که تمام هستی را پر کرده است. اما در مورد کثرات امکانی، هر کدام مقید به قیدی و متعین به تعینی هستند. حق‌تعالی با ویژگی اطلاق مقسمی، هم مصداق اسم ظاهر و هم اسم باطن است در حالیکه مقید و محصور به هیچ کدا از آنها نیست.
اما اطلاق قسمی در مورد حقایقی به کار می‌رود که دارای نحوه‌ی وجودی سریانی و سعی هستند؛ البته با این قید که وجودِ آنها به قید سریان و عموم مقید است؛ بدین معنا که این وجود خاص در متن خارج چنین تحقق می‌یابد که هویت وجودی‌اش همان اطلاق است و این اطلاق، قیدی در نحوه‌ی وجودی اوست. اما وجودی که اطلاق مقسمی دارد، حتی این اطلاق نیز قید هویت وجودی او و نحوه‌ی وجود و تحققش در خارج نیست. در حقیقت، اطلاق مقسمی به وجود نامتناهی که هیچ گونه تناهی را بر نمی‌تابد، اشاره دارد.[3]
برای تقریب به ذهن، می‌توان آنچه با نام تشکیک خاصی در دستگاه فلسفه‌ی صدرایی با نام حقیقت واحده وجود مطرح شده است را تشبیهی برای اطلاق قسمی به حساب آورد. حقیقت واحده وجود، حقیقتی سریانی است که به قید اطلاق مقید است. حقیقت این وجود واحد، همان سریان در بالاترین مرتبه سلسله مراتب تشکیکی وجود تا پایین‌ترین مرتبه آن است. در نتیجه، اطلاق و انبساط قید این حقیقت است؛ یعنی اطلاق آن قسمی است. عارفان صادر نخستین (نخستین تجلی وحدانیِ حق) را که حقیقت آن به صورت اطلاق قسمی بر تمام تعینات سایه افکنده را بر «نفس رحمانی» تطبیق کرده‌اند که به بیان تمثیلی، حقیقتی گسترده از عرش تا فرش و هویتی سریانی است که در تمام مراتب حضور دارد.
روشن است چنین توصیفی از گستردگی‌ و سریان که برای نفس رحمانی صورت گرفت را نمی‌توان به ذات بی‌نهایت خداوند نسبت داد؛ زیرا منجر به محدودیت در ذات حق‌ می‌گردد و این، عین کفر است.
پس نباید اطلاق و بی‌نهایتی خداوند را به صورت اطلاق قسمی معنا و تفسیر کرد به گونه‌ای که اطلاق، قید هویت این حقیقت را تشکیل دهد. این ویژگی، سزاوار مخلوقی مانند نفس رحمانی است که ورای سریان در تمام تعینات، چیزی از خود ندارد؛ زیرا، هویت نفس رحمانی، هویت سریانی است به گونه‌ای که مقید به این قید سریان است و چیزی ورای سریان ندارد. اما وجود حضرت حق، حقیقتی ورای سریان است به گونه‌ای که در ورای تعینات و شئون یک هویت فی نفسه برای خود دارد؛ نه این که هویتش آن به سریان و انبساط در همه‌ی تعینات خلاصه شود. به عبارت دیگر، در عین حال که اطلاق قسمی نیز دارد و در تمام تعینات حضور دارد، فراتر از تمام تعینات قرار می‌گیرد.

نتیجه
بی‌نهایتی حق‌تعالی به این معناست که ذات وی را تنها نباید در تعینات و شئونش یافت، بلکه در عین آنکه در این تعینات حضور دارد، ذاتی ورای آنهاست؛ ذاتی نامتناهی که در تمام تعینات و حتی در نفس رحمانی هست در عین حال ورای آنها نیز هست. پس می‌توان گفت حقیقت حق، هم مطلق است و هم مقید است و نیز نه مطلق است و نه مقید؛ مطلق است بدین معنا که تنها در حد نفس رحمانی نیست و مقید است زیرا که در تمام تعینات و شئون مقید، نیز حضور دارد؛ بلکه در هر مرتبه و تعینی عین آن مرتبه و تعین است. اما نه مطلق است و نه مقید؛ زیرا حقیقتی ورای تمام اینهاست. وجود او در عین حال که به هیچ حدی محدود نیست، از هیچ حد و تعینی هم جدا نیست؛ در غیر اینصورت، جدایی همانا و نامتناهی نبودن همان.[4] پس، اگر بی‌نهایت بودن ذات خداوند را به صورت اطلاق قسمی تشریح کنیم، منجر به مقید شدن ذات حق می‌‌گردد و ذات حق از این نحوه اطلاق، منزه است. صحیح آن است که بگوییم ذات حق، مطلق به اطلاق مقسمی است.

منابع
[1]. سیدیدالله یزدانپناه، مبانی و اصول عرفان نظری، ص 208 – 209.

[2]. همان، ص 210.

[3]. ر.ک: قیصری، شرح فصوص الحکم، تصحیح آشتیانی، ص 13؛ کاشانی، اصطلاحات الصوفیة، ص 48.

[4]. ر.ک: سیدیدالله یزدانپناه، همان، ص 208 – 216.


موضوع قفل شده است