داستانك نويسي: در رابطه با محرم و صفر( نویسندگان تشریف بیاورید)

تب‌های اولیه

86 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
داستانك نويسي: در رابطه با محرم و صفر( نویسندگان تشریف بیاورید)

بدون ترديد شما هم خيلي وبلاگ ها و سايت هايي را ديده ايد كه آرشيوي از داستانك ها دارند. اين داستانك ها بسيار آموزنده، جذاب و ماندگارند
در اين جا مي خواهيم كمي جلوتر برويم و خودمان توليد كننده شويم.
كسي كه داستانك خوبي
كوتاه
جذاب
علمي
همه پسند
و با موضوع تربيتي و روان شناختي
بنويسد از حامي جايزه مي گيرد.
اين جايزه مربوط به خود حامي است و مدير سايت بي گناه است او را نسبت به انجمن هاي ديگر محكوم نكنيد
توجه توجه
چارت انجمن مشاوره موضوعات را به شما مي دهد نگاه كنيد و داستانك بنويسيد

آيا مي دانيد يكي از كليد هاي طلايي ارتباط با افراد استفاده از تمثيلات، استعاره ها و ضرب المثل ها و داستانك هاي طرف مقابل است؟

آيا مي دانيد با تغيير كلمات ،تمثيلات و تشبيهات مخرب و نادرست مي توانيم احساس و نگرش و رفتار خود را هنجار و سالم و بانشاط كنيم؟
مثلا نگوييد
اعصابم را خرد كردي
بگوييد
ناراحتم كردي
----------------

نگوييد
زندگي جهنمه
بگوييد
دنيا سختي و شيريني اش با هم است
و........

سلام اول بگید جایزش چیه

تكراري نباشه ها

گمنام;29316 نوشت:
سلام اول بگید جایزش چیه


سلام پيرمردي در برق آفتاب ايستاده بود او را سوار ماشين كردم تا مقصد دعام كرد وقتي خواست پياده بشه با دستان لرزانش كرايه اي در آورد به من بدهد گفت پدرجان دعاي شما برام كافيه مسافركش نيستم گفت خب من ده هزار صلوات به نيت شما مي فرستم آمد پياده بشود گفتم نه زحمت ميشه پدر جان نه .. تبسمي كرد و صلوات مخصوصي فرستاد گفت اين معادل ده هزار صلوات است
نگران نباشيد جايزه ماندگار و معنوي خوبي است

رویا


عزیزم داری به چی فکر می کنی؟
زن به خودش آمد:هیچی.همین طوری.
نه، بگو، داشتی به یه چیزی فکر می کردی!
خیلی دلت می خواد بدونی؟
مرد سر به نشانه تایید تکان داد.
زن آهی کشید:خوب،راستش،
داشتم به مرد رویاهام فکر می کردم.مردی
که می خواست منو خوشبخت کنه.ولی،
تو همه چیز رو خراب کردی.
تمام رویاهای منو به هم زدی.می فهمی
مرد با عصبانیت پرسید:اون کیه؟
زن به چشم او خیره شد
و با صدای بغض آلودی گفت:خود تو.

بابا چرا قهر مي كنيد من كه مي دونم همه اهل فن هستيد دست به قلم (ببخشيد به كي برد)
بنويسيد
حتما اسم جايزه بردم بدتون اومد
اصلا جايزه بي جايزه
شما براي دل خودتون بنويسيد براي دل كاربرا بنويسيد
بالاخره بنويسيد:Gol:

خلع سلاح زبان گرم
بچه خردسال همسايه به من گفت: سلام
گفتم: سلام كوچلوي خوشگل
گفت: تو عموي من ميشي؟
گفتم: آره عمو جون چرا كه نشم خيلي هم دلم بخواد كه عموي دختري به اين نازي بشم.
گفت: عموي من هميشه مياد خونه ما برام بستني مي خره.
:Gig:

--------------------
جملات كارساز: كوتاه، نفوذ به كانال هيجان طرف مقابل، غيرمستقيم و توجه به حرمت فرد مقابل


[="Red"]حرف بد
[/]
مامان،بابا ودختر کوچولو رسیدن جلوی درآسانسور.
بابا شستی رو زد ولی آسانسور بالا نیومد.
بابا با عصبانیت گفت:خرابه،باید از پله ها بریم.باز این بزمجه هاخرابش کردن .
یک ماه بعد...
مامان ودختر کوچولو رسیدن جلوی در آسانسور.
مامان شستی رو زد ولی آسانسور بالا نیومد .
مامان گفت:خرابه،باید از پله ها بریم.
دخترکوچولو گفت:باز این بزمجه ها خرابش کردن؟:tajob:

نکته:از دوستان صمیمانه معذرت میخوام.من نمیدونستم چه حرف بدی بنویسم که خیلی بد نباشه.



همه ی میهمانان گرم گفتگو بودند
نوبت پذیرایی شد
دختر کوچولوی نازی بشقابهای میوه را چید
او با همه توان خود ظرف بزرگ میوه را به زور می آورد
همه میهمانان با دیدن این صحنه بامزه و غیر متناسب خندیدن
یکی گفت : چقدر کوچولوئه
دختر بچه در حالی که سینه اش را جلو داده بود گفت:
درست هست که کوچولو هستم ولی زرنگم!!!

نکته : نگاه مثبت به خود داشتن

babak_637489490:سلام
dokhtar_sade:سلام
dokhtar_sade:بفرمایید
babak_637489490:خوب هستید؟
dokhtar_sade:مرسی. من شمارو میشناسم؟
babak_637489490:خب نه ولی اشنا میشیم asl میدید؟
dokhtar_sade:چی بدم؟
pesar:مشخصاتتون رو اسم و از کجایید...؟مگه چت نمیکنید؟
dokhtar:نه من دفعه اولمه میام چت
dokhtar:ثریا هستم از تهران
pesar:چند ساله؟
dokhtar:من20سالمه و شما؟
pesar:بابک هستم از تهران 23سالمه.. و خیلی تنهام:Ghamgin:
dokhtar:اخی گناه داری
pesar:اینجا همه بهم دروغ میگن
dokhtar:یعنی شما نمیگی؟
pesar:من از دروغ تنفر دارم و از این جهت هم ضربه زیاد خوردم
dokhtar:پس شکست عشقولانه هم داشتی..
pesar:اره اما مقصر نبودم بهم نامردی کردن..
dokhta:ببین من باید برم مامان گیر داده ....اگه پا نشم سیستم تعطیل..
pesar:نمیشه نرید؟اخه باز تنها میشم...:Ebraz Doosti:
dokhtar:نه نمیشه... اما اگه شد میام بازم. فعلا..
pesar:باشه گلم پس مواظب خودت باش
dokhtar:شما هم... فعلا...:Gol:
.......
pesar:سلااااااااااااامممممممممم
pesar:وای باور نمیشه اومدی چشمم به صفحه خشک شد..:Rose:
dokhtar:سلام به خاطر من منتظر بودید؟
pesar:شاید باورت نشه اما از اون وقتی که رفتی هر لحظه به یادت بودم
dokhtar:چرا اخه؟مگه من چی دارم؟
pesar:نمیدونم اما توی دلم یه حسی دارم... بی خیال..
pesar:چرا دیروز نیومدی؟
dokhtar:اووووووووم خب کار داشتم. نمیشد
pesar:کار داشتی یا مهم نبود برات!!
dokhtar:نه اخه تو که نمیدونی خانواده ما چطوری هستن..
pesar:چطوری هستن ؟
dokhtar:همش گیر میدن میگن اینترنت نرو تازه الانم قاچاقی اومدم
pesar:قربونت برم به خاطر من قاچاقی اومدی؟دیدی حق داشتم ...
dokhtar:حق داشتی که چی؟
pesar:که دوستت داشته باشم...
dokhtar:چیییییییییییییییی؟دوستم داری؟
dokhtar:ندیده؟نشناخته؟مگه میشه...
pesar:مگه دل ادم هم دروغ میگه بهش..اتفاقا عشق واقعی اینه
pesar:و معلومه به خاطر قیافه نیست..
dokhtar:نمیدونم گیج شدم شوکه شدم..
dokhtar:ببین باید برم مامان الان میاد
pesar:نرو تنها میشم دوباره ها...:Ghamgin:
dokhtar:مجبورم وگرنه سیستم جمع میشه
pesar:یعنی باز باید این همه منتظر بمونم تا بیای؟
pesar:لااقل شماره تو بده و قبل این که بیای اس ام اس بده
dokhtar:نه نمیشه من که شمارو نمیشناسم
pesar:اشکالی نداره اعتماد نداری دیگه باشه برو بای
dokhtar:خب به این زودی که نمیشه اخه؟خودت بودی چکار میکردی؟
pesar:
dokhtar:چرا جواب نمیدی؟
dokhtar:باشه قهر نکن میدم اما نزنگی ها تا خودم اس بدم
dokhtar:بیا0938000000000
pesar:خیلللللیییییییی گلی باشه زنگ نمیزنم اما الان تک میزنم شماره ام بیفته
pesar:ثریا جان
dokhtar:بله
pesar:دوستت دارم:Ebraz Doosti:
dokhtar:ممنون فعلا بای
............
pesar:سلام:Rose:
dokhtar:سلام یه ساعته دارم زنگ میزنم کجایی؟
pesar:ببخشید خونه نبودم گلم اذیت شدی نه؟
dokhtar:نه فدای سرت خودت خوبی؟
pesar:میگذرونم بد نیستیم:Ghamgin:
dokhtar:چیه مگه حالت خوب نیست؟
pesar:نمیدونم باور کن خسته شدم اخه یک هفته داریم چت میکنیم اما هنوز ندیدمت منم ادمم
dokhtar:از اولشم قرار نبود ببینیم قرار بود چت ساده باشه
pesar:یعنی من حق ندارم عشقمو ببینم؟ببینم کیه که شب و روز به خاطرش خواب ندارم؟
dokhtar:خب دیدی بعد چی؟اخرش که چی؟
pesar:ثریا!!!!ازت انتظار نداشتم من گفتم تو عشقمی واسه همیشه میخوامت
Pesar:دیگه نمیتونم وایسم و اینطوری باهام برخورد کنی کاری نداری؟
pesar:لااقل عکستو بذار برام
dokhtar:خب اخه نمیگی اخرش قراره چی بشه؟منم حق دارم
pesar: میبینمت بعد اگه پسندیدم میام خواستگاری
pesar:اصلا نمیخوام تو احساس نداری یعنی برای دیدنت باید التماس کنم؟
dokhtar:باشه حالا قهر نکن میذارم برات ولی حواست باشه کسی نبینه
pesar:قربونت برم میدونستم خیلی گلی
.........
ادامه دارد....

..........ادامه
dokhtar:سلام
pesar:سلام
dokhtar:خوبی؟
pesar:ممنون
pesar:باهات حرف دارم ثریا
dokhtar:بگو گلم چیزی شده؟
pesar:ثریا الان یک ماه هست که چت میکنیم
pesar:اینطوری فایده نداره من باید ببینمت و حرفامو رو در رو بزنم
dokhtar:بابک باز شروع نکن بهونه جدیده؟
pesar:یه سوال میپرسم خدایی راست بگو باشه؟
dokhtar:مگه تا حالا دروغ شنیدی از من؟باشه بپرس
pesar:من رو دوست داری؟
dokhtar:خب معلومه خیلی زیاد
pesar:پس جون من بیا ببینمت
dokhtar:قسم نده گفتم که درست نیست
pesar:باور کن قول میدم همین یه بار بعد بیام خواستگاری
pesar:ثریا درک کن نمیتونم مستقیم از تو چت بیام خواستگاری
pesar: درکم کن خواهش میکنم
dokhtar:دلم راضی نمیشه میترسم اخه اگه یکی دیدمون چی؟
dokhtar:اگه گرفتنمون چی؟میدونی ابروم میره؟
pesar:فکر اونجاشم کردم اصلا مگه به من اعتماد نداری؟
dokhtar:دارم اما...
pesar:اما نداره فردا بعد کلاس میام دنبالت
dokhtar: باشه من که حریف تو نمیشم
pesar:راستی ثریا یه چیز دیگه
dokhtar:چی؟
pesar: خیلی دوستت دارم
dokhtar: منم دوستت دارم عزیزم
.............
(دیگه قرار ملاقات ها حضوری شده)......
یک ماه بعد...
..........
dokhtar:سلام
pesar:چه سلامی ثریا !چرا همش زنگ میزنی؟مگه نگفتم نزن تا بزنم
dokhtar:یک هفته میشه زنگ نزدی دل تنگتم خب چرا جواب تلفن ها رو نمیدی؟
pesar:بس کن خب اومدم حالا کار نداری؟
dokhtar:بابک!!!!منم ثریا!!دیگه دوستم نداری؟
pesar:تو مثل این که حالیت نیست بابا دست از سرم وردار
dokhtar:یعنی همه چی تمام؟
pesar:ببین مگه چیزی بوده چرا گیر میدی؟
dokhtar:بابک حالا که سو استفاده کردی؟حالا یادت افتاد منو نمیخوای
pesar:هر طور میخوای فکر کن منو تو به درد هم نمیخوریم
dokhtar:چطور اوایل زندگیت بودم حالا که...
saper:برو بابا من کار دارم تو هم برو دنبال زندگیت بای
dokhtar:بابک نرو
dokhtar بابک!!!!!!!!!!!!
............
..........
dokhta: بابک کجایی؟تو رو خدا اگه هستی جواب بده..
dokhtar:چرا گوشیتو خاموش کردی جون ثریا اگه اومدی جواب بده
.........
dokhtar:بابک فقط بگو سالمی خیلی نگرانتم
dokhtar:امروز اومدم در خونه دوستت که با هم رفتیم اما خبر ازت نداشتن میدونم ناراحت میشی
dokhtar:اما دلم شور میزنه باببببببببببککککککککک
........
dokhtar:الان میفهمم چی به روزم اومد تو خیلی پستی چقدر ساده بودم
dokhtar:دیگه از همتون متنفرم همتون اشغالید
dokhtar:امروز میخوام از دنیا خداحافظی کنم حالم از همتون بهم میخوره
dokhtar:برای همیشه خداحافظ
........................................................................................................................................

این ماجرای جالب و تامل برانگیز انتخاب مسعود لعلی در کتاب "شما عظیم تر از آنی هستید" که می اندیشید را بخوانید و ببنید آیا می توان به راحتی قضاوت کرد یا نه؟ در روزگار کهن، پیرمرد روستازاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد و همه همسایگان برای دلداری به خانه اش آمدند و گفتند: عجب شانس بدی آوردی که اسب فرار کرد! روستازاده پیر در جواب گفت: از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ و همسایه ها با تعجب گفتند: خب معلومه که این بد شانسیه! هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیرمرد به همراه بیست اسب دیگر به خانه برگشت.
پیرمرد بار دیگر در جواب گفت: از کجا می دانید که از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی ام؟ فردای آن روز، پسر پیرمرد حین سواری در میان اسب های وحشی، زمین خورد و پایش شکست. همسایه ها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی و کشاورز پیر گفت: از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ و چند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند: خب معلومه که از بدشانسی تود بوده، پیرمرد احمق و کودن! چند روز بعد، نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمین دور دستی با خود بردند. پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام معاف شد. همسایه ها برای تبریک بار دیگر به خانه پیرمرد رفتند: عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد و کشاورز پیر گفت: از کجا می دانید که ...

فكر قبل از عمل

يكى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله به آن حضرت عرض كرد: من هميشه در معامله و داد و ستد دچار ضرر و زيان مى شوم ، مكر و حيله خريدار يا فروشنده مانند جادو مرا مغبون مى كند. پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود:

(در آن معامله اى كه از گول خوردن در آن مى ترسى ، با كسى كه معامله مى كنى تا سه روز حق بر هم زدن معامله را شرط كن كه اگر ضرر كردى بتوانى مال خود را پس بگيرى ؛ و هنگام معامله صابر و بردبار باش .

بدان كه تأمل و بردبارى از خداست و عجله و شتابزدگى از شيطان است . تو مى توانى از سگ اين پند را بياموزى ،هر كارى كه براى تو پيش آمد، آن را استشمام كن (يعنى در جوانب خوب و بد آن انديشه وتفكر كن و بدون مقدمه وارد نشو) همان طور كه اگر لقمه نانى جلوى سگ بيندازى فورا آنرا نمى خورد بلكه اول بو مى كند، وقتى تشخيص داد كه مناسب است مى خورد. تو با اين عقل و خرد، از سگ كمتر نيستى ، پس قبل از كار فكر و تامل كن .

روايتها و حكايتها ص 195 - داستانهاى مثنوى 2 - 125.

معرفی کتاب در زمینه داستانک

شما عظیم تر از آنی هستید که می اندیشید (5) به بلندای فکرت پرواز خواهی کرد
پدیدآورنده: مسعود لعلی
ناشر: بهار سبز - 31 خرداد، 1387قیمت: 25000

شما عظیم تر از آنی هستید که می اندیشید (4) جانب عشق عزیز است فرو مگذارش
پدیدآورنده: مسعود ناشر: بهار سبز - 30 آذر، 1388قیمت: 23000 ریال

شما عظیم تر از آنی هستید که می اندیشید (2) بهشت یا جهنم انتخاب با شماست
پدیدآورنده: مسعود لعلیناشر: بهار سبز - 30 آذر، 1388قیمت: 40000 ریال

شما عظیم تر از آنی هستید که می اندیشید (3) مشکلات را شکلات کنید
پدیدآورنده: مسعود لعلی (گردآورنده)ناشر: بهار سبز - 30 آذر، 1388قیمت: 35000 ریال

شما عظیم تر از آنی هستید که می اندیشید (6) عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی
پدیدآورنده: مسعود لعلیناشر: بهار سبز - 1قیمت: 30000 ریال

بهشت یا جهنم، انتخاب با شماست
پدیدآورنده: مسعود لعلی، سحر داورپناه، اکبر نعمتی (ویراستار)
ناشر: بهار سبز - 24 فروردین، 1389
قیمت: 45000 ریال

ز مثل ... زندگی: داستان های الهام بخش برای ساختن یک زندگی شاد و موفق
پدیدآورنده: مسعود لعلی، بهرام سفری
ناشر: فرا انگیزش - 08 آذر، 1388
قیمت: 33000 ریال

nasim;29619 نوشت:
حرف بد

مامان،بابا ودختر کوچولو رسیدن جلوی درآسانسور.
بابا شستی رو زد ولی آسانسور بالا نیومد.
بابا با عصبانیت گفت:خرابه،باید از پله ها بریم.باز این بزمجه هاخرابش کردن .
یک ماه بعد...
مامان ودختر کوچولو رسیدن جلوی در آسانسور.
مامان شستی رو زد ولی آسانسور بالا نیومد .
مامان گفت:خرابه،باید از پله ها بریم.
دخترکوچولو گفت:باز این بزمجه ها خرابش کردن؟:tajob:

نکته:از دوستان صمیمانه معذرت میخوام.من نمیدونستم چه حرف بدی بنویسم که خیلی بد نباشه.


جالب بود . ممنون :Kaf:

مناظره تير و كمان

روزي تيري كه بلند و راست قامت و با نشاط بود از كنار كماني مي‌گذشت با تندي به كمان گفت آهاي پيرمرد قد خميده مگه نمي بيني من دارم رد ميشم تنه لش خودت رو بكش كنار.

تير سالخورد كه گرم و سرد زندگي را چشيده بود از پشت عينك خود نگاه به قد و قامت تير كرد و بعد لبخندي زد و گفت ماشاالله چه قد سروگونه اي داري چشم نخوري جوان. من كنار مي روم اما يك حرف از سر دلسوزي از من ريش سفيد مي‌شنوي؟ تير كه از برخورد ملايم كمان شرمنده شده بود گفت: با كمال ميل. كمان گفت: پسرم مي‌توني مسير زندگي‌ات را به تنهايي بروي اما اگر تير از قوس كمان عبور كند كمتر شكست مي‌خورد و زود تر به هدف مي‌رسد. بله پسرم آنچه را جوان در آيينه نمي بيند پير در خشت خام مي‌بيند.





تربیت

مامان دخترکوچولو هر موقع میخواست اشتباهات دختر کوچولورو به اون گوشزد کنه براش قصه میگفت:
یکی بود یکی نبود یه آقا فیله بووود خیلی خوب بود بود، ولی به بزرگترا سلام نمیکرد...
یکی بود یکی نبود یه خانم خرگوشه بووود خیلی خوب بود ،ولی با دندوناش پسته میشکست...
یه روز مامان دخترکوچولو جلوی چشمای دختر کوچولو به خانم همسایه دروغ گفت.
بعد از رفتن خانم همسایه دختر کوچولو اومد پیش مامان وگفت:یکی بود یکی نبود یه مامان بدی بووود...:nishkand:

نکته:بهترین روش تربیت کودکان رفتار صحیح والدین واطرافیانه.

آقا مهدی باشیم نه میتی

تربیت نادرست
_آخه من به دوستام چی بگم؟چه جوری بگم شماها نتونستید یه گوشی درست و حسابی برام بخرید؟
_پسرم مگه اینی که توی دستته،چه اشکال داره؟!
_چشه؟کهنه است،دمده شده.من یه مدل بالاتر و جدیدتر میخوام،اینکه دارم،کاراییش کمه!
_مامان!خوب مبین راست میگه.شما همش میخواید خساست به خرج بدید.خوب یه کم هم به فکر آبروی ما باشید!
_تو دیگه چی میگی؟نکنه تو هم چیزی میخوایی؟
_بله!پالتو؛همه بچه ها پالتوهاشون مارک داره،غیر از من.آبروی آدم میره!
_ما که پارسال برات پالتو خریدیم!
_نکنه توقع داری پالتوی پارسال رو امسال هم بپوشم؟!گفتم که من پالتوی مارک دار میخوام.
_خدایا!من از دست شماها چه کار کنم؟بذار باباتون بیاد،ببینم چی میگه؟

* * *



_چیه خانم تو فکری؟

_چی بگم؟بچه ها سفارشهای جدید دادن!مبین گوشی جدید میخواد،مینا هم پالتو!
_مگه ندارن؟پارسال برای هر دوتاشون خریدم!
_چرا،ولی مبین میگه گوشیش از مد افتاده،مینا هم پالتوی مارک دار میخواد!
_خانم جان!یادته،یادته اون موقع که اینا بچه بودن و حق انتخابشون دست من و تو بود،جدیدترین و گرونترین وسایل رو براشون میخریدی و هر چی من میگفتم:خانم بسه،گوش نمیدادی؟حالا بکش!
_تو هم که همش سرکوفت میزنی!خوب بد بود؟میخواستم بچه هام هرجا میرن برازنده و آراسته باشن،سربلند باشن!
_بگو خانم،بگو!آخه کی گفته لباس و وسایل مایه سرافرازی آدمه؟!اون چیزی که مایه افتخاره،یاد دادن چهارتا حرف درست و حسابی و ادب و نزاکت به بچه هاست!این خوبه که همه جا از علم و ادبشون تعریف بشه،نه از لباس و ظاهرشون.
حالا اون بچه های کوچیک شیک پوش،بزرگ شدن و اختیارشون دست خودشونه و از من و تو میخوان عین گذشته،به روز و گرون براشون خرج کنیم.

_تو هم که تا آدم میاد باهات حرف بزنه،سریع میزنی توی ذوق آدم.اصلا نه من چیز میخوام،نه بچه ها!
_این چه حرفیه میزنی،کی گفته چیزی نخوایید؟بخوایید،ولی به اندازه؛به اندازه نیازتون،نه برای کلاس گذاشتن برای مردم!
_ختم کلام،پول نمیدی دیگه؟
_نه،پول اضافی ندارم که بدم؛چون این اولین بار نیست که اینجوری از بچه ها طرفداری میکنی!
_من دیگه حوصله بحث کردن با تو رو ندارم.
* * *


مبین مشغول تنظیم گوشی جدیدش بود و مینا هم پالتوی مارک دارش رو پرو میکرد و هر دو خوشحال بودند،ولی مادر،حسرت زده و ناراحت به فاکتور فروش دست بند ارثیه ماردبزرگش خیره شده بود!


maryam;31314 نوشت:
تربیت نادرست

_آخه من به دوستام چی بگم؟چه جوری بگم شماها نتونستید یه گوشی درست و حسابی برام بخرید؟

_پسرم مگه اینی که توی دستته،چه اشکال داره؟!

_چشه؟کهنه است،دمده شده.من یه مدل بالاتر و جدیدتر میخوام،اینکه دارم،کاراییش کمه!

_مامان!خوب مبین راست میگه.شما همش میخواید خساست به خرج بدید.خوب ..........


سركار خانم مريم
سلام جالب بود
متن از خودتون بود؟

دوستان سلام
آخرين وقت براي ارسال داستانك‌هاي خود تا آخر ماه رجب تمديد شد.
منتظر نوشته هاي خودتان هستم
حامي

حامی;31357 نوشت:
دوستان سلام

آخرين وقت براي ارسال داستانك‌هاي خود تا آخر ماه رجب تمديد شد.


سلام

جناب حامي مگه قراره جايزه بديد كه وقت تعيين كرديد؟؟؟

اگه جايزه اي در كاره به ما هم بگيد .:Nishkhand:

ستايش;31515 نوشت:
[/center]

سلام

جناب حامي مگه قراره جايزه بديد كه وقت تعيين كرديد؟؟؟

اگه جايزه اي در كاره به ما هم بگيد .:nishkhand:


سلام
بله
بفرماييد

ـ مامان!یه سوال بپرسم؟
زن كتابچه ی سفید را بست. آن را روي ميز گذاشت: بپرس عزيزم.
- مامان خدا زرده؟
زن سر جلو برد: چطور؟
- آخه امروز نسرين سر كلاس مي گفت خدا زرده.
- خوب تو بهش چي گفتي؟
- خوب،من بهش گفتم خدا زرد نيست. سفيده.
مكثي كرد: مامان،خدا سفيده؟ مگه نه؟
زن،چشم بست و سعي كرد آنچه دخترش پرسيده بود در ذهن مجسم كند. اما،هجوم رنگ هاي مختلف به او اجازه نداد.
چشم باز كرد : نمي دونم دخترم. تو چطور فهميدي سفيده؟
[=zar]دخترک چشم روی هم گذاشت.دستانش را در هم قلاب کرد و[=arial, helvetica, sans-serif] [/][/]
لبخند زنان گفت: آخه هر وقت تو سياهي به خدا فكر مي كنم،يه نقطه ی سفيد پيدا ميشه.
زن به چشمان بی فروغ دخترک نگاه کرد
و
دوباره چشم بر هم نهاد

سلام دوستان
داستانك ها همگي جالبند و اينجا
فراموش نكنيد كه مسابقه مربوط به اثر خودمان است نه اثر ديگران.

ممنون جناب حامی

این تاپیک باعث شد تا کمی فکر کنیم.

:Kaf:

بچه ها را خیلی دوست داشت ، خیلی زیاد

برای همین تا ازدواج کرد بچه دار شد و دور و برش را سه چهار تا بچه قد و نیم قد گرفتند.
با خودش فکر کرد چه خوب میشد اگه کنار بچه داری کار هم بکنه ، هم در آمد داره و هم می تونه بیشتر برای بچه ها خرج کنه.

همیشه یه حسی بهش می گفت باید پیشرفت کنه ، تصمیم گرفت کار کنه ....

شروع کرد به سرکار رفتن و بچه ها را سپرد به مهد کودک .

حالا دیگه مادر نبود ، یه خانم کارمند بود با چهار تا بچه قد و نیم قد

بچه ها دیگه بزرگ شده بودند و هر کدوم رفته بود دنبال سرنوشت خودش.

مادر میانسال ما امروز توی پارک خیره شده به بچه هایی که دارند سرسره بازی می کنند.

یادش افتاد یه روزی پسر کوچولوی شیطونش ازش خواست تا اونو ببره پارک و مادر قصه ی ما اونروز به پسرش گفته بود: "وقت ندارم "

امروز با تمام وجود درک می کرد که بیشترین ثرمایه ای که والدین می تونند برای بچه هاشون خرج کنند چیه ؟!

وقت بزرگترین ثرمایه است ، اونو وقف بچه هامون کنیم.

سلام
سركار خانم حنانه
متن از خودتون كه نبود، بود؟

جناب حامی این متن یک واقعیت بود ، کلمه کلمه اون زائیده ذهن خودم بود .
شاید چون حقیقتی است ناب که با تمام وجود بهش اعتقاد دارم .

بعدشم اگه قرار باشه فکر کنید همه متن ها کپی پیسته که نمی شه ؟!
می شه؟:Ghamgin:

*حنانه*;31618 نوشت:
جناب حامی این متن یک واقعیت بود ، کلمه کلمه اون زائیده ذهن خودم بود . شاید چون حقیقتی است ناب که با تمام وجود بهش اعتقاد دارم .

سلام
یه ادم موفق رو میشناسم توی محل کار خودمون هنوز داره غصه
محبتی رو که مادر گرفتارش در کودکی براش کم گذاشت رو میخوره
حسرت بازی هایی که دوست داشت با مادرش بکنه و مادرش همیشه
وقتی میومد خسته تر از اونی بود که بخواد با بچه اش بازی کنه
زیبا و مستند بود....

حامی;31355 نوشت:
سركار خانم مريم

سلام جالب بود

متن از خودتون بود؟



سلام
بله
پارسال برای نشریه ای با عنوان اصلاح اگوی مصرف ازم داستان خواسته بودن این یکیش بود

سلام دوستان
مي دونم برخي دلخور شديد از شما پرسيدم از خودتونه
برخي دوستان در اين مسابقه از ديگران نوشتند من فقط پرسيدم مطمئن شوم
ولي در خوش ذوقي شما لاشك ولاشبهه

سلام
****************
پسرک دوان دوان به سمت مسجد می دوید اما وقتی رسید جمعیت از مسجد خارج می شدند. دوستش را دید او گفت دیر رسیدی. اشک در چشمان پسرک حلقه زد. آنشب به نماز جماعت نرسیده بود و به همین خاطر گریه کرد.
سال ها از آن شب گذشته و اکنون که پسرک به گذشته اش نگاه می کند و زشتی هایی را که انجام داده می بیند با خود می گوید تو همانی هستی که به خاطر دیر رسیدن به نماز گریه کردی؟
دلش برای آن گریه تنگ شده.

شاید دوباره بتواند گریه کند...

روزی که خدا می خواست کلاغ و طاووس رو خلق کنه به هر دو حق انتخاب داد
که بین آزادی و زیبایی یکی رو انتخاب کنن...کلاغ آزادی رو انتخاب کرد و طاووس
زیبایی رو..طاووس همیشه گوشه قفس و کلاغ آزاد آزاد...الان طاووس که توی قفسه
حسرت آزادی کلاغ رو میخوره و کلاغ حسرت این که رو میخوره که همه طاووس رو دوست دارن..
و زندگی یعنی این.....ندیدن داشته ها و حسرت نداشته ها...

لبیک یا حسین;31718 نوشت:
روزی که خدا می خواست کلاغ و طاووس رو خلق کنه به هر دو حق انتخاب داد
که بین آزادی و زیبایی یکی رو انتخاب کنن...کلاغ آزادی رو انتخاب کرد و طاووس
زیبایی رو..طاووس همیشه گوشه قفس و کلاغ آزاد آزاد...الان طاووس که توی قفسه
حسرت آزادی کلاغ رو میخوره و کلاغ حسرت این که رو میخوره که همه طاووس رو دوست دارن..
و زندگی یعنی این.....ندیدن داشته ها و حسرت نداشته ها...

سلام
به به عالي بود كوتاه و جداب
:Kaf::Gol:

بسم الله
سلام علیکم

جوایز مسابقه داستانک نویسی برای تمام شرکت کنندگان ارسال شد(چون همه شهرستانی بودند غیر از خودم،مال من امروز صبح رسید):hadyeh:

انشالله دوره جدید هم داریم.پس شرکت کنید تا جایزه ها رو ببرید

maryam;37513 نوشت:
بسم الله
مال من امروز صبح رسید):hadyeh:

سلام

به شما تبریک می گم ؛ امیدوارم هدایای بقیه هم همین روزها به دستشون برسه.

سلام
بازم مسابقه هست؟؟

ان شاالله

هر چند دیره ولی هر وقت داستانک رو بخونی تازه اس:Cheshmak:
*******************************************
شکست... خرد و شد ریخت.... همه دویدن به سمتش:
- چی بود؟
- عیب نداره نداره... فدای سرت....
- موظب باش خورده هاش تو دستت نره...
با اینکه ترسیده بود ولی وقتی دید همه کنارشن و به فکرش کمی خوشحال شد و به خودش بالید که چنین خانواده ای داره...
شکست... خرد شد و ریخت... اما این بار کسی کنارش نیومد... کسی بهش دلداری نداد... ترسید... گریه کرد اما این بار کسی اشک هاشو پاک نکرد...
تازه فهمید که ارزش یه ظرف بلور برای اطرافیانش بیشتر از قلبشه...

پسركي از همان ابتداي تولد دست چپ نداشت. وقتي بزرگتر شد به كونگ فو علاقه مند شد. همه مي گفتن تو با يه دست؟ كونگ فو ؟ تو؟
ولي پسرك توجه نمي كرد. رفت پيش يه استاد خوب كونگ فو و به كونگ فو ابراز علاقه زياد كرد. استاد به دليل علاقه ي شديد پسرك قبول كرد به اون آموزش بده. استاد فقط يه روش به پسرك ياد داد و هرروز باهاش همونو تمرين مي كرد.
تو مسابقات كشوري اون پسر نفر اول كونگ فو شد و وقتي از استاد پرسيدن كه چه طور با يه دست؟ جام طلا ي كونگ فو؟

استاد اينطور جواب داد:
1- اين پسر اون قدر اين تكنيك رو كار كرد كه در اون خبره شد
2- علاقه و اميد زيادي داشت
3- روش دفع اين تكنيك گرفتن دست چپ حريف هست كه اين پسر دست چپ نداشت

[="tahoma"]نتيجه : سعي كنيم از چيزاي به ظاهر منفي تو زندگي ، به طور مثبت استفاده كنيم [/] 

maryam;37520 نوشت:
مال من امروز صبح رسید)

سلام
اقا خیر از جوونیتون ببینید جایزه من هم امروز جمعه صبح!!!رسید..
دستتون درد نکنه... چرا زحمت کشیدید... چرا ویلا ندادین...کنار دریا ندادین.......
:Kaf::Kaf::Kaf::Kaf:
تشکر از هر کسی که باعثش بود از مدیر محترم سایت تا جناب حامی و......
خلاصه نمردیم و یه جایزه گرفتیم ولی خوب بود قبلش یه خبر میدادید خانواده
شوکه شدن...گفتن: تو!!!!!!جایزه!!!!!!حتما اشتباه اومده...مطمینی؟؟؟!!!:Gig::Gig:

سلام
با تشکر از جناب حامی
هدیه منم امروز عصر رسید.:ok!:

خوش بحال همه جایزه گرفتن!
جایزه چی بود؟؟:Gig:

silence;37976 نوشت:
خوش بحال همه جایزه گرفتن!
جایزه چی بود؟؟:Gig:

سلام
عزیز دوباره قراره جناب دکتر حامی مسابقه بذارن.این دوره رو شما هم شرکت کن
خود جایزه با تمام با ارزش بودنش که مهم نیست مهم نفس عمله.در ضمن قراره داستان بچه ها توی مجله خانه خوبان که چاپ موسسه امام خمینی قم هست چاپ بشه

دست جناب حامی و مدیر محترم سایت درد نکنه:goleroz:

صدای آشنا;37520 نوشت:
سلام

به شما تبریک می گم ؛ امیدوارم هدایای بقیه هم همین روزها به دستشون برسه.

سلام ، هدیه من هم چند روز پیش رسید ، وقت نکردم اطلاع بدم ، دستتون درد نکنه ، مجله خانه خوبان خیلی عالی بود :Mohabbat:

مشعل
مردی در عالم رویا فرشته ای را دید که در یک دستش مشعل و در دست دیگرش سطل آبی بود و در جاده ای روشن و تاریک راه میرفت.
مرد جلو رفت و از فرشته پرسید:این مشعل و سطل آب را کجا میبری؟
فرشته جواب داد:میخواهم با این مشعل بهشت را آتش بزنم و با این سطل آب جهنم را خاموش کنم. آن وقت ببینم چه کسی واقعا خدا را دوست دارد!
موضوع قفل شده است