جمع بندی نقش روح در حیات و زندگی ما

تب‌های اولیه

4 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
نقش روح در حیات و زندگی ما

بزار اینجوری برات توضیح بدم
ما با استفاده از مغزمون داریم فکر میکنیم،تصمیم میگیریم یا کاری رو انجام میدیم
روح این وسط هیچ وظیفه ای نداره
یعنی ما کاری رو انجام نمیدیم که منبع انجام اون کار توسط مغز ما نباشه و عملیات رو پردازش و تحلیل نکنه
این وسط ما هیچ قطعه ای از مغز رو سراغ نداریم کع یه کاری انجام بدیم ولی توی این قضییه بمونییم که این کاری که ما انجام دادیم عملیات پردازشش رو توسط کدوم قسمت از بدن داریم؟!!!قطعا میدونیم
اما برای در بدن هیچ تعریفی نداریم ..مثلا زمانی که انسان دچار مرگ مغزی میشه اگه روح جز و قسمتی آگاه کننده جسم انسان باشه باید بتونه کاری کنه یا به وسیله ی روح اعمال حیاتی انسان درک و حس بشن،،در صورتی که وقتی انسان دچار عارضه ی جسمی میشه در واقع روح هیچ غلطی رو نمیتونه بکنه یا اصلا در طول چندین سال زنگی ما اصلا روح خودمون رو حس نمیکنیم یا اتفاقی نمییفته که بر ما ثابت بشه که روح وجود داره...قدرت تخیل و تفکر انسان اونقدر بالاس که سعی میکنه برای سوال هایی که جوابشون رو نداره ، جواب در خور خودش پیدا کنه شاید با خلق یه موجود یا خلق یه چیزی درون یا اطرافش تا بتونه جواب سوالش رو پیدا کنه
مثلا سوالایی مثل من کی هستم؟
چرا مثل خود من در هیچ جای جهان نیست؟
انسان خیلی اوقات احساس میکنه که خاصه و از خودش میپرسه که این منه من از کجا اومده تو چه زمانی؟مگه من با این سطح هوشیاریم میشه قبلا زنده نبوده باشم یا بعدا همه از منه من از بین بره
اینجاست که با طرح این سوالا به وجود موجودی درون ظاهر خودش پی میبره که خیالییه و از تخیلش اونو ساخته چون نمیخاد درک کنه که همه ی آینده و گذشتش از بین میره و نمیتونه خودش رو به عنوان یک من که زنده هست تصور کنه،همیشه فکر میکنه که من باید کمتر از این میبودم اگه چیزی درون من نبود و چون فکرش از درونش میاد،این فکر به ذهنش خطور میکنه که شاید منه واقعی یه چیزی باشم که توی این جسم باشم و دارم فقط ازاین جسم استفاده میکنم تا زندگی کنیم...در واقع این جسم رو تسخیر کردم
اما اگه واقع بینانه بخایم فکر کنیم میبینیم همه اینا ساخته ی تفکر و ذهن ما هستش چون دنبال جوابیم،جواب سوالامونو ما منطقی داریم ولی چون نمیخایم واقعییت رو بپذیریم هیچوقت حتی یه نصف روز کامل بهشون فکر نمیکنیم

با نام و یاد دوست





کارشناس بحث: استاد مسلم

بسم الله الرحمن الرحیم

با سلام و احترام و تشکر از ارتباط شما با مرکز ملی پاسخگویی

آرین دزفولی;902623 نوشت:
بزار اینجوری برات توضیح بدم
ما با استفاده از مغزمون داریم فکر میکنیم،تصمیم میگیریم یا کاری رو انجام میدیم
روح این وسط هیچ وظیفه ای نداره

برای پاسخ جامع باید به چند نکته توجه بفرمایید:

نکته اول:
چند جمله در کلام شما دیده می شود که به ظاهر استدلال های شما در این مسئله هستند، اما با دقت در آنها متوجه می شویم هیچ کدام از آنها نمی توانند نبودن روح را اثبات کنند:

الف) تصمیم گیر نهایی

این استدلالتان که «ما با استفاده از مغزمان داریم تصمیم میگیریم یا هر کار دیگری را انجام می دهیم و روح کاره ای نیست!» پذیرفتنی نیست، چرا که این استدلال شما، همان ادعایتان است، یعنی این که تصمیم گیر نهایی اعمال ما روح است یا مغز، خود ادعاست، که شما معتقدید مغز تصمیم گیر نهایی است، و ما خلاف آن را ادعا می کنیم، پس این دلیل به شمار نمی رود، این یک ادعاست که باید اکنون بعد از بیان آن بر آن استدلال اقامه کنید.

ب) تعریف نفس یا روح و وظائف آن

شما گمان میکنید روح یک موجودی است در کنار جسم و نقش آگاهی دهندگی دارد، بعد می گویید چرا جسم را در مرگ مغزی آگاه نمی کند!! خب این یک تلقی اشتباه از روح و جسم است.
ببینید سیر تکامل انسان از یک موجود مادی یعنی نطفه شروع می شود و در یک حرکت استکمالی و رو به رشد دارای یک نفس مجرد می شود که در عمل به جسم مادی نیاز دارد، و سپس در ادامه حرکت، نیازش از آن جسم مادی هم برطرف می شود.
پس در تعریف ما، از روح انسان که در دنیا به جسم تعلق گرفته به «نفس» تعبیر می شود که برای رفتارهایش اعم از دیدن و شنیدن و فکر کردن و... به جسم نیاز دارد و مادامی که این جسم آسیب ندیده از آن استفاده می کند، اما زمانی که این جسم آسیب دید، مثلا مرگ مغزی شد، روح ابزارش را از دست داده است! مشکل از روح نیست!
مرگ مغزی ناشی از کم کاری روح نیست، بلکه ناشی از وجود یک اختلال در مغز است، یعنی ابزاری که روح باید به واسطه آن بدن را مدیریت کند با اختلال مواجه شده است.

ج) احساس نکردن «روح»!

اما دلیل سومتان که روح را احساس نمی کنیم قدری مبهم است! روح را چگونه می خواهید احساس کنید؟! طبیعتا توقع ندارید که امر مجرد را مثل دست و پایتان بتوانید لمس کنید یا ببینید؟! همین وحدتی که در خودتان می یابید و از آن به «من» تعبیر میکنید روح و نفس شماست.
تمام سلول های بدن هر چند سال یکبار عوض می شوند و بدن امروزی شما تقریبا سلول مشترکی با بدن ده سال پیش شما ندارد اما باز هم از ده سال پیش خود با عنوان «من» تعبیر می کنید، و افعال آن را به خود نسبت می دهید، و میگویید من بودم آن کار را انجام دادم! خب اینجا محور وحدت چیست؟

نکته دوم:

ادله متعددی بر وجود روح دلالت دارد، این طور نیست که اعتقاد به روح اعتقادی بدون دلیل محکم باشد تا بتوان آن را از تخیلات و توهمات فکر انسان دانست!

الف)
انسان اشیاء بزرگی چون آسمان ها و کوه ها و دریاها را به اندازه حقیقی آنها درک می کند، جایگاه این تصاویر نمی تواند مغز باشد چرا که جای گرفتن شیء بزرگتر در ظرف کوچک تر محال است، پس چشم و مغز ابزاری برای انتقال این تصاویر هستند، نه محل ذخیره آنها، و این نفس است که این تصاویر را درک می کند.(سبحانی، جعفر، نظریة المعرفة، ص282)

ب) جایگاه ادراکات انسان نمی تواند در مغز باشد، چرا که مغز قابل تقسیم است اما این داده ها انقسام ناپذیر هستند(ملاصدرا، اسفار، ج8، ص261) مثلا کسی نمی‌تواند مزه آبگوشت را به دو قسمت تقسیم کند، یا صدای پدر و مادرش را، یا محبت و غضبش را...؛ پس جایگاه این ادراکات باید امری غیر مادی باشد.

ج) دلیل دیگر که سابق هم اشاره شد، این است که آن چه از شما شخصیت ثابت ساخته است نمی تواند این جسم و سلول های جسمی باشد، چرا که این ها دائما در حال تغییر هستند، یعنی حدود هر هفت سال بدن انسان کاملا عوض می‌شود اما ما از خودمان به «من» تعبیر می‌کنیم که هرگز تغییری در او نیست، شما این تغییر را در دست و پا و قد کشیدن و چاق و لاغر شدن و فرسودگی و ... می‌بینید اما در این «من» هیچ تغییری نمی‌بینید.( المیزان، ج10، ص118)

البته اگر در فضای درون دینی بحث شود می توان از آیات و روایات بسیاری که در این خصوص وارد شده بهره گرفت، به عنوان مثال قرآن کریم از دو مرحله آفرینش سخن می گوید که مرحله دوم مرحله ای متمایز از مرحله اول است:

«ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظاماً فَكَسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ»؛ آن گاه آن نطفه را علقه گردانديم، پس آن علقه را به صورت پاره‏گوشتى درآورديم، پس آن پاره‏گوشت را استخوان‏هايى ساختيم و بر استخوان‏ها گوشت پوشانديم، سپس او را با آفرينشى ديگر پديد آورديم‏.(مومنون:14)

و حقیقت انسان هم در تعابیر قرآن، همان روح اوست که به تمامه هنگام مرگ اخذ می شود:
«يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذي وُكِّلَ بِكُمْ ثُمَّ إِلى‏ رَبِّكُمْ تُرْجَعُون‏»؛ بگو فرشته مرگ كه بر شما گماشته‏اند جانتان را مى‏گيرد.(سجده:11)

«یتوفاکم» از ماده «وفی» به معنای گرفتن چیزی به طور تمام و کمال است(قرشی بنایی، علی اکبر، قاموس قرآن، ج8، ص231) روشن است که جسم انسان که در دنیا می ماند و به خاک سپرده می شود، پس آن چیزی که ملک الموت می گیرد روح و جان آدمی است.

پرسش:
ما با مغزمان فکر میکنیم، تصمیم میگیریم، و روح هیچ کارکردی ندارد،چرا در طول چندین سال زندگی، ما هرگز روح خودمان رو حس نمیکنیم؟

پاسخ:
برای پاسخ جامع باید به چند نکته توجه بفرمایید:

نکته اول: چند جمله در کلام شما دیده می شود که به ظاهر استدلال های شما در این مسئله هستند، اما با دقت در آنها متوجه می شویم هیچ کدام از آنها نمی توانند نبودن روح را اثبات کنند:

الف) تصمیم گیر نهایی
این استدلالتان که «ما با استفاده از مغزمان داریم تصمیم میگیریم یا هر کار دیگری را انجام می دهیم و روح کاره ای نیست!» پذیرفتنی نیست، چرا که این استدلال شما، همان ادعایتان است، یعنی این که تصمیم گیر نهایی اعمال ما روح است یا مغز، خود ادعاست، که شما معتقدید مغز تصمیم گیر نهایی است، و ما خلاف آن را ادعا می کنیم، پس این دلیل به شمار نمی رود، این یک ادعاست که باید اکنون بعد از بیان آن بر آن استدلال اقامه کنید.

ب) تعریف نفس یا روح و وظائف آن
شما گمان میکنید روح یک موجودی است در کنار جسم و نقش آگاهی دهندگی دارد، بعد می گویید چرا جسم را در مرگ مغزی آگاه نمی کند!! خب این یک تلقی اشتباه از روح و جسم است.
ببینید سیر تکامل انسان از یک موجود مادی یعنی نطفه شروع می شود و در یک حرکت استکمالی و رو به رشد دارای یک نفس مجرد می شود که در عمل به جسم مادی نیاز دارد، و سپس در ادامه حرکت، نیازش از آن جسم مادی هم برطرف می شود.

پس در تعریف ما، از روح انسان که در دنیا به جسم تعلق گرفته به «نفس» تعبیر می شود که برای رفتارهایش اعم از دیدن و شنیدن و فکر کردن و... به جسم نیاز دارد و مادامی که این جسم آسیب ندیده از آن استفاده می کند، اما زمانی که این جسم آسیب دید، مثلا مرگ مغزی شد، روح ابزارش را از دست داده است! مشکل از روح نیست!
مرگ مغزی ناشی از کم کاری روح نیست، بلکه ناشی از وجود یک اختلال در مغز است، یعنی ابزاری که روح باید به واسطه آن بدن را مدیریت کند با اختلال مواجه شده است.

ج) احساس نکردن «روح»!
اما دلیل سومتان که روح را احساس نمی کنیم قدری مبهم است! روح را چگونه می خواهید احساس کنید؟! طبیعتا توقع ندارید که امر مجرد را مثل دست و پایتان بتوانید لمس کنید یا ببینید؟! همین وحدتی که در خودتان می یابید و از آن به «من» تعبیر میکنید روح و نفس شماست.
تمام سلول های بدن هر چند سال یکبار عوض می شوند و بدن امروزی شما تقریبا سلول مشترکی با بدن ده سال پیش شما ندارد اما باز هم از ده سال پیش خود با عنوان «من» تعبیر می کنید، و افعال آن را به خود نسبت می دهید، و میگویید من بودم آن کار را انجام دادم! خب اینجا محور وحدت چیست؟

نکته دوم:
ادله متعددی بر وجود روح دلالت دارد، این طور نیست که اعتقاد به روح اعتقادی بدون دلیل محکم باشد تا بتوان آن را از تخیلات و توهمات فکر انسان دانست!

الف) انسان اشیاء بزرگی چون آسمان ها و کوه ها و دریاها را به اندازه حقیقی آنها درک می کند، جایگاه این تصاویر نمی تواند مغز باشد چرا که جای گرفتن شیء بزرگتر در ظرف کوچک تر محال است، پس چشم و مغز ابزاری برای انتقال این تصاویر هستند، نه محل ذخیره آنها، و این نفس است که این تصاویر را درک می کند.(1)

ب) جایگاه ادراکات انسان نمی تواند در مغز باشد، چرا که مغز قابل تقسیم است اما این داده ها انقسام ناپذیر هستند(2) مثلا کسی نمی‌تواند مزه آبگوشت را به دو قسمت تقسیم کند، یا صدای پدر و مادرش را، یا محبت و غضبش را...؛ پس جایگاه این ادراکات باید امری غیر مادی باشد.

ج) دلیل دیگر که سابق هم اشاره شد، این است که آن چه از شما شخصیت ثابت ساخته است نمی تواند این جسم و سلول های جسمی باشد، چرا که این ها دائما در حال تغییر هستند، یعنی حدود هر هفت سال بدن انسان کاملا عوض می‌شود اما ما از خودمان به «من» تعبیر می‌کنیم که هرگز تغییری در او نیست، شما این تغییر را در دست و پا و قد کشیدن و چاق و لاغر شدن و فرسودگی و ... می‌بینید اما در این «من» هیچ تغییری نمی‌بینید.(3)

البته اگر در فضای درون دینی بحث شود می توان از آیات و روایات بسیاری که در این خصوص وارد شده بهره گرفت، به عنوان مثال قرآن کریم از دو مرحله آفرینش سخن می گوید که مرحله دوم مرحله ای متمایز از مرحله اول است:

«ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظاماً فَكَسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ»؛ آن گاه آن نطفه را علقه گردانديم، پس آن علقه را به صورت پاره‏گوشتى درآورديم، پس آن پاره‏گوشت را استخوان‏هايى ساختيم و بر استخوان‏ها گوشت پوشانديم، سپس او را با آفرينشى ديگر پديد آورديم‏.(4)

و حقیقت انسان هم در تعابیر قرآن، همان روح اوست که به تمامه هنگام مرگ اخذ می شود:
«يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذي وُكِّلَ بِكُمْ ثُمَّ إِلى‏ رَبِّكُمْ تُرْجَعُون‏»؛ بگو فرشته مرگ كه بر شما گماشته‏اند جانتان را مى‏گيرد.(5)

«یتوفاکم» از ماده «وفی» به معنای گرفتن چیزی به طور تمام و کمال است(6) روشن است که جسم انسان که در دنیا می ماند و به خاک سپرده می شود، پس آن چیزی که ملک الموت می گیرد روح و جان آدمی است.


_________________________________
1. سبحانی، جعفر، نظریة المعرفة، ص282.
2. ملاصدرا، اسفار، ج8، ص261.
3. طباطبایی، محمد حسین، المیزان، ج10، ص118.
4. مومنون:14/23.
5. سجده:11/32.
6. قرشی بنایی، علی اکبر، قاموس قرآن، ج8، ص231.

موضوع قفل شده است