لطایف شیرین تاریخی

تب‌های اولیه

25 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
لطایف شیرین تاریخی

با سلام خدمت همه دوستان عزیز
در این تایپک همه بزرگواران را دعوت می نماییم، نکات خواندنی یا لطایف شیرین تاریخی که در جایی مطالعه فرموده یا مشاهده نموده اند، را در این جا ثبت فرموده موجب مسرت و شادی دیگر دوستان گردند.

[=Times New Roman]با سلام

ماجرای خواستگاری رفتن سنایی غزنوی!

[=Times New Roman]
[=Times New Roman]حکایت کرده‌اند که سنایی، عاشق دختر یکی از بزرگان و اشراف غزنین شد، در جوانی و البته در اوج شهرتش به شاعری. به خواستگاری دختر رفت. پدر دختر، می‌دانست شاعر تهیدست است و هرچه صله گرفته از بزرگان خرج دوست و رفیق کرده است. اما می‌خواست محترمانه شاعر را رد کند و دست خالی برگرداند. پس زرنگی کرد و به‌جای ایرادگیری مرسوم که: «پول و پله نداری و شاعری هم شد شغل؟» به سنایی گفت: «بسیار سرافراز است که او خواهان دخترش شده و چه کسی محترم‌تر از شاعر مشهور درباری، اما می‌ترسم از پس کابین دختر من برنیایی.»
[=Times New Roman]شاعر گفت: «حالا بفرمائید ببینم، مسلماً هرکس طاووس خواهد جور هندوستان کشد! من که طالبم باید از بسیاری و سختی کابین ـ که همان مهریه باشد ـ نترسم.»
[=Times New Roman]پدر دختر گفت: «مهریه‌ی دختر من هزار گوسفند است که...»
[=Times New Roman]شاعر گفت: «این که چیزی نیست، کمی به من فرصت دهید حاضر می‌کنم.» (لابد باخود فکر کرد: چند قصیده‌ی مدیحه که بگوید بهای خرید گوسفندان به راحتی میسر می‌شود.) پدر دختر گفت: «بله، اما گوسفندها باید نصف تنشان، یعنی سر و گردن و دوپای جلو، سیاه باشد و دوپای عقب آن‌ها قهوه‌ای، درضمن همه‌ی هزار گوسفند باید بره و نرینه باشند.»
[=Times New Roman]شاعر متوجه شد سنگ بزرگ را پدر دختر جلوی پای او می‌اندازد تا منصرفش کند. اما از تک و تا نیفتاد و گفت چقدر وقت خواهم داشت؟ پدر دختر گفت: «از حالا درست یک سال، بعد از یک سال اگر نیامدی یعنی منصرف شده‌ای و نباید گله‌ای از ما داشته باشی که دختر را به دیگری شوهر داده‌ایم.»
[=Times New Roman]سنایی گفت: «قبول، اما اجازه می‌دهی با حضور خود شما، یک نظر دختر را ببینم؟»
[=Times New Roman]پدر رضایت داد. دختر چون به مجلس آمد، سنایی با اشتیاق لحظه‌ای به معشوق نگریست و گفت: «ارزشش را دارد.» وقت رفتن گیوه‌ی کهنه‌ای به پا داشت، آن‌ها را درآورد و داد به دختر، که «تا برگشتن من با کابین عجیب و دشوار، این امانت را برای من نگه دار.» و گیوه‌ها را داد و رفت در پی نخود سیاه. دختر با تعجب به گیوه‌های شندره نگاه کرد و به خود گفت: «این آشغال‌ها به چه درد می‌خورند؟ من این گیوه‌های نکبتی را می‌اندازم توی سطل آشغال، اگر طرف برگشت ـ که غیر ممکن است ـ برای او یک جفت گیوه نو می‌خرم و جای این گیوه‌ها به‌اش می‌دهم، اگر برنگشت که قضیه خود به خود حل است.» و گیوه‌ها را پرت کرد دور.
[=Times New Roman]شاعر، دوستان را به یاری گرفت، سالی قصیده ساخت و صله گرفت و پول را فراهم نمود، پول که باشد مسائل آسان می‌شوند، دوستان فراوان گرمابه و گلستان شاعر هم زندگی خود را رها کردند و از این‌جا و آن‌جا گوسفندها را خریدند. سر سال شاعر برگشت که «با مهریه‌ی عجیب آمده‌ام، اینک الوعده وفا.»
[=Times New Roman]پدر دختر و خود دختر دیدند چاره‌ای جز پذیرش داماد برایشان نمانده. گفتند: باشد، تسلیم، فرصتی بده تا وسایل عروسی را آماده کنیم.
[=Times New Roman]شاعر رو به دخترکرد و گفت: اول از همه، آن امانتی مرا برگردان تا به کارهای دیگر برسیم.
[=Times New Roman]دختر کاملاً گیوه‌ها را فراموش کرده بود. گفت کدام امانتی؟
[=Times New Roman]سنایی گفت: «ای بابا همان امانتی که وقت رفتن گفتم تا برگشتن من نگه‌شان دار!»
[=Times New Roman]دختر گفت: «آهان! آن گیوه‌های پاره پوره را؟ دورشان انداختم، حالا درعوض دوجفت گیوه برایت می‌خریم.»
[=Times New Roman]نوشته‌اند، سنایی گفت: «نه، نشد. دختری که یک جفت گیوه‌ی کهنه را یک سال نتوانسته به امانت نگه‌دارد، چگونه می‌خواهد، دل شاعر را، که عرش الهی است، آن هم برای تمام عمر، به امانت نزد خود حفظ کند؟» بعد آهی کشید و به تلخی گفت: «اشتباه کرده بودم، حالا جلوی ضرر را از هرجا بگیری منفعت است. من از ازدواج منصرف شدم» و بیرون رفت.!
..

حکايت بهلول و شيخ جنيد بغداد

آورده‌اند كه شيخ جنيد بغداد به عزم سير از شهر بغداد بيرون رفت و مريدان از عقب او شيخ احوال بهلول را پرسيد. گفتند او مردي ديوانه است. گفت او را طلب كنيد كه مرا با او كار است. پس تفحص كردند و او را در صحرايي يافتند. شيخ پيش او رفت و در مقام حيرت مانده سلام كرد. بهلول جواب سلام او را داده پرسيد چه كسي (هستي)؟ عرض كرد منم شيخ جنيد بغدادي. فرمود تويي شيخ بغداد كه مردم را ارشاد مي‌كني؟ عرض كرد آري.. بهلول فرمود طعام چگونه ميخوري؟ عرض كرد اول «بسم‌الله» مي‌گويم و از پيش خود مي‌خورم و لقمه كوچك برمي‌دارم، به طرف راست دهان مي‌گذارم و آهسته مي‌جوم و به ديگران نظر نمي‌كنم و در موقع خوردن از ياد حق غافل نمي‌شوم و هر لقمه كه مي‌خورم «بسم‌الله» مي‌گويم و در اول و آخر دست مي‌شويم..بهلول برخاست و دامن بر شيخ فشاند و فرمود تو مي‌خواهي كه مرشد خلق باشي در صورتي كه هنوز طعام خوردن خود را نمي‌داني و به راه خود رفت. مريدان شيخ را گفتند: يا شيخ اين مرد ديوانه است. خنديد و گفت سخن راست از ديوانه بايد شنيد و از عقب او روان شد تا به او رسيد. بهلول پرسيد چه كسي؟ جواب داد شيخ بغدادي كه طعام خوردن خود را نمي‌داند. بهلول فرمود آيا سخن گفتن خود را مي‌داني؟ عرض كرد آري. بهلول پرسيد چگونه سخن مي‌گويي؟ عرض كرد سخن به قدر مي‌گويم و بي‌حساب نمي‌گويم و به قدر فهم مستمعان مي‌گويم و خلق را به خدا و رسول دعوت مي‌كنم و چندان سخن نمي‌گويم كه مردم از من ملول شوند و دقايقعلوم ظاهر و باطن را رعايت مي‌كنم. پس هر چه تعلق به آداب كلام داشت بيان كرد.بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمي‌داني.. پس برخاست و دامن بر شيخ افشاند و برفت. مريدان گفتند يا شيخ ديدي اين مرد ديوانه است؟ تو از ديوانه چه توقع داري؟ جنيد گفت مرا با او كار است، شما نمي‌دانيد. باز به دنبال او رفت تا به او رسيد. بهلول گفت از من چه مي‌خواهي؟ تو كه آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمي‌داني، آيا آداب خوابيدن خود را مي‌داني؟ عرض كرد آري. بهلول فرمود چگونه مي‌خوابي؟ عرض كرد چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه‌ خواب مي‌شوم، پس آنچه آداب خوابيدن كه از حضرت رسول (عليه‌السلام) رسيده بود بيان كرد.بهلول گفت فهميدم كه آداب خوابيدن را هم نمي‌داني. خواست برخيزد جنيد دامنش را بگرفت و گفت اي بهلول من هيچ نمي‌دانم، تو قربه‌الي‌الله مرا بياموز.بهلول گفت چون به ناداني خود معترف شدي تو را بياموزم.بدانكه اينها كه تو گفتي همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است كه لقمه حلال بايد و اگر حرام را صد از اينگونه آداب به جا بياوري فايده ندارد و سبب تاريكي دل شود. جنيد گفت جزاك الله خيراً! و در سخن گفتن بايد دل پاك باشد و نيت درست باشد و آن گفتن براي رضاي خداي باشد و اگر براي غرضي يا مطلب دنيا باشد يا بيهوده و هرزه بود.. هر عبارت كه بگويي آن وبال تو باشد. پس سكوت و خاموشي بهتر و نيكوتر باشد. و در خواب كردن اين‌ها كه گفتي همه فرع است؛ اصل اين است كه در وقت خوابيدن در دل تو بغض و كينه و حسد بشري نباشد.

روزی یک از دزدان ماوراءالنهر که به جوانمردی خیلی شهرت داشت٬به شهر نیشابور رسید.در آنجا قصد دزدی کرد.پس با تحقیق و تفحس فراوان خزانه امیر را پیدا کرد.نقشه ای کشید تا به هر طریقی که شده به خزانه دستبرد بزند.حفره ای ایجاد کرد و از جواهر و زیور آلات هر چی که توانست برداشت.هنگام خروج از حفره خزانه دید در شب تاریک چیزی برق میزند.گمان کرد گوهر شب چراغ که می گویند همین است.بنابراین بهتر بود تا این گوهر را بدزدد.
پس رفت و آن را برداشت.بزرگ بود.مرد متحیر شد که این چیست.با لمس کردن نتوانست بفهمد چیست.با زبان آن را چشید تا نکنه با حس زبان بفهمد چیست.هنگامی که چشید فهمید تخته نمک است.آن را همان جا رها کرد و هیچ کدام از طلا و جواهرات را نیز با خودش نبرد.
فردای همان روز به امیر خبر دادند که دیشب دزدان به خزانه دستبرد زده اند اما چیزی را ندزدیده اند.امیر متحیر شد و گفت:چرا حفره ای ایجاد کردند و به جواهرات رسیدند اما چیزی نبرده اند؟پس در شهر ندا دادند که هر کس این کار را کرده است امیر از خطای او گذشته است.باید پیش امیر بیاید و اقرار کند که چرا چیزی نبرده است.
روز دیگر آن جوان دزد پیش امیر رفت و گفت که دزد خزانه من بودم.امیر گفت:پس چرا هیچ چیز ندزدیدی؟.جوانک دزد گفت:چیزی سفید را دیدم که می درخشید.گمان کردم گوهر شب چراغ است.آن را بلند کردم و با زبان چشیدم دیدم نمک است.به خودم گفتم چون نمک چشیدم٬حق نان و نمک و جوانمردی این است که نمکدان را نشکنم.پس همه چیز را رها کردم و چیزی را ندزدیدم.
امیر وقتی سخن دزد را شنید بسیار او را مورد اکرام قرار داد و سپه سالاری درگاه خودش را به او سپرد و از خطای او چشم پوشید و آن مردک دزد یکی از معارف نیشابور شد.

بهلول و داروغه داروغه بغداد در بين جمعي ادعا مي كرد تا به حال كسي نتوانسته است مرا گول بزند .
بهلول در ميان آن جمع بود ، به داروغه گفت :
گول زدن تو كار آساني است ، ولي به زحمتش نمي ارزد .
داروغه گفت :
چون از عهده بر نمي آئي ، اين حرف را ميزني .
بهلول گفت :
افسوس كه الساعه كار خيلي واجبي دارم ، والا همين الساعه تو را گول مي زدم .
داروغه گفت :
حاضري بروي و فوري كارت را انجام دهي و برگردي ؟
بهلول گفت :
بلي .
همين جا منتظر من باش ، فوري مي آيم .
بهلول رفت و ديگر بازنگشت .
داروغه پس از دو ساعت معطلي ، شروع كرد به فرياد كردن و گفت :
اولين دفعه است كه اين ديوانه مرا اين قسم گول زد و و چندين ساعت بيجهت من را معطل كرد و از كار انداخت .

به شكار رفتن بهلول و هارون

روزي خليفه هارون الرشيد و حمعي از درباريان به شكار رفته بودند ، بهلول نيز با آنها بود .
در شكارگاه ، آهويي نمودار شد و خليفه تيري بسوي آهو انداخت ، ولي به شكار نخورد .
بهلول گفت :
احسنت !
خليفه غضبناك شده و گفت :
مرا مسخره مي كني ؟
بهلول گفت :
احسنت من به آهو بود كه خوب فرار كرد

زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان زندگی می کرد، پدر خانمش، ملاصدرا، چند

روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر می برد.

در همان ایام در قمصر، جوانی به خواستگاری دختری رفت. والدین دختر پس از قبول

خواستگار، شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه

عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود.

از این رو، عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می خواستند همدیگر

را ببینند، به فکر چهره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس

متوجه بشوند.

لذا عروس حیله ای زد و گفت: من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام می

آیم و تو هم داخل کوچه بیا، همدیگر را ببینیم.

در آن وقت مقرر، دختر فرش خانه را به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش را تکان

می داد و داماد هم از داخل کوچه نظاره گر جمال دلنشین عروس خانم بود و مدام

این جملات را می خواند:

اومدی به پشت بوندی اومدی فرش و تکوندی

اومدی گردی نبوندی اومدی خودت و نشوندی

در این حال، عارف بزرگوار، ملاصدرا از کوچه عبور می کرد و این ماجرا را دید و شروع

به گریه کردن کرد.

او یک شبانه روز بلند گریه می کرد تا این که فیض کاشانی از او پرسید:

چرا این گونه گریه می کنی؟

ملاصدرا گفت: من امروز پسری را دیدم که با معشوقه خود با خوشحالی سخن می

گفت.
گریه من از این جهت است که این همه سال درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود

را عاشق خدای متعال می دانم اما هنوز با این حال و صفایی که این پسر با معشوقه

خود داشت من نتوانستم با خدای خود چنین سخن بگویم. لذا به حال خود گریه می

کنم.

[=Century Gothic]شاه جهان و ممتاز محل
در سال 1612 دختری جوان، به نام ارجمند بانو، با فرمانروای امپراتور مغول، شاه جهان ازدواج کرد. ارجمند بانو یا ممتاز محل 14 فرزند به دنیا آورد و همسر مورد علاقه شاه جهان شد. بعد از مرگ ممتاز محل در 1629 امپراتور بسیار غمگین شد و تصمیم گرفت مقبره ای برای او بسازد. او بیست هزار کارگر و ده هزار فیل را استخدام کرد و نزدیک به 20 سال طول کشید تا مقبره تاج محل کامل شد. شاه جهان هرگز قادر نبود تا سنگ سیاه مقبره را که طراحی کرده بود کامل کند. او توسط پسرش عزل شد و در قلعه قرمز آگرا زندانی شد و ساعتهای تنهایی خود را به تماشای رودخانه جاونا در مقبره ممتاز محل می‌گذراند. او سرانجام در کنار معشوقش در تاج محل به خاک سپرده شد.

[=&quot]کلکی که عضدالدوله به پادشاه روم زد:[/]

[=&quot]در کتاب « ید و منبر» سبزواری آمده : وقتی قدرت عضدالدوله [ یکی از معروفترین پادشاهان آل بویه] زیاد شد و از پادشاهان دیگر هدایا و تحفه ها بوسیله سفراء برای او می آوردند ، تدبیری اندیشید که قیصر روم را نیز زیر فرمان آورد. به همین دلیل تاجری که اعتماد کاملی به او داشت را دعوت کرد و مبلغ فراوانی با دستوراتی به او داد و او را به طرف روم فرستاد[/][=&quot]. تاجر خود را به شکل و شمایل مسیحیان درآورده و نزد پادشاه روم رفت و توانست با چرب زبانی جایی نزد پادشاه روم برای خود دست و پا کرده از نزدیکان قیصر شود . بعد از مدتی تاجر اظهار کرد که مسلمان شده ، به دنبال آن با مسلمانان ارتباط برقرار کرد . روزی تاجر نزد قیصر رفت وگفت : جناب قیصر، خرابه ای نزدیک منزل ما هست که اگر اجازه بدهی آنرا به مسجدی برای مسلمانان تبدیل کنم[/][=&quot] . قیصر نیز اجازه داد . شروع کردند به کندن آن مکان تا با سنگ و ساروج مسجدی بسازند. تاجر اینجا حیله ای به کار بست. جریان از این قرار بود که ؛ یک روز کارگران در حال حفر زمین ، صندوقچه ای پیدا کردند که کهنه بود و از کهنگی زنگ زده بود. قفلی زنگ زده هم بر در صندوق زده بودند. تاجر خبر این جریان را به اطلاع قیصر رسانید. درباریان هم آمده ، صندوق را پیش قیصر بردند و در آنرا گشودند. طوماری از کاغذهای قدیمی در آن بود . گمان کردند که گنج نامه است . وقتی آن را خواندند، دیدند حالات بعضی از سلاطین را پیش بینی کرده است. در آن کاغذها نوشته شده بود که در فلان تاریخ ، (یعنی همین زمان که نامه را می خواندند) ، سلطانی در فارس پیدا می شود و نام او عضد الدوله است. او قدرتش مانند اسکندر می شود. هر پادشاهی از او اطاعت کند و باج و خراج به او دهد از دشمنی او در امان است و هر کس نافرمانی او را نماید، گرفتار می شود. درباریان قیصر از این نوشته تعجب کردند و گمان کردند پیغمبری یا منجمی باهوش این طومار را نوشته و پیش بینی نگاشه در آن را نوشته است. این جریان یک هفته تمام، نقل مجلس قیصر شد. پس از آن قیصر تاجر را فرا خوانده و پرسید: آیا تو به شیراز رفته و عضد الدوله را ملاقات کرده ای؟ گفت : بله بارها با او دیدار داشته ام و هدیه ها برایش برده ام . قیصر از احوال عضدالدوله پرسید. تاجر مطابق آنچه در صندوقچه بود ، شرح حال عضدالدوله را گفت [ چرا که محتویات صندوقچه کار خود تاجر بود]. قیصر گفت : می خواهم هدایایی به همراه سفیر چرب زبانی به خدمت او بفرستم و تو نیز باید همراه ایشان باشی. تاجر با کمال میل قبول کرد و با سفیر و چند نفر به طرف شیراز حرکت کردند. وقتی به شیراز نزدیک شدند، تاجر پنهانی به عضدالدوله خبر داد. عضد الدوله نامه ای به او نوشت که زمانی که شما به شهر می رسید من با لشکری از شهر برای شکار بیرون می آیم و در محلی به نام سربند با شما ملاقات می کنم. عضدالدوله با عده زیادی از لشکریان برای شکار بیرون آمدند. سفیر روم از دور جمعیت زیادی را دیده ، پرسید چه خبر است؟ گفتند شاهنشاه می خواهد به شکار برود. سفیر روم از این قدرت شاه تعجب کرد که برای شکار این همه نیرو همراه خود آورده است. بالاخره زمان دیدار سفیر با عضدالدوله فرا رسید. هنگام احول پرسی عضدالدوله از احوالات قیصر روم ناگهان وزغهای داخل « سربند » صدا کردند. عضدالدوله در این هنگام گفت: به وزغها بگویید به فرمان من امشب سرو صدا نکنید. یاران عضدالدوله نیز پنهانی روده ای را پنهانی در آب انداختند و در ظاهر رو به وزغها کرده و گفتند: امیر می گوید امشب سروصدا نکنید. وزغها چون روده را که به شکل مار بود، مار پنداشته بودند، اصلا سرو صدا نکردند. سفیر روم، بی خبر از ماجرا ،گفت : عجب قدرتی دارد این شاه که حتی حیوانات هم به حرف او گوش می دهند . سفیر روم این خبرها را برای قیصر فرستاد. قیصر نیز از ترس عضدالدوله هر ساله هدایایی برای در امان ماندن می فرستاد و اظهار فروتنی می کرد.[/]

روزى شاه عباس به شیخ بهایى گفت : دلم مى‏خواهد ترا قاضى القضات کشور نمایم تا همانطور که معارف را منظم کردى دادگسترى را هم سر و صورتى بدهی بلکه احقاق حق مردم بشود .
شیخ بهایى گفت : قربان من یک هفته مهلت مى‏خواهم تا پس از گذشته آن و اتفاقاتى که پیش آمد خواهد کرد چنانچه باز هم اراده ی ملوکانه بر این نظر باقى باشد دست به کار شوم و الا به همان کار فرهنگ بپردازم .
شاه عباس قبول کرد و فردا شیخ سوار بر الاغش شده و به محل مصلاى خارج از شهر رفت و افسار الاغش را به تنه درختى بست و وضو ساخت و عصایه خود را کنارى گذاشت و براى نماز ایستاد ، در این حال رهگذرى که از آنجا مى‏گذشت ، شیخ را شناخت ، پیش آمد سلامى کرد . شیخ قبل از عقد نماز جواب سلام را داد و گفت :
اى بنده ی خدا من مى‏دانم که ساعت مرگ من فرار رسیده و در حال نماز زمین مرا بلع مى‏کند تو اینجا بنشین و پس از مرگ من الاغ و عصاى مرا بردار و برو به شهر به منزل من خبر بده و بگو شیخ به زمین فرو رفت . لیکن چون قدرت و جرات دیدن عزرائیل را ندارى چشمانت را بر هم بگذار و پس از خواندن هفتاد مرتبه قل هو الله احد مجددا چشم هایت را باز کن و آن وقت الاغ و عصاى مرا بردار و برو .
مرد با شنیدن این حرف از شیخ بهایى با ترس و لرز به روى زمین نشست و چشمان خود را بر هم نهاد و شیخ هم عمامه خود را در محل نماز به جاى گذاشته ، فوراً به پشت دیوارى رفت و از آنجا به کوچه‏اى گریخت و مخفیانه خود را به خانه خویش رسانیده و به افراد خانواده خود گفت : امروز هر کس سراغ مرا گرفت بگوئید به مصلا رفته و برنگشته فردا صبح زود هم من مخفیانه مى‏روم پیش شاه و قصدى دارم که بعداً معلوم مى‏شود .
شیخ بهایى فردا صبح قبل از طلوع آفتاب به دربار رفت و چون از مقربین بود هنگام بیدار شدن شاه اجازه تشرف حضور خواست و چون شرفیابى حاصل کرد عرض کرد : قبله گاها مى‏خواهم کوتاهى عقل بعضى از مردم و شهادت آنها را به راى العین از مد نظر شاهانه بگذرانم و ببینید مردم چگونه عقل خود را از دست مى‏دهند و مطلب را به خودشان اشتباه مى‏نمایند .
شاه عباس با تعجب پرسید : ماجرا چیست ؟ شیخ بهایى گفت : من دیروز به رهگذرى گفتم که چشمت را هم بگذار که زمین مرا خواهد بلعید و چون چشم بر هم نهاد من خود را مخفى ساخته و به خانه رفتم و از آن ساعت تا به حال غیر از محارم خودم کسى مرا ندیده و فقط عمامه خود را با عصا و الاغ در محل مصلى گذاشتم ولى از دیروز بعدازظهر تا به حال در شهر شایع شده که من به زمین فرو رفتم و این قدر این حرف به تواتر رسیده که همه کس مى‏گوید من خودم دیدم که شیخ بهایى به زمین فرو رفت . حالا اجازه فرمایید شهود حاضر شوند !
به دستور شاه مردم در میدان شاه و مسجد شاه و عمارت‏هاى عالى قاپو و تالار طویله و عمارت مطبخ و عمارت گنبد و غیر اجتماع نمودند ، جمعیت به قدرى بود که راه عبور بر هر کس بسته شد ، لذا از طرف رئیس تشریفات امر شد که از هر محلى یک نفر شخص متدین و صحیح العمل و فاضل و مسن و عادل براى شهادت تعیین کنند تا به نمایندگى مردم آن محل به حضور شاه بیاید و درباره فقدان شیخ بهایى شهادت بدهند . بدین ترتیب 17 نفر شخص معتمد واجد شرایط از 17 محله ی آن زمان اصفهان تعیین شدند و چون به حضور رسیدند ، هر کدام به ترتیب گفتند : به چشم خود دیدم که چگونه زمین شیخ را بلعید ! دیگرى گفت : خیلى وحشتناک بود ناگهان زمین دهان باز کرد و شیخ را مثل یک لقمه غذا در خود فرو برد . سومى گفت: به تاج شاه قسم که دیدم چگونه شیخ التماس مى‏کرد و به درگاه خدا تضرع مى‏نمود . چهارمى ‏گفت : خدا را شاهد مى‏گیرم که دیدم شیخ تا کمر در خاک فرو رفته بود و چشمانش از شدت فشارى که بر سینه‏اش وارد مى‏آمد از کاسه سر بیرون زده بود
به همین ترتیب هر یک از آن هفده نفر شهادت دادند . شاه با حیرت و تعجب به سخنان آنها گوش مى‏کرد . عاقبت شاه آنها را مرخص کرد و خطاب به آنها گفت :
بروید و اصولاً مجلس عزا و ترحیم هم لازم نیست زیرا معلوم مى‏شود شیخ بهایى گناهکار بوده است ! وقتى مردم و شاهدان عینى رفتند ، شیخ مجدداً به حضور شاه رسید و گفت : قبله ی عالم . عقل و شعور مردم را دیدید ؟ شاه گفت : آرى ، ولى مقصودت از این بازى چه بود ؟ شیخ عرض کرد : قربان به من فرمودید ، قاضى القضات شوم . شاه گفت : بله ولى چطور ؟ شیخ گفت : من چگونه مى‏توانم قاضى القضات شوم با علم به اینکه مردم هر شهادتى بدهند معلوم نیست که درست باشد ، آن وقت مظلمه گناهکاران یا بى گناهان را به گردن بگیرم . اما اگر امر مى‏فرمایید ناگریز به اطاعتم و آنگاه موضوع المامور و المعذور به میان مى‏آید و بر من حرفى نیست ! شاه عباس گفت : چون مقام علمى تو را به دیده ی احترام نگاه کرده و مى‏کنم لازم نیست به قضاوت بپردازى ، همان بهتر که به کار فرهنگ مشغول باشى .
از آن پس شیخ بهایى براى ترویج علوم و معارف زحمت بسیار کشید و مقامه شامخه علما را به حدى به درجه تعالى رسانید که همه کس آنان را مورد تکریم و تعظیم قرار مى‏داد

سلام علیکم جمیعا

اگر امکانش هست برای مطالب تاریخی ( البته اگر مستند هست ) منابع رو هم ذکر بفرمائید.

یاحق



[=&quot]تواضع و زهد مقدس اردبیلی


[=&quot]زهد مقدس اردبیلی به مرتبه ای بوده است که نقل می نمایند قافله ای از زوار به نجف اشرف وارد شد . یکی از اهل قافله به آخوند برخورد کرد و او را نشناخت. مقدس اردبیلی را تکلیف نمود که رخوت(جمع رخت و لباس)[=&quot]چرک(آلوده به چرک)[=&quot] شده را می خواهم که برای من بشویی.
مقدس اردبیلی قبول فرمود و جامه ها را گازری نمود (لباس را شست)
[=&quot] و آورد. در آن حال صاحب جامه آخوند را شناخت و مردم او را بر این عمل توبیخ می نمودند و او زبان به معذرت می گشاد . آخوند فرمود که، حقوق برادران مؤمن بر یکدیگر زیاده از آن است که جامه او را بشوید، چرا معذرت می خواهی؟­­

[=&quot]
حدائق المقربین، خاتون آبادی (م 1116 ق) نسخه عکسی محفوظ در کتابخانه مرحوم آیة الله مرعشی نجفی; این حکایت همچنین در روضات الجنات، ج 1، ص 198 و الفوائد الرضویة، ص 24 و اعیان الشیعة، ج 3، ص 81 آمده است

[=&quot]
[/]

[=&quot]
[/]

[=&quot]«عبدالله شوشتری رحمه الله که از جمله تلامذه مقدس اردبیلی بوده است نقل می فرموده که، در ایامی که در خدمت او در نجف اشرف درس می خواندیم مکرر چنین می شد که در مدرس با او مباحثه می کردم و او ساکت می شد و من و حضار مدرس گمان می کردیم که او ملزم شده است .
من در بعضی از مجالس، مذکور ساختم که در فلان مساله و فلان مساله آخوند را ساکت کردم . این خبر به آخوند رسید . روزی فرمود که امروز می خواهیم که به اتفاق شما به صحرای نجف برویم . چون در خدمت او روانه شدم و خلوت شد.
فرمود که: در فلان مساله و فلان مساله من چنین گفتم و تو چنین گفتی و من چون دغدغه می کنم در مناظرات علمی که مبادا به مراء و جدال منتهی شود، ساکت شدم و سکوت من از راه عجز از جواب نبود، بلکه اگر خواهی جواب آن سخنان را اکنون به تو بگویم . پس من سخنانی را که گفته بودم اعاده کردم و او همه را جواب فرمود .

پس فرمود که، چون به من رسید که تو می گفتی که آخوند را ساکت کردم و حق با من بود، دغدغه کردم که مبادا سکوت من، اغراء بر جهل و سبب رسوخ تو بر غلط باشد . لهذا، خلوت کردم و تو را آگاه گردانیدم[/]

[=&quot]».

[/]



[=&quot]الانوار النعمانیة، ج 3، ص 40 ؛ قصص العلماء، ص 344[/]



[=tahoma][=&quot]«طریقه مقدس اردبیلی در ماکول و مشروب این بوده که در هر وقت آنچه از ممر حلال برای او به هم می رسیده، آن را صرف می نموده و می فرموده که از جمع بین احادیث و روایات مختلفه چنین مفهوم و مستفاد می گردد [/][/][=tahoma][=&quot]که:
اگر حق تعالی وسعت داده باشد، باید که آدمی ذخیره ننماید و صرف نماید و اگر تنگی رو دهد باید که آدمی نیز قناعت نماید .

لهذا، گاهی شیعیان از روی اخلاص لباسهای نفیسه برای او به هدیه می آورده اند، قبول می فرمود و رد نمی کرده و آنها را صرف می نموده .
مکرر روی می داده که مندیل تمام زر بسیار نفیس را که برای او به هدیه آورده بودند بر سر می بسته و از خانه بیرون آمده و به زیارت آن حضرت می رفته و در راه مؤمنی برمی خورده که عمامه نداشت، مندیل را به دو نیم می کرده و نصف آن را به آن مؤمن و نصف دیگر را خود بر سر می بسته . پس، به مؤمن دیگر برمی خورده و باز چنین می کرده تا چون به خانه عود می کرده، قلیلی از آن مندیل بر سر او باقی بوده است[/]

[=&quot]».[/]
[/]

[=tahoma][=&quot]«از سخاوت مقدس اردبیلی چیزی است که سید جزایری در انوار نعمانیه نوشته است که مقدس اردبیلی طریقه اش آن بود که عمامه بزرگی بر سر می گذاشت و چون از خانه بیرون آمدی، دو ذرع کمتر یا بیشتر از آن عمامه پاره کردی و به فقرا و برهنگان دادی، به نحوی که تا منزل مراجعت کردی عمامه او یکسر یا بیشتر تمام می شدی[/][=&quot]».[/][/]

[=tahoma][=&quot]«گویند که عادت مولانا بر آن بود که می پوشید از جامه هر چه از حلال باشد; خواه پرقیمت باشد یا ارزان . و هر گاه کسی به آن بزرگوار جامه نفیسی هدیه می کرد، قبول می فرمود و می پوشید و مکرر اتفاق می افتاد که عمامه گران بها به ایشان تقدیم کرده بودند که معادل بوده با زر خالص . چون به زیارت مشرف می شده، هر سائلی که چیزی از ایشان می طلبید قطعه ای از آن را پاره می کرد و به او می داده تا آنکه باقی می مانده بر سر ایشان مقدار ذراعی که به خانه مراجعت می نموده».

[/]

[/]

[=tahoma][=&quot]انوار نعمانیه، ج 2 ، ص 302[/] ؛ [=&quot]قصص العلماء، ص 345[/] ؛ [=&quot]فوائد الرضویة، ص 25[/][/]


[=tahoma][=&quot]نقل نموده اند از شیخ عالی مقدار شیخ بهاء الدین محمد عاملی (علیه الرحمة) که فرمود که، به نجف اشرف رفتم و مبادرت کرده به دیدن آن بزرگوار پیش از آنکه او به دیدن من بیاید . [/][/][=tahoma][=&quot]به حجره ای [/][/][=tahoma][=&quot]داخل شدم که بعضی از کتب علمی در آن حجره نهاده شده بود .
نشستم در آن حجره و آن کتب را برداشتم و ملاحظه می کردم . ناگاه مردی آمد و سلام کرد و در پایین حجره نشست . من جواب سلام او گفتم و گمان کردم که یکی از خدمه آخوند است .
چون ساعتی گذشت و آخوند نیامد به خاطرم خطور کرد که مبادا این مرد آخوند باشد . پرسیدم که تو چه نام داری؟ فرمود که، بنده احمد . پس من برجستم و دست او را گرفتم و با او مصافحه و معانقه کردم و معذرت می خواستم که چون من شما را ملاقات نکرده بودم، نشناختم.

فرمود که، چرا معذرت می خواهی؟ من سلام کردم و جواب سلام مرا بر وجه احسن گفتی و فرمودی سلام علیک و رحمة الله و مشغول مطالعه کتاب دینی شدی و این عمل نزد خدا اولی است از آنکه با من صحبتهای متعارف بداری . پس، با او صحبت بسیار داشتم . آخر الامر، آن عالی قدر از آن موضع که نشسته بود[/]

[=&quot]برخاست و میل کرد به پایین حجره و در آنجا نشست . از سبب حال پرسیدم . فرمود که، به خاطرم آمد آن آیه کریمه که حق تعالی می فرماید: [/]
[/]

[=tahoma][=&quot]«تلک الجنة اعدت للذین لایریدون علوا فی الارض و لافسادا والعاقبة للمتقین»- [/][=&quot]سوره قصص[/]/83.

[/]

[=tahoma][=&quot](این است بهشت که مهیا شده است برای آنان که نمی خواهند علو در زمین و نه فساد را و عاقبت نیکو از برای پرهیزکاران است . و می ترسم که نشستن در اینجا که صدر مجلس این خانه است، علو در زمین باشد).

[/]

[/]

[=tahoma][=&quot]داستانهایی از زندگی فقیه محقق مقدس اردبیلی قدس سره[/]، سید محمد علی حسینی یزدی[/]

ناصر‌الدین شاه در یکی از اعیاد، در صدد برآمد به هرکدام از درباریان لباس فاخری هدیه کند.
همه‌ی حضار هدایای خود را دریافت کردند تا نوبت به کریم شیره‌ای -دلقک معروف دربار- رسید. شاه دستور داد پالانی را که از قبل تهیه کرده بودند به عنوان لباس بر دوش او انداختند. دلقک به عنوان تشکر چنین گفت:
«امروز بسیار مسرور و مفتخرم که پادشاه عظیم الشأن، خلعت فاخر ملوکانه‌ی خود را به عنوان هدیه به بنده اعطاء نمودند!»

روزی رضا خان وارد باغی شد که چند دیوانه را در آن‌جا نگهداری می‌کردند دیوانه‌ها با دیدن رضا خان از جا بلند شده و ادای احترام کردند.
رضا خان نگاهی به تعدادی از حاضران کرده و با عصبانیت پرسید:«چرا شما ادای احترام نمی‌کنید؟»
مباشر رضا خان در گوش او گفت:« قربان! این‌ها که دیوانه نیستند. این‌ها برای تماشا آمده‌اند!»

وقتی تیمور یکی از شهر‌های کوچک ایرن را فتح کرد مردم آن شهر برای کمک نزد تیمور آمدند و از او کمک خواستند، تا آن‌ها را از شر دزدان و اشرار نجات بدهد، چون مدتی بود هیچ کس از دست دزدان و اشرار در امان نبود، تیمور دستور داد داروغه را به نزدش بیاورند. سپس دستور داد که داروغه را در میدان شهر گردن بزنند. مردم معترض شدند که ما از دست دزدان به تو پناه آوردیم ولی تو گردن داروغه را که مسئول امنیت شهر است می‌زنی؟! تیمور پاسخ داد تا والی و داروغه همدست دزد نباشند، دزدی در شهر اتفاق نمی‌افتد!

بچه شيعه;225854 نوشت:
کریم شیره‌ای -دلقک معروف دربار


گر در بلدیه سنگ را لعل کنی --- صد قائده از خودت اگر جعل کنی
اندر برشان جوی ندارد تاثیر --- الا که خر کریم را نعل کنی


اطلاعات دقیقی از زندگی او در دست نیست مگر اینکه
ظاهرا از اصفهان به تهران برای تامین معاش می آید و خوشمزگیها و شیرین کاریهایش موجب شهرتش گردید و بدین سان جذب درباره ناصر الدین شاه قاجار میشود.
( کریم شیره ای تالیف حسین نور بخش انتشارات کتابفروشی سنائی )

عبدالله مستوفی در کتاب شرح زندگانی من ج1 ص 255 کریم را نایب نگارخانه شمرده و گفته است که در حقیقت از طرف رئیس بیوتاتی که این قسمت را تحت اداره داشت نائب رئیس بود.و نقاره چی ها را تحت اداره داشت و به مناسبت شغل خود بر دسته های مطرب دسته دو و سه غیر دولتی شهر هم رئیس بود خواسته آنها ( دعات ) را انجام میداد و در عوض اجازه کسب به آنها حق الپرچینی از آنها میگرفت !
ولی کریم به اینها قانع نبود و چون مرد بذله گوئی بود در دربار و حتی در خلوتش رخنه کرده دلقک بازی در می آورد و کم کم به هرکسی دم دستش لیچار میگفت و کمی نمک با آن هم میزد که طرف عارض نشود البته این قانون شامل بجز شاه و نور چشمی ها که از این قائده مستثنی بودند.

شاه نیز بنا بر اقتضای سیاستش دست او را باز گذاشته بود از جمله در داستانی منتسب به او لیچاری است که بار سرکرده سواران افشار کرد که او شخصی خود اختیار و خود رای بود و بر ایل بختیاری حاکم
و از شاه بواسطه شاه بودنش امر بری نداشت در عوض شاه مجبور به کنار آمدن با او بود.

کسانی که میخواستند از طعنهای او در امان بمانند بایست باجی به او پرداخت میکردند تا او کاری به کارشان نداشته باشد و او را در مجلس خواص و عوام انگشت نما نکند.

...


سلام

اینم یه روایت شیرین از آقای قرائتی

http://samtekhoda.tv3.ir/phocadownload/gharaati/91-07-18%20(gheraati).mp3

البته داستان مدنظر من از دقیقه 30 شروع میشه ولی اگه خواستید،کلشو گوش بدید، ضرر نداره

یاعلی

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

شيخ مرتضى انصارى در منتها درجه زهد زندگى مى كرده ، واقعا اين مرد از عجايب روزگار بوده است .
اولاً در همان رشته خودش - كه فقه و اصول است - يك محقق فوق العاده اى است ، يعنى نظير بوعلى سينا در عصر و زمان خودش كه در طب و فلسفه نسبت به ديگران برترى داشته است ، او هم نسبت به عصر خودش همين طور بوده است .
در منتهاى پاكى و زهد و تقوا هم زندگى كرده كه وقتى مرده است تمام هستى و زندگى و دارايى او را كه سنجنده اند هفده تومان بيشتر نشد. زندگى
او تاريخچه عجيبى درد و بسيار مرد عاقل فهميده با هوشى بوده است . شيخ هرگز در وجوهات تصرف نمى كرده است .
دخترش مى رفت مكتب - پسر نداشت ، دو تا دختر داشت اين ((سبط))ها از اولاد او هستند - خيلى گريه كرد و گفت : در مكتب هر جا مى روم بچه هاى ديگران وضع بهترى دارند و من غذا و لباسهايم خوب نيست واز اين حرفها.
شيخ خيلى متاءثر شد.
زنش گفت : آخر اين همه سختى دادن كه درست نيست چرا اين قدر به ما سختى مى دهى ؟
شيخ گريه كرد وگفت : واللّه من دلم مى سوزد نمى خواهم اين طور باشد ولى ميدانى اين وجوهات چيست ؟ (زنش داشت رخت مى شست عمامه شيخ را مى شست ) مثل اين وجوهات براى ما كه ميخوريم ، مثل آبهاى اين تشت است يك آدم اگر خيلى تشنه باشد و از تشنگى بخواهد بميرد، اگر بخواهد براى رفع تشنگى از اين آبها بخورد چقدر مى خورد؟ همين قدر مى خورد كه نميرد. ما از خودمان كه چيزى نداريم . اگر من از خودم دارايى ميداشتم البته آن حساب ديگرى بود اما من از مال عموم دارم زندگى مى كنم (آن وقت وضع عموم هم خيلى بد بوده است ) و ناچار اين طور باشم

توحيد، مجموعه آثار، ج 4، ص 333 و 334

[="Navy"]سلام دوستان، يک داستاني هست که مربوط ميشه به شخصي به نام «محمّدامين» خادم ميرزاي شيرازي،

خلاصه‌اش اينه که دختر قصّاب را ميخواستند خواستگاري کنند، ميان از اين شخص مي‌پرسند، و چون او از قصّاب دل خوشي نداشته لذا ميگه «نمي‌دانم»

بعد اين خواستگار کنندگان روي حرف او حساب مي‌کنند و با خود ميگن حتماً خوب نيست،

اين محمّدامين به خاطر همين حرفش دچار عذاب ميشه.

حالا تفصيلش رو من خيلي گشتم پيدا نکردم، اگه کسي از دوستان ميدونه لطف کنه.

ممنونم.[/]

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

مرحوم آيت الله العظمي اراکي (ره) از مرحوم مرجع بزرگ آيت الله العظمي ميرزا محمدحسن شيرازي (صاحب فتواي معروف تنباکو، وفات يافته سال 1312 هـ ق) نقل کرد که او فرمود: من براي زيارت مرقد منور امام حسين عليه‏السلام از سامرا به سوي کربلا، روانه شدم، در مسير راه به يکي از طوايفي که در آنجا سکونت داشتند رسيدم، و به آنها وارد شدم، رييس طايفه، از من احترام شاياني کرد، در اين ميان، زني نزد من آمد و گفت: السلام عليک يا خادم العباس؛ سلام بر تو اي خادم عباس.
من از اين گونه سلام کردن آن زن، تعجب کردم، از رييس طايفه پرسيدم اين زن کيست؟
گفت: خواهرم مي‏باشد، گفتم: «چرا او اين گونه بر من سلام کرد، آيا علتي دارد؟» [ صفحه 222]
گفت: آري، گفتم: علتش چيست؟ گفت: من سخت بيمار بودم، به طوري که همه‏ي بستگان از درمان و ادامه‏ي زندگي من نااميد شدند، مرگ هر لحظه به من نزديک مي‏شد، در حال احتضار بودم، ناگهان منظره‏اي در برابر چشمم آشکار شد، ديدم خواهرم بر بالاي تپه‏اي که در جلو محل طايفه‏ي ما قرار دارد رفت، رو به سوي بارگاه حضرت عباس عليه‏السلام کرد، با گيسوي پريشان و ديده‏ي گريان گفت: «يا اباالفضل! از خدا بخواه به برادرم شفا دهد.» ناگاه ديدم دو نفر بزرگوار به بالين من آمدند، يکي از آنها به ديگري عرض کرد: «برادرم حسين، ببين اين زن مرا وسيله‏ي شفاي برادرش نموده، از خدا بخواه او را شفا دهد.»
امام حسين عليه‏السلام فرمود:
«برادرم (عباس) اين شخص نزديک است از دنيا برود، کار از کار گذشته.» باز خواهرم براي دومين بار و سومين بار، از مولانا العباس عليه‏السلام تقاضاي عنايت و لطف کرد، ديدم عباس عليه‏السلام با ديده‏ي اشکبار به امام حسين عليه‏السلام عرض کرد: «اي برادرم! از خدا بخواه، اين بيمار شفا يابد، وگرنه لقب «باب‏الحوائجي» را از من سلب کن و بگير.» امام حسين عليه‏السلام با توجهي کامل فرمود: اي برادر، خدايت سلام مي‏رساند و مي‏فرمايد: «اين لقب و موقعيت گرانبها براي تو برقرار بوده و تا قيامت پابرجا است، و ما به احترام تو اين بيمار را شفا داديم.» من سلامتي خود را بازيافتم، از آن پس خواهر من به هر کسي که [ صفحه 223] ارادت خاصي داشته باشد (و مقام نوراني او در قلبش جاي گيرد) او را «خادم العباس» مي‏خواند، اين است راز سلام دادن خواهرم با اين طرز مخصوص به شما.

[1] اقتباس از الوقايع و الحوادث، ج 3، ص 36 و 37، تأليف دانشمند محقق، مرحوم شيخ محمدباقر ملبوبي.

بسم الله الرّحمن الرّحيم،

داستان زير از زبان ميرزا عبد الرضا کفايي خراساني -نوه آخوند خراساني- در مصاحبه سوّم کنگره آخوند خراساني ايراد شده است:

مرحوم آخوند خراساني صبح ها در مدرسه هندي نجف تدريس خارج فقه داشت و شبها در مدرسه طوسي خارج اصول.

دو ساعت به غروب هم مانده در منزل خود درس خصوصي فقه داشت كه برگزيدگان اصحابش در آن شركت مي كردند.

فاصله بين اتمام درس فقه بعدازظهر تا غروب آفتاب را در بيروني منزل نشسته و به امر مراجعه كنندگان و رفع حوائج ارباب حاجت مي پرداخت.

پدرم نقل مي كرد كه در اين ساعت كه ما و عده اي ديگر از اصحاب اخوند در كنار ايشان بوديم شيخ مهدي مازندراني وارد مجلس شد.

شيخ مهدي از اصحاب برجسته اخوند بود و موقعيتش به گونه اي بود كه پس از رحلت اخوند، اين شيخ مهدي بود كه به جاي ايشان

نماز مي خواند. منتها اجل زودرس مانع از مرجعيت و شهرت بيشتر ايشان شد. مازندراني به محض ورود گفت :

آقا الان از حرم بيرون مي امدم وچيز شگفت انگيزي ديدم.فقيري بود و زني از او استخاره مي خواست. او استخاره گرفت و گفت:

بيمار هستي و مي خواهي نزد طبيب بروي. استخاره بد آمد.مرحوم والد مي فرمود: اخوند خراساني اصلا تمايل به ديدن اينگونه افراد نداشت

ولي اين بار بر خلاف شيوه مرسومشان امر به آوردن اين شخص كردند.خادمي به همراه شيخ مهدي رفتند و بعد از دقايقي فقير استخاره گير را اوردند.

سيدي بود فقير و بسيار ژنده پوش. بعد از ورود به محضر اخوند شتافت و دست آقا را بوسيد و اخوند هم ايشان را مورد تفقد قرار داد.

سپس به ايشان فرمود:چه بلدي؟ گفت:هر چه را هر كس نيت كند مي دانم. آخوند فرمود:نيتي دارم بگو. گفت:

آقا ذكري بخوانيد و پس از آن درباره نيتتان سوال كنيد.آخوند سوره حمد را خواندند و ما هم شنيديم. بعد به او فرمود:

درباره شخصي نيت كرده ام.كجاست؟ پير ژنده پوش با تسبيح استخاره كرد و گفت: همين الان از حرم امام رضا(ع) خارج شد و شما تاريخ بگذاريد و

تلگراف بزنيد و بپرسيد. اخوند فرمود: اين شخص طلبه است؟ملاست؟كاسب است؟زارع است؟ چه كاره است؟

دوباره با تسبيح استخاره اي كرد و گفت: ملاست. اما چه ملايي. آفتاب دور سرش مي چرخد.

(اين عين تعبيري بود كه پدرم كه در مجلس حاضر بود شنيده بود.).

مرحوم والد مي فرمودند من و برادرم ميرزا مهدي و ميرزا محمد و عده اي ديگر در اين زمان تصور كرديم كه اخوند در جواني

دوستي، طلبه اي كسي به عنوان آشنا داشته اند و الان از او بي اطلاعند و درباره او لابد سوال مي پرسند.

مرحوم اخوند باز به آن سيد گفتند: سن اين آقا چقدر است؟

سيد اين بار هم استخاره كرد ولي محاسباتش مقداري طول كشيد. بالاخره سرش را بلند كرده و گفت: آقا شما از شخص ولي عصر(عج) سوال فرموده ايد.

مرحوم اخوند فرمودند:اين را از كجا مي گويي؟ گفت: آقا من دفعه اول هزار روز را حساب كردم ديدم سن اين شخص از هزار روز بيشتر است.

دفعه دوم هزار ماه را استخاره گرفتم.باز بيشتر بود. دفعه سوم درباره هزار سال استخاره گرفتم ديدم سن اين آقا از هزار سال بيشتر است و

اينجا ديگر خودم تفطن كردم و كلي را بر مصداق تطبيق داده و فهميدم مراد شما حضرت صاحب الامر است.مرحوم آخوند فرمودند :

بله. نيت من اين بود كه الان پسر بلافصل حضرت امام حسن عسكري(عليهما السلام) در چه حالي هستند.

با سلام

اثر زخم زبان
آیت الله محمد شاه آبادی نقل می کنند :
در زمان قدیم، حمام ها عمومی و دارای خزینه بود. روزی مرحوم شاه آبادی به حمام رفته بودند و پس از شست و شوی خود، وارد خزینه شدند و بعد از آب کشیدن بدن، بیرون آمدند و چون می خواستند از سطح حمام بگذرند، احتیاط می کردند که آب های کثیف بر بدنشان نریزد.سرهنگی که اونیز در حمام بود، چون احتیاط ایشان را دید، زبان به طعن و تمسخر گشود و به ایشان اهانت کرد. ایشان از این تمسخر و طعن او خیلی ناراحت شدند، اما چیزی نگفتند و به راه خود ادامه دادند.
فردای آن روز مشغول تدریس بودند که صدای عده ای که جنازه ای را حمل می کردند، شنیدند. پرسیدند چه خبر شده؟ اطرافیان جواب دادند که آن سرهنگی که دیروز در حمام به شما اهانت کرد، وقتی از حمام بیرون آمد، سر زبانش تاول زد و درد آن هر لحظه بیشتر شد و معالجه ی دکترها هم سودی نبخشید و در کمتر از 24 ساعت، از دنیا رفت.
بعدها، هر وقت که آیت الله شاه آبادی از این قضیه یاد می کردند، متأثر و ناراحت می شدند و می فرمودند:
« ای کاش آن روز در حمام به او پرخاش کرده و ناراحتی خود را بروز می دادم تا گرفتار نشود».

علم در کاغذ نیست
عده ای شایع کرده بودند که آقای شاه آبادی، حکیم است نه مجتهد.
روزی در تهران، یک نفر که برای پرداخت سهم مبارک امام ( ع) نزد ایشان آمده بود، از ایشان خواست که اجازه های اجتهادشان را ببیند! ایشان که به شدت از این عمل ناراحت شده بودند، از همسرشان خواستند صندوقی را که اجازه های اجتهادشان در آن قرار داشت، بیاورند و آن گاه در مقابل چشم او، همه را پاره کردند، و در حالی که با دست به سینه ی خود اشاره می کردند،
فرمودند:
« علم در کاغذ نیست. قوه ی اجتهاد در این جاست. اگر علماء به من اجازه ی اجتهاد داده اند، به خاطر صلاحیت علمی من بوده، ولی من خودم هرگز به دنبال گرفتن این اجازه ها نبوده ام.»