تاملاتی در علم و تمدن( نظریه های تولید علم)

تب‌های اولیه

5 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
تاملاتی در علم و تمدن( نظریه های تولید علم)

بسمه تعالی
نظریه هایی که درباره شکل گیری دانش و عوامل انحطاط آنها وارد شده به دو دسته متفاوت تقسیم می شوند: یک دسته از این نظریات ، علم را مستقل و مقدم بر مسائل زندگی می دانند. دراین نظریه علم استقلال دارد و گزاره های علمی مستقل از غیر ، تکوین می یابند .این نظریه اختصاص به دوران سنتی ندارد ،چون در دوره تجدد غرب هم طرفدارانی دارد. مهم ترین معای انی نظریه آن است که ، زندگی تابعی از علم است ؛ یا تابعی از درست زندگی کردن ، تابعی از درست دانستن است. بنابراین هر مشکلی در زندگی پیش آید به مشکلی در نحوه علم آموزی مربوط است. یعنی نحوه و طریقت ما در تحقیقات علمی .
دیدگاه دیگر تمدن را بر علم مقدم می داند، یعنی اراده تمدنی و و اقتضائات مدنی را مقدم می شمارد . بنابراین ، علم تابعی از شیوه زندگی است نه عکس آن که نظریه اول بود. اگر به این نظریه عقیده پیدا کردیم ، نتیجه این می شود که علم و گزاره های علمی ، از زندگی انسان استقلال ندارد ؛ رشد و نمو و حتی تولد آنها ، بسته به نوع زندگی و مسیرتمدن است. بالتبع رونق یا زوال تمدن به رونق یا زوال تمدن مربوط به آن تمدن می انجامد.
[=&quot]داود فیرحی : من به این نظر گرایش بیشتری دارم . و آن را « تقدم تمدنی و اراده تمدنی » نامیده ام. در نوشته های ابن طق طقی یا ابن طبا طبا ، صاحب تاریخ فرخری و پیش از او در سخنان جاحظ و ابن خلدون می توان به این نظریه اشاراتی را دید . در غرب هم « نیچه» ، « فوکو» و پیش از همه ماکیاولی را می توان از طرفداران این نظریه نام برد. ادعای مبنایی این نظریه آن است که علم تابعی از شیوه زندگی و فرهنگ مدنی مردم است. پیش فرضهای آن را می توان دو نوع پیش فرض نشان داد : یکسری از جنس گزاره های هستی شناختی هستند و گروهی نیز پیش فرضهای معرفت شناختی محسوب می شوند. پیش فرضهای هستی شناختی نظریه تقدم تمدن بر علم ، با پارهای از اصول منطق ارسطویی ناهمخوان است. حداقل سه اصل ارسطویی در این جا نادیده گرفته می شود . یکی اصل « هوهویه » یا هویت ذاتی اشیا، که اگر این اصل را بپذیریم، این را نیز باید پذیرفت که اشیا ، هرگز خصایص ذاتی خود را از دست نمی دهند و فقط عوارض در معرض تغییر و دگرگونی اند. بنابراین علمی هم که به این حقایق تعلق می گیرد دائمی و تغییر ناپذیر است . از این رو اگر علم به ذات اشیا حاصل شد دیگر تغییری در گزاره های علمی پدید نمی آید. پس علم تمدن بردار نیست. اصل دوم: اصل « عدم تناقض » است. به اقتضای ان اصل یا اشیا وجود دارند یا وجود ندارند. اصل عدم تناقض در نظریه دوم شکسته می شود چون ممکن است آنچه دیروز خوب بوده امروز بد باشد . اصل سوم « انکار حد وسط » است .مطابق این اصل اشیا و امور در یکی از دو شکل « الف » یا « ب » می گنجند[/]

امروزه ظهور منطق فازی یا همان منطق خاکستری پایه های منطق ارسطویی را در هم می ریزد. از چشم انداز این منطق ، اشیا ثبات ذاتی ندارند و به همین دلیل در طول زمان دچار تناقضهایی در تمدن می شوند. بدین رو گزاره های علمی هم دائمی نیستند . وقتی شیء از درون متغیر بود و متعلق علم قرار گرفت ، علی القاعده آن علم تغییر پذیر است .این منطق امروز مبنای هستی شناختی نظریه تقدم ارارده تمدنی و زندگی بر علم و گزاره های علمی است. نظریه تقدم و استقلال دانش در واقع به لحاظ معرفت شناختی بر امر دوگانه ای استوار است. آن دوگانگی این است که بین ذهن و عین قائل به نوعی تقابل آیینه ای بودند. یعنی می گفتند جهان هستی همانگونه هست امکان بازتاب در ذهن یا عقل و نفس ما را دارد. این نظر به دست کانت بازسازی شده به « نظریه مدرن ما بعد کانتی » هم شهرت دارد. در نظریه افلاطونی تکیه بر تذکر است و در جهان اسلام تعلیم هم اضافه شد. در این نظریه ذهن آدمی استقلال دارد. و تمام خصایص جهان مادی یا جهان خارج را در خود جمع کرده است .در این دیدگاه رابطه ذهن و عین اهمیت اساسی دارد .
نظریه دوم یعنی تقدم تمدن و قدرت بر علم به نوعی درک انضمامی از فعالیت ذهن قائل شد. بنابراین ذهن آدمی نه استقلال فتوگرافیکی ( مانند دوربین عکاسی ) دارد و نه استقلال از نوع یادآوری های افلاطونی و نه استقلال از نوع آموزه های وحیانی که از بیرون تعلیم می شود . ذهن انسان برای اینکه بتواند با جهان خارج ارتباط برقرار کند فرایند تذکر یا تعلیم را طی نمی کند. طرفداران نظریه دوم می گویند ذهن دو کار مهم را به عهده دارد: نخست آنکه منطق تفکراتی خود را از شرایط و و ضعیت زندگی استخراج می کند ، یعنی سبک خاصی از زندگی ، باعث می شود که ذهن همانگونه که زندگی می کند، یاد بگیرد و بیندیشد. پس عناصر اصلی تفکر در ذهن ، تا حدی تصورات غیر حسی هستند ،یا حداقل تصورات حسی مستقیم نیستند. این تصورات ، عناصر اصلی خود را از زندگی روزمره می گیرند. دلیل این که زندگی در شرایط خاص، تفکر خاصی را هم ایجاد می کند ، همین است. کسی که در وضعیت متفاوتی زندگی می کند فنمی تواند دقیقا مانند من فکر کند. پس هر تمدنی دانش ویژه خود را تولید کرده است. نتیجه منطقی این نظریه آن ا ست که تمدن ها بر دانش ها تقدم دارند.
[=tahoma][=&quot]دومین نکته ای که نظریه دوم روی کارکرد ذهن تاکید می کند ،وضعیت صناعی علم است. مراد از صناعی ، شیء مصنوع شده است. پس گزاره های علمی خود را ،خود می سازد تا بتواند حقیق بیرون را بر اساس خواست و اقتضائات زندگی ، تنظیم کند یا بسازد. در چنین گفتمانی ذهن خصلت معمارانه دارد، نه خصلت کاشفانه. پیامد منطقی این حرف آن است که آنچه از هستی بیرونی در علوم نظری یا عملی می تابد بیشتر صناعی است تا کشف. به همین دلیل است که این همه اختلاف در علوم و موضوعات نظری وجود دارد ، چون اگر اینها کشفی بودند، نباید اختلاف چندانی پیدا می شد[/][/]

واقعیت که بیشتر از یک چیز نیست ، پس کشف آن هم باید به علوم واحد الشکل و همسانی بیانجامد؛ ولی نیانجامیده است. دانش های که انسانها پدید می آورند ساخته و پردخته ذهن آدمی است تا از این رهگذر هستی را بر اساس ارداده زندگی آدمیان تنظیم کند و رابطه خاصی به وجود آورد. این تصور از علم مبنای معرفت شناختی نظریه دم را هم تشکیل می دهد؛ زیرا مطابق آن ، اولا ذهن آدمی کاملا انضمامی است، یعنی ساخت و کارکرد و گزاره هیا ذهن ، مستقیم یا غیر مستقیم از تجربه خاص زندگی آب می خورند و ثانیا ذهن در هنگامی که مشغول طراحی گزاره هیا علمی است در واقع در حال کشف واقعیتهای بیرونی نیست؛ بلکه بخشهایی از واقع را که با اراده او سازگار است انتخاب و تنظیم می کند. به این ترتیب قواعد تمدنی خاص را می آفریند که مخصوص همان تمدن است. طبق این برداشت معرفت شناسانه ،علوم اسلامی هم شاید چنین خصلت های تمدنی داشته باشند. در واقع علوم از حالت کاشفیت به دستگاههای تفسیری تحویل یا تقلیل پیدا می کنند. مهم ترین نتیجه این نظریه، شاید آن است که نباید انحطاط تمدن اسلامی را در کاستی علوم آن جست و جو کنیم. یعنی نباید خطا و انحراف را در دانش هایی بجوییم که برخاسته از آن تمدن بودند. اگر خطایی بوده در شیوه های زندگی بوده است. که آن را هم باید متاثر از ساختارهای سیاسی – اجتماعی بدانیم. باید عنصر قدرت را هم در تولید علم و هم در انحطاط آن عنصر ، پایه ای بدانیم؛ یعنی باید فرض را بر این بگذاریم که قدرت، نقش اول را در سیر تکوینی علوم بازی می کند. یعنی اراده قدرت است که علم ها را به وجود آورد. این نظریه را می توان تفسیری از نظریه این خلدون دانست. که دانشها همچون بناهای بزرگی هستند ه به دست یک نفر ساخته نمی شوند. بلکه باید دولتی پایدار باشد که قدرت سیاسی آن دوام یابد. تا بتواند مثلا رصد خانه بسازد. هر دولتی نیز، دانشی را تمهید و تولید می کند یا از تولید آن حمایت می کند که با نیازهای آن تناسب داشته باشد. حتی اگر دولت منسجم و پایداری هم نباشد، اراده جمعی و خواست عمومی اجتماع، این نقش را بر عهده می گیرد و مهار تولید را در دست دارد. ابن خلدون عقیده داشت که بخشی از آن ناخود آگاه است ، یعنی آن را به نحوی خواست ناخودآگاه بر می گرداند. این خواست دو جنبه دارد: یک جنبه آن خواست چیزی است که قبلا نبوده و به تفصیل هم به آن علم نداریم و وضع حاضر مطلوب نیست. در این جا تفصیلا و دقیقا می دانیم که در حال نفی و حذف چه چیزی هستیم؛ ولی به تفصیل و دقت نمی دانیم در حال ساختن و تولید چه چیزی هستیم. علم در این جا به مثابه و همسان دیگر محصولات تمدنی است. به نظر می رسد در نظریه نخست، یعنی استقلال و تقدم علوم ، به نوعی گرفتار « کر علی ما فر» می شویم. یعنی اگربگوییم اشکال و نقص در خود علوم است و آنها را بر اساس همان مبانی ( استقلال و تقدم علوم ) به تامل و تحلیل بگیریم ، معنایی جز این ندارد که ما زندگی خود را بر اساس همان راه طی شده در تفکر سنتی طی کنیم. پس در وقع کاری نکرده ایم جز احیای سنت. در حالی که شرایط جدید علوم مربوط به خود را می خواهد. نظریه های معتقد به تقدم تمدن یا قدرت بر علم ، راه دیگری را می روند و می کوشند سرآغاز کوشش های علمی را ، در یک اراده سیاسی جدید نشان دهند. اگر اراده سیاسی جدید از اندیشه جدیدی حمایت کند، آن را بر کرسی خواهد نشاند. بعد از انقلاب اگر می بینیم که اندیشه رانده شده غربی ، در حال بازگشت است و وضعیت متناسب و مقتضی فرهنگ غرب، در حال شکل گیری دوباره است، معنایی جز این ندارد که ما در بسیاری از حوزه ها توان و قابلیت تمایز سازی مستمر را نداشته ایم.

هادی صادقی : تولید علم را آقای فیرحی به بعد از تمدن موکول کردند و آن را در شکل جمعی اش، پس از پیدایش تمدن دانستند؛ البته به تناسب، میان آن علم و ماهیت تمدنی که بشر آن را فراهم می سازد نیز اشاره داشتند. یعنی وقتی تمدنی پدید آمد، حوضچه ای را در گوشه ای از جهان ایجاد می کند که در درون خود دانش های متناسب و متلائم با خود را تولید می کند. به گمان بنده میان نظریه دوم که تقدم اصول تمدن بر علم بود، آن سه اصل منطق ارسطویی، تنازعی وجود ندارد؛ یعنی آن اصول سه گانه ( اصل هوهویت، اصل عدم تناقض و اصل انکار حد وسط) ربط چندانی با این نظر ندارند.اگر بخواهیم مسیر تولید علم و رابطه آن را با تمدن بررسی کنیم، شاید بتوانیم این فرض را مطرح کنیم که ما همان طور که عمل اولیه را با علم اجمالی آغاز می کنیم، عمل ثانویه ما هم نیازمند علم تفصیلی است تا به تدریج جلو رود. مثلا اگر پدیده انقلاب را در نظر بگیریم ، حضرت امام خمینی وقتی نهضت خود را آغاز کردند، نظریه ولایت فقیه و لزوم تشکلیل حکومت اسلامی و به دست گرفتن قدرت سیاسی کشور، برای خود ایشان هم جنبه تئوریک داشت. وقتی اراده آن پیدا شد کوشیدند آن را به شکل اراده جمعی در آورند. نظام سیاسی جدید اندک اندک در مسیر تولید تمدن قرار گرفت و روی خود را بدان سو کرد. اما همچنان از تمدن خبری نیست. شاید تعبیر بهتر این باشد که بگوییم قدرت بر علم تفصیلی ، تقدم دارد، ولی همان علم تفصیل یحاصل از قدرت ، قدرت تفصیلی و گستردهای را فراهم می کند که پیش تر نبود. مانند حلقه های به هم پیوسته زنجیر که دائم در حال تکرار است. در این سلسله تقدم همیشه با علم است نه با قدرت یا تمدن. منتها این علم مقدماتی گاه اجمالی است و گاه تفصیلی. آن جا که اجمالی است قدرت اجمالی را پدید می آورد. تمدن بدون علم تکون نمی یابد و شکل نمی گیرد. بنابر این مناسب تر می نماید که بگوییم علم بر تمدن تقدم دارد نه عکس آن که در سخنان آقای فیرحی بود.

علاقه مندان می توانند مطالب زیبا و خواندنی در این باره، البته به صورت خلاصه شده، را در این آدرس ببینند.
http://www.hawzah.net/Hawzah/Books/BookView.aspx?LanguageID=1&BookID=45294&BookArticleID=30253

موضوع قفل شده است