كيست كه در حله «سيد بن طاووس‏» را نشناسد؟(طاووس باغ)

تب‌های اولیه

14 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
كيست كه در حله «سيد بن طاووس‏» را نشناسد؟(طاووس باغ)

طاووس باغ

از شدت درد، لبهايش را به دندان گرفت و بزحمت قدم ديگرى برداشت. در آن صبح زود، كمتر رهگذرى از كوچه مى‏گذشت و «محله سيفيه‏»، هنوز در خنكاى صبح بهارى در خواب بود.
به ديوار گلين خانه‏اى تكيه داد و ايستاد تا نفسى تازه كند. پيرمردى از انتهاى كوچه به سويش مى‏آمد. با ديدن او شادمان شد و وقتى نزديكش رسيد، سلام كرد و گفت: پدر جان مسافرم و به كوچه پس كوچه‏هاى حله آشنا نيستم. خانه «سيد بن طاووس‏» را مى‏خواهم. او را مى‏شناسى؟
پيرمرد با خوشرويى جواب سلام جوان را داد و گفت: كيست كه در حله «سيد بن طاووس‏» را نشناسد؟ اين كوچه را كه تا انتها بروى در كوچه سمت چپت اولين خانه، خانه اوست.
جوان تشكر كرد و به راه افتاد. طبق نشانى پيرمرد خانه را يافت و در كوچك و چوبى آن را به آهستگى زد و با خودش گفت: مردى چون «سيد بن طاووس‏» نبايد الآن در خواب باشد.
سيد هنوز در خانه بر سر سجاده به ذكر و دعاى بعد از نماز صبح مشغول بود كه صداى در را شنيد.
«فتح‏» خادم پيرش كه با كاسه‏اى شير و قرصى نان صبحانه سيد را به اتاق آورده بود گفت:
- اين وقت صبح كه مى‏تواند باشد؟
سيد سجاده‏اش را جمع كرد و كاسه شير و نان را از دست او گرفت و گفت:
- برو فتح، هر كس كه هست‏خوب نيست منتظر بماند.
فتح رفت و در را باز كرد و با شتاب به اتاق برگشت و گفت: آقا مرد جوانى بيرون در ايستاده و با شما كار دارد، به نظر مى‏آمد بيمار باشد.
سيد با تعجب برخاست و گفت: نكند فكر كرده من طبيب هستم و اشتباهى آمده باشد؟!
فتح با اطمينان خاطر گفت: نه آقا شما را به نام مى‏شناخت و در حله چه كسى است كه نداند شما كه هستيد؟ سيد از اتاق بيرون رفت. در آستانه در جوانى بلندقد اما تكيده و لاغر ايستاده بود، چهره‏اى رنگ‏پريده و رنجور داشت و پيدا بود كه از دردى رنج مى‏برد. سيد جلو رفت و دست او را به گرمى در دست گرفت. جوان سلام كرد و پرسيد: سيد بن طاووس شما هستيد؟
سيد پاسخ سلام جوان را داد و گفت: بله من سيد بن طاووسم.
جوان به چشمان نافذ و سيماى نورانى سيد خيره شد و با خودش گفت: الحق كه طاووسى سيد!!
سيد با آنكه محاسنش رو به سفيدى مى‏رفت ملاحت‏خاصى در چهره‏اش موج مى‏زد. جوان شنيده بود كه سادات ابن طاووس را در حله به خاطر زيبايى و ملاحتشان به اين نام، ناميده‏اند. سيد كه متوجه شد جوان سخت‏به او خيره شده پرسيد: كه هستى جوان؟
جوان به خود آمد و با شرم چشم از چشمان گرم سيد گرفت و به زمين پيش پاى او دوخت و گفت:
- از اهالى «هرقل‏» هستم، يكى از آباديهاى اطراف حله.
- بيا به اتاق برويم. پيداست از دردى رنج مى‏برى. بنشين و همه چيز را برايم بگو.
جوان خوشحال، دعوت سيد را پذيرفت و همراه با او به اتاق رفت. فتح به اشاره سيد كاسه ديگرى پر از شير گرم و تازه با قرص نانى براى مهمان جوان سيد آورد. مسافر خسته و گرسنه با ميل و رغبت محبت‏سيد را پذيرفت.
سيد پرسيد: تو مى‏دانى من طبيب نيستم؟
جوان لبخندى زد و گفت: بله مى‏دانم. در حله و اطراف آن همه شما را مى‏شناسند.
- نگفتى كيستى؟

ادامه دارد ..

اسماعيل بن حسن هرقلى هستم و راه دورى را بزحمت طى كرده‏ام تا به حله و نزد شما رسيده‏ام. - مشكلت چيست؟ از چه دردى رنج مى‏برى؟ و از من چه كارى ساخت است؟
- مدتهاست كه روى ران چپم غده‏اى بيرون آمده كه هر سال بهار مى‏تركد و چرك و خون زيادى از آن بيرون مى‏زند. درد زيادى دارد و مرا از همه كارم باز داشته. طبيبى نبوده كه به سراغش نرفته باشم. آوازه شما را شنيدم و اينكه از خاندان طاووسى و گره‏گشاى مردم. آمده‏ام تا چاره‏اى بينديشى. مى‏دانم طبيب نيستى اما دلم مرا به سوى تو هدايت كرد.
سيد بن طاووس آهى كشيد و گفت: كاش طبيب بودم و مى‏توانستم دردت را درمان كنم. اما دوستانى دارم كه اطباى حاذقى هستند. به ديدارشان مى‏روم و از آنها مى‏خواهم تا تو را معاينه كنند و ان‏شاءالله درمان شوى.
چشمان كم‏فروغ اسماعيل درخشيد: خدا خيرت بدهد سيد مى‏دانستم نااميدم نمى‏كنى.
- تو اينجا نزد خادم من بمان. من پيش دوستانم مى‏روم و وقتى توانستم همه آنها را يك جا جمع كنم، به دنبالت مى‏آيم و اسبى هم مى‏آورم تا تو را به نزد آنها ببرم. تا آن وقت استراحت كن و هر چه لازم داشتى به فتح بگو.
چشمان اسماعيل با نگاهى سرشار از قدرشناسى پر از اشك شد: سيد مى‏دانى كه من در حله غريبم و محبتت‏يك دنيا برايم ارزش دارد. اما اول صبح مزاحم كارت نشوم.
- كارى واجبتر از كمك به خلق خدا هم سراغ دارى؟ همين جا باش تا من برگردم.
سيد با آرامش از خانه بيرون رفت و اسماعيل در خانه او ماند. با آنكه براى اولين بار به خانه سيد بن طاووس آمده بود و او را ديده بود، حس مى‏كرد سالهاست كه او را مى‏شناسد و خانه او برايش آشناترين خانه‏هاست.
اسماعيل در نهايت درد و انتظار به ديوار تكيه داده بود و سيد بن طاووس با جراحان حله حرف مى‏زد.
قلب اسماعيل از شدت دلهره و ترس درد گرفته بود. دلش گواهى مى‏داد كه خبر خوبى ندارند. موسى، بزرگ طبيبان حله بعد از مشورت با بقيه رو به سيد كرد و گفت:
- سيد بن طاووس، اميدى به بهبودى اين جوان نيست. همه ما او را به دقت معاينه كرديم. اين غده در جايى رشد كرده كه اگر عمل شود به احتمال قوى مى‏ميرد. هيچكدام از ما اين مسؤوليت را نمى‏پذيريم كه او را عمل كنيم. سيد با نگرانى گفت:
- تكليف اين جوان با اين همه دردى كه مى‏كشد چيست؟
موسى سر تكان داد و گفت: كارى از دست ما ساخته نيست. عمل كردن او مساوى با مرگ اوست نه بهبود او.
سيد بناچار از جا برخاست. موسى و همه طبيبان و جراحان حله كه همگى به احترام سيد دور هم جمع شده بودند او را تا جلوى در بدرقه كردند. اسماعيل كه بعد از معاينه بيرون در منتظر نتيجه مشورت اطبا مانده بود با ديدن سيد جلو آمد. از چهره گرفته او فهميد كه نتيجه‏اى نگرفته است. با اضطراب گفت: خير است؟! سيد سرش را پايين انداخت تا چشمش به چشمان منتظر و نگران اسماعيل نيفتد و آهسته گفت:
- حتما خير است.
اسماعيل در نهايت اضطراب پرسيد: چه شد؟
سيد آهى كشيد و گفت: نظرشان اين است كه عمل كردن پايت‏خطرناك است. اما نااميد مشو. من قصد دارم بزودى به بغداد بروم. تو هم با من بيا تا با هم پيش دوستان طبيبم در بغداد برويم. شايد آنها بتوانند تو را معالجه كنند.
دل اسماعيل فرو ريخت و با صدايى لرزان گفت: يعنى پزشكان حله نمى‏توانند كارى بكنند؟
- حتما خيرت در اين است. حرف من را گوش كن و بيا به بغداد برويم.
- هر چه تو بگويى سيد، ولى با اين درد چه كنم؟
- بر خدا توكل كن.

ادامه دارد ..

اسماعيل درمانده سر بر شانه سيد گذاشت و به صدايى بلند گريه كرد. سيد با دو دست‏شانه‏هاى او را گرفت اما هر چه كرد حرفى براى تسلى خاطر او بزند نتوانست. بغضى كه راه گلويش را بسته بود امانش نداد.
تا به حال هيچوقت پيش نيامده بود همه اطبا و جراحان بغداد يك جا دور هم جمع شوند. اما به حرمت‏سيد بن طاووس با همه مشغله‏هايشان دعوت او را پذيرفتند و در خانه بزرگ طبيبان بغداد احمد بن يونس جمع شدند. اسماعيل در حالى كه از دلهره مى‏لرزيد و پيشانى‏اش خيس عرق شده بود، نشسته بود. سيد هم كنارش نشسته بود و براى تسلى دلش، دستش را محكم در دست گرفته بود. يك يك اطبا غده را معاينه كردند. نگاه معنى‏دارى بين آنها رد و بدل شد و دل اسماعيل از اين نگاهها فرو ريخت. سيد با نگاهش به دلدارى مى‏داد. احمد سكوت سنگين و دلهره‏آور اتاق را شكست و گفت: سيد عمل اين غده كار بسيار خطرناكى است.
همه سر تكان دادند و حرف او را تاييد كردند. احمد ادامه داد: نظر همكاران ما در حله كاملا درست است. اگر عمل كنيم به احتمال قوى مى‏ميرد...
قلب اسماعيل از كلام آخر طبيب بغدادى از جا كنده شد. عرق سردى بر پيشانى‏اش نشست. بزحمت دهان خشك و تلخش را گشود: اگر عمل كنم مى‏ميرم، اگر عمل هم نكنم كه بايد زجر بكشم... پس من چه بايد بكنم؟
همه سر تكان دادند. هيچكس براى اين سؤال توام با درماندگى اسماعيل پاسخى نداشت. با سكوت سنگين اطبا، اسماعيل حس كرد دهانش از قبل هم خشكتر و تلختر شده. سيد كه درماندگى اسماعيل را ديد كمك كرد تا او بلند شود. با هم از خانه احمد بيرون رفتند. طاقت اسماعيل تمام شد. چشمانش پر از اشك شد و گفت:
- ديدى سيد چقدر راحت جوابم كردند؟ من با اين وضع چطور زندگى كنم؟ اين درد روزگار مرا سياه كرده. جوانى‏ام را تباه كرده. هميشه لباس من غرق خون و چرك است.
سيد سعى كرد او را دلدارى بدهد: خدا عبادت تو را با همين نجاست و آلودگى هم قبول مى‏كند. اگر بر اين درد صبر كنى خدا به او اجر مى‏دهد.
- مى‏گويى چه كنم؟
- متوسل به امام عصر بشو تا تو را شفا عنايت كنند.
شدت گريه اسماعيل بيشتر شد. نام امام عصر دلش را روشن كرد. با پشت دست اشكهايش را پاك كرد و گفت: پس من در همين جا از تو جدا مى‏شوم و به سامرا مى‏روم.
- مى‏خواهى تو را تا سامرا همراهى كنم؟
- نه تو به حله برگرد. همين كه تا اينجا اين همه زحمت كشيده‏اى سپاسگزارت هستم.
همديگر را در آغوش گرفتند و سيد صورت تكيده و اشك‏آلود اسماعيل را بوسيد و برايش دعا كرد و از هم جدا شوند تا اسماعيل راهى سامرا و سيد راهى حله شود.

ادامه دارد ..

دل اسماعيل مثل ظرفى بلورين كه ناگهان سنگى سخت محكم بر آن فرود آيد هزار هزار تكه شده بود. شكسته بود. شكسته‏تر از آن زمانى كه در قريه «هرقل‏» زندگى مى‏كرد و بى‏كس و بى‏پناه با دردش مى‏ساخت. پدرش سالهايش مرده بود و مادرش را هم سال گذشته از دست داده بود. نه خواهر و برادرى داشت و نه آشنايى و حالا كه از همه جراحان و طبيبان حله و بغداد هم نااميد شده بود احساس تنهايى و بى‏كسى بيشتر آزارش مى‏داد و حس مى‏كرد درد غده پايش هم شديدتر شده. بزحمت زخمش را پاكيزه كرد و به حرم امام هادى و امام عسكرى، عليهماالسلام، رفت و بعد از زيارت به سرداب مطهر حضرت صاحب‏الامر، عليه‏السلام، رفت تا شب را در آنجا بماند. از پله‏ها پايين رفت و شمعى را روشن كرد. يك گوشه نشست و سرش را به ديوار تكيه داد و بى‏آنكه حتى لحظه‏اى خواب بر او غلبه كند تمام شب را اشك ريخت و ناله كرد و در اوج نااميدى هر لحظه انتظار مى‏كشيد تا سرداب مطهر روشن شود و حضرت به سراغش بيايد و او را از اين همه درد و رنج و غربت نجات دهد. مرتب با خودش ناله مى‏كرد: اين همه كه «او» را ديده‏اند قصه كه نيست...
شب به سپيده پيوند خورد و چشمان اسماعيل ديگر از شدت گريه باز نمى‏شد. به هر زحمت‏بود نماز صبحش را به نماز شب پيوند داد و با دلى شكسته و نااميد از سرداب بيرون آمد. اين آخرين نقطه اميدى بود كه سراغ داشت. درد و نااميدى امانش را بريده بود. از سرداب به طرف دجله به راه افتاد. زخم پايش دوباره پر از خون شده و لباسش را آلوده كرده بود. دلش نمى‏خواست مردم سامرا او را با اين وضع آشفته و نابسامان بينند. به سمت‏خارج شهر به راه افتاد تا در دجله زخمش را شستشو دهد. همانطور كه مى‏رفت. اشك مى‏ريخت و با خودش حرف مى‏زد. در آن صبح بهارى جز آن مسافر غريب و دردمند هيچكس كنار دجله نبود. اسماعيل در پناه نيزارهاى كنار ساحل زخمش را شست و غسل كرد و ظرفى را كه همراه داشت پر از آب كرد و برخاست. در خودش توان رفتن به سمت «هرقل‏» را نمى‏ديد. تصميم گرفت دوباره به حرم امام هادى و امام عسكرى، عليهماالسلام، برود. حس مى‏كرد هيچ پناهى جز آغوش گرم حرم ندارد. در امتداد دجله در كنار نيزارهايى كه با نسيم صبح آرام تكان مى‏خوردند به راه افتاد. تا رسيدن به آبادى شهر و حرمين راهى بود كه رفتنش براى اسماعيل كه تمام شب بيدار مانده بود و درد كشيده بود، راه سخت و طولانى بود. بزحمت قدم برمى‏داشت كه ناگهان از دور چهار نفر اسب‏سوار را ديد كه به سويش مى‏آيند. با خودش انديشيد:
- اطراف سامرا سادات و اشراف خانه دارند. اين چهار نفر هم حتما از سادات سامرا هستند.
وقتى ديد اسبها بسرعت‏به او نزديك مى‏شوند، خودش را كنار كشيد تا چهار سوار عبور كنند. اما وقتى به او رسيدند و كاملا نزديك شدند، هر چهار نفر افسار اسبهايشان را كشيدند و ايستادند. دو نفرشان جوان بودند و شمشير به كمر بسته بود و يكى از آنها پيرمردى بود كه نيزه‏اى در دست داشت و چهارمين نفرشان مرد خوش‏سيمايى بود كه شمشيرى به كمر داشت و نيزه‏اى به دست گرفته بود و دستارى سفيد بر سر پيچيده بود. دو جوان در طرف چپ آن مرد ايستاده بودند و پيرمرد طرف راست او. مردى كه نيزه در دست داشت، سرنيزه را در زمين فرو كرد و هر چهار نفر به اسماعيل سلام كردند. اسماعيل جواب داد. مرد خوش‏سيما فرمود:
- فردا از اينجا مى‏روى؟
- بله آقا.
- جلوتر بيا تا زخمت را ببينم.
اسماعيل در دل با خودش گفت: اينها كه اهل باديه هستند از نجاست پرهيزى ندارند. من هم تازه غسل كرده‏ام و لباسهايم هنوز خيس است. اگر دستشان را به لباس من نمى‏زدند بهتر بود.
هنوز اسماعيل با همين فكر كلنجار مى‏رفت كه مرد روى زين اسب خم شد و دست اسماعيل را گرفت و به طرف خودش كشيد و دستش را روى زخم گذاشت و فشار داد. اسماعيل از درد لبش را به دندان گرفت ولى حرفى نزد. مرد دستش را برداشت و روى زين نشست. پيرمرد رو به اسماعيل لبخندى زد و گفت:
- رستگار شدى اسماعيل.
اسماعيل آهسته گفت: شما رستگاريد.
و از دلش گذشت: تو اسم مرا از كجا مى‏دانى؟

ادامه دارد ..

پيرمرد نگاهى به مرد خوش‏سيما و نگاهى به اسماعيل انداخت و گفت: رستگار و خلاص شدى. اين آقا «امام زمان‏» است. با شنيدن كلام پيرمرد، رعشه‏اى سراپاى وجود اسماعيل را لرزاند. حس كرد صورتش گر گرفت. قدمى به جلو گذاشت.
پا و ركاب حضرت را محكم گرفت و بوسيد. هر چهار سوار اسبهايشان را به راه انداختند. اسماعيل با همه قدرت به دنبال آنها دويد. حضرت فرمود: برگرد.
اسماعيل فرياد زد: من هرگز از شما جدا نمى‏شوم.
باز حضرت فرمود: برگرد. مصلحت تو در برگشتن است.
اسماعيل ناليد: من هرگز از شما جدا نمى‏شوم.
پيرمرد صدايش را بلند كرد و گفت: اسماعيل شرم نمى‏كنى، امام زمانت دو بار به تو فرمودند برگرد و تو اطاعت نكردى؟
زانوهايش سست‏شد. ايستاد. آنها چند قدم ديگر هم دور شدند. اسماعيل از ته دل فرياد زد: آقا...
حضرت دهانه اسبشان را گرفتند و ايستادند. قلب اسماعيل از شدت هيجان در حال ايستادن بود. اينكه پيش رويش ايستاده بود و با شنيدن فرياد و گريه او برگشته و به او نگاه مى‏كرد «امام زمان‏» بود.
اسماعيل ناباورانه چشم در چشمان مهربان حضرت دوخت و اشك تمام صورتش را پر كرد. حضرت فرمود:
- وقتى به بغداد رسيدى «مستنصر، خليفه عباسى تو را مى‏طلبد و به تو عطايى مى‏دهد، از او قبول نكن. به فرزندم رضى بگو كه نامه‏اى به «على بن عوض‏» درباره تو بنويسد و من به او سفارش مى‏كنم كه هر چه بخواهى به تو بدهد.» اسماعيل پلك زد تا قطره‏هاى اشك از چشمانش فرو چكد و بتواند امام زمان را يك بار ديگر ببيند. سخنان حضرت را شنيد. حضرت رو برگرداند و با همراهانش به راه افتاد و لحظه‏اى نگذشت كه از نظر اسماعيل دور شدند و در ساحل دجله جز اسماعيل، نسيم، نيزار، آب و آسمان چيز ديگرى نبود. هيچكس در آن نزديكى نبود. اسماعيل كنار ساحل به زانو فرود آمد و با همه وجودش فرياد زد و به صداى بلند گريه كرد. شدت فراق و اندوه بر قلبش به حدى چنگ زده بود كه حس مى‏كرد هر لحظه از كار مى‏افتد. به سجده بر خاك ساحل افتاد. شانه‏هايش از شدت گريه تكان مى‏خورد. بلند مى‏شد سر به آسمان بلند مى‏كرد و با همه وجودش فرياد مى‏زد و دوباره از شدت گريه به سجده بر خاك مى‏افتاد. خودش و دردش را از ياد برده بود. اصلا يادش رفته بود تمام ديشب در سرداب مبارك از حضرت چه خواسته بود و حال حضرت چطور او را شفا داده بود. اصلا جسم خاكى‏اش را از ياد برده بود... احساسى داشت كه گريه هم در تسكين آن چاره‏ساز نبود. آفتاب كاملا روى دجله پهن شده بود. نفهميد چه مدت اشك ريخته و در آن خلوت خارج شهر و كنار دجله فرياد زده. مثل كسى كه از خوابى شيرين بيدارش كرده باشند، ناباورانه از جا بلند شد. اما خواب نبود، بيدار بيدار بود. به طرف سامرا به راه افتاد. از آن همه درد و رنج در راه رفتن اثرى نبود. اما هنوز متوجه درد و پايش نشده بود.

ادامه دارد ..

به شهر كه نزديك شد، عده‏اى از باغداران و كشاورزان خارج شهر او را ديدند كه پريشان و آشفته‏مو با چشمانى اشك‏آلود آهسته و سر به زير پيش مى‏آيد. به طرفش دويدند. پيرمردى هراسان بازوى او را گرفت و گفت:
- اين‏چه حال و روزى‏است جوان؟
و آن ديگرى پرسيد: چه بلايى به سرت آمده؟ با كسى دعوا كرده‏اى؟
اسماعيل بزحمت گفت: نه... نه... چهار سوار را ديدم كه... شما بگوييد آنها كه بودند؟
پيرمرد گفت: ممكن است از سادات و بزرگان سامرا باشند.
اسماعيل ناليد: نه آنها از بزرگان سامرا نبودند. يكى از آنها حضرت صاحب‏الامر بود.
همه با تعجب به هم نگاه كردند: اسماعيل را دوره كردند تا همه ماجرا را بگويد: پيرمرد پرسيد:
- زخمت را به او نشان دادى؟
اسماعيل گفت: بدون آنكه من حرفى بزنم او خودش زخم را ديد و آن را فشار داد، درد هم گرفت.
پيرمرد با تعجب روى زخم اسماعيل را باز كرد. ماجراى درد اسماعيل و شوراى اطباى بغداد و حله را همه مى‏دانستند و همه شنيده بودند كه عمل اسماعيل مرگ او را به همراه دارد. اما وقتى روى زخم را باز كردند اثرى از آن نبود. اسماعيل تازه متوجه شد. خودش هم تعجب كرد. به شك افتاد كه پاى راستش بود يا پاى چپش. پاى ديگرش را هم نگاه كرد. اثرى از زخم نبود. مردم كه متوجه شدند بر سر و رويش بوسه زدند و فرياد شوق از همه برخاست و لحظاتى نگذشت كه فرياد همهمه آنان بقيه مردم شهر را متوجه كرد و همه دست از كار كشيدند و دور اسماعيل جمع شدند. ناظر بين‏النهرين كه مامور خليفه در سامرا بود از پنجره اتاقش متوجه ازدحام جمعيت و فريادهاى شوق و شادى آنها شد. دست از كار كشيد و با شتاب به سراغ اسبش رفت و سوار شد و خود را به جمعيت كه جلوى دروازه شهر جمع شده بودند رساند. مردم با ديدن او كنار كشيدند. ناظر دهانه اسبش را گرفت و فرياد زد:
- اينجا چه خبر شده؟
مردى از ميان جمعيت‏به صداى بلند جواب داد: صاحب‏الامر اسماعيل هرقلى را شفا داده است.
ناظر ماجراى بيمارى اسماعيل را شنيده بود. صدا زد: اسماعيل كدام يك از شماست؟
اسماعيل دست‏بلند كرد و گفت: من هستم.
ناظر از اسب فرود آمد. جلو رفت و ماجرا را پرسيد. مردم بشدت به هيجان آمده بودند و هر كس حرفى مى‏زد. ناظر فرياد زد: آرام باشيد. بايد دقيقا ماجرا را خود اسماعيل بگويد تا براى خليفه در بغداد گزارش كنم. اسماعيل جلو رفت. ناظر با نهايت دقت جزئيات ماجرا را پرسيد، حتى از لباس و ظاهر چهره سواران هم سؤال كرد و وقتى در جريان همه چيز قرار گرفت‏با شتاب سوار بر اسب به محل كارش برگشت تا همانطور كه گفته بود ماجرا را دقيقا براى خليفه بنويسد. هر لحظه بر تعداد جمعيت اضافه مى‏شد و اسماعيل در حلقه مردم امكان هيچ حركتى را نداشت. پيرمردى كه براى اولين بار او را بعد از شفايافتن ديده بود و بيش از بقيه متوجه حال روحى و نياز او به آرامش بود، بزحمت از بين جمعيت او را خلاص كرد و به خانه‏اش برد. اسماعيل كه بشدت نياز به سكوت و آرامش داشت محبت پيرمرد را از جان و دل پذيرفت و با او به خانه‏اش رفت. پيرمرد وسايل راحتى او را فراهم كرد تا شب را در سامرا مهمان او باشد و فردا به بغداد برود.
شب اما خواب از چشمان اسماعيل رفته بود. به شب قبل مى‏انديشيد و به ساعات طولانى و بدون پايانى كه در سرداب مطهر اشك ريخته بود و امام زمان، عليه‏السلام، را صدا كرده بود. با همه رنجى كه كشيده بود، دلش مى‏خواست زمان به عقب برگردد و صبح دوباره با همان صفايش تكرار شود. ياد چهره و كلام مهربان حضرت، لحظه‏اى از خاطرش دور نمى‏شد. بى‏اختيار بلند مى‏شد ميان بستر مى‏نشست و با دست روى پايش جاى زخم دست مى‏كشيد و اشك مى‏ريخت. زخمى كه تا همين امروز صبح غرق خون و چرك بود و چند سال او عاصى كرده بود و حالا اثرى از آن نبود.
اما آنچه بيش از ياد آن بيمارى و شفا دل او را آتش مى‏زد، ياد چشمانى بود كه ديده بود و صدايى كه شنيده بود...
ادامه دارد

طاووس باغ بخش پايانى

پيرمرد او را با محبت‏بدرقه كرد. اسبى هم به او داد تا خودش را به بغداد برساند. خبر در تمام سامرا پيچيده بود و مردم از صبح خيلى زود آماده بدرقه اسماعيل به سمت‏بغداد شده بودند. اسماعيل دلش مى‏خواست هر چه زودتر خودش را به سيدبن طاووس برساند. او كه در غربت و درد و بى‏پناهى، پناهش داده بود و باعث اين ديدار باصفا و رستگارى اسماعيل شده بود. در ميان بدرقه پرشور مردم سامرا، راهى بغداد شد و بدون وقفه اسب تاخت...
روز بعد با شوق و هيجان شديدى كه قلبش را مى‏لرزاند به بغداد رسيد. از دور به پل بغداد كه رسيد دستش را سايه‏بان چشمانش كرد. چشمانى كه هنوز هر لحظه به ياد آن ديدار آسمانى پر از اشك مى‏شدند. سيل جمعيت‏سر پل منتظر او بودند و هر مسافرى كه مى‏رسيد اسم و خصوصياتش را مى‏پرسيدند. اسماعيل به جمعيت كه رسيد همه با هم سؤال‏بارانش كردند. با همان چشمان اشك‏آلود و بغضى كه گلويش را مى‏فشرد، سر تكان داد و گفت: من اسماعيلم... اسماعيل بن حسن هرقلى، همانكه منتظرش بوديد... همانكه مولايش او را شفا داده... با شنيدن اين جملات، مردم كه او را شناختند، از هر سو به سويش هجوم بردند و هر كس مى‏كوشيد تا دستش را بر سر و روى او بكشد... هجوم جمعيت اسماعيل را از اسب فرود آورد و كم مانده بود زير دست و پاى مردم زمين بخورد كه ناگهان از ميان فريادهاى جمعيت صدايى آشنا شنيد كه نام او را مى‏برد. سيد بن طاووس بود كه با جمعى از دوستانش به استقبال او آمده بود. با همه وجودش فرياد زد: سيد... سيد...
سيد با شتاب جلو آمد. مردم به احترامش راه باز كردند. سيد به اسماعيل كه رسيد از اسب پياده شد و اسماعيل جوان را در آغوش گرفت و با چشمانى اشكبار سر و صورتش را غرق بوسه كرد نه از آن جهت كه دردش شفا يافته بود; از آن رو كه صاحب‏الامر را زيارت كرده بود. اسماعيل همچون پسرى كه بعد از يك دوران پر از درد و رنج‏به آغوش پدر رسيده باشد، بغضش تركيد. سر بر شانه سيد با صداى بلند گريه كرد. سيد چشمان اشكبار اسماعيل را بوسه‏باران مى‏كرد و زير لب مدام مى‏گفت: «به فداى چشمانى كه سعادت ديدار مولا را داشته‏» و اسماعيل قدرت تكلم نداشت كه بگويد: «سيد، امام تو را فرزند خود خطاب كرد... تو چه كرده‏اى كه...»
سيد اسماعيل را از خود جدا كرد و گفت: تو شفا يافتى؟
اسماعيل سر تكان داد. سيد كه خود شاهد رنج غربت و درد اسماعيل بود روى زخم را باز كرد و چون اثرى از آن غده چركين نديد، فريادش به گريه بلند شد و لحظه‏اى نگذشت كه از هوش رفت. اسماعيل آشفته سر سيد را بغل گرفت. قطره‏هاى اشك از چشمان اسماعيل بر سر و روى سيد مى‏باريد و اسماعيل آرام با خودش زمزمه مى‏كرد: تو از شفا يافتن من به دست‏حضرت به اين حال و روز افتادى، من چه بگويم كه با چشمانم او را ديدم، با گوشهايم صداى نازنينش را شنيدم و با دستهايم پا و ركابش را گرفتم و بوسيدم...

ادامه دارد

سيد آرام آرام به هوش آمد و با كمك اسماعيل و ديگر دوستانش بلند شد و به شانه اسماعيل تكيه داد. هنوز سيد سوار بر اسب نشده بود كه سوارى بسرعت‏به سمت جمعيت آمد. از اسب پياده شد. موج جمعيت را شكافت و خودش را به سيد و اسماعيل رساند و گفت: وزير پيغام داده كه امر ما را اطاعت كرده‏اى يا نه؟ سريعا خبرش را بياور.
فرستاده وزير منتظر پاسخ سيد نشد و با سرعت از ميان جمعيت گذشت و سوار بر اسب شد و از آنجا رفت. سيد رو به اسماعيل گفت: ناظر بين‏النهرين پيكى به بغداد فرستاد و خبر شفايافتن تو را به خليفه داد. خليفه خبر را به وزيرش داده بود و او هم قبل از آمدن تو مرا طلبيد و گفت از سامرا كسى مى‏آيد كه خداوند بوسيله حضرت بقية‏الله او را شفا داده و او با تو آشناست. به ديدنش برو و زود خبرش را براى ما بياور... همينكه فهميدم تو شفا يافته‏اى مردم را به اينجا رساندم. اما مى‏بينى كه وزير صبر ندارد و نمى‏گذارد به حال خودمان باشيم. اينها تا از صحت ماجرا مطمئن نشوند راحتمان نمى‏گذارند.
اسماعيل دست‏سيد را در دست گرفت و گفت: ولى من... من از سوى صاحب‏الامر براى تو پيغامى دارم. دل سيد فرو ريخت و پرسيد: براى من؟...
دست‏سيد ميان دست اسماعيل شروع به لرزيدن كرد. اسماعيل دست او را گرمتر فشرد و گفت: نمى‏دانم چه كرده‏اى كه به اين مقام رسيده‏اى.
سيد با صدايى كه از شوق و هيجان مى‏لرزيد التماس كرد: حرف بزن حضرت چه فرمود؟
- آقا به من فرمود: وقتى به بغداد رسيدى مستنصر خليفه عباسى تو را مى‏طلبد و به تو عطايى مى‏دهد، از او قبول نكن...
سيد دستش را روى قلبش گذاشت. آهى جانسوز كشيد و اشكهايش يكپارچه فرو ريختند: بعد؟...
- بعد فرمود: به فرزندم رضى بگو...
قلب سيد براى لحظاتى چنان شروع به تپيدن كرد كه حس كرد هر آن از سينه‏اش خارج مى‏شود. اسماعيل با چشمان اشك‏آلود به صورت سيد خيره شد و دوباره گفت: فرمود به فرزندم رضى بگو كه نامه‏اى براى على‏بن عوض درباره تو بنويسد و من...
سيد صيحه‏اى از دل كشيد و از هوش رفت. قلبش گويى گنجايش اين همه شادمانى و سرور را نداشت و لحظاتى او را به آسمان برد تا جسم خاكى‏اش بتواند اين بار عظيم روح را تحمل كند...
بر جمعيت‏بى‏خبر از آنچه بين سيد و اسماعيل گذشته بود، هر لحظه افزوده مى‏شد.
عليرغم ميل قلبى‏شان بناچار راهى خانه وزير شدند. وزير هم عليرغم خواست قلبى‏اش بنا به امر خليفه از آنها استقبال كرد اما رو به اسماعيل كرد و با لحنى سرد گفت:
اين چه حكايتى است كه در همه بغداد و سامرا پيچيده؟ قصه‏ات را مو به مو برايم نقل كن.
اسماعيل نگاهى به سيد انداخت و همه ماجرا را گفت. وزير چند قدم از او دور شد و از پنجره اتاق به آسمان نگاه كرد و با خود انديشيد:
اينها ديگر چگونه آدمهايى هستند؟!

ادامه دارد

رويش را به طرف اسماعيل و سيد برگرداند و گفت: بايد مطمئن شوم كه براى كسب شهرت از خودت قصه‏اى نساخته باشى. لبهاى اسماعيل لرزيد. حرفى نزد. سيد سر به زير انداخت. وزير فرمان داد همه اطبا بغداد كه قبلا اسماعيل را ديده‏اند هر جا كه هستند سريعا خودشان را به او برسانند. فرستادگان وزير در بغداد پراكنده شدند تا هر كدام طبيب و جراحى را فرا بخوانند. اسماعيل بناچار در كنار سيد منتظر ماند. وزير اجازه مرخص شدن به آنها را نداد و تاكيد كرد تا اطمينان كامل از ماجرا، آنها حق خروج از خانه او را ندارند. او هم مثل ناظر بين‏النهرين در صدد گزارش دادن عين ماجرا به خليفه بود.
اطبا كه خبر شفا يافتن اسماعيل را شنيده بودند با پيغام وزير سراسيمه و هيجان‏زده يكى بعد از ديگرى از راه رسيدند. به جاى آن چهره دردكشيده و رنجور اسماعيل، چهره‏اى شاداب اما اشك‏آلود ديدند. همه با هم حرف مى‏زدند و نمى‏توانستند هيجان و شگفتى خود را پنهان كنند. با آنكه مى‏دانستند وزير مامور خليفه سنى مذهب بغداد است. وزير براى آرام كردن آنها، اخمهايش را در هم كشيد. گرهى به پيشانى‏اش انداخت و آمرانه پرسيد: شما اين مرد را مى‏شناسيد؟
همه گفتند: بله.
وزير پرسيد: آيا قبلا او را ديده‏ايد؟
موسى بزرگ اطبا گفت: بله او مبتلا به زخمى بود كه در ران پاى چپش عفونت‏شديدى كرده بود.
- علاج او را چه تشخيص داديد؟
- علاج او منحصرا در عمل كردن پاى او بود و گفتيم كه اگر او را جراحى كنيم مشكل است زنده بماند، چون غده در قسمت‏حساسى روى رگ پايش رشد كرده بود.
- بر فرض كه جراحى مى‏شد و زنده مى‏ماند. چقدر زمان لازم بود تا جاى زخمش خوب شود؟
- لااقل دو ماه. ولى جاى آن سفيد و بدون آنكه مويى در آنجا برويد، باقى مى‏ماند.
- شما چند روز پيش زخم او را ديده‏ايد؟
- ده روز قبل او را معاينه كرديم.
وزير با چهره‏اى در هم كشيده از شنيدن پاسخهاى صريح موسى و تاييد همه اطبا گفت: همگى جلو بياييد و پاى اين مرد را دوباره ببينيد.
لباس اسماعيل را كنار زد و اطبا متعجب نگاهى به جاى خالى غده و نگاهى به چشمان درخشان و اشكبار اسماعيل انداختند. سيد هم كمى آن طرفتر ايستاده بود و آرام اشك مى‏ريخت. اسحاق بين آنها پزشك مسيحى بغداد بود. با ديدن پاى اسماعيل با شگفتى گفت: به خدا قسم اين معجزه حضرت مسيح است. سيد زير لب گفت: مسيح هم به فداى مولاى ما مى‏شود و نمازش را به او اقتدا مى‏كند...
وزير با ديدن شگفتى و هيجان اطبا روى پاى اسماعيل را پوشاند و از آنها دور شد. پشت‏به جمع جراحان بغداد، اسماعيل و سيد بن طاووس رو به پنجره ايستاد و از شدت خشم فقط توانست زير لب بگويد: همگى مرخصيد...
چند روزى بود كه اسماعيل مهمان سيد بن طاووس بود و سيد همانگونه كه حضرت امر فرموده بود، براى على بن عوض، نامه‏اى نوشته و فرستاده بود و منتظر پاسخ او بود. اسماعيل در خانه سيد بيش از همه جا و هميشه احساس آرامش مى‏كرد.
خادم كه تازه در خانه را باز كرده بود به اتاق آمد و گفت: آقا فرستاده وزير است.
سيد با دلخورى گفت: دست از سرمان برنمى‏دارند.

ادامه دارد

اسماعيل گفت: صاحب‏الامر پيش‏بينى فرموده بود كه خليفه احضارم مى‏كند. وزير حتما براى همين كار مرا خواسته. حدس اسماعيل كاملا درست‏بود. وزير اسماعيل را احضار كرده بود تا با هم به قصر مستنصر بروند. خليفه كه تمام ماجرا را شنيده بود از وزير خواسته بود تا اسماعيل را به ديدنش ببرد.
فرستاده وزير منتظر ماند تا سيد و اسماعيل آماده رفتن شوند. وزير به محض ديدن آنها، همراهشان شد چون ى‏دانست‏خليفه بيش از اين نمى‏تواند صبر كند.
با ورود آن سه نفر به قصر، خليفه به استقبالشان آمد و گفت: تو كه هستى جوان كه قصه‏ات دهان به دهان مى‏گردد و آوازه‏ات به همه جا رسيده؟
اسماعيل گفت: بنده‏اى از بندگان خدا هستم، اسماعيل بن حسن هرقلى.
- جريانت را كامل برايم بگو؟
اسماعيل همه ماجرا را گفت و ماجراى جمع كردن اطبا توسط وزير را هم افزود. خليفه دقايقى طولانى به آنچه شنيده بود فكر كرد و بعد به خادمش فرمان داد تا كيسه پولى را كه هزار دينار در آن بود به اسماعيل بدهد. خادم بسرعت كيسه را حاضر كرده و به اسماعيل داد. اسماعيل نگاهى به سيد انداخت و گفت: من نمى‏توانم آن را بپذيرم.
خليفه با تعجب پرسيد: چرا نمى‏پذيرى؟ از كه مى‏ترسى؟
اسماعيل سر بلند كرد و گفت: از كسى نمى‏ترسم. اطاعت امر كسى را مى‏كنم كه مرا شفا داده.
- من متوجه منظورت نمى‏شوم.
- صاحب‏الامر به من فرمود: وقتى به بغداد رسيدى مستنصر خليفه عباسى تو را مى‏طلبد و به تو عطايى مى‏دهد، از او قبول نكن.
رنگ خليفه سرخ شد. بشدت از اسماعيل رو برگرداند. شگفت‏زده از پيش‏بينى صاحب‏الامر و مكدر از امر كردن او به نپذيرفتن هديه...
اسماعيل به طرف در به راه افتاد و منتظر حرفى از خليفه نشد. سيد لبخندى به روى اسماعيل زد. خادم متعجب كيسه هزار دينارى كه از سوى اسماعيل رد شده بود را در دست گرفته و ايستاده بود. تا به حال هرگز نديده بود كسى به اين راحتى هديه خليفه را رد كند. خليفه پشت‏به خادم و حاضران قصر ايستاده بود و به فكر فرو رفته بود.
لحظه وداع براى هر دوى آنها سخت‏بود، اما براى اسماعيل سختتر، او غريب و دردمند آمده بود و حالا تندرست و شادمان برمى‏گشت و اين تحول بزرگ را مديون اعتبار و آبروى سيد بود. با بدرقه سيد و مردم، اسماعيل به هرقل بازگشت و سيد در حله باقى ماند. اين اولين بارى نبود كه او مورد لطف و محبت صاحب‏الامر قرار مى‏گرفت و دلش از اين بابت‏سرشار شوق شده بود. اما اين اولين بار بود كه خليفه اينطور از نزديك متوجه مقام و منزلت‏سيد شده بود. اين بود كه هنوز چند روزى از رفتن اسماعيل به هرقل نگذشته بود كه فرستاده‏اى به خانه سيد فرستاد و او را به دربار احضار كرد. سيدبن طاووس از اين كار بشدت احساس خطر كرد و دريافت كه خليفه بعد از اين ماجرا آرام نمى‏گيرد. فرستاده خليفه منتظر ماند تا او آماده سفر شود و فاصله حله تا بغداد لحظه‏اى از او دور نشد تا او را به قصر خليفه رساند. مستنصر با ديدن او در قصر بظاهر خودش را بسيار شادمان نشان داد. او براى تحكيم حكومتش به وجود شخصيتى چون سيد بن طاووس بشدت نياز داشت. با ديدن سيد، به احترام او از جا برخاست و گفت:
- ابن طاووس، آوازه تو در تمام بلاد اسلامى پيچيده و من انتظار دارم كه مردم بيش از اينها از وجود شخصيتى چون تو بهره‏مند شوند.

ادامه دارد

سيد كه از نيت‏خليفه آگاه بود عكس‏العملى نشان نداد. خليفه از حالت‏بى‏تفاوت سيد در برابر تعريف و تمجيدهايش عصبى شد و بدون مقدمه با لحنى محكم گفت:
- تو بايد مقام شيخ‏الاسلامى، مرا بپذيرى.
سيد جا خورد: خليفه! اگر مرا معاف كنى ممنون مى‏شوم.
خليفه از جواب صريح سيد برآشفت: تو مى‏دانى اين مقام چقدر در دربار ما ارزشمند است و من هر كسى را شايسته آن نمى‏دانم!
سيد بن طاووس سكوت كرد. مستنصر در حالى كه مرتب پيش چشم او قدم مى‏زد گفت: پس مقام «نقابت‏» را بپذير با اين مقام مى‏توانى به امور سادات بپردازى.
سيد آهسته گفت: من نمى‏خواهم به اين طريق به دستگاه حكومت مرتبط شوم.
مستنصر خشمگين گفت: حتى رسيدگى به امور سادات را هم رد مى‏كنى؟ آنها كه ديگر از خودتان هستند.
- من رسيدگى به امور سادات را رد نمى‏كنم. نمى‏خواهم كار حكومتى داشته باشم.
وزير كه درماندگى خليفه را در جواب ديد گفت: ابن طاووس اين مقام و منصب را قبول كن و آنچه خداوند راضى است و مى‏پسندد عمل كن.
سيد با لحنى مطمئن و محكم گفت: تو چرا در پست و وزارتى كه دارى به آنچه كه پروردگارت را خشنود مى‏سازد عمل نمى‏كنى؟ اگر در اين دستگاه چنين شيوه‏اى ممكن بود تو به آن عمل مى‏كردى.
وزير درمانده‏تر از خليفه در پاسخ سر به زير انداخت و مستنصر كه از بيباكى سيد به ستوه آمده بود گفت:
- تو با من همكارى نمى‏كنى در حالى كه سيد مرتضى و سيد رضى در حكومت وارد شدند و منصب و مقام پذيرفتند. آيا تو آنها را ستمگر مى‏دانى يا معذور مى‏شمارى؟ حتما و بدون ترديد آنها را معذور مى‏دانى، پس تو هم مانند آنان معذور خواهى بود. داخل كار شو و مقام را بپذير.
سيد گفت: سيد مرتضى و سيد رضى در روزگار آل‏بويه زندگى مى‏كردند كه ملوكى شيعه بودند و در برابر خلفايى قرار داشتند كه مخالف اعتقاد آنان بودند. به اين جهت ورود آنها در حكومت‏با خشنودى و رضاى پروردگارشان همراه بود.
مستنصر اصرار و پافشارى بيش از اين را، صلاح ندانست. وزير هم با نگاهش به خليفه فهماند كه همين نظر را دارد. سيد بن طاووس با آنكه مى‏دانست‏سرپيچى از امر خليفه برايش بسيار گران تمام مى‏شود، ولى دل به صاحب و مولايش بست و از قصر خارج شد.
خليفه سكوت سنگين فضا را شكست و گفت: مى‏دانى كه امثال سيد بن طاووس مقام و منزلتشان را بخاطر صاحب‏الامر دارند.
- بله همين طور است.
- اين مقام و منزلت‏با هيچ ترفندى از ميان نمى‏رود.

ادامه دارد

وزير به تاييد سر تكان داد. خليفه عصبى‏تر گفت: و نمى‏توانيم از هيچ راهى اينها را به خودمان مرتبط كنيم.
باز هم وزير سر تكان داد. خليفه عصبانى فرياد زد: پس چه بايد كرد؟
وزير در برابر فرياد خشمگين خليفه جرات اظهار نظر پيدا نكرد. خليفه پرسيد: اصلا اين طاووس كيست كه حتى نامش هم زيباست.
وزير ناخواسته لبخندى زد و گفت: مى‏گويند يكى از اجدادش محمد بن اسحاق بسيار نيكوصورت بوده، براى همين او را طاووس مى‏ناميدند و فرزندانش هم به ابن طاووس شهرت يافته‏اند.
خليفه دستهايش را به هم كوبيد و گفت: كاش مى‏فهميدم چه رازى بين اين شيعيان است. اين ابن طاووسها نسبشان به كه مى‏رسد؟
وزير سر به زير و آهسته گفت: با سيزده واسطه از طرف پدرش موسى بن جعفر بن طاووس به حسن بن على بن ابى‏طالب مى‏رسد و از طرف مادر به حسين بن على‏بن ابى‏طالب. خليفه خشمگين از وزير دور شد و گفت: اين ابوتراب چه نسلى از خودش باقى گذاشته؟...
وزير سكوت كرد و جوابى نداد. خليفه برگشت و گفت: راحتش نمى‏گذارم. دست از سر ابن طاووس بر نمى‏دارم. او بايد به دربار ما بپيوندد...
فتح به اتاق درس سيد آمد و گفت: آقا فرستاده خليفه است.
غم به دل سيد نشست. بعد از آن همه صحبت اميدوار بود خليفه متقاعد شده باشد. اما انگار نشده بود. دوباره سيدبن طاووس به كاخ مستنصر احضار شد. به كاخ كه رسيد بدون اينكه خليفه حرفى بزند سيد گفت:
- من حرف آخرم را زدم.
خليفه نگاهى خشمگين به سيد انداخت و گفت: الآن وضعيت فرق مى‏كند. خبر را كه شنيده‏اى، مغولان دست‏به شورش زده‏اند و اوضاع بلاد تحت‏حكومت ما بشدت نگران كننده است. مى‏خواهم ماموريتى را به تو محول كنم.
سيد با تعجب پرسيد: ماموريت؟
- از تو مى‏خواهم به عنوان سفير من نزد مغولها بروى و با آنها گفتگو كنى. شايد با منطق و استدلال تو دست از حمله به بغداد بردارند و حكومت ما هم از خطر آنان حفظ شود.
نمايندگى خليفه براى من نتيجه‏اى جز ندامت و پشيمانى ندارد.
خليفه از اينكه سيد اين همه صريح حرفش را زد بشدت جا خورد. گر چه با صراحت او آشنا بود.
ادامه دارد

سيد ادامه داد:
اگر در ماموريتم موفق شوم پشيمان خواهم شد و اگر پيروز نشوم باز هم پشيمان مى‏شوم خليفه با تعجب پرسيد: مگر مى‏شود؟
- بله اگر موفق شوم تا آخر عمر دست از سرم برنمى‏دارى و مرا به عنوان سفير خود به همه جا مى‏فرستى و با اين كار از بندگى و عبادت پروردگارم باز مى‏مانم. اگر موفق نشوم حرمتم از بين مى‏رود و بهانه‏اى براى آزار و اذيتم به دست مى‏آورى... از همه اينها گذشته اگر من سفارت تو را بپذيرم دشمنان و بدخواهانم شايع مى‏كنند كه سيد بن طاووس رفته تا با پادشاه مغول سازش كند و به يارى او دودمان خليفه سنى مذهب را از بين ببرد. آن وقت تو باور مى‏كنى و كمر به نابودى من مى‏بندى و مسمومم مى‏كنى...
خليفه سكوت كرد. وزير پرسيد: چاره چيست؟
سيد گفت:
استخاره مى‏كنم و هرگز برخلاف استخاره عمل نمى‏كنم.
سيد قرآنى را كه هميشه همراه داشت گشود و آيه‏اى كه بر رد سفر حكم مى‏كرد آمد، آن را تلاوت كرد و گفت:
گفتم كه برخلاف استخاره عمل نمى‏كنم.
خليفه از او رو برگرداند و آهسته گفت:
مرخصى...
و بى‏اختيار به ياد پيغام صاحب‏الامر به اسماعيل افتاد كه امر كرده بود هديه او را نپذيرد...
سيد دلتنگ از نقشه‏هاى شوم مستنصر خليفه عباسى و لجاجتهاى وزير او براى انتصابش به دستگاه خلافت‏به خانه برگشت. گر چه هر طور بود آنها را راضى كرده بود كه از حرفشان بگذرند اما مى‏دانست‏سرپيچى از فرمان خليفه برايش گران تمام مى‏شود. تنها دلگرمى‏اش وجود مقدس صاحب‏الامر بود. تمام شب در انديشه نقشه‏هاى خليفه بود و با آنكه از بغداد آمده و خسته بود اما خواب به چشمش راه نمى‏يافت.
شب از نيمه گذشته بود. هر وقت از بغداد به حله مى‏رفت‏سر راهش شبى را در سامرا مى‏ماند و ماندن در سامرا دل او را راهى سرداب مطهر مى‏كرد. نگاهى به آسمان انداخت. هنوز ستاره‏ها، آسمان سامرا را نورباران كرده بودند و تا سحر فرصت داشت. وضو گرفت و راهى سرداب مطهر شد تا نماز شبش را در آنجا بخواند. شايد حضور در آنجا از دلتنگى‏اش بكاهد.
جز نور ماه و درخشش ستاره‏ها، نور ديگرى راهش را روشن نمى‏كرد. همه در خواب بودند و تنها اين دل سيد بن طاووس بود كه بى‏قرار مولايش بيدار بود. از پله‏هاى باريك سرداب آهسته پايين رفت و در گوشه‏اى قامت‏به نماز شب بست.
شب خلوتى بود و جز سيد كسى در سرداب مطهر نبود. تا نماز صبح ذكر گفت و آرام اشك ريخت. حال خوشى داشت كه دلش نمى‏خواست هيچ چيز آن حال خوش را از او بگيرد.
عمرى با عشق مولايش زندگى كرده بود و در فراز و فرودها دست مهربان او را بر سر خود حس كرده بود و در اين سحرگاه آسمانى دلش سخت هواى مولايش را كرده بود. او كه سيد را فرزند خود مى‏دانست.
ادامه دارد

هنوز سيد سر به سجده بعد از نماز داشت كه صدايى شنيد. صداى مناجات روحنوازى كه خيلى برايش آشنا بود. صدايى كه بارها شنيده بود و آن را خوب مى‏شناخت. او صاحب‏الامر بود كه در آن سحرگاه روحانى در سرداب مطهر، دستهايش را رو به آسمان گشوده بود و آرام مى‏فرمود:
«خدايا! شيعيان ما از ما هستند و از بقيه طينت ما خلق شده‏اند. آنها گناهان زيادى را به اتكا بر محبت‏به ما و ولايت ما كرده‏اند. اگر گناهان آنها گناهانى است كه در ارتباط با توست از آنها درگذر كه ما را راضى كرده‏اى و آنچه از گناهان آنها در ارتباط با خودشان و مردم است، خودت بين آنها را اصلاح كن.
خدايا آنها را در مقابل دشمنان ما بخاطر گناهانى كه كرده‏اند در روز قيامت تقاص مكن. خدايا كارهاى آنها را در قيامت‏به عهده ما بگذار، همانطور كه امور آنها را در دنيا به عهده ما گذاشته‏اى.
خدايا اگر اعمال آنها ناچيز و سبك‏وزن است از اعمال خوب ما بردار و بر روى اعمال آنها بگذار و ميزان اعمال آنها را سنگين كن.
خدايا اين شيعيان ما از ما هستند و از زيادى گل ما خلق شده‏اند و به آب ولايت ما عجين شده‏اند. بخاطر لطفى كه به ما دارى گناهانشان را به روى آنها نياور و آنها را ببخش...»
نجواى مناجات امام زمان، عليه‏السلام، دل سيد را آتش زد. او كه در خلوت سحرگاه سرداب سامرا براى شيعيانش اينگونه مهربان دعا مى‏كرد... سيد بن طاووس زمانى توانست‏سر از سجده بردارد كه ديگر نه صدايى بود و نه نجوايى. سيد حال اسماعيل را داشت در لحظه‏اى كه امام در ساحل دجله از او دور شده بود.
سرش را به ديوار تكيه داد و به صداى بلند گريه كرد.
آنچه خليفه عباسى از آن وحشت داشت‏به سراغش آمد و هولاكوى مغول بغداد را تصرف كرد و چون آوازه سيد بن طاووس را هر جا كه رفته بود، شنيده بود، او را احضار كرد و به او امان‏نامه داد و سيد با امان‏نامه هولاكو به زادگاهش حله بازگشت.
مدتى بعد به مكه سفر كرد و در مكه كفنى تهيه كرد و در وقوف عرفات كفنش را به كعبه و حجرالاسود متبرك كرده و بعد از آن به حرم پيامبر اكرم، صلى‏الله‏عليه‏وآله، و قبور ائمه بقيع، عليهم‏السلام، رفت. در بازگشت‏سفرى به نجف و كربلا داشت و كفنش را به ضريح امام حسين، عليه‏السلام، و حضرت على، عليه‏السلام، نيز متبرك كرد.
كفن را به ضريح ائمه كاظمين و سامرا، عليهم‏السلام، و محل غيبت‏حضرت مهدى، عليه‏السلام، برد و هر جا كه مكان مقدسى يافت كفن را متبرك كرد و از پيامبر و ائمه، عليهم‏السلام، خواست تا در حضور خداوند او را از گرفتاريهاى آخرت نجات دهند و آنگاه به نجف رفت و در جوار جدش اميرالمؤمنين و پايين پاى والدينش دستور داد قبرى حفر كنند و وصيت كرد كه او را در همين محل دفن كنند.
سرانجام بعد از 75 سال زندگى پرثمر رضى‏الدين ابوالقاسم على‏بن موسى‏بن جعفربن طاووس مشهور به سيدبن طاووس كه در سال‏589 ق. در حله سيفيه به دنيا آمده بود در ذى‏القعده 664 ق. برابر با1266 م. از دنيا رفت و پس از غسل در كفنى كه به اماكن مقدسه متبرك كرده بود، گذاشته شده و به خاك سپرده شد.
از آنجا كه ابن طاووس در سالهاى پايانى عمر در بغداد بوده، گروهى قبر او را در بغداد و يا كاظمين مى‏دانند و بعضى ديگر نيز قبرش را در نجف مى‏دانند بنابر وصيتى كه از خودش باقى مانده. اما در خارج شهر حله باغ زيبايى است كه قبر و بقعه عالى دارد كه منسوب به سيدبن طاووس است.
سيد 60 كتاب و رساله تاليف نمود كه بجز تعداد اندكى از آنها باقى نمانده كه بعضى در اثر گذشت زمان و طوفان حوادث از بين رفته‏اند و بعضى نيز هنوز خطى هستند و به چاپ نرسيده‏اند.
آن بزرگوار 14 شاگرد نمونه را تربيت نمود كه مشهورترين آنها شيخ سديدالدين يوسف بن على مطهر پدر علامه حلى و جمال‏الدين حسن‏بن يوسف مشهور به علامه حلى است. ديگر شاگردان او نيز همگى پرآوازه و نامدار بودند.
نام سيد بن طاووس با مناجات آسمانى امام عصر، عليه‏السلام، به يادگار مانده است.
..

موضوع قفل شده است