ماجراي تشيع سلطان محمد خدابنده

تب‌های اولیه

8 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
ماجراي تشيع سلطان محمد خدابنده

با سلام
مادر سلطان محمد خدابنده مسيحي بود و او را در كودكي غسل تعميد داده و نيكلا ناميد ولي خدابنده پس از مرگ مادر با زني مسلمان ازدواج کرد و همان آن او را مسلمان نمود.
خدابنده بر اثر نفوذ علماي حنفي خراسان، شعبه حنفي از مذاهب اربعه تسنن را پذيرفت و رسماً مسلمان شد؛ و نام خليفه اول را بر مسكوكات نقش نموده؛ به تشويق علماي اين شعبه پرداخت.

علاقه اولجايتو به مذهب حنفي به تدريج علماي اين مذهب را در اظهار و بدگوئي به مذاهب ديگر اسلام و آزار پيروان آنها جري ساخت.
در صورتيكه خود اولجايتو مردي متعصب نبود و به همين جهت به تشويق خواجه رشيد‌الدين فضل ‌الله([1]) كه از مذهب شافعي پيروي داشت نظام‌الدين عبدالملك مراغه‌اي شافعي را به سمت قاضي القضاتي كل ايران منصوب كرد و عموم اهل مذاهب را تحت امر او قرار داد.
خواجه نظام‌الدين شافعي پس از انتخاب به منصب جليل فوق به نقض عقايد مذاهب ديگر و رد آراء ديني ايشان مشغول شد؛ و بازار مناظرات بلكه مخاصمات و مفاحشات مذهبي رواج گرفت مخصوصاً وقتي كه در سال 707 قبل از لشكركشي به گيلان پسر صدر جهان بخارائي حنفي باردوي اولجايتو آمد و با تعصب تمام با قاضي‌القضات شافعي به جدال پرداختند؛ شدت اين مخاصمه بيشتر شد و كار به رسوائي و توهين به مذهب اسلام كشيد، چه هر كدام از دو فرقه شافعي و حنفي، به شرح قبايح ديني و عقايد سخيفه فرقه ديگر پرداختند و براي مجاب ساختن خصم از بيان فجايع مذهبي يكديگر كه همه آنها نيز به اسم اسلام معمول بود، خودداري نكردند و اين مباحث باعث انزجار و ملالت ‌خاطر بزرگان مغول گرديد؛ و اولجايتو از سر غضب از مجلس بحث قاضي القضات و پسر صدر جهان برخاست و امراي مغول متحير ماندند، عاقبت «قتلغشاه» به ايشان خطاب كرده گفت كه: اين چه خبطي بود كه، در ترك دين اجدادي و ياساي چنگيزي و قبول آئين عرب كرديم، و به مذهبي سرفرود آورديم كه تا اين حد ميان علماي آن اختلاف موجود است و بزرگان آن از مبادرت به هيچ زشتي و رسوائي خودداري ندارند، بهتر اينست كه به آئين اسلاف خود برگرديم و ياساي چنگيزي را احيا كنيم (اين اختلاف از مسئله طلاق به شيوه اهل تسنن سرچشمه گرفت).
اين خبر بتدريج در ميان اردو انتشار يافت؛ و نفرت مغول از اسلام و قائدين آن رو به ازدياد گذاشت؛ بطوريكه هر جا يكي از اهل عمامه را مي‌ديدند او را مورد استهحان ، طعنه قرار مي‌دادند و از عقد ازدواج شريعت اسلام سر مي‌پيچيدند.
اتفاقاً در همين ايام موقعيكه اولجايتو از اران به آذربايجان برمي‌گشت در رسيدن به قريه گلستان و اقامت در عمارتي ييلاقي كه از ابنيه غازاني بود؛ طوفاني شديد سركرد و چند نفر از همراهان اولجايتو به صاعقه هلاك شدند، و اولجايتو وحشت زده راه سلطانيه را پيش گرفت.
جماعتي از مغول گفتند كه سلطان بايد برحسب آداب مغول از آتش بگذرد تا دچار عاقبتي وخيم نگردد.
اولجايتو رضا داد و جمعي از بخشيان (روحانيون بودائي) را براي اجراي اين كار حاضر كردند ـ ايشان گفتند كه نزول اين بلا بر اثر شومي مسلمانان و مسلماني است!
و اگر سلطان ترك آن مذهب بگويد آن نحوست به ميمنت مبدل شود اولجايتو مدت سه ماه در حال ترديد و فتور بود و نمي‌توانست تصميمي اختيار كند. چه مدتي از عمر خود را با اخلاص به اجراي آداب و احكام اسلامي گذرانده بود و نمي‌توانست برخلاف ميل قلبي و وصيت برادر يكباره از آن منحرف شود.

يكي از امراي او كه «طرمطاز» نام داشت به سلطان گفت كه غازان‌خان كه اعقل و اكمل مردم عصر خود محسوب مي‌شد، اختيار مذهب شيعه كرده بود؛ خوبست كه جانشين او نيز به همين طريق رود و با اختيار آن از شر اعتقادات مذاهب تسنن رهائي يابد.
اولجايتو كه بر اثر تلقينات اهل تسنن از مذهب شيعه و يا باصطلاح مخالفين از مذهب «رفض»كمال وحشت داشت بر «طرمطاز» بانگ زد و گفت اي بدبخت مي‌خواهي مرا رافضي سازي؟
طرمطاز كه مردي زيرك و فصيح بود؛ به انواع سخنان آراسته مذهب تشيع را در چشم اولجايتو به نيكوترين وجهي جلوه دارد و فضايح مذاهب ديگر را باو نمود.
اين بيانات دل اولجايتور (1) به طرف اهل تشيع متوجه ساخت و اتفاقاً در همان اوقات هم جمعي از سادات و علويين( 2) به اردو آمدند و در حضور سلطان بذكر عقائد اهل سنت و جماعت پرداختند ولي قاضي‌القضات كه مردي فاضل و اهل محاوره و بلاغت و كلام بود ائمه و شيعه را سخت مجاب كرد و در نظر سلطان مقالات ايشان را آلوده به غرض نشان داد و آن جماعت كه تاب مقاومت نداشتند ماليده از ميدان مباحثه قاضي القضات رو گرداندند.
اقبال و توجه اولجايتو به مذهب شيعه از هر طرف علماي اين مذهب را بر آن داشت كه به اردو بيايند و بيشتر از پيشتر سلطان را به سمت مذهب تشيع مايل كنند و بكوشند تا با ادله كلامي و شواهد ديگر ايمان او را محكم سازند و راه نفوذ ائمه سنت را سد نمايند.
از آن جمله علامه جمال‌الدين حسن بن يوسف حلي و پسرش فخرالمحققين محمد كه هر دو از علماي شيعه‌اند با جمعي ديگر از پيشوايان عالم اين مذهب به خدمت اولجايتو به سلطانيه شتافتند و علامه حلي كه از مشهورترين مصنفين فرقه اماميه اثني‌عشريه و از علماي معقول و منقول و از شاگردان خواجه نصيرالدين طوسي است، به رسم تحفه دو كتاب در اصول عقائد شيعه تأليف كرده، به پيشگاه اولجايتو آورد.
يكي كتاب «نهج‌الحق و كشف‌الصدق» در كلام. ديگري «منهاج الكرامه في‌الامامه، اولجايتو علامه و پسرش را محترم داشت و ايشان مقيم اردو شدند.

و بين علامه حلي و قاضي‌القضات نظام‌الدين مراغه‌اي مناظرات بسيار در اثبات حقانيت مذهب شيعه يا تسنن واقع شد و چون اين دو تن هر دو از بزرگان علماي معقول بودند هيچوقت كار مناطره ايشان به تعصب و زشتي نمي‌كشيد و از حد جدال علمي تجاوز نمي‌كرد: و قدم اولجايتو به تدريج بر اثر مصاحبت علامه حلي و نقيب مشهد طوس و ساير علماي شيعه در قبول اين مذهب راسخ‌تر شد و هر قدر بعدها سعي كردند كه او را از اين راه برگردانند و نفوذ شيعيان را كم كنند قادر نيامدند؛ بلكه برخلاف، مذهب شيعه رونق بسيار يافت و جماعتي از علماي اين مذهب كه در بحرين و عراق عرب متواري بودند به تدريج از خود جنبشي بروز دادند و كتب بسيار در رد عقائد مخالفين و اقامه مراسم تشيع به رشته تأليف آوردند و زمينه قوي براي دوره‌هاي بعد تهيه ديدند و در اين كار دخالت علامه حلي از همه بيشتر است.
..

«اولجايتو در سال 709 امر داد كه نام خلفاي ثلاثه را از خطبه و سكه بياندازند و نام حضرت اميرالمؤمنين علي و امام دوم و سوم شيعيان را در خطبه بياورند و در سكه فقط بر نام حضرت علي بن ابيطالب اقتصار كنند و مردم ايران قبول مذهب شيعه نمايند».
سلطان محمد خدابنده؛ بدينگونه كه از نظر خوانندگان گذشت شيعه شد و علامه حلي سرآمد علماي شيعه را نزد خود نگاه داشت ـ وي مدرسه‌اي براي اشاعه عقايد شيعه در سلطانيه بنا كرد كه شصت مدرس و دويست شاگرد به آموختن مباني و عقائد مذهب شيعه مشغول شوند ـ به علاوه مدرسه سياره با خيمه و خرگاه ترتيب داد و هر جا مي‌رفت آن را با خود مي‌برد تا علامه حلي و فرزندش در مسافرتها نيز بتوانند همراه وي به درس و بحث و نشر عقائد شيعه اشتغال ورزند.
چنانگه گفتيم شيعه شدن سلطان محمد خدابنده توسط علامه حلي جمعي از متعصبين اهل تسنن را بر سر خشم آورده و كساني مانند ابن حجر عسقلاني در كتاب «الدررالكامنه» جلد 2 صفحه 378 و ابن‌بطوطه در سفرنامه خود چاپ مصر صفحه 128 و ابن تيميه وهابي در كتابهاي خود آن مرد بزرگ اسلام را به زشتي ياد كرده و از نسبتهاي ناروا و اشاعه دروغ و جعل خرافات به منظور دگرگون ساختن خدمت بزرگ او خودداري نكرده‌اند:
غافل از اينكه اگر علامه حلي در آن گيرودار به فرياد شاه مغول نمي‌رسيد، پادشاه از دين اسلام منصرف مي‌شد؛ مغولان و يهود و نصارا و ساير مذاهب كه از سلطه و نفوذ امرا و علماي اسلامي سينه‌ها پركينه داشتند بلائي بروز مسلمانان مي‌آوردند كه نام و نشاني از آنها در صفحه روزگار باقي نمي‌ماند.

ولي علامه نه تنها اسلام را در نظر پادشاه و سران مغول بيش از پيش جلوه داد بلكه با منطق محكم و مكتب خردپسند اهل بيت عصمت (عليه السلام) كه اساس معتقدات اسلامي و احكامي قرآني است روشن و دولت و ملت را به رعايت اين دين حنيف واداشت؛ و در حقيقت او نيز مانند استادش خواجه نصيرالدين طوسي در حساس‌ترين موقع و باريكترين لحظات؛ به داد مسلمين رسيد و جان و حيثيت تمام رجال اسلام اعم از سنن و شيعه را خريد؛ و با خدمت خود از انهدام كاخ رفيع آئين خدا ممانعت به عمل آورد طوريكه منبعد ديگر آنگونه خطرات از ناحيه سلاطين بيگانه در داخله ممالك اسلامي متوجه اين دين حنيف و احكام حيات‌بخش آن به ظهور نرسيد. (ناتمام)

1-[1]وي وزير غازان‌خان و سلطان محمد و ابوسعيد فرزند او؛ و مؤلف كتاب جامع‌التواريخ است كه به فرمان ابوسعيد به طرز فجيعي در سن 90 سالگي به قتل رسيد.
2- سيد تاج‌الدين آوجي و جمعي از علماي شيعه ـ مجالس‌المؤمنين [2]

رضا;27639 نوشت:
و در حقيقت او نيز مانند استادش خواجه نصيرالدين طوسي در حساس‌ترين موقع و باريكترين لحظات؛ به داد مسلمين رسيد و جان و حيثيت تمام رجال اسلام اعم از سنن و شيعه را خريد؛ و با خدمت خود از انهدام كاخ رفيع آئين خدا ممانعت به عمل آورد طوريكه منبعد ديگر آنگونه خطرات از ناحيه سلاطين بيگانه در داخله ممالك اسلامي متوجه اين دين حنيف و احكام حيات‌بخش آن به ظهور نرسيد. (ناتمام)


با سلام خدمت استاد رضا
امروز اینجا رو دیدم ولی متاسفانه ناتمام بود
اگر ادامه بدید ممنون میشم
منتظریم .

ملاّ محمد تقی مجلسی در شرح «من لایحضره الفقیه» از جمعی از اصحاب نقل می کند که:

روزی شاه خدابنده به همسرش غضب کرد و در یک مجلس به او گفت:«اَنْتِ طالِقٌ ثَلاثا؛ تو را سه طلاقه نمودم» (با توجّه به اینکه اگر مردی همسرش را سه طلاقه کند دیگر نمی تواند با او ازدواج کند، مگر آنکه او بامرد دیگری ازدواج نماید. و سپس آن مرد پس از آمیزش، او را (به اختیار خود) طلاق دهد، پس از پایان عدّه طلاق، شوهر اوّل می تواند با او مجدّدا ازدواج نماید).
شاه خدابنده از کار خود پشیمان شد، علمای بزرگ اسلام را به حضور طلبید و جریان را به آنان گفت و از آنان خواست تا راه حَلّی ارائه دهند.
همه علما گفتند:«هیچ راه حلی وجود ندارد جز اینکه همسر مطلّقه ات با مردی ازدواج کند و آن مرد بعد از آمیزش با او، او را طلاق دهد...».
شاه خدابنده گفت:«در هر مسأله ای، اختلاف و گفتگو وجود دارد آیا بین شما در این مسأله اختلاف نیست؟» همه علما به اتفاق گفتند: نه.
یکی از وزیران شاه گفت: من یکی از علما را می شناسم که در شهر «حلّه» سکونت دارد، به فتوای او اینگونه طلاق، باطل است (منظور او علاّمه حلّی بود).
شاه خدابنده برای علاّمه حلّی نامه نوشت و وی را احضار نمود.
علمای اهل سنت گفتند:«مذهب علاّمه حلّی باطل است، رافضی ها بی عقل هستند!! و برای شاه، صحیح نیست که چنین افرادی را دعوت کند» ولی شاه گفت:«حتما باید او بیاید و این مسأله، مورد بررسی قرار گیرد».
وقتی که نامه شاه خدابنده به علاّمه حلّی رسید، علاّمه احساس وظیفه کرد و رنج پیمودن راه طولانی راتحمّل نمودو خود را از حلّه به سلطانیّه (پنج فرسخی زنجان)رساند.
به دستور شاه خدابنده مجلس بزرگی تشکیل شد علمای برجسته چهار مذهب اهل تسنّن در آن مجلس حاضر شدند، سپس علاّمه وارد آن مجلس گردید، ولی هنگام ورود، کفشهای خود را به دست گرفت و سلام بر اهل مجلس کرد و در کنار شاه نشست.
علمای حاضر در مجلس به شاه گفتند:«آیا ما به تو نگفتیم که علمای رافضی ها، ضعف عقل دارند؟!».
شاه گفت: آنچه را که او در ورود به مجلس انجام داد از خودش بپرسید.
علما به علاّمه حلّی گفتند:
1 - چرا هنگام ورود در برابر شاه خم نشدی و سجده نکردی؟
و آداب مجلس را رعایت ننمودی؟
علاّمه در پاسخ گفت:«رسول خدا (صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) عالیترین مقام حکومت را داشت و مردم تنها برای او سلام می کردند نه اینکه او را سجده کنند قرآن کریم می فرماید:(... فَاِذا دَخَلْتُمْ بُیُوتا فَسَلِّمُوا عَلَی اَنْفُسِکُمْ تَحِیَّةً مِنْ عِنْدِاللّهِ مبارَکَةً طَیِّبَةً...).
«پس هنگامی که داخل خانه ای شدید، بر خویشتن سلام کنید، سلام و تحیّتی از سوی خداوند، سلام و تحیّتی پربرکت و پاکیزه».
و همه علمای اسلام اتفاق دارند که سجده برای غیر خدا، جایز نیست.
2 - گفتند:«چرا رعایت ادب نکردی و در کنار شاه نشستی؟».
علاّمه در پاسخ گفت:«در مجلس جز در کنار شاه، جای خالی نبود»، (هرچه علاّمه می گفت، مترجم گفتار او را برای شاه ترجمه می کرد).
3 - گفتند:«چرا کفشهای خود را به دست گرفته و همراه خود آوردی؟
این کار را هیچ عاقلی نمی کند».
علاّمه گفت: ترسیدم پیروان مذهب حنفی آن را بدزدند چنانکه ابوحنیفه کفش رسول خدا (صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) را دزدید.
علمای حنفی گفتند: این تهمت را نزن، در زمان رسول خدا (صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) هنوز ابوحنیفه متولّد نشده بود.
علاّمه گفت:«فراموش کردم شافعی این دزدی را کرد».
علمای شافعی فریاد زدند: تهمت نزن که تولّد شافعی روز وفات ابوحنیفه بود.
علامه گفت:«اشتباه کردم مالک این دزدی را کرد».
علمای مالکی فریاد زدند: ساکت باش! بین مالک و پیامبر (صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) بیش از صد سال فاصله بود.
علاّمه گفت:«پس احمد حنبل دزدید».
علمای حنبلی، منکر شده و مثل سایرین پاسخ دادند.
در این هنگام، علاّمه رو به شاه خدابنده کرد و گفت:«دانستی که به اعتراف خود علمای اهل سنت هیچیک از رؤ سای چهار مذهب در زمان پیامبر (صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) نبودند، پس این چه بدعتی است که اینان در آوردند و در میان مجتهدین خود، چهار نفر را انتخاب نموده اند و اگر مجتهدی از آنان اعلم و افقه و اتقی باشد، ولی فتوایش ‍ برخلاف فتوای آنان باشد، به قول او عمل نمی کنند؟!».
شاه خدابنده به علمای اهل تسنن رو کرد و گفت:«به راستی هیچ کدام از رؤ سای مذهب چهارگانه در زمان رسول خدا (صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) نبوده اند؟».
آنان گفتند: آری. (نبوده اند)
در اینجا بود که علاّمه گفت:«جامعه شیعه، مذهب خود را از امیرمؤ منان علی (علیه السلام) گرفته که آن حضرت جان پیامبر (صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) و پسر عمو و برادر و وصیّ آن حضرت بود».
شاه خدابنده گفت: از این حرفها بگذرید من شما را برای امر مهمی دعوت کرده ام و آن اینکه:«آیا سه طلاق در یک مجلس واقع می شود؟».
علاّمه گفت: طلاق شما باطل است؛ زیرا شروط آن محقّق نشده است؛ چون یکی از شرایط آن استماع دو نفر عادل است، آیا دو نفر عادل شنیده است؟.
شاه گفت: نه.
علاّمه گفت:«بنابراین، طلاق واقع نشده است و همسر شما بر شما حلال است» (به علاوه سه طلاق در یک مجلس حکم یک طلاق را دارد).
سپس به بحث و مناظره با علمای مجلس پرداخت و همه آنان را مجاب کرد، شاه خدابنده در همان مجلس مذهب تشیّع را قبول کرد.
به راستی علاّمه حلّی چه خدمت بزرگی کرد که اگر هیچ فضیلتی جز این، برای او نبود، بر عظمت مقام او، بر سایرین، کفایت می کرد.
و از آن پس علاّمه، مورد علاقه مخصوص سلطان محمد خدابنده واقع شد و از امکانات حکومت به نفع اسلام و تقویت ارکان تشیّع، کمال استفاده را نمود.
و عجیب اینکه شاه خدابنده و علاّمه حلّی هردو در یک سال، یعنی سال 726 هجری قمری از دنیا رفتند.

نمونه دیگری از مناظرات علامه حلی


از حوادث لطیف اینکه: در مجلس علما که به دستور شاه خدا بنده تشکیل شده بود.
سیّد رکن الدّین موصلی (یکی از علمای برجسته اهل تسنن) به علاّمه گفت:«دلیل بر جواز صلوات بر غیر پیامبران چیست؟».
علاّمه بی درنگ این آیه را خواند:
(اَلَّذیِنَ اِذا اَصابَتْهُمْ مُصیبَةٌ قالُوا اِنّا للّهِِ وَاِنّا اِلَیْهِ راجِعُونَ # اُولئِکَ عَلَیْهِمْ صَلواتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَرَحْمَةٌ وَاُولئِکَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ).
«صابران کسانی هستند که هرگاه مصیبتی به آنان رسد، می گویند: ما از آن خدا هستیم و به سوی او باز می گردیم، اینان همانها هستند که الطاف و رحمت و صلوات خدا شامل حالشان شده و آنان هستند هدایت یافتگان».
سیّد موصلی از روی بی اعتنایی گفت: بر غیر پیامبران (یعنی امامان معصوم) چه مصیبتی وارد شده است که سزاوار صلوات باشند؟.
علاّمه بی درنگ گفت:«از سخت ترین و جانکاه ترین مصایب اینکه از نواده های آنان شخصی مثل تو، به وجود آمده که منافقان مشمول عذاب را بر آل رسول (علیهم السلام) ترجیح می دهد».
حاضران، از حاضر جوابی علاّمه، خندیدند.

[=&quot]با سپاس فراوان از دوست عزیزم رضا
[=&quot]در مقاله ای از یک نویسنده غربی مطالبی را خواندم که تلخیصی از آن را تقدیم می کنم. گفتنی است او می کوشد که سلطان محمد خدابنده را دشمن مسلمانان و یاری گر مسیحیان قلمداد کند و جالب آنکه تنها به منابع در دسترس خودش استناد می کند:
[=&quot]او[=&quot]لجايتو هنگامي که ازدواج کرد، همسرش او را به مسلمان شدن ترغيب کرد. او سپس نام نيکلاس را از خود برداشت و خود را اولجايتو (به معني ثروتمند، خوشبخت) ناميد و اسامي اسلامي محمد غياث الدين را بر نام خود افزود[=&quot]. اولجايتو يک سال پس از جلوس بر اريکه قدرت، دو فرستاده به سوي پاپ کلمنت پنجم، فيليپ لوبل پادشاه فرانسه، ادوارد اول پادشاه انگلستان و داج ونيز گسيل داشت. يکي از اين فرستادگان فردي بومي از اهالي سيه نا (Siena) به نام تومازو يا توماسو بود که شمشير دارخان (ايلدوچي يا يولدوچي) نيز محسوب مي شد و مغولان او را تومان صدا مي زدند. فرستاده ديگر مغولي به نامMamlap بود.[=&quot][1]
نامه هاي ارسالي براي ادوارد اول (پادشاه انگلستان که می خواست به فلسطین حمله کند تا به قول خودش قدس را آزاد کند) در دسترس نيست؛ اما نامه اي که براي فيليپ لوبل فرستاده شد، در آرشيوهاي فرانسه موجود است. اين نامه در منطقه موقان در جنوب ارس، در اول ژوئن سال 1305م / 704 ق به رشته تحرير درآمده است. نامه متضمن دوستي في مابين و نيز بيانگر خشنودي آنان از پايان يافتن جنگهاي داخلي در ايران و اروپا بود. بنابراين، اين امکان فراهم بود که مغولان و قدرتهاي غربي «عليه افرادي که به آنان نمي پيوستند؛ متحد شوند» (اشاره اي مبهم به مماليک، حاکمان مسلمان در فلسطین). اولجايتو مي افزايد که سفرايش توماسوmamlap نيات او را به نحو کامل تري و تنها به طور شفاهي شرح مي دهند. هيچ گونه اثري از پاسخ پادشاه فرانسه به و به دست نيامده است.
پس از اينکه سفرا از جانب پادشاه فرانسه به حضور پذيرفته شدند، به انگلستان، جايي که درست بعد از مرگ ادوارد اول به آنجا رسيده بودند، عزيمت نمودند. ادوارد دوم آنان را در نورث همپتون به حضور پذيرفت. و به نامه اولجايتو در شانزدهم اکتبر سال 1307م/ 706ق پاسخ داد. آن نامه خطاب به «Excellentissimo Principi, domino Dolgieto, Regi Tartarorumillustri» بود. ادوارد در آن نامه مراتب سپاسگزاري و تعهدات خود را مبني بر دوستي ابراز کرده و رضايت ايلخان را با بيان اين نکته که ديگر جنگ و نفاق در ايران و غرب وجود نخواهد داشت، جلب نمود. ادوارد دوم بدون ترديد با اين دو فرستاده در خصوص عمليات مشترک عليه مسلمانان، گفتگوهايي داشته است. بديهي است که در طي مدتي که آنها در دربار انگلستان اقامت داشتند، توماسو و همراه مغولش اين حقيقت را که پادشاه آنان ديگر مسيحي نيست، براي ادوارد بیان نکردند.[=&quot][2]

[=&quot][1] [=&quot]- [=&quot]. Rymer, op. cit., vol. I, part II. P. 949.
[=&quot]ريمر تاريخ صحيح (1303) را در حاشيه مي نويسد، اما تاريخ «1302» را در پايان نامه مي نگارد[=&quot]

[=&quot][2] [=&quot]- [=&quot]رشيد الدين، پيشين، ص 31. همان گونه که به شخصي به نام[=&quot] Mamlaq [=&quot]در ارتباط با وقايع گرگان در طي سلطنت گيخاتو اشاره شده است؛ اين احتمال وجود دارد که اين فرستاده همان شخص باشد[=&quot].[=&quot]

[=&quot]در نامه ي ديگري که در سي ام نوامبر سال 1307م /706 ق در شهر لانگلي نوشته شد، ادوارد به اولجايتو اطمينان خاطر داد که نهايت تلاش خود را «براي نابودي فرقه ي خبيث[=&quot]Machomet [=&quot]به کار خواهد بست» مگر اينکه دوري راه و مشکلات ديگر مانع از تحقق اين امر شوند. او افزود: «اگر درست بينديشيم، به اين نکته پي خواهيم برد که کتابهاي اين فرقه، ويراني قريب الوقوعي را پيش بيني مي کنند. پس در پي نقشه اي حساب شده باشيد که اين امکان را برايتان فراهم آورد تا در مقصود خود مبني بر نابودي اين فرقه خبيث کامياب گرديد[=&quot][=&quot][1][=&quot]
[=&quot]ادوارد دوم در ادامه مي افزايد که اشخاص خير، متدين و فرهيخته اي در راه دربار اولجايتو هستند تا به ياري خداوند، مردم او را به مذهب کاتوليک درآورند. اين افراد عبارت بودند از: «برادر ويليام مقدس، گروهي از فرقه ي واعظان دومينيکن، اسقف ليدا با همراهان گرامي اش.»[=&quot][2] ادوارد سپس متذکر مي شود: «ما آنها را به شما مي سپاريم و از شما استدعا داريم که از آنان به خوبي استقبال نماييد.»[=&quot][3] به نظر مي رسد مدرکي که نشان دهد اين هيات به ايران رسيده اند، وجود ندارد. علاوه بر اين، هويت اسقف ويليام، مجهول است. از عبارات نامه ي ادوراد درمي يابيم که وي دومينيکن بود. نيز از منابع ديگر پي مي بريم که وي، مانند پدرش، از اعضاي آن فرقه به شمار مي رفت. در واقع؛ اگر اسقف ويليام و ملازمانش به ايران رسيده بودند، تعدادي از دومينيکن ها را که از قبل در آنجا رحل اقامت افکنده بودند، ملاقات مي کردند[=&quot].
[=&quot]طبق گفته واقعه نگار[=&quot]Jean Elemosini [=&quot]تعدادي از اعضاي فرقه ي دومينيکن و نيز تعدادي از فرانسيسکن ها طي سالهاي 90- 1289م / 688- 687 در تبريز استقرار يافته بودند. علاوه بر اين، در سال 1314م/ 713ق فردي از فرقه ي دومينيکن به نام گيوم آدام به اران آمد؛ جايي که او سه سال در آنجا اقامت گزيد. وي هنگام بازگشت به رم، به پاپ توصيه نمود سلطانيه را (مکاني که اولجايتو آن را به جاي تبريز پايتخت خود قرار داده بود) مقر اسقفي ايران سازد. اين پيشنهاد مورد پذيرش پاپ واقع شد و بنا به فرمان وي، کشيش دومينيکن ديگري به نام فرانسيس دوپروجيا به سلطانيه آمد و نخستين سراسقف اين شهر شد[=&quot]. [=&quot]دوپروجيا در سال 1318م/ 718ق به اين مقام منصوب شد[=&quot]. در همان سال در شهرهاي تبريز، مراغه و نيز در نقاط ديگر ايران، مقرهاي اسقفي برپا گرديد که براي اداره هر يک از آنها کشيش دومينيکن انتخاب مي شد.[=&quot][4] ظاهراً هيچ نوع مدرکي که بيانگر هر گونه تلاش مجدد براي برقراري ارتباط ميان ادوارد دوم و ايلخانان مغول باشد، وجود ندارد. براساس اطلاعاتي که درباره ي شخصيت و اقدامات بعدي ادوارد در دست داريم، بعيد به نظر مي رسد که وي زمينه ديگري را براي برقراري اين ارتباط فراهم آورده باشد[=&quot].

[=&quot]منبع:یزدان پرست، حمید؛ (1387) نامه ایران؛ مجموعه مقاله ها، سروده ها، و مطالب ایران شناسی، جلد چهارم، به کوشش حمید یزدان پرست، تهران، اطلاعات، چاپ یکم[=&quot].

[=&quot][1] [=&quot]- [=&quot]قابل توجه است که اولجايتو، در نامه خود به يليپ لئبل از ذکر اسامي اسلامي خويش يعني، غياث الدين محمد، امتناع ورزيده بود[=&quot].

[=&quot][2] [=&quot]- [=&quot]به نقل از[=&quot]:Howorth, op. cit., vol.III, p. 576 [=&quot]قابل ذکر است که در آن زمان تقريباً اين عقيده شايع شده بود که اسلام به زوال خويش نزديک شده است. اين عقيده بيشتر مبتني بر نوشته ها و گفته هاي اشخاصي همچون ويليام تريپولي دومينيکين[=&quot]- «De statu Sarace norum»[=&quot]نويسنده بود. طبق نظر آنها، مسلمانان بر اين باور بودند که اسلام پس از وفات آخرين خليفه از دودمان پيامبر از حرکت باز خواهد ايستاد. همان گونه که ويليام تريپولي خاطرنشان کرده بود، آخرين خليفه پس از اينکه مغولان در سال 1258 م، بغداد را به تصرف درآورده بودند، زندگي خود را باخت[=&quot].

[=&quot][3] [=&quot]- [=&quot]ويليام تنها مي توانست اسقف افتخاري ليدا باشد. آخرين اسقف واقعي[=&quot]- [=&quot]که[=&quot]Gaufridus [=&quot]نام داشت- از زمان سقوط شهر به دست مسلمانان در سال 1286 م از انجام اوري اين چنين باز ماند

[=&quot][4] [=&quot]- [=&quot]همچنين ادوارد به نيابت از اسقف ويليام و ملازمانش به پاپ و پادشاه ارمنستان نامه نوشت[=&quot].

رضا;27639 نوشت:
ابن تيميه وهابي در كتابهاي خود آن مرد بزرگ اسلام را به زشتي ياد كرده

سلام علیکم جمیعا

با سپاس از استاد رضای گرامی بابت این مقاله و دیگر اساتید و همراهان

علامه حلی کتابی با عنوان منهاج الکرامه را نوشت و در این کتاب به تشریح عقاید شیعه پرداخت تا بدین شکل پاسخگوی سوالات مختلف اعتقادی از جانب مذهب شیعه باشد .

ابن تیمیه حرانی شاید خیلی بیشتر از دیگر علمای اهل سنت از جمله عسقلانی کینه در دل داشت لذا منهاج السنه را در پاسخ به منهاج الکرامه نوشت.

اکنون این دو کتاب در دسترس همه کسانی است که بتوانند در اینترنت سرچی کنند و رایگان آنها را دریافت داشته مطالعه نمایند.

ابن تیمیه برعکس علامه حلی که به تشریح علمی مباحث اعتقادی از دیدگاه تشیع پرداخته ابن تیمیه دست از مباحث علمی برداشته با دروغگوئی و تهمتهای بی شمار و جعل مفاهیم اعتقادی شیعیان سعی داشته که پاسخی در برابر منهاج الکرامه داده باشد.

اما چه پاسخی خودتان بخشهائی از این اتهامات و کذابیت را بخوانید :

«الرافضة لم يدخلوا في الإسلام رغبة ولا رهبة، ولكن مقتاً لأهل الإسلام وبغياً عليهم.»
رافضي‌ها (شيعيان) نه از روي رغبت و نه از روي خوف مسلمان نشدند بلكه براي از بين بردن اسلام و سركشي عليه مسلمانان اسلام آورده‌اند.



«قالت اليهود: لا جهاد في سبيل الله حتى يخرج المسيح الدجال، وينزل سيف من السماء، وقالت الرافضة: لا جهاد في سبيل الله حتى يخرج المهدي وينادي منادٍ من السماء.»
يهود گفته‌است: جهاد در راه اسلام نيست تا اين كه مسيح دجال را خارج كند و شمشير از آسمان فرود آيد. شيعيان هم مي‌گويند: جهاد در راه اسلام نيست تا اين كه مهدي خروج كرده و منادي از آسمان ندا دهد.



«اليهود يؤخرون الصلاة إلى اشتباك النجوم، وكذلك الرافضة يؤخرون المغرب إلى اشتباك النجوم، واليهود تزول عن القبلة شيئاً، وكذلك الرافضة.»
يهود نماز را تا زماني كه ستارگان مخفي مي‌شوند به تاخير مي‌اندازند، شيعيان نيز نماز مغرب را تا آن وقت به تاخير مي‌اندازند. يهود منحرف از قبله نماز مي‌خوانند همچنين شيعيان به همين شكل نماز مي‌خوانند.



«اليهود تنود في الصلاة وكذلك الرافضة.»
يهود نماز را خميده مي‌خواند همچنين شيعه...



«اليهود تسدل أثوابها في الصلاة وكذلك الرافضة.»
يهود لباس‌هاي خود را در نماز مي‌اندازد، همچنين شيعيان...


«اليهود لا يرون على النساء عدّة وكذلك الرافضة.»
يهود براي زنان عده نگه نمي‌دارد همچنين شيعه...


«اليهود حرّفوا التوراة، وكذلك الرافضة حرّفوا القرآن.»
يهود تورات را تحريف كرد و شيعه قرآن را.


«اليهود قالوا افترض الله علينا خمسين صلاة، وكذلك الرافضة.»
يهود مي‌گويند خداوند پنجاه ركعت نماز بر ما واجب نموده است، شيعه نيز بر همين عقيده است.


«اليهود لا يخلصون السلام على المؤمنين إنّما يقولون سام عليكم، والسام الموت، وكذلك الرافضة.»
يهود سلام از روي اخلاص و به معناي واقعي آن به مؤمنان سلام نمي‌كند و مي‌گويد: «سام عليكم» يعني، مرگ بر شما؛ شيعه هم به همين شكل سلام مي‌كند.


«اليهود لا يأكلون الجري والمرماهي والذناب، وكذلك الرافضة.»
يهود مارماهي و خرگوش نمي‌خورد، شيعه هم اين حيوانات را نمي‌خورد.


«اليهود لا يرون المسح على الخفين، وكذلك الرافضة.»
يهود مسح به روي كفش را جايز نمي‌داند، شيعه هم به همين شكل.



«اليهود يستحلون أموال الناس كلهم وكذلك الرافضة، وقد أخبرنا الله عنهم بذلك في القرآن إنّهم(قالوا ليس علينا في الأميين سبيل)، وكذلك الرافضة.»
يهود مال و اموال تمام مردم را براي خود مباح مي‌داند شيعه هم به همين شكل. و از اين موضوع، قرآن نيز در اين آيه «قالوا ليس علينا في الاميين سبيل» به ما خبر داده است.


«اليهود تسجد على قرونها في الصلاة وكذلك الرافضة.»
يهود در نماز بر گيسوان خود سجده مي‌كند شيعه نيز به همين شكل.



«اليهود لا تسجد حتى تخفق برؤوسها مراراً شبه الركوع، وكذلك الرافضة.»
يهود سجده نمي‌كند مگر آن كه قبل از سجده چندين بار سر را شبيه به تعظيم پايين ‌آورد؛ همچنين است شيعه.


«اليهود تبغض جبريل ويقولون: هو عدونا من الملائكة، وكذلك الرافضة يقولون: غلط جبريل بالوحي على محمد صلى الله عليه وسلم.»
يهود بغض جبرئيل را بر دل دارد و مي‌گويد: جبرئيل در ميان ملائكه دشمن ما يهود است؛ همچنين شيعيان مي‌گويند: جبرئيل در نزول وحي بر پيامبر اشتباه كرده است.


«ذلك الرافضة وافقوا النصارى في خصلة النصارى: ليس لنسائهم صداق إنّما يتمتعون بهن تمتعاً، وكذلك الرافضة يتزوجون بالمتعة ويستحلون المتعة»


همچنين شيعيان با مسيحيان نيز شباهت‌هايي دارند مانند اين كه براي زنانشان مهريه و صداقي قرار نمي‌دهند و بدون مهريه از آنها بهره مي‌برند؛ شيعيان نيز ازدواج موقت مي‌كنند و آن را حلال مي‌شمرند.

یاحق

موضوع قفل شده است