کهنه سرباز و خاطره ای از عملیات رمضان

تب‌های اولیه

10 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
کهنه سرباز و خاطره ای از عملیات رمضان

[INDENT] بنام آنکه زیباست و زیبایی ها را دوست دارد.

خاطره ای از عملیات رمضان را تقدیم میکنم هرچند ناقص هست اما به یکبار خواندنش می ارزد
فقط خواهشی که دارم را مد نظر عزیزان باشد.

1-براثر گذشت زمان ، نام خیلی از دوستان از خاطم رفته است که یاد و خاطره همه همرزمان در گد 283 سوارزرهی لشکر92زرهی اهواز را گرامی می دارم.

2-از عزیزانی که می خواهند این خاطره را نشر دهند، می خواهم از اضافه کردن و یا کم کردن جملاتی جداَخودداری فرمایند.

3-بدون اجاز من در هیچ شرایطی حق ندارد از این خاطره استفاده کرده و فیلم و کلیپ های تلویزیونی تهیه کنند.

4-خاطره ، هرچند طولانی هست اما من سعی کردم خیلی مطالب را کسر و بعضی موارد را توضیح دهم تا خوب توجه دوستان را جلب کرده باشم

5-اگر این خاطره را پسند کردید برای شادی روح حضرت امام خمینی (ره) و شهدای انقلاب اسلامی ایران و جنگ تحمیلی یک فاتحه بخوانید بر من منت گذاشته اید.

التماس دعا

کهنه سرباز جنگ تحمیلی

سروان بازنشسته ارتش ، جانباز حسنعلی ابراهیمی سعید




[/INDENT]

[=arial]بنام خدا

[=arial]من سروان بازنشسته ارتش جمهوری اسلامی ایران، حسنعلی ابراهیمی سعید ، که در آغاز جنگ تحمیلی جمعی گردان 283 سوار زرهی لشکر92 زرهی اهواز بودم و تا بعد از قطعنامه 598 شورای امنیت، در همان گردان خدمت نموده ام .
[=arial]دوره کد 114 را درشیراز گذرانده و بعد از آن به لشکر92 و سپس گردان 283 سوار زرهی، در پست سازمانی تیر انداز موشک تاو سازماندهی شدم و از اولین دقایق جنگ تحمیلی، کار دفاع از میهن را با موشک تاو شروع کردم.
[=arial]خاطره ای را از عملیات رمضان تقدیم میکنم .
[=arial]اگر بین گفته­های من حرف وکلمه­ای باشد که باعث ناراحتی کسی شود از همین الان طلب حلالیت می­کنم.
[=arial]با نام خدا شروع می­کنم و از او برای بازگویی و یادآوری این خاطره طلب استعانت می­کنم.
[=arial]شاید نباید این خاطره را تعریف کنم و شاید هم باید آنطوریکه هست و بنا به دلایلی که برای خودم مقدس هست ناقص تعریف میکنم.
[=arial]علت ناقص تعریف کردن، را خانواده معظم شهداء و جانبازان می دانم.
[=arial]چون صحنه­هایی را که دیدم ناقص می نویسم اصلاً دوست ندارم بواسطه نوشته­های من داغ خانواده معظم شهدا تازه شود. و چون من این خاطره را برای ویرایش به کسی ندادم وچنانچه در جمله بندی مشکلی بود بر من ببخشید.
[=arial]عملیات رمضان را میشه در ادامه عملیات الی بیت المقدس بحساب آورد و گاهی هم کربلای 4 میشه خواند اما چون در ماه رمضان بود نام عملیات رمضان گذاشته شد. وقتی که ایران، پیروزی­های بزرگ و چشمگیری را در صحنه­های نبرد میدانی بدست آورد و این عملیات­ها باعث آزاد سازی منطقه وسیعی از خاک پاک کشورمان و نیز حصر سوسنگرد و آبادان و... شد. اما در عملیات بیت المقدس، علی رغم اینکه موجب آزاد سازی خونین شهر و دیگر مناطق مهم و استراتژیک گردید ولی یک هدف دست نیافتنی شد و آن عدم دسترسی ایران به مناطقی مثل دریاچه ماهی و... بود حال علت چی بود متخصصین امر باید بگویند.
[=arial]گردان283 سوارزرهی در منطقه کوشک مستقر بود و برای اجرای عملیات ما را به منتطقه پاسگاه زید اعزام کردند، اما به کسی چیزی نمی گفتند اما بعضی از دوستان که از شهر و مرخصی شهری می آمدند اظهار می داشتند مردم شهر از یک عملیات قریب الوقوع صحبت می کنند .
[=arial]چهل وهشت ساعت مانده بود به عملیات، اولین تغییر را در غذا دیدیم. آبگوشتی که قبلا می دادند آب و لوبیا سفید و مقدار زیادی هویج و رب گوجه فرنگی بود. الان آبگوشت را می شد یک آبگوشت واقعی دانست زیرا در داخل آن گوشت هم پیدا می شد و دیگر غذا ها هم غنی شده بودند. حرفهای دوستان و این غذا حاکی از خبر خوبی بود
[=arial]توجیه رزمندگان شروع شد. و قطعیت عملیات با این توجیهات کامل تر شد.
[=arial]من خانواده ام را اهواز آورده بودم. هفته ای یک بار برای سرکشی و استراحت مرخص می گرفتم.
[=arial]بعداز استقرار در منطقه پاسگاه زید، من مرخصی گرفته به شهر رفتم عصر روز بعد که می آمدیم، با یک دستگاه خوردروی آیفا که کیپ تا کیپش پر بود از اهواز حرکت کردیم.کنار یکی از همدوره هایم بنام مهدی فیروزان که از مرخصی راه دور می­آمد نشستم تازه نامزد و عقد کرده بود. تصاویر مراسم عقدش را نشان داد همسرش معلم بود خیلی خوشحال بود!!!از اهواز تا ایستگاه حسینیه خرمشهر، همه­اش از روزهای خوشی که در این مرخصی داشت صحبت کرد خودروی آیفا وارد جاده خاکی شد و گرد و خاک ، تمامی بدنمان را در خود گرفت مثل اینکه اصلا هیچ کس حمام نرفته است!!!
[=arial]نزدیکی­ها محل استقرار گردان که رسیدیم متوجه تیراندازی پدافند ایران شدیم وقتی مسیرتیرها را رسد کردیم متوجه یک شیء پرنده سفید رنگ شدیم که شکل گرد داشت و در یک محل ایستاده بود وتیرهای پدافند به آن نمی­رسیدند و درضمن عراقی­ها هم اصلاً به او تیر اندازی نمی­کردند و هیچ پرنده­ای هم از طرفین برای دورکردنش در محل نبودند.
[=arial]شام را خوردیم و دستور حرکت داده شد موشک­های تاو از نظر سازمانی جمعی گروهان ارکان گردان بودند به یگانها بصورت مامور اعزا می شدیم. من به گروهان دوم گردان مامور بودم. وقتی سوار بر مرکبهای آهنین شدیم همراه من چهار سرباز( یکی راننده و سه نفر دیگر خدمه برای رساندن مهمات) بود، دو سربازگروهان دوم که برادر بودند و اهل زنجان، با آوردن قرآن کریم، همه را از زیر قرآن گذراندندخیلی جالب شد چون شب قدر هم بود نوید سلامتی برای دوستان بود.
[=arial]هوا تقریباً داشت تاریک می شد و منطقه زیر آتش ایزایی دشمن بود و آن شیء سفید هم یکباره به سمت آسمان حرکت و از چشم محو شد کسی متوجه نشد آن پرنده چی بود و برای کدام کشور بود
[=arial]لحظات بعد در کنار خاکریز لجمن بودیم و منتظر دستور حمله.
[=arial]قبل از برداشته شدن خاکریز، تعدادی از گردانهای پیاده ارتش و بسیجیان از روی خاکریز عبور و جهت ایجاد معبر حرکت کردند.
[=arial]وقتی که خاکریز را برداشتند با ذکر بسم الله الحمن رحیم و رمز مبارک عملیات((یا صاحب الزمان ادرکنی)از محل شکاف خاکریز عبور کردیم
[=arial]من دومین نفر بر زرهی بودم که از خاکریز رد شدم هنوز معبر باز نشده بود منتظر شدیم من برای همکاری در عبور وسایل نقلیه از نفر بر پیاده شدم. هر لحظه شدت درگیریها بیشتر می شد و وقتی عبورما را دشمن دید که دیگه جنگ و درگیری گسترده ای روی داد یکی از نیروهای پیاده ارتش به ما مراجعه و درخواست ایجاد آتش تیربار روی یک نقطه را کرد که آتش زیادی روی بچه ها ایجاد می کرد . من متوجه اصابت گلوله های خمپاره شدم که در یک فاصله مشخص از هم به زمین میخوردند پیش بینی کردم که سومین یا چهارمین خمپاره نزدیک ما خواهد بود که یکباره متوجه صدای اصابت خمپاره روی یک نفربر پی ام پی گردان شدم چند نفر که روی نفر بر بودند به پایین پرت شدند و الحمدالله نفربر آتش نگرفت. به کمک دوستانم رفتم یکی شهید شده بود صورتش کاملاً از بین رفته بود زیر پیراهن سفید رنگی بر تن داشت چند دقیقه قبل با هم شوخی می کردیم برای شناسایی راحت ایشان، خودکار را برداشته و روی زیر پیراهنش نوشتم(( سرباز کلاری+283س ز)دیگر دوستان را هم پیاده کردند.کمی از مسیر باز شده بود به راه ادامه دادیم شدت درگیری به بی نهایت رسیده بود شاید براثر اصابت گلوله تفنگ های دو طرف، مسیر گلوله عوض می شد و آتش گسترده توپخانه دشمن شروع شده بود خطر ناکترین لحظه موقعی شروع شد که صدای یک هواپیمای سمپاش دشمن شنیده شد او حامل منور خوشه ای بود. این نوع منور, منطقه را مثل روز روشن میکرد و این امکان را به دشمن می داد که آتش متمرکز روی رزمندگان ایران اجرا کند ایران هیچ وقت برای این نوع منورها راه وچاره ای نداشت. اصلاً در تامین گلوله منور هم مشکل داشتیم.
[=arial]اولین منور خوشه ای عراق ریخته شد و وقتی دومی را می خواستند اجرا کنند منور عمل نکرد و سریعاً به زمین افتاد .
[=arial]در وسط میدان مین بودیم (با عرض پوزش فقط از زخمی ها چند کلمه میگویم)تعداد زیادی زخمی را در طرفین معبر گذاشته بودند من دیگه تاب و توان نگاه کردن نداشتم و با گریه از نفر بر پیاده و به راننده دستور دادم درب بزرگ عقب نفر را باز کند و از سه سرباز دیگر خواستم پیاده شوند و کمک کنند مجروحان را به نفر بر انتقال دهیم زیرا احتمال شهادت بواسطه خونریزی و یا اصابت گلوله وترکش وجود داشت.
[=arial]به اولین مجروح که از دو دست زخمی شده بود رسیدم و خواستم کمک کنم با التماس به من گفت به من دست نزنید حال من خوبه، به برادران دیگر کمک کنید!!!به سراغ بعدی رفتم یک پایش قطع شده بود خودش داشت بالای محل قطع را می بست ودیگری را نشان داد که چشمش را از دست داده بود.الله اکبر، با خودم گفتم خدایا مرا به امتحان کشیدی یا رشادتهای دوستانم را به رخم می کشی ویا شجاعت های فرزندان خمینی(ره) را به رخ دنیا؟؟؟
[=arial]نمی دانستم چکار کنم موفق نشده بودم حتی یکی را راضی کنم نشستم و با صدای بلند گریه کردم که راننده نفر بر آمد و گفت راه باز شده و دستور حرکت دادند.
[=arial]بناچار و بدون توفیق کمک محل را ترک واز معبر خارج شدیم. با فشاری که به دشمن وارد شد ناچار به عقب نشینی گردید. ما به محل مورد نظر رسیده بودیم وشروع به ایجاد موانع پدافندی کردیم.
[=arial]ساعت حدود شش صبح بود که می دانستیم دشمن می خواهد پاتکی داشته باشد داشیم آماده می شدیم یکی از همکارانم با درجه استواردومی که اهل اهواز یا شوشتر بودند و قبر ایشان در اهواز هست پیش من آمد (اسم ایشان خاطرم نیست)از درگیری شب قبل گفت و با اظهار اینکه امروز برادرم مراسم دارد کاش آنجا بودم از من خواست اگربرای صبحانه چیزی دارم به ایشان هم بدهم. از نفربر نان آوردم که هر دو مشغول خوردن بودیم صدای زوزه یک خمپاره آمد فرصت جابجایی نداشتیم ودر فاصله یکی دو متری ما زمین خورد دوستم به آغوشم افتاد و با سه بار بلند کردن دست چپ خود و با صدای بسیار بلند گفتن یک کلمه نا مفهوم ، به شهادت رسید.ایشان با آمبولانس تخلیه شدند چند بسیجی از من اجازه گرفتند در کنار نفربرچند دقیقه استراحت کنند و من اجازه دادم.ساعت حدود هفت صبح بود تانکهای دشمن یکی یکی دیده شدند که آرایش آفندی می گرفتند. ما هم آماده شدیم.آرایش آنها کامل شد اما دریغ از یک دستگاه تانک ایران در منطقه، دوستان میگفتند در عقبه تانک هست و کار توپخانه انجام می دهد.من در اکثر عملیاتهای جنوب کشور بودم اما این موج انسانی که در عملیات رمضان بود را تاکنون ندیده بودم خیلی آرزو داشتم صدای تانکهای ایران را هم ما و رزمنده های مستقر در لجمن و هم دشمن بشنود مشت باید در مقابل مشت باشد اما کو....ایران از واحدهای زرهی هیچ استفاده نمی کرد .
[=arial]وقتی پاتک دشمن شروع شد جنگ یک طرفه شده بود گلوله تانک در مقابل فشنگ کلاش بود. اگر سر کسی از خاگریز بالا می رفت با گلوله تانک روبرو میشد بنظر می رسید ایران آمادگی پاسخگویی به پاتک آفندی دشمن را نداشت حتی امکان تامین مهمات لجمن را از دست داده بود.حالا دیگه نوبت من شده بودکه شکار هایم را شروع کنم.وقتی قبضه موشک انداز روی نفر بر سوار هست تنظیم قد در آن بصورتی هست که با رها سازی اهرم قفل میشه تا اندازه دلخواه تنظیم را انجام داد و باز میشه بلافاصله با فشار روی بدنه موشک انداز، اندازه را به پایین ترین نقطه رساند.
[=arial]بسیجیانی که در کنارم بودم گفتند که آن تانکهایی که میبینید آرپی جی کاری برایش نکرد.سوالاتی از آنها داشتم خوب می دانستند کدام تانک را نمی شه با موشک آرپی جی زد. اسم تی 72 را شنیده بودم با تانک اسکورپین که در گردان داشتیم مقایسه کرده بودم لذا وقتی از خدمه اسکورپین شنیده بودم بین لوله وبدنه،ضعیفترین نقطه تانک هست. پس باید دقت می کردم.
[=arial]امام خمینی (ره) پیام داده بودند که رزمندگان در یک دست قرآن و دست دیگر سلاح بگیرید .منهم همیشه اطاعت امر داشتم.مچ بند را به دستم انداختم وقرآن جیبی را در کف دستم گذاشتم و بالای سکو رفتم. قبل از هر پرتاب موشک ، خواسته ای از خدا داشتم که اولین خواسته من سلامتی دوست مجروحم مختار کوشکی بود اولین موشک رها شد. حد فاصل لوله وبدنه تانک هدفم بود اصابت انجام گرفت که برجک به هوا پرتاب شد اولین دود در طرف دشمن بالا رفت.دومی را با یاد برادر خوانده­ام شهید ابوالفضل شیمیرانی پرتاب و تانک تی72 دیگری آتش گرفت و روحیه مضاعفی در بین رزمنده گان ایجاد شد.

از راست،،شهید ابوالفضل شمیرانی،،،حسنعلی ابراهیمی سعید،،،یدالله حیدری

[=arial]

[=arial]هوا خیلی گرم بود [=arial]یکی از سربازان بنام سرباز بهروز نوری اهل و ساکن ارومیه، که وظیفه موشک رساندن به من را داشت شدیداً عرق کرده بود و گرما همه را کلافه کرده بود از داخل نفر بر ام113کلاه آهنی خودش را در آورد وداد به من و گفت این کلاه اذیتم میکند منهم ازش گرفتم وخواستم جای مناسبی روی نفربر پیدا کنم چون همه جا پراز پوکه و... بود جایی بهتراز سرم پیدا نکردم
[=arial]کلاه را بر سرم گذاشتم وبند آن را با دندن گرفتم شوری عرق سرباز نوری را با چند متلک بجان خریدم
[=arial]چشمم را روی دوربین گذاشتم وموشک را رها کردم که یکباره احساس کردم سرم گیچ رفت و دندانهایم اذیت شدند
[=arial]اما باز هم موشک را رها نکردم وهدفی را که مد نظرم بود موشک ازش رد شد منهم به سمت تانک دیگری هدایت کردم که اولین و آخرین تانکی بود که دو نفر از خدمه هایش جان سالم بدر بردندچون هر موقع در هر شرایطی که من شکار تانک داشتم خدمه تانک­ها داخل وسیله از بین رفته بودند وبعداز آن تاریخ هم هرچه شکار کردم خدمه تانک­ها نابود شدند.
[=arial]بعدش دیدم دهنم خونی هست وهمرزمانم گفتند کلاهت را ببین نگاه کردم دیدم سه گلوله به کلاه خورده که دو گلوله کمانه و دیگری در کلاه مانده بود
[=arial]وبند کلاهم هم نوک دندانهای نیشم را شکسته بود که الان هم بعد گذشت سالها دندانهایم اذیت دارند
[=arial] دوستانم ترسیده بودند چون دشمن که می دید از کدام نقطه موشک تیراندازی میشه را زیر نظر گرفته بودکه به محض بالا آمدن من برای تیراندازی مرا هدف قرار داده بود
[=arial]در مقابل ترس دوستانم از جان من، آنهارا به آرامش دعوت میکردم و سعی میکردم که بر ترس خود غلبه کنند
[=arial]تانک سومی ،تا، ششمی، هدف قرار گرفتند دشمن کاهش سرعت نزدیک شدن به نیروهای پدافندی ما را در دستورکار خود قرار داد.
[=arial]فرمانده عملیاتی منطقه، وقتی آتش گرفتن تانکهای پیشرفته دشمن را یکی پس از دیگری می بیند و جویای شکارچی تانکها میشود فرمانده گردان 283سوارزرهی، نام مرا به عرض می رساند و در همان لحظه بمدت 6 (شش)ماه ارشدیت درجه برایم ابلاغ میکنند که در دستور5085 لشکر92 زرهی درج میگردد.
[=arial]شکارها ادامه داشت ویگانهای پیاده ارتش و شیرمردان بسیجی وقت را مغتنم دانسته و آتش گسترده ای را روی دشمن اجرا می کنند. که دشمن بکلی عقب نشینی را شروع کرد.
[=arial]در این لحظه ساعت حدود یازده قبل از ظهر بود صدای بمب های روحیه(بالگردها) شنیده شد .بلی صدای پنج فروند بالگرد را شنیدیم و خودشانرا دیدیم که چهار فروند کبری و یک فروند214بود. هر پنج فروند پرنده با آرایش خاصی در منطقه و بین نیروهای ایرانی و عراقی دور زدند و اولین بالگرد که برای اجرای آتش با راکت لحظه ای یک جا ایستاد و از نارنجکهای دود زای خود استفاده کرد ، به یکباره در هوا متلاشی شد و به دهها تکه آهن تبدیل و پراکنده شدکه چهار فروند دیگر با حرکت شتابدار شروع به چرخش و سه فروند کبری با تیربار و راکت اجرای آتش داشتند و 214به زمین نشست و دو نفر از آن پیاده و به سمت بالگرد آسیب دیده دویدند که یکی از آنها سعی داشت یکی از شهدای خلبان را جابجا کند اما موفق نشد و برگشتند سوار بربالگرد214شده و از محل دور شدند.[=arial]که دیگه از آن دقیقه به بعد هیچ بالگردی جهت پشتیبانی نیروهای پیاده به منطقه اعزام نشد.
[=arial]عراق برای ضدحمله دیگری آماده میشد و تاکتیک جدیدی را برای مقابله با نیروهای پیاده در نظر گرفت.
[=arial]نیروهای زرهی عراق به شکل دشتبان آرایش گرفتند و توپخانه عراق به شدت هرچه تمامتر منطقه را گلوله باران می کرد در این موقع بود که نیروهای عراقی از نوعی سلاح که برای ما نامشخص بود استفاده می کرد وقتی وسیله تیر اندازی می کرد صدای وحشتناکش قلب انسان را می لرزاند و رزمنده گان اسلام فکر می کردند الان تمامی خاکریزهای موجود به هم دوخته خواهد شد همه در ترس و حیرت بودند که خبر دهان به دهان گشت که این سلاح، توپ ضدهوایی تک لول هست .براثر ادامه تیراندازی تک لول موصوف ، رزمنده گان به صدا عادت کردند و از آن ترس قبلی دیگر خبری نبود، عراق دوباره ضد حمله را آغاز کرد ما هیچ پشتیبانی هوایی یا توپخانه ای و حتی تانک را نداشتیم. نیروهایی از سمت راست زید براثر فشار دشمن به سمت خط پدافندی ما مایل شده بودند حرفی برای گفتن نداشتیم مثل اینکه بی حساب و کتاب حمله را آغاز کرده بودیم حتی چند دستگاه که چه عرض کنم یک دستگاه هم لودر یا بولدزر برای ایجاد خاک ریز نبود(هنگام شروع عملیات جند دستگاه لودر در لجمن بود و می گفتند همراه ما خواهند بود ولی بعد از شروع حمله ما که دیگه لودری ندیدیم)
[=arial]به احتمال اینکه دشمن از پشت سر به یگان ما حمله کند دستور پیوستن من به قرارگاه عملیاتی گردان و در کنار فرمانده گردان بودن صادرشد.زیر شدیدترین آتش توپخانه ای وبمب باران هوایی و با وجود بالگردی از دشمن ، از موضع خود خارج و به قرارگاه گردان رفتم. قرارگاه گردان در فاصله تقریباً دو کیلومتری خط حمله بود.
[=arial]آتش توپخانه دشمن به حدی بود که گاهی گلوله جای گلوله قبلی می خورد من برای دومین بار بود که چنین آتش تهیه را تجربه می کردم یکی الان بود و یکبارهم وقتی من و شهید ابوالفضل رجبی شمیرانی و جانباز سر افراز ایران زمین سرکار مختار کوشکی از پل جسر نادری دشت عباس به سمت دزفول دفاع میکردیم و در مقابل سپاه یکم مکانیزه عراق ایستاده گی میکردیم تجربه کرده بودم.

[=arial]می توانم بگویم که برای اولین بار از آتش تهیه دشمن ترسیده بودم.خیلی وحشناک بود
[=arial]فشار برا خط مقدم هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد من اجازه خواستم از همان منطقه، تانگهای دشمن را بزنم چون به فاصله دویست متر وگاهی پانصد متری خط رسیده بودند که فرمانده گردان ما جهت هماهنگی بافرمانده در خط سپاه با بیسم صحبت کرد و ایشان ضمن مخالفت، درخواست کرد مرامجدداً به خط برگردانند.در اجرای در خواست ایشان، دستور دادند من به سمت خط حرکت کنم. از فرمانده گردان خواستم بیاید پشت دوربین قبضه موشک انداز تاو موقعیت را ببیند. به محض خروج من از موضع فعلی ، مورد هدف قرار خواهم گرفت.فرمانده گردان دستورداد که باید در هر شرایطی به خط حمله اضافه شوم.پیش نفربر ام 113 خودم آمدم چهارخدمه را خواستم که دو نفر را در محل باقی گذاشتم و با یک راننده نفربر ام 113 ویک خدمه بنام بهروز نوری، با خواندن آیت الکرسی از موضع خارج شدم.حدوداً دویست متر دور نشده بودم که از سکوی داخل نفربر به داخل افتادم دیدم نفربر از قسمت عقب دقیقاً محل باطریها در حال سوختن است و خواب سنگینی برمن مستولی شد.احساس خستگی داشتم. توان بلند شدن نداشتم .فقط در محلی که افتاده بودم تا رسیدن آتش به من، با گذاشتن دستم به زیر سرم و یک جابجایی کوچک خوابیدم.
[=arial]یکباره درد غریبی در سرم احساس کردم و احساس کردم سرم مرتب به جایی میخوره از خواب بیدار شدم دیدم یکی مرا کول کرده و در حین دویدن هست .هنوز نمی دانستم چی شده است خواب لحظه ای مرا در خود فرو می برد وبعد بیدار میشدم.احساس میکردم دارم خفه می شوم و گوشم هم دارد گرم می شود.در پشت خاکریز عراقی ها مرا به زمین گذاشت دیدم بهروز نوری هست سرباز خدمه نفربر خودم.تاز متوجه شدم که از گوشهایم و دماغ و دهنم خون جاریست .علت را پرسیدم گفت نفربر را با گلوله مستقیم تانک زدند راننده سریع فرار کرد و شما داخل نفربر بی هوش افتادید که من با خارج کردنتان از نفر بر دور شدم والحمدالله افراد نفربر من سالم بودند.

[=arial]
[=arial]ازسمت راست نفر سوم ، بهروز نوری هست[=arial]

[=arial]
[=arial]سرم گیج می رفت ولی متوجه همه چی بودم خودمان را به قرارگاه گردان رساندیم تنها چیزی که در این گرمای شدید که توان هر بشری را ازش میگرفت رساندن آب یخ بود که هیچ کمبودی در کل منطقه نبود. دوستان آب آوردند دست و صورتم را شستم و در کناری نشسته و بی مورد شروع به گریه کردم. علت را نمی دانم دلم گرفته بود .

[=arial]یکی دو سیگار پشت سر هم کشیدم.که یکباره متوجه شدم تیرانداز دیگر موشک تاو که بنا به صلاح دید فرمانده گردان به خط اعزام نشده بود را احضار کردند. اسم ایشام محمد جزینی بود اهل دورچه پیاز اصفهان بودند و هستند.ایشان هم دستور داشتند دیگه قرارگاه را ترک و به خط حمله اضافه شوند . به سمت نفربرام113 خودشان رفتند خدمه هایش را صدا زد سوار شدند و دو درجه دار(استواریکم فضل الله زارع واستوار رحیم ملکی) و یک کارمند(موسی خاموشی) که اصلاً نباید در این منطقه می بودند و باید در بنه گردان باشند چون تعمیر کار خودرو بودند به محل گردان رسیدند. من جزینی را صدا کردم ولی ایشان توجهی نکردند ولی با صدای بلند گفتم جزینی فقط یک خدمه ببر ایشان با خطاب کردن بمن که تو بی عرضه بودی زدند آن سه نفر را که پایور هم بودند سوار کرد و در میان گرد وخاک حاصله از گلوله باران و بمب باران از نظرها دور شد.
[=arial]دو الی سه دقیقه بعد، استوار رحیم ملکی که رفت و آمد خانواده گی داشتیم و اهل ارومیه بودپشت یک تویوتا نشسته بود در همان حال مرا صدا کرد و گفت من سالم هستم می روم بنه گردان، دلم لرزید چی شد که به این زودی او برگشت و رفت،؟؟؟!!!چند دقیقه بعد خبر رسید متاسفانه نفر بر محمد جزینی مورد هدف گلوله تانک دشمن قرار گرفته و موسی خاموشی و فضل الله زارع شهید و جزینی شدیداً زخمی و از سرنوشت بقیه خبری در دست نیست.

از راست،،،سروان حسنعلی اراهیمی سعید،استوار مهدی رحمتی،شهید کارمند موسی خاموشی، استوار رحیم ملکی[=arial]

[=arial]در فاصله چند ساعت نفربر دوستم شکارچی خبره تانک­های دشمن ، مختار کوشکی را در اختیار من گذاشتند ایشان قبلا زخمی بودند ودرعملیات شرکت نداشتند.

[=arial]هوا تاریک می شد روز خیلی بدی بود ما را جابه جا کردند و به سمت راست ، منطقه ای که صبح ضربات مهلکی از دشمن خورده بودیم حرکت دادند.مثل اینکه ایران تغییر آهنگ عملیات را داشت. نیروهایی را وارد منطقه می­کرد شب دوباره عملیات جدیدی را آغاز کردیم حال من خوب شده بود و قسم خورده بودم صبح انتقام سختی از دشمن بگیرم اما مگر این شیر مردان بسیجی تانک سالمی از دشمن می گذاشتند شب به روز روشنی تبدیل شده بود هرچند منطقه بشکلی بود که همه سردرگم بودیم عراق زمین را در برابر ایران مسلح کرده بود خاکریز عجیبی داشت که بعدها می گفتند مثلثی های عراق با ما می جنگیدند
[=arial]شاید بالای دویست تانک را هر لحظه در حال سوختن می شد دید. وقتی نیروهای پیاده ارتش به آنها اضافه شد که دیگر تانکهای سوخته را نمی شد شمرد .دریایی از تانکهای در حال سوختن دیده میشد نزدیکی های صبح به یک خاکریز رسیدیم که من در بیسیم می شنیدم احساس میکنم به دریاچه ماهی رسیدیم. دستور توقف دادند من در کنار تانک اسکورپین دوتا از دوستانم بنامهای مهدی فیروزان اهل مراغه و شیرزاد نجاتفراهل سلماس ایستادم. پیاده شدیم پشت خاکریز ایستاده بودیم که دو نفر از بسیجیان سر رسیدند و محل اسقرار بسیجیان را پرسیدند شیرزاد و مهدی هر دو با هم از خاکریز فقط چند قدم دور شدند محلی رسیدند که از طرفین وسیله هایمان پوشش ایجاد نمی کرد. صدای خمپاره120م م دشمن یک لحظه همه جا را به هم ریخت من کل بدنم پر بود از خون و گوشت.ولی من سالم بودم بطرف دوستان رفتم دو بسیجی عزیزوشیرزاد همکارم در دم شهید شده بودند اما مهدی زنده بود نصفی از بدنش میشه گفت نبود چون خمپاره مستقیم روی باسن وی افتاده بود من داد و فریاد می زیدیم ولی کسی نبود به دادمان برسد مهدی مرا خطاب قرار داد وگفت من دیگه رفتنی هستم من او را دلداری می دادم ولی ایشان از من می خواست راحتش کنم به من التماس میکرد که خلاصش کنم اما مگر امکانش بود!!!!!!!!لحظاتی بعد به دیدار دوستان شهیدش شتافت.مهدی فیروزان بدن قوی، جثه بلند،وروحیه خوبی داشت چند روز پیش عقد کرده بود.لحظاتی بعد ،آمبولانس رسید و هرچهار عزیز را به پشت منطقه حمل کرد.

[=arial]
تصویری از عملیات رمضان و دو شهید موصوف ونیزنفری که پشت سر نگاه میکند بهروز نوری هست

از سمت راست،شهید مهدی فیروزان،شهیدشیرزاد نجاتفر،سرباز نوری، سروان حسنعلی ابراهیمی سعید

[=arial]دوباره دستورجابجای دادند در واقع بدون حمله دشمن دستور عقب نشینی دادند و ما به مواضع شب قبل که گرفته بودیم رسیدیم.وخط پدافندی را در آن تشکیل دادیم.
[=arial]من سعی کردم از مواردی که شاید اذهان عزیزان را مغشوش کنه ویا ایجاد بحثهای نامربوط کنه را ننویسم .ودر نوشته هایم هدفم بی احترامی به هیچکس نداشته و ندارم و هدفم فقط رضای خدا بود و بس

[=arial]والسلام[=arial]کهنه سرباز ارتش جمهوری اسلامی ایران[=arial]سروان بازنشسته جانبازحسنعلی ابراهیمی سعید[=arial]21/رمضان4/95



حسنعلی ابراهیمی سعید;831027 نوشت:
متوجه یک شیء پرنده سفید رنگ شدیم که شکل گرد داشت و در یک محل ایستاده بود وتیرهای پدافند به آن نمی­رسیدند و درضمن عراقی­ها هم اصلاً به او تیر اندازی نمی­کردند و هیچ پرنده­ای هم از طرفین برای دورکردنش در محل نبودند.

هوا تقریباً داشت تاریک می شد و منطقه زیر آتش ایزایی دشمن بود و آن شیء سفید هم یکباره به سمت آسمان حرکت و از چشم محو شد کسی متوجه نشد آن پرنده چی بود و برای کدام کشور بود


سلام
لطفا درباره آن شی بیشتر توضیح بدین. شکل ظاهری اش چطور بود؟ اندازه اش؟ سرعت حرکتش؟ نحوه حرکتش (عمودی ، افقی ، یا ... ) و هر چیزی که به نظرتون میرسه.
ممنونم.

یاقوت احمر;831550 نوشت:
سلام
لطفا درباره آن شی بیشتر توضیح بدین.

شکل ظاهری اش چطور بود؟
عرض کردم به شکل گرد و دایره ای

اندازه اش؟

تقریبآ اندازه زمین والیبال
سرعت حرکتش؟

فوق العاده زیاد
نحوه حرکتش (عمودی ، افقی ، یا ... )

عمود بر زمین (در نقطه ای که بود به طرف بالا حرکت کرد)
و هر چیزی که به نظرتون میرسه.

بپرسید عرض کنم
ممنونم.

درخدمتم.
ارادت

سالگرد این خاطره را خودم برای خودم گرامی می دارم

خاطره ناراحت کننده ای بود

تعدای از اقوام ما هم خاطرات مشابهی داشتند که بخش بزرگی از تلفات ما در جنگ به خاطر این مسائل بوده

خداوند به شما و همه عزیزان جانباز سلامتی عطا کنه و شهدای بزرگوار رو در مورد رحمت و مغفرت خودش قرار بده

حسنعلی ابراهیمی سعید;831026 نوشت:
خاطره ای از عملیات رمضان را تقدیم میکنم هرچند ناقص هست اما به یکبار خواندنش می ارزد

سلام جناب سعید ،خاطره بسیار زیبا متاثر و ناراحت کننده و برای من جالب بود ممنون به امید روزی که همه جنگ ها تموم شه
الان شما از یاد آوری اون خاطرات اذیت نمیشید؟چون تحملش واقعا سخته فکر کنم
خسته نباشید و ممنون از قلم فرسایی@};-

خاطره جالب و ناراحت کننده ای بود.
یاد و خاطره شهدا و ایثارگران گرامی باد.

مهــدی;926602 نوشت:
خاطره ناراحت کننده ای بود

تعدای از اقوام ما هم خاطرات مشابهی داشتند که بخش بزرگی از تلفات ما در جنگ به خاطر این مسائل بوده

خداوند به شما و همه عزیزان جانباز سلامتی عطا کنه و شهدای بزرگوار رو در مورد رحمت و مغفرت خودش قرار بده

سلام

ممنونم ازر حسن توجه شما
چرا هر وقت می نویسم روزها طول می کشد چون ساعتها گریه می کنم و زیر سرم می روم

ارادت

mkamali;926627 نوشت:
خاطره جالب و ناراحت کننده ای بود.
یاد و خاطره شهدا و ایثارگران گرامی باد.

ممنونم

هرچند اذیت می شوم اما رسالت انتقال را دارم