نامه ای به خدا

تب‌های اولیه

44 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
نامه ای به خدا

شخصی انگشتش را روی چاقو قرار میدهد و چاقو دستش را میبرد، شخص دستش را دور میکند و شیطان از آسیب زدن به شخص دستش کوتاه میماند، شیطان میرود و فکر میکند میگوید داستانی میسازم که انسانی بود با چنان فضیلتی و خداوندی هست با چنان عظمتی، که دستور میدهند تو باید با قمه بزنی وسط سرت تا خون تو ریخته شود و گناهان تو آمرزیده شود، این بار انسان دستش را دراز میکند و چاقو آن را میبرد و دردش میگیرد، ولی انسان میگوید، دردو ولش حضرت فلانی هم خیلی درد کشید، و اینقدر با چاقو ور میرود که هلاک میشود


چرا خداوند باید چیزی بر خلاف اراده و لذت بشر فرو بفرستد؟

من انسان جگر سوخته ای هستم که در زیر فشار مشکلات متلاشی شده ام و به این عقیده رسیده ام که غلط های بسیاری کردم

اگر هدف خداوند از عذاب من این بود که متوجه بشم اشتباه میکنم و راهم را اصلاح کنم، چرا زمانی که به طرف اسلام آمدم کوه غصه در دلم ریخت و با دیدن شکار جوجه ای توسط کلاغ آن چنان عذابی کشیدم که تابم برید ؟ دیگر خداوند برابر عذاب برام شده من چیکار کنم ؟ من هر چی التماسش میکنم وضعیتم بدتر میشود چیکار کنم ؟ زلیخا هم اینقدر از بت ها یوسف را خواست که آخرش گفت شما خر کی هستید من باید به خالق بهتری التماس کنم، ولی من خالق بهتری پیدا نمیکنم چیکار کنم ؟

آیا باید از این به بعد سعی خودمو بکنم و هر چه شد فقط به خودم اتکا کنم ؟

اصلا فلسفه درد و عذاب مکر این نیست که ما را از چیزی دور کند ؟ پس چرا من هر چقدر به خداوند نزدیکتر میشوم عذابم بیشتر میشود ؟

من بیماری روانی دارم و الان در حالی هستم که نمیتونم آن را توصیف کنم

یا باید اینقدر قرص بخورم که مانند جنازه ها بشوم، یا اینطور عذاب بکشم؟ من کجا فرار کنم ؟

هر دری را زدم جواب نگرفتم، در خداوند را زدم ولی افسوس که مشتی در دهانم خوردم، مرام چه کسی است که گدا را بزند ؟

حالا برایم دلایل فلسفی بیاورید که آقا مثلا ما گدا رو زدیم که بره کار بکنه خود کفا بشه ، خب درست، بهانه ی زیبایی آوردید اما نتیجه آن این میشود که من دیگر روی خداوند حساب نکنم و هر جا توانستم او و خلقش را بکوبم تا به اهداف خودم برسم .

مهم اینه که سعی خودتو بکنی

سعی خودتو بکن

بزارین دردمو بگم تا نگین فلسفه داشته حکمت داشته، من میخوام به خدا وصل بشم، اراده ام اراده خداوند، دوستانم دوست خداوند، دشمنانم دشمنان خداوند شود

چیکار بکنم ؟ در ضمن حاضرم من برم طرفش ولی قدم های من کوچک است و راه بسیار دور ، چاره ای ندارم جز اینکه اون بیاد سمت من، منم هر جوری میتونم با دعا و خواهش و نماز و هر چی از دستم بر میاد احسان و اینا سعی میکنم بهش نزدیک بشم، اما مهم اینه سعی خودمو میکنم، به نظر شما خدا هم سعی خودشو میکنه و ما اینقدر هنوز با هم فاصله داریم ؟ یا فاصله نداریم و این همون خداست ؟ اگه این همون خداست پس چرا دارم از درد میمیرم ؟ چرا از خودمم میترسم، الان این نامه رو که نوشتم شاید به نظر شما شهامتی نمیخواد ولی برای آدمی مثل من که از مورچه هم میترسه که مبادا بزرگ بشه بخورتش به خاطر بیماری روانی، این کار اراده ی زیادی میخواست .

این پست را اشتباهی در تایپک نامناسب فرستاده بودم که اصلاحش کردم لطفا تایپک مورد ذکر را حذف کنید .

http://www.askdin.com/showthread.php?t=55347

بسم الله الرحمن الرحیم

نخست باید بگم متاسفانه من به تمام زبان های دنیا تسلط ندارم که این نامه را به تک تک ساختارهای الهی برسونم و اگر کسی میتونه پیام منو ترجمه و منتشر کنه

این یک درخواست کمک است

سالهاست ذهن من توسط پلیدی دچار مشکل شده و من از تحلیل و تفسیر مسائل دنیا عقب مانده ام

من به پزشکان زیادی مراجعه کردم و اکنون تحت درمان یکی از بهترین روانپزشکان کودک و نوجوان هستم

ما درگیر نبرد سختی با دشمنان ذهنمون شدیم اما این بیماری تنها مشکل ما نیست

ما با تک تک مشکلاتی که تک تک نفس های جهان درگیر آن هستند ابراز همدردی میکنیم حتی اگر از آنها آگاهی نداشته باشیم

تلاش ما در پی به دست آوردن ذهنی آرام و قدرمند، با کنترل و تسلط بالا بر سایر نقاط جسم و روحمان است

اما در این میان نوعی بیماری و مرض همواره در حال نفوذ و تخریب محصولات تلاش ماست

این ناخوشی به ما آسیب هایی جدی زده که برخی از آنها را نام میبرم

1 - از بین بردن انگیزه برای ادامه حیات
2 - از بین بردن توانایی های ذهنی مانند حافظه و بخش های دیگر
3 - تحمیل درد عمیق به بخش های ادراکی
4 - به خطر انداختن جان و مال خود و سایر اشخاص
5 - عدم توانایی لذت بردن و ایجاد کردن لذت
6 - انزوا و عدم توانایی برقراری ارتباط
7 - بدبینی
8 - اختلال خوردن و سوء مصرف
9 - اضطراب و بیقراری
10 - کاهش انرژی و خستگی
11 - بیخوابی یا پرخوابی
12 - و ...

و ما نیز با تلاش های گوناگون سعی در کنترل و منحدم کردن این پلیدی ها داشتیم

ما حتی از دعانویس و انرژی درمانی گرفته، تا پناه بردن به خداوند استفاده کردیم

ما به بهترین و توصیه شده ترین پزشکان مراجعه کردیم

اما امان از این ناخوشی ...

شاید نوشتن این نامه بیهوده به نظر برسد ولی حداقل اینکه بدانم کسی آنها را میخواند به من روحیه خواهد داد علاوه بر آن این کار برای من مانند نوعی عبادت و دعا کردن است

اگر چه مراحل درمان بسیار زمان بر و پر هزینه است اما من اینها را از شما گدایی نمیکنم و این را میدانم که افرادی بیشتر از من نیازمند کمک های مالی شما هستند علاوه بر اینکه خودتان نیز به آن نیاز شدید دارید

حال که چشم انداز کوتاهی به زندگی من داشتید احساس میکنم محبت بینمان ممکن است بیشتر شده باشد و این برای من خیلی خوب است

مساله بعدی که ما با آن روبرو هستیم احساس بی خاصیت بودن و مفید نبودن است که بر مرض ما می افزاید و از طرفی تنلی و کاهلی سلطه اش را به این روح انداخته و آن را اسیره خویش کرده است که این هم به نوبه ی خود از مشکلاتیست که با آن دست و پنجه نرم میکنیم

مساله ی بعدی که آزارمان میدهد آرزوهای بلند هستند، آرزوهایی مانند آرزوی رسیدن به خدا و تمام زیبایی ها

اما این آرزوهای بزرگ عزیزترین دارایی ما هستند

خدایا نامه ی قبلی من که به تو نوشتم به خاطر چیزهایی که من دقیقا از آنها اطلاع ندارم ولی حدس میزنم به خاطر غضب و موج منفی موجود در آن بود که منتشر و مورد نقد قرار نگرفت

خدایا من مشکل بزرگی دارم و آن سرگردانیست، بی هدفی، من نمیدانم از کجا باید شروع کنم، علاوه بر آن خسته تر از آنم که بتوانم شروع کنم

من مثل آن شاگردی میمانم که تمام تلاش خود را کرده است اما نمره ی خوبی نیاورده است، اکنون نمیدانم مشکل از کجاست و به هر چیزی مشکوک میشوم

معلمم خوب نبود ؟ نه، امتحان عادلانه نبود ؟ نه من نخواستم ؟ نه ... پس چرا ؟ چرا اینگونه شد خدایا

این چه معنی میدهد که دیواری که باید بهش تکیه میکردیم رو سرمون خراب شد ؟

چه معنی میده نردبانی که باید ازش بالا میرفتیم پامون رو شکست ؟

خدایا منظورت چیه ؟ منظور من ساده است، کمکم کن، عظمتم بده، تزكيه ام کن

با نام و یاد دوست





کارشناس بحث: استاد نشاط

با سلام
دوستان گلم با حفظ ادب و حرمت در این بحث شرکت کنند.

با سلام و تشکر از لطفتون

امروز رفتم دکتر، داروهامو بیشتر کرد، هر بار میرم این اتفاق میوفته، بیماری مادرمم شدیدتر شده و خیلی نگرانشم، با بابام رفتن اورژانس و بهش چند تا آمپول زدن الان گرفته خوابیده، خیلی به دعاهاتون نیازمندم، شما تنها کسایی هستین که حرف دلامو بهش میزنم.

یادمه یکبار مادرم به خاطر بیماری روانی میخواست منو بندازه تو چاه، میگفت چون شنیده بودم امام زمان از چاه ظهور میکنه اینکارو میکردم، شاید میخواست منو بفرسته که برم بهش کمک کنم، اگه اون روز مادرم منو تو چاه انداخته بود و مرده بودم شاید اینقدر سختی نمی کشیدم ولی خدارو شکر میکنم که هوامو داشته، میگن همیشه امیدی هست، من که اینطور فکر میکنم، امیدوارم زندگیم رو به راه بشه، راهمون از بیمارستان دوره و علاوه بر اون یه مرضی که دارم نمیتونم حرفامو رو در رو به مشاور بزنم، به همین دلیل اومدم اینجا و از شما کمک میخوام، من حتی وقتی بچه بودم و اون نامرد تو کوچه بهم تعرض کردن به پدرو مادرم نگفتم که اذیت نشن، ولی دیگه طاقت ندارم، نمیتونم تو خودم بریزم، ممنونم که این فرصتو بهم میدین که بیام اینجا حرفامو بزنم.

هر بار که میرم بیمارستان و مجبور میشم چند ساعت منتظر دکتر بمونم، اون بچه های مریض رو که میبینم دلم میگیره، میگم این چه دنیایی هستش که حتی به این بچه ها رحم نمیکنه، بچه هایی که از هفت هشت سالگی مجبورن روزی هفت هشت تا قرص بخورن که بتونن خودشون رو کنترل کنن، دنیامون کوچیکه ولی دردامون بزرگه، حالا میگن مثلا طرف سرطان داره و گناهاشون شسته میشه، من چی بگم که سرطان روحی گرفتم و نمیدونم گناهکارم یا مریض، سوء ظن میکنم، حسودی میکنم، نفرت دارم، بی قرارم، مغرور و متکبرم، عصبی میشم بعد که قرصارو میخورم تنبل میشم، بدجوری هم تنبل میشم، خلاصه کنم کلی صفت بد دارم، اما کی باورش میشه که اینا بیماریه ؟ اگه مریض ظاهری باشی مردم دلشون برات میسوزه، ولی وقتی مریض باطنی میشی مردم ازت نفرت دارن، وقتی بچه بودم و گاهی شلوغ میکردم مادرم نفرینم میکرد، میگفت الهی به درد پنهون بیوفتی، الان که افتادم خودش از همه بیشتر پشیمونه، واقعا برام سواله، من یه آدم گناهکارم یا مریض ؟ وقتی حتی به دینم شک میکنم، هی شک میکنم، حتی خدا هم میگه تو دلهاشون مرضه، ولی چرا ؟ من که با تمام وجود خدارو خواستم، من که با تمام وجود هدایتو خواستم، چرا تو دلم مرضه؟ چرا ؟ چرا ؟

بسم الله الرحمن الرحیم

با سلام و احترام

نمی دانم بیماری شما چیست؟ ولی ظاهرا شما را پریشان و بدبین کرده است

وقتی انسان بد بین شده باشد همه چیز را منفی می بیند،یعنی تحلیل ذهنیش اینطور می شود

که همه چیز بد و رنج آور است،شاید در مورد شما اشتباه می کنم در اینصورت بفرمائید.

ولی یک چیز را می دانم که "هر کسی مهندس چهارچوب ذهن خودش است"و برای اینکه ذهنمان

را درست و مطلوب پی ریزی کنیم و در واقع مهندسی کرده باشیم نیاز به مهارت داریم.

این مهارت را می توانیم در کنار اهلش کسب کنیم چون قسمت اعظمش اکتسابی است

بخشی از این ویرانی ذهنی را در خانواده کسب کرده ایم،بعضی از آن را در برخورد با مشکلات

زندگی و نداشتن بینش و مهارت صحیح در برخورد با آنها و بخشی دیگر را ممکن از محیط گرفته باشیم

و قسمت اعظمش را به خاطر نداشتن جهان بینی صحیح.می بینید که پایه ها و ستونهای آنچه ما اندیشه

و فکر می نامیم ممکن است تا چه حدّ متزلزل باشند و در اینصورت چقدر در تحلیلها و نوع برخورد ما با حوادث

و واکنشمان نسبت به آنها، همینطور باز خوانی آنها مؤثرند.لذا در کنار مصرف دارو و درمانِ عوارضی که در پی

ویرانی ساختمان اندیشه ی ما شکل گرفته و بعضی هم البته ممکن است عوارضی فیزیولژیک باشند و تشخیصش

در حیطه ی طب است،ولی می توانید با زیاد کردن رابطه ی خود با انسانهای متدین اخلاق مدار،منطقی و شاد،همینطور

با کارشناسان مذهبی و افزایش مطالعات دینی و پر کردن اوقات فراغتتان به امور مفیدی مثل گردش در طبیعت،ورزش و

مجالست و صحبت با دوستانتان(دوستان خوب و با نشاط)قرائت قران،حضور قلب در نماز،ایجاد ارتباط قلبی با اهل بیت علیهم السلام

و تمرین تفکرات مثبت،اندیشه و تفکراتتان و به تبع آن احساس و نوع بینشتان را باز سازی کنید و مسلم است که برای این کار باید زمان

بگذارید و به تدریج ان شاالله تعالی شاهد تغییر وضعیتتان باشید.

بسمه الشفیق

به من بیاموز;815488 نوشت:
هر بار که میرم بیمارستان و مجبور میشم چند ساعت منتظر دکتر بمونم، اون بچه های مریض رو که میبینم دلم میگیره، میگم این چه دنیایی هستش که حتی به این بچه ها رحم نمیکنه، بچه هایی که از هفت هشت سالگی مجبورن روزی هفت هشت تا قرص بخورن که بتونن خودشون رو کنترل کنن، دنیامون کوچیکه ولی دردامون بزرگه، حالا میگن مثلا طرف سرطان داره و گناهاشون شسته میشه، من چی بگم که سرطان روحی گرفتم و نمیدونم گناهکارم یا مریض، سوء ظن میکنم، حسودی میکنم، نفرت دارم، بی قرارم، مغرور و متکبرم، عصبی میشم بعد که قرصارو میخورم تنبل میشم، بدجوری هم تنبل میشم، خلاصه کنم کلی صفت بد دارم، اما کی باورش میشه که اینا بیماریه ؟ اگه مریض ظاهری باشی مردم دلشون برات میسوزه، ولی وقتی مریض باطنی میشی مردم ازت نفرت دارن، وقتی بچه بودم و گاهی شلوغ میکردم مادرم نفرینم میکرد، میگفت الهی به درد پنهون بیوفتی، الان که افتادم خودش از همه بیشتر پشیمونه، واقعا برام سواله، من یه آدم گناهکارم یا مریض ؟ وقتی حتی به دینم شک میکنم، هی شک میکنم، حتی خدا هم میگه تو دلهاشون مرضه، ولی چرا ؟ من که با تمام وجود خدارو خواستم، من که با تمام وجود هدایتو خواستم، چرا تو دلم مرضه؟ چرا ؟ چرا ؟

چیزهایی را که شما نام بردید اکثر ما داریم فقط شدت و ضعف دارند

منتهی اینکه بگوئیم من این مشکلات اخلاقی و رفتاری را دارم و مرتب خودمان را سرزنش کنیم

فقط باعث احساس گناه و نا امیدی ما می شود،به جای آن بهتر است سعی کنیم یکی یکی

و به تدریج در یک بازه ی زمانی و با مشورت اهلش آنها را اصلاح کنیم،نگذاریم متراکم شوند

و به ما احساس بد گناهکار بودن را منتقل کنند،البته نمی گویم باید حس منزه بودن داشته باشیم

نه حس ناقصی که دوست دارد و عزمش را جزم کرده که در مسیر کمال حرکت کند و در این راه به

خدا توکل کرده است و امید دارد که ذره ذره و گام به گام همه چیز با عنایت خداوند درست می شود.

حدیث داریم که اگر شما یک گام به سوی خدا بر دارید او دو گام به شما نزدیک می شود...و اگر آهسته

به سویش بروید او شتابان به سوی شما می آید(حدیث قدسی،ضمایرش هم من هست).

همه ی ما بیماری قلبی و روحی از نوع گناه داریم ولی غفار و تواب بودن خدا چه معنایی دارد؟

یعنی می شود همانطور که بیماریهای جسمانی علاج دارند اینها را هم علاج کرد.

آن بیماری که شما به آن اشاره کردید و در قران است نفاق است،شما که نفاق ندارید!!!!

چگونه نفاق دارید وقتی اینقدر با صداقت و بی ریا و ساده راجع به خودتان صحبت کردید و کمک خواستید؟

قلب شما بیمار نیست،بلکه صادق،صاف و بی ریاست.

مساله وجود خداوند تو زندگیم یه مساله اساسی بوده، آخرشم به این نتیجه رسیدم که نمیتونم بگم خدا وجود نداره ولی نمیتونم بگم خدا وجود داره، خب البته من برهان صدیقین و امکان و وجوب و ... رو خوندم، خیلی برام سخت بود چون استادی نداشتم که بهم توضیح بده ولی ساعت ها پشت کامپیوتر جستجو کردم، اومدم از کارشناس های اینجا سوال کردم، از پاسخگویی آنلاین کمک گرفتم تا ببینم چیه، و کلی بهش فکر کردم، و یه حدیثم که میگه یک ساعت فکر کردن انسان بهتر از هفتاد سال عبادته بهم انگیزه بیشتری داد.

تازگی ها دارم کتاب های فلسفه میخونم، برای من که بیکارم خیلی مفیده، من فکر میکردم به چیزی میگن وجود داره که دارای خاصیت باشه و خلاصه محدود به حدی، ولی بعدا فهمیدم که وجود فراتر از این حرفاست، میگن وجود بدیهی هستش و نمیشه به این آسونی تعریفش کرد، میدونی گاهی فکر میکنم نکنه این چیزارو ساختن که سرمون کلاه بزارن بگن خدا وجود داره، ولی بعدش فکر میکنم نکنه مریضیم اینطور بهم تلقین میکنه.

راستی اینم بگم که نمیدونم چرا احساس محبت شدیدی نسبت به کارشناس ها و اساتید این سایت دارم، شاید دلیلش این باشه که من علم رو خیلی دوست دارم، برای همین آدم های عالم رو هم خیلی دوست دارم چون برام مثل منبع علم میمونن

اگه سالم بودم و حافظه ام کمکم میکرد میرفتم دنبال تحصیل علم، ولی افسوس که بیماری منو خیلی عقب انداخته، بگذریم ...

خلاصه من سعی کردم خدارو بشناسم ولی دیدم نمیتونم، دعا کردم، به خدا گفتم خودتو بهم بشناسون، الانم بهش میگم وقتی خودتو بهم شناسوندی کمک کن تا دیگه یادم نره.

امروز تصمیم گرفتم به افکار مزاحمی که به ذهنم حمله میکنه اهمیت ندم، ولی راستش میترسم، هم میترسم ضررشو ببینم هم میترسم نتونم سر تصمیم بمونم .

از بچگی ترسو بودم، از آدما، از همه چی میترسیدم.

الانم خیلی از خدا میترسم، هی فکر میکنم نکنه از این کارم خوشش نیاد، نکنه از اون کارم ناراحت بشه، نکنه خشمش منو بگیره و ...

حبیبه;815489 نوشت:
بسم الله الرحمن الرحیم

با سلام و احترام

نمی دانم بیماری شما چیست؟ ولی ظاهرا شما را پریشان و بدبین کرده است

وقتی انسان بد بین شده باشد همه چیز را منفی می بیند،یعنی تحلیل ذهنیش اینطور می شود

که همه چیز بد و رنج آور است،شاید در مورد شما اشتباه می کنم در اینصورت بفرمائید.

ولی یک چیز را می دانم که "هر کسی مهندس چهارچوب ذهن خودش است"و برای اینکه ذهنمان

را درست و مطلوب پی ریزی کنیم و در واقع مهندسی کرده باشیم نیاز به مهارت داریم.

این مهارت را می توانیم در کنار اهلش کسب کنیم چون قسمت اعظمش اکتسابی است

بخشی از این ویرانی ذهنی را در خانواده کسب کرده ایم،بعضی از آن را در برخورد با مشکلات

زندگی و نداشتن بینش و مهارت صحیح در برخورد با آنها و بخشی دیگر را ممکن از محیط گرفته باشیم

و قسمت اعظمش را به خاطر نداشتن جهان بینی صحیح.می بینید که پایه ها و ستونهای آنچه ما اندیشه

و فکر می نامیم ممکن است تا چه حدّ متزلزل باشند و در اینصورت چقدر در تحلیلها و نوع برخورد ما با حوادث

و واکنشمان نسبت به آنها، همینطور باز خوانی آنها مؤثرند.لذا در کنار مصرف دارو و درمانِ عوارضی که در پی

ویرانی ساختمان اندیشه ی ما شکل گرفته و بعضی هم البته ممکن است عوارضی فیزیولژیک باشند و تشخیصش

در حیطه ی طب است،ولی می توانید با زیاد کردن رابطه ی خود با انسانهای متدین اخلاق مدار،منطقی و شاد،همینطور

با کارشناسان مذهبی و افزایش مطالعات دینی و پر کردن اوقات فراغتتان به امور مفیدی مثل گردش در طبیعت،ورزش و

مجالست و صحبت با دوستانتان(دوستان خوب و با نشاط)قرائت قران،حضور قلب در نماز،ایجاد ارتباط قلبی با اهل بیت علیهم السلام

و تمرین تفکرات مثبت،اندیشه و تفکراتتان و به تبع آن احساس و نوع بینشتان را باز سازی کنید و مسلم است که برای این کار باید زمان

بگذارید و به تدریج ان شاالله تعالی شاهد تغییر وضعیتتان باشید.

بیماری من تا جایی که میدانم، اسکیزوفرنی یا پارانویای شدید هستش علاوه بر آن وسواس شدید و هراس اجتماعی نیز دارم، شما خوب حدس زدید، بیماری من انسان را بسیار منفی نگر میکند، من حتی گاهی با خودم فکر میکنم اساس دنیا منفیست و تنها چیز مثبت دنیا منفی در منفی بودن آن است.

متاسفانه من از بچگی با تنهایی بزرگ شدم، شاید به همین خاطر هم پناه به خیالات و دوستان خیالی برده ام، خواهر و برادری هم ندارم

به خاطر بیماری و مرضی که دارم علاوه بر اینکه از طرف خانواده طرد شده ام ( خانواده پدرم با ما قطع رابطه کرده اند ( به این خاطر که من سالها پیش عمه خودمو به خاطر بیماری روانی به قتل رسوندم ) از طرف اندک افرادی هم که میشناسم احساس میکنم نوعی اضافه بار بر روی دوششان هستم )

آنها کار و شغل خودشان را دارند و مشغول آن هستند و من فکر میکنم اگه سعی کنم باهاشون ارتباط بگیرم به خاطر ضعف استعداد ( مثلا عدم توانایی در فوتبال بازی کردن ) نوعی مزاحمت و سرباری براشون خواهم داشت. حتی هفته پیش که با پسر خاله ام به سالن رفته بودیم یکی از دوستان پسر خاله ام گفت : خیلی خوب بازی میکنه اینم آوردید و در اون زمان بود که قلب من به شدت برای بار دیگر شکست و به همین دلیل دوست ندارم وارد اجتماع بشم چون هر دفعه دلم را میشکنند و من فرد بسیار حساسی هستم و کوچکترین مسائل برایم گران تمام میشوند و ساعتها فکرم را مشغول میکنند.

به خاطر ضعف مهارتی از کودکی از گروه های اجتماعی طرد میشدم، بچه ها وقتی گروه تشکیل میدادند هیچ کدام تمایل به برداشتن من نداشتن و آخرین نفری بودم که به صورت اجباری انتخاب میشدم .

علاوه بر اون تنها هم سن و سالی که من در خانواده دارم پسر خاله ام هستش که اونم از صبح میره سر کار و شب میاد، ولی کوتاهی از خودم هم بوده، چون وقتی بهم میگه مثلا با بچه ها میخوایم بریم استخر تو هم بیا، به خاطر برخی افکار پوچ و خجالت کشیدن باهاش نمیرم.

تفریحات سالم دیگر هم هزینه های سنگینی برای من که در آمدی ندارم دارند، مثلا هر بار استخر رفتن حدود 10 هزار تومن هزینه داره که من هفته ای یکبار به زور بتوانم برم.

از طرفی پدرمم مثل خودم افسرده شده و برای اینجور تفریحات تمایل نشون نمیده

ولی همین امروز خیلی جدی باهاش حرف زدم و گفتم که من نیاز به تفریح دارم و اونم گفت سعی خودشو میکنه.

ان شاء الله سعی خواهم کرد با انگیزه گرفتن از سخنان شما خودمو اصلاح کنم و آدم بهتری بشم.

ممنون که وقت گذاشتین .

بسمه الرئوف الرحیم

به من بیاموز;815496 نوشت:
اگه سالم بودم و حافظه ام کمکم میکرد میرفتم دنبال تحصیل علم، ولی افسوس که بیماری منو خیلی عقب انداخته، بگذریم ...

خلاصه من سعی کردم خدارو بشناسم ولی دیدم نمیتونم، دعا کردم، به خدا گفتم خودتو بهم بشناسون، الانم بهش میگم وقتی خودتو بهم شناسوندی کمک کن تا دیگه یادم نره.

امروز تصمیم گرفتم به افکار مزاحمی که به ذهنم حمله میکنه اهمیت ندم، ولی راستش میترسم، هم میترسم ضررشو ببینم هم میترسم نتونم سر تصمیم بمونم .

از بچگی ترسو بودم، از آدما، از همه چی میترسیدم.

الانم خیلی از خدا میترسم، هی فکر میکنم نکنه از این کارم خوشش نیاد، نکنه از اون کارم ناراحت بشه، نکنه خشمش منو بگیره و ...

مطالعه بسیار عالی است،فلسفه هم خوب است اما طریق معرفت خداوند و انس با او فلسفه نیست،شاید فلسفه به افکار شما

نظم بدهد و دلایل اثبات وجود خدا و توحید حق را به شما بیاموزد ولی معرفت خداوند و عشق به او را از طریق فلسفه نمی شود به دست

آورد.

معرفت خدا بخصوص محبت به او و احساس لذت از مناجات با او و امید به او فقط یک راه کارآمد و سریع دارد"ترک گناه و انجام واجب"

البته در حدّ توان و به تدریج و بر اساس شناخت.ترس از نقض عهد طبیعی است ولی نباید موجب نا امیدی و یا دلسردی از تصمیم

خوبی که گرفتید بشود،وقتی یک تصمیم خوب برای خودتان می گیرید شیطان هزار جور شبهه به ذهنتان القاء می کند که جلوی عمل

کردن به آن را بگیرد،پس بهتر است به وسواس خناس گوش ندهید و افکار مزاحم را از خودتان دور کنید شاید راهش این باشد که افکار مثبت

را جایگزین آن کنید:"دیو چو بیرون رود فرشته در آید" یک روی سکه اش هم می تواند این باشد:"فرشته چون در آید دیو بیرون می رود"

تمرکزتان روی این نباشد که باید افکار مزاحم را بیرون کنم بلکه مثبت بیندیشید و آن را تمرین کنید افکار منفی خودبه خود رنگ می بازند

و شما را ترک می کنند،بهتر است یک سیر مطالعاتی و یک برنامه ی تفریحی بخصوص ورزشی و طبیعت گردی منظم داشته باشید.

حبیبه;815493 نوشت:
بسمه الشفیق

چیزهایی را که شما نام بردید اکثر ما داریم فقط شدت و ضعف دارند

منتهی اینکه بگوئیم من این مشکلات اخلاقی و رفتاری را دارم و مرتب خودمان را سرزنش کنیم

فقط باعث احساس گناه و نا امیدی ما می شود،به جای آن بهتر است سعی کنیم یکی یکی

و به تدریج در یک بازه ی زمانی و با مشورت اهلش آنها را اصلاح کنیم،نگذاریم متراکم شوند

و به ما احساس بد گناهکار بودن را منتقل کنند،البته نمی گویم باید حس منزه بودن داشته باشیم

نه حس ناقصی که دوست دارد و عزمش را جزم کرده که در مسیر کمال حرکت کند و در این راه به

خدا توکل کرده است و امید دارد که ذره ذره و گام به گام همه چیز با عنایت خداوند درست می شود.

حدیث داریم که اگر شما یک گام به سوی خدا بر دارید او دو گام به شما نزدیک می شود...و اگر آهسته

به سویش بروید او شتابان به سوی شما می آید(حدیث قدسی،ضمایرش هم من هست).

همه ی ما بیماری قلبی و روحی از نوع گناه داریم ولی غفار و تواب بودن خدا چه معنایی دارد؟

یعنی می شود همانطور که بیماریهای جسمانی علاج دارند اینها را هم علاج کرد.

آن بیماری که شما به آن اشاره کردید و در قران است نفاق است،شما که نفاق ندارید!!!!

چگونه نفاق دارید وقتی اینقدر با صداقت و بی ریا و ساده راجع به خودتان صحبت کردید و کمک خواستید؟

قلب شما بیمار نیست،بلکه صادق،صاف و بی ریاست.

متاسفانه این احساسات در وجود من بسیار شدید است، من چنان حسادت میکردم که نزدیک بود خودکشی کنم، من چنان افکار جنسی به ذهنم حمله میکنن که شرمنده میشم، من اینقدر سوء ظن میکردم که قبلا فکر میکردم حتی خانوادم میخوان غذای منو مسموم کنن و بهم تجاوز کنن، من اینقدر مغرورم که اگه یکی جواب سلاممو نده تا ساعت ها بهش فکر میکنم، من گاهی چنان عصبی میشم که نزدیکه سرمو بکوبم به دیوار و بمیرم، من اینقدر تنبل و افسرده شده ام که در خانه نشسته و حتی برای خرید مایحتاج خانه بیرون نمیروم و ...

درسته من خودمو سرزنش میکنم ولی تصمیم گرفته ام از امروز خودمو اصلاح کنم، من اینقدر بی اراده شده ام که حتی تصمیمات زندگیمو پدر و مادرم میگیرن.

در ضمن از نظر لطفتون ممنونم.

بسمه القوی

به من بیاموز;815498 نوشت:
اگه سعی کنم باهاشون ارتباط بگیرم به خاطر ضعف استعداد ( مثلا عدم توانایی در فوتبال بازی کردن ) نوعی مزاحمت و سرباری براشون خواهم داشت. حتی هفته پیش که با پسر خاله ام به سالن رفته بودیم یکی از دوستان پسر خاله ام گفت : خیلی خوب بازی میکنه اینم آوردید و در اون زمان بود که قلب من به شدت برای بار دیگر شکست و به همین دلیل دوست ندارم وارد اجتماع بشم چون هر دفعه دلم را میشکنند و من فرد بسیار حساسی هستم و کوچکترین مسائل برایم گران تمام میشوند و ساعتها فکرم را مشغول میکنند.

به خاطر ضعف مهارتی از کودکی از گروه های اجتماعی طرد میشدم، بچه ها وقتی گروه تشکیل میدادند هیچ کدام تمایل به برداشتن من نداشتن و آخرین نفری بودم که به صورت اجباری انتخاب میشدم .

هیچ انسانی وجود ندارد که در هیچ زمینه ای استعداد و توانایی نداشته باشد،فقط باید توانمندی هایش را بشناسد و روی آنها کار کند.

برای ورود به اجتماع و پذیرفته شدن در جمع دوست و فامیل و حتی محل تحصیل و کار توانایی های شخصی و اجتماعی خیلی مؤثر و مفید هستند

بنابراین می توانید استعدادهایتان را کشف و پرورش دهید و اصلا بعضی کارها را آموزش ببینید و در آنها توانمند شوید تا مورد توجه قرار گیرید و روابط

عمومیتان افزایش یابد و حس خجالتی که به آن اشاره کردید کمتر و به تدریج از بین برود،دارو و درمان هم که با توجه به آنچه فرمودید به بهبود وضعیتتان

کمک شایانی می کند.ان شاالله همه چیز به تدریج درست می شود.

در پناه حق متعال سلامت و سعادتمند باشید.

به من بیاموز;811265 نوشت:
شخصی انگشتش را روی چاقو قرار میدهد و چاقو دستش را میبرد، شخص دستش را دور میکند و شیطان از آسیب زدن به شخص دستش کوتاه میماند، شیطان میرود و فکر میکند میگوید داستانی میسازم که انسانی بود با چنان فضیلتی و خداوندی هست با چنان عظمتی، که دستور میدهند تو باید با قمه بزنی وسط سرت تا خون تو ریخته شود و گناهان تو آمرزیده شود، این بار انسان دستش را دراز میکند و چاقو آن را میبرد و دردش میگیرد، ولی انسان میگوید، دردو ولش حضرت فلانی هم خیلی درد کشید، و اینقدر با چاقو ور میرود که هلاک میشود


چرا خداوند باید چیزی بر خلاف اراده و لذت بشر فرو بفرستد؟

من انسان جگر سوخته ای هستم که در زیر فشار مشکلات متلاشی شده ام و به این عقیده رسیده ام که غلط های بسیاری کردم

اگر هدف خداوند از عذاب من این بود که متوجه بشم اشتباه میکنم و راهم را اصلاح کنم، چرا زمانی که به طرف اسلام آمدم کوه غصه در دلم ریخت و با دیدن شکار جوجه ای توسط کلاغ آن چنان عذابی کشیدم که تابم برید ؟ دیگر خداوند برابر عذاب برام شده من چیکار کنم ؟ من هر چی التماسش میکنم وضعیتم بدتر میشود چیکار کنم ؟ زلیخا هم اینقدر از بت ها یوسف را خواست که آخرش گفت شما خر کی هستید من باید به خالق بهتری التماس کنم، ولی من خالق بهتری پیدا نمیکنم چیکار کنم ؟

آیا باید از این به بعد سعی خودمو بکنم و هر چه شد فقط به خودم اتکا کنم ؟

اصلا فلسفه درد و عذاب مکر این نیست که ما را از چیزی دور کند ؟ پس چرا من هر چقدر به خداوند نزدیکتر میشوم عذابم بیشتر میشود ؟

من بیماری روانی دارم و الان در حالی هستم که نمیتونم آن را توصیف کنم

یا باید اینقدر قرص بخورم که مانند جنازه ها بشوم، یا اینطور عذاب بکشم؟ من کجا فرار کنم ؟

هر دری را زدم جواب نگرفتم، در خداوند را زدم ولی افسوس که مشتی در دهانم خوردم، مرام چه کسی است که گدا را بزند ؟

حالا برایم دلایل فلسفی بیاورید که آقا مثلا ما گدا رو زدیم که بره کار بکنه خود کفا بشه ، خب درست، بهانه ی زیبایی آوردید اما نتیجه آن این میشود که من دیگر روی خداوند حساب نکنم و هر جا توانستم او و خلقش را بکوبم تا به اهداف خودم برسم .

مهم اینه که سعی خودتو بکنی

سعی خودتو بکن

بزارین دردمو بگم تا نگین فلسفه داشته حکمت داشته، من میخوام به خدا وصل بشم، اراده ام اراده خداوند، دوستانم دوست خداوند، دشمنانم دشمنان خداوند شود

چیکار بکنم ؟ در ضمن حاضرم من برم طرفش ولی قدم های من کوچک است و راه بسیار دور ، چاره ای ندارم جز اینکه اون بیاد سمت من، منم هر جوری میتونم با دعا و خواهش و نماز و هر چی از دستم بر میاد احسان و اینا سعی میکنم بهش نزدیک بشم، اما مهم اینه سعی خودمو میکنم، به نظر شما خدا هم سعی خودشو میکنه و ما اینقدر هنوز با هم فاصله داریم ؟ یا فاصله نداریم و این همون خداست ؟ اگه این همون خداست پس چرا دارم از درد میمیرم ؟ چرا از خودمم میترسم، الان این نامه رو که نوشتم شاید به نظر شما شهامتی نمیخواد ولی برای آدمی مثل من که از مورچه هم میترسه که مبادا بزرگ بشه بخورتش به خاطر بیماری روانی، این کار اراده ی زیادی میخواست .

این پست را اشتباهی در تایپک نامناسب فرستاده بودم که اصلاحش کردم لطفا تایپک مورد ذکر را حذف کنید .

http://www.askdin.com/showthread.php?t=55347

رفت موسى آتشى آرد به دست
آتشى ديد او كه از آتش برست
بهرنان شخصى سوى نانوا دويد
دادجان چون حسن نانوا رابديد
حال دعا براى اهل دل، پيش از آنكه طلب باشد مطلوب است و به جاى مقدمه، نتيجه و غايت و محصول است، دردها و رنج ها بهانه يى است براى كوبيدن در محبوب و راز دل گفتن با او ((يا منى قلوب المشتاقين و يا غايه آمال المحبين)).
اى اخى دست از دعا كردن مدار با اجابت يا رد اويت چكار
گر اجابت كرد او را، بـس نكوست ور كند موقوف، آن هم لطف اوست
چگونه مي توان باور نمود كه خداي بزرگ هستي بندگان خويش را به سوي خويش فرا بخواند و توفيق دهد تا با او به نيايش بپردازند ، آنگاه بدون هر گونه عنايت و اجابتي از درگاه خويش براند ؟ كسي كه بلافاصله پس از دعوت بندگان خويش به دعا نمودن وعده اجابت داده و فرموده ( ادعوني استجب لكم).
در روايتي از رسول رحمت الهي نقل است كه آن جناب فرمود: خداي متعال كريم تر از آن است كه درب دعا را به روي بنده اي بگشايد آنگاه درب اجابت را به روي او قفل نمايد. ميزان الحكمه / 5582
و از روايت ديگري استفاده مي شود كه حتي اجابت الهي قبل از دعاي بندگان شامل ايشان مي شود . رسول گرامي اسلام فرمود: ( اذا اراد الله ان يستجيب لعبد اذن له الدعاء) هنگامي كه خداوند بخواهد نيازهاي بنده اش را برآورد به او اذن و توفيق دعا كردن مي دهد. (ميزان الحكمه/حديث5583)
- آن يكى الله مى ‏گفتى شبى تا كه شيرين مى ‏شد از ذكرش لبى‏
- گفت شيطان: آخر اى بسيار گو اين همه «الله» را «لبيك» كو؟
- مى‏ نيايد يك جواب از پيش تخت چند «الله» مى‏ زنى با روى سخت‏
- او شكسته دل شد و بنهاد سر ديد در خواب او خضر اندر خضر
- گفت: «هين» از ذكر چون وامانده ‏اى چون پشيمانى از آن كش خوانده‏ اى؟
- گفت: لبيكم نمى ‏آيد جواب زآن همى ترسم كه باشم رد باب‏
- گفت: آن «الله» تو «لبيك» ماست و آن نياز و سوز دردت پيك ما است‏
- ترس وعشق توكمند لطف ماست زير هر يارب تو لبيك‏ها است

بسمه الشافی

به من بیاموز;815501 نوشت:
متاسفانه این احساسات در وجود من بسیار شدید است، من چنان حسادت میکردم که نزدیک بود خودکشی کنم، من چنان افکار جنسی به ذهنم حمله میکنن که شرمنده میشم، من اینقدر سوء ظن میکردم که قبلا فکر میکردم حتی خانوادم میخوان غذای منو مسموم کنن و بهم تجاوز کنن، من اینقدر مغرورم که اگه یکی جواب سلاممو نده تا ساعت ها بهش فکر میکنم، من گاهی چنان عصبی میشم که نزدیکه سرمو بکوبم به دیوار و بمیرم، من اینقدر تنبل و افسرده شده ام که در خانه نشسته و حتی برای خرید مایحتاج خانه بیرون نمیروم و ...

درسته من خودمو سرزنش میکنم ولی تصمیم گرفته ام از امروز خودمو اصلاح کنم، من اینقدر بی اراده شده ام که حتی تصمیمات زندگیمو پدر و مادرم میگیرن.

در ضمن از نظر لطفتون ممنونم.

مواردی را که به آن اشاره فرمودید اغلب ناشی از بیماری شماست که الحمد لله دارید درمان می شوید و اگر خودتان به خودتان کمک کنید ان شاالله علائم

بهبود روز به روز در شما بیشتر خواهد شد،بنابراین این موارد بیش از آنکه گناهان شما باشند عوارض بیماری شما هستند که می توانید با دارو درمانی

و ایجاد معنویت و زمینه ی نشاط روحی در خودتان به تدریج رفعشان کنید.

حبیبه;815540 نوشت:
بسمه الشافی

مواردی را که به آن اشاره فرمودید اغلب ناشی از بیماری شماست که الحمد لله دارید درمان می شوید و اگر خودتان به خودتان کمک کنید ان شاالله علائم

بهبود روز به روز در شما بیشتر خواهد شد،بنابراین این موارد بیش از آنکه گناهان شما باشند عوارض بیماری شما هستند که می توانید با دارو درمانی

و ایجاد معنویت و زمینه ی نشاط روحی در خودتان به تدریج رفعشان کنید.

اگر چه من سعی میکنم بیماریمو درمان کنم، اما جهان آفرینش به لطف خداوند مرا بیشتر میکوبد، من نمیدانم دیگر چه فکری میتوانم در مورد خدا کنم، من خیلی سعی میکنم حقیقتو بفهمم ولی افسوس انگار خدا نمیخواد ...

بسمه المستعان

به من بیاموز;815648 نوشت:
اگر چه من سعی میکنم بیماریمو درمان کنم، اما جهان آفرینش به لطف خداوند مرا بیشتر میکوبد، من نمیدانم دیگر چه فکری میتوانم در مورد خدا کنم، من خیلی سعی میکنم حقیقتو بفهمم ولی افسوس انگار خدا نمیخواد ...

خاطرم هست فرمودید قرار است افکار منفی را از خودتان دور بفرمائید:

آیه:

"والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا"کسانی که در راه ما تلاش کنند راه هایمان را به آنها نشان می دهیم(آنان را هدایت می کنیم)

وقتی کسی سعی می کند در راه معنویات و تقرب به خداوند حرکت کند همه ی هستی با او همداستان می شوند و در خدمت او

در می آیند چون راه را درست می رود،راه درست در ابتدای امر فقط یک چیز است"ترک گناه از جمله ناامیدی که بزرگترین گناه است

و انجام واجبات و نماز اول وقت ،که افضل آنهاست"

پس نا امید نباشید حتی در ظاهر،یک تمرین ساده این است که مرتب روی کاغذ جملات امید وار کننده برای خودتان بنویسید.

البته بنده جسارت نمی کنم،نشان دادن راهکار در حیطه ی تخصص مشاوران گرامی و اساتید روانشناسی سایت است

ولی از آنجائیکه استاد نشاط همان ابتدا اجازه ی صحبت و گفتگو را صادر فرمودند بنده چیزهایی که به نظر می رسد

خدمتتان عرض می کنم و هر جا که اشتباه کردم امیدوارم استاد بزرگوار بفرمایند.

سلام.ببخشید چیزی که کمی برام عجیبه اینه که شما از یک جهت می فرمایید "بیماری من تا جایی که میدانم، اسکیزوفرنی یا پارانویای شدید هستش علاوه بر آن وسواس شدید و هراس اجتماعی نیز دارم"..و از یک طرف می فرمایید که کتاب های فلسفی هم می خوانم و یا می خواهم بخوانم.نمی دانم منظورتان از وسواس همان وسواس فکری شدید است یا نه.اگر منظور همین است و با آن یکی بیماری های دیگر برایم جای سوال است که شما چطور می توانید تمرکز کنید و کتاب فلسفی بخوانید.برادرم حدود پنج شش سال پیش که خیلی سنی هم نداشت برای چند ماه مبتلا به بیماری وسواس فکری شد.حالا این اسمی بود که دکتر ها می گفتند.خدا می دانه که یک اس ام اس ساده را هم به زحمت می خواند.مغزش نمی کشید.دیگر کتاب خواندن که جای خود دارد.آنهم کتاب فلسفی.بگذریم....به نظر من اگر فکر می کنید دنیا شره و فکر می کنید مثلا با این شر خدایی نمی تونه باشه و خدا کمکتون نمی کنه.خیلی خوب خدا رو بزارید کنار.فقط روی پای خودتون وایستید.تنها خودتون رو در نظر بگیریم.تمام مشکلات و سختی ها رو بندازید رو دوش خودتون نه رو دوش بی اهمیتی های خدا..دنیا هم قربونش برم انقدر پیچیده است که آدم به حیرت می مونه، انتظار نداشته باشید به نتیجه برسید.همون بهتر که اصلا تحویلش نگیریم.همین چند وقت پیش من تاپیکی زده بودم در مورد 12 امام و که این ائمه چجور می شه پشت هم از یک نسل معصوم بدنیا می آن و باید که به دنیا بیان و الی آخر....حالا استاد هادی می گن، ما قبل از تولد و به دنیا آمدن در این دنیا چند عالم رو به سر بردیم و آزمایش شدیم و یک سریا کافر بودن و با طاغوطیان هم کلام شدن توی اون عوالم و یک سری مومنا با پیامبر و ائمه هم کلام شدن.فکرشو بکنید از داستان جک و لوبیای سحر آمیز هم اسرار آمیز تره و تخیلی تره.فکرشو بکنید که شما قبل از تولد چند عالم رو پشت سر گذروندید، حالا با کدوم اختیار و با کدوم عقل...بماند.حالا این چیزی هست که می گن.معلوم نیست چه خبرا پشت پرده هست که ما بی خبریم...تا کی می خوایید بدون اینکه یقین داشته باشید خدایی هست به خدا تکیه کنید و به دری بسته ضربه بزنید؟خیلی جالبه، خدا و این همه بی اهمیتی و از اون طرف چی می گه؟می گه من عاشق بنده هامم!.حالا خدا عاشق بنده هاشه اینطور رفتار می کنه، اگر عاشق نبود چی می شد..این همه تناقض اذیتتون می کنه نا خودآگاه....به نظرم این خدای عاشق پیشه رو رها کنید،چند صباحی خودتون رو از خدا و پیغمبر رها کنید. فقط روی پای خودتون وایستید.به روح و روان و بازوی خودتون تکیه کنید.به خودتون اعتماد داشته باشید و با موانع روبه رو بشید و اونا رو از سر راه بردارید.بدون اینکه چشتون به اون بنده و به اون فرشته و به اون خدا باشه.

پارسا مهر;815662 نوشت:
سلام.ببخشید چیزی که کمی برام عجیبه اینه که شما از یک جهت می فرمایید "بیماری من تا جایی که میدانم، اسکیزوفرنی یا پارانویای شدید هستش علاوه بر آن وسواس شدید و هراس اجتماعی نیز دارم"..و از یک طرف می فرمایید که کتاب های فلسفی هم می خوانم و یا می خواهم بخوانم.نمی دانم منظورتان از وسواس همان وسواس فکری شدید است یا نه.اگر منظور همین است و با آن یکی بیماری های دیگر برایم جای سوال است که شما چطور می توانید تمرکز کنید و کتاب فلسفی بخوانید.برادرم حدود پنج شش سال پیش که خیلی سنی هم نداشت برای چند ماه مبتلا به بیماری وسواس فکری شد.حالا این اسمی بود که دکتر ها می گفتند.خدا می دانه که یک اس ام اس ساده را هم به زحمت می خواند.مغزش نمی کشید.دیگر کتاب خواندن که جای خود دارد.آنهم کتاب فلسفی.بگذریم....به نظر من اگر فکر می کنید دنیا شره و فکر می کنید مثلا با این شر خدایی نمی تونه باشه و خدا کمکتون نمی کنه.خیلی خوب خدا رو بزارید کنار.فقط روی پای خودتون وایستید.تنها خودتون رو در نظر بگیریم.تمام مشکلات و سختی ها رو بندازید رو دوش خودتون نه رو دوش بی اهمیتی های خدا..دنیا هم قربونش برم انقدر پیچیده است که آدم به حیرت می مونه، انتظار نداشته باشید به نتیجه برسید.همون بهتر که اصلا تحویلش نگیریم.همین چند وقت پیش من تاپیکی زده بودم در مورد 12 امام و که این ائمه چجور می شه پشت هم از یک نسل معصوم بدنیا می آن و باید که به دنیا بیان و الی آخر....حالا استاد هادی می گن، ما قبل از تولد و به دنیا آمدن در این دنیا چند عالم رو به سر بردیم و آزمایش شدیم و یک سریا کافر بودن و با طاغوطیان هم کلام شدن توی اون عوالم و یک سری مومنا با پیامبر و ائمه هم کلام شدن.فکرشو بکنید از داستان جک و لوبیای سحر آمیز هم اسرار آمیز تره و تخیلی تره.فکرشو بکنید که شما قبل از تولد چند عالم رو پشت سر گذروندید، حالا با کدوم اختیار و با کدوم عقل...بماند.حالا این چیزی هست که می گن.معلوم نیست چه خبرا پشت پرده هست که ما بی خبریم...تا کی می خوایید بدون اینکه یقین داشته باشید خدایی هست به خدا تکیه کنید و به دری بسته ضربه بزنید؟خیلی جالبه، خدا و این همه بی اهمیتی و از اون طرف چی می گه؟می گه من عاشق بنده هامم!.حالا خدا عاشق بنده هاشه اینطور رفتار می کنه، اگر عاشق نبود چی می شد..این همه تناقض اذیتتون می کنه نا خودآگاه....به نظرم این خدای عاشق پیشه رو رها کنید،چند صباحی خودتون رو از خدا و پیغمبر رها کنید. فقط روی پای خودتون وایستید.به روح و روان و بازوی خودتون تکیه کنید.به خودتون اعتماد داشته باشید و با موانع روبه رو بشید و اونا رو از سر راه بردارید.بدون اینکه چشتون به اون بنده و به اون فرشته و به اون خدا باشه.

سلام درسته منم ذهنم خیلی مشغوله و تمرکز ندارم، ولی خیلی تلاش میکنم، تازه افسردگی حافظه ام رو از کار انداخته، شاید براتون خنده دار باشه که من برهان صدیقین یا واجب الوجود رو چندین بار خوندم و متوجه شدم ولی بعد از چند ساعت و چند روز یادم رفته و از روز از نو و روزی از نو ...

الان بیماری وسواس من به حدی شدید هستش که دکترم قویترین داروی ضد افسردگی رو برام در دوز بالا نوشته اما هر بار که میرم دارومو بیشتر میکنه، دیگه فکر میکنم براشون خنده دار شده و پیش خودشون میگن این لامصب مغزش کار نمیکنه این همه قرص میخوره آخرش هم هیچی به هیچی ...

التبه لازم به ذکره من مدتی بیماریم اینقدر شدید شد که تقریبا همه جا زمین رو لیس میزدم ( یعنی سرمو نزدیک زمین میکردم و حرکت میکردم ) و خلاصه به حدی بیماریم شدید بود که چند ماه بستریم کردن، آخرش به خاطر سن کمم منو از بیمارستان رها کردن ( التبه خودم اینطور فکر میکنم )

گفتن اگه بیشتر از این بمونه تو بیمارستان باید تا آخر عمرش زندونی اینجا بشه، فکر میکنم به نظر دکترم من باید میومدم بیرون و تو جامعه تا درمان میشدم و اگه تو بیمارستان میموندم تلف میشدم ( واقعا هم افکار خودکشی داشتم )

اما به خدا التماس کردم منو نجات بده اونم منو از بیمارستان آزاد کرد و بعدش اومدم بیرون و خیلی بهتر شدم و سعی کردم همیشه قدر دان خداوند و بزرگانی که به اذن اون کمکم کردن باشم .

اما مشکل اینجاست که من هر چی سعی میکنم با خداوند و نماینده اش رو زمین ارتباط برقرار کنم انگار دارم آب تو هاون می کوبم ...

همین الان که دارم این متن رو برای شما مینویسم کلی افکار ناجور توی سرم میاد ولی من بهشون توجه نمیکنم .

خیلی سعی کردم ولی زندگی من بدون خدا پیش نمیره، من بدون خدا هیچی ندارم، از نوجوانی به خاطر بیماریم به خدا شک کردم ولی از اون زمان تا حالا دارم تحقیق میکنم که خدارو بهتر بشناسم ولی افسوس ...

استادی بالا سرم نبوده که بهم درس بده، پدرمم از بچگیم علاقه نداشت منو تا کاراش راه بده، مادرمم که مریضه ... من مانده ام تنهای تنها ... من مانده ام تنها میان سیل غم ها ...

انتظار ندارم کسی راه بده، توقع دارم هر کی مار بشه ...

حتی به خاطر بیماریم اینقدر به خدا شک کردم که فکر کردم نکنه الله خودش همون شیطانه و اومده این برنامه هارو ریخته که ما بهش سجده کنیم و ... تا اینکه به هدفش برسه و نشون بده که من از انسان بالاترم و ...

ولی الان تنها امیدم خداست، حتی نمیتونم خودمو بدون اون تصور کنم، همه ی زندگیم شده فکر کردن به خدا، صبح از خواب بیدار میشم شروع میکنم به تحقیق تا آخر شب که میام اینجا و در حال تحقیقم ... ولی به خاطر بیماریم چیز زیادی یاد نمیگیرم .

ممنون که هم صحبت ما شدید .

حبیبه;815651 نوشت:
"والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا"کسانی که در راه ما تلاش کنند راه هایمان را به آنها نشان می دهیم(آنان را هدایت می کنیم)

وقتی کسی سعی می کند در راه معنویات و تقرب به خداوند حرکت کند همه ی هستی با او همداستان می شوند و در خدمت او

در می آیند چون راه را درست می رود،راه درست در ابتدای امر فقط یک چیز است"ترک گناه از جمله ناامیدی که بزرگترین گناه است

و انجام واجبات و نماز اول وقت ،که افضل آنهاست"

پس نا امید نباشید حتی در ظاهر،یک تمرین ساده این است که مرتب روی کاغذ جملات امید وار کننده برای خودتان بنویسید.

البته بنده جسارت نمی کنم،نشان دادن راهکار در حیطه ی تخصص مشاوران گرامی و اساتید روانشناسی سایت است

ولی از آنجائیکه استاد نشاط همان ابتدا اجازه ی صحبت و گفتگو را صادر فرمودند بنده چیزهایی که به نظر می رسد

خدمتتان عرض می کنم و هر جا که اشتباه کردم امیدوارم استاد بزرگوار بفرمایند.

از شما و از استاد خیلی ممنونم که بهم قرصت میدید حرفامو بزنم، راستش خجالت میکشم این حرفارو بزنم و وقت شمارو بگیرم ولی خدا شاهده آدم نیاز به هم صحبت داره، وقتی افکارمو تو خودم میریزم و نمینویسم غرقم میکنه و عشقی که میتونم اینجا با در میان گذاشتن این حرفا با شما به دست بیارم تبدیل به نفرت از مردم میشه .

من میدونم که مسلمونا همه دوست هم هستن ولی غیر از خدا و پدر و مادرم با هیشکی راحت نیستم مگر شما .

البته این به اون معنی نیست که تمایل به برقراری رابطه با بقیه ندارم، خیلی هم تمایل دارم ولی مهارتشو ندارم، مثلا وقتی حتی با دایی خودم میخوام حرف بزنم اینقدر اضطراب و استرس میگیرم که اصلا نمیفهمم چی دارم میگم در حالی که تقریبا هر روز میبینمش .

دلیلشم اینه که فقط یکبار که بهش گفتم سر اعتقادت چی اومده و این حرفا ( آخه نماز نمیخونه و هر جا حرفش میشه میگه این دین و این چیزارو ساختن برای کنترل مردم و ... ولی وارد بحث نمیشه ) برگشت خرابم کرد و با لحن خیلی بدی بلند گفت به تو ربطی نداره و اینا ... از اون روز همش میترسم بهش حرفی بزنم و باز عصبی بشه از دستم ... البته اونم مشکلات زیاد داره و میدونم که زندگی سختی داره و درکش میکنم تا حدودی .

هر چقدر سعی میکنم باهاشون صحبت کنم و بحث بندازم اصلا از حرفای من خوششون نمیاد، مثلا امروز داشتم در مورد اینکه وجود چیه، و اصولا به چه چیزی میشه گفت وجود داره و ... ازشون سوال میکردم که یکی از فامیلامون برگشت حرف خیلی زشتی بهم زد که نمیتونم اینجا بنویسم و ... ( خلاصه حرفش این بود که این چیزا مهم نیست )

نمیدونم این حرفا که اینجا میزنم غیبت میشه یا نه، ولی چون شما نه منو میشناسین نه خانوادمو فکر نکنم مشکلی به وجود بیاره امیدوارم اگر هم کار زشتی میکنم خدا منو ببخشه چون هدف من بیان حقیقت ها هستش .

من گاهی با خودم فکر میکنم علت اینکه به خدا گرایش پیدا کردم ترسم بوده، اینکه وقتی زندان افتادم ترسیدم و همین ترس باعث شد مثل یه بچه که پناهی نداره از ته دل خدارو صدا بزنم .

یکبار به خدا گفتم تو خواب خودتو بهم نشون بده، اون شب چنان خواب ترسناکی دیدم که وقتی از خواب پریدم نزدیک بود خودمو خیس کنم، گاهی هم که زیاد قرآن میخونم و میخوابم خواب های ترسناک میبینم ...

یکبار که طبق معمول دعاها و قرانمو خوندم و گرفتم بخوابم مادر بزرگم از من تقلید کرد و اونم قرآن خوند، اونم بعدش میگفت که اون شب خواب های ترسناک دیده بود .

فکر کنم خدا اینطوری میخواد گناهامون بخشیده بشه توی خواب ...

بسمه الأنیس المستوحشین

به من بیاموز;815721 نوشت:
من گاهی با خودم فکر میکنم علت اینکه به خدا گرایش پیدا کردم ترسم بوده، اینکه وقتی زندان افتادم ترسیدم و همین ترس باعث شد مثل یه بچه که پناهی نداره از ته دل خدارو صدا بزنم .

اشکالی ندارد که ترس باعث نزدیکی انسان به خدا باشد،حتی در قران هم آیاتی داریم که مردم هنگامی که در کشتی طوفان زده گرفتار می شوند

"دعوا الله مخلصین له الدین..."خداوند را خالصانه می خوانند،پس نه تنها اشکالی ندارد بلکه موقع ترس و گرفتاری ارتباط ما با خدا خالصانه تر هم هست

ولی مهم این است که این ارتباط را در بعد از رفع ترس و گرفتاری و در گشایش و آسانی و خوشی هم حفظ کنیم.

چند وقتی بود به خاطر باختن های متوالی وارد بازی نمیشدم ، دیروز تصمیم گرفته ام این حالت را کنار بگذارم و با پسر خاله ام فوتبال کامپیوتری بازی کنم، اما پشت سر هم به طرز رسوا کننده ای باختم، البته خیلی به تنهایی تمرین کرده بودم و نهایت سعی خودم را کردم که برنده شوم، نمیدانم چرا سر موضوعی به این سادگی دچار ناراحتی و احساس کمبود شدم، البته به این فکر میکنم که حالا ممکن بود اون ببازه و شاید اونم ناراحت میشد ( البته خودش میگه من اصلا ناراحت نمیشم ) ولی آدم وقتی میبازه اعتماد به نفسش پایین میاد.

توی فوتبال واقعی هم که همونطور که گفته ام فقط مسخره میشم ...

توی هر کاری وارد میشم ضعف استعدادی آبرومو میبره دیگه خسته شدم از تحقیر شدن های پیاپی .

فکر میکردم توی زمینه کامپیوتر استعداد دارم ( آخه توی فامیل بیشتر از بقیه بلدم ) به خاطر همین رفتم کتاب های کامپیوتری دانلود کردم بخونم ولی میبینم که ضعف حافظه اجازه پیشرفت بهم نمیده .

سیگارو ترک کردم ولی بعضی وقتا اعصابم اینقدر خراب میشه که نمیدونم چیکار کنم، البته اون موقع هم که میکشیدم کمک زیادی به حالم نمیکرد.

[=arial]سلام دوست گرامی...

بیشر مطالبتون رو خوندم.

باید بگم که خیلی خوب احساستون را بیان می کنید و در این زمینه دارای شهامت هم هستید و این خیلی خوبه.
نمیدونم که آیا قبلا هم محرم رازی داشته اید یا در گروه درمانیها شرکت می کردید یا نه و یا حتی اینکه آیا قبلا هم این مطالب را برای خودتون می نوشتید یا نه؟!
ولی بهتون این نوید را می دم که الآن کار بزرگی را شروع کرده اید . اینکه دراین سایت عضو شده اید و گهگاهی مطالبتون را می نویسید....این خیلی خوبه و مطمئن هستم که به زودی آثارش را د رخودتون خواهید دید.

من نمیدونم که در نوشتن چه معجزه ای هست و دلیلش را نمیدونم و فقط میدونم که اثر خیلی زیادی در بهبودی شما داره.
اینکه تصمیم به بهتر شدن گرفته اید این هم خیلی با ارزش هستش و خیلی از بیمارانی که امیدشون را از دست داده اند به بهبودی خودتون نزدیکترید.
در مطالبتون چند مورد هست که ...
یکی اینکه وقتی در مرود خدا حرف می زندی یاد ماهی ای می افتم که در دریا داره شنا می کنهو به هر کی میرسه میگه آب کجاست؟؟؟؟ من بدون آب نمیتونم زندگی کنم...اگهبه آب برسم همه مشکلاتم حل میشه!!

شما از خدا چه انتظاری دارید؟؟؟؟کجا دنبالش میگردید...بارها فرمودید که بدون خدا نمیتونم زندگی کنم...این خیلی خوبه...
تصور کنه یک روز که وارد اتاقتون شدید , ببینید که خدا نشسته رو تختتون...چی بهش میگید؟؟چکارش میکنید؟ انتظار دارید او براتون چه کار کنه؟ فکر میکنید بعد از اون ملاقات چه تغییری در زندگیتون پیش بیاد؟
شما از مرز شک و تردید در مورد ذات خدا گذر کرده اید و نیازی نیست مشغول مطالب سنگین فلسفس دراین زمینه بشید.
اگر فرصت مطالعه دارید به نظرم کمی حدیث بخونید, در مورد رفتار های زندگی و فکر کردن و بعدش مطالعه کتب روانشناسی خیلی خوب و مفیده...
البته از این کتابهای بازاری که متاسفانه خیلی هم بازارش داغه منظورم نیست...ولی کتب خوب را میتونید با مشورت برخی که اهلش هستند پیدا کنید...
به نظرم به جای اینکه فعلا خیلی زیاد دنبال خدا باشید, بیشتر دنبال آدمهایی باشد که بودن باهاشون حالتون رو خوب میکنه...مهم نیست که با سواد و دکتر مهندس باشه...شاید یک کاسب ساده در محلتون باشه یا یک دوست قدیمی شاید همیک آدم خیلی کار درست و متخصص...

کارها یا جاهایی که فکر می کنید حالتون رو خراب میکنه فعلا امتحانش نکنید....
کسی که شکستگی پا داره, برای چی باید با کسی که سالمه مسابق دوی میدانی بذاره؟؟؟ در حالیکه مشکل روحی و روانی هم میتونه به همون اندازه آدم را فلج کنه!
بیخود حالتون را خراب نکنید و خیلی مراقب وضع روحی خودتون باشید تا کم کم بهبودی پیدا کنید.
کسی که دستشبرید و پانسمان کرده اگر قرار باشه هر روز روی زخم رو باز کنه و باهاش ور بره ممکنه سالها طول بکشه و زخمش خوب نشه.
به همون مقدار باید مراقب افکار و روانتون باشید....به هر چیزی فکر نکنید هر چیزی را نگاه نکنید هر چیزی را نگید و نشنوید...دقیقا مثل یک استخوانشکسته شده باید مراقب روح و روانتون باشید تا کم کم بهبودی را پیدا کنید.

به من بیاموز;815912 نوشت:
سیگارو ترک کردم ولی بعضی وقتا اعصابم اینقدر خراب میشه که نمیدونم چیکار کنم، البته اون موقع هم که میکشیدم کمک زیادی به حالم نمیکرد.

[=arial]یک مورد دیگه ای که یک جا بهش اشاره کرده بودید, سوء استفاده جنسی از شما بود.
شاید اینجا جاش نباشه که در این مورد باهاتون صحبت کنم و نمیدانم که این فکر این موضوع چقدر آزارتون داده ولی در کل میتونم بهتون بگم که بسیاری از مشکلات روحی روانی که ریز ریز آدم رو به مرز جنون میکشه, حل نکردن مشکلات و خاطرات تلخ کودکی هستش که مثل خوره از داخل آدم را داغون میکنه...
حالا این میتونه هر نوع ظلمی باشه...از کتکهای جسمی تا تحقیر و شکستن حرمت ...تا تجاوز و تعدی جنسی....راههای مختلفی هم برای از بین بردنشون هست...از مقابله به مثل و انتقام گرفته (که قطعا امکانش نیست) تا تحت درمان بودن و روانکاوی و دارو ...ولی در کنار همه اینها و قدرتمند تر (شاید) و در عین حال مشکلتر (شاید) بخشیدن و رها کردن هستش!!
باری را که سالها بر دوش کشیدی و این بار سنگین شانه هایتان را بی رمق کرده و داره از پادرتونمیاره باید یک روزی به زمین بذارید و خودتون را ازشرش رها کنید....شاید اونقدر اون افکار مزاحم را نشخوار فکری کرده اید که فکر میکنید جزءی از وجودتون شده و جدا کردنش با درد همراه باشه ولی تنها راهتون همینه...ببخشید و رها بشید.


بسم الله الرحمن الرحیم
سلام به دوست صاف و ساده ی خودمان
بنده قصد دارم در این مختصر آن چیزی که به ذهن ناقصم میرسد بگویم شاید به دردتان خورد.

به من بیاموز;814258 نوشت:
خدایا من مشکل بزرگی دارم و آن سرگردانیست، بی هدفی، من نمیدانم از کجا باید شروع کنم،

از خودت شروع کن ((من عرف نفسه فقد عرف ربه)) اول خوب خودتو بشناس . از رودربایستی با خودت بیرون بیا . یه دید جامع و کامل نسبت به خودت داشته باش . بجای اینکه فکر کنی مشکل داری فکر کن چرا این مشکلات برات به وجود اومدن . شاید خیلی هاشون رو خودت با ناامیدی برای خودت درست کردی. بعد از این که خودتو شناختی برو سراغ اهل بیت . تااونجایی که میتونی و میفهمی درموردشون بدون . این بزرگواران چشمه ی زلالی اند که هر تشنه ای را سیراب میکنند. این سروران هم طنابی اند که خدا انداخته اگه شناختیشونو بهشون چسبیده و خودتو بهشون شبیه کردی اونوقت از طناب بالا میری و به خدا میرسی.


به من بیاموز;814258 نوشت:
علاوه بر آن خسته تر از آنم که بتوانم شروع کنم

یه انسان زنده همیشه میتونه تحرک و تلاش داشته باشه . فقط یه مرده است که ساکن و ناتوانه . تاوقتی که زنده ای پس یعنی خدا این شانسو بهت داده که از نو شروع کنی . خوب به این ذکر نماز توجه کن ((بحول الله و قوته اقوم و اقعد)) . این یعنی با توکل به خدا هر نشست و برخاستی ممکنه حتی اگه صدبارم زمین خورده باشی بازم با کمک اون میتونی بلند شی ((بحول الله و قوته اقوم و اقعد)).فقط اراده میخواد و توکل وپشت کار و خودباوری.

به من بیاموز;814258 نوشت:
من مثل آن شاگردی میمانم که تمام تلاش خود را کرده است اما نمره ی خوبی نیاورده است، اکنون نمیدانم مشکل از کجاست و به هر چیزی مشکوک میشوم

معلمم خوب نبود ؟ نه، امتحان عادلانه نبود ؟ نه من نخواستم ؟ نه ... پس چرا ؟ چرا اینگونه شد خدایا

خب چند تا راه حل که اگه از همشون خوب استفاده کنی جواب میگیری.
1. معلم خصوصی بگیری ((اتقوا الله یعلمکم))
2.با شاگرد ممتازا بگردی و ازشون کمک بگیری و ازشون درس یاد بگیری (وَاعتَصِموا بِحَبلِ اللَّهِ جَميعًا وَلا تَفَرَّقوا) (که شاگرد ممتازای خدا و ریسمانش اهل بیت (ع) هستند)
3.نه به هیچکی غیر خدا امید داشته باشی و نه ازکسی غیر اون توقعی (حسبنا الله نعم الوکیل خیرالمسعودین))
4. خوب درس بخونی و از یاد گرفتن خسته نشید . «تفقهوا فى دین اللَّه فان الفقه مفتاح البصیرة و تمام العبادة و السبب الى المنازل الرفیعه...».
5. هیچ وقت از یاد درس و امتحان غافل نشی . یه دانش آموز خوب با این که به خودش و تلاشش و معلوماتش اطمینان داره ولی تا زمانی که برگه ی امتحانشو ننوشته و به تموم سوالات جواب نداده خیالش راحت نمیشه و دائم تو فکر امتحانه ولی وقتی برگشو داد و از سر جلسه اومد بیرون تازه میگه ((فزت و رب الکعبه)). چون این حضور ذهنه باعث میشه همیشه به فکر امتحان باشی و براش برنامه ریزی و تلاش کنی.([=IRMitra]أكثِروا ذِكرَ اللّه‏ِ و ذِكرَ المَوتِ و تِلاوَةَ القُرآنِ.[=IRMitra]خدا را بسيار ياد كنيد و هميشه به ياد مرگ باشيد و قرآن زياد بخوانيد.)

[=IRMitra]خب اینا یه سری راه حل بود که به ذهنم رسید انشاء الله مفید باشه
[=IRMitra]

بسمه الصانع

به من بیاموز;815912 نوشت:
چند وقتی بود به خاطر باختن های متوالی وارد بازی نمیشدم ، دیروز تصمیم گرفته ام این حالت را کنار بگذارم و با پسر خاله ام فوتبال کامپیوتری بازی کنم، اما پشت سر هم به طرز رسوا کننده ای باختم، البته خیلی به تنهایی تمرین کرده بودم و نهایت سعی خودم را کردم که برنده شوم، نمیدانم چرا سر موضوعی به این سادگی دچار ناراحتی و احساس کمبود شدم، البته به این فکر میکنم که حالا ممکن بود اون ببازه و شاید اونم ناراحت میشد ( البته خودش میگه من اصلا ناراحت نمیشم ) ولی آدم وقتی میبازه اعتماد به نفسش پایین میاد.

توی فوتبال واقعی هم که همونطور که گفته ام فقط مسخره میشم ...

توی هر کاری وارد میشم ضعف استعدادی آبرومو میبره دیگه خسته شدم از تحقیر شدن های پیاپی .

فکر میکردم توی زمینه کامپیوتر استعداد دارم ( آخه توی فامیل بیشتر از بقیه بلدم ) به خاطر همین رفتم کتاب های کامپیوتری دانلود کردم بخونم ولی میبینم که ضعف حافظه اجازه پیشرفت بهم نمیده .

سیگارو ترک کردم ولی بعضی وقتا اعصابم اینقدر خراب میشه که نمیدونم چیکار کنم، البته اون موقع هم که میکشیدم کمک زیادی به حالم نمیکرد.

انسانها استعدادها و توانایی های متفاوتی دارند لذا بهتر است سعی کنند خودشان را با دیگران مقایسه نکنند.

در مورد هر فنی، حتی فوتبال و یا سایر رشته های ورزشی و هر کار دیگری تمرکز روی کار و کسب تجربه و تمرین بسیار مهم است

بنابراین اگر شما مثلا به کامپیوتر علاقه دارید بهتر است در این رشته آموزش عملی ببینید،و بخش تئوری را بگذارید بعد از اینکه شرایطتان

ان شاالله بهتر شد شروع کنید(البته حضرتعالی ما شاالله در نوشتن و تشریح جزء به جزء مسائلتان موفقید و این یعنی روی مطالبی که

می نویسید تمرکز و تسلط کافی دارید).

سلام به همه ی دوستان
ضمن تشکر از کاربر گرامی حبیبه باید بگویم کاربر ((به من بیاموز)) واقعا فن بیان خوبی حداقل روی کاغذ دارند و بسیار خوب قلم میزنند . بنده فکر میکنم با قدری تمرین و تعلیم ایشان بتوانند یک نویسنده ی زبر دست خصوصا در زمینه ی رمان و ادبیات داستانی بشوند. نوشتن هم به ایشان اعتماد به نفس میدهد و هم آرامش و اگر کارشان را تخصصی و جدی پی بگیرند شاید روزی یکی از نویسندگان مطرح معاصر شوند.
انشاء الله که همه ی ما به جای حسرت خوردن بخاطر نداشته هایمان برای داشته هایمان ارزش قائل شویم.

به نام خدا

سلام خداقوت ...
:ok::Rose:

فرصت نقل قول از صفحات مختلف نیست .:Narahat az:.

چن روزی هست که به مرور صحبت های جناب به من بیاموز رو خوندم به لطف خدا فرصتی پیش اومد که امروز بتونم چن کلمه ای رو بنویسم ...
:Computer:

در رابطه با ورزش
:Mohabbat: باید دید تو کدوم قسمت شما از نظر فعالیت بهتر میتونین انجام بدین ، مثلا غیر از فوتبال ورزشهای دیگه هم هستش :

شنا ، والیبال ، پینگ پنگ ، بدمینتون

مثلا بنده وقتی کوچیک بودم فوتبال زیاد بازی میکردم اما دیدم استعدادم اینجا نیست،:kharej: رفتم تو پینگ پنگ استعدادمو پیدا کردم ، یه مدت بعد دیدم عه :tajob:والیبالمم بد نیست

یه مدت بعدش دیدم عه :tajob: بدمینتون هم بدک نیست ، گفتم برم سراغ شنا دیدم عه .:Moteajeb!:.. شنا هم میتونم یادبگیرم ، خلاصه باز اومدم دیدم عه .:khejalat:.. نه دیگه تموم شد ...:khoshgel:

این که تو زمینه ی ورزشی ....:samt:

تو زمینه های دیگه مثلا نویسندگی و کامپیوتر هم میتونید ان شاءالله پیشرفت کنید .. این هم از این ...:gholdor:

در رابطه با اتفاقی که در کودکی براتون افتاده میتونید بعد از بخششی که جناب نوید گفتن برای اینکه آروم بشین و بعدش برای اینکه چیزی تو ذهنتون نمونه به

یک روانکاو با تجربه مراجعه کنید ، روانکاو ذهنتون رو اون قسمتشو پاک میکنن و دیگه در یادتون نمیمیمونه :yes:

سعی کنین یه برنامه بریزین رابطتون رو با خدا بیشتر کنین ، دعای توسل بخونین ، اشک برای امام حسین ع معجزه میکنه ،

قرار گذاشتن با امام رضا ع معجزه میکنه ... :tavallod:

با سلام و تشکر از حمایت ها و هم فکری شما کاربران دوست داشتنی .

حقیقتش دیروز به ذهنم اومد وارد حوزه علمیه بشم و اونجا درس بخونم ولی بعد از مشورت با مشاور سایت به این نتیجه رسیدم که این کار به این آسانی ها نخواهد بود و حتی اگر بر فرض مرا قبول کنند با یادگیری و درس خواندن راحت نخواهم بود .

فعلا نباید خودمو زیاد تحت فشار بزارم و علاوه بر اون چیزی که برام خیلی عزیزه این وقت های آزادمه که هر کاری دلم میخواد میتونم توش بکنم ، مسئولیتی هم ندارم و از این بابت خوشحالم ولی مشکل اینجاست که با این طریقی که پیش گرفته ام آینده درخشانی به این زودی ها میسر نخواهد بود .

البته همیشه به خدا امیدوارم و میدونم که خیلی هوامو داره و اگه نداشت الان اینجا نبودم و خیلی وضعیت بدتری داشتم. New russian

ولی خب من آدمی هستم که در هر کاری وارد بشم کمی افراط میکنم، الانم اگه ناراحتم چون میخوام با خدا ارتباط قوی برقرار کنم ولی نمیتونم، به همین دلیل دلخور میشم از دست روزگار ~X(

پدرم کارمنده و وضیعت مالی ما اینقدر خوب نیست که بتونم به این آسونی ها برای خودم شغل آزاد جور کنم، از طرفی حتی نمیتونم به ورزش هایی که علاقه دارم ( مثل شنا ) وارد بشم چون هزینه هربار مراجعه به استخر محلمون چیزی در حدود ده هزار تومان هستش و وسعت مالی من چیزی در حدود پنچاه هزار تومان در هفته هستش که با اون باید غیر از خوراکی هر چیزی نیاز داشتم تهیه کنم .

شغل شریف و درآمدزا هم سراغ ندارم چون توی شهر ما اکثرا جوانهای لیسانسه و سالم بیکارن چه برسد به منی که مریضم و ... :-t

توی رشته ای هم که تحصیل کردم یعنی کامپیوتر دیگه هر آدمی برای خودش استادی هست تقریبا و بازار کار به شدت اشباع شده =D>

با توجه به تعریف و تمجید های شما کاربران دوست داشتنی از طرز نوشتن من، باید عرض کنم که من خودم را لایق این تعریف ها نمیدانم اما حقیقتش از زمان کودکی در نوشتن انشاء و مطالب دیگر اندک استعدادی داشته ام و دارم، اما با توجه به بزرگانی که در این زمینه ها فعالیت میکنند بنده خودم رو کوچکتر از آن میدانم که وارد چنین رشته ای بشم و به صورت تخصصی در اون فعالیت کنم، علاوه بر آن چه چیزی مگر میتوانم جز فلاکت ها و بدبختی هایی که کشیده ام بنویسم ؟ همینقدر هم که اینجا میام کلی احساس شرمندگی میکنم که وقت شمارو میگیرم ولی انگار مجبورم بنویسم، چون نمیخوام این مسائل توی دلم جمع بشه و خدایی نکرده تبدیل به نفرت و انزجار بشه .

واقعا ممنونم که همراهی میکنید، خدا اجرتون بده، یا حق.

به من بیاموز;816134 نوشت:
با توجه به تعریف و تمجید های شما کاربران دوست داشتنی از طرز نوشتن من، باید عرض کنم که من خودم را لایق این تعریف ها نمیدانم اما حقیقتش از زمان کودکی در نوشتن انشاء و مطالب دیگر اندک استعدادی داشته ام و دارم، اما با توجه به بزرگانی که در این زمینه ها فعالیت میکنند بنده خودم رو کوچکتر از آن میدانم که وارد چنین رشته ای بشم و به صورت تخصصی در اون فعالیت کنم، علاوه بر آن چه چیزی مگر میتوانم جز فلاکت ها و بدبختی هایی که کشیده ام بنویسم ؟ همینقدر هم که اینجا میام کلی احساس شرمندگی میکنم که وقت شمارو میگیرم ولی انگار مجبورم بنویسم، چون نمیخوام این مسائل توی دلم جمع بشه و خدایی نکرده تبدیل به نفرت و انزجار بشه .

واقعا ممنونم که همراهی میکنید، خدا اجرتون بده، یا حق.


بسم الله الرحمن الرحیم.باسلام.چون درانشااستعدادداشتیدوداریدمیتوانیدداستان بنویسید؟داستانهای کوتاه؟بعدداستانهای کوتاه طنزکارکنید.اینجوری فکرتان تمرکزپیدامیکند.

اناالعبد;816085 نوشت:
:

شنا ، والیبال ، پینگ پنگ ، بدمینتون

مثلا بنده وقتی کوچیک بودم فوتبال زیاد بازی میکردم اما دیدم استعدادم اینجا نیست،

:kharej: رفتم تو پینگ پنگ استعدادمو پیدا کردم ، یه مدت بعد دیدم عه :tajob:والیبالمم بد نیست

یه مدت بعدش دیدم عه

:tajob: بدمینتون هم بدک نیست ، گفتم برم سراغ شنا دیدم عه .:Moteajeb!:.. شنا هم میتونم یادبگیرم ، خلاصه باز اومدم دیدم عه .:khejalat:.. نه دیگه تموم شد ...:khoshgel:

این که تو زمینه ی ورزشی ....

:samt:

تو زمینه های دیگه مثلا نویسندگی و کامپیوتر هم میتونید ان شاءالله پیشرفت کنید .. این هم از این ...

:gholdor:

در رابطه با اتفاقی که در کودکی براتون افتاده میتونید بعد از بخششی که جناب نوید گفتن برای اینکه آروم بشین و بعدش برای اینکه چیزی تو ذهنتون نمونه به

یک روانکاو با تجربه مراجعه کنید ، روانکاو ذهنتون رو اون قسمتشو پاک میکنن و دیگه در یادتون نمیمیمونه :yes:

سعی کنین یه برنامه بریزین رابطتون رو با خدا بیشتر کنین ، دعای توسل بخونین ، اشک برای امام حسین ع معجزه میکنه ،

قرار گذاشتن با امام رضا ع معجزه میکنه ... :tavallod:

شنارو که عرض کرم وسعت مالیشو ندارم ولی یه میز پینگ پونگ با کلی دنگ و فنگ خریدیم و الان تو خونه داریم ( شاید براتون جالب باشه که وسط اتاق پذیرایی گذاشتیم ) و گاهی اوقات با پدرم بازی میکردیم که اونم به خاطر بیماری آرتروز و اخیرا عفونت پدرم تعطیل کردیم.

ولی شب ها که خیابون ها خلوت میشه حدود یک یا نیم ساعتی پیاده روی میکنم . غیر از پدرمم کسی رو توی زندگیم ندارم که باهاش بازی کنم، در ضمن استعدادم توی بازی پینگ پونگ زیاد جالب نیست و اونم هر بار که با مهمونا بازی میکنم اغلب اوقات شکست میخورم.

والیبال هم تا حالا امتحان نکردم، گاهی وقتا تو مدرسه بازی میکردم که اونم به خاطر ضعفی که در انجامش داشتم منو طرد میکردن و بیرون مینداختن، تنها تفریحم توی مدرسه شطرنج بود که کمی توش مهارت داشتم .

بدمینتون هم بلد نیستم ولی اگه فضا و هم بازیش گیرم بیاد بدم نمیاد امتحان کنم که متاسفانه در این موارد کمبود دارم .

من توی دوران کودکی مشکلاتی به مراتب بزرگتر هم داشتم، مثلا از روزی که دست راست و چپم رو شناختم هر روز تو خونمون دعوا بود، و تقریبا هر روز کتک میخوردم 8-|

به هر حال دیگه باهاشون کنار اومدم ولی نمیدونم چرا دنیا میتونه با یه بچه اینقدر نامرد باشه ...

به من بیاموز;816137 نوشت:
والیبال هم تا حالا امتحان نکردم، گاهی وقتا تو مدرسه بازی میکردم که اونم به خاطر ضعفی که در انجامش داشتم منو طرد میکردن و بیرون مینداختن، تنها تفریحم توی مدرسه شطرنج بود که کمی توش مهارت داشتم .

بسم الله الرحمن الرحیم.باسلام.بنده توورزش اصلامهارت ندارم.وقتی راهنمایی بودم وسط بازی بچه هامیکردن.نه بلدبودم گل بگیرم ونه تندبدوام معمولانخودی بودم وکلی تحقیردیگه.
امامنم شطرنجم تاحدودی خوب بودوتایکم ازمسابقات راه پیداکردم.اماچون عالی نبودم وکسی باهام کارنمیکردنتونستم تابالاهاادامه بدم.
دردانشگاه هم ورزش1 بایدبدومیکردیم وکلی ورزشهای دیگه.کلی رنج کشیدم.استادسختگیرهم داشتم.
ورزش2بایدبدمینتون میرفتیم.هیچیییییییییییییییییییییییی بلدنبودم.بعداتمام کلاس میموندم وبادیوارتمرین میکردم.قبلش توکلاس بایدجلوچشم استادکارمیکردم.بعدهم برای اینکه یادبگیرم تاپاس بشم.خیلییییییییی خسته میشدم.همش میفتادتوپه.اماتلاشمومیکردم تاحداقل استادببینه که تلاشمومیکنم.بقیه بلدبودن.امامن نه.
پس فقط شمااین تحقیراتونداشتید.وفقط شماتواین ورزشهاکم استعدادنیستید.
خب ماازبقیه یکذره شطرنجمون بهتره.دلمون به همین خوش باشه وهمینوادامه بدیم.
میتونیدازطریق کامپیوترشطرنجتونوقوی کنید.شماکه هم بازی نداریداین روش خوبیه.کسی هم نیست که وقتی باختیدتحقیرتون کنه.

من میدونم پدر و مادرم خیلی منو دوست دارن ولی نمیدونم چرا دلمو شکستن، همش منو تنها میزاشتن، همش منو به هم پاس میدادن، شاید باورتون نشه ولی پدرم از اینکه منو به دنیا آوردن پشیمونه ( حداقل من که اینطور فهمیدم از حرفاش )

پدرم وقتی دو سه سالم بود خیلی به من محبت میکرد ولی بعد یک دفعه رفتارش عوض شد، خیلی خشک و عصبی شد، مادرمم از همون اول مریض بود، همیشه بدنم کبود بود سر درس خوندن و سایر چیزها ...

البته توی مدرسه هم خیلی مشکل داشتم، همش دعوا میکردم، یک بار سر صف مدرسه به خاطر اینکه اذیتم نکنن رفتم ته صف، ولی لامصب ها اونم برام زیادی میدیدن و اجازه ندادن آخرین نفر باشم، بعد که اومدیم سر کلاس معلم صدام کرد رفتم جلو گفت دستتو بیار جلو، بعد با کابل اینقدر محکم زد به دستام که حتی چشم خشن ترین بچه های کلاس ترسید، اون مثلا فکر میکرد منو تربیت میکنه ، خلاصه همش درگیر بودم و بد شانسی میاوردم، مدرسه برای من مثل میدون جنگ بود .

سوختمو و ساختم، ولی الان اضطراب و استرس همه ی وجودمو پر کرده، تقریبا هر روز به خودکشی فکر میکنم ولی میدونم که این راهش نیست، و دلم خوشه به اینکه میشینم پشت کامپیوتر و مطالبی که خودم دوست دارمو میخونم و ...

عطرخدا;816139 نوشت:
بسم الله الرحمن الرحیم.باسلام.بنده توورزش اصلامهارت ندارم.وقتی راهنمایی بودم وسط بازی بچه هامیکردن.نه بلدبودم گل بگیرم ونه تندبدوام معمولانخودی بودم وکلی تحقیردیگه.
امامنم شطرنجم تاحدودی خوب بودوتایکم ازمسابقات راه پیداکردم.اماچون عالی نبودم وکسی باهام کارنمیکردنتونستم تابالاهاادامه بدم.
دردانشگاه هم ورزش1 بایدبدومیکردیم وکلی ورزشهای دیگه.کلی رنج کشیدم.استادسختگیرهم داشتم.
ورزش2بایدبدمینتون میرفتیم.هیچیییییییییییییییییییییییی بلدنبودم.بعداتمام کلاس میموندم وبادیوارتمرین میکردم.قبلش توکلاس بایدجلوچشم استادکارمیکردم.بعدهم برای اینکه یادبگیرم تاپاس بشم.خیلییییییییی خسته میشدم.همش میفتادتوپه.اماتلاشمومیکردم تاحداقل استادببینه که تلاشمومیکنم.بقیه بلدبودن.امامن نه.
پس فقط شمااین تحقیراتونداشتید.وفقط شماتواین ورزشهاکم استعدادنیستید.
خب ماازبقیه یکذره شطرنجمون بهتره.دلمون به همین خوش باشه وهمینوادامه بدیم.
میتونیدازطریق کامپیوترشطرنجتونوقوی کنید.شماکه هم بازی نداریداین روش خوبیه.کسی هم نیست که وقتی باختیدتحقیرتون کنه.

با سلام و تشکر

من واقعا درکتون میکنم، ولی متاسفانه من نتونستم توی دانشگاه ادامه تحصیل بدم و خوشحالم که شما تونستین حالا هر چند به سختی، اتفاقا منم توی شطرنج وارد مسابقات مدرسه شدم ولی دقیقا به دلایل شما و اشتباهات خودم نتونستم موفقیتی کسب کنم.

حقیقتش الان دیگه حوصله ام نمیکشه شطرنج بازی کنم و هم اینکه بعضی احادیث در موردش شنیدم که همچین دست و دلم به بازی نمیره ...

به من بیاموز;816147 نوشت:
با سلام و تشکر

من واقعا درکتون میکنم، ولی متاسفانه من نتونستم توی دانشگاه ادامه تحصیل بدم و خوشحالم که شما تونستین حالا هر چند به سختی، اتفاقا منم توی شطرنج وارد مسابقات مدرسه شدم ولی دقیقا به دلایل شما و اشتباهات خودم نتونستم موفقیتی کسب کنم.

حقیقتش الان دیگه حوصله ام نمیکشه شطرنج بازی کنم و هم اینکه بعضی احادیث در موردش شنیدم که همچین دست و دلم به بازی نمیره ...


بسم الرحمن الرحیم.خواهش.بنده اصلایادم نبودکه شطرنج هم گفتن اشکال داره و...بله منم دیگه بازیش نمیکنم.گفتیدکامپیوتروتاحدودی بلدید.خب بازی قرانی سعی کنیددرست کنید.هزینه هم نداره.
بنده که ازدانشگام راضی نیستم.فکرنکنیدکه فقط کسی که رفته دانشگاه موفق هست ومیشه بهش گفت ادم و...خدامیدونه چه سختیهایی داره مخصوصاعلاقه ای هم نباشه و...پس ناراحت نباشیدکه نتونستیدبریددانشگاه.

به من بیاموز;816134 نوشت:
با توجه به تعریف و تمجید های شما کاربران دوست داشتنی از طرز نوشتن من، باید عرض کنم که من خودم را لایق این تعریف ها نمیدانم اما حقیقتش از زمان کودکی در نوشتن انشاء و مطالب دیگر اندک استعدادی داشته ام و دارم، اما با توجه به بزرگانی که در این زمینه ها فعالیت میکنند بنده خودم رو کوچکتر از آن میدانم که وارد چنین رشته ای بشم و به صورت تخصصی در اون فعالیت کنم، علاوه بر آن چه چیزی مگر میتوانم جز فلاکت ها و بدبختی هایی که کشیده ام بنویسم ؟ همینقدر هم که اینجا میام کلی احساس شرمندگی میکنم که وقت شمارو میگیرم ولی انگار مجبورم بنویسم، چون نمیخوام این مسائل توی دلم جمع بشه و خدایی نکرده تبدیل به نفرت و انزجار بشه .

واقعا ممنونم که همراهی میکنید، خدا اجرتون بده، یا حق.

سلام دوست عزیز.
اینهایی که عرض کردم تعریف و تمجید نبود. حقیقت بود. واقعا خوب مینویسید.
بعلاوه چرا شما اینقدر ناامید هستید؟ اینهایی که به قول شما بزرگان فن نویسندگی هستند زمانی مثل شما بودند و تنها سرمایه شان استعدادشان بود. اما با تلاش و کوشش رسیدند به اینجایی که الان شده اند خبره ی ابن فن. شما هم اگر تلاش کنید و توکل و اعتماد به نفس داشته باشید انشاء الله خواهید توانست.

دایی و پدرم برام یه شغل پیدا کردن امروز رفتیم حرف زدیم از فردا قراره برم اونجا کار کنم، خیلی استرس دارم، خیلی ...

هم خیلی خجالتی هستم هم اینکه نمیدونم اونجا قراره دقیقا چیکار کنم ...

ولی بابام میگه بلاخره باید از یه جایی شروع کنی

میخوام نظر شمارو بدونم ...

خیلی بهم فشار روانی وارد میشه وقتی میخوام با غریبه ها صحبت کنم چه برسه به اینکه توی مغازشون شاگردی کنم ولی بابام خیلی اصرار داره که برم اونجا کار کنم

مهندس صاحب مغازه هم با دیدن من گفت ایشون خیلی خجالتی و کم حرف هستن و ...

الان نمیدونم چیکار کنم ... قفل کردم، مغزم قفل میکنه حتی حرف زدنمم گم میکنم وقتی یه غریبه میبینم ولی روانپزشکم اصرار داره باید جایی مشغول بشم و کار کنم ...

بسمه القدیر

به من بیاموز;818200 نوشت:
الان نمیدونم چیکار کنم ... قفل کردم، مغزم قفل میکنه حتی حرف زدنمم گم میکنم وقتی یه غریبه میبینم

بعد از مدتی کار کردن و معاشرت با مردم کم کم و به تدریج برایتان عادی می شود ان شاالله.

حضرت علی علیه السلام فرمودند:"از هر چیز ترسیدی خویش را در آن بیفکن"(نقل به مضمون)

به من بیاموز;818200 نوشت:
میخوام نظر شمارو بدونم ...

[=arial]سلام برادر گرامی
قبل از همه عرض کنم اکثر این مشکلات فقط مختص شما نیست
شما زیادی بزرگش کردین
ببینید من خانم هستم
همیشه عاشق مدرسه بودم ولی زنگای ورزش بدترین لحظه های زندگیم بود
تو مدرس دخترونه ای که من درس میخوندم بچه ها فقط میتونستن عضو تیم والیبال و بسکتبال بشن
هیچ رشته دیگه ای نبود احتساب نمرات امتحانی هم از روی تمرینات همین دو رشته بود
ولی استعداد من توی این دوتا رشته رسما زیر صفر بود
اوایل همه زورمو زدم که یه چیزی یاد بگیرم حداقل بخاطر نمره
ولی دریغ از ذره ای پیشرفت
آخرسر معملا به نتیجه رسیدن من تو ورزش هیچی نمیشم و بیخیالم شدن
زنگای ورزش همه بچه ها مشغول بازی بودن ولی من یه گوشه مینشستم و کتاب میخوندم
با اینکه درسم خیلی خوب بود ولی همیشه بخاطر نمره بد ورزش معدلم میومد پایین
ولی هیچ وقت فکر نکردم بی استعدادمو ....
توی دانشگاه هم وضع همین بود
درسته سال سوم از دانشگاه انصراف دادم
ولی هیچوقت دو واحد تربیت بدنی رو پاس نکردم
پس نداشتن استعداد توی شاخه ای معنیش بی استعدادی مطلق نیست
درسته هیچ وقت تو ورزش چیزی نشدم
حتی الانم از یه پیاده روی ساده متنفرم
ولی عوضش نوشتن انشای همه بچه های فامیل با من بود چون استعدادشو داشتم
الانم خیلی مینویسم و توی چندتا جشنواره برگزیده شدم
نمره های ناپلئونی ورزش دوران مدرسه به تقدیرنامه های نویسندگی الانم در ...:-bd

ثانیا در مورد مطالعاتتون با جناب عارف موافقم
فلسفه تمرکز و گیرایی ذهن زیادی میخواد
چرا برای نزدیک شدن به خدا کتابهای مذهبی نمیخونید؟
مثل زندگینامه اولیاءالله و کتب اخلاقی
قول میدم آرامشتون بیشتر میشه

ثالثا شما به نظرم همیشه درصدد دوستی با کسایی هستین که کمبودهای شمارو ندارن
و همین باعث اظطرابتون میشه
ببینید مثلا خود من عمرا نمیرم با کسی دوست بشم و دردودل کنم که مثلا اسطوره زندگیش رونالدوئه
چون صددرصد چیزی از حرفای هم نمیفهمیم
وقتی خودم آدم آروم درونگرایی هستم که میتونم ساعتها بشینم و پرواز یه پروانه رو نگاه کنم
یا انقدر غرق کتاب خوندن بشم که گذر زمان رو حس نکنم
مگه خودآزاری دارم برم سمت کسی که مثلا عاشق بوکسه؟؟؟؟
طبیعیه که در مسیر علایق اون منم که بیشترین آسیب رو میبینم

از طرفی بین صحبتهاتون متوجه شدم پدرتون کمی تغییر رویه دادن در رفتار با شما
بهتره کمی درکشون کنید
کار خسته کننده اداری با یه همسر مریض و تنها فرزندی که مشکلاتی داره طبیعتا برای ایشون هم عذاب آوره

امروز رفتم کار کردم ولی دیدم نمیتونم، حوصله ام نمیکشه ...

هیچ کاری هم از دستم بر نمیاد، فقط یخ میزنم و خجالت زده میشم، یه گوشه ای میشینم هیچی هم یاد نمیگیرم ...

تازه یه دخترم اونجا کار میکنه، مهندس هم مارو تنها میزاره تو مغازه میره ... کار من نیست ...

بیخیالش ...

به من بیاموز;818342 نوشت:
امروز رفتم کار کردم ولی دیدم نمیتونم، حوصله ام نمیکشه ...

هیچ کاری هم از دستم بر نمیاد، فقط یخ میزنم و خجالت زده میشم، یه گوشه ای میشینم هیچی هم یاد نمیگیرم ...

تازه یه دخترم اونجا کار میکنه، مهندس هم مارو تنها میزاره تو مغازه میره ... کار من نیست ...

بیخیالش ...


سلام برادر گرامی
شما سرشار از استعدادید. این کاملا از نوشتارتون پیداست.از خیلی از کسانی که خودشان را آخر منطق میدانند،منطقی ترید.
با این شرایطی که فرمودید به نظر نمیاد اون محیط برای کار کردن شما مناسب باشه.اما با کمک اطرافیانتون سعی کنید یه محیط مناسب پیدا کنید،و به توصیه پزشکتون اهمیت بدید.
ببینید برادر حتما نباید اولین کاری که ما پیدا میکنیم،صد در صد همون کاری باشه که آرزوی ماست.
فعلا مهم اینه که در جامعه حضور داشته باشید.سعی خودتون رو بکنید.
[SPOILER]یه مطلب دیگه هم خواستم عرض کنم،اینکه می فرمایید در ورزش موفق نبودید و هیچ وقت تو گروه شما را نمی پذیرفتند،منو به یاد خودم انداخت.هر وقت توی بازی بودم از اول تا آخر بازی یک توپ هم به من نمی رسید.خیلی از افراد اینجور اند.اصلا مهم نیست واقعا.
نقاشی هم که چه عرض کنم.الان اگه یه بچه یک ساله نقاشی کنه و من هم نقاشی کنم ،اون خیلی بهتر از من خواهد بود.
و خیلی چیزای دیگه....[/SPOILER]

با سلام
هر توانایی و استعدای را که داری همه آنها را بنویس و با خودت یکبار دیگر مرور کن، هر چیزی را که خدا به تو داده فقط فکر کن، آن موقع است که انسان دلش آرامش پیدا می کند و...

موضوع قفل شده است