داستان اسود راعى

تب‌های اولیه

1 پست / 0 جدید
داستان اسود راعى

غـلام سـياهى كه شبانى مى كرد: ((اسود راعى )) كه مزدور و شبان مردى از يهوديان خيبر بود در مـوقـع محاصره يكى از قلعه هاى خيبر با گوسفندانى كه همراه داشت , نزدرسول خدا(ص ) آمد و اسـلام آورد, سـپـس بـه رسـول خـدا گـفـت : من مزدور و صاحب اين گوسفندان بوده ام و اين گـوسـفـنـدان نزد من امانت است , اكنون چه كنم ؟ رسول خدا گفت :گوسفندان را رو به قلعه صـاحـبـشـان بـزن تـا به آن جا بروند او برخاست و مشتى ريگ برگرفت و برگوسفندان پاشيد و گفت : برويد كه من به خدا قسم ديگر با شمانيستم .
گوسفندان چنان كه گويى كسى آنها را مى راند, داخل قلعه شدند, سپس ((اسود)) بااهل همان قـلـعه جنگيد, در همان حال سنگى به وى اصابت كرد و او را كشت , در حالى كه هنوز يك ركعت نماز نخوانده بود, بدين گونه اسلام او را رستگار ساخت نام اين غلام را ((اسلم )) نوشته اند و ضمن شهداى خيبر نام برده شده است .
...