جمع بندی ازدواج اشتباه و پیامدهای آن

تب‌های اولیه

29 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
ازدواج اشتباه و پیامدهای آن

سلام

من میخوام مشکلمو صادقانه بیان کنم. امیدوارم کسایی که این نوشته رو میخونن بهم کمک کن و مشاوره بدن
من تو خونواده 5 نفره بزرگ شدم و دختر دوم خانواده بودم. پدرم کارگر هست و ما زندگی پایینی ازلحاظ اقتصادی داشتیم. خواهر بزرگترم بیماری عصبی داره. پدر و مادرم هم همینطور و من در کودکی و نوجوونی رنج زیادی رو تحمل کردم.
من همیشه از داشتن اونها خجالت کشیدم هر چند پدر و مادرم خیلی زحمت کش هستن و اونا رو هم دوست دارم ولی عصبی بودن اونها همیشه اعتماد به نفس منو گرفته.
من به دانشگاه رفتم و الان دانشجوی دکتری هستم.برای رسیدن به این مرحله خیلی زحمت کشیدم و همزمان کار هم کردم. همیشه کارامو خودم انجام دادم و هیچ وقت پشت و پناهی نداشتم. این باعث شد مستقل بار بیام و سعی کنم همیشه روی پای خودم وایستم. هر چند اینطوری زندگی کردن خیلی وقتا بیشتر از توان من بوده و منو خسته و افسرده کرده بود.
خواهر بزرگم به دلایل مشکلاتی که داشت نتونست ازدواج کنه. من هم خواستگارایی داشتم ولی هیچ کدوم ایده ال نبودن، یا اگر ایده ال بود، بعد از این که به خواستگاری میومدن و شرایط مار رو میدین از طرف خود اونها قضیه کنسل میشد. این خانواده با این سطح مالی و این وضعیت همیشه اعتماد به نفس منو میگرفت برای ازدواج کردن. همیشه میترسیدم به ازدواج فک کنم. اینکه یه نفره جدید رو وارد این خونواده بیارم ترس داشتم.
ولی تو دوره دکتری پسر عمه ام که دو سال از من کوچیکتره به خواستگاریم اومد. از این وضع زندگی خسته شده بودم. خواهر بزرگترم هم ازدواج نکرده بود. حرف و حدیث فامیل خیلی ما رو اذیت میکرد. میگفتن اینها حتما عیبی دارن که تا حالا ازدواج نکردن. از طرفی خودم هم فشار روم زیاد بودو تحصیل و کار همزمان من رو بسیار خسته کرده بود. واقعا به پشت و پناهی نیاز داشتم که مشکلاتم رو کمتر کنه.
برای همین قبول کردم که بیشتر همدیگر رو بشناسیم (ما با خانواده عمه ام خیلی رفت و امد نداشتیم و من سال ها پسر عمه ام رو ندیده بودم و ازدواج ما هم سنتی بود)
تو جلسات خواستگاری کم و بیش دروغایی به من گفته بود. درامدشو بیشتر از انچه که بود اعلام کرد. حرفای قشنگی میزدو خیلی خوب خودشو پرزنت کرد. خیلی خیلی بیشتر از اونچه که بود. من با سنش خیلی مشکل داشتم. ولی نمیدونم چی شد که قبول کردم. حالا که فکر میکنم میبینم من فقط میخواستم ازدواج کنم و از حرف و حدیثا کم کنم
باهاش ازدواج کردم. بعد یه مدت تو عقدم فهمیدم که وضع مالیش زیاد خوب نیست. تازه ارشد قبول شده بود. و شرایط بدی بود. از این که با یه فردی ازدواج کردم که از هر نظر از خودم پایین تر ه احساس افسردگی میکنم. نه درامدش خوبه (درآمدش نصفه منه) سطح تحصیلاتش خیلی از من پایین تره. قیافه اش رو هم دوست ندارم (گاهی اوقات خجالت میکشم اونو به کسی نشون بدم. برای همین روابطم رو با دوستام خیلی کم کردم تا رفت و امد نداشته باشیم). احساس میکنم عرضه کافی برای زندگی نداره . از من دو سال کوچیکتره و اصلا نمیتون بهش تکیه کنم.
کارم این روزا شده حسرت خوردن به زندگی دیگران، به زندگی دوستام. احساس حسادت مثله خوره افتاده به جونم. همش فک میکنم اگه من یه خانواده بهتری داشتم و اعتماد به نفس بالاتری داشتم شاید شوهر خیلی بهتری میکردم. کسی که هم سطحم باشه.
من با اون احساس خوشبختی نمیکنم. هر چند این ور هم باید بگم که از لحاظ اخلاقی مرد شریفیه. ولی این برای من کافی نیست
خیلی افسرده ام
خواهش میکنم بهم کمک کنید


با نام و یاد دوست





کارشناس بحث: استاد نشاط

با سلام
از اینکه شما با آن شرایط سخت توانستید چنین موفقیتهایی را کسب کنید قابل ستایش و تقدیر است، معلوم است که یک فرد صبور، با همت عالی و روحیه پر تلاش و یک فرد با استعداد و توانا هستید.
می دانم برای شرایط و موقعیت خودتان اهداف خاصی را داشتید و الان احساس می کنید که از آن فاصله گرفته اید و چه بسا احساس نا امیدی و شکست را دارید و همین روحیه شما را کم نشاط و کم انرژی کرده است.
امیدوارم بتوانیم کمکی در حق شما کرده باشیم.

برای حل این موضوع دو تصور و تفکر را می توان بیان کرد:
1. شما قصد دارید این مشکل را قبول کرده و برای حل آن اقدام کنید و بپذیرید و برای جبران آن تلاش کنید.
این تفکر یک سری الزاماتی دارد و می توان با مقداری تغییر در رویکرد شناختی، رفتاری اقدامات مثبتی را انجام داد.
و تا زمانی که این مبنای فکری و شناختی در ذهن شما سمت و سوی تلاش برای تغییر را نداشته باشد، هر گونه ارائه راهکار و توصیه از طرف شخص مشاور شاید مفید واقع نشود.
در حقیقت یک اصلی در مباحث مشاوره مطرح است که اگر کسی تمایلی به حل مشکل نداشته باشد، مشاوره موثر نخواهد شد.
پس شما بهتر است این موضوع را با خودتان حل کنید، تا بتوان قدم های مثبتی را برداشت.


2. تصورو نگاه شما به زندگی به این صورت که نمی خواهید با این وضعیت موجود راه حلی برای مشکل داشته باشید در حقیقت عدم تحمل به شرایط حاضرکنونی و عدم علاقه به ادامه زندگی با شخص مورد نظر.
باز در این صورت نیاز است که شما به یک زوج درمان حرفه ای در مراکز مشاوره مراجعه کنید تا این تصمیم بر اساس منطق درست شکل بگیرد.
اما تصور بنده این است که چون شخص فهمیده و صبوری هستید و توانایی حل مشکل و گذر از بحرانها را دارید، لذا جای امیدواری است که مشکل حل شود.
برای اینکه بحث به صورت مفصل و دقیق مطرح شود و راهکارها مناسب با شرایط کنونی ارئه شود، جا داشت که نکات بیشتری از اطلاعات در اختیار ما قرار می گرفت تا می توانستیم بهتر راهنمایی کنیم:
مثلا: مشکلات رفتاری، اخلاقی، ارتباطی و خانوادگی و فردی و... باید دقیق بیان می کردید.
و نکات منفی خاصی هم بیان نشده، فقط بحث عدم علاقه، و فاصله تحصیلی و سنی و نگاه دیگران
ضمنا شما به خصوصیات مثبت این فرد فقط به یک مورد اشاره کرده اید و این باعث شده ما به صورت کلی پاسخ دهیم.
اما در عین حال برای حل این مشکل می توان چنین پیشنهادهای ارائه داد:
1. باید یک شناخت کاملی از سبک زندگی واقعی و صحیح را برای خودتان مسجم کنید.
یکی مدلی که بر اساس محبت و علاقه، صبر، تقوی، اخلاص، ارتباط بیشتر با خدا، امید و رضایت خدا باشد.
گاهی سبکی را تعریف می کنیم که بیشتر غیر واقعی و یا بر اساس خیال هست، و همین موضوع در رفتار اثر می گذارد و شخص نمی تواند تصمیم درستی را بگیرد.
اگر زندگی بر اساس منیت، فخر و رضایت مردم و ... چنین مبنای شناختی به ادامه روند زندگی آسیب می زند و آرامش را از شخص می گیرد.
پس اگر مدل سبک زندگی شما رضایت الهی باشد، می توان در برخی از موارد اغماض کرد و تحمل را بالا برد و توکل را زیاد کرد، این یقیینا باعث کمال شما خواهد شد، سیر بندگی نیز بر این اساس همین بنیان نهاده شده است.
2. این شرایط حاضر را می توان با اندکی صبر و تحمل جبران کرد.
مساله فاصله تحصیلی را می توانید کمک کنید که او هم دکتری بگیرد( چه اشکالی دارد، مگر غیر از این است که زن و مرد می خواهند به کمال یکدیگر کمک کنند و باید هم این جوری باشد، این کاربزرگترین اجر الهی را دارد و اتفاقا زندگی با این روش خیلی شیرین و لذت بخش خواهد بود)
3. تصور نکنید که اگر با یک شخص دیگری ازدواج می کردید، اصلا مشکلی نداشتید، شاید فردی حتی شاید سن بیشتر، و حتی دکتری هم داشت،
خوب شاید به خانواده شما گیر می داد، از فعالیت علمی و اشتغال شما مخالف بود، هر روز بدرفتاری و تحقیر و اذیت و...آن موقع چی کار می کردید، اگر در کنارهمسرتون ( که حتما دوست دارد) با کمک همدیگر تلاش برای حل مشکل بگیرید، مطمئننا به نتیجه می رسید.
4. به وجوه مثبت همسرتان خیلی تمرکز کنید و در صورت امکان هم کمک کنید نکات منفی خودشان را اصلاح کنند.
ضمنا به رفتارهای منفی خودتان هم فکری بکنید( شاید ایشان هم از برخی رفتارهای منفی شما خیلی خوشش نمی آد و اعتراض هم نمی کند)
5. زندگی را باید ساخت، و همین تحمل سختی هاست که زندگی را می سازد و باعث تکمیل و نششاط آن می شود.( آجر اگر در کوره تحمل حرارت را نکشد، پخته نمی شود)
6. به نگاه مردم اصلا اهمیت ندهید، اگر منتظر قضاوت مردم باشید ، طعم خوش زندگی را نخواهید چشید.
7. به این فکر کن که خیلی شرایط ازدواج را ندارند( ببین چه قدر احساس خستگی و تنهایی می کنند)
8. اشکالات رفتاری و اخلاقی همسر را در یک فضای عاطفی به همدیگر مطرح و بیان کنید، تا تبدیل به کینه و نفرت نشود.
9. باز اگر مطالب مفید نشد و نتوانستید با خودتان این موضوع را حل کنید به یک مشاور متخصص و متعهد و با تجربه مراجعه کنید تا این موضوع به صورت ریشه ای بررسی شود.
10. جسارتا ضمنا یک تذکر اخلاقی هم به خودم و سایر عزیزان، سعی کنیم موفقیت های خود را از لطف خدا بدانیم، و الا تکبر و غرور انسان را ذلیل می کند.
اگر مطلبی باشد باز در خدمتتون هسیم.

ممنون از راهنمایی های شما
بله من یه مقدار کلی توضیح دادم
همسرم در هنگام خواستگاری چیزهایی رو خلاف واقع گفت (بیشتر راجه به مسایل مالی و توانایی های خودش)، من حدود دو هفته بعد از عقد ماجراها رو کم . بیش فهمیدم.
ولی بعد از این موارد، در زندگی زناشویی او رو ادم با محبتی دیدم. از لحاظ اخلاقی در داخل منزل با ایشون مشکلی ندارم. ولی در مسائلی که در پست قبلی هم به اون اشاره کردم ، نمیتونم با خودم کنار بیتم. هر چند من مسائلی مانند قیافه وسن و تحصیلات را قبل از عقد هم میدانستم، ولی با توجه به توضیحاتی که دادم در آن زمان تصمی گرفتم از انها چشم پوشی کنم.
ولی حالا میبینم که اطرافیانم ازدواج های بسایر خوبی داشته اند یا گاه و بی گاه حرف و حدیثایی از اقوام و فامیل میشنوم (مثلا اینکه حیف بودی، یا امثالهم. خیلی از انها از مسایل داخل خانه پدری ام اطلاعی ندارند و ما خیلی وقت ها صوررت را به اصطلاح با سیلی سرخ نگه داشته ایم)
متاسفانه گاهی اوقات طاقتم تمام میشود و سر این مسایل با شوهرم بحثمان میشود (مثلا هر ماه یکبار) و با دعوای بعدی که البته 80 درصد من مقصرم تمام میشود. این بحث ها که که از سوی من شروع میشود ارامش هر دویمان به هم میریزد
ذهنم بسیار درگیر این مسایل است. بی اغراق روزی نیست که به آن فکر نکنم. بارها به طلاق فکر کرده ام. اما میدانم این یه راه حل عاقلانه نیست. و مطمینم بعد طلاق پیشامد به مراتب بدتری در انتظارم است. ولی توان این را هم ندارم خود را اصلاح کنم. بعضی وقتها با خودم شرط میبندم این دفعه اخرم باشد که با او راجع بع این مسائل بحث میکنم. ولی فقط چند روز دوام دارد و دوباره فیلم یاد هندوستان میکند
احساس میکنم در این یکسال به اندازه ده سال پیر شده ام. واقعا نیاز دارم به این احساس که میتوانم به او اعتماد و تکیه کنم ولی گاهی اوقات رفتارهای او این اجازه را به من نمیدهد یا حتی گاهی شاید خودم نمی خواهم که این طور بشود...

خواهر گلم من نه کارشناسم نه مشاور

اول این بگم در این که همسرتون ادم شریفی هستند پس مطمین باشید زندگی خوبی خواهید داشت

با افکار اشتباه زندگی تو از ان چیزی که هست بدتر نکنید

دوم : خواهر گلم خوشبختی به داشتن مدرک نیست یا به داشتن سواد : شخصیت و ادب و شعور عقلانیت در داشتن مدرک بالا و انچنانی نیست

سوم : خواهر من وضعیت مالی خوب همیشه پایدار نیست و نمیگم پول در زندگی موثر نیست ولی عامل خوشبختی خونواده و ارامش نیست
.....................................................................................................

نمیدونم شما فیلم پایتخت ساخته اقای سیروس مقدم شبکه یک عید ها پخش میشد امسال ماه رمضان دیدین

اقای نقی گچ کار بود و دیپلم ردی ولی همسرش هما خانم عضو شورای شهر و تحصیل کرده

ولی در اقوام و فامیل به افتخار میگفت این همسرم هستش

..................................................................................

در این که شما همسرتون رو مایه ابروریزی میبیند اشتباه هستش

من زندگی افراد مثل شما رو زیاد دیدم که طلاق گرفتن و بعد با یک مرد به قول خودشون بالاتر ازدواج کردن

اما حاصل زندگیشون چی بوده باز هم طلاق و طوری که ان خانم از کرده خودش پشیمون شده و حسرت همسر گذشته خودش میخورده
...........................................................................................................................................................

هیچ وقت زندگی خودتون با افکار این چنینی به هم نریزید

خداوند رحمان و رحیم هست

احتمالا بیل گیتس شما بشناسید سرمایه دارترین فرد جهان و شرکت مایکروسافت

ایشون وقتی با همسرش ازدواج کرده بود هیچی از خودش نداشته بود

ولی با زحمت و تلاش و پشتکار الان شده سرمایه دارترین فرد دنیا

................................

حال این میگم شما که میگید همسرتون ادم با ایمان و شریفی هستند

این یک نعمت هست همچین همسری نصیب شما شده

شما میتونید با مهربانی که در خانم ها هست و پشتکار و تلاش کاری کنید همسرتون ادامه تحصیلاتش بده و صاحب شغل و همه چی بشه
.......................................................................................................................................................

مثال دور نمیزنم از اقوام بنده :

یک دختر خانم داشتیم مثل شما مدرک تحصیلی دکتری داشت

یک اقا پسر اومده بوده خواستگاریش تا کلاس سوم راهنمایی بیشتر درس نخونده بود

بیکار بود ولی پسر شریف و مومن و خونواده ی خوبی بود

همه اقوام دوستان سرزنش و ملامت که در شان شما نیست و ..........

اما این دختر فامیل ما باهاش ازدواج کرد
.............................................................

در کنارش موند با تموم سختی در کنار همسرش کمکش کرد درس خوند و به نیش و کنایه بقیه کاری نداشت

الان ان اقا یا همسرش مدرک دکتری گرفته

در بهترین شغل هست و همه الان به زندگیشون حسادت میکنند

مثل لیلی و مجنون همدیگه رو دوست دارند
..........................................................................

خواهر گلم شما با حرف دیگران کاری نداشته باشید
شما اگه راه مستقیم برید مردم ازش حرف در میارن حالا وای به حال کار دیگه

...................................................................................

راجع به دروغ که بهتون گفته یک همسر محرم راز شوهرش هست شما با عطوفت و مهربونی با ایشون صحبت کنید

مطمین باشید اقا دلیلش برای دروغ هاش بگه

ممکنه واقعا از شدت علاقه و داشتن به شما این حرف ها رو زده باشه

یا دلیل دیگه ای که شما از ان خبر ندارید
..................................................

هرگز زندگیتون به خاطر چیزهای کوچیک نابود نکنید

ببخشید این میگم خواهر گلم در جامعه ما متاسفانه به خانم مطلقه به چشم بد نیگاه میشه و یا مایه شهوت حقیقت نهفته در تمام ایران این جور هست

من که خودم حال روحی مساعدی ندارم اینارو هم میخونم بیشتر داغون میشم، خواهر گلم شما نه تقصیر داری نه بی تقصیر هستی،شرایطت رو درک میکنم فقط میتونم باهات همدردی کنم،زیاد غصه خوردن بغیر از اینکه از لحاظ ظاهری داغونت میکنه وافسردت میکنه واز لحظه هایی که باید ازش لذت ببری ولی لذت نمیبری،خواهرم به جد میگم هستن خونواده هایی که شرایطی به مراتب بدتر از خونواده شمارو دارن تازه خدارو شکر کن توخونواده ابروداری هستی، درباره شوهرت هم چیزی نمیتونم بگم چون خودت دکتری داری و از لحاظ سواد و سن از من بزرگتری پس برا انتخابت احترام قائلم، ولی یاد حدیثی از حضرت رسول اگه اشتباه نکنم افتادم که فرمودن ازدواج مرد با دختری که از لحاظ سواد قد ودارایی از مرد بالاتر باشه اشتباه هستش،درپناه حق

یعنی واقعا درآمد انقدر مهمه که میشه چشم رو روی اخلاق بست؟؟؟
تصور کنین برعکس بود... یه مردی فوق العاده پولدار ولی از اخلاقیات بی بهره!
به چه دردی میخورد؟؟؟ می تونستین یه ثانیه باهاش زندگی کنین؟؟؟؟
به این فکر کنین اون زمان که توی فشار بودین چه نکات مثبتی ازش دیدین که واسه یه عمر بله گفتین؟؟؟
دو سال کوچیکتر که هیچ من ادمایی رو میشناسم بااختلاف سنی بیشتر ولی خوشبختن!
بنابراین به نظرم قضیه تکیه گاه از نظر مالیه نه سنی!!!!
فکر میکنین کدومش مهم تره اخلاق یا پول؟؟؟
نمیدونم چرا داشته هامونو نمی بینیم لااقل به سخنان امامان گوش کنیم

امام حسن عليه السّلام خطاب به مردى که با ايشان در باره ازدواج دختر خود مشورت کرد، فرمودند:
زَوِّجْها مِن رَجُلٍ تَقِیٍّ ، فإنّهُ إن أحَبَّها أکرَمَها وإن أبغَضَها لَم یَظلِمْها؛

او را به مردى باتقوا شوهر ده ؛ زیرا اگر دختر تو را دوست داشته باشد گرامیش مى دارد و اگر دوستش نداشته باشد به وى ستم نمى کند.
مکارم الأخلاق: 1 / 446 / 1534 منتخب ميزان الحکمه: 254

واقعا همینه ... یکی از اقوام ما وضع مالیش خوب بود یه دخترم بیشتر نداشت که فوق العاده خوشگل بود و خواستگارم زیاد داشت
ولی دخترشو داد به کسی که فوق العاده پولدار بود ولی دریغ از ذره ای اخلاق و انسانیت!
نتیجه ش این بود هفته اول ازدواج مامانش باصورت خونی و زور پلیس دختر یکی یه دونه شو از خونه پسره اورد و بعداز یکسال که کلی بلا (بلاهایی که اصلا تصورشم نمیکنی:Moteajeb!: مثلا یه نمونه کوچیکش بعداز یه دعوای ساختگی تو خونه پدرزنش اقدام به خودزنی کرده بود که تو دادگاه علیه شون استفاده کنه :Moteajeb!: و چیزای دیگه ای که واقعا هربار اتفاق تازه ای می افتاد من فکر میکردم دامادشون به جای خارج توی باغ وحش بزرگ شده) سرشون اومد و آخرم با بخشیدن همه چیز تونستن طلاق بگیرن و قشنگ جمله مهرم حلال جونم آزاد واسم معنی پیداکرد!

[=arial black]یه روزی به خاطر حرف و حدیث مردم که میگفتن شاید اینا ایراد دارن ازدواج کردی
و الان همون مردم میگن حیف بودی و به طلاق فکر میکنی
ادعاتم میشه دکترا داری و یه عمر رو پای خودت وایسادی
خانم به اصطلاح تحصیلکرده اگه تحصیلات انقدر مهمه
چرا با مدرک دکترات تا حالا نفهمیدی زندگی که پایه و اساسش حرف مردم باشه همیشه میلنگه؟
چرا تحصیلات عالیه ات انقدر درکتو بالا نبرد که بفهمی
مردم همیشه حرفی واسه گفتن دارن؟
زندگی خودت مهمترین گواهه برای اینکه بفهمی
درک و فهم و شعور ربطی به تحصیلات و سن نداره
چون یه نفر با تحصیلات و سن کمتر یه ساله داره طعنه هاتو تحمل میکنه
وقتی تنها دلیل ازدواجت فرار از شرایط موجود بوده انتظار داشتی وارد بهشت برین بشی؟
به نظرم یه مدت درس و کارتو ول کن و دنبال این باش که بفهمی زندگی یعنی چی
ببین از زندگی چی میخوای؟
ببین معنی گذشت و ایثار رو میفهمی و بلدی انجامشون بدی
یا هنوزم که هنوزه درگیر کینه کسانی هستی که به قول خودت اعتماد به نفستو آوردن پایین؟
ببین انقدر شجاعت داری که همسرتو همونطوری که هست قبولش کنی یا نه
و مهمتر از همه اینکه ببین
بلدی یکی دیگه رو خوشبخت کنی
یا فقط یه عمر درس خوندی که خودت خوشبخت تر باشی؟

بله، حرفای شما محترمه و درست
من بارها به همشون فکر کردم. ولی متاسفانه بعد چند روز دوباره یادم میره. من نمیخوام طلاق بگیرم. در مورد کمک که فرمودین هم بله همه تلاشمو میکنم که این کارو بکنم. ولی وقتی از درس و کار و ... خسته میشم واقعا ارزو میکنم میگم پس خستگی های من کی تمومی داره.
همه اینها فقط با یه چیز عوض میشه که من احساسمو به همسرم عوض کنم
مرسی که کمکم کردین

شما خیلی تند حرف میزنید که.... من فقط مشکلمو صادقانه گفتم، به هر حال مهم نیست....
بله من هم قبول دارم من مقصرم. من از ابتدا همه این مشکلاتو میدونستم و تن به این ازدواج دادم. هر چند بسیار هم با تردید بله گفتم...
ولی حالا غرض من از گذاشتن این مطلب ان نیست که اشتباهاتم بهم یادآوری بشه. (اینکه مثلا حرف مردم مهم نیست یا درکت باید به اندازه مدرکت میبود، یا کینه از پدر و مادر رو بزار کنار و ...)
اینکه اینها همه اشتباه هستن رو میدونم
مشکل من الان اینه که یه نفر به من کمک کنه واقعا چطوری این فکرا رو از خودم دور کنم. مشکل من با یادآوری اشتباهاتن بهم حل نمیشه
خیلی ممنون که وقت گذاشتین
مرسی

sale no;774865 نوشت:
بله، حرفای شما محترمه و درست
من بارها به همشون فکر کردم. ولی متاسفانه بعد چند روز دوباره یادم میره. من نمیخوام طلاق بگیرم. در مورد کمک که فرمودین هم بله همه تلاشمو میکنم که این کارو بکنم. ولی وقتی از درس و کار و ... خسته میشم واقعا ارزو میکنم میگم پس خستگی های من کی تمومی داره.
همه اینها فقط با یه چیز عوض میشه که من احساسمو به همسرم عوض کنم
مرسی که کمکم کردین

خواهر گلم به خدا من رفیق دارم میلیون براش پول تو جیبی خنده اش میاد

اما ان هم مشکلات خاص خودش داره

زندگیت بچسب و قدر همسرت بدون بیشتر بهش محبت کن

تا ان هم مشتاق تر بشه

ببخشید مرد فقط از زنش محبت میخواد وقتی بیاد خونه ارامش داشته باشه

وقتی محیط خونه این جور باشه مرد برای زن زندگیش همه کاری رو انجام میده

زندگیتون سفت بچسب که مطمین باش خیلی ها به همین زندگی شما حسودی میکنند

کسانی که تمسخر یا غیره میکنند از روی ضعف و کمبود هاشون هست نسبت به شما که عیوبتون میگن

شما همت کن کمک همسرت بده اشکال نداره چند سالی سختی دارین قبول دارم

ولی خداوند گفته ان الله مع العسرا یسرا همانا بعد از هر سختی اسانی هست

قدر همسرت بدون که مومن و شریف هست

انشالله با توسل به خدا مشکلاتتون حل میشه و خوشبخت می شید

[="Purple"]

sale no;774866 نوشت:
بله من هم قبول دارم من مقصرم. من از ابتدا همه این مشکلاتو میدونستم و تن به این ازدواج دادم. هر چند بسیار هم با تردید بله گفتم...

ببینید بالاخره بله رو گفتین... از قرار معلوم همسرتون هم خوبه فقط حالا شاید وضع مالی ش چندان خوب نباشه و تحصیلات کمتراز شما داشته باشه!
واقعا مشکل تون چیه؟؟ حرف بقیه؟؟؟ احساس کمبود از نظر مالی؟؟؟فکر میکنید ازش سرتر هستین؟؟؟؟
حالا که بهش رسیدین این فکرو میکنین؟؟؟مگه قبلش شرایطو نمیدونستین چرا فکرشو نکردین؟؟؟
چون اصا توی اولویت هاتون نبود!!! چون مهم چیزای دیگه ای بود که درامد وتحصیلات از قلم افتاده بود نه؟
شما باید الان یکمی شرایط قبل ازدواج رو به خودتون یادواری کنین و بعد به حرفای دوستانتون گوش کنین!
یادتون بیاد که چه دورانی رو گذروندین و کی بود که شما رو از اون وضعیت نجات داد؟؟؟؟
شما درس خوندین واسه چی؟؟ واسه مدرک؟؟ یا واسه بالا رفتن سطح کمالات و دانش و آگاهی و...
اگه تحصیلاتمون انقدر بهمون کمک نکنه که به جای دیدن درک وفهم وشعور طرف و انسانیت و اخلاقیاتش به پول فکر کنیم و مدرک، به چه دردی میخوره؟؟
اگه این علممون کاربردی نشه تو زندگیمون اگه زمینه نشه برای پیشرفت مون و برای درک و فهم مسائل پس فقط الکی عمر رو هدر دادیم!!!
به نظرمن شما توی جهنم نیستین! لااقل از وضعیت زندگی سابق تون اونجوری که خودتون تعریف کردین خیلی خیلی بهتره!
فقط مشکل اینه که به جای اینکه به راحتی این زندگی رو تبدیل کنین به بهشت دارین دستی دستی با افکار و رفتارای غلط خودتون تبدیلش می کنین به جهنم!!!
از کجا میدونین اونایی که گفتن یا میگن حیف بودی از حسادتشون نیس؟؟؟ چرا به شوهرتون به اخلاقش و دوست داشتنش افتخار نمیکنین؟؟؟
شاید دروغ گویی ش توی خواستگاری به خاطر علاقه ش بوده که البته گفتین درامدشو دروغ گفته! شاید میدونسته واستون اهمیت داره و واسه این فقط بلوف زده نه دروغ!!!

خوب بود الان یه دختر مجرد بودین با شرایط قبلی تون حالا به نظرتون تو اون شرایط مدرک یا درامدتون واستون مهم بود؟؟
مسلما نه!!! دلتون چیز دیگه ای میخواست نه؟؟؟چرا گاهی یادمون میره چیزی که امروز داریم و ازش سیر شدیم آرزوی دیروزمون بوده؟؟؟؟؟؟[/]

با سلام خواهر گرامی
من اصلا در حدی تیستم که بخوام مشاوره بدم اما
با خودتون کاملا رو راست باشید:یه کاغذ بردارید و بنویسید:اصلی ترین مشکلتون چیه با همسرتون؟اصلی ترین چیزی که فکر شما را ناراحت کرده.

دقت کنید خواهرم فرمودید دلیل اصلی ازدواجتون این بوده که حرف و حدیث مردمو تموم کنید.و برای همین با اینکه شش دانگ دلتون راضی نبوده ،پذیرفتید.
شما فرمودید خواستگارایی که تا حدی ایده آل بودند وقتی شرایط خانواده رو میدیدند منصرف میشدند.
فرمودید مردم و کسایی که معتقدند شما حیف بودید و حروم شدید،از شرایط داخل خانواده ی شما اطلاعی ندارن.
خب پس اونا در واقع هیچی نمیدونند و فقط از ظاهر و از دور دارن قضاوت میکنند. شما که از شرایط داخل خانواده خودتون مطلع اید،اجازه ندید این قضاوت ظاهر بینانه ی مردم،نذاره از زندگی تون لذت ببرید.
بعید به نظر میاد که اگر صبر میکردید و با ایشون ازدواج نمی کردید،می تونستید با کسی ازدواج کنید که مدرک و سطح درآمدش شما رو راضی کنه.(بدلیل شرایط خاص خانوادگی)
شاید شما دو تا انتخاب داشتید:1-ازدواج نکنید و مجرد بمونید 2-با ایشون یا کسی هم سطح ایشون ازدواج کنید.
کدومش شما را بیشتر راضی میکرد؟
فرمودید همسرتون داخل خونه اخلاق خوبی دارن.خب این یه گنجه به معنای واقعی کلمه.از گنجتون لذت ببرید.

زندگی زناشویی یک حریم شخصی است.کسی که قراره در متن این زندگی باشه شما و همسرتون هستید.مردم اگه نظری میدن و قضاوتی میکنند برای تفریح خودشون این کارو میکنند.شرایط شما باعث شده که از یه سری شرایطتون کوتاه بیاید.شما واقع بینانه عمل کردید.بیاید با خودتون یه فرضی بکنید.فرض کنید الان همسرتون با همین خصوصیاتش، دکتری داشت و در آمدش دو برابر شما بود.این راضیتون میکرد؟(البته نباید ایده آل گرا باشیم.همه ی مردم یه عیب هایی در اخلاق و رفتار دارند.)اگر پاسختون به این سوال مثبته،شما خوش بخت اید.فقط به خودتون اجازه بدید که احساس خوش بختی کنید.

ببخشید اگه بدون اینکه کاملا درکتون کنم،نظرمو گفتم.:Gol:

بله، مشکل من دقیقا همون سه موردی هست که فرمودین. چرا اینها در اولویت های من بود. ولی بالاخره چیزهای دیگر فدای موارد دیگر شد. موارد فدا شده ای که حالا دارد خیلی اذیتم میکند.
حق با شماست. باید خوبی های شوهرم را مداوم به خودم یادآوری کنم. ولی خوب عرض کردم شاید من ادم خیلی فراموشکاری هستم..
در مورد اخر که فرمودین شوهری که الان دارم ارزوی گذشته ام بوده، خوب در خیلی موارد نه. ارزویم این نبوده....
ممنونم

:ok::ok: بله پاسخ من به این سوال مثبته. اگر شوهرم اینها رو داشت راضی بودم
به هرحا خیلی مشکلاتم با او در حال حاضر با وجود اونها حل میشد
ممنون از جوابتون. برام جالب بو
مرسی

سلام.
ببخشید اگه انتقاد میکنم،به نظر من چه خوبه که یکم واقع بین باشید واجازه ندید که مدرک تحصیلیتون چشماتون رو روی حقایق ببنده.
شما میفرمایید اعتماد به نفستون به خاطر خانوادتون پایین بوده همیشه اما الان اینطور به نظر میرسه که دربرابر با همسرتون اعتماد به نفستون بیش از حد بالا رفته(شاید اگه منم دانشجوی دکترا بودم اعتماد به سقف میگرفتم به جای نفس)اگه شما همسری داشتید که دیپلم داشت یا قصد ادامه تحصیل نداشت میتونستید از بالاتر بودن مدرکتون وپایین بودنشون ناراحت باشید اما فرمودید برای ارشد قبول شدن،نمیخوام اعتماد به نفستون رو پایین بیارم اما یه لحظه فکر کنید این افکار اشتباه باعث بشه اخلاق خوب همسرتون خراب بشه وایشون هم از زندگی خسته بشن وخدایی نکرده این محبت از بین بره،جدا شدن از همسرتون شرایط گذشته رو بهبود میده؟
متاسفانه جامعه ما مادی گرا شده شما زمانی که دختر بودید خانواده های خوب وایده ال قبول نمیکردند البته بازهم میگم متاسفانه چون اون خواستگار ها هم واقعا بی انصاف بودن که چشمشون ظاهر امر رو دیده وحقایق رو که خانمی شما بوده ندیدن حالا تصور کنید مطلقه همباشید؟اوضاع دیگه افتضاح میشه....
شما یک خانم موفق هستید که باوجود مشکلات به این مرحله رسیدید اما چیزی که مهمه اینه بنشینید وباخودتون روراست باشید که ایا ذره ای محبت به مرد زندگیتون دارید یانه؟البته با انصاف هم باشید،اگر محبت دارید که با تمام وجود کمکش کنید تا خودشو به شما برسونه ودرکنار هم رفاه زندگی تون رو فراهم کنید
دلم کمی برای همسرتون میسوزه چون شما کمی خودخواهانه باهاشون رفتار میکنید
بازم شرمنده اگر حرفی زدم که باعث رنجیدگی شما شده ارزوی موفقیت وخوشبختی دارم براتون

سلام خدمت همه دوستان
به نظر من در زندگی مشترک نباید پول و تحصیلات رو ملاک قرار داد اولا که روزی دهنده خداست دوما هم پول و هم مدرک به مرور زمان بدست میاد وچه بسا میزان سواد ایشون از شما هم بیشتر بشه. اما از لحاظ سنی گذشت زمان باعث حل مساله میشه. در این مدت هم برای فرار از این افکار سعی کنین خودتون رو با فعالیت های هنری و تفریحی تنها و یا همسرتون مشغول کنین و با ایجاد آرامش و تشویق همسرتون پلی باشین برای پیشرفت ایشون البته نه به صورتی که به اصطلاح جنبه مادرانه داشته باشین. این باعث میشه کم کم روابطی جدید بین شما و همسرتون ایجاد بشه وراه های ارتباطی جدید رو با ایشون تجربه کنین. و این رو بدونین که اختلاف سنی فقط زمانی مشکل ساز هست که شما بهش فکر میکنین.
اما در مورد قیافه به نظر من اصلا ملاک نیست و اگر شما بتونین زوج با محبت و موفقی باشین حجابی میشه برای زیبایی شما.
موفق باشین :Gol:

رهگذر آسمان;774829 نوشت:
یه روزی به خاطر حرف و حدیث مردم که میگفتن شاید اینا ایراد دارن ازدواج کردیو الان همون مردم میگن حیف بودی و به طلاق فکر میکنیادعاتم میشه دکترا داری و یه عمر رو پای خودت وایسادیخانم به اصطلاح تحصیلکرده اگه تحصیلات انقدر مهمهچرا با مدرک دکترات تا حالا نفهمیدی زندگی که پایه و اساسش حرف مردم باشه همیشه میلنگه؟چرا تحصیلات عالیه ات انقدر درکتو بالا نبرد که بفهمیمردم همیشه حرفی واسه گفتن دارن؟زندگی خودت مهمترین گواهه برای اینکه بفهمیدرک و فهم و شعور ربطی به تحصیلات و سن ندارهچون یه نفر با تحصیلات و سن کمتر یه ساله داره طعنه هاتو تحمل میکنهوقتی تنها دلیل ازدواجت فرار از شرایط موجود بوده انتظار داشتی وارد بهشت برین بشی؟به نظرم یه مدت درس و کارتو ول کن و دنبال این باش که بفهمی زندگی یعنی چیببین از زندگی چی میخوای؟ببین معنی گذشت و ایثار رو میفهمی و بلدی انجامشون بدییا هنوزم که هنوزه درگیر کینه کسانی هستی که به قول خودت اعتماد به نفستو آوردن پایین؟ببین انقدر شجاعت داری که همسرتو همونطوری که هست قبولش کنی یا نهو مهمتر از همه اینکه ببینبلدی یکی دیگه رو خوشبخت کنی یا فقط یه عمر درس خوندی که خودت خوشبخت تر باشی؟حرفتون درست هستش ایشالله ایشون هم گره زندگیشون باز بشه

گاهی میشه جملات رو با ادبیات بهتری بیان کرد...

بله من خودمم نگران این هستم. دلم نمیخواد مشکلی دیگه ای به مشکلاتم اضافه بشه. و اخلاق همسرم تغییر کنه.
امیدوارم بتونم مشکلاتمو حل کنم
مرسی

عذر میخوام بابت لحن تندم شما بزرگوار تر از این هستین خواهر عزیز ایشالله مشکل شما هم حل بشه یا حق

sale no;773964 نوشت:
سلام

من میخوام مشکلمو صادقانه بیان کنم. امیدوارم کسایی که این نوشته رو میخونن بهم کمک کن و مشاوره بدن
من تو خونواده 5 نفره بزرگ شدم و دختر دوم خانواده بودم. پدرم کارگر هست و ما زندگی پایینی ازلحاظ اقتصادی داشتیم. خواهر بزرگترم بیماری عصبی داره. پدر و مادرم هم همینطور و من در کودکی و نوجوونی رنج زیادی رو تحمل کردم.
من همیشه از داشتن اونها خجالت کشیدم هر چند پدر و مادرم خیلی زحمت کش هستن و اونا رو هم دوست دارم ولی عصبی بودن اونها همیشه اعتماد به نفس منو گرفته.
من به دانشگاه رفتم و الان دانشجوی دکتری هستم.برای رسیدن به این مرحله خیلی زحمت کشیدم و همزمان کار هم کردم. همیشه کارامو خودم انجام دادم و هیچ وقت پشت و پناهی نداشتم. این باعث شد مستقل بار بیام و سعی کنم همیشه روی پای خودم وایستم. هر چند اینطوری زندگی کردن خیلی وقتا بیشتر از توان من بوده و منو خسته و افسرده کرده بود.
خواهر بزرگم به دلایل مشکلاتی که داشت نتونست ازدواج کنه. من هم خواستگارایی داشتم ولی هیچ کدوم ایده ال نبودن، یا اگر ایده ال بود، بعد از این که به خواستگاری میومدن و شرایط مار رو میدین از طرف خود اونها قضیه کنسل میشد. این خانواده با این سطح مالی و این وضعیت همیشه اعتماد به نفس منو میگرفت برای ازدواج کردن. همیشه میترسیدم به ازدواج فک کنم. اینکه یه نفره جدید رو وارد این خونواده بیارم ترس داشتم.
ولی تو دوره دکتری پسر عمه ام که دو سال از من کوچیکتره به خواستگاریم اومد. از این وضع زندگی خسته شده بودم. خواهر بزرگترم هم ازدواج نکرده بود. حرف و حدیث فامیل خیلی ما رو اذیت میکرد. میگفتن اینها حتما عیبی دارن که تا حالا ازدواج نکردن. از طرفی خودم هم فشار روم زیاد بودو تحصیل و کار همزمان من رو بسیار خسته کرده بود. واقعا به پشت و پناهی نیاز داشتم که مشکلاتم رو کمتر کنه.
برای همین قبول کردم که بیشتر همدیگر رو بشناسیم (ما با خانواده عمه ام خیلی رفت و امد نداشتیم و من سال ها پسر عمه ام رو ندیده بودم و ازدواج ما هم سنتی بود)
تو جلسات خواستگاری کم و بیش دروغایی به من گفته بود. درامدشو بیشتر از انچه که بود اعلام کرد. حرفای قشنگی میزدو خیلی خوب خودشو پرزنت کرد. خیلی خیلی بیشتر از اونچه که بود. من با سنش خیلی مشکل داشتم. ولی نمیدونم چی شد که قبول کردم. حالا که فکر میکنم میبینم من فقط میخواستم ازدواج کنم و از حرف و حدیثا کم کنم
باهاش ازدواج کردم. بعد یه مدت تو عقدم فهمیدم که وضع مالیش زیاد خوب نیست. تازه ارشد قبول شده بود. و شرایط بدی بود. از این که با یه فردی ازدواج کردم که از هر نظر از خودم پایین تر ه احساس افسردگی میکنم. نه درامدش خوبه (درآمدش نصفه منه) سطح تحصیلاتش خیلی از من پایین تره. قیافه اش رو هم دوست ندارم (گاهی اوقات خجالت میکشم اونو به کسی نشون بدم. برای همین روابطم رو با دوستام خیلی کم کردم تا رفت و امد نداشته باشیم). احساس میکنم عرضه کافی برای زندگی نداره . از من دو سال کوچیکتره و اصلا نمیتون بهش تکیه کنم.
کارم این روزا شده حسرت خوردن به زندگی دیگران، به زندگی دوستام. احساس حسادت مثله خوره افتاده به جونم. همش فک میکنم اگه من یه خانواده بهتری داشتم و اعتماد به نفس بالاتری داشتم شاید شوهر خیلی بهتری میکردم. کسی که هم سطحم باشه.
من با اون احساس خوشبختی نمیکنم. هر چند این ور هم باید بگم که از لحاظ اخلاقی مرد شریفیه. ولی این برای من کافی نیست
خیلی افسرده ام
خواهش میکنم بهم کمک کنید

سلام عزیزم. منم مثل شما دخترم و phd دارم. کاملا کاملا میفهمم چی میگی. شما انتظار داشتی که بعد از این همه درس خوندن و کار کردن و سختی کشیدن ( آقایان سایت توجه کنن که تحمل این همه مشکلات برای یه خانوم خیلی راحت نیست و نباید ایشون رو با خودشون مقایسه کنن) کسی همسرت باشه که بهش تکیه کنی و معیارهای حداقلی شما رو داشته باشه.

دیگه اینقدر بهت فشار آمده که این پسر روقبول کردی. نکته اول که به ذهنم میرسه اینه که باید باید و باید حضورا به یک کارشناس خیلی خیلی خبره و متدین مراجعه کنی. نه از این افرادی که ( با معذرت از کارشناسان سایت ولی منظورم اونها نیست) روحانی اند و چهارتا کتاب روانشناسی هم خوندن. البته هزینه اش زیاد میشه ولی می ارزه. مشکل شما خیلی عمیقه. بخشی از اون ریشه در خانواده خودشما داره، بخشی ریشه در خود شما و بخشی ریشه در همسر شما. به نظر من ( تاکید میکنم به نظر من) شما کاملا حق دارید سرخورده باشید. عزیزان توجه کنند که این خانوم حتی چهره آقا رو دوست نداره، یعنی به دلش ننشسته. حالا هزار نفر هم بیان و طعنه بزنن که خودتو گرفتی و فلان و اینا که دردی از ایشون دوا نمیکنی. ایشون با همسرش ارتباط حسی نداره. این مسئله بسیار حاد تر از مشکل مالی هست. به نظرم اگر بتونید این مشکل رو با استفاده از یک کارشناس خبره حل منید ، مشکل مالی و تحصیلی همسزتون هم در نظرتون سهل تر میشه. و اگر نتونید این مشکل رو حل کنید ( همسرتون به دلتون نشینه) چنانچه همسر شما پولدارترین و با سواد ترین انسان روی زمین بود و ضع همین بود.

ممنون که در قضاوت کردن دید دیگه ای داشتین...
اره واقعا این همونیه که خیلی وقتا بهش فکر میکردم. من همیشه میخواستم جوری زندگی کنم که در اینده مشکلات قبلی رو نداشته باشم. کار کنم تا مشکل مالی نداشته باشم
درس بخونم تا بتونم نوع زندگیمو عوض کنم. برای همین درس خوندن و کار کردن چیزی بود که میدونستم اگر تلاش کنم به جاهای خوبی میرسم. برای همین تمرکزمو رو اون گذاشتم و در هر دو هم موفق بودم. هم در بهترین دانشگاه ایران درس خوندم و میخونم. و هم یه شغل خوب تو یه شرکت خصوصی خوب دارم... (من در این دو مورد همه انچه در توانم بود تلاش کردم)
هر جند خیلی شاید نتونن درک کنن زحمت دیگران رو
ولی اشتباه من همیشه این بود که فکر میکردم اگر خودم مشکلات قبلی رو حل کنم و انسان درستی باشم، بقیه ادم ها هم تلاش رو میبینن و بهش احترام میزارن. ولی متاسفانه خیلی افراد فقط خانواده ام رو در نظر گرفتن و چشم رو بقیه چیزا بستن... تازه بود که فهمیدم هر چقدر هم تلاش کنم نمیتونم چیزای بدو پاک کنم. چیزایی که من در بوجود آوردنشون هیچ نقشی نداشتم...
بله تو فکرم هست که به یه مشاوره برم تا بتونه چیزی به من بگه که هم اروم بشم هم مشکلاتم حل بشه
ممنون از لطفتون

sale no;774865 نوشت:
بله، حرفای شما محترمه و درست
من بارها به همشون فکر کردم. ولی متاسفانه بعد چند روز دوباره یادم میره. من نمیخوام طلاق بگیرم. در مورد کمک که فرمودین هم بله همه تلاشمو میکنم که این کارو بکنم. ولی وقتی از درس و کار و ... خسته میشم واقعا ارزو میکنم میگم پس خستگی های من کی تمومی داره.
همه اینها فقط با یه چیز عوض میشه که من احساسمو به همسرم عوض کنم
مرسی که کمکم کردین

با سلام
احسنتم، واکنش شما نسبت به پست ارسالی خیلی خوب بود.
من خیلی امیدوار شدم.
برای تقویت روحیه تون:
مقداری از فشار کار را کم کنید.
حتما ورزش کنید.
یک مسافرت هم می تواند برای یک تغییر اساسی شما کمک کند.
کلا سعی کنید در زندگی برنامه های متنوعی داشته باشید.
از خدا هم خیلی کمک بخواهید.

سلام
خیلی ممنون از راهنمایی هاتون
من تصمیم گرفتم چند تا تحول در زندگیم ایجاد کنم.
میخوام برم مسافرت و یه چند وقتی از کار بیام بیرون تا فشار درسو و کار کمتر بشه
امیدوارم نتیجه بده
ممنونم

sale no;777121 نوشت:
سلام
خیلی ممنون از راهنمایی هاتون
من تصمیم گرفتم چند تا تحول در زندگیم ایجاد کنم.
میخوام برم مسافرت و یه چند وقتی از کار بیام بیرون تا فشار درسو و کار کمتر بشه
امیدوارم نتیجه بده
ممنونم

انشالله خواهر گلم بازگشتتون با خبرهای خوب از زندگیتون باشه

زندگی رو هم سخت نگیرید

موفق باشید

خوش بگذره

sale no;773964 نوشت:
سلام
من میخوام مشکلمو صادقانه بیان کنم. امیدوارم کسایی که این نوشته رو میخونن بهم کمک کن و مشاوره بدن
باهاش ازدواج کردم. بعد یه مدت تو عقدم فهمیدم که وضع مالیش زیاد خوب نیست. تازه ارشد قبول شده بود. و شرایط بدی بود. از این که با یه فردی ازدواج کردم که از هر نظر از خودم پایین تر ه احساس افسردگی میکنم. نه درامدش خوبه (درآمدش نصفه منه) سطح تحصیلاتش خیلی از من پایین تره. قیافه اش رو هم دوست ندارم (گاهی اوقات خجالت میکشم اونو به کسی نشون بدم. برای همین روابطم رو با دوستام خیلی کم کردم تا رفت و امد نداشته باشیم). احساس میکنم عرضه کافی برای زندگی نداره . از من دو سال کوچیکتره و اصلا نمیتون بهش تکیه کنم.
کارم این روزا شده حسرت خوردن به زندگی دیگران، به زندگی دوستام. احساس حسادت مثله خوره افتاده به جونم. همش فک میکنم اگه من یه خانواده بهتری داشتم و اعتماد به نفس بالاتری داشتم شاید شوهر خیلی بهتری میکردم. کسی که هم سطحم باشه.
من با اون احساس خوشبختی نمیکنم. هر چند این ور هم باید بگم که از لحاظ اخلاقی مرد شریفیه. ولی این برای من کافی نیست
خیلی افسرده ام
خواهش میکنم بهم کمک کنید


سلام دوست عزیزم

استاد نشاط و دوستان نکته های ارزشمندی رو فرمودند

من فقط میخوام بگم :

پشیمون نباشید، تا بتونید به خوبی زندگی کنید:ok:

خدا خیلی خیلی شما رو دوست داشته و داره

و خیلی خیلی جای شکر داره که توی اون شرایط و موقعیت یک خواستگار ِ "به ظاهر خوب" گیرتون نیومد

که عجله کنید و بعدها متوجه بشید اونی نبوده که فکر میکردید

اون موقع ممکن بود بیاید اینجا و گلایه کنید که ای کاش شوهرم فقط و تنها "انسانیت" داشت...

.
.

ازدواج تنها انتخاب همسر نیست ، در واقع داریم پدر / مادر بچه هامون رو انتخاب میکنیم؛

پس مهم ترین چیز اخلاقیات و انسانیت هست...

راستی در مورد "احساس خوشبختی" :

[=BYekan][=arial]خوشبختی یک حس درونی است...

« اگر خوشبختی را در بیرون جستجو کنید، در شرایط سخت، حتما بدبخت خواهید بود

و در شرایط خوب هم شما خوشبخت نیستید بلکه این شرایط است که خوب است»

«اگر با وجود شرایط سخت، باز هم احساس خوشبختی کردید، آن‌گاه به [=BYekan][=arial]خوشبختی پایدار[=BYekan][=arial] دست یافتید»

(حجت الاسلام نخاولی)

آرامش و سعادتمندیتون رو آرزومندم :Gol:

زندگی قصه ی تلخسیت

سوال:
دختری هستم که میزان تحصیلاتم دکتری است، با پسر عمه ام که کارشناسی دارد و در شرف ورود به کارشناسی ارشد است، ازدواج کرده ام همسرم درآمدش از من کمتر است، و در عین حال حرفهای دروغی هم به من گفته،از ازدواج خودم پشیمانم، و احساس خوشبختی نمی کنم، خیلی از اطرافیان این را به من می گویند، احساس افسردگی می کنم، در عین حال اخلاق شوهرم خوبه و مرد شریفی است، ولی نمی دانم با این روحیه خودم چه کار کنم؟

پاسخ:
برای حل این موضوع دو تصور و تفکر را می توان بیان کرد:
1. شما قصد دارید این مشکل را قبول کرده و برای حل آن اقدام کنید و بپذیرید و برای جبران آن تلاش کنید.
این تفکر یک سری الزاماتی دارد و می توان با مقداری تغییر در رویکرد شناختی، رفتاری اقدامات مثبتی را انجام داد.
و تا زمانی که این مبنای فکری و شناختی در ذهن شما سمت و سوی تلاش برای تغییر را نداشته باشد، هر گونه ارائه راهکار و توصیه از طرف شخص مشاور شاید مفید واقع نشود.
در حقیقت یک اصلی در مباحث مشاوره مطرح است که اگر کسی تمایلی به حل مشکل نداشته باشد، مشاوره موثر نخواهد شد.
پس شما بهتر است این موضوع را با خودتان حل کنید، تا بتوان قدم های مثبتی را برداشت.
2. تصورو نگاه شما به زندگی به این صورت است که نمی خواهید با این وضعیت موجود راه حلی برای مشکل داشته باشید در حقیقت عدم تحمل به شرایط حاضرکنونی و عدم علاقه به ادامه زندگی با شخص مورد نظر.
باز در این صورت نیاز است که شما به یک زوج درمان حرفه ای در مراکز مشاوره مراجعه کنید تا این تصمیم بر اساس منطق درست شکل بگیرد.
اما تصور بنده این است که چون شخص فهمیده و صبوری هستید و توانایی حل مشکل و گذر از بحرانها را دارید، لذا جای امیدواری است که مشکل حل شود.
برای اینکه بحث به صورت مفصل و دقیق مطرح شود و راهکارها مناسب با شرایط کنونی ارئه شود، جا داشت که نکات بیشتری از اطلاعات در اختیار ما قرار می گرفت تا می توانستیم بهتر راهنمایی کنیم:
مثلا: مشکلات رفتاری، اخلاقی، ارتباطی و خانوادگی و فردی و... باید دقیق بیان می کردید.
و نکات منفی خاصی هم بیان نشده، فقط بحث عدم علاقه، و فاصله تحصیلی و سنی و نگاه دیگران
ضمنا شما به خصوصیات مثبت این فرد فقط به یک مورد اشاره کرده اید و این باعث شده ما به صورت کلی پاسخ دهیم.
اما در عین حال برای حل این مشکل می توان چنین پیشنهادهای ارائه داد:
1. باید یک شناخت کاملی از سبک زندگی واقعی و صحیح را برای خودتان مسجم کنید.
یکی مدلی که بر اساس محبت و علاقه، صبر، تقوی، اخلاص، ارتباط بیشتر با خدا، امید و رضایت خدا باشد.
گاهی سبکی را تعریف می کنیم که بیشتر غیر واقعی و یا بر اساس خیال هست، و همین موضوع در رفتار اثر می گذارد و شخص نمی تواند تصمیم درستی را بگیرد.
اگر زندگی بر اساس منیت، فخر و رضایت مردم و ... چنین مبنای شناختی به ادامه روند زندگی آسیب می زند و آرامش را از شخص می گیرد.
پس اگر مدل سبک زندگی شما رضایت الهی باشد، می توان در برخی از موارد اغماض کرد و تحمل را بالا برد و توکل را زیاد کرد، این یقیینا باعث کمال شما خواهد شد، سیر بندگی نیز بر این اساس همین بنیان نهاده شده است.
2. این شرایط حاضر را می توان با اندکی صبر و تحمل جبران کرد.
مساله فاصله تحصیلی را می توانید کمک کنید که او هم دکتری بگیرد( چه اشکالی دارد، مگر غیر از این است که زن و مرد می خواهند به کمال یکدیگر کمک کنند و باید هم این جوری باشد، این کاربزرگترین اجر الهی را دارد و اتفاقا زندگی با این روش خیلی شیرین و لذت بخش خواهد بود)
3. تصور نکنید که اگر با یک شخص دیگری ازدواج می کردید، اصلا مشکلی نداشتید، شاید فردی حتی شاید سن بیشتر، و حتی دکتری هم داشت،
ولی یک سری اخلاق نا مناسبی داشت و شما را اذیت می کرد، و مانع پیشرفت شما می شد، آن موقع چه کار می کردید؟!
4. به وجوه مثبت همسرتان خیلی تمرکز کنید و در صورت امکان هم کمک کنید نکات منفی خودشان را اصلاح کنند.
ضمنا به رفتارهای منفی خودتان هم فکری بکنید( شاید ایشان هم از برخی رفتارهای منفی شما خیلی خوشش نمی آد و اعتراض هم نمی کند)
5. زندگی را باید ساخت، و همین تحمل سختی هاست که زندگی را می سازد و باعث تکمیل و نششاط آن می شود.( آجر اگر در کوره تحمل حرارت را نکشد، پخته نمی شود)
6. به نگاه مردم اصلا اهمیت ندهید، اگر منتظر قضاوت مردم باشید ، طعم خوش زندگی را نخواهید چشید.
7. به این فکر کن که خیلی شرایط ازدواج را ندارند( ببین چه قدر احساس خستگی و تنهایی می کنند)
8. اشکالات رفتاری و اخلاقی همسر را در یک فضای عاطفی به همدیگر مطرح و بیان کنید، تا تبدیل به کینه و نفرت نشود.
9. باز اگر مطالب مفید نشد و نتوانستید با خودتان این موضوع را حل کنید به یک مشاور متخصص و متعهد و با تجربه مراجعه کنید تا این موضوع به صورت ریشه ای بررسی شود.
10. سعی کنیم موفقیت های خودمان را از آن لطف خدا بدانیم، و الا تکبر و غرور انسان را ذلیل می کند.[1]

[1]. سايت انجمن گفتگوي ديني، انجمن مشاوره، كارشناس: نشاط‌ : تاريخ:94/11/12

موضوع قفل شده است