خاطرات پر احساس یک آزاده

تب‌های اولیه

2 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
خاطرات پر احساس یک آزاده

[h=3]پای صحبت حسن ذریه زهرایی از اسارت تا آزادی[/h]
[h=2]حسن ذریه زهرایی متولد سال 1341 و کارمند اداره پست ایران است. او 2 دختر دارد. این آزاده قصه اسارت تا آزادی اش را این گونه روایت می کند:[/h]

[h=2]سه روز تا شروع رسمی جنگ[/h] من ساکن قصر شیرین کرمانشاه بودم. سال 59 بود و هنوز سه روز به آغاز جنگ باقی مانده بود که بمباران و حملات توپخانه در شهرهای مرزی شروع شد. به همین دلیل خیلی از مردم ازجمله کسبه شهر که امکان رفتن از شهر را داشتند آنجا را ترک کردند؛ اما عده دیگری که امکان رفتن نداشتند و یا نخواسته بودند شهر را ترک کنند در قصر شیرین ماندند.
با شروع جنگ صدام علیه ایران، به عنوان نیروی مردمی برای کمک کردن به همشهریانم در شهر ماندم. قسمت عمده شهر از سکنه خالی شده بود اما تعدادی از مردم هنوز مانده بودند و متأسفانه آب، برق و آذوقه نداشتند. ما با همکاری معاون فرمانداری و امام جمعه قصر شیرین، از جاهایی که معاون فرمانداری می دانست موتوربرق آوردیم. سپس با کمک چند جوان دیگر تعدادی از نانوایی هایی را که تعطیل بودند باز کردیم و شروع کردیم به نان پختن برای مردم.
حدود 6 ماه را در زندانی در اطراف بغداد اسیر بودیم و هیچ کس از ما خبری نداشت و درواقع جزء مفقودین محسوب می شدیم
جنگ که شروع شد شهر در محاصره قرار گرفت و دیگر از هیچ جا به مردم آذوقه نمی رسید. البته از همدان و کرمانشاه کمی آذوقه برای مردم می رسید ولی برای همه کافی نبود و علاوه بر آن به دلیل خطرات زیاد، این کمک ها همیشگی نبود. به همین دلیل من و تعدادی دیگر برای کمک کردن در شهر ماندیم. در آن زمان ماشین اداره دستم بود و ما کمک رسانی به مردم را تقریباً تا چهارم مهرماه ادامه دادیم. در این مدت کوتاه عراقی ها کاملاً شهر را محاصره کردند و وارد شهر شدند.
[h=2]آغاز آزادگی[/h] همین که عراقی ها وارد شهر شدند جوانان را به اسارت گرفتند همراه با سه نفر دیگر از شهر خارج شدیم. هیچ کاری از دست ما برنمی آمد چون نه نیروی نظامی بودیم که برای چنین روزهایی آموزش دیده باشیم و نه اسلحه ای به همراه داشتیم. من در مسیری که فکر می کردم نیروهای عراقی در آنجا حضور ندارند رانندگی کردم و قصد داشتیم از قصر شیرین خارج شویم که بین راه فهمیدیم عراقی ها، همه جا را اشغال کرده اند و به این ترتیب اسیر شدیم.
حدود 6 ماه را در زندانی در اطراف بغداد اسیر بودیم، هیچ کس از ما خبری نداشت و درواقع جزء مفقودین محسوب می شدیم. بعد از مدتی با اعتصاب غذا و اعتراض هایی که کردیم ما را به اردوگاه موصل 1 منتقل کردند. در زمان اسارت ما تنها همین زندان در موصل وجود داشت اما بعد از مدتی که تعداد اردوگاه ها زیاد شد، نام این زندان را موصل 1 گذاشتند و همه دوران اسارت ما در همان اردوگاه گذشت.

[h=2]خانواده چشم انتظار[/h] اسارتم 9 سال و 11 ماه طول کشید. من قبل از اسارت متأهل بودم و یک دختر سه ماهه داشتم. همسرم در مدتی که مفقود بودم تلاش های زیادی برای باخبر شدن از وضع من کرده و حتی با پدرم و برادرش تا سرپل ذهاب آمده بودند؛ اما متأسفانه نتوانسته بودند نشانی از من پیدا کنند و تنها از گوشه و کنار شنیده بودند که اسیرشده ام؛ اما آن ها به این اخبار اطمینان نکردند چون نه منبع موثقی داشت و نه خودشان باور می خواستند باور کنند. بعد از حدود 7 ماه که نامه ای از من به دستشان رسیده بود مطمئن شدند که اسیرشده ام.
[h=2]نقش همسر یک آزاده[/h] همسرم نهایت همکاری را با شرایط من داشت. چون وقتی کسی 10 سال سرزندگی اش نباشد مشکلات زیادی به وجود می آید. علاوه بر آن همه وسایل زندگی من در قصر شیرین بود که در بمباران و حملات رژیم بعث عراق از بین رفته بود. همسرم تنها با یکدست لباس و دختر سه ماهه مان، خودش را با سختی های زیاد به تهران رسانده بود.او با فداکاری تمام، این سال های سخت را تحمل کرد و بعد از آزادی من هم همچنان کمک حالم بود. او فضای خانه را آرام نگه می داشت و در کارها با من همفکری می کرد تا اهمیت نقشم در زندگی را یادآوری کند.
من او را شناختم و دیدم دختر همراه او، همان دختری است که توجه مرا جلب کرده بود و درواقع من فرزند خودم را دیده بودم
[h=2]جاذبه پدر فرزندی[/h] اولین برخوردم با دخترم که درواقع نمی دانستم دخترم است، زمانی بود که ما با اتوبوس به طرف بیت رهبری می رفتیم. اتوبوس به دلیل ازدحام جمعیت و ابراز احساسات مردم تقریباً متوقف شده بود. من هم از پنجره داشتم به جمعیت نگاه می کردم و به ابراز احساسات مردم پاسخ می دادم که دختر کوچکی که بر دوش مردی نشسته بود، توجهم را جلب کرد. شاید باورتان نشود ولی از بین آن جمعیت زیاد، تنها نگاهم روی آن دختر کوچک ماند. نرسیده به سه راه جمهوری آن مرد را دوباره دیدم که به اتوبوس نزدیک شد و ناگهان او را شناختم. او برادرم بود و آن دختر کوچک روی دوش هایش همان دخترم بود که آخرین بار در سه ماهگی او را دیده بودم.
برادرم با پرس و جوی زیاد فهمیده بود من در کدام ماشین هستم و خود را با سختی زیاد از بین جمعیت به اتوبوس رسانده بود. من او را شناختم و دیدم دختر همراه او، همان دختری است که توجه مرا جلب کرده بود و درواقع من فرزند خودم را دیده بودم. دخترم را از پنجره اتوبوس به داخل کشیدم و محکم بغلش کردم و دوباره او را به برادرم سپردم. هیچ وقت آن لحظه را فراموش نمی کنم.
[h=2]اصول زندگی یک آزاده[/h] صبوری در مشکلات و سختی ها، تفکر در کنار مشکلات، تحمل حرف های بی شمار و مشورت کردن ازجمله اصولی است که باعث موفقیت زندگی من شده است. به یاد دارم شهید ابوترابی در زمان اسارت در اردوگاه هم ازلحاظ روحی و هم جسمی به ما می رسید. بعد از اسارت، من هم تلاش کردم همان رفتارها را در زندگی در پیش بگیرم که به نظرم تا حالا عملکرد قابل قبولی داشته ام.
گاهی لازم است آدم با یک دوست مشورت کند. چون دوستان واقعی در بسیاری از مواقع شرایط را درک می کنند و تلاش می کنند بهترین راه ها را نشانمان دهند و یا به هر روشی به ما کمک کنند. مثلاً من با دوستان آزاده ام روابط بسیار صمیمی تری نسبت به افراد فامیل دارم چون ما شرایط روحی همدیگر را درک می کنیم و به وضعیت زندگی هم آگاه تریم. به همین دلیل ما در همین راستا تشکلی به نام آزادگان را به راه انداخته ایم تا برای رفع مشکلاتمان به یکدیگر کمک کنیم.

با سلام

نامه سردار سلیمانی به احمد یوسف‌زاده

سرلشکر قاسم سلیمانی پس از خواندن کتاب «آن بیست و سه نفر» نامه‌ای برای احمد یوسف‌زاده نویسنده کتاب نوشته است.

به گزارش تسنیم؛ سرلشکر قاسم سلیمانی پس از خواندن کتاب «آن بیست و سه نفر» نامه‌ای برای احمد یوسف‌زاده نویسنده کتاب نوشته است.

متن نامه به این شرح است:

بسم الله الرحمن الرحیم

مِنَ المُؤمِنینَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَیهِ فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن یَنتَظِرُ وَمابَدَّلوا تَبدیلاً

احمد عزیزم؛ تقریظ و تحسین رهبر عزیزمان مرا تشویق به خواندن کتابت کرد و پس از قرائت آن به مقامت غبطه خوردم و افسوس، که در کارنامه‌ام یک شب از آن شبها و یک روز از آن روزهای گرفتار در قفس را ندارم. شماها عارفان حقیقی و عابدان به عبودیت رسیده‌ای هستید که به عرش رسیدید، ای‌کاش در همان بالا بمانید. چه افتخار آمیز است ربانیون بر منبر نشسته، تربیت یافتگان منابر خود را به تماشا بنشینند. چه زیباست جوانان جویای کمال، کودکانِ کمال‌یافته در قفس دشمن را ببینند.

ای‌کاش سفیرانِ در قصرهای مجلل نشسته کشورمان، این سفیران در قفس گرفتار شده را ببینند و چگونه سفیر بودن را بیاموزند.

احمد عزیز؛ وقتی کتابت را خواندم ناخودآگاه صحنه اسارتی در مقابل دیدگانم مجسم شد و به‌یاد آن اسیر، بر کتاب این اسیر، اشک ریختم، یاد قهرمان اسارت که اسارت را به اسیری گرفت.

بانوی معظمه خسته‌ای که با مجروحیت دل و جسم، در حالی که سر برادران، برادرزاده‌ها و فرزندان خود را بالای نی جلوی چشم داشت و ده‌ها زن و کودکِ اسیرِ هرروز کتک‌خورده را در طول هزاران کیلومتر پیاده و یا بر شتر برهنه نشسته، سرپرستی می‌کرد، در عمق قرارگاه دشمن بر هیبت او شلاق زد و با بیانی که خاطره پدرش علی(ع) را در یادها زنده کرد همانند شمشیر برنده برادرش عباس بر قلب دشمن فرود آورد و با جمله "مارأیت الّا جمیلاً" عرش را گریاند و بشریت را تا ابد متحیر عظمت خود ساخت.

به کرمانی بودنم افتخار می‌کنم، از داشتن گوهرهایی همچون «شهسواری» که فریاد "مرگ بر صدام، ضد اسلام" را در چنگال دشمن سر داد و نشان داد به‌خوبی درس خود را از مکتب امام سجاد(ع) آموخته است و «امیر شاه‌پسندی» که بر گوشت‌هایِ بر اثر شلاق فروریخته او اطو کشیدند و «احمد یوسف‌زاده»، «زادخوش»، «مستقیمی»، «حسنی» و ... که از اسارت عظمت آفریدند.

در پایان درود می‌فرستم برمردی که به‌احترام شما و همه مجاهدین و شهدا، قریب سی سال چفیه یادگار آن روزها را به گردن آویخته تا عشق به این راه و مرام و فرهنگ را به همه یادآوری کند و بر هر نوشته شما بوسه می‌زند و در بالاترین جایگاه فقاهت، حکمت و اندیشه، زیباترین کلمات را نثارتان می‌کند. چقدر مدیون این مردیم و بدون او تاریکیم. خداوندا؛ وجودش را برای ایران و اسلام حفظ بفرما.

قاسم سلیمانی

هفدهم اردیبهشت 94