زندگی کردن با خواهر شوهر

تب‌های اولیه

27 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
زندگی کردن با خواهر شوهر

با سلام من دو سالی هست که ازدواج کردم ویک سال میشه که خواهر شوهرم که از من هفت سال بزرگتره وبی سرپرست هم هست با ما زندگی میکنه دختر بدی نیست اما یه مشکلی که هست اینکه اگه دلخوری بین ما پیش بیاد سریع میره به خواهرشوهرای دیگم میگه ومن ناخوداگاه بینشون بد میشم که اصلا حقم نیست و به شدت ناراحت میشم .من خیلی مراعاتش رو میکنم ولی دلخوری بین دونفر که باهم زندگی میکنن چیز طبییعیه.بعضی وقتا میگم این شرایط که قابل تغییر نیست پس بهتره این موضوع رو بپذیرم و خودمو اذیت نکنم.عاجزانه در خواست کمک دارم .درضمن حرف زدن راجع به این موضوع باهاش فاییده ای نداشته کار خودش رو میکنه

با نام و یاد دوست





کارشناس بحث: استاد راهنما

maf;766485 نوشت:
با سلام من دو سالی هست که ازدواج کردم ویک سال میشه که خواهر شوهرم که از من هفت سال بزرگتره وبی سرپرست هم هست با ما زندگی میکنه دختر بدی نیست اما یه مشکلی که هست اینکه اگه دلخوری بین ما پیش بیاد سریع میره به خواهرشوهرای دیگم میگه ومن ناخوداگاه بینشون بد میشم که اصلا حقم نیست و به شدت ناراحت میشم .من خیلی مراعاتش رو میکنم ولی دلخوری بین دونفر که باهم زندگی میکنن چیز طبییعیه.بعضی وقتا میگم این شرایط که قابل تغییر نیست پس بهتره این موضوع رو بپذیرم و خودمو اذیت نکنم.عاجزانه در خواست کمک دارم .درضمن حرف زدن راجع به این موضوع باهاش فاییده ای نداشته کار خودش رو میکنه

با عرض سلام و ادب خدمت شما خواهر گرامی
امیدوارم نکاتی که خدمتتون عرض میکنم راهگشا باشد
قبل از هرنکته ای شما و همسرتون باید بدانید کار بسیار زیبایی را انجام می دهید اینکه انسان شخصی را که سرپرستی ندارد جای دهد بسیار کار پسندیده ای هست و انشاءالله به خاطر این عمل خداپسندانه توشه خوبی را برای خود در آخرت رغم می زنید.
البته همچنانکه فرمودید دختر خوبی است مایه امیدواری می باشید پیشنهاد بنده این است که سعی نمایید رابطه خود را با ایشان بهتر نمایید و از مهارتهای جلب محیت دیگران استفاده نمایید که عبارتند از :
راههای جلب محبت:

  1. آراستگی ظاهر
  2. نرم و ملایم بودن
  3. خود را محترم دانستن و به دیگران احترام گذاشتن
  4. حق شناسی و تشکر از دیگران
  5. آغاز به سلام
  6. گذشت از لغزشهای دیگران
  7. هدیه دادن
  8. اظهار کردن دوستی خود به دیگران
  9. تواضع و فروتنی
  10. به جای عیب جویی از دیگران به اصلاح عیبهای خود پرداختن
  11. سکوت به موقع و حرف زدن به موقع و گوش دادن به موقع
  12. پرهیز از منت گذاشتن
  13. ایمان و عمل صالح
  14. همدردی با دیگران همراه با صداقت نه تظاهر
  15. خوشرویی
  16. کارگشایی و خیر خواهی برای دیگران

مهارتهای اثرگذاری بر دیگران

  1. محبت و صمصمیت
  2. برخورد با نشاط
  3. آغاز مثبت
  4. شنونده خوب بودن
  5. ارج گذاری
  6. رفتار مطلوب
  7. هدیه دادن
  8. گفتار زیبا
9.تبلیغ عملی

ادامه دارد ...

...ادامه:
در ضمن درک کردن شما ایشان را بسیار اهمیت دارد
سعی نمایید در ضمن عمل به نکات فوق بی تفاوت باشید
از عوامل بهبود زودرنجی استفاده نمایید که عبارتند از:

  1. پایین آوردن انتظارات
  2. در نظر گرفتن شرایط طرف مقابل
  3. در نظر گرفتن رفتارهای جایگزین
  4. محاسبه شبانه ، مراقبه روزانه ، مشارطه(تشویق در صورت موفقیت و تنبیه در صورت عدم موفقیت)
  5. در نظر گفتن الگوهای موفق از علما و شهدا
  6. توج به معنویت
  7. تقویت اراده

نکته ای دیگر:در ضمن بهبود رابطه خود با ایشان به صورت غیر مستقیم ایشان را متوجه اشتباهاتش که یکی از آنها همین انتقال دلخوری به دیگران است بکنید البته به خاطر اینکه ایشان بزرگتر از شما است بهتر است از واسطه استفاده نمایید البته به گونه ای نباشد که بفهمد شما این درخواست را داشته اید.
در ضمن توجه بیشتر شما و ایشان به معنویت و امور معنوی دل شما و ایشان را رقیقتر می کند که همین امر تنش ها را کمتر می کند
در پناه قرآن و عترت موفق باشید
یا علی
در پناه قرآن و عترت موفق باشید
یا علی

maf;766485 نوشت:
با سلام من دو سالی هست که ازدواج کردم ویک سال میشه که خواهر شوهرم که از من هفت سال بزرگتره وبی سرپرست هم هست با ما زندگی میکنه دختر بدی نیست اما یه مشکلی که هست اینکه اگه دلخوری بین ما پیش بیاد سریع میره به خواهرشوهرای دیگم میگه ومن ناخوداگاه بینشون بد میشم که اصلا حقم نیست و به شدت ناراحت میشم .من خیلی مراعاتش رو میکنم ولی دلخوری بین دونفر که باهم زندگی میکنن چیز طبییعیه.بعضی وقتا میگم این شرایط که قابل تغییر نیست پس بهتره این موضوع رو بپذیرم و خودمو اذیت نکنم.عاجزانه در خواست کمک دارم .درضمن حرف زدن راجع به این موضوع باهاش فاییده ای نداشته کار خودش رو میکنه

سلام ...
من یه تجربه بگم واست ...
مامان من این وضعیت رو 15 سال تحمل کرد!!!
البته اون زمان عمه م کوچیک بود... ولی خب زندگی با مادرشوهر و خواهرشوهر...
اونم درصورتی که بچه های دیگه هیچ مسئولیتی قبول نکردن و مامان و بابای من مسئولیتشونو تا15 سال قبول کردن
و حتی الانم که ماها بزرگ شدیم و اونا جدا زندگی میکنن
ولی بازم بابام از همه بچه هاش بیشتر بهش میرسه
بااینکه اون زمان من می دیدم آزارایی که مامان بزرگم میداد و با وجود بچگی م از وجود مامان بزرگم حرص میخوردم
چون همیشه یه مشکلی درست میکرد و کلا مادرشوهر بدجنسی بود
ولی با تمام اینا مامان و بابام واقعا ندید میگرفتن و هرکاری از دستشون بر می اومد میکردن...
اون زمان عمه م شاید دبیرستان یا راهنمایی بودو ماها دو سه ساله ...
ولی مامانم میگفت قبل اینکه لقمه برای شماها بگیرم واسه اون میگرفتم که احساس یتیمی نکنه ...
الانم عمه م بابامو واقعا یه جور دیگه دوس داره، مامان بزرگمم بااینکه هنوزم گاهی رفتارایی میکنه که خب ادمو دلگیر میکنه ولی بازم بابام بین بچه هاش یه چیز دیگه ست ...
چون تنهاکسی که زحمتشو نکشید ولی اون مسئولیتشو قبول کرد بابامه!!!
الان به نظرم برکتی که زندگی مون داره از همین تحمل کردناست ...
به نظرم هرکسی نون دلشو میخوره واقعا...
چون هرکی به جای مامانم بود خسته میشد هرکی به جای بابام بود میگفت پس مسئولیت بقیه چی؟ ولی اینا نه تنها قبول کردن بلکه زمانی که کدورتی پیش می اومد نادیده میگرفتن ...
شمام مطمئن باش اینکه همچین چیزی رو قبول کردی که هرکسی حاضر به پذیرفتنش نیس و بگذری از چیزایی که پیش میاد مطمئن باش پیش خدا گم نمیشه ... شاید نتیجه شو الان نبینی ولی چند سال دیگه مطمئنا خواهی دید :Gol:

سلام ممنون ترگل عزیزم .حرفات واقعا دلگرمم کرد

[="Navy"]

maf;767454 نوشت:
سلام ممنون ترگل عزیزم .حرفات واقعا دلگرمم کرد

سلام
چرا شرایطی پیش نمیارید که خواهرشوهرتون ازدواج کنه؟
البته غیر مستقیم,چون اگه بفهمه شما برای ازدواجش تلاش می کنیدشاید فکر کنه میخوایید از سر بازش کنید[/]

maf;767454 نوشت:
حرفات واقعا دلگرمم کرد
سلام و عرض ادب ، خسته نباشید، به نظر بنده بهتره به فکر نتیجه (مطلوب)نباشید ، چون اگه به نتیجه ای که فکر می کنید نرسید خیلی سرخورده می شوید، به این فکر کنید که او هم با همه خصوصیات منفی و مثبتش عضوی از خانواده است ، و تنها به یک خصوصیت منفی اش فکر نکنید بلکه خصوصیات مثبتش رو هم مرور کنید.

با سلام

متاسفانه چون دیدگاه غالب امروزی جامعه ما ، دیدگاهی نیست که بشه برپایه منطق ، عقل ، و اندیشه قیاسش کرد نه نمیشه. دیدگاه های امروزی بین خانواده های ما ، پرپایه احساسات بچه گانه هست. مادر شوهر یا خواهر شوهر و عروس ، ازش دو قطبی ساخته ایم که وقتی به هم میرسن ، انگار در صحنه نبرد مسلحانه رسیدیم. واین وسط شوهر هست که باید فدا بشه و نه عروس راضی خواهد شد و نه خواهر شوهر ها.
اگه خواستید بپذیرید باید دوتا آپارتمان کنار هم تو یه مجتمع باشه حداقل . و زندگی اونها و شما جدا باشه

راستش خواستگاراش مناسب نیستن

خواستگاراش مناسب نیستن والبته ایشون بسیار مشکل پسندن!!

مادربزگتونم 15 سال با شما زندگی میکردن؟ ببخشید این سوال روپرسیدم آخه یه جور دلگرمیه که بدونم کسایی مثل من هستن و تحمل کردن

[="Purple"]

maf;767454 نوشت:
سلام ممنون ترگل عزیزم .حرفات واقعا دلگرمم کرد

سلام .... هدفم از مطرح کردنش همین بود خوشحالم به این مقصود رسیدم....
maf;767490 نوشت:
مادربزگتونم 15 سال با شما زندگی میکردن؟

بله ... البته ایشون تنها نبودن ... غیر از عمه کوچیکم یه عمه دیگه مم تا زمان عروسی شون با ما بودن ...
البته خونه مون دوطبقه س ولی خب جدای کامل نیست و تقریبا انگار باهم بودیم فقط اندازه چندپله فاصله بود...
اتفاقا صبح چندلحظه ای یاد اون روزا افتادم چون اخراش دیگه من دبیرستانی شده بودم و واقعا از کارای مامان بزرگم و صبر ایوب پدرومادرم به تنگ اومده بودم و هنوزم گاهی فک میکنم چه جوری میتونستن تااین حد؟؟؟
به هرحال میگم که نتیجه شو هرروز توی زندگیشون میبینن ومطمئنا راه دورنمیره:Cheshmak:[/]

مادر بزرگتونم 15 سال با شما زندگی میکردن؟ببخشید این سوال رو پرسیدم چون اینجوری قدرت تحملم بیشتر میشه که مثل من و حتی تو شرایط بدتر از منم هستن

ممنون عزیزم خیلی کمکم کردی

[="Purple"]

maf;767503 نوشت:
ممنون عزیزم خیلی کمکم کردی

خواهش میکنم... خوشحالم تونستم کمکی کنم:ok:
ان شالله که ایشونم زودتر خواستگار برازنده ای پیدامیکنن و شماهم زودتر اجر صبرو کارخیری که درحق دیگری کردین تو زندگیت میبینی:ok:[/]

maf;766485 نوشت:
با سلام من دو سالی هست که ازدواج کردم ویک سال میشه که خواهر شوهرم که از من هفت سال بزرگتره وبی سرپرست هم هست با ما زندگی میکنه دختر بدی نیست اما یه مشکلی که هست اینکه اگه دلخوری بین ما پیش بیاد سریع میره به خواهرشوهرای دیگم میگه ومن ناخوداگاه بینشون بد میشم که اصلا حقم نیست و به شدت ناراحت میشم .من خیلی مراعاتش رو میکنم ولی دلخوری بین دونفر که باهم زندگی میکنن چیز طبییعیه.بعضی وقتا میگم این شرایط که قابل تغییر نیست پس بهتره این موضوع رو بپذیرم و خودمو اذیت نکنم.عاجزانه در خواست کمک دارم .درضمن حرف زدن راجع به این موضوع باهاش فاییده ای نداشته کار خودش رو میکنه

سلام. بهش بگو، این سری چقلی کردی، یا جای منه توی این خونه یا جای تو :gun: حالا نری اینجوری کنی :samt:

یک حقیقتی که هست، انسان همیشه یک سری سختیها توی زندگیش داره. هر کس در حدّ وسعش یه امتحانی رو خدا نصیبش میکنه.

:mohandes: فکر نکن ایشون که بره دیگه مشکلی نیست. اصلاً آدم وقتی تمام مشکلاتش رو دفع میکنه، تازه اسیر یکنواختی زندگی و افسردگی میشه :fekr: پس اون حالت آرمانی که هیچی باعث ناراحتی نشه، یا کمتر چیزی باعث ناراحتی بشه، واقعاً پیش نمیاد، مگر در یک صورت، که اون صورت هم خیلی سخته(:koodak:) من که با وجود اینکه دوست دارم، بیخیالش شدم. :makhfi: بگم چیه؟ نه دیگه نمیخواد. میگم که خیلی سخته. بیخیال شو. :paresh: باشه حالا که اصرار میکنی، این روش، روش صعب و دشوار توکله. البته مثل قله ایه که وقتی بهش رسیدی که خیلی زیبایی و آرامش می بینی، ولی خب تا بیایم برسیم به قله... :khobam:بر این مبنا، البته تا جایی که بنده با این عقل ناچیزم فهمیده ام، شما باید بگی "خدایا من توی همه چیز با تو معامله کردم. اگر خوبی ببینم شاکرتم و اگر بدی ببینم هم، مطمئنم که براش یک جبران عالی داری، پس باز هم شاکرت هستم."

:Doaa:

بنا به این روش، تا جایی که لازمه از حقمون دفاع می کنیم، ولی اگر نتونستیم حقمونو بگیریم، آرامش داریم و می دونیم خدا سر جای حق نشسته. این خو و خصلتیه که توی معصومین هست، و توی عصر معاصر هم معدودی دارندش، مثلاً توی سیرۀ شهدا زیاد دیده میشه. آدم وقتی به این سطح رسید و چنین اعتمادی به خدا کرد، واقعاً آرامش پیدا می کنه. :Labkhand: ولی خب اکثریت ما، به خدا میگیم: "خدا جون تو بلد نیستی(:khandeh!:) وایسا عقب بذار من درستش کنم"! به زبون نمیاریم، ولی قلبمون اینو میگه.

خب در قبال رفتار ایشون، اینجا برای من سؤاله که اولاً شما چطور خواهرشوهرهایی دارید؟ عاقلن یا نه؟ متوجه هستن که خانمها در افزایش میزان پیازداغ و شکایتهای آنی، زبردست هستن یا خیر؟

:gholdor: و بعلاوه وقتی ایشون شکایت می کنه، اونها به روی شما میارن یا نه؟ (تازه اطلاع دارن نشستن پای غیبت حرامه یا نه :Esteghfar:) وقتی ایشون میره شکایت می کنه اونها چه می کنند؟ اینکه می فرمایید «من ناخودآگاه بینشون بد میشم» برداشت شماست یا سخنی که اونها مستقیم یا غیرمستقیم به گوشتون رسوندن؟ آیا اونها با این خواهر خودشون صحبت نمی کنند که باید بیشتر باهاشون سازگار باشی؟ نصیحتش نمی کنند؟ فوری و بدون هیچ فکری ازش دفاع میکنن؟ :kill: بسته به شرایط، شما هم باید رفتارهای متفاوتی داشته باشید.

بنده توصیه می کنم که اگر شکایتهای ایشون روی اونها اثر سوء داره و باعث منفی شدن نگاهشون به شما میشه و شما واقعاً می خواید جبران کنید، اگر غیرمستقیم چیزی میگن، شما هم غیرمستقیم جوابشونو بدهید، یعنی اگر رفتارشون با شما سرد میشه، شما خوبیهایی صادقانه، و نه ریاکارانه یا منت گذارانه، به خواهر شوهرتون بکنید که اونها متوجهش بشن و بفهمن که خواهرشون شرایط واقعاً بدی نداره.

:birthday: :doosti:

اگر می بینید که مستقیم به شما اعتراض و از خواهرشون دفاع می کنند، شما سعی کنید خیلی منطقی و بدون اینکه حس کنن که منتی به سرشون بابت حضور خواهرشون در خونه تون دارید، از خودتون دفاع کنید، و بهشون توضیح بدهید که مسئله اونقدرها جدی نیست.

:shookhi:

در قبال "خواهر شوهر حاضر در منزل"تون، البته من فکر می کنم که شما باید یک چیزی رو در نظر بگیرید که استرس ایشون از شما به مراتب بیشتره. آدم هر چقدر هم پررو(:solh:) و کوه اعتماد به نفس باشه، سختشه که توی خونۀ خودش نباشه و به خصوص در مقام "خواهرشوهر حاضر در منزل" خار چشم عروسش باشه!:khejalati:چه بسا این رفتار ایشون ریشه در استرسش داشته باشه. هر دلخوری که پیش میاد، ایشون احتمالاً احساس میکنه که بیشتر از این نمیتونه توی خونه تون بمونه. :badbakht:

هر چی که باشه، شما توی خونۀ شوهر، سلطنتتون رو دارید :Norani: ممکنه گاهی خللی ایجاد بشه، ولی پشت شما گرمه. من از شرایط ایشون خبر ندارم، ولی قاعدتاً "نبودنِ جایی دیگر" باعث شده که زندگی در کنار عروس رو به جان بخره. حالا ممکنه شما بگی «یه چیزی هم بدهکار شدیم» :moteajeb: منظورم این نیست که شما یه چیزی هم بدهکارید، بلکه منظورم اینه که شما دقت کنید که یه زن باید به کجا برسه که قبول بکنه در کنار کسی بشینه که به طور طبیعی، سعی می کنه زیاد باهاش تصادم نداشته باشه، یعنی عروس و خواهرشوهر و همچنین مادرشوهر، کلاً اساس کارشون دوری و دوستیه. حالا اینکه ایشون به اینجا رسیده، به معنای اینه که احتمالاً جای دیگری براش متصور نیست که بره. اینو میخوام بگم که ایشون فوق العاده استرس همون جمله ای رو داره که اول پست براتون نوشتم. :khaneh: البته شما هم باید استرس اینو داشته باشید که مبادا اگر یه روز قرار شد ایشون از خونه تون بره، با قهر و چشم گریون بره. :cry:

خب آدم هم وقتی استرس داشته باشه، واکنشهای آشفته نشون میده. :dokhtar: به نظر من، سعی کنید به ایشون به صورت غیرمستقیم نشون بدهید که توی خونۀ شما جای کسی رو تنگ نکرده. :deldari: توی مرحلۀ بعد و به آرامش رسیدن ایشون، می تونید باز به طور مستقیم به ایشون بفهمونید که نباید حرفهای داخل خونه به بیرون درز کنه. مثلاً عروسی که راه به راه چقلی شوهرشو پیش خونوادۀ خودش بکنه، نمی تونه انتظار داشته باشه که خواهر شوهرش، همین سیستمو روی خودش پیاده نکنه :read: با چنین مانوری، فکر می کنم بتونید وضع رو اصلاح کنید. :frind:

شخصاً سعی کنید، استرسهای ایشونو درک کنید. به آسونی ببخشیدش تا ایشون هم شما رو به آسونی ببخشه. از شوهرتون به عنوان بهترین شاهد بر حسن رفتار خودتون با ایشون، استفاده کنید.:sibil: خواهر شوهرهاتون احتمالاً بعد از هر شکایت، یک نظرسنجی هم از ایشون میکنن :vamonde: و البته در صورت لزوم، از خودتون به صورت منطقی دفاع کنید. :Moshtagh:

موفق باشد:Bye:

به نظرم اگه مشکلی دارید برید به خودشون بگید و نه به همسرتون چون از اون ناحیه بخاری حاصل نمیشه
خودم هم همین تجربه رو با خانواده های پدری و مادری داشتم و دیدم که میگم

ممنون از راهنماییتون.خواهرشوهرام معمولین ن فرشتن ن هم شیطان .حرفاشون به صورت غیر مستقیم بهم میرسه .یعنی پیشیه شخص ثالثی مطرح میشه و ازاون طریق با خبر میشم

yalda solimani;767470 نوشت:
متاسفانه چون دیدگاه غالب امروزی جامعه ما ، دیدگاهی نیست که بشه برپایه منطق ، عقل ، و اندیشه قیاسش کرد نه نمیشه. دیدگاه های امروزی بین خانواده های ما ، پرپایه احساسات بچه گانه هست. مادر شوهر یا خواهر شوهر و عروس ، ازش دو قطبی ساخته ایم که وقتی به هم میرسن ، انگار در صحنه نبرد مسلحانه رسیدیم. واین وسط شوهر هست که باید فدا بشه و نه عروس راضی خواهد شد و نه خواهر شوهر ها.

چیزی که تجربه ی من نشون میده مطابق فرمایشات شما نیست حس مادر شوهر وعروس چیزی نیست که از گذشته تو مغزه ما فروکرده باشند واقعیتی گریز ناپذیره

من بودم تشویقش میکردم تمام وقتشو بره کلاسهای مختلف باهزینه خودم هم زمینه ی افزایش تعداد خاستگار فراهم میشدهم سرگرم میشد دست از سره من برمیداش هنرم یاد میگیره واسه خودش خوبه و و و و:natars:

maf;766485 نوشت:
با سلام من دو سالی هست که ازدواج کردم ویک سال میشه که خواهر شوهرم که از من هفت سال بزرگتره وبی سرپرست هم هست با ما زندگی میکنه

سلام
ببین گلم الان که دارم این حرف هارو مینویسم مامان بزرگم کنارم نشسته!
مادر من از وقتی که ازدواج کرد تا الان فقط 3 سال جدا از مامان بزرگم زندگی کرد.
مادر من با یه برادرشوهر و یه خواهر شوهر نزدیک بیست سال زندگی کرد. غذا پختن و لباس شستن و پذیرایی مهمون و ... با مادرم بود.
حتی پدرم سرویس دانشگاه رفتن عمه ام بود. در صورتی که من رو تو 4 سال تحصیلم فقط چند بار به دانشگاه برده و برگردونده!
پدرم همیشه یه حرف خیلی خوبی میزنه من سعی میکنم بهش عمل کنم."میگه مهمون حبیب خداست، حتی اگه یهودی هم باشه با روی خندون و زبون خوش ازش پذیرایی کن شاید بواسطه همون خدا گره ای از مشکلاتت رو باز کنه یا بلایی رو از سرت رد کنه"
شما هم هر کاری میکنی فقط برای رضای خدا انجام بده و صبر داشته باش. خدا هیچ کاری رو بدون جواب نمیذاره.

سلام.شما داخل یه خونه یه طبقه زندگی میکردین باهاشون یا دوطبقه؟؟

سلام شما داخل یه خونه یه طبقه زندگی میکردین باهاشون یا دوظبقه

[="Tahoma"][="Black"]

maf;768153 نوشت:
سلام شما داخل یه خونه یه طبقه زندگی میکردین باهاشون یا دوظبقه

سلام هردو!
ده سال تو یه طبقه کنار هم و ده سال هم تو دو طبقه که چند تا پله فقط فاصله مون بود.[/]

گناه داره شوهرش بدین اونم بره سر زندگیش

ازدواج بر هر درد بی درمانی دواست

موضوع قفل شده است