دلنوشته یک سرباز برای فرمانده
تبهای اولیه
خداحافظ فرمانده!
بیشتر بسیجیان او را «فرمانده» خطاب میکردیم و همیشه هم میگفت: «من فرمانده نیستم، من را برادر خطاب کنید»؛ به واقع عبدالرحیم فرمانده ادب، معرفت و صداقت بود.
از شهرستان ساری، جوانان دلباخته سالار شهیدان (ع) و فرزندان معنوی امام خمینی (ره) که گهوارهنشینان روزهای انقلاب بودند، اینروزها در دفاع از جبهه جهانی مقاومت بهسوی خط مقدم شتافتند و در جوار حرم شریف حضرت زینب کبری(س) و حضرت رقیه (س) به مبارزه با استکبار جهانی و دنیای کفر میپردازند.
17 آذر خبر شهادت چهار مدافع حرم مازندرانی در سوریه بر روی تلکس خبرگزاریها و سایتهای خبری استان قرار گرفت و همین مسئله گویای این بود که باری دیگر دیار علویان عطر و بوی شهدا به خود میگیرد.
شهر هنوز مملوء از عطر شهدای غواص است، هنوز مادران و خواهران شهدا، داغ برادر بر سینه دارند اما باری دیگر مردم این دیار خود را برای میزبانی هرچه شایستهتر از پیکر شهدای مدافع حرم آماده کردند.
عبدالرحیم فیروزآبادی از رزمندگان و مدافعان حرم حضرت زینب(س) بود که همزمان با سه شهید دیگر مازندرانی در دهه آخر ماه صفر در حین مبارزه با تروریستهای تکفیری به شهادت رسید.
شهید عبدالرحیم فیروزآبادی از جمله شهدایی بود که ارادت خاندان اهلبیت عصمت و طهارت را در دل داشت و همین ارادت موجب شد تا از خانه و کاشانه خود برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) به سوریه هجرت کند.
خبر شهادت فرمانده برای سرباز بسیار ناگوار است، تابستان سال 89 بود که برای گذراندن دوره 45 روزه تکمیلی به همراه جمعی از بسیجیان در گردان 105 امام حسین (ع) نامنویسی کردیم؛ همان روزهای ابتدایی آموزش تکمیلی در یکی از گردانهای امام حسین (ع) قرار گرفتیم که فرمانده آن «عبدالرحیم فیروزآبادی بود».
آفتاب داغ و سوزان تابستان سال 89 هنوز از یادمان نمیرود، تابستانی که باید زیر آفتاب سوزانش هر روز صبح در سپاه ناحیه شهرستان ساری به آموزشهای نظامی، تاکتیک، جنگ نوین، سلاحشناسی و... میپرداختیم.
صبح هر روز آفتاب نزده در سپاه ناحیه شهرستان ساری بهخط میشدیم تا فرمانده بیاید؛ هنوز چهره مهربان و خوشسیمای فرمانده از ذهنهایمان خارج نمیشود، فرماندهای که زودتر از همه مقابل بسیجیان حاضر میشد و حتی به ساعتهای عمر بسیجیان احترام میگذاشت.
«فرمانده نیستم، من را برادر خطاب کنید»
بیشتر بسیجیان او را «فرمانده» خطاب میکردیم و همیشه هم میگفت: «من فرمانده نیستم، من را برادر خطاب کنید»؛ به واقع عبدالرحیم فرمانده ادب، معرفت و صداقت بود که تنها از خود خاطرات شیرینی بر جای گذاشت.
عبدالرحیم دغدغه آموزش بسیجیان داشت و همیشه در کلاسهای تاکتیک، سلاحشناسی و آموزشهای نظامی با اشتیاق و صدایی بلند درس میداد تا صدایش به انتهای صف برسد. یادش بخیر؛ فرمانده از صبح تا بعد از ظهر در حال تدریس بود. حنجرهاش توان همراهی نداشت و بعضی از روزها با «سوت» بسیجیان را هدایت میکرد.
بسیجیان هیچگاه چهره خندان، دل مهربان و احترام عبدالرحیم را از یاد نمیبرند، چهرهای که ما همیشه از او به نیکی یاد میکنیم؛ چهرهای که هنوز برای ما معنای «فرمانده» را دارد.
اگرچه تکفیریها جسم فرمانده را هدف گلوله قرار دادند اما تفکر فرمانده، در سربازان تربیت یافته آن شهید والامقام باقی مانده و ادامه دهنده راه بزرگ فرمانده هستیم.
--------------------------------------
نامه علی به رهبر
این نامه رو که خوندم جیگرم آتیش گرفت خداوکیلی ما البته منظور خودمم خیلی بی معرفتیم اسم خودمون رو هم گذاشتیم ولایت مدار
او در نامه خود به رهبر معظم انقلاب نوشته است که :«آقاجان!بخدا دردهایی که میکشم به اندازه ی این درد که نکند کاری بر خلاف رضایت شما انجام داده باشم مرا اذیت نمیکند. مگر خودتان بارها علت قیام امام حسین(ع) را امر به معروف و از منکر تشریح نفرمودید؟مگر خودتان بارها نفرمودید که بهترین راه اصلاح جامعه تذکر لسانی است؟ یعنی تمام کسانی که مرا توبیخ کردند و ادعای انقلابیگری دارند حرف شما را نمی فهمند؟»
شهید علی خلیلی بعد از اتفاق آن شب نیمه شعبان که بر اثر پاره شدن شاهرگ گردنش به دلیل اصابت چاقو و ساعتها طول کشیدن بستری شدنش در یک بیمارستان به بستر بیماری افتاد؛ در طول این چند سال با هزینههای عجیب درمان مواجه شد به گونهای که خانواده او بخش قابل توجهی از سرمایه، خانه و وسایل زندگی خود را برای درمان او هزینه کردند.
متن کامل نامه شهید علی خلیلی به شرح زیر است:
سلام آقا جان!
امیدوارم حالتان خوب باشد. آنقدرخوب که دشمنانتان از حسودی بمیرند و از ترس خواب بر چشمانشان حرام باشد. اگر از احوالات این سرباز کوچکتان خواستار باشید،خوبم؛دوستانم خیلی شلوغش میکنند. یعنی در برابر جانبازی هایی که مدافعان این آب و خاک کرده اند،شاهرگ و حنجره و روده و معده من عددی نیست که بخواهد ناز کند… هر چند که دکترها بگویند جراحی لازم دارد و خطرناک است و ممکن است چیزی از من نماند…من نگران مسائل خطرناک تر هستم… من میترسم از ایمان چیزی نماند. آخر شنیده ام که پیامبر(ص) فرمودند: اگر امر به معروف و نهی از منکر ترک شود، خداوند دعاها را نمی شنود و بلا نازل میکند. من خواستم جلوی بلا را بگیرم.اما اینجا بعضی ها میگویند کار بدی کرده ام. بعضی ها برای اینکه زورشان می آمد برای خرج بیمارستان کمک کنند میگفتند به تو چه ربطی داشت؟!!مملکت قانون و نیروی انتظامی دارد!ولی آن شب اگر من جلو نمی رفتم، ناموس شیعه به تاراج میرفت ونیروی انتظامی خیلی دیر میرسید. شاید هم اصلا نمی رسید…یک آقای ریشوی تسبیح بدست وقتی فهمید من چکار کرده ام گفت : پسرم تو چرا دخالت کردی؟ قطعا رهبر مملکت هم راضی نبود خودت را به خطر بیندازی!من از دوستانم خواهش کردم که از او برای خرج بیمارستان کمک نگیرند، ولی این سوال در ذهنم بوجود آمد که آقاجان واقعا شما راضی نیستید؟؟ آخر خودتان فرمودید امر به معروف و نهی از منکر مثل نماز شب واجب است.آقاجان!بخدا دردهایی که میکشم به اندازه ی این درد که نکند کاری بر خلاف رضایت شما انجام داده باشم مرا اذیت نمیکند. مگر خودتان بارها علت قیام امام حسین(ع) را امر به معروف و از منکر تشریح نفرمودید؟مگر خودتان بارها نفرمودید که بهترین راه اصلاح جامعه تذکر لسانی است؟یعنی تمام کسانی که مرا توبیخ کردند و ادعای انقلابی گری دارند حرف شمارا نمی فهمند؟؟یعنی شما اینقدر بین ما غریب هستید؟؟رهبرم!جان من و هزاران چون من فدای غربتت. بخدا که دردهای خودم در برابر درد های شما فراموشم میشود که چگونه مرگ غیرت و جوانمردی را به سوگ مینشینید.آقا جان!من و هزاران من در برابر درد های شما ساکت نمی نشینیم و اگر بارها شاهرگمان را بزنند و هیچ ارگانی خرج مداوایمان را ندهد بازهم نمی گذاریم رگ غیرت و ایمان در کوچه های شهرمان بخشکد.
بشکست اگر دل من بفدای چشم مستت
سر خمَ می سلامت شکند اگر سبویی
فرارسيدن ايام سالگرد وفات حضرت محمد مصطفي(ص) و شهادت مظلومانه سبط اکبر پيامبر، امام حسن مجتبي(ع) و شهادت غريبانه هشتمين پيشواي معصوم، حضرت امام علي بن موسي الرضا(ع)، بر تمامي مسلمان تسليت باد.