تا کربلا... (روایت دلدادگی شهدا به امام حسین علیه السلام)

تب‌های اولیه

3 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
تا کربلا... (روایت دلدادگی شهدا به امام حسین علیه السلام)

بسم الله الرحمن الرحیم

تا کربلا...



روایت دلدادگی شهدا به حضرت امام حسین:doa(6): وشهدای کربلا

حسین:doa(6): عشق سرخ

بعد از هزار و سیصد و چند سال، هیچ از خود پرسیده ای که چرا (رزمندگان و شهدای ما) خود را راهیان کربلا نامیده ام؟! مگر آنان سر مبارک امام عشق را بر فراز نیزه ندیده اند؟!
مگر شفق را ندیده اند که چه سان در خون نشسته است؟ مگر بوی خون را نشنیده اند؟
... چرا بر علم هایشان نوشتند: «کُلُ یومِ عاشورا و کُلُ اَرض کَربَلا.»
مگر کربلا از سیطره ی زمان و مکان خارج است که همه جا کربلا باشد و همه ی روز ها عاشورا؟!
... آری، «کربلا قلب زمین است و عاشورا قلب زمان» یعنی اصلا کربلا مطلق زمین است و عاشورا مطلق زمان!
و راه های آسمان از اینجا آغاز می شود؛ از اینجا دروازه ای به عالم مطلق گشوده اند.
می پرسی از منتاهی چگونه می توان راهی به سوی نامنتاهی جُست!؟
این سرالاسرار خلقت است و گویی تقدیر این چنین رفته است که اسرار، به بهای سر باختن حسین:doa(6): فاش شود.
طُرفه خراباتی است این سیاره ی زمین، که از آن دروازه هایی به سویی نامنتاهی گشوده اند.
بگذار فاش گفته شود؛ آن که مسجود ملائکه است حسین:doa(6): است و آدم را ملائک، از آن حیث که واسطه ی خلقت است سجده کردند. و این سجده ای ازلی و میزان حق است، که ابلیس را از صف ملائک طرد می کند.
یعنی که فطرت عالم بر حُب حسین:doa(6): و ولایت او شهادت می دهد. و آن پیمان ازلی «اَلَستُ بِرَبکُم قالوا بَلی» عهدی است که از بنی آدم، بر حب حسین:doa(6): و یاری او ستاده اند.
«خون» با حسین پیمان «ریختن» بسته است. و «سر» با حسین پیمان «باختن». دل تو عرصه ی ازلی خلقت است.
گوش کن که چه خوش ترنمی دارد در تپیدن: حسین، حسین، حسین، حسین، دل نمی تپد، بلکه حسین حسین می کند.
کجاست آن که زنجیر جاذبه ی خاک را از پای اراده اش بگشاید و هجرت کند، تا از زمان و مکان فراتر رود و خود را به قافله ی سال شصت و یکم هجری برساند و در رکاب امام عشق به شهادت رسد؟
و از آن پس دیگر، این باد نیست که بر تو می وزد! این تویی که بر باد می وزی! و از آن پس دیگر، آن تویی که بر زمان می گذری. و آن تویی که مکان را تشرف حضور می بخشی.
یعنی نه این چنین است که کربلا شهری در میان شهرها باشد و عاشورا روزی در میان روزها؛ زمین سراسر دشت کربلاست و کربلا ما را به خود فرا می خواند.
آری، پیروزی با ماست... اما با این همه، زمان بر عاشورا مانده است و تو چه امروز و چه دیروز و چه هزار سال دیگر، یا باید که در قبیله ی شیطان داخل شوی و به لشکر یزید بپیوندی، و اگر نه، مرد باشی و در خیل اصحاب حسین:doa(6): پنجه در پنجه ی ظلم درافکنی و تا پای خون و جان بایستی.
کربلا ما را به خود فرا می خواند و دل های مشتاق، همچون کبوتران حرم در هوای کربلا پر می کشند. گوش کن! به ندای دلت گوش کن که حسین حسین می کند و ...
اما اینان کبوتران حرم عشق اند و حرم عشق کربلاست. چگونه در بند خاک بماند آن که پرواز آموخته است و راه کربلا را می شناسد؟ و چگونه از جان نگذرد آن کس که می داند جان، بهای دیدار است؟
ای جوانمرد بگو که از کدام قبیله ای!؟ اینجا نور، راه کربلا می پوید... آماده باش تا پای خون و جان.
جمجمه ات را به خدا بسپار و دندان صبر بر جگر بگذار و مردانه در صف مردان کربلایی بایست تا گرگ های گرسنه ی یزید، پیکر حق را مُثله نکنند.
و یزید، مظهر ظلم و ناجوانمردی و نام و ننگ و خشم و شهوت در تمامی طول تاریخ است. همان گونه که همواره، در تاریخ، صلای «هل من ناصر» امام عشق از جانب کربلا به گوش می رسد.
و تو ای جوانمرد، بگو که از کدامین قبیله ای!؟


دلنوشته ای از روایتگر فتح، از کسی که با عشق سالار
شهیدان، شجاعانه پا به عرصه نبرد نهاد. از سید شهیدان اهل قلم، شهید سید مرتضی آوینی.
منبع: کتاب تا کربلا... (گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی)


سفر پُر ماجرا

:Rose:

شهید محمد ابراهیم همت :Rose:



اوایل پاییز 1333 همسرم، علی اکبر، و عده ای از بستگان می خواستند به کربلا بروند. من سه ماهه باردار بودم. شش ماه مانده بود که پسرم به دنیا بیاید. برای همین علی اکبر نمی خواست مرا همراه خود ببرد. پدرم هم مخالفت کرد. اما با اصرار زیاد من، آن ها قبول کردند.
خلاصه از شهرضای اصفهان آماده ی حرکت شدیم. راه سخت بود و ماشین هم فرسوده. سختی راه را به همراه علی اکبر تحمل کردم.
اما با رسیدن به شهر کاظمین حالم بد شد و دل درد عجیبی گرفتم. غروب به کربلا رسیدیم. هشت روز در اتاقی که اجاره کرده بودیم بستری شدم.
بعد از هشت روز به دکتر مراجعه کردیم. او پس از معاینه گفت: به احتمال زیاد بچه مرده!
خیلی ناراحت شدم. شب جمعه بود. با علی اکبر به حرم رفتیم. گوشه ای نشستم و با گریه و زاری به آقا گفتم:
آقا بچه ام تقصیری نداشت. این من بودم که به عشق شما سر از پای نشناخته و پا در جاده ی خطر گذاشتم. می ترسم اتفاقی برای این طفل افتاده و نتوانم جواب گو باشم. من شفای بچه ام را از شما می خواهم و به دکتر هم کاری ندارم.
به اتاق خودمان برگشتیم. با رسیدن به خانه از شدت خستگی خوابم برد. در خواب بانوی بزرگواری دیدم که در صحن ابراهیم مجاب در کنار
حرم امام حسین:doa(6): به سراغم آمد.
این بانو لباس عربی به تن داشت. بعد بچه ای را که در آغوشش بود به من داد و گفت: بیا بچه ات را بگیر.
بعد از تعریف این رویای صادقه، مادر شوهرم گفت: ان شاءالله که فرزندت سالم است. فقط نیت کن که اگر پسر بود اسمش را محمد ابراهیم بگذاری.
دیگر اثری از درد و بیماری در خود ندیدم. باز هم به پزشکان مراجعه کردم. آن ها پس از معاینه انگشت به دهان ماندند!
بعد از چهار ماه به ایران برگشتیم. در روز دوازده فروردین 1334 فرزندمان به دنیا آمد و نامش را محمد ابراهیم گذاشتیم.
روز ها گذشت. فرزندی که عطیه ی امام حسین:doa(6): در سفر کربلا بود، بعدها فرمانده خیل عاشقان کربلا شد. او روزگاری پر فراز و نشیب را پشت سر گذاشت.
سرباز انقلابی در پادگان شاهنشاهی شد. معلم فراری در شرضای اصفهان، اولین فرمانده سپاه شهر پاوه و ...
جانشین تیپ و لشکر 27 حضرت رسول:doa(1): بود. بعد از حاج احمد متوسلیان تا زمان شهادت فرماندهی لشکر و سپاه 11 قدر را بر عهده داشت.
همت بر دل های بسیجیان فرماندهی می کرد. همه او را دوست داشتند. این عشق و علاقه او را اسطوره ی جاودان بسیجیان کرد.
در آخرین روز های نبرد خیبر در جزایر مجنون به دوست خود گفت: این نبرد آخر من است! می دانست که زمان وصال فرا رسیده.
وقتی پاتک سنگین دشمن آغاز شد به سراغ لشکر مجاور رفت. از آن ها نیروی کمکی خواست. سوار بر ترک موتور شهید میرافضلی به سراغ خط رفت.
لحظاتی بعد صدای انفجار خمپاره و ...
او مثل مولا و مقتدایش سید الشهدا:doa(6): شهید شد. ترکش خمپاره صورتش را برده بود.
اما حاج همت در طی دوران دفاع مقدس با عبور از مناطق کوهستانی و با کمک نیروهای مخالف صدام توانست به زیارت کربلا مشرف شود.
گویی می دانست که امام باقر:doa(6): فرمودند: اگر مردم می دانستند که چه فضیلتی در زیارت مرقد امام حسین:doa(6): است از شوق زیارت می مردند.(1)

منبع: تا کربلا... (گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی)
1. ثواب الاعمال،ص 319


تاسی به زینب:doa(8):

:Gol:شهید ولی الله استرآبادی :Gol:


منبع عکس: http://4000shahid.ir

رزمی کار بود. مسئول بچه حزب اللهی های محله ی ایران مهر. ولی الله یکی از بهترین های جوانان شهر گرگان بود.
بیست روز بعد از داماد شدنش برای چندمین بار عازم جبهه شد.
خداحافظی این بار کمی فرق داشت. همسر ولی الله، قرآن را نگه داشت و یک کاسه آب دستش گرفت. می خواست شوهرش را از زیر قرآن رد کند. همان قرآن سفره ی عقد. اما دست و دلش می لرزید. ولی الله با لبخندی بر لب قرآن را بوسید. چند قدم که دور شد. ایستاد و به همسرش اشاره کرد. از میان جمع جدا شد و جلو آمد. ولی الله آرام در گوش همسرش گفت: یک امانتی برایت گذاشتم لای قرآن؛ به مادر چیزی نگو. حلالم کن و بعد رفت...
زن رفت داخل اتاق خودش، قرآن را با احترام باز کرد. نامه را برداشت و بوسید. یک نامه ی خیلی عاشقانه و خیلی کوتاه، نوشته بود: «بچه های عاشق امام حسین:doa(6):، حسینی می شوند.
من شهید ولی الله استر آبادی، از اصحاب کربلا، چون مولایم سیدالشهدا:doa(8): سر از بدنم جدا می شود؛ باید صبور باشی. چون زینب:doa(8): خیلی صبور باش. دیدار در بهشت. صبور باش».
زمان استقبال فرا رسید. بعد از مراسم صبحگاه سپاه، ادای احترام به شهدا آغاز شد. پاسدارها دور تابوت حلقه زدند. خیلی شلوغ شد.
خانواده ی شهید آمدند. مردم هم جمع شدند. بنیاد شهید و ارتش هم آمدند. گروه سرود طبل و موزیک آوردند.
خانواده ی شهید از قبل خبر داشت! فقط منتظر بودند که پیکر شهید بیاید. تشییع جنازه ساعت ده صبح بود. از بلند گو روضه ی امام حسین:doa(6): پخش می شد. شهر داشت خودش را برای تشییع شهید آماده می کرد. جمع کثیری از مردم شهر، جلوی سپاه جمع شدند.
وقت استقبال رسید. خانواده می خواستند با شهید استر آبادی وداع کنند. همه تابوت را می بوسند. محوطه حال غریبانه ای داشت.
همسرش آمد جلو گفت: باید تابوت را باز کنید!
گفتند: نگذارید همسرش جنازه را ببیند؛ زیرا شهید سر در بدن ندارد.
همسر شهید با تمنا و خواهش آمد جلو و گفت: می خواهم پیکرش را ببینم. درب تابوت را باز کنید. گفتیم: خواهر! نمی شود. صبور باشید.
همسرش بلند گفت: «من زینبم، زینب». خود شهید این را به من یاد داد. بعد نامه را باز کرد و گفت: همسرم نوشته من زینبم. نوشته من شهید ولی الله استرآیادی. مثل امام حسین:doa(6): شهید می شوم. نوشته من صبور باشم و ...
تابوت را باز کردیم. همسرش همان جا نشست. خم شد روی بدن شوهرش ولی الله داخل تابوت. بعد رگ های بریده ی گردن همسرش را بوسید!
بغضی سنگین گلوی همه را فشرده بود. ناخودآگاه دست گذاشتم روی سینه ام. به سمت حرم آقا امام حسین:doa(6): توی دلم گفتم: «السلام علیک یا ابا عبدالله» اشک هایم جاری شد.
بعد دوستش خاطرات او را نقل کرد. گفت: عملیات رمضان بود. روز سوم عملیات. هوا گرم و سوزان بود. تشنگی بی داد می کرد. ولی الله لبانش از تشنگی خشک بود ولی آب نخورد! دقایقی بعد خمپاره خورد و یک ترکش بزرگ به گلوی ولی الله اصابت کرد. سر از بدنش جدا شد.
شهید ولی الله استرآبادی را گذاشتیم عقب تویوتا. قمقه اش را برداشتیم. در آن تشنگی و عطش، به عشق مولایش لب به آب نزده بود. قمقمه ولی الله پر از آب بود!
بچه ها هر کدام یک جرعه از آب قمقمه ی ولی الله را با سلام بر سر بریده ی آقا اباعبدالله:doa(6): نوشیدند.
حالا دیگر همه ی جمعیت به دنبال پیکر شهید راه افتاده اند. فریاد یا حسین و صلوات محوطه ی سپاه را پر کرد.

منبع: تا کربلا... (گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی)