سید پا برهنه

تب‌های اولیه

5 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
سید پا برهنه

بسم الله الرحمن الرحیم

:Gol:روایاتی از زندگانی سردار

شهید سید حمید میرفضلی :Gol:

سید غلامرضا (حمید) میرفضلی
ولادت: 1335/رفسنجان/کرمان
شهادت:1362/جزیره مجنون/عملیات خیبر

بی بی همه چیز را مهیا می کرد.چای، قند، شیرینی و ... تا وقتی که آقا سید علی رحمت آبادی روضه می خواند، کسی از پای منبر تکان نخورد و فقط گوش کند.
آقا سید علی هم هر هفته می آمد و روضه می خواند.
بی بی اسم بچه ها را می گفت که برای هر کدام شان به اسم روضه بخواند و سید هم همین کار را می کرد.
اما وقتی به اسم سید حمید می رسید به آقا سید علی می گفت برایش روضه پنج تن:doa(5): بخواند.

منبع: کتاب سید پابرهنه / فانوس 4

پمپ بنزین آتش گرفت و خیلی زود آتش به بقالی کنار پمپ رسید.
خانه ی صاحب بقالی پشت مغازه اش بود و زن و بچه اش درون خانه در محاصره ی آتش گرفتار شده بودند.
سید حمید که توی جمع دوستانش بود، وقتی زبانه های آتش را دید بلند شد و رفت زن و بچه ی بقال را از دل آتش کشید بیرون.
وقتی آمد توی خانه دست هایش سوخته بود و با یک دستمال روی سوختگی را بسته بود. خیلی اصرار کردم که بگوید چرا دست هایش سوخته؛ دست آخر ماجرای آتش گرفتن بقالی را تعریف کرد و گفت: دلم نیومد زن و بچه ی بی گناه بقال توی آتش بسوزد.

ََ
********************

سید رضا - برادر بزرگش - را که ساواکی ها شهید کردند و خبرش به سید حمید رسید، مدام گریه می کرد و خودش را می زد.
بی بی گفت: مادر چرا گریه می کنی و خودت را می زنی؛ همین طور که داشت گریه می کرد، گفت: مگه برادرم کشته نشده؛ مگه برادرمو نکشتن، مگه نمرده؛
- نمرده... شهیده شده. اگر اشتباه کرده بود، می مرد. اما چون راه درست را رفته و صداقت داشته شهید شده. همه ی ما باید شهید بشیم.
حرف های بی بی که تمام شد گریه اش قطع شد؛ با حرف های بی بی سید حمید مفهوم شهادت را فهمید.
گفت: وقتی بی بی این طور بگه، ما چی بگیم...؛

منبع: کتاب سید پا برهنه/ فانوس 4


با کامیون به منطقه رفت و آمد می کردم و وسایل مورد نیاز جبهه را به آن جا می رساندم.
یک روز آمد پیشم و گفت: شما که می ری جبهه، منو هم راه خودت می بری منطقه ی جنگی؟
از حرف زدنش معلوم بود چیزی درباره ی جبهه نمی داند.
وقتی خواست ببرمش جبهه، قبول کردم و بهش گفتم ساعت هشت صبح روز بعد بیاید ساختمان هلال احمر تا با هم برویم.
می خواستم قبل از ساعت هشت، تا سید نیامده راه بیافتم و با خودم ببرمش.
نیمه های شب بود که بیدار شدم و رفتم به کامیون و وسایل سرکشی کنم که دیدم یک نفر گوشه حیاط نشسته.
جلوتر رفتم، دیدم سید حمید است. از ساعت چهار صبح آمده و گوشه ی حیاط نشسته بود تا با خودم ببرمش جبهه.

********************

اوایل جنگ در گروه جنگ های نامنظم با شهید چمران همکاری می کرد.
شب های که می خواست بخوابد با همان لباسی که تنش بود می رفت بیرون سنگر و روی سنگ ریزه ها می خوابید.
یا شب بهش گفتم: چرا این کار رو می کنی؟ چرا توی سنگر نمی خوابی؟
جواب داد: بدن من خیلی استراحت کرده. خیلی لذت برده. حالا باید اینجا ادبش کنم.

منبع: کتاب سید پابرهنه / فانوس 4


سه شبانه روز آر .پی .جی بر می داشت و می رفت دور و بر بلدوزر تا به قول خودش تامین بلدوزر باشد. توی این مدت حتی یک لحظه هم نخوابیده بود.
بعد از چند روز، وقتی دیدمش پیراهنش پاره بود و بدنش پر از زخم های عمیق.
شب قبل کنار خاکریز نشسته بود که راننده نه تنها رویش خاک ریخته بود بلکه با تیغ بلدوزر تمام بدنش را پاره پاره کرده بود.
با قیافه ی درهم و گرفته یک لبخند گوشه ی لبش نشاند و گفت: شانس آوردم نجات پیدا کردم...
حالا هر چی اصرار می کردم که بیاید یک پیراهن نو بپوشد، گفت: نه ... همین خوبه.
دست آخر هم همان را شست و دوخت و دوباره پوشید.

منبع: کتاب سید پابرهنه / فانوس 4