شرح نخستین آشنایی اعراب مسلمان با نظام دیوانی ایران

تب‌های اولیه

8 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
شرح نخستین آشنایی اعراب مسلمان با نظام دیوانی ایران

هرمزان را بشناسیم
درباره نظام دیوانی ایران و آیین کشورداری ایرانیان، و اثری که در دولت های مجاور یا دولتهای دیگری که جانشین دولتهای ایرانی بوده اند داشته، هرچند تاکنون تحقیقات سودمندی شده و اطلاعات ما در این باره نسبت به گذشته خیلی بیشتر شده ولی در این زمینه و به خصوص درباره کیفیت و عوامل نفوذ این آیین در دولتهای دیگر هنوز مطالب ناشناخته فراوان و کارناکرده بسیار است.
در این گفتار سخن از شخصی است که باید او را از نخستین پیشگامان فرهنگ ایران در عرب و یکی از عوامل موثر در آشنایی اعراب مسلمان با آیین کشورداری و نظام دیوانی ایران شمرد، و او هرمزان سردار معروف دوران اخیر ساسانی از رجال معروف عصر اول اسلامی است، که هم در تاریخ ایران در دوران آشفتگی و اضطراب آن، و هم در تاریخ عرب و اسلام در دوران شکوفایی و تکوین دولت آن، نام و اثری بزرگ داشته، ولی مثل افراد بی شمار دیگری که می بایستی بهتر و بیشتر شناخته شوند گمنام و ناشناخته مانده است.
در چندین سال پیش که درباره تاثیر تشکیلات اداری دولت ساسانی در تشکیلات اداری دولت خلفا بحث و جست و جویی می کردم در ضمن همان بحث و جست و جوها با نام این شخص و اهمیتی که شناختن او برای درک بهتر تاریخ ایران در اواخر عصر ساسانی و تاریخ اسلام در نخستین دوره آن دارد نیز آشنا شدم، و برای معرفی او و آثار و اعمالش و همچنین برای متوجه ساختن محققان جوان به بحث و تحقیق درباره او چند صفحه از آن بحث را اختصاص به او دادم.(1) ولی ظاهراً همانطور که آن نوشته نخستین بحث مستقل درباره این شخص بوده آخرین بحث درباره او نیز بوده است، زیرا به یاد ندارم که در طی این مدت نسبتاً دراز درباره او تحقیق تازه ای صورت گرفته باشد. و از آنجا که در تاریخ ایران و اسلام حق این شخص چنانکه باید ادا نشده و با همه سرگذشتهای متنوع و گوناگون او که در یک در خور بحث و مطالعه است هنوز برای مردم سرزمین خودش هم مجهول مانده از این رو بهتر دیدم کنفرانسی را که از من درباره «آیین کشورداری ایران و اثر آن در اسلام و دولت خلفا» خواسته شده با استفاده از یادداشتهای دیگری که پس از تکوین دولت اسلامی عامل اصلی و اساسی آشنایی اعراب با روش کشورداری و سازمان اداری ایران بوده اختصاص دهم.
هرمزان که در مآخذ عربی و فارسی به همین نام و گاهی با تحریف به صورت فیرزان و در بعضی مآخذ غربی به نام هرمیزدان Hormizdan (2)آمده به یکی از هفت خاندان ممتاز دوره ساسانی می رسد. (3)از هفت خاندان ممتاز آن زمان شش خاندان آنها بدین قرار بوده اند:
1- خاندان ساسانی
2- خاندان قارن پهلو
3- خاندان سورن پهلو
4- خاندان اسپهبد پهلو
5- خاندان اسپندیاذ(4)
6- خاندان مهران
و اما خاندان هفتم را که مشخص نیست، کریستن سن (بر طبق یک ماخذ رومی) احتمال می دهد که به نام زیک یا زیخ خوانده می شده است.(5)
هرمزان در دوره ساسانی فرمانروایی خوزستان را داشته و این مقام در خاندان وی موروثی بوده است. بلعمی او را با لقب «ملک اهواز» می خواند(6)، و اصطخری او را از جمله ی «ملوک فارس» می شمرد(7) و بنا به روایت طبری نیز در وقتی که او را در مسجد مدینه به عمر معرفی کردند او را با عنوان «ملک الاهواز» خواندند(8). منطقه فرمانروایی هرمزان شامل استان اهواز و استان دیگری که در ماخذ عربی به نام مهرجانقذق خوانده می شود(9) بوده است. مهرجانقذق نام منطقه ای بوده که در شمال خوزستان امروزی و جنوب شاه راهی که از حلوان به همدان می رفته قرار داشته است.
یاقوت می گوید که مهرجانقذق منطقه ای نیکو و پهناور و دارای شهرها و دیه های متعدد است و نزدیک به صیمره از نواحی جبال واقع شده؛ و به گفته ی همو گاهی این منطقه را تنها به نام «مهرجان» هم می خوانده اند.(10)
و اما اهواز که در تاریخ به نامهای دیگری هم مانند «هرمزشهر» و «هرمزدادشاپور» و «هرمزاردشیر» خوانده شده است منطقه وسیعی را در بر می گرفته که تمام سرزمینهای واقع بین بصره و استان کنونی پارس را شامل می شده و مهم ترین شهر آن «بازار اهواز» بوده که اعراب آن را به نام «سوق الاهواز» می خوانده اند. و از شهرهای آنجا رامهرمز، و ایذج، و عسکر مکرم، و تستر (شوشتر)، و جندی شاپور، و سوس (شوش)، و سرق (سره)، و نهر تیری و مناذر را ذکر کرده اند. و به گفته بلعمی اهواز در دوران پیش از اسلام دارای هفتاد شهر بوده که همه آنها را هرمزان در تصرف داشته.(11) خراج اهواز در زمان خلفا سی میلیون درهم ولی در زمان ساسانیان پنجاه میلیون درهم بود(12)ه و از این مبلغ اهمیت و بزرگی و آبادانی آنجا در آن زمان ها به خوبی معلوم می شود.
منطقه ی فرمانروایی هرمزان یعنی دو استان خوزستان و مهرجانقذق از مهمترین مناطق تمام قلمرو دولت ساسانی بود، و در دوران اسلامی هم این اهمیت را هم چنان حفظ کرد، زیرا این طرف با سرزمین عراق مرکز حکومت و قلب شاهنشاهی ایران، که آن را در دل ایرانشهر می خوانده اند، هم مرز بود، و علاوه بر این مزیت سیاسی و نظامی، از لحاظ اقتصادی نیز منطقه ای آباد و پرخیر و برکت بود. و طبیعی است که فرمانروایی چنین منطقه ای برای دولتهایی که مانند دولت ساسانی مرکز آنها در سرزمین عراق بوده چه اندازه اهمیت داشته است. و به همین جهت است که هرمزان را در دوران ساسانی شأن و شوکتی فراوان بوده و چنانکه گفتیم یکی از فرمانروایانی بوده که به لقب "شاه" خوانده می شده و اجازه داشته است که تاج بر سر نهد.(13)
هرمزان با خاندان ساسانی نیز خویشاوندی داشت، زیرا خواهر او زن خسروپرویز و مادر شیرویه و پسر خسروپرویز بود که بر او قیام کرد و به نام قباد بر جای او نشست.(14)
هرمزان یکی از سردارانی بود که برای شرکت در جنگ قادسیه از طرف یزدگرد پادشاه ساسانی احضار شده بود. در سپاهی که به فرماندهی رستم فرخزاد برای جنگ با اعراب گسیل شد میمنه سپاه به هرمزان و میسره آن به مهران پسر بهرام رازی و ساقه به پیروزان، سه تن از بزرگترین فرماندهان ایران سپرده شده بود.(15)
چون جنگ قادسیه که در غرب فرات و در حاشیه صحرا اتفاق افتاد به کشته شدن رستم و شکست سپاه ایران انجامید هرمزان بار دیگر با سپاه ایران در جنگ جولا که به فرماندهی خرزاد(16) برادر رستم در شرق دجله روی داد با مهاجمان عرب دست و پنجه نرم کرد(17) و پس از جنگ جولا ظاهراً هنگامی که یزدگرد آخرین پادشاه ساسانی به قم و کاشان عقب نشینی کرده بود، هرمزان با اجازه او برای دفاع از سرزمین خوزستان و مهرجانقذق به مقر فرمانروایی خود بازگشته است.(18)
در این هنگام اعراب تا میشان و دشت میشان که دو منطقه است در جنوب شرقی سرزمین سواد و جنوب غربی خوزستان پیش آمده بودند. هرمزان پس از بازگشت به خوزستان از دو منطقه «مناذر» و «نهر تیری» که در قسمتهای غربی خوزستان قرار دارد بنای تعرض به اعراب را در میشان و دشت میشان گذاشت.

[=Century Gothic]جنگ تیری و مناذر
[=Century Gothic][=Century Gothic] جنگهای این منطقه از نظر اعراب و در قلمرو اختیارات امیر بصره، شهری که تازه در مجاورت بندر ایرانی« ابلّه»(Obbollah) پا می گرفت، قرار داشت. در این زمان امیر بصره، عتبه بن غزوان و فرمانده کل مهاجمان عرب در عراق، سعدبن ابی و قاص بود. عتبه بن غزوان برای جنگ با هرمزان از سعد کمک خواست(19) و او دو نفر از سرداران خود نعیم بن مقرن و نعیم بن مسعود را به کمک او فرستاد، و به آنها دستور داد که در قسمت بالای میشان و دشت میشان در قسمتی که بین این دو ناحیه و نهر تیری قرار دارد فرود آیند. و عتبه بن غزوان هم سلمی بن القین و حرمله بن مریطه دو تن از مهاجران را با گروهی بفرستاد(20) که آنها هم در قسمت پایین میشان و دشت میشان در محلی که بین دو ناحیه و «مناذر» واقع است مستقر شوند. و چون پیش از این تاریخ طوایفی از قبیله بنی وایل به خوزستان راه یافته و در پیرامون اهواز مسکن گزیده بودند، و به گفته بلعمی: «ایشان را با هرمزان عداوتی بود که از بهر زمین ها و دیه ها»(21) مهاجمان در نهانی آنها را هم با خود همدست ساختند و چنین بنا نهادند که در هنگامی که آنها با سپاهیان هرمزان در جنگ می شوند دو نفر از سران این قبیله یکی «غالب وایلی» و دیگر «کلیب بن وایل» یکی در مناذر و دیگری در نهر تیری بر هرمزان بشورند و آن دو منطقه را تصرف کنند. در این هنگام هرمزان در محلی بین نهر« تیری» و «دلث» لشگر زده بود، مهاجمان از دو سو به او حمله کردند و در همان موقع «غالب »و «کلیب» نیز چنانکه قرار گذاشته بودند به جنگ پرداختند و بر دو منطقه نهر «تیری» و «مناذر» دست یافتند، و چون این خبر به هرمزان و لشگریان او رسید دانستند که از جانب آنها نیز غافل گیر شده اند صلاح در مقاومت ندیدند و به سوی شهر «سوق الاهواز» عقب نشستند. در این جنگ بسیاری از سپاهیان هرمزان کشته شدند و دو منطقه تیری و مناذر نیز به تصرف اعراب درآمد. هرمزان از جسری که بر روی کارون زده شده بود گذشت و اعراب او را تا کناره های کارون دنبال کردند و در آنجا خیمه زدند.
هرمزان چون وضع را بدین منوال دید درخواست صلح کرد. اعراب به «عتبه» نامه نوشتند و هرمزان خود نیز به او نامه نوشت. عتبه این درخواست را پذیرفت بدین شرط که نهر تیری و مناذر و آنچه از سرزمینهای سوق الاهواز که تا آن تاریخ به تصرف اعراب درآمده بود از آن اعراب باشد و بقیه سرزمینهای خوزستان و «مهرجانقذق» در دست هرمزان باقی بماند، و بدین ترتیب صلحی بین آنها واقع شد و نهر تیری و مناذر هم که بدین گونه فتح شده بود به غالب و کلیب وایلی داده شد.
• جنگ اهواز
[=Century Gothic][=Century Gothic] چندی بدین منوال گذشت تا وقتی که بین غالب و کلیب از یک طرف و هرمزان از طرف دیگر بر سر حدود زمینهایی که به آنها تعلق می گرفت اختلافی حاصل شد و برای حل این اختلاف «سلمی» و «حرمله» دو تن از سرداران عرب که با هرمزان جنگیده بودند مامور رسیدگی شدند. و چون این دو تن حق را به غالب و کلیب دادند،و هرمزان که این را جانبداری و از مخالفان و تجاوزی به حق خویش می شمرد ،داوری آنها را نپذیرفت و در اثر [=Century Gothic] [=Century Gothic] [=Century Gothic]هرمزان سردار معروف دوران اخیر ساسانی از رجال معروف عصر اول اسلامی است، که هم در تاریخ ایران در دوران آشفتگی و اضطراب آن، و هم در تاریخ عرب و اسلام در دوران شکوفایی و تکوین دولت آن، نام و اثری بزرگ داشته، ولی مثل افراد بی شمار دیگری که می بایستی بهتر و بیشتر شناخته شوند گمنام و ناشناخته مانده است [=Century Gothic] [=Century Gothic]
[=Century Gothic] آن، ذمه ي خود را از انجام آنچه که بر طبق قرارداد صلح به عهده گرفته بود نیز بری دانست و دوباره به جمع سپاه پرداخت و این بار از کردستان نیز سپاهی به یاری او رسید. سلمی و حرمله و غالب و کلیب این کار را به عنوان نقض عهد به عتبه بن غزوان والی بصره گزارش کردند و او این خبر به عمر نوشت و عمر دستور جنگ داد و یکی از صحابه را به نام «حرقوص بن زهیرالسعدی» به کمک اعراب فرستاد و فرماندهی سپاه و امارت سرزمینهایی را هم که در آن جنگ فتح می شد به او داد و بدین ترتیب همه به جنگ هرمزان شتافتند. این جنگ بر جسر سوق الاهواز اتفاق افتاد و هرمزان در این جنگ نیز شکست یافت و به رامهرمز رفت و در اثر همین شکست سوق الاهواز هم که مرکز اصلی خوزستان و مقر فرمانروایی هرمزان بود تا حدود شوشتر به دست حرقوص افتاد. اعراب بر این نواحی هم جزیه نهادند و نامه فتح و خمس غنایم بسیاری را که به چنگ آنها افتاده بود به همراه نمایندگانی برای عمر فرستادند.(22)
چون هرمزان از «سوق الاهواز» به رامهرمز عقب نشست حرقوص، جزءبن معاویه را به فرمان عمر به دنبال او فرستاد(23). هرمزان هم با جنگ و گریز تا روستاي «شغر» عقب نشست و در آنجا پیشروی جزءبن معاويه را متوقف ساخت. جزء از آنجا به دورق(24) که مرکز ناحیه سرق و خالی از جنگ جویان بود رفت و آنجا را بدون جنگ تصرف کرد و خبر آن را به عمر نوشت.
در رامهرمز نیز هرمزان در برابر اعراب که اکنون بر بخش مهمی از خوزستان دست یافته بودند در خود یارای مقاومت ندید ناچار با حرقوص و جزءبن معاويه از در آشتی درآمد. آنها شرح حال را به عمر نوشتند و عمر موافقت نمود که آن چه تا آن زمان به دست اعراب افتاده از آن آنان باشد و آن چه در دست هرمزان باقی مانده که در این تاریخ عبارت بود از رامهرمز و شوشتر و شوش و جندی شاپور و بنیان و مهرجانقذق همچنان در دست هرمزان بماند.(25)
ادامه دارد ......

جنگ رامهرمز
ولی این آشتی هم پایدار نماند و طولی نکشید که مهاجمان عرب دوباره به رامهرمز حمله کردند و دوباره جنگ و ستیز آغاز شد. طبری واقعه جنگ رامهرمز را چنین شرح می دهد که یزدگرد پس ازشکست در عراق و رفتن به مرو؟(26) از آنجا شروع به نوشتن نامه برای مردم ایران و تشویق آنان به پایداری در برابر اعراب و سرزنش آنها از ضعف و سستی که در برابر مهاجمان نشان داده اند نمود. او بدین وسیله سعی میکرد که از اطراف برای هرمزان کمک بفرستد و برای پایداری بیشتر به او نیرو دهد، و ظاهراً کوششهای یزدگرد بی ثمر هم نبوده، زیرا از این پس غیر از سپاهیان خود هرمزان، از فارس و سایر مناطق غربی ایران هم جنگ جویانی به کمک هرمزان می آمدند. این اخبار به حرقوص بن زهیر رسید و او و دو سردار دیگر عرب سلمی و حرمله واقعه را به عمر نوشتند. عمر به سعدبن ابی وقاص نوشت که نعمان بن مقرن را با سپاهی به اهواز و سوید بن مقرن و چند نفر دیگر را هم به رامهرمز بفرستد تا درباره کار هرمزان تحقیق کنند. و به ابوموسی هم که پس از مرگ عتبه بن غزوان امیر بصره شده بود(27) نوشت که او هم سهل بن عدی را با سپاهی به اهواز بفرستد. نعمان بن مقرن با مردن کوفه به سوی خوزستان حرکت کرد. وی سرزمین سواد را از وسط پیمود و در مقابل میشان از دجله گذشت و از آنجا به سوی اهواز شتافت و پس از گذشتن از نهر تیری و مناذر به سوق الاهواز رفت، آنگاه حرقوص و سلمی و حرمله را در سوق الاهواز به جا گذاشت و خود برای جنگ هرمزان به رامهرمز روی آورد.
چون هرمزان از آمدن نعمان آگاه شد در جنگ با او پیش دستی کرد و به این امید که راه پیشروی را بر او ببندد. هرمزان این بار به یاری مردم فارس که به کمک او آمده بودند و نخستین امداد آنها هم به شوشتر رسیده بود دلگرم بود. نعمان و هرمزان در محلی به نام اربک با هم برخورد کردند و جنگ سختی بین آنها درگرفت. هرمزان باز هم تاب مقاومت نیاورد و ناچار رامهرمز را هم ترک گفت و به شوشتر رفت. نعمان رامهرمز را گشود و از آنجا به ایذج رفت. در ایذج فرمانروای آنجا به نام «تیرویه» آشتی خواست و او پذیرفت و از آنجا به رامهرمز برگشت و در آنجا خیمه زد.
• جنگ شوشتر
گفتیم در هنگامی که عمر به ابوموسی عامل بصره برای کمک به فتح رامهرمز نامه کرد، به او نوشت که سهل بن عدی را با سپاهی به این کار فرستد. ابوموسی نیز چنین کرد و سهل نیز با سپاهیان بصره عازم جنگ شد. سهل در راه خود به سوق الاهواز رسیده بود که خبر شکست هرمزان و عقب نشینی او را به شوشتر شنید و از همانجا عازم شوشتر شد. در این هنگام نعمان بن مقرن هم که در راهمرمز خیمه زده بود آهنگ شوشتر کرد و سلمی و حرمله و حرقوص و جزء، سرداران دیگر عرب هم که در شهرهای خوزستان بودند همه به شوشتر روی آوردند. در شوشتر هرمزان که از مردم فارس و جبال و اهواز کمکهای تازه ای یافته بود لشکری آراسته و خندقها کنده و در انتظار مهاجمان نشسته بود. اعراب که این بار هرمزان را سخت نیرومند و مستعد جنگ دیدند واقعه را به عمر نوشتند و باز از او کمک خواستند، عمر به ابوموسی امیر بصره نوشت که خود شخصاً به کمک آنها شتابد، و بدین ترتیب لشکر واحدی از ابواب جمعی های بصره و کوفه تشکیل گردید که فرماندهی سپاهیان کوفه را نعمان بن مقرن و فرماندهی سپاهیان بصره را ابوموسی برعهده داشتند و فرمانده کل آنها ابوسبره بود.(28) اعراب بدین ترتیب به سمت شوشتر حرکت کردند و در آنجا به حمله و تعرض پرداختند.
جنگ شوشتر مهم ترین و طولانی ترین و خونین ترین جنگی بود که بین هرمزان و اعراب روی داد و آخرین جنگی بود که سرنوشت هرمزان و سرزمین خوزستان و مهرجانقذق در آن تعیین گردید. این جنگ بیش از شش ماه طول کشید هرمزان هشتاد بار به مهاجمان عرب که از هر سو شوشتر را در میان گرفته بودند حمله برد و در این حمله ها گاهی پیروز می شد و گاهی شکست می یافت.(29) سرانجام چون هرمزان از کشش و کوشش خود برای پراکندن اعراب و شکست آنها نتیجه ای ندید و خود را در برابر آنها ناتوان یافت به داخله شهر پناه برد و به حصار نشست.(30) گشودن حصار شوشتر که در کناره کارون قرار داشت برای مهاجمان کاری بسیار دشوار بود، ولی سرانجام به راهنمایی مردی از همان شهر که به امید کمک و غنیمت فریفته شده بود راهی نهانی به درون شهر یافتند و شبانه به داخل شهر ریختند و به قتل و کشتار پرداختند. جنگی سخت و سهمگین در داخله شهر بین مهاجمان و مدافعان درگرفت. نوشته اند که جنگ به اندازه ای سخت و بیرحمانه بود که ایرانیان زنان و فرزندان خود را از بیم آنکه مبادا به دست مهاجمان گرفتار آیند به دست خود می کشتند و در کارون می افکندند(31). از اعراب و سرداران آنها نیز بسیاری در این جنگ کشته شدند و از آن جمله مجزأبن ثور و براءبن مالک دو تن از سرداران نامی آنها را هرمزان به دست خود به قتل رسانید. چون کار در داخل شهر به هرمزان و جنگ جویان مدافع تنگ شد به داخل دژ پناه بردند. هرمزان زنهار خواست ولی ابوموسی حکم آن را به نظر خلیفه واگذاشت(32). بدین ترتیب هرمزان تسلیم و اسیر شد و ابوموسی دستور داد تمام مردمی را که در دژ بودند و اسیر شده بودند گردن زدند. بلاذری شماره آنها را نهصد تن نوشته است.(33) پس از فتح شوشتر، ابوسبره خود در تعقیب فراریان و فتح سایر شهرهای خوزستان شد و هرمزان را هم با گروهی که انس بن مالک و احنف بن قیس هم در آن گروه بودند به مدینه فرستاد.(34)
تا اینجا هرمزان در تاریخ ایران با چهره سرداری دلیر و سرافراز و آشتی ناپذیر جلوه می کند که در دفاع از خود و قلمرو فرمانروایی خود از هیچ کوششی فروگذار نکرده و در برابر حوادث ایام و ناکامیهای آن به آسانی نومید نشده و تا آخرین حد امکان از پای ننشسته است. ولی از این پس مرحله دیگری در زندگی او شروع می شود که با دنیای گذشته او فرقی بسیار دارد. و اینک ما او را در چهره دیگرش می بینیم.

[=Century Gothic]هرمزان در مدینه
[=Century Gothic][=Century Gothic] روزی که هرمزان را وارد مدینه می کردند اعراب برای این که نتیجه جنگهای خود را در ایران هر چه بیشتر جلوه دهند شکوه و جلال هرمزان را که اکنون به اسارت گرفته اند به عمر و مردم مدینه بنمایانند، لباس رسمی او را بر او پوشانیدند، قبایی از دیبای زربفت و تاج مرصع به جواهر که آن را «آذین» می گفتند با تمام نشانها و زیورهایی که معمولاً از زر و گوهر بر خود می آراستند، و بدین گونه او را نخست به خانه عمر بردند و چون عمر را در خانه نیافتند او را به مسجد بردند. این روز برای مردم مدینه که شاید نخستین بار بود که چشمشان به چنان لباسهای پرزرق و برق می افتاد روزی بود که تا مدتها خاطره آن در اذهانشان باقی ماند و «تاج هرمزان» به عنوان رمز بزرگی و ثروت ضرب المثل گردید(35). هنگامی که عمر هرمزان را در آن هیأت دید سخت در شگفت شد و گفت پناه می برم به خدا از آتش دوزخ، و چون او را به عنوان شاه اهواز معرفی کردند و خواستند که با او سخن گوید گفت تا وقتی که این لباس و زر و زیور بر او است با او سخن نگویم و آنگاه آن لباسها را از تن او درآوردند و پیراهن ساده ای از کرباس بر او پوشاندند.
هرمزان در مدینه امان یافت و سپس به اسلام گروید(36) و تا زمان مرگ در جامعه نوبنیاد اسلامی نیز قدر و منزلتی داشت، و عمر برای او هم مانند گروهی از مسلمانان که در جهاد شرکت کرده بودند و غنایم حاصله وظیفه ای مقرر داشت. و بنا به گفته استخری او را با خاندان علی از راه زناشویی خویشاوندی برقرار شد(37). هرمزان پیوسته در مواردی که عمر و مسلمانان برای تنظیم امور دولت نوخاسته خود دچار سرگردانی می شدند آنها را راهنمایی می نمود. و بیش از هر چیز علم و اطلاع او درباره اداره امور و آیین کشورداری مورد استفاده مسلمانان قرار می گرفت.
• تاسیس نخستین دیوان در اسلام به راهنمایی هرمزان
[=Century Gothic][=Century Gothic] نخستین دیوانی که برای ثبت و ضبط اموال و تنظیم امور مالی مسلمانان به وجود آمد که بعدها به نامهای دیوان بیت المال و دیوان خرا، نامگذاری شد و توسعه یافت و در زمان عمر و به وسیله همین هرمزان تاسیس یافت. و نخستین دفتر ثبت و ضبط مجاهدان و سپاهیان هم که به دیوان جند یا سپاه معروف شد باز در همین زمان عمر و به وسیله هرمزان پایه گذاری شد. و بنا به روایاتی نخستین باری هم که اعراب مسلمان به این مسأله توجه نمودند که باید برای آنها مشتبه نشود باز در همین زمان عمر بود، و برای این کار راه و روشی انتخاب گردید که هرمزان از آیین ایرانیان برای آنها بیان نمود.
ابن طقطقی در گفتار جامع و سودمندی تأسیس نخستین دیوان را در اسلام چنین شرح می دهد:
«در صدر اول مسلمانان همان سپاهیان بودند و جنگ ایشان هم برای دین بود نه برای دنیا. در میان آنان نیز پیوسته کسانی یافت می شدند که بخشی از مال خود را در راه خیر بذل می کردند. و در مقابل یاری اسلام و پیغمبر خود هیچگونه پاداشی جز از جانب خداوند چشم نمیداشتند. نه پیغمبر و
[=Century Gothic] [=Century Gothic] [=Century Gothic]جنگ شوشتر مهم ترین و طولانی ترین و خونین ترین جنگی بود که بین هرمزان و اعراب روی داد و آخرین جنگی بود که سرنوشت هرمزان و سرزمین خوزستان و مهرجانقذق در آن تعیین گردید. این جنگ بیش از شش ماه طول کشید هرمزان هشتاد بار به مهاجمان عرب که از هر سو شوشتر را در میان گرفته بودند حمله برد و در این حمله ها گاهی پیروز می شد و گاهی شکست می یافت [=Century Gothic] [=Century Gothic]
[=Century Gothic] نه ابوبکر هیچ کدام برای آنها وظیفه ای مقرر نکرده بودند، لیکن چون به جهاد میرفتند و مالی به غنیمت می آوردند هر یک بهره ای را که دین برای او معین کرده بود دریافت می کردند، و چون از اطراف هم مالی به مدینه می رسید آن را در مسجد می آوردند و پیغمبر آن را به هرطور رایش بر آن قرار می گرفت میان آنها تقسیم می کرد.(38) در تمام مدت خلافت ابوبکر هم بدین منوال می گذشت ولی چون سال پانزدهم(39) هجری رسید، عمر که در این هنگام بر مسند خلافت نشسته بود مشاهده کرد که کشورها یکی پس از دیگری به دست مجاهدان گشوده می شوند و گنجینه های ایران به تصرف درآمده و بار زر و سیم و جوهر گرانبها و لباسهای فاخر به مدینه وارد می گردد، پس چنین اندیشید که بر مسلمانان گشایشی دهد و تمام آن اموال را میان آنها تقسیم کند، ولی نمی دانست این کار را چه گونه صورت دهد، و همه آن اموال را چه گونه تحت ضبط آورد. در این هنگام یکی از مرزبانان ایران که در مدینه بود چون عمر را در کار خود سرگردان یافت به وی گفت پادشاهان ایران را چیزی است که آن را دیوان می نامند و تمام جمع و خرج مملکت ایشان در آن ضبط است و هیچ چیز از آن خارج نیست، و هر کس از دولت وظیفه و مقرری دارد نامش در آن ثبت است، و هیچگونه خللی بر آن راه نمی یابد. پس عمر متوجه این امر شد و شرح آن را پرسید، مرزبان چگونگی آن را شرح داد و همین که عمر آن را نیک دریافت به تاسیس دیوان پرداخت و برای مسلمانان هر یک نوعی وظیفه مقرر داشت».(40)
از بعضی منابع تاریخی دیگر اطلاعات دیگری در تفصیل جزئیات آنچه ابن طقطقی ذکر کرده و به دست می آید. در کتاب نهایه الارب این موضوع با تفصیل بیشتری به این صورت آمده است: «در زمان خلافت عمر، ابوهریره پولی پانصد درهم، عمر از او پرسید چه قدر آورده ای؟ ابوهریره گفت پانصد هزار درهم، عمر که از این رقم در شگفت شده بود گفت آیا می فهمی چه می گویی؟ ابوهریره گفت آری پنج بار صدهزارتا. و پس از سخنهای دیگری که بین آنها رد و بدل شد عمر به منبر آمد و گفت: ایها الناس مال بسیاری برای ما رسیده اگر می خواهید آن را با پیمانه بین شما تقسیم کنم و اگر می خواهید با شماره. مردی از آن میان برخاست و گفت ای امیر مومنان من ایرانیان را دیده ام که برای این کار دیوانی دارند، تو هم برای ما دیوانی بنیاد بگذار.(41)
از روایت دیگری در همین کتاب و از گفته صولی در ادب الکتاب چنین برمی آید که این مرد که در روایت نهایه الارب و ابن طقطقی، عمر را به تاسیس دیوان راهنمایی کرده است همین هرمزان بوده که در مدینه اقامت داشته است.(42) از روایت صولی چنین بر می آید که هرمزان در تاسیس دیوان سپاه هم علاوه بر دیوان بیت المال اثر داشته و خلیفه را در این مورد نیز راهنمای می کرده، و شاید هم این هر دو در آغاز یک دیوان بوده اند. صولی روایت می کند که وقتی عمر خواست لشگری به جایی بفرستد، هرمزان نزد وی بود وبه او گفت از این گروه سپاهیان که به هر یک مالی پرداخت شده اگر یکی در بین راه جای تهی کند و بگریزد از کجا دانسته خواهد شد، پس بهتر آن است که برای این کار دیوانی تاسیس شود که نام همه در آن ضبط گردد. عمر ازاو شرح دیوان را پرسید و وی آن را برای او شرح داد. روایات دیگری نیز در این زمینه کم و بیش شبیه آنچه ذکر شد وارد شده که هر چند دربعضی جزییات و تفاصیل با هم اختلاف دارند، لیکن از همه آنها دو امر محقق می گردد: یکی این که نخستین دیوان اسلامی در زمان عمربنیاد گذرده شد و دیگر آن که این کار در نتیجه راهنمایی هرمزان و به روش ایرانیان صورت گرفت.(43)
ادامه دارد ......

[=Century Gothic] وضع تاریخ
[=Century Gothic][=Century Gothic] و اما درباره وضع تاریخ در اسلام ابوریحان بیرونی روایتی از میمون بن مهران نقل میکند که خلاصه آن چنین است: در زمان عمر وقتی حواله ای به او دادند که تاریخ پرداخت آن ماه شعبان بود، عمر پرسید کدام شعبان، آیا همین ماهی که در آن هستیم یا شعبانی که خواهد آمد؟ آنگاه یاران پیغمبر را گرد آورد و از آنها درباره این موضوع که موجب سرگردانی می گردید رأی خواست، و آنها گفتند باید راه و چاره را از آیین ایرانیان آموخت. و سپس هرمزان را خواستند و از او در این باره سوال کردند، او گفت که ما را حسابی است که به آن «ماه روز» گوییم. پس آن را به صورت «مورخ» معرب ساختند و مصدر آن را هم «تاریخ» گفتند.(44)
آنچه از مجموع این روایات درباره تاسیس دیوان وضع تاریخ بر می آید بدون این که جزئیات و تفاصیل آنها مورد استناد قرار گیرد این است که هرمزان پس از آن که به دیانت اسلام گروید و در مدینه ساکن گردید در تنظیم امور مالی و اداری مسلمانان کمکهایی بسزا نمود که در آن هنگام برای دولت نوخاسته اسلام ارزش بسیار داشت، و چون هرمزان از آغاز پیدایش دولت اسلام امور اداره و مال و تشکیلات آن را بر اساس آیین کشورداری ایرانیان بنیاد گذارد در دوره های بعد نیز هر قدر دولت خلفا گسترش می یافت و احتیاج به تشکیلات جدید بیشتر می شد دامنه اقتباس از آیین کشورداری ایران هم وسیع تر می گردید تا دوره عباسی که بعضی از ارباب تحقیق، دربار بعضی از خلفای این دودمان را گرده ای از دربار دولت ساسانی دانسته اند.
• هرمزان و قتل عمر
[=Century Gothic][=Century Gothic] در اواخر ذی الحجه سال بیست و سوم یا اوایل محرم سال 24 هجری(45) عمر به قتل رسید. قاتل او یک نفر ایرانی به نام فیروز بود که اعراب او را به نام ابولؤلؤه(46) می خواندند. ابولؤلؤه بنده مغیره بن شعبه بود(47). علت کشته شدن عمر را چنین نوشته اند که ابولؤلؤه روزی عمر را در بازار دید و از سنگینی خراجی که صاحب او مغیره بن شعبه بر او قرار داده بود شکایت نمود. عمر از او پرسید روزی چه مبلغ بر تو خراج گذاشته؟ گفت روزی دو درهم. عمر پرسید چه کارهایی می توانی؟ گفت نجاری و نقاشی و آهنگری. عمر گفت با این گفته ای می توانی آسیابی بسازی که با باد کارکند؟ گفت: آری. گفت برای من آسیابی به همان صورت بساز. ابولؤلؤه گفت اگر سالم ماندم آسیابی برایت بسازم که در شرق و غرب عالم از آن سخن گویند، و عمر را ترک کرد و رفت. عمر به حاضران گفت: این غلام مرا تهدید کرد.(48)
سه روز بعد در یک بامداد که عمر در مسجد برای نماز رفته بود ابولؤلؤه با خنجری دو دشنه که قبضه ای در وسط داشت به مسجد رفت و شش ضربه به عمر وارد آورد و یکی دیگر از یاران عمر نیز که پشت سر او ایستاده بود در این حادثه کشته شد(49). عمر را به خانه بردند ولی از آن ضربتها نجات نیافت و در اثر آنها پس از ده سال و شش ماه و چهار روز خلافت بدرود زندگی گفت.(50) و پس از مرگ عمر، عبیدالله فرزند او که گمان می برد قتل عمر نتیجه توطئه ای بوده که هرمزان در آن دست داشته هرمزان را به قتل رسانید. بلاذری گوید که عبیدالله پسر عمر، هرمزان را به خانه خود دعوت کرد تا اسبش را به او نشان دهد و در بین راه از پشت به او حمله کرد و او را از پای درآورد.(51)
هرمزان در مدینه تا هنگام قتل عمر در چهره مردی جلوه گر است که پس از آشنایی با دین اسلام این راه و رسم جدید را از دل و جان پذیرفته و به خدمت آن کمر بسته و در مناسبت از راهنمایی های ارزنده برای پیشرفت آن دریغ نداشته، و حتی گاهی در این راهنمایی ها تا آنجا پیش رفته که گویی گذشته خود را به کلی فراموش کرده و یک باره از آن گسسته و تولدی دیگر یافته است.(52) ولی پس از قتل عمر، حوادث به صورتی اتفاق می افتد که گویی هرمزان مسلمان مقیم مدینه همان سردار مدافع و آشتی ناپذیری است که با وجود پذیرش آیین جدید و خدمت به آن هنوز جنگها و کشتارهای اعراب و شکست و ناکامیهای خود را فراموش نکرده و از عمر که وی را مسبب اصلی آنها می دانسته کینه ای در دل داشت که با توطئه قتل وی آن را فرو نشانده است. این چیزی است که هر چند در ضمن حوادث یان دوران تا آنجا که روایات تاریخی آنها را بازگو می کنند هیچ گونه دلیلی بر آن نمی توان یافت ولی چون عمل عبیدالله بن عمر در کشتن هرمزان به تهمت شرکت در قتل پدرش عمر، خواه ناخواه چنین توهمی را به ذهن می آورد، ناچار باید درباره آن بحث و بررسی بیشتری شود.
در این که آیا قتل عمر، خلیفه ای که با فتوحات خود چنان آوازه ای در جهان آن روز افکنده بود، نتیجه یک انتقام شخصی ابولؤلؤه بوده که در اثر مسامحه عمر در رفع ستم از شخص او دچار هیجان شده و به چنین کاری دست زده است؟ و یا اینکه این عمل واکنشی بوده در مقابل رفتار خشن و توهین آمیز اعراب نسبت به اسیران ایرانی که ابولؤلؤه نیز یکی از آنها بوده؟، و یا این که همانطور که عبیدالله پسر عمر گمان برده این عمل نتیجه توطئه ای بزرگ تر بوده که هرمزان هم در آن دست داشته و شاید هم یکی گردانندگان اصلی آن به شمار می رفته است؟ از روایاتی که در دست است نمی توان مطلبی را به طور قطع استنباط کرد ولی از مجموع همه آنها چند مطلب استناد می شود که می توان تا حدی برای روشن شدن موضوع به آنها توجه نمود، به این قرار:
[=Century Gothic][=Century Gothic] بدگمانی عبیدالله فرند عمر نسبت به هرمزان ناشی از سختی بوده که عبدالرحمان پسر ابوبکر فردای روزی که عمر مورد سوءقصد واقع شد برای دوستان خود گفته بود. او حکایت کرده بود که من دو شب پیش به ابولؤلؤه برخوردم. او با هرمزان و جفینه بود و هر سه نفر با هم نجوا می کردند، و چون مرا دیدند مضطرب و پراکنده شدند و از آنها خنجر دودشنه ای که دارای قبضه ای در وسط بود به زمین افتاد. و چون این قصه به گوش پسر عمر رسیده پس از مرگ پدر رفته هرمزان و جفینه و دختر ابولؤلؤه را کشته است.(53)
[=Century Gothic][=Century Gothic] جنیفه که در این روایت نامش جزء توطئه کنندگان آمده از مردم حیره و از مسیحیان عبادی بوده است. مسیحیا عراق در جنگهایی که بین ایرانیان و اعراب مسلمان اتفاق می افتاد از طرفداران ایران بودند و به طرفداری از آنان و حفظ وضع خود با اعراب مسلمان جنگها کرده اند. این جفیفه که برادر رضاعی سعد بن ابی وقاص بود مردی با سواد و نویسنده بود. سعید سردار عرب در هنگامی که در عراق بود و حیره را با صلح گشوده بود جفیفه را با خود به مدینه آورده بود که به مردم خط و سواد بیاموزد، و بنا به روایت واقدی در این واقعه عبیدالله بن عمر، هم جنیفه و هم دو پر او را کشت.(54)
[=Century Gothic][=Century Gothic] ابولؤلؤه که قتل عمر به دست او افتاد نامش فیروز و از مردم نهاوند بود. بعضی گفته اند که نخست او را رومی ها اسیر گرفته بودند و سپس به اسارت اعراب درآمده بود، به هر حال جزء اسیران ایرانی بود که در مدینه روزگار به بردگی می گذاشت. نوشته اند روزی که اسیران جنگ نهاوند را به مدینه وارد می کردند فیروز که به دیدن انها رفته بود هر کودکی را که در بین آنها می دید دست به سرش می کشید و گریه می کرد و می گفت عمر جگرم را خورد.(55)
بنا به نقل مسعودی عمر هیچیک از ایرانیان را اجازه ورود به مدینه نمی داد. مغیره بن شعبه به او نوشت: مرا بنده ای است که نقاشی و نجاری و آهنگری می داند و برای مردم مدینه وجود او سودمند است، اگر اجازت دهی او را بفرستم، و عمر اجازه داد و مغیره، ابولؤلؤه را برای اینگونه
[=Century Gothic][=Century Gothic] [=Century Gothic][=Century Gothic] [=Century Gothic]هرمزان در مدینه تا هنگام قتل عمر در چهره مردی جلوه گر است که پس از آشنایی با دین اسلام این راه و رسم جدید را از دل و جان پذیرفته و به خدمت آن کمر بسته و در مناسبت از راهنمایی های ارزنده برای پیشرفت آن دریغ نداشته، و حتی گاهی در این راهنمایی ها تا آنجا پیش رفته که گویی گذشته خود را به کلی فراموش کرده و یک باره از آن گسسته و تولدی دیگر یافته است[=Century Gothic] [=Century Gothic] [=Century Gothic]
[=Century Gothic] کارها به مدینه فرستاد و روزی دو درهم بر او خراج تعیین کرد....(56)
[=Century Gothic][=Century Gothic] بنا به روایتی عبیدالله بن عمر پس از کشتن جنیفه و هرمزان و دختر ابولؤلؤه با شمشیری که در دست داشته فریاد می کرده، سوگند به خدا تمام کسانی را که در خون پدرم شریک بوده اند خواهم کشت. این کلام را تعریضی به مهاجران و انصار دانسته اند و شاید به همین جهت سعد با او درآویخته و شمشیر را از کفش بیرون آورده و موی او را کشیده و او ار به زمین انداخته و سپس در خانه خود محبوس ساخته تا هنگامی که عثمان به خلافت نشسته، او را برای قصاص به عثمان تحویل داده است.(57)
[=Century Gothic][=Century Gothic] هیچ یک از مهاجران و انصار و یاران پیغمبر و مسلمانان، عمل عبیدالله را در قتل هرمزان صحه نگذاشته اند، و آن را مانند قتل بدون دلیل یک مسلمان محکوم ساخته اند. و حتی عثمان که در نجات عبیدالله از مرگ تلاش بسیار می کرد در جلسه مشاوره ای که بلافاصله پس از جلوس بر مسند خلافت برای نظر در امر عبیدالله، که هنوز محبوس بود، تشکیل داد، این مطلب را که او با عمل خود خللی در اسلام وارد ساخته پنهان نتوانست کرد، الا این که گفت چون من متولی امر مسلمانان هستم حق قصاص را که مسلمانان بر گردن عبیدالله دارند به دیه تبدیل می کنم و آنگاه دیه او را از مال خود پرداخت و عبیدالله را از زندان آزاد ساخت(58). و این امر نشان می دهد که در نظر معاصران هم لااقل تا آنجا که در تواریخ رسمی منعکس است عمل عبیدالله بی دلیل بوده است.
[=Century Gothic][=Century Gothic] عبیدالله بن عمر هر چند با این اقدام عثمان رسماً از قصاص معاف شد و آزاد گردید ولی در نظر آن دسته از مسلمانان که اجرای احکام اسلامی را برتر از هر ملاحظه ای دیگر می دانستند، او همچنان محکوم و در گرو خون هرمزان بود، و در نظر آنان عثمان نیز به سبب سستی در اجرای حکم قصاص مستوجب ملامت می بود. نوشته اند نخستین بار که عثمان در خلافت خود به منبر رفت و درباره هرمزان سخن گفت و او را عفو کرد علی بن الی طالب که جز به اجرای احکام الهی نمی اندیشید در آن مجلس خطاب به عثمان با اشاره به عبید الله بن عمر گفت «این فاسق را به خونخواهی هرمزان بکش که با کشتن مسلمانی بی گناه مرتکب خطایی عظیم شده. و آن گاه به عبیدالله روی نمود و گفت: ای فاسق اگر روزی بر تو دست یافتم تو را به خونخواهی هرمزان خواهم کشت. (59)

[=Century Gothic].

[=Century Gothic]و علی بن ابی طالب پیوسته از این که اجرای حکم الهی درباره عبیدالله معطل مانده ناخوشنود بود، و حتی در واقعه صفین که عبیدالله بن عمر روزی از علی اجازه ملاقات خواست، چون بر او وارد شد، علی گفت: آیا تو که هرمزان را بناحق کشته ای با آن که او به دست عموی من عباس اسلام آورده بود(60) و پدر تو نیز از غنایم مسلمانان برای او دو هزار درهم وظیفه مقرر داشته بود، حالا انتظار داری که از دست من جان سالم به در بری؟ و عبیدالله در پاسخ گفت: سپاس خدای را که ما را در وضعی قرار داده که تو خون هرمزان را از من می خواهی و من خون امیرالمومنین عثمان را.(61)
زیاد بن لبید بیاضی یکی از شعرای همین دوره هر وقت عبیدالله را می دید اشعاری را که همین باره سروده بود و در آن عبیدالله را بر این عملش سرزنش کرده بود و بر او می خواند. عبیدالله از او نزد عثمان شکایت کرد و عثمان او را خواست و از این کار منع نمود، ولی زیاد این بار شعر دیگری خطاب به عثمان گفت و او را از این که حکم خدای را درباره عبیدالله اجرا نکرده ملامت نمود و عثمان این بار تحمل نکرد و تنبیه او را تبعید قرار داد.(62)
[=Century Gothic][=Century Gothic] هر چند پس از قتل هرمزان همه اصحاب پیغمبر و شهود واقعه حتی خلیفه وقت، عمل عبیدالله بن عمر را به عنوان قتل بی دلیل یک مسلمان محکوم کردند و هیچ کس در اسلام و اخلاص هرمزان را اظهار تردیدی ننمود ولی تنها کسی که از آن جمع با دلیری خاص خود اجرای حکم اسلام را درباره قصاص قاتل او ـ اگرچه پسر خلیفه باشد ـ واجب می شمرده و پیوسته عثمان را در عفو عبیدالله تخطئه می کرده، علی بن ابی طالب بوده که حتی در جنگ صفین خود قصد اجرای حکم الهی را داشته است. این امر مسلماً ناشی از حرص علی در اجرای احکام دین و انعطاف ناپذیری او در این زمینه بوده، ولی با توجه به آنچه بلاذری درباره وصلت هرمزان و خاندان علی ذکر کرده آیا می توان احتمال داد که در این مورد علاوه بر حق عمومی اسلامی حفظ حقوق شرعی کسانی هم که از حمایت این خاندان برخوردار بوده اند نیز علت دیگری بر این پافشاری در احقاق حق بوده است؟ به هر حال علت هر چه باشد در این امر تردیدی نیست که هرمزان، همانگونه که نخستین عامل آشنایی اعراب مسمان با نظام دیوانی ایران بوده از نخستین حلقه های پیوند روحی و معنوی ایران با خاندان پیغمبر و آل علی و ارادت و اخلاص ایشان نیز به شمار می رود.(63)
پي نوشتها :
1. نك ، فرهنگ ايراني و تاثير آن در تمدن اسلام و عرب ، چاپ تهران ، 1323 ، ص59-60.
2. Christensen . iran sous les sassanides . p .100.
3. كان الهرمزان احد البيوتات السبعه من اهل فارس و كانت امته مهرجانقذق و كورا الاهواز، فهولاء بيوتات دون ساير اهل فارس ( طبري ، ج 3 ص 171 چاپ مصر ) .
4.اين نام كتاب فارسي به شكل اسفنديار معروف است . تغيير اسفندياذ به اسفنديار ظاهرا نتيجه غلط خواني بوده است .
5. Christensen . iran sous les sassanides . p 99.
6. « ملك اواز هرمزان بود ... و اكاسره ايشان را دستوري داده بودند كه تاج بر سر نهادي ، و در عجم هفت ملك بودند كه به دستور ملك تاج داشتند ، زيرا كه به نسبت با ملك راست بودند ، و تاج ايشان كو چك تر از تاج ملك بوده » ، ترجمه ي تاريخ طبري،به تصحيح دكتر جواد مشكور ، ص 308.
7. مسالك الممالك ، ص 140.
8. طبري ، ج 5 ص 2558 .
9. مهرجان قذق معرب است و فارسي آن به قرينه ي همين لفظ بايد مهرگان كده باشد . محل ديگري در فارس به نام مهرجاناوار ( مهرجان آباد ) وجود داشته كه آن هم معرب مهرگان آباد است .مهرجان(مهرگان) نام دهي هم بوده است در اسفراين . ( بلدان الخلافه الشرقيه ، ص 319 ) و به قول ياقوت قباد پسر خسرو انوشيروان آنجا را به سبب خرمي و خوش آب و هوايي بدين نام خواند . ده ديگري هم كه در ري بوده و به نام « مهرقان ) خوانده شده و ابو عمرو المرقاني الرازي از محدثان معروف منسوب بدانجا است ، نيز داراي همين نام ، و مهرقان گونه ديگري از تعريب مهرگان است .
10.نك : ياقوت ذيل همين كلمه . در هنگامي كه هرمزان را به مدينه نزد عمر بردند عمر به مغيره ي بن شعبه كه كمي فارسي مي دانست گفت از او بپرس تو اهل كدام سرزميني ؟ مغيره به او گفت : « از كدام ارضيه ؟ هرمزان گفت ، مهرجاني » . طبري ، ج5 ، ص256 .
11. « ملك اهواز هرمزان بود . مردي بود بزرگ زاده ، و ملك اهواز به اهل و بيت ايشان در بوده بود ، اهواز هفتاد شهر است ، همه ي آنها به تصرف هرمزان بود» بلعمي ترجمه ي تاريخ طبري ، ص308.
12. ياقوت ، معجم البلدان ، ذيل كلمه ي اهواز .
13.بلعمي ، ترجمه ي تاريخ طبري ، ص 308 .
14.الاخبار الطوال ، ص 129 .
15. تاريخ طبري ، ج 5 ص 2249 . نام فرماندهي كه مقدمه ي سپاه در اين جنگ به دست او سپرده شده بود در طبري جالينوس ذكر شده . در تاريخ بلعمي (ترجمه طبري ) در سه جا از سرداري به نام جالينوس نام برده شده ؛ يكي در داستان زنداني شدن خسرو پرويز در دوران شيرويه كه گويد :« سرهنگي بر وي موكل بود نام او جالينوس (در طبري جالينوس ، ج2 1047 و 1048 مردي مردانه و بزرگ و با قدر بود ( ص 244 ) . و ديگر در واقعه ي جنگ ايرانيان و اعراب در « كسكر» كه جايي بوده است بسيار آبادان در سرزمين سواد و خسروپرويز روستاهاي آن را به پسرخاله ي خود به نام « نرسي» به اقطاع داده بود . و نوشته است كه چون نرسي براي جنگ با مثني بن حارثه سردار عرب از رستم كمك خواست « رستم مردي را بيرون كرد نامش جالينوس با بيست هزار مرد و سوي نرسي فرستاد» (ص287) . جالينوس در اين جنگ شكست يافت و نزد رستم آمد و چون خبر به توران دخت كه در اين هنگام پادشاه ايران بود رسيد بهمن جادو را نزد رستم فرستاد كه فرماندهي آن جنگ را بدو بدهد و او نيز چنين كرد و در اين سفر جالينوس نيز با بهمن جادو بود . ترجمه ي طبري ، بلعمي ، 287 – 288 . دينوي در شرح اين جنگها از سرداري نام مي برد به نام جالينوس ( الاخبار الطوال ، ص128 ). بدون شك اين نام كه به علت شباهت نزديك به صورت جالينوس در آمده صورت عربي از يك نام فارسي است كه در اثر تعقيب و تحريف آن به خوبي شناخته نيست و بايد جست جو شود .
16. فتوح البلدان ، به تصحيح دكتر صلاح الدين المنجد ، ص324 .
17. . فتوح البلدان ، به تصحيح دكتر صلاح الدين المنجد ، ص 468.
18.دينوري در شرح حوادث اين ايام مي گويد كه چون ايرانيان شكست يافتند و يزدجرد به قم و كاشان گريخت و بزرگان خاندان خود و اشراف آنها با او بودند . يكي از افراد خاندان او به نام هرمزان كه دايي شيرويه پسر خسروپرويز بود به او گفت كه اعراب به ناحيه ي اهوازگرد آمده اند و كسي هم در برابر آنها نيست ، و يزدگرد او را به آن ناحيه فرستاد . الاخبار الاطوال ، ص129 .دينوري پس از ذكر اين مطلب به شرح واقعه ي جنگ هرمزان و اعراب در شوشتر كه اخرين جنگ وي بود پرداخته و از جنگهاي ديگري كه قبل از جنگ شوشتر بين آنها روي داده ذكري نمي كند . شايد اين بدان جهت بوده كه جنگ شوشتر سخت ترين و طولاني ترين و آخرين جنگي بوده كه بين آنها اتفاق افتاده و هرمزان در آن اسير شده و دينوري كه براي رعايت اختصار فقط به ذكر حوادث مهم اكتفا مي كرده از ذكر جنگهاي ديگر كه در اهميت به پاي جنگ شوشتر نمي رسيده اند خود داري كرده است .

19. بنا به گفته ي بلعمي عتبه از عمر كمك خواست و او به سعد نامه كرد .(ص308).
20.تاريخ طبري ، ج 5 ، ص 2543 . اين خبر در تاريخ بلعمي ص 308 ، چنين است : « سعد از كوفه نعيم را با پنج هزار مرد بفرستاد و عتبه از سپاه بصره سلمان بن العنين و حرمله بن مرطله را بفرستاد » نام اين دو تن در تاريخ بلعمي دچار تحريف شده است .
21. بلعمي ، ترجمه ي تاريخ طبري ، ص 309.
22. اسود بن سريع يكي از شعراي عرب در اين باره شعري گفته كه پنج بيت آن در يبري ذكر شده ( ج 5 ،‌ص2542-2541) . در طبري همچنين از گفته ي حرقوص درباره ي اين واقعه سه بيت نقل شده است ( ص2542 ).
23. عمر در دستوري كه به حرقوص داده بود گفته بود كه اگر سوق الاهواز را گشودند حرقوص ، جزءبن معاويه را به دنبال هرمزان بفرستد و مقصد او فتح « سرق» باشد .
24. ظاهرا دورق دو راه و سرق هم معرب سه راه باشد .
25.تاريخ طبري ، ج 5 ،‌ص 2534 به بعد .
26. مرو ظاهرا اشتباه است ، چنانكه در الاخبار الاطوال ديديم يزدگرد در اين تاريخ در حدودقم و كاشان بوده و از همانجا هم بوده كه او براي حفظ سرزمينهايي كه هنوز به تصرف اعراب در نيامده بود و همچنين براي بازپس گرفتن سرزمينهاي از دست رفته كوشش مي نمود و مردم را به پايداري مي خواند.
27.عتبه بن غزوان سه سال و نيم پس از آن كه از سعدبن ابي وقاص در مداين جدا شد بدرود زندگي گفت ( طبري ، ج 5 ،‌ص2550) .
28.تفصيل اين جنگ و فتح بقيه يخوزستان را در طبري ، ج 5 ،‌از صفحه ي 2551 به بعد ببينيد .
29. طبري ، ج5 ،ص 2554.
30.به گفته ي بلاذري زیاد بن لبید بیاضی یکی از شعرای همین دوره هر وقت عبیدالله را می دید اشعاری را که همین باره سروده بود و در آن عبیدالله را بر این عملش سرزنش کرده بود و بر او می خواند. عبیدالله از او نزد عثمان شکایت کرد و عثمان او را خواست و از این کار منع نمود، ولی زیاد این بار شعر دیگری خطاب به عثمان گفت و او را از این که حکم خدای را درباره عبیدالله اجرا نکرده ملامت نمود و عثمان این بار تحمل نکرد و تنبیه او را تبعید قرار داد
يكي از مردم اين شهر بدين شرط راه نفوذ به داخله ي شهر را به اعراب نشان داد كه به او آسيبي نرسانند و از غنايم آن جنگ نيز براي او و پسرش مانند ساير مسلمانان سهمي مقرر دارند ( فتوح البلدان ، ص 468 ) .
31.فتوح البلدان ، ص 468 .
32. اين گفته ي بلاذري است ، ولي به گفته ي مورخان ديگر هرمزان براي تسليم خود شرط كرد كه امر او را به نظر خود خليفه واگذارند .
33.فتوح البلدان ، ص 468.
34. ابوالحسن علي بن محمد معروف به « المدايني» از رجال قرن دوم و اوايل قرن سوم كه از موالي شمس بن عبدمناف « ظاهرا ايراني » بوده و كتب متعددي در تاريخ و فتوح تاليف كرده ، كتابي هم درباره ي جنگهاي خوزستان داشته كه به نام «كتاب خبر البصره و فتوحها» خوانده شده و از آن رو كه فتح خوزستان جزء اعمال بصره به شمار مي رفته در اين كتاب مطالبي هم درباره ي اخبار خوزستان وجود داشته ، از اين قرار : « دشت ميشان ، ولايت مغيره بن شعبه ، ولايت ابوموسي ، خبر اهواز ، خبر مناذر ، خبر نهرتيري ، خبر شوش ، خبر دشتوا ، خبر قلعه ، خبر هرمزان ، خبر ضبه بن ممحض ، خبر جنديشاپور ، خبر مهرباج قريه العبدي ، خبر سرق ، خبر رام هرمز ، خبر البستان ، الفهرست ، 103 .
35. ضابئي بن حارث يكي از شعراي عرب در زمان عثمان ، در شعري از تاج الهرمزان نام برده است . نوشته اند كه پسران جرول ابن نهشل يكي از قبايل عرب سگي را كه او خواسته بود به او بخشيده بودند ، ولي بعدا گروهي از آن قبيله آمدند و سگ را از ضائبي پس گرفتند و با خود بردند . نام اين سگ قرحان بود و ضابئي در همجو آنان گفت و از آن جمله اين بيت بود :
رددت اخاهم فاستمروا كانما حباهم بتاج الهرمزان امير
« من برادر آنها را ( مقصود شگ است » به آنها پس دادم و آنها برگشتند گويي كه اميري تاج هرمزان را به آنها بخشيده است . و چون در اين اشعار تعريضي به مادر و خود آن مردان شده بود آنها به عثمان شكايت بردند و عثمان هم او را تنبيه كرد ضابئي سپس در صدد قتل عثمان بر آمد و چون اين قصد او آشكار شد عثمان دستور داد او را به زندان افكندند و در زندان ماند تا مرد . عمير بن ضابئي كه در روز قتل عثمان شكمش را لگدمال كرد پسر همين ضابئي بود كه در زندان عثمان مرده بود . انساب الاشراف ، بلا ذري چاپ Jerusalem ، 1963 ، ج 5 ،‌ص 85 .
36.درباره ي كيفيت امان يافتن هرمزان و نجات او از كشته شدن و اسلام آوردن او روايات مختلفي است كه بدين خلاصه مي شود . روزي كه هرمزان را در مسجد نزد عمر آوردند و عمر از او دليل پيمان شكني او را پرسيد ، پيش از آن كه زيد كه مترجم فارسي بود حاضر شود مغيره بن شعبه كه در عراق كمي فارسي ياد گرفته بود ترجمه ي حرفهاي آن دو را عهده دار شد . وقتي كه مغيره گفته ي عمر را براي او ترجمه كرده كه سخن بگوي ، هرمزان پرسيده است : سخن مردگان گويم يا سخن زندگان ؟ و ظاهرا مقصود او اين بوده كه آيا همچون مردي كه محكوم به مرگ است سخن بگويم يا همچون كسي كه زنده خواهد ماند . و در ترجمه ي اين عبارت عمر اين مقصود را نفهميده و گفته است ، سخن زندگان . و آنگاه هرمزان گفته ي « اول سخن آن گويم كه تومرا ايمن كردي و نتواني كشتن . عمر گفت چرا ؟ گفت زيرا كه مرا كفتي سخن زندگان بگوي و مرا زنده كردي ! عمر گفت معاذالله اين خبر نيست ، معني آن خواستيم كه سخن چنان گوي كه زندگان گويند نه آن كه ترا زنده دارم و نكشم » ؟ اين روايتي است كه در تاريخ طبري ( ج 5 ، ص 2560 ) و بلعمي ص 316 ) آمده است . طبري اضافه مي كند كه پس از اين حادثه عمر به مغيره گفت من تو را در اين زبان ( مقصود فارسي است ) حاذق نيافتم . هيچ يك از شما را نديدم كه اين زبان را خوب حرف بزند و به دقايق آن وارد باشد . گرد نگرديد زيرا اعراب كم دارد (2560) . ئ همچنين در روايتي نقل شده است كه هرمزان در حضور عمر اظهار تشنگي مي كرد . چون عمر علت را جويا شد گفت مي ترسم تا من به آشاميدن مشغول هستم مرا بكشند . عمر به او گفت تا و قتي آب را نياشاميده اي به تو آسيبي نخواهد رسيد . پس هرمزان آب را به زمين ريخت و گفت بنابراين من در امان هستم و عمر خواست نپذيرد . ولي بعضي از صحابه كه آنجا بودند او را به مفهوم گفته اش متوجه ساختند . باز نقل شده كه عمر اين را از او نپذيرفت و گفت تنها راه نجات از كشته شدن اسلام آوردن است و هرمزان هم در همان مجلس مسلمان شد . بلاذري از گفته ي انس بن مالك كه هرمزان را مدينه آورده بود در اين زمينه روايتي بدين سان نقل كرده كه من در محاصره ي شوشتر حاضر بودم و من هرمزان را به نزد عمر آوردم ، زيرا ابوموسي مرا براي اين كار برگزيده بود . چون به نزد عمر رسيديم عمر به او گفت سخن بگوي هرمزان گفت آيا سخن زندگان بگويم يا مردگان ، عمر گفت سخن بگو و تو را باكي نيست هرمزان گفت ما ايرانيان و شما اعراب تا وقتي كه كار به دست خودمان بود ما بر شما چيره بوديم و اكنون كه خدا با شماست ما در برابر شما تاب نياورديم . عمر گفت اي انس راي تو درباره ي او چيست ؟ گفتم من در پشت سر خود فر و شكوه فراوان و دشمني سرسخت ديدم . اگر تو او را بكشي مردم از زندگي نا اميد خواهند شد . و بر سر سختي و پايداري آنها خواهد افزود و اگر او را زنده نگه بگذاري آن مردم به زنده ماندن خود اميد وار تر خواهند شد و از سرسختي آنها خواهد كاست . عمر گفت من چگونه كشنده ي براءبن مالك و مج‍اء بن ثور را زنده بگذارم ؟ گفتم به كشتنش راه نداري چون تو او را امان ندادي ... پس هرمزان را آزاد كرد و او اسلام آورد » فتوح البلدان ، ص 469 .
درباره ي آزادي و مسلمان شدن هرمزان روايت ديگري در تاريخ قم آمده كه با دليل ديگري تاييد مي شود ، در تاريخ قم پس از ذكر جنگ ابوموسي با هرمزان و فرستادن او هرمزان را نزد عمر و آب خواستن هرمزان و زمين ريختن آن گويد : « پس كار بر عمر دشوار شد و قصد هرمزان برو مشگل گشت . پس هرمزان را حبس كرد به اميد آنكه اسلام آورد و در حبس بود تا بعد از مدتي بر دست عباس بن مطلب مسلمان شد و عمر از براي او در غنيمت حصه اي معين كرد ، و در مدينه مقيم بود تا آن گاه كه عبدالله بن عمر او را بكشت بعد از آن كه ابولولو غلام هرمزان شكم عمر را بدريد ؛ ( تاريخ قم ، ص303 ) و اما دليلي كه اين روايت را درباره ي مسلمان شدن هرمزان تاييد مي كند روايتي است كه در الاخبار الاطوال دينوري نقل شده در حوادث جنگ صفين . در آن روايت چنين آمده كه عبيدالله بن عمربن الخطاب روزي از علي بن ابي الطالب براي ملاقات اجزه خواست و چون اجازه يافت بر او وارد شد. علي به او گفت : آيا تو كه هرمزان را به غير حق كشتي با اين كه بر دست عموي من عباس اسلام آورده بود وپدرت نيز براي او دو هزار درهم وظيفه معين كرده بود با اين حال انتظار داري كه از من در امان بماني ؟ « و عبيدالله در جواب گفت : سپاس خداي را كه تو را در وضعي قرار داده كه از من خون هرمزان را مي خواهي و من خون امير المومنين عثمان را » الاخبار الاطوال ، چاپ قاهره‌، 1960 ، ص 169 .
37. مسالك الممالك ، ص 140 .
38. نمونه ي تقسيم قنايم را قبل ار تاسيس دفتر و ديوان مي توان از اين خبر كه طبري آن را روايت نموده دريافت . طبري به اسناد خود از راشد بن سعد روايت كرده كه روزي براي عمر مالي رسيده بود و او شروع به تقسيم كردن آن بين مردم . مردم دور او جمع شده و ازدحام كرده بودند . سعد بن ابي وقاص براي اين كه خود را به نزد عمر رساند مردم را با فشار و زور به كنار مي زد و عمر چون چنان ديد با دره (تازيانه ) بر سر او زدن گرفت و گفت تو به صورتي جلو آمدي كه گويي هيبتي از فرمانروايي خداوند در دل نداري و من خواستم به تو بفهمانم كه از تو هم هيبتي در دل فرمانروايي خداوندي نيست . طبري ، ج 5 ،‌ص2754 .
39.در تاريخ تاسيس ديوان و كيفيت آن بين آنچه در ماخذ تاريخي وارد شده اختلافي هست . در طبري تاسيس ديوان در سال 51 ذكر شده ( ج5 ،‌ص 2412 ) . و جاي ديگر خبر تاسيس ديوان را از وليدبن هشام بن مغيره ذكر مي كند كه به عمر خبر داده كه او در شام پادشاهان آنجا را ديده كه ديوان داشته اند و از او خواسته كه براي آنها نيز ديواني ايجاد كند و عمر به گفته ي او كار كرده است .
..

40. تاريخ الادول الاسلاميه لابن طباطبا المعروف به اين الطقطقي ، چاپ بيروت ، 1960 ، ص 83 راجع به كيفيت تعيين وظيفه و مقرري و مقدار آن رجوع شود به طبري ج5 ، ص2411 به بعد .
41. نهايه الارب ، ج 8 ، ص 197 ( چاپ دارالكتب ) .
42. ادب الكتاب ، ص 190 . اين روايت را قلقشندي هم در ( صبح الاعشي ) از قول ابو هلال العسگري در ( الاوايل) ، و الماوردي در الاحكام السلطانيه نقل كرده است ( ج 13 ،‌ص 106 ) .
43. درباره ي تاسيس دواوين در اسلام و اثر ايران در آن رجوع شود به كتاب ( فرهنگ ايراني و تاثير آن در تمدن اسلام و عرب ) ص 57 به بعد .
44 . الاثار الباقيه ،‌ص 29 و 30 . درباره ي كلمه ي تاريخ و تعريب آن رجوع شود به مقاله ي نگارنده به عنوان ( نظر في المرجع ) در مجله ي الدراسات الادبيه ، نشريه ي دانشگاه لبنان ، بيروت ، 1342 ،‌ج5 ، ص 285-295.
45.طبري ، ج 5 ،‌ص 2726 و 2725 .
46 . با اين كه اعراب كينه ي خود را از نام پسر مي گيرند ولي اين كينه از نام دختر گرفته شده كه اعراب او را به نام لولوه مي خوانده اند و شايد اسم او مرواريد بوده است .
47 . بنا به نوشته تاريخ قم او غلام هرمزان بوده است ؟ تاريخ قم ‌ص303 .
48 .طبري ،‌ج 5 ، ص2722.
49. بنا به روايت مسعودي ابولولوه در گوشه اي از ميجد در انتظار عمر به زير عبا خفته بود و چون عمر را عادت بود كه سحرگاه كه به مسجد مي آمد خفتگان را براي نماز بيدار مي كرد بر سر او هم رفت و او ناگهان برخاست و سه ضربت برعمر وارد ساخته و دوازده تن ديگر را هم ضربت زد كه شش تن هلاك شدند آنگاه خود را نيز با خنجر خود هلاك كرد ، مروج الذهب ، ج 2 ، ص 329 .
50. طبري ،‌ج5 ، ص 2728 .
51 .فتوح البلدان ،‌ ص 380 – 381 .
52 .بلاذري نوشته است وقتي عمر بن الخطاب پس از فتح عراق و خوزستان تصميم به فتح بقيه شهرهاي ايران گرفت از هرمزان راي خواست كه آيا از اصفهان آغاز كند يا از آذربايجان و هرمزان بدو گفت اصفهان سر است و آذزبايجان دو بال و چون سر را قطع كني بالها نيز سقوط كنند . فتوح البلدان ، ص 371 و 372 .
53.طبري ، ج 5 ،‌ص 2790 و 2717 .
54. به نقل بلاذري ، در فتوح البلدان ، ص 538 .
55. دروس في آداب اللغه العربيه و تاريخها ار انتشارات دانشگاه تهران ، چاپ 1 ،‌ج 1،‌ص 70 .
56. مروج الذهب به تحقيق محمد محي الدين عبدالحميد ، ج 2 ‌،‌ص329 .
57.طبري ، ج 5 ، ص 2795 و 2796 .
58. مرجع سابق ج 5 ، ص 2795 و 2796 . و بنا بر آنچه بلاذري در انساب الاشراف نقل كرده عثمان در نخستين روز خلافت بر منبر رفت و گفت كه تقدير چنين بوده كه عبيد الله هرمزان را به قتل رساند و هرمزان از مسلمانان بود و وارثي جز مسلمانان ندارد و من كه پيشواي شما هستم از او گذشتم . آيا شما هم مي گذريد گفتند : بلي . در اين جا سخني از پرداختن ديه نيست .
59.انساب الاشرف ، بلاذري ، ص 27 .
60 .اين روايات درباره ي هرمزان با آن چه در تاريخ قم آمده مطابقت دارد .
61. الاخبار الاطوال ، ص 169 .
62. اين اشعار را در طبري ، ج 5 ، ص 7-2796 .مراجعه نماييد .
63. ملايري ، محمد محمدي ، نقل شده از دفتر شماره ي 9-12 ،‌سال 1351 ، مقالات و بررسيها ، نشريه ي دانشكده الهيات و معارف اسلامي دانشگاه تهران .
کانون ايرانی پژوهشگران فلسفه و حکمت

موضوع قفل شده است