◊▫●▫◊ سرو های سرافراز ◊▫●▫◊ویژه نامه گرامیداشت هفته دفاع مقدس

تب‌های اولیه

41 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
◊▫●▫◊ سرو های سرافراز ◊▫●▫◊ویژه نامه گرامیداشت هفته دفاع مقدس


class: grid width: 500 align: center

امام خامنه ای:جنگ هشت ساله،این ملت را آبدیده، شجاع و متّکى به نفس کرد
[TD="align: right"] لـــبخندهــــای خـــــاکـــی•●●خاطرات طنز جبهه●●•[/TD]
[TD="align: right"] خاطرات دفاع مقدس[/TD]
[TD="align: right"] خاطرات امدادگران و پزشکان در دفاع مقدس[/TD]
[TD="align: right"] طنز در اسارات[/TD]
[TD="align: right"] تفحص سیره شهداء(خاطرات زیبای شهدا)[/TD]
[TD="align: right"] فهمیده های کلاس - روایت هایی کوتاه از زندگی دانش آموزان شهید[/TD]
[TD="align: right"] دوران طلایی - خاطرات دوران نوجوانی شهدا[/TD]
[TD="align: right"] كمترين حقي كه شهدا بر گردن اسک دینی ها دارند‬[/TD]
[TD="align: right"] خاطراتی از همسرداری شهدا[/TD]
[TD="align: right"] خدا كند كه از اين هم شهيدتر بشوم - اگر می توانید گمنام بمانید ...[/TD]
[TD="align: right"] پیام و وصیت نامه شهدا - دفاع مقدس[/TD]
[TD="align: right"] یادمان های دفاع مقدس[/TD]
[TD="align: right"] اینجا کجاست ؟!؟![/TD]
[TD="align: right"] اولین ها در دفاع مقدس[/TD]
[TD="align: right"] حل معادله ریاضی ، قبل از عملیات [/TD]
[TD="align: right"] نفسـهــای قــطــعــه قــطــعــه_- روایتی از زندگی جانبازان شیمیایی[/TD]
[TD="align: right"]یاران فراموش شده ( جانبازان اعصاب )[/TD]
[TD="align: right"] اصطلاحات و تعبیرات جبهه[/TD]
[TD="align: right"] پیـــامک جبـــهه ای - تابلو نوشت های جبهه[/TD]
[TD="align: right"] اشعار دفاع مقدس[/TD]
[TD="align: right"] حاج قاسم................. شهیدی که در بین ماست[/TD]
[TD="align: right"]جدا از لاله ها -تقدیم به جانبازان عزیز[/TD]
[TD="align: right"] اشعار خردلی برای یادگاران جنگ[/TD]
[TD="align: right"]دفــــاع مــــقــــدس - بــــدون شـــرح ! ؟[/TD]
[TD="align: right"] سفر به سجده گاه ملائک - اینجا سیم دلت به آسمان وصل می شود ![/TD]
[TD="align: right"] درد و دل با شهدا - توبه کردم ننویسم ، اما دل دوباره تنگه [/TD]
[TD="align: right"] بی خود آن نیست که بر صدر دلم جا داری-منتظر حرف های شما هستیم...[/TD]
[TD="align: right"]

[/TD]
[TD="align: right"] دو بخش دارد : با...با ... - تقدیم به پدران آسمانی[/TD]
[TD="align: right"]چه فرقی بین کشته های جنگ ایران و دیگر جنگها وجود داره؟[/TD]
[TD="align: right"] این که میگن شهدا زنده هستند چه طوریه؟و وجه تمایز پیکر شهدا با اجساد عراقی[/TD]
[TD="align: right"] چادرهای سرخ - خاطراتی کوتاه از بانوان شهیده[/TD]
[TD="align: right"] خاطرات تفحص شهدا [/TD]
[TD="align: right"] دو نيمه سيب(ازدواج آسان)-مجموعه خاطرات ازدواج[/TD]
[TD="align: right"] چیکار کنم تا شهید بشوم؟[/TD]
[TD="align: right"] کرامات و عنایات امام زمان (عج) در جبهه‌ ها[/TD]
[TD="align: right"] اگه یه روز شهدا بیان بپرسن چکار کردی برای ما چی جواب میدید؟[/TD]
[TD="align: right"] خاطرات تصویری کوتاه وخواندنی شهدا[/TD]
[TD="align: right"] مجموعه تصاویر جبهه ، جنگ و شهدا[/TD]
[TD="align: right"] پوستر ها و طرح های گرافیکی شهـــــــــدا و دفــاع مقـــدس[/TD]
[TD="align: right"] مجموعه تصاویر و پوسترهای نمايشگاهي شهدا و دفاع مقدس[/TD]
[TD="align: right"] شهدایی که هنگام دفن لبخند زدند +تصاویر[/TD]
[TD="align: right"] فایل های صوتی دفاع مقدس[/TD]
[TD="align: right"] کتاب صوتی خاطرات شهدا[/TD]
[TD="align: right"] مجموعه کتاب صوتی نیمه پنهان ماه[/TD]
[TD="align: right"] مجموعه کلیپ های تصویری شهدا و دفاع مقدس[/TD]
[TD="align: right"] دانلود صدها کلیپ و مستند زیبا در مورد شهدا و دفاع مقدس[/TD]
[TD="align: right"] مجموعه صوتی بسیار زیبا از روایتگری مناطق عملیاتی جنوب(به صورت میکس شده)[/TD]
[TD="align: right"] دانلود مجموعه نرم افزارهای دفاع مقدس ویژه اندروید[/TD]
[TD="align: right"] قالب های دفاع مقدس و شهدا برای وبلاگ[/TD]
[TD="align: right"] دانلود کتابهای دفاع مقدس[/TD]
[TD="align: right"] دانلود نرم افزار روایت عشق - نرم افزار جامع کم حجم شهدا و دفاع مقدس[/TD]
[TD="align: right"] ارسال کارت پستال با موضوع دفاع مقدس[/TD]
[TD="align: right"] ارسال کارت پستال با موضوع شهدا[/TD]
[TD="align: right"] ویژه نامه سال 1390[/TD]
[TD="align: right"]ویژه نامه سال 1391[/TD]
[TD="align: right"]ویژه نامه سال 1393[/TD]

[b]content[/b]

دانلود صوت

ناگهان چله كشيدند دليران
سينه خصم دريدند دليران
در تب حادثه راندند سواران
شعر اين قافله خواندند سواران
شعر اين قافله رزم است برادر
عزم اين قافله جزم است برادر
خون بجوشيد، چه خون؟ خون حسيني
چاوش قافله عشق، خميني
لاله عشق دميده است زسنگر
خبر آورده زمعراج برادر
جان گرفته است به آواي دليران
واژه سرخ پر آوازه ايمان
تيغمان در تن خصم است برادر
خاكمان مدفن خصم است برادر


*طهورا*;733341 نوشت:




من کجا و این سخن های نضید
غنچه ی گل چیدم از باغ شهید
عشق روح الله چو در جانم دمید
مثل بلبل در گلستانم کشید
مثنوی های دلم اظهار شد
نظم هایم نقطه ی پر گار شد
عطر گل ها فیض بارانم نمود
مثنوی عشق آمد در وجود

[="Tahoma"]

قصه عشق را باید با غروب بود تا دانست و با هوای ابری پاییزان و با مرغی که به ناچار پشت میله های بی احساس قفس نغمه سرایی می کند.
ماجرای غم انگیز ما را در محفل شمع و پروانه بایستی شنید و با لبخندهایی پیوند خورده با اشک و در آه سوزان شنهای داغ دیده ... باز دلم هوای شلمچه کرده است .

باز از فرسنگها راه بوی عطر خاکریزهایش مستم می کند . باور کنید خودم هم دیگر خسته شده ام .
همین که می آیم نفسی بگیرم و با شهر بسازم ، همین که می آیم آرام آرام با زندگی روزمره دست اخوت دهم ،
نمی دانم چه می شود که درست هنگام هنگامه ، آنجا که می روم تا فتحی دیگر در بودنم را رقم بزنم ، به سراغم می آیند .

خدایا چاره ای ... درمانی ... راهی ... خودم هم خوب می دانم که یک بیابان و چند خاکریز و یک غروب نمی تواند اینچنین هستی ام را به بازی بگیرد .
که بیابان بسیار است و خاکریز مشتی خاک و غروب کالایی که همه جا یافت می شود ... آری !


آری ! آنچه عنان وجودم را در کف دارد ، ارواح بلندی است که از مشتی خاک ، شلمچه ساخته اند .
قربان آن ستونی که نیمه های شب پیچ و خم خاکریزها را به آرامش حرکت ابرها طی می کرد .
قربان آن اشکی که در پرتو منورهای عشق با لبخند ، عقد اخوت می خواند .

قربان آن انگشتی که وقتی برماشه بوسه می زد ، تمام کائنات بر آن بوسه می زدند .
قربان آن نمازی که در سنگر شروع می شد و در بهشت به اتمام می رسید .
ای مردم ! به حرم پاک امام قسم ، وقتی « بخشی » در کنج خاکریزی آرام گرفته بود ،
تا ساعتها نمی دانستم که خواب است یا شهید گشته ، وقتی می گویم بخشی ، شما قلم بردارید و هر آنچه از خوبی می دانید بنویسید ،
آنگاه چهره معصومش بر صفحه ظاهر می شود .

ای شهیدان ! گمان می کردیم گذشت زمان ، هوای سرزمین پاکتان را از ذهنمان خواهد زدود .
اما داغ فراق شما روز به روز بیشتر آبمان می کند . ای مردم ! وقتی « برقه ای » تیر خورد ، تا لحظه آخر می خندید ..
به خدا قسم می خندید . . من با همین چشمانم دیدم .

وقتی می گویم « برقه ای » ، شما پاکی را یک روح فرض کنید و کالبدی به نام سید رضی الدین برقه ای را برایش بپوشانید .
ای مسلمانان ! به خداوندی خدا قسم « لطیفیان » در آخرین کلماتش با بچه ها شوخی می کرد .
بروید از شلمچه بپرسید و وقتی می گویم لطیفیان ، شما جدیت و مردانگی را بگیرید و برایش اندام بسازید .

ای شهیدان! هنوز هم که هنوز است ، هر آب خنکی که می نوشیم ، به یاد لبهای خشکیده تان در شلمچه ، اشک می ریزیم.
هنوز هم که هنوز است ، هر وقت غذا می خوریم پیش از آن با خاطره های شیرین شما دعای سفره می خوانیم .

هنوز هم که هنوز است تنها افتخارمان این است که روزی با شما بودیم . خوشحالم که هنوز با کسانی رفت و آمد دارم که چون خودم داغ دیده و تنهایند .
خوشحالم که هنوز وقتی غروب می شود ، هر جا که باشم مرغ خیالم پر می گیرد و بر بام احساس می نشیند و به یاد سنگرهای خون آلود برای دلم نغمه سرایی می کند .


ای مردم ! ما همه خواهیم رفت . شما می مانید و راه ...
تو را به جان امام نگذارید یاد امام و جبهه ها از دلها زدوده شود ...



[="Tahoma"]


بنام خداوند عـــشق آفرین

[="Purple"]شهیدی ک نماز نمیخواند

تو گردان شایعه شد
نماز نمی خونه

گفتن ..
تو که رفیق اونی..بهش تذکر بده..

باور نکردم و گفتم ..

لابد می خواد ریا نشه..
پنهانی می خونه.

وقتی دو نفری توی سنگر کمین جزیره ی مجنون.. بیست و چهار ساعت نگهبان شدیم

با چشم خودم دیدم که نماز نمی خواند! توی سنگر کمین.. در کمینش بودم
تا سرحرف را باز کنم ..

گفتم بهش ک..
ـ تو که برای خدا می جنگی.. حیف نیس نماز نخونی…

لبخندی زد و گفت ..
یادم می دی نماز خوندن رو

ـ بلد نیسی ؟

ـ نه..تا حالا نخوندم

همان وقت داخل سنگر کمین.. زیر آتش خمپاره ی شصت دشمن..تا جایی
که خستگی اجازه داد.. نماز خواندن را یادش دادم

توی تاریک روشنای صبح.. اولین نمازش را با من خواند. دو نفر نگهبان بعد با قایق پارویی که آمدند و جای ما را گرفتند. سوار قایق شدیم تا برگردیم. پارو زدیم و هور را شکافتیم

هنوز مسافتی دور نشده بودیم که خمپاره شصت توی آب هور خورد و پارو از دستش افتاد آرام که کف قایق خواباندمش.. لبخند کم رنگی زد.

با انگشت روی سینه اش صلیب کشید و چشمش به آسمان یکی شد . . .
و با لبخند به شهادت رسید.

اری.. مسیحی بود که مسلمان شد و بعد از اولین نماز به فیض شهادت نائل شد....[/]

[="Purple"]خنده بر لب میزنم شاید شبیهت من شوم

من که میدانم خنده ات ..... از جنس این دنیا نبود:geryeh:[/]

[="Purple"]آرام آمـــدی و مِهــــــرَت را بــِــــه دِلَــــم انداختـــی و ...

شیــــدایِ شیــــدایـــی ات شـــــدم ..

آخـَـر عجیــــب دل را می بــــری و گِـــــرِه مــی زنی

به چــــــادرِ خاکـــــیِ مـــــادر ... !

مَحــضِ رضـایِ ایـزدت ..

رفیــــــقِِ نیمـــــهِ راه نبــــاش،

همراهـــی ام کُــــن تا دَستــــم را بسپــــارم

به دســــتِ مـــــــادر ... : )

#مخاطب-خاص-:
#شهید-زندگی-ام...

[/]

[="Purple"][/]

[="Purple"][/]

[="Purple"]شهدا
از دستـــ نمــی رونــد،
بـــه دستـــــ مــــی آینــــــد.
[/]

[="Purple"]گناه امروز 65/4/3

۱. سجده نماز ظهر طولانی نبود!

۲. زیاد خندیدم!

۳. هنگام فوتبال شوت خوبی زدم که خودم خوشم آمد!

اینها گناهان یک روز شهید 16ساله که او در دفترچه اش نوشته بود.

[/]

شادی روان پــاکـش صلواتــ

[="Purple"]

یك عده نشان بی نشان را بردند
یك عـده نـشان ایـن و آن را بردنـد
آن روز كــه دلـبـاخـتـه خــاك شـدیـم
ایـن چـنـد پــرنـده آسـمــان را بـــردنـــد


[/]

[="Purple"]آرزومان کربلا بود و نجف

جان و سر دادیم در راه هدف

چفیه هایمان رنگ و بوی یاس داشت

رنگ و بوی بیرق عباس داشت

یاد شبهایی که ما بودیم و مین

جستجوی مرگ در زیر زمین

همدم شبهایمان سجاده بود

حمله کردن خط شکستن ساده بود

حسرت رفتن در این دل مانده است

دست و پایم سخت در گل مانده است

عاشقان رفتند و ما جا مانده ایم

زیر بار غصه ها وا مانده ایم


[/]

[="Purple"][/]

31 شهريور تا 6 مهر هفته دفاع مقدّس ‏ ‏

قال الله تعالي :

و لَولا دَفعُ اللّه‏ِ النّاسَ بَعضَهُم بِبَعضٍ لََهُدِّمَت صَوامِعُ و بِيَعٌ و صَلَواتٌ و مَساجِدُ يُذكَرُ فيهَا اسمُ اللّه‏ِ كَثيرا ‏

قال الله تعالي :

اگر خدا بعضى از مردم را با بعض ديگر دفع نمى كرد ، صومعه‏ ها و كليساها و كنيسه‏ ها و مساجدى كه نام خدا در آنها بسيار برده مى‏شود ، سخت ويران مى‏شد .

حجّ ، آيه 40 .
------------------------------------------------------

پيامبر صلى‏ الله‏ عليه ‏و‏آله :

إنَّ اللّه‏َ يُبغِضُ رجُلاً يُدخَلُ عَلَيهِ في بَيتِهِ و لايُقاتِلُ ؛ ‏

پيامبر صلى‏ الله‏ عليه‏ و‏آله :

خداوند دشمن مى‏دارد مردى را كه در خانه‏اش بر او حمله كنند و او نجنگد .

عيون أخبارالرّضا عليه ‏السلام ، ج 2 ، ص 28 .
------------------------------------------------------

پيامبر صلى ‏الله‏ عليه ‏و‏آله :

مَن قُتِلَ دُونَ مالِهِ فَهُوَ شَهيدٌ ؛ ‏

پيامبر صلى‏ الله‏ عليه ‏و‏آله :

هر كه در راه [حفظ] مالش كشته شود ، شهيد است .

دعائم الاسلام ، ج 1 ، ص 398 .
------------------------------------------------------

امام على عليه‏ السلام :

إنَّ الجِهادَ بابٌ مِن أبوابِ الجَنَّةِ فَتَحَهُ اللّه‏ُ لِخاصَّةِ أوليائِهِ ؛ ‏

امام على عليه ‏السلام :

جهاد درى از درهاى بهشت است كه خداوند آن را بر روى اولياى خاص خود گشوده است .

نهج البلاغه ، خطبه 27 .
------------------------------------------------------

امام على عليه‏السلام :

در وصيت به حسنين عليهم االسلام فرمود : وَاللّه‏َ اللّه‏َ فِي الجِهادِ بِأموالِكُم و أنفُسِكُم و ألسِنَتِكُم في سَبيلِ اللّه‏ِ ؛ ‏

امام على عليه‏السلام :

خدا را خدا را در باره جهاد با مال و جان و زبان‏تان در راه خدا .

نهج البلاغه ، نامه 47 .
------------------------------------------------------

معصوم عليه‏السلام :

لِيُقاتِل كُلُّ امرِى‏ءٍ عَن نَفسِهِ و مالِهِ و أهلِهِ ؛ ‏

معصوم عليه‏ السلام :

هر مردى بايد براى [حفظ] خود و مال و خانواده‏اش بجنگد .

تفسير القمى ، ج 1 ، ص 258 .

http://www.hadithcity.com/Hadith.aspx?id=3548

[="Tahoma"][="Navy"]

بسم الله الرحمن الرحیم

ایت الله خامنه ای :
ما مدت هشت سال از حيثيت، ناموس، دين، تماميت ارضى، مردم، انقلاب، حكومت، نظام اسلامى و قرآن دفاع كرديم و چنين دفاعى، مقدس است.

[/]

[="Purple"]ما سینه زدیم و بی صدا باریدند
از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس، شهدا را چیدند
[/]

[="Black"]

[=microsoft sans serif]سلام
[=microsoft sans serif]بر آنهایی که رفتند تا
[=microsoft sans serif]بمانند
[=microsoft sans serif]و نماندند تا
[=microsoft sans serif]بمیرند... !




[=microsoft sans serif]

[=microsoft sans serif]

آغاز هفته دفاع مقدس گرامی باد ...

روزی که اوقات آیت‌الله خامنه‌ای تلخ شد

مرجع : خبرگزاری فارس

بچه‌ها که خبر حضور نیروهای کمکی آنها را امیدوار کرده بود با تمام توان مقاومت می‌کردند. غافل از آنکه هیچ نیرویی در راه نیست! آب قطع بود، آذوقه وجود نداشت و آنها هم در حال شلیک آخرین گلوله‌های خود بودند.
به گزارش افکارخبر، کنت تیمرمن در کتاب «سوداگری مرگ » با صراحت می‌گوید: پس از سقوط شاه و پیدایش خلأ قدرت در منطقه، موج اسلام خواهی توانست منطقه را با تهدید جدی روبه‌رو کند.قدرت‌های جهانی با جنگ ایران و عراق موافق بودند زیرا در راستای منافع آنها بود. تمایل غربی‌ها روشن است، زیرا ایران پیش از پیروزی انقلاب، خانه امن غرب بود، اما «انقلاب» آنها را بیرون و دستشان را از ایران کوتاه و الگویی را آغاز کرده بود که در جاهای دیگر مزاحم حضور آنها شود.
حسنین هیکل نیز حدود 9 ماه پیش از آغاز جنگ عراق، در روزنامه تایمز لندن گفته بود: «کشورهای خلیج فارس بیش از همه، تهدید ناشی از انقلاب اسلامی را احساس می‌کنند.
آنها سالهای سال تحت حمایت انگلیس و بعدها آمریکا، وضعیت آرامی داشتند، اما اینک، بین آب و آتشند. ملتهب از قدرت انقلاب اسلامی و یخ زده از ضعف آمریکا.»
اینها 2 نمونه از اظهارات برخی مورخین و نویسندگان غربی و عربی است، سخنانی که بیانگر این حقیقت بود که تنها پس از گذشت 619 روز از سومین انقلاب بزرگ قرن -پس از انقلاب 1917 روسیه و انقلاب 1949 چین -که بدون تکیه بر هیچ قدرت شرقی و غربی به پیروزی رسیده بود- طولانی‌ترین جنگ متعارف قرن بیستم بر انقلاب نوپای ایران تحمیل شد.
37 سال پیش، جهان به 2 قطب شرق و غرب تقسیم شده و تنها 2 مدل برای زیست و زندگی از سوی این دو قطب به ملت‌های جهان تحمیل می‌شد اما انقلاب اسلامی در بهمن 57 این معادله را به هم زد و بدون هیچ گونه هدایت و حمایت دولت‌های خارجی و تنها با اراده و مشارکت طبقات مختلف مردم، بازاریان، احزاب سیاسی مخالف حکومت پهلوی، روشنفکران، دانشجویان و روحانیون شیعه به پیروزی رسیده بود.
به همین جهت در جهان آن روز هیچ یک از دولت‌های غربی و شرقی از وقوع آن خوشحال نشدند و منافع قدرت‌های جهان ایجاب می‌کرد پیش از آنکه این حرکت تبدیل به الگویی برای سایر ملت‌ها نشود به سرعت جلوی رشد و شکوفایی آن گرفته شود.
مشاور امنیتی کارتر در تابستان سال 1358 در گزارشی از منطقه خاورمیانه به رئیس‌جمهور آمریکا نوشته بود: «باید کسانی را که توانایی دست زدن به اقدام نظامی علیه رژیم را دارند تقویت کرد.»
35 سال از روزی که ارتش بعث عراق با حمایت همه‌جانبه اعراب، آمریکا و کشورهای غربی به ایران حمله کرد می‌گذرد اما آثار و عوارض و پیامدهای 8 سال جنگ تحمیل شده، همچنان گریبانگیر این مرز و بوم است.
روز گذشته بخش اولی گزارش از ماههای منتهی به جنگ تقدیم شد که می توانید برای مطالعه آن اینجا را کلیک کنید.
متن پیش رو، قسمت دوم این گزارش است که به مرور مهمترین حوادث ماههای ابتدای جنگ تا نبرد سوسنگرد می‌پردازد.
* فهد شمشیر را به صدام می دهد
شاید یکی از کسانی که از کشف و شکست توطئه «کودتای نقاب» در ایران خوشحال شد، «صدام حسین» حاکم بعثی عراق بود چرا که اوضاع نابسامان ایران، بهترین فرصت را برای تحقق آرزوهای دور و درازش در اختیار او می‌گذاشت.
صدام که بارها برای حمله به ایران از غرب چراغ سبز گرفته بود این بار کاملاً امیدوار شد که دشمنان ایران چاره‌ای جز پذیرش پیشنهاد او را ندارند.
غرب نیز با شکست‌های متوالی که در رویارویی با ایران متحمل شده بود چاره‌ای جز حمایت صدام برایش باقی نمانده بود و این اجماع بعد از شکست «کودتای نقاب» وارد مرحله جدیدی شد.
بلافاصله صدام که از خوفناک‌ترین و منفورترین حاکمان جهان عرب بود، به یکباره تبدیل به سرداری فداکار می‌شود و وقتی در اواسط مرداد 1359 در حاشیه اجلاس سران عرب در طائف عربستان، هدیه شاهانه‌ای از « ملک فهد» پادشاه سعودی دریافت کرد از چراغ سبز آمریکا و اعراب کاملاً مطمئن شد.
صدام حسین شمشیر اهدایی فهد را در دست می‌گیرد
هدیه‌ی شاه سعودی در ظاهر، یک قبضه شمشیر عربی بود اما به همراه آن یک بسته اطلاعاتی اهدایی از جانب آمریکایی‌ها، شامل آخرین اطلاعات از امکانات، تسلیحات و تجهیزات ارتش ایران نیز در اختیار صدام قرار می‌گیرد و حالا او در آستانه آغاز جنگی بزرگ ایستاده است.
اهداف حمله مشخص بود: «تصرف اروندرود»، «جدایی خوزستان از ایران» و سرانجام «تجزیه ایران و سقوط نظام مردمی آن».
در تابستان 59، برژینسکی مشاور امنیت ملی آمریکا پای این اهداف را مهر تایید می‌زند تا صدام اطمینان یابد حمله به ایران هیچ واکنش جهانی علیه او به دنبال نخواهد داشت.
*افول قدرت ارتش ایران در سال 1359
آن روزها از ارتش ایران که بین سال‌های 1352 تا 1356 با صرف ده‌ها میلیارد دلار مبدل به قدرت اول خاورمیانه شده بود، تنها سایه‌ای کمرنگ و کم تحرک برجای مانده بود و برای مثال، در شهریور سال1359، از 385 عراده تانک سازمانی لشکر 92 اهواز که مجهزترین لشکر زرهی ارتش قبل از انقلاب بود، فقط 38 تانک آماده عملیات بودند.
جدای از این مشکلات، دولت بازرگان با اعلام عدم نیاز به تجهیزات نظامی، اغلب قراردادهای خرید، از قبیل خرید هواپیماهای اف 16 از آمریکا، خرید 6 فروند زیر دریایی از آلمان، تمامی خریدهای نظامی از آمریکا و دیگر کشورهای غربی را لغو کرد؛ خدمت سربازی از 24 ماه به 12 ماه کاهش یافت و ضمن ریزش شدید نیرو در ارتش و تصویب قانون «خدمت در محل تولد»، اغلب کادر رسمی ارتش در پادگان‌هایی کاملاً نامناسب و بی‌ارتباط با تخصص خود مشغول خدمت شدند.
صدام و حامیان او از همه این اتفاقات آگاه بودند و بر اساس همین علم و آگاهی بود که او نوید فتح 3 روزه خوزستان را داد.
*آغاز 8 سال نبرد نابرابر
روز 31 شهریور 1359 رأس ساعت 12 ظهر و بعد از آنکه ملک حسین (شاه اردن) در کنار صدام اولین گلوله نمادین را به نشانه آغاز جنگ با ایران شلیک می کند، 192 فروند هواپیمای جنگی عراق از پایگاه‌های مختلف این کشور به قصد بمباران اهداف مشخص در ایران به پرواز در آمدند.
ساعت 1 و 45 دقیقه به وقت تهران، فرودگاه اهواز توسط 6 میگ عراقی بمباران شد. یک ربع بعد فرودگاه تبریز؛ 10 دقیقه پس از آن فرودگاه مهرآباد تهران؛ نیم ساعت بعد پایگاه شکاری همدان و به همین ترتیب با فواصل زمانی کوتاه پالایشگاه و نیروگاه تبریز؛ سپس کرمانشاه،‌ اصفهان، امیدیه، پایگاه شکاری دزفول شیراز و چند نقطه دیگر توسط هواپیماهای عراقی بمباران شدند.
هنگام انجام این عملیاتها، هیچ نیرویی در کشور آمادگی دفاع نداشت و انتشار خبر از رادیو، جامعه ایران را در بهت، حیرت و نگرانی عمیق فرو برد.
صبح روز بعد، 3 سپاه در قالب بیش از 12 لشکر از ارتش عراق با تمامی امکانات سنگین نظامی از خطوط مرزی ایران عبور کرده و به سمت شهرها به راه افتادند.

این شرایط در حالی بود که آحاد مردم، اطلاعی از وضع نابسامان نیروهای مدافع در مرزها نداشتند و در طول نوار مرزی با عراق نیز تعداد نیروهای نظامی آنقدر اندک و ناچیز بود که پیش روی نیروهای عراقی بیشتر شبیه یک راهپیمایی پیش از مانور بود تا یک حمله نظامی و مقاومت اندک نیروهای بومی و تعداد معدودی نیروی نظامی پراکنده، تأثیر قابل ملاحظه‌ای بر پیشروی سریع ارتش مجهز و آماده عراق نداشت.
در برخی شهرها مانند هویزه، بوستان و سوسنگرد به قدری پیش‌روی دشمن سریع بود که اغلب مردم بومی یکجا به اسارت دشمن درآمدند. در روز دوم مهر نیز «سومار»،‌«نفت شهر»، «مهران»، «قصر شیرین» و «میمک» در تصرف کامل دشمن قرار گرفت. روز سوم و چهارم مهر، دشمن شهرهای «هویزه»، «بستان» و «سوسنگرد» را پشت سر گذاشت و به سرعت به سمت اهواز پیش می‌رفت.
*هرج و مرج در اهواز
در آغاز هفته دوم جنگ، اوضاع شهر اهواز به شدت آشفته بود. فاصله دشمن در برخی نقاط آنقدر به اهواز نزدیک بود که گلوله‌های توپ آنها به داخل شهر می‌رسید.
اهواز از زمین و هوا مورد هجوم گسترده قرار داشت و شدت آتش و هرج و مرج در این شهر به حدی بود که شایعه ورود عراقی‌ها به داخل اهواز همه را به وحشت انداخت.
این وحشت چندان نابجا نبود، به ویژه آنکه خودروها و ادوات زرهی ارتش عراق با فراق بال شهر سوسنگرد را پشت‌سر گذاشته و در جاده آسفالت با سرعت به سمت اهواز پیش می‌رفتند.
اگر ترس و احتیاط بی‌مورد عراقی‌ها نبود آنها پیش‌روی خود را در شب نیز ادامه می‌دادند و به احتمال زیاد صبح روز بعد اهواز در تصرف کامل آنها بود.
نیروهای عراقی هنگام غروب به منطقه حمیدیه در مرز سوسنگرد-اهواز رسیدند. فاصله این شهر تا اهواز فقط 25 کیلومتر است. با غروب خورشید، عراقی‌ها در حمیدیه مستقر شدند تا صبح روز بعد با طلوع خورشید به پیش‌روی خود برای اشغال شهر ادامه دهند.
خبر به امام(ره) می‌رسد. ایشان بی‌پرده و صریح، حفظ و حراست از اهواز را برعهده جوانان شهر گذاشت و همین کافی بود تا نیروهای مقاومت بدانند همه چیز به عهده خود آنهاست.
آنها حالا به این نتیجه رسیده‌اند که ارتش یک روزه بازسازی نخواهد شد و اگر شهر سقوط کند، ننگ آن بر پیشانی جوانانی است که بر بام خانه‌هایشان شاهد اشغال خانه مادری خود توسط دشمن خواهند بود.
* اولین حماسه ماندگار
تنها نیروی کار آزموده سپاه اهواز، فردی به نام «غیور اصلی» بود. هسته‌ اولیه نیروهایی که او توانست گردآوری کند از 50 نفر تجاوز نمی‌کرد. هیچ کس باور نداشت این تعداد اندک بدون تجهیزات،حمایت توپخانه و بدون تجربه نظامی و جنگ قادر به مقومت در مقابل چند تیپ مجهز زرهی دشمن باشد.

4 صبح روز بعد، این گروه اندک حماسه‌ای آفریدند که برای همیشه در تاریخ مقاومت مردم ایران ثبت شد.
با شبیخون این نیروهای به دشمن، عراقی‌ها آنچنان آشفته و پریشان شدند که با به جاگذاشتن تمامی خودروها و ادوات نظامی‌شان، قریب 90 کلیومتر یعنی تا مرز 2 کشور عقب‌نشینی کردند. شبیه این اتفاق که کمتر درباره آن صحبت شده در غرب رخ داد. در همان روزهای نخست جنگ، شهر ایلام و مرکز استان در آستانه سقوط قرار گرفت.
مرد جوانی به نام «ابراهیمی» فرماندار ایلام بود. او توانست با درایت از سد بنی‌صدر عبور کند و با حمایت شهید رجایی و آیت‌الله خامنه‌ای به عنوان نماینده امام(ره) در شورای عالی دفاع، یک گروه کوچک ولی بسیار کارآمد از هوانیروز را در ایلام مستقر کند.
فرماندار ایلام خود می‌گوید: «توانستیم پشتیبانی 4 فروند هیلی‌کوپتر کبری، یک جت‌رنجر،‌ یک هلی‌کوپتر 214 را بگیریم. فرمانده این تیم، افسر جوانی به نام احمد کشوری بود. این نیروها در شروع جنگ هوانیروز بزرگترین قدرت بازدارنده و مهاجم بود».

نیروهای پیاده زرهی چاره‌ای جز عبور از مناطق خاص را نداشتند و ارتش بعث نیز قصد داشت با عبور از دره‌ای به نام «تنگ بینا»،‌خود را به شهر ایلام یعنی مرکز استان برساند.
فرمانده ایلام در این خصوص می‌گوید: «اگر عراق از تنگ بینا عبور می‌کرد و به دو راهی که یک طرفش به ایلام و یک طرف دیگرش به صالح آباد راه داشت می‌رسید و مستقر می‌شد، کل بخش مهران تا نزدیکی دهلران از کشور جدا شده و ارتفاعاتی به دست عراق می‌افتاد که ارزشی استراتژیک داشت. این یعنی هم شهر ایلام را تصرف می‌کرد و هم ارتباط ما از شمال به جنوب قطع می‌شد».
ابراهیمی برای جلوگیری از پیش‌روی نیروها هیچ نیرویی در اختیار ندارد جز همان واحد کوچک هوانیروز. موضوع را با خلبان کشوری در میان گذاشت و او پذیرفت با همه توان خود و همرزمانش ماشین جنگی دشمن را از کار بیندازد.
هر چند کشوری در این عملیات به شهادت رسید ولی ایلام از سقوط حتمی نجات یافت.
عملیات‌هایی اینچنین که کاملاً‌ خودجوش شکل می‌گرفت موجب شد عراق به اهداف خود در آغاز راه نرسد.
استاندار ایلام همچنین از یک درجه‌دار توپچی نام می‌برد که اگرچه با دو سه قبضه توپ و چند سرباز حماسه آفرید ولی بعدها هم خودش هم نامش در تاریخ مکتوب جنگ محو شد.
در روزهای آغاز یورش دشمن، حوادثی از این دست، بسیار رخ داد ولی چاره نهایی جنگ این شیوه نبود، عراق اندکی به عقب برگشت، ولی خیلی زود با قدرت بیشتر به پیش می‌آمد. از سوی دولتمردان نیز چاره‌ای اساسی اندیشیده نمی‌شد. چرا که اختلاف نظری عمیق و کاملاً متضاد برای مواجه با جنگ در میان آنها وجود داشت و تا زمانی که دو جناح در نظر و عمل به وحدت نمی‌رسیدند، امید صدام برای نیل به اهدافش تبدیل به یأس نمی‌شد.
*بنی‌صدر: زمین بدهیم و زمان بگیریم
نظر و رویکرد اول متعلق به ابوالحسن بنی‌صدر (رئیس جمهور و فرمانده کل قوا) و مشاوران او بود که اعتقاد داشتند باید زمین بدهیم و زمان بگیریم.

آیت‌الله خامنه‌ای می‌گویند: «بنی صدر معتقد بود که طولانی شدن مدت [جنگ] به زیان دشمن است و زمان به نفع ماست و حرفی نیست برای اینکه یک مقداری آماده شویم و مجهز شویم زمین هم دادیم. غافل از اینکه ما آن روز هم زمین هم زمان، هر دو را از دست می‌دادیم و این واقعاً به نفع ما نبود و هرچه می‌گذشت دشمن در زمین مستقرتر می‌شد».
در مقابل این طرح، دیدگاه مقاومت همه جانبه به پشتوانه حضور آحاد مردم قرار داشت. اغلب شهرهای مرزی خواسته یا ناخواسته با جنگ درگیر شده بودند، مردان و جوانان همه این شهرها آماده دفاع از زادگاه خود بودند علاوه بر آن خیل عظیم داوطلبان از شهرهای مختلف آماده اعزام بودند.
*بنی‌صدر دستور داد تحت هیچ شرایطی ادوات در اختیار سپاه قرار نگیرد
کافی بود گروه‌ها، سازمان‌دهی و تجهیز شوند ولی بنی‌صدر کوتاه نمی‌آمد. به همین جهت به عنوان فرمانده کل قوا به همه ارکان ارتش دستور داده بود تحت هیچ شرایطی امکانات و ادوات و حتی اسلحه سبک در اختیار نیروهای مردمی و سپاه قرار نگیرد.
مردم بدون توجه به نگاه بنی‌صدر به جنگ، گروه گروه از اقصی نقاط کشور راهی مناطق جنگی می‌شدند و هر کدام از این گروه‌ها با نام یا بدون نام، در گوشه‌ای مستقر شده و تلاش می‌کردند به هر نحو ممکن در برابر دشمن بایستند اما مقاومت در جبهه‌ها، الزامات خود را می‌طلبید.
اغلب دست به دامن ائمه جمعه شهرهای خود می‌شدند، به هر وکیل یا وزیری دسترسی داشتند تماس می‌گرفتند و استمداد می‌طلبیدند ولی بی‌نتیجه بود، در تهران نیز یاران نزدیک به امام(ره) سعی می‌کردند بنی‌صدر را برای یاری رساندن به نیروهای مردمی ترغیب کنند ولی این تلاش‌ها چندان مؤثر نبود.
«چه باید کرد؟»
این سؤالی بود که اغلب مدیران و مسئولان طراز اول کشور از یکدیگر می‌پرسیدند. جالب اینجاست که هیچکدام از رجل سیاسی قدم به مناطق جنگی نگذاشته بودند و مهمترین کار مفید آنان در پایتخت، پاسخگویی به تلفن‌های مکرر رزمندگانی بود که مدام فریاد می‌زدند و برای نجات شهرهای در آستانه سقوط استمداد می‌طلبیدند.
دشمن دوباره به «بستان» بازگشته بود، مردم هویزه را قتل عام کرده و موشک‌های 9 متری به دزفول و اندیمشک شلیک می‌شد؛ خرمشهر و آبادان در معرض سقوط قرار داشت.
برخی بزرگان در تهران به دنبال بلندگویی می‌گشتند که ضمن تهدیدهای روزانه صدام و حامیانش، بنی‌صدر و حامیانشان را هم به باد انتقاد بگیرند، پنداری با این عمل، تکلیف شرعی و قانونی خود را در قبال مردم و تمامیت ارضی خود به انجام می‌رسانند.
از میان دولتمردان 2 نفر به فراست دریافتند که اگر در پایتخت بنشیند و به اینکه معجزه‌ای رخ دهد دل خوش کنند، باید منتظر عواقبی باشند که کمترین خسارت آن تحمل‌ خواری و خفت است که در زمان قاجار ملت ایران تجربه‌اش کرده بود.
یکی از این دو شخص، «سید علی خامنه‌ای» روحانی میانسال و لاغر اندامی بود که به دلیل نزدیکی‌اش به امام(ره) و سخنرانی‌های هفتگی‌اش به عنوان امام جمعه تهران عموم مردم او را می‌شناختند و دیگری دکتر مصطفی چمران با سوابق درخشانی که در لبنان و کردستان ایران داشت. هر دوی آنها به جز مسئولیت‌های مختلف، نماینده مردم تهران در مجلس نیز بودند.
این 2 شخصیت بدون آگاهی و مشورت یکدیگر دقیقاً‌ روز 12 مهر 1359 برای کسب اجازه از امام(ره) به جماران رفتند.

آیت‌الله خامنه‌ای در خاطراتشان نقل می‌کنند: «موقعی که به بیت امام رسیدم چمران را دیدم. از او سؤال کردم چه کار داشتی؟ گفت: از امام اجازه گرفتم به جبهه بروم، به او گفتم صبر کن، من هم به همین دلیل آمده‌ام. اگر انشا‌الله امام موافقت کردند با هم برویم».
امام که بر شرایط آشفته جبهه‌ها کاملاً اشراف داشت، با اعزام آنان موافقت کرد و آیت‌الله خامنه‌ای را بعنوان نماینده تام‌الاختیار خود در مناطق جنگی و شورای عالی دفاع معرفی می‌کند.
این اتفاق دقیقاً 13 روز بعد از حمله سراسری عراق رخ می‌داد.
غروب روز بعد، آنها با یک فروند هواپیمای C130 به اهواز رسیدند، نیروهای سپاه و بسیج که تقریباً‌ با دست خالی می‌جنگیدند با حضور دائمی نماینده امام در مناطق جنگی جنوب امیدوار شدند.
آیت‌الله خامنه‌ای بعدها در مصاحبه‌ای می‌گوید: «ما تا می‌توانستیم به بنی‌صدر فشار می‌آوردیم چون همه کلیدها دست او بود، بنی‌صدر هم اصلاً‌ غمش نبود.»
شرایط به‌ویژه در شهرهای خوزستان هر روز وخیم‌تر می‌شد، نیروهای مردمی در آبادان و خرمشهر یا سوسنگرد و هویزه هر روز فریاد می‌زدند و استمداد می‌طلبیدند ولی کمک چندانی به آنان نمی‌شد.
در روزهای نخست، ایران توانست فقط پیشروی دشمن را کندتر کند ولی خرمشهر تا سقوط فاصله چندانی نداشت.
نماینده امام در مناطق جنگی، خطر قریب الوقوع سقوط خرمشهر را به بنی‌صدر هشدار داده بود اما با این همه، هیچ کمکی به نیروهای داخل شهر نرسید و در 4 آبان 59 خرمشهر به اشغال دشمن درآمد.
آیت‌الله خامنه‌ای در سخنرانی دیگری می‌گوید: «آقا (بنی‌صدر) در روزنامه برداشته گفته خامنه‌ای را -البته اسم نیاورده- و گفته فلانی را باید محاکمه کنید. در سرمقاله روزنامه عصر تهران اظهار کردند بنده را باید محاکمه کنند. چرا؟ چون من در فلان یا فلان مصاحبه گفته‌ام اگر طبق نظر روحانیون دلسوز خرمشهر عمل می‌شد، آن بخش از خرمشهر سقوط نمی‌کرد. بسم‌الله! محاکمه کنید. محاکمه کنید تا ما هم اجازه پیدا کنیم حرفهایمان را بزنیم ما هم اینقدر حرفها را در دلمان نگه نداریم، ای خدای بزرگ تو شاهدی ولله اینقدر حرف گفتنی برای گفتن هست که اگر گفته شود، ذهنیات بسیاری از مردم تصحیح خواهد شد. فقط به خاطر خدا و به خاطر گل روی امام و فرمان امام نمی‌گوییم و دهان را می‌بندیم».
همین پیروزی با تأخیر بود که عراق را تشویق کرد طرح اولیه خود را مبنی بر عبور از سوسنگرد و عبور از اهواز مجدداً‌ اجرایی کند.
20 روز پس از سقوط خرمشهر یعنی در 23 آبان 59 خبر رسید نیروهای عراقی به دروازه‌های شهر سوسنگرد رسیده و عن قریب محاصره شهر کامل و سقوط خواهدکرد.
در حقیقت یک نیم دایره از شمال و یک نیم دایره از جنوب کاملاً‌سوسنگرد را محاصره کرده بودند. یک راه به سوسنگرد وجود داشت که آن راه کرخه بود که از داخل کرخه نیروهایی می‌توانستند بروند.
عداد مدافعان شهر از 200 نفر تجاوز نمی‌کرد. همین تعداد نیرو نیز از حال هم خبر نداشته و هر گروه در گوشه‌ای از شهر مشغول دفاع بود. لحظه به لحظه فشار دشمن بیشتر می‌شد و هیچ نیروی کمکی در راه نبود. مهمات و ادوات نیز در حال اتمام است.
نبرد با تانکهای عراقی در خیابان طالقانی سوسنگرد
آیت الله خامنه‌ای می‌گوید: «روز 23 آبان روز جمعه بود و ما در تهران جلسه شورای عالی دفاع داشتیم قبل از آنکه به جلسه بروم تلفنی از ستاد، سرهنگ سلیمی با ما تماس گرفت. با اضطراب گفت: سوسنگرد با شدت زیر فشار است و آتش فراوان هست و بچه‌ها استمداد می‌کنند؛ من در جلسه شورای عالی دفاع مطرح کردم که اگر شهر را بگیرند بچه‌ها شهید خواهند شد و خسارات شهادت این بچه‌ها از خسارت از دست دادن شهر بیشتر است. زیرا شهر را دوباره خواهیم گرفت اما این بچه‌ها دیگر از دست رفته‌اند. بنی‌صدر گفت: من دنبال این قضیه هستم و دنبالش می‌روم و نگران نباشید. بعد هم زودتر جلسه را تمام کردیم که ایشان دنبال این کار برود و من هم دیگر خیالم جمع شد. این روز جمعه بود.»

روز یکشنبه 25 آبان، نیروهای داخل سوسنگرد آخرین تلاش‌های خود را برای حفظ شهر می‌کرد. عراق توانسته بود به داخل خیابان‌ها نفوذ کند. جنگ شهری تمام عیاری در گرفته‌ بود و بیمارستان شهر مملو از مجروحینی شده بود که هیچ امکانی برای درمان آنان وجود نداشت.
آیت الله خامنه‌ای می‌گوید: «صبح یکشنبه به اهواز رفتم به محض اینکه وارد اهواز شدم و به ستاد خودمان رفتم از آشفتگی و کلافگی سرهنگ سلیمی و بچه‌هایی که آنجا بودند فهمیدم هیچ‌کاری انجام نشده، پرسیدیم و گفتند بله هیچ‌کاری انجام نشده، من اوقاتم خیلی تلخ شد».
عصر همان روز آیت‌الله خامنه‌ای به همراهی سید محمد غرضی استاندار وقت و چند نفر دیگر به دفتر فرماندهی لشکر 92 زرهی رفتند تا شاید بتوانند نیرویی هرچند اندک برای کمک به محاصره شدگان دست و پا کنند.
رفتن آنها بی‌ثمر نبود، قرار شد یک تیم از این لشکر به کمک بچه‌های سپاه و نیروهای چمران برای شکستن محاصره سوسنگرد فردا صبح زود وارد عمل شوند:
آیت‌الله خامنه‌ای ادامه می‌دهد: «الحمدلله خیالمان راحت شد و قرار شد عملیات ساعت 6 صبح علی الطلوع 26 آبان باشد، ما خوشحال به ستاد خودمان برگشتیم و من مرحوم چمران را پیدا کردم و توجیهش کردم که قرار این شد و خیلی ایشان خوشحال شد. ولی نیمه‌های همان شب خبر رسید طرحی که عصر با لشکر به توافق رسیده‌اند قابل اجرا نیست».
آیت‌الله خامنه‌ای در ادامه خاطرات آن شب می‌گوید: «من شب تازه خوابم برده بود که دیدم محکم در می‌زنند که فلانی بیدار شو. گفتم چه شده گفت طرح به هم خورده است. گفتم چطور؟ گفت از دزفول خبر داده‌اند که ما تیپ 2 لشکر 92 را لازم داریم و نمی‌توانیم در اختیار شما بگذاریم، یعنی همان نیروی حمله ور اصلی.»
بچه‌ها که خبر حضور نیروهای کمکی آنها را امیدوار کرده بود با تمام توان مقاومت می‌کردند. غافل از آنکه هیچ نیرویی در راه نیست! آب قطع بود، آذوقه وجود نداشت بچه‌ها در حال شلیک آخرین گلوله‌های خود بودند.
* اگر یک لحظه امشب دیر جنبد...
درست در نیمه‌های روز 27 آبان که چاره‌ای جز پذیرش مرگ برای اندک نیروهای مقاومت باقی نمانده بود، خبری در بین بچه‌ها پیچید. دشمن در جبهه شرقی از سمت جاده سوسنگرد به اهواز، زیر آتش شدید توپخانه ارتش ایران قرار گرفته و در حال گریز است. هیچ کس خبر را باور نمی‌کرد.
از هر گوشه شهر تانک‌های دشمن شروع به عقب‌نشینی کردند، باقی مانده بچه‌ها هم به سمت مدخل شهر رفتند.
آنچه باعث شد آن روز صبح زود طرح اجرایی شود، تلاش بی‌وقفه نماینده امام بود چرا که می‌دانست اگر در آن نیمه شب، تحرکی از خود نشان ندهد بر سر سوسنگرد همان خواهد آمد که در خرمشهر رخ داده بود.
* امام اولتیماتوم می‌دهد
پس از وخامت اوضاع سوسنگرد و اشغال این شهر، در جلسه‌ای در اهواز با حضور آیت‌الله خامنه‌ای (نماینده‌ امام خمینی در شورای عالی دفاع)، تیمسار فلاحی (جانشین وقت ریاست ستاد مشترک)، تیمسار ظهیرنژاد (فرمانده‌ وقت نیروی زمینی ارتش)، محمد غرضی (استاندار وقت خوزستان) و افراد دیگر، تصمیم به اجرای عملیات آزادسازی سوسنگرد گرفته شد و واحدهای نظامی شرکت‌کننده در عملیات نیز مشخص گردید.
همان شب، حجت‌الاسلام اشراقی داماد حضرت امام(ره)، در مکالمه‌ تلفنی با آیت‌الله خامنه‌ای، پیام ایشان را ابلاغ کرد: «تا فردا سوسنگرد باید آزاد شود.»
اما چند ساعت مانده به شروع عملیات، به دستور بنی‌صدر، تیپ 2 لشکر زرهی اهواز از شرکت در این عملیات منع می‌شود.
آیت‌الله خامنه‌ای پس از اطلاع از دستور بنی‌صدر، در نامه‌ای خطاب به فرمانده آن لشکر (سرهنگ قاسمی) دستور دادند که طبق تصمیم قبلی، تیپ 2 در عملیاتی که منجر به آزادسازی سوسنگرد شد، به موقع وارد شود.
دکتر چمران دیگر نماینده‌ امام در شورای عالی دفاع نیز در ذیل همین نامه بر ضرورت اقدام سریع و جلوگیری از اتلاف وقت بیشتر تاکید می‌کند.
شهید دکتر چمران در کنار تیمسار فلاحی
آیت‌الله خامنه‌ای می‌گوید: «نشستیم دو نامه نوشتیم یکی ساعت یک و نیم نصفه شب یکی ساعت 2»
در هر دو نامه هشدار دادیم که پیغام صریح امام و دستور اکید ایشان شکستن حصر سوسنگرد است و اگر عمل نکنید خود پاسخگوی امام امت باشید.
متن نامه به شرح زیر است:
شب دوشنبه 59/8/26 ساعت 01:10
سرکار سرهنگ قاسمی فرمانده لشکر 92 زرهی اهواز
با سلام
شنیدم تیمسار ظهیرنژاد به شما تلفن کرده‌اند که تیپ 2 فردا وارد عمل نشود مگر بنا به امر و منظورشان امر آقای رئیس‌جمهور است.
من این عدول از تصمیم عصر را قابل توجیه نمی‌دانم. این به‌معنای تعطیل یا به ناکامی کشاندن عملیات فردا است. استعداد دشمن چنان است که آن دو گروهان پیاده یارای کار درستی در برابر آن ندارند و اگر تیپ وارد عمل نشود در حقیقت تک انجام نگرفته است.
صبح اگر برای تصمیم نهائی بخواهیم منتظر آمدن تیمسار ظهیرنژاد بمانیم وقت خواهد گذشت. جوانان ما در سوسنگرد حداکثر تا صبح مقاومت خواهند کرد و صبح زود اگر ما قدری بار دشمن را سبک نکنیم همه نابود خواهند شد و شهر کاملاً سقوط خواهد کرد.
خلاصه اینکه به نظر و تشخیص ما کار باید به همان روال که عصر صحبت شد پیش برود و تیپ آماده باشد که صبح وارد عمل شود. در غیر این صورت مسئولیت سقوط سوسنگرد با هر کسی است که از این تصمیم عدول کرده است.
سیدعلی خامنه‌ای
متن نامه دکتر چمران:
من رسماً اعلام جرم می‌کنم
به‌نام نماینده‌ امام و نماینده شورای عالی دفاع از این همه اهمال و اتلاف وقت و به هدر رفتن خون جوانان شکایت دارم؛ چند روز است که فریاد می‌کشم تا بالاخره دیشب جوابی شنیده شد، امروز انتظار عمل داشتم، متأسفانه نشد.
امروز صبح در حضور سرکار و سرهنگ شهبازی ایرادات و نظرات خود را گفتم و شما فکر کردید و جواب دادید که فردا صبح زود انجام می‌شود و الان می‌بینم که می‌خواهند به تأخیر بیندازند و این یعنی مرگ 500 جوان و سقوط سوسنگرد و حمیدیه و اهواز و من در این صورت همه شما را در مقابل خدا و خلق مسئول می‌دانم.
دکتر چمران

نیمه شب نامه‌ها که دکتر چمران نیز در حاشیه آنها به قلم خود بر ضرورت کار تأکید کرده بود به دست کسانی که باید رسانده شد و تلفن‌ها نیز کارساز افتاد و صبح روز بعد یک تیپ از لشکر 92 زرهی به همراه بچه‌های سپاه و چمران حلقه محاصره سوسنگرد را شکسته و شهر را آزاد می‌کنند.
جزئیات این حماسه در اسناد نیروی زمینی ارتش موجود است. اینکه استعداد نیروها چقدر بود، از کجا حرکت کردند چه تعداد از نیروهای دشمن اسیر یا کشته شدند.
ولی از اینکه چه شد تا این عملیات شکل گرفت، چه عواملی دست به دست دادند تا فرمان حمله صادر شود، مطالبی است که کمتر در تاریخ جنگ به آنها اشاره شده و اتفاقاً تاریخ حقیقی جنگ در همین ناگفته‌ها نهفته است.
قهرمانان حقیقی عرصه نبرد نیز متعلق به همین عرصه‌ای هستند که کمتر همتی برای ثبت و ضبط جزئیات آن در کشور وجود داشته و در دراز مدت این خطر وجود دارد که به کلی از حافظه تاریخی ملت گم شود.

کد مطلب: 449890

دردو دل دختر شهید محمد ناصر ناصری ...
♡❤
«بابا جان باز سلام؛ ای پدر جان منم زهرایت؛ دختر کوچک تو ؛ ای امید من و ای شادی تنهای من ؛ به خدا این صدمین نامه بود؛ از چه رویی تو جوابم ندهی.

یاد داری که دم رفتن تو، دامنت بگرفتم ؛ من تو را می گفتم پدر این بار نرو ؛ من همان روز، بله فهمیدم سفرت طولانیست ؛ از چه رو، ای پدرم تو به این چشم ترم هیچ توجه نکنی ؛ به خدا خسته شدم، به خدا خسته شدم.

به خدا قلب من آزرده شده ؛ چند سالیست که من منتظرم ؛ هر صدایی که ز در می آید ؛ همچو مرغی مجروح؛ پا برهنه سوی در تاخته ام؛ بس که عکست به بغل بگرفتم ؛ رنگ از روی من و عکس تو رفته پدر؛ من و داداش رضا بر سر عکس تو دعوا داریم؛ او فقط عکس تو را دیده پدر ؛ با جمال تو سخن می گوید

مادرم از تو برایش گفته؛ او فقط بوی تو را، ز لباست دارد ؛ بس که پیراهنت بوییده ؛ بس که در حال دعا روی سجاده تو اشک فشان نالیده ؛ طاقتش رفته دگر، پای او سست شده، دل او بشکسته.

به خدا خسته شدم، به خدا خسته شدم؛ پدرم گر تو بیایی به خدا من ز تو هیچ تقاضا نکنم
لحظه ای از پیشت جای دیگر نروم ؛ هر چه دستور دهی من بلافاصله انجام دهم؛ همه دم بر رخ ماهت، بوسه زنم ؛ جان زهرا برگرد، جان زهرا برگرد.

دائما می گوییم مادرم هر که رفته سفر برگشته؛ پدر دوست من، پدر همسایه، پدران دیگر ؛ پس چرا او سفرش طولانیست ؛ او کجا رفته مگر ؛ او که هرگز دل بی مهر نداشت ؛ او که هر روز مرا می بوسید؛ او که می گفت «برایش به خدا دوری از ما سخت است»؛ پس چرا دیر نمود.

آری من می دانم که چرا غمگین است؛ علت تأخیرش من فقط می دانم؛ آخر آن موقع ها، حرف قرآن و خدا و دین بود؛ کربلا بود و هزاران عاشق؛ همه مسئولین چون رجایی و بهشتی بودند؛ حرف یک رنگی بود؛

ظاهر و باطن افراد ز هم فرق نداشت؛
صحبت از تقوا بود؛ همه جا زیبا بود؛
جای رقص و آواز ، همه جا صوت قرآن می آمد؛ همه خط ها روشن، خوب و خوانا بودند؛ حرف از ایمان بود؛ حرف از تقوا بود.

اما امروز پدر، درد و دل بسیار است؛ همه آنچه به من می گفتی، رنگ دیگر دارد یا بسی کم رنگ است؛
خط کج گشته هنر؛ بی هنران همگی خوب و هنرمند شدند؛ کج روی محبوب است.

در مجالس و سخنرانی ها جای زیبای شهیدان خالیست؛
یا اگر هست از آن بوی ریا می آید.

حرف از آزادی!! است، حرف از رابطه با امریکاست؛ آری من می دانم، علت اندوه تو اینست بابا؛
پدرم من این بار می نویسم که اگر برگشتن ز برایت سخت است ما بیاییم برت؛ تو فقط آدرست را بنویس؛ در کجا منزل توست؛ مادرم می داند؛ او به من می گوید پدرت پیش خداست؛ در بهشتی زیبا، با همه همسفرانش آنجاست؛ خانه اش هم زیباست.

حضرت خامنه ای هم می گفت «دخترم غصه نخور پدرت خندان است؛ دوستت می دارد؛ تو اگر گریه کنی پدرت هم به خدا می گرید؛ همه شب لحظه خواب پدرت می آید؛ صورتت می بوسد؛ دست بر روی سرت می کشد».

من از آن لحظه دگر شاد و خوشحال شدم؛ از خدا می خواهم؛ تا که جان در تنم است؛ تا حیاتی باقیست...
رهبرم چون پدری بر سر من زنده بُوَد؛ چهره زیبایش، چون جمال تو، شاد و پرخنده بود؛ من به تو قول دهم
که دگر از این پس؛ این همه اشک و غم از دیده نریزم بابا؛ همچون مادر، دیگر از فراق غم تو؛ نیمه شب نوحه و زاری نکنم؛ تو فقط ای پدرم؛ از خدایت بطلب که من و مادر و این امت اسلامی؛ همگی چون تو پدر، راهمان راه شهیدان باشد؛ دائما بر سر ما سایه رهبر و قرآن باشد؛ پدرم خندان باش پدرم خندان باش.»
.
.
.
کلیپ تصویری : منم زهرایت ( درد و دل فرزند یکی از سرداران شهید)
نامه ای به پدر شهیدم
http://www.leader-khamenei.net/film/shohada/clip-shohada/namei-be-pedar-shahidam-%5Bwww.L-K.ir%5D.rar


[h=1]حرف هایی هست که به ما نگفتند[/h]
[h=2]حرف هایی هست که باید به ما می گفتند اما نگفتند ...... شاید کسانی گفتند و ما نشنیدیم ....[/h]

یکی از اشتباهات سهوی دست اندرکاران فرهنگ ایثار و شهادت، پیچیده سازی شخصیت معنوی شهدا و دست نیافتنی جلوه دادن سبک زندگی آن بزرگواران است؛ تا جایی که دریافت مخاطب نوجوان و جوان امروز از رزمنده و جبهه و آزاده و شهید، دریافتی ناقص و بسیار دور از زندگی روزمره و اشتغالات دنیایی است. غافل از اینکه ستاره هایی که با آنها راه دست یافتنی شده، همچون ما و دیگران در میان اقوام، دوستان و اهالی محله خود زندگی زمینی داشته اند.
تفاوت آنها با ما رعایت حدود الهی و حاضر و ناظر دیدن خدا در هر لحظه و ساعت و مکان بوده و هست. چه زیبا حق تعالی در آیه 6 سوره تحریم فرموده:«یَا أَیّهَا الَّذِینَ آمَنوا قوا أَنفسَكمْ وَأَهْلِیكمْ نَارًا وَقودهَا النَّاس وَالْحِجَارَة ...» اى مؤمنان! خود و خانواده خود را از آتشى كه هیزم آن انسان ها و سنگ ها است حفظ كنید.
عروسی یكی از اقوام نزدیكمان بود اما یوسف هنوز آماده نشده بود. دل توی دلم نبود. دوست نداشتم دیر به مراسم برسیم. توی همین حال و هوا بودم كه یك مرتبه گفت: «امشب عروسی نمیریم!» انگار آب یخ ریخته بودند روی بدنم. گفتم: «آخه اگه نریم ناراحت میشن». گفت: «عروسی اونا مختلطه. بهتره هرجا كه احتمال گناه هست نریم».
«این وصیتنامه هایی که این عزیزان مینویسند مطالعه کنید. 50 سال عبادت کردید و خدا قبول کند. یک روز هم یکی از این وصیتنامه ها را بگیرید و مطالعه کنید و فکر کنید». این بیان تاریخی امام خمینی(ره) نشانگر تاثیر بیبدیل و بیدارکننده وصیتهای به جا مانده از شهداست.
رهبر فرزانه انقلاب نیز تاکید فراوانی بر مطالعه و تدبر در وصیتهای شهدا دارند. «نغمه های سرخ» عنوان مجموعه کتاب هفت جلدی است که به روایت زندگانی شهدای بسیجی دانشگاه امام صادق(ع) میپردازد.
این مجموعه چندی پیش به رؤیت مقام معظم رهبری رسیده و معظم له بر حاشیه آن تقریظ فرمودهاند: «در میان این زبدگان که همه محبوبان خدایند، شخصیت دو نفر را جذاب یافتم: مصطفی عبدالشاه و علی شریعتمداری. وصیتنامه و نوشته های مهدی امینی غوغاست. وصیتنامه و نوشته های شهید باغانی پرشور و در عین حال عمیق است. رحمت خدا بر آن عالیقدر».
در این مطلب به نمونه هایی از سیره شهدا در حفظ خود و خانواده شان اشاره شده است که آن را در زیر می خوانید.
[h=2]وصیتنامه شفاهی[/h] گفت: «اگه روزی من نباشم تو باز همین چادر و حجاب رو داری؟» با تعجب نگاهی به او كردم و گفتم: «من به چادر افتخار میكنم. معلومه كه همیشه با چادر می مونم. مگه از اول نداشتم؟» گفت: «دلم می خواد به یقین برسم. دلم می خواد خاطرم رو جمع كنی». گفتم: «مطمئن باش من همونجوری زندگی میكنم كه تو بخوای». حرفهایش به وصیت شبیه بود. بار آخری بود كه از لاسجرد میرفتیم تهران. چند روز بعد از آن برای آخرین بار رفت جبهه و من را با یك وصیتنامه شفاهی تنها گذاشت.
راوی: همسر شهید اسماعیل معینیان
[h=2]نمیریم عروسی[/h] عروسی یكی از اقوام نزدیكمان بود اما یوسف هنوز آماده نشده بود. دل توی دلم نبود. دوست نداشتم دیر به مراسم برسیم. توی همین حال و هوا بودم كه یك مرتبه گفت: «امشب عروسی نمیریم!» انگار آب یخ ریخته بودند روی بدنم. گفتم: «آخه اگه نریم ناراحت میشن». گفت: «عروسی اونا مختلطه. بهتره هرجا كه احتمال گناه هست نریم».
راوی: همسر شهید یوسف مداح
«این وصیتنامه هایی که این عزیزان مینویسند مطالعه کنید. 50 سال عبادت کردید و خدا قبول کند. یک روز هم یکی از این وصیتنامه ها را بگیرید و مطالعه کنید و فکر کنید». این بیان تاریخی امام خمینی(ره) نشانگر تاثیر بیبدیل و بیدارکننده وصیتهای به جا مانده از شهداست
[h=2]نمیشه بچه تربیت كرد[/h] تهران زندگی میكردیم و فقط زهرا و علی اصغر را داشتیم. یك روز عصر آمد خانه. مثل همیشه نبود. كتش را گرفتم تا آویزان كنم. رفت دست و صورتش را شست و آمد. همانطور كه سینی چای را به طرفش میگرفتم، گفتم: «حالت خوب نیست؟ قیافه ات كه اینو میگه!» بی مقدمه گفت: «بار و بندیلتو جمع كنیم بریم سرخه». گفتم: «واسه چی؟» گفت: «هر روز زنهای بدحجاب و مردای بیغیرت بیشتر میشن! مگه میشه توی این بی بندوباری بچه تربیت كرد!» یك هفته بعد بار و بندیلمان را جمع كردیم و رفتیم سرخه.
راوی: همسر شهید ابراهیم چتری
[h=2]آقا داماد؛ امام جماعت[/h] شب عروسی در آن گیرودار پذیرایی از مهمانها به من گفت: «بیا نماز جماعت...» گفتم: «الان درست نیست. آخه مردم چی میگن!» گفت: «چی میخوان بگن؟» گفتم: «میخندن به ما». گفت: «به این چیزا اصلا اهمیت نده». اذان كه گفته شد، بلند شد نماز بخواند. دید همه نشسته اند و كسی از جا بلند نمیشود. از همه مهمانها خواست برای نماز جماعت آماده شوند. همه هاج و واج به هم نگاه میكردند. نماز جماعت در مجلس عروسی؟! عجیب بود. اصلا سابقه نداشت. كمكم همه آماده نماز شدند...


[/HR] منابع: همشهری

[h=1]لطفا 22 ثانیه به عکس نگاه کنید![/h]


[/HR]
به این چهره‌ها نگاه کنید و به چهره‌هایی که هر روز از کنارتان رد می‌شوند. چهره‌هایی که از کنار ما رد می‌شوند با اینکه ظاهرا در رفاه بیشتر به سر می‌برند اما انگار همیشه از چیزی رنج می‌برند. خیلی فرق نمی کند از چه چیزی. مثلا قسطشان عقب افتاده یا درآمدشان کم است. ماشینشان خراب است یا کلاهشان را برداشته‌اند یا...


[/HR]
به این چهره‌ها نگاه کنید و به چهره‌هایی که هر روز از کنارتان رد می‌شوند. چهره‌هایی که از کنار ما رد می‌شوند با اینکه ظاهرا در رفاه بیشتر به سر می‌برند اما انگار همیشه از چیزی رنج می‌برند. خیلی فرق نمی کند از چه چیزی. مثلا قسطشان عقب افتاده یا درآمدشان کم است. ماشینشان خراب است یا کلاهشان را برداشته‌اند. مریض هستند یا مریضداری می‌کنند. بلیت سفر گیرشان نیامده یا بلیت مسابقه فوتبال! کسی به ماشینشان زده یا پلیس جریمه شان کرده. یا ... و هزار مشکل و رنجی که تمامی ندارند.
... اما لطفا 22 ثانیه وقت بگذارید و به این عکس نگاه کنید.

اینها 22 نفر از رزمندگان عرصه عشق و جوانمردی هستند. لازم نیست هیچ کدام را بشناسید. تنها به آرامش و شوقی که در چهره این جوانان غیور دیده می‌شود تامل کنید. آن وقت از برکت این نگاه‌های آسمانی بهره‌مند خواهید شد.
اینها هم زندگی را دوست ‌داشتند. آرزوی مدارج بالای تحصیلی هم داشتند. از داشتن خانه و ماشین هم بدشان نمی آمد. حتی برخی از اینها زن و بچه هم داشتند اما وقتی دیدند به آب و خاکشان تجاوز شده، در خانه نشستن را ننگ دانستند، جان با ارزش خود را به دست گرفته و مردانه به دفاع از ناموس و دینشان پرداختند.
اینها 22 نفر از رزمندگان عرصه عشق و جوانمردی هستند. لازم نیست هیچ کدام را بشناسید. تنها به آرامش و شوقی که در چهره این جوانان غیور دیده می‌شود تامل کنید. آن وقت از برکت این نگاه‌های آسمانی بهره‌مند خواهید شد

اینها سبکبال و رها به استقبال شهادت رفتند تا چراغ خانه ما روشن بماند.
این عکس پیش از عملیات بدر در سال 1363 گرفته شده است.
[h=2]شهدایی که در این عکس دیده می‌شوند:[/h] محمدحسین اکرمی، محمدی قاری قرآن، فرج اله پیکرستان، محمدرضا صالح نژاد، حسین غیاثی، عبدالرضا شریفی پور، حمید کیانی، حسین انجیری، مصطفی معیری، سعید سعاده، امیر پریان، محمود د

[h=1]

همه کوله بار مسافر کربلا /عکس
[/h]
[/HR]
عکسی که می‌بینید یکی از همان برش‌ها می‌باشد که بخش عظیمی از هویت آن واقعه عظیم را در خود ثبت نموده است. کربلا! ما را نیز در خیل کربلاییان بپذیر. ما می‌آییم تا بر خاک تو بوسه زنیم.

[/HR]
[h=2]
هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله
[/h]در طول سال‌های دفاع مقدس، اعزام نیروهای داوطلب بسیجی به جبهه‌های جنگ، همواره زیباترین صحنه‌ها را خلق می‌کرد که برش‌هایی از آن لحظات، توسط دوربین‌های عکاسی و فیلم برداری ثبت شد. اگر در آن روزگار، امکاناتی که امروزه در دسترس عموم مردم قرار دارد، وجود داشت، گنجینه‌های مربوط به اعزام نیرو، از صحنه‌های خط مقدم نیز جذاب‌تر و گران‌سنگ‌تر می‌گردید. عکسی که می‌بینید یکی از همان برش‌ها می‌باشد که بخش عظیمی از هویت جنگ ما را در خود ثبت نموده است.
بسیجی عاشق کربلاست و کربلا را تو مپندار که شهری است در میان شهرها و نامی است در میان نام‌ها. نه کربلا حرم حق است و هیچ کس را جز یاران امام حسین (ع) راهی به سوی حقیقت نیست... کربلا! ما را نیز در خیل کربلاییان بپذیر. ما می‌آییم تا بر خاک تو بوسه زنیم و آنگاه راهی دیار قدس شویم

یاد همه‌ی آن مسافران راستین کربلا به خیر

[h=1]

یازده لبخند آسمانی
[/h]
[/HR]
این 44 رزمنده لشگر 27 محمد رسول الله (ص) پیش از عملیات والفجر 8 در قاب یک دوربین لبخند زدند اما از این میان برق نگاه یازده تن نگاه بهشتیان را به خود خیره کرد...

[/HR]عکس‌ها همیشه پیام‌هایی به همراه دارند که شاید هزاران سطر نتواند پیام‌های آن لحظه و رویداد را منعکس کند.
اسماعیل زمانی از رزمندگان دوران دفاع مقدس و افسر جنگ نرم است؛ او یادگاری‌های زیادی از جبهه دارد که یکی از آن‌ها عکسی از رزمندگان تیپ دوم قائم آل محمد از لشگر 27 محمد رسول‌الله (ص) دارد که پیش از عملیات «والفجر 8» ثبت شده است.

در این عکس تعدادی از افراد از جمله «سردار ابوحمزه» فرمانده سپاه استان مرکزی است - که چهارمین نفر نشسته است و پیراهن مشکی برتن دارد- برخی دیگر اکنون در سنگرهای انقلاب اسلامی در حفظ این هدیه الهی می‌کوشند و 11 نفر از آن‌ها نیز در عملیات‌های دفاع مقدس به شهادت رسیده‌اند.
در این تصویر نفر اول نشسته در ردیف اول از سمت راست شهید «فریدون شاه حسینی» است که در عملیات «کربلای 5» در 1365 به شهادت رسید. نفر چهارم نشسته از سمت راست در ردیف اول، شهید «حمیدرضا ناظری» را نشان می‌دهد که در عملیات «بیت‌المقدس 2» در سال 1366 شربت شهادت را نوشید.
شهید «مصطفی نظری» با پیراهن مشکی ایستاده و در ردیف جلو شهید «محمد جواد رحیمی» با پیراهن سفید و در حالی که دستش را به کمر زده در تصویر مشاهده می‌شود.
شهید «مهرداد زمانی» با پیراهن سفید ایستاده در سمت چپ تصویر مشاهده می‌شود که در عملیات کربلای 5 در آغوش برادرش به شهادت رسید

در ردیف دوم این جمع، چهار نفر از شهدا در کنار هم نشسته‌اند که به ترتیب از چپ «شهید مجید مرادی» با پیراهن سفید، شهید «محمود مقبلی» با پیراهن قهوه‌ای، شهید جاویدالاثر «ایوب صادقی» با پیراهن و کلاه مشکی و شهید «مجتبی مداح» هستند که در عملیات «والفجر 8» چند روز بعد از گرفتن این عکس به شهادت رسیده‌اند.
در این تصویر نفر اول نشسته از سمت چپ شهید «رضا قندلی» با لباس آبی آسمانی مشاهده می‌شود؛ وی در سال 1366 و عملیات «بیت‌المقدس 2» در منطقه ماووت عراق به شهادت رسید.
شهید «مهرداد زمانی» با پیراهن سفید ایستاده در سمت چپ تصویر مشاهده می‌شود که در عملیات کربلای 5 در آغوش برادرش به شهادت رسید و فردی که در کنار این شهید با پیراهن مشکی ایستاده مربوط به شهید «حسن علی بیگی» اس

[h=1]خواب یک رزمنده در میدان جنگ /عکس[/h]


[/HR]در روزهای داغ و آفتابی جنگ ، در جبهه های گرم جنوب و روی خاک های تفدیده خوزستان ، بعد از نبردی جانانه ، هیچ چیز دلچسب تر از آرامشی هرچند کوتاه ، در زیر سایه ای نسبتاً خنک نیست.

[/HR]
در روزهای داغ و آفتابی جنگ ، در جبهه های گرم جنوب و روی خاک های تفدیده خوزستان ، بعد از نبردی جانانه ، هیچ چیز دل چسب تر از آرامشی هرچند کوتاه ، در زیر سایه ای نسبتاً خنک نیست.
گوارای وجودت بسیجی!


[/HR]منبع :
مشرق نیوز

[h=1]آخرین امضا، آخرین شهید
[/h][h=3]روایت اسماعیل زمانی از دست نوشته 29 شهید روی یک تکه پارچه[/h]اواسط دی ماه 1364 رزمنده‌ای برای تهیه یک تکه پارچه مرخصی ساعتی می‌گیرد و به آبادان می‌رود. این تکه پارچه 45 در 45 سانتی قرار نبود بخشی از یک لباس شود یا سرنوشتی مشابه سایر هم جنسان خود بیابد. رزمنده از قبل قول و قرار آن را با روحانی گردان بسته و به اتفاق هم، نامش را عهدنامه گذاشته بودند. البته بعد از آنکه دعای عهد با خط خوش شهید نبی‌الله دیلمی‌ رویش نقش بست، این نام برازنده پارچه‌ای شد که مقدر بود امضای 29 شهید رویش بنشیند و تکه‌ای از بهشت شود.

«قبل از عملیات والفجر هشت بود. هوا رو به سردی می‌رفت و بچه‌های گردان کربلا، تیپ دوم قائم از لشکر 27 محمد رسول‌الله کنار رودخانه بهمن شیر آموزش غواصی برای عبور از اروند می‌دیدند. خدمت دایی رضا بسطامی، روحانی گردان رسیدم. فکر روشنی داشت و اکثر رزمنده‌ها سعی می‌کردند با او ارتباط خوبی‌ داشته باشند. وقتی پیشش رفتم مشغول نوشتن دفترچه خاطراتش بود. علت وسواسش در این کار را پرسیدم و ثبت و ماندگاری لحظات جبهه را دلیل آورد. کمی ‌صحبت کردیم و فکر تهیه عهدنامه مثل جرقه‌ای در ذهنم زده شد.»
[h=3]باغ پارچه‌ای[/h]عهد نامه در چادر دایی رضا متولد می‌شود و تلاش اسماعیل زمانی برای روشنی این باغ پارچه‌ای آغاز می‌شود. همان روز برای تهیه آن به آبادان می‌رود و به دنبال رزمندگانی که بوی شهادت می‌دادند، روان می‌شود: «نظر من این بود که برای سفر آخرتم یک شفاعت نامه داشته باشم. به همین خاطر برای گرفتن امضا و شفاعت، پیش رزمندگانی می‌رفتم که به قول بچه‌ها نور بالا می‌زدند. اولین نوربالایی هم خود نویسنده دعای عهد بود؛ شهید نبی‌الله دیلمی‌ که به خط خوش شهره بود. صفای روحی عجیبی ‌داشت و به همین دلیل دلم نمی‌آمد نوشتن آن را به کس دیگری بسپارم. چنانچه وقتی شهید دیلمی ‌شلوغی سرش را بهانه آورد برای ننوشتن دعا، دو، سه هفته پاپی‌اش شدم تا اینکه دعای عهد را نوشت و از همان زمان پارچه سفیدم نام «عهدنامه» به خود گرفت.
اللهم انا لا نعلم منه الا خیرا و انت اعلم به منا (پروردگارا ما نمی‌دانیم از او جز نیکی، ولی تو خود داناتری به او از ما)
این عبارتی بود که اسماعیل زمانی از زبان رزمندگان زیر دعای عهد می‌نویسد و به این ترتیب به سراغ شهدا می‌رود. تکه‌ای از فردوس مقابل اولین بهشتی گشوده می‌شود.
[h=3] اولین شفاعت، اولین شهید
[/h]شهید مجتبی ‌مداح، اولین شفاعت کننده در آخرین نقطه پارچه است که اتفاقاً اولین شهید عهدنامه نیز خود اوست: «بیست روز از دی ماه سال 64 گذشته بود که پارچه را پیشش بردم و به این بهانه که همیشه در مدرسه آخرین نیمکت را برای نشستن انتخاب می‌کرد، گوشه پایین سمت راست عهد نامه را انتخاب کرد و نوشت: به امید شفاعت در آخر الزمان، عبدالعاصی مجتبی‌ مداح 20/ 10/ 64»
مجتبی‌ مداح این جمله کوتاه را در آخرین قسمت عهدنامه می‌نویسد تا تنها یک ماه و دو روز بعد، یعنی در 22/11/64 هر کس نام او را می‌نویسد، صفت شهید را قبل از آن به کار ببرد و ما هم در ادامه خاطره‌ای که اسماعیل زمانی از او تعریف کرد، همین لقب را برایش به کار می‌بریم: «شهید مداح قد و قامت رشیدی داشت. در رشته علوم پزشکی دانشگاه تهران تحصیل می‌کرد و با رها کردن درسش به جبهه آمده بود. چند روز قبل از عملیات والفجر8 شرایطی پیش آمد تا با هم کشتی بگیریم. از من قد و قامت بزرگ ‌تر و سن و سال بیشتری داشت. وقتی زمینش زدم، بچه‌ها صلوات فرستادند و همان لحظه پیشانی‌اش را بوسیدم. اما ‌ای کاش با هم کشتی نمی‌گرفتیم. یا من آن فن را برای زمین زدنش به کار نمی‌بردم. چرا که کمتر از یک هفته بعد به شهادت رسید و اکنون با وجود گذشت سالیان دراز از این خاطره، همچنان با یاد آوری‌اش احساس ناراحتی می‌کنم. در هر حال مجتبی ‌مداح، دانشجوی 22ساله رشته پزشکی، در عملیات والفجر 8 جاودانه شد.»

نبی‌الله دیلمی: «نویسنده دعای عهد نامه او بود. دست خط خوشی داشت و هر کس یادگاری می‌خواست، به دنبالش می‌رفت تا خط خوشش را توی دفتر داشته باشد

[h=3]محراب نخلستان رحمانیه
[/h]پرداختن به 29 نفری که از میان 44 رزمنده امضا زننده عهدنامه به فیض شهادت نائل آمدند، چیزی نیست که بتوان در یک گزارش کوتاه همه آن را بیان کرد. اما شهید محمود مقبلی، دومین شفاعت کننده و اتفاقاً دومین شهید، کسی نیست که بشود به راحتی از کنار نامش گذشت: «18 سال داشت و از لحاظ روحی فوق‌العاده معنوی بود. قبل از والفجر8 که در بهمن شیر آموزش غواصی می‌دیدیم، شب‌ها به نخلستان رحمانیه در کنار روخانه می‌رفت و نماز شب می‌خواند. در آن هوای سرد و با وجود خستگی ناشی از تمرینات، محرابی‌ به همین منظور برای خودش درست کرده بود و اکثر ساعات شب را در آن به راز و نیاز می‌پرداخت. وقتی صدای گریه‌هایش را می‌شنیدی ناخودآگاه به یاد عبادت‌های مولی علی(ع) در نخلستان‌های مدینه می‌افتادی. او هم از آن جمله افرادی بود که چون موسم والفجر8 به مشام رسید، اکثر بچه‌ها برای گرفتن شفاعت و یادگاری به او مراجعه می‌کردند و به قولی از قبل مشخص بود تنها شهادت پاداش حال و هوای معنوی‌اش است. پس همان روزی که اولین امضا را از شهید مداح گرفتم، به سراغ او هم رفتم تا با نوشتن جمله: به شرط شفاعت در آخرت، عهدنامه را امضا کند و درست در همان روزی که شهید مجتبی‌مداح به شهادت رسید، او نیز در آب‌های خروشان اروند جاودانه شود.»
[h=3]شافعان هفتگانه
[/h]اسماعیل نیک صفت، نبی‌الله دیلمی، ابوالفضل تفکری، حمیدرضا ناظری، عباس عربی، رضا قندالی و سلمان کنشلو جسم خاکی این هفت نام، درست به همین ترتیب در کنار هم، توی دره‌ای در ماووت عراق، به شهادت آرام گرفته بودند لحظه‌ای که اسماعیل زمانی و سایر همرزمان، آنها را یافتند: «وقتی که بمباران شیمیایی شد، افراد گروهان ما هر کدام در بخشی از دره بودند. ما یک سمت و آنها سمت دیگر. همه رزمنده‌ها می‌دانند وقتی که عامل شیمیایی زده می‌شد، هر کس سعی می‌کرد خودش را به بلندی برساند. ما هم این کار را کردیم اما جهت وزش باد طوری بود که باید این نام‌ها صفت وزین شهادت را از پس خود ببینند و به آن ببالند. نکته جالب این جاست که همه این هفت شهید در سال 65 و قبل از عملیات کربلای5 عهد نامه را امضا زدند و همگی در سال 66 و در یک روز و یک لحظه به شهادت رسیدند. در کل وقتی به ترتیب امضای شهدا نگاه می‌کنیم، به این نکته می‌رسیم که اغلب شهدا امضای خود را کنار هم می‌زدند. انگار شهیدان رفقای خود را بهتر از هر کس دیگری می‌شناختند.»
اسماعیل نیک صفت: «40 روز از ازدواجش می‌گذشت وقتی که شهید شد. 27 سال سن داشت و با تجربه زیادش معاون گردان شد. نوشت امیدوارم از دعای خیر در دنیا و شفاعت در آخرت بی‌نصیب نمانیم.»
نبی‌الله دیلمی: «نویسنده دعای عهد نامه او بود. دست خط خوشی داشت و هر کس یادگاری می‌خواست، به دنبالش می‌رفت تا خط خوشش را توی دفتر داشته باشد. سال 64 که دادم پارچه را نوشت، تا سال بعد شفاعتش را امضا نکرد تا اینکه 8/10/65 کمی‌قبل از عملیات کربلای5 شرط گذاشت که اگر آن را امضا زد و شهید شد، به همه بگویم راه شهادت و دفاع از کشور را از روی عقلانیت پذیرفته است. نوشت: التماس شفاعت، عبدالحقیر نبی‌الله دیلمی»
عباس عربی: «طلبه‌ای 18 ساله بود. نه تنها من، بلکه اکثر رزمندگانی که او را می‌شناختند دوست داشتند همکلامش شوند و پای حرفش بنشینند. به شخصه هر چیزی که می‌خواستم از احکام و معارف یاد بگیرم، با وجودی که سنم از او بیشتر بود، پیشش می‌رفتم و از کلامش بهره می‌بردم. نوشت: از شما التماس دعا دارم و شفاعت در آخرت، انشاءالله به امید پیروزی خون بر شمشیر.»
[h=3] شفاعت هفت ساعت قبل از شهادت
[/h]شهیدان فریدون و تیمور شاه حسینی و مهرداد زمانی، سه شهیدی هستند که تنها هفت ساعت قبل از شهادتشان عهد نامه زمانی را به امضا رسانده‌اند: «فریدون و تیمور شاه حسینی، دو پسر عمو بودند که ساعت 9 شب 21/10/65، در اولین ساعات آغاز عملیات کربلای5 عهد نامه را امضا کردند و 4 صبح روز بعد در جزیره بوارین به شهادت رسیدند. فریدون هیکل درشتی داشت و آرپی چی زن بود. حین عملیات آنقدر موشک شلیک کرد که از گوش‌هایش خون می‌آمد. با پسر عمویش تیمور انس و الفت عجیبی ‌داشتند، دوری هم را چند دقیقه بیشتر تاب نیاوردند و هر دو به فاصله کوتاهی از هم به شهادت رسیدند.»
مهرداد زمانی: «برادر کوچکم بود. یکسال فاصله سنی داشتیم و در تمام مدتی که عهدنامه را برای شفاعت پیش این و آن می‌بردم، از امضایش عذر خواست تا اینکه شب عملیات کربلای5 خودش از من خواست امضایش کند. آن روزها حال عجیبی ‌داشت. حتی یکی از بچه‌ها به نام عباس قریب چند روز قبل شهادت مهرداد، به من گفت خوب برادرت را نگاه کن! چون با حال و هوایی که او دارد مطمئنم چند روز دیگر عکسش را می‌گذارند روی دیوار. همین طور هم شد و مهرداد ساعت چهار صبح 22/10/65 روی خاک سرد جزیره بوارین، در آغوشم جای گرفت و در حالی که گلوله مستقیم دشمن قلبش را شکافته بود. نام مقدس یا فاطمه الزهرا را به عنوان آخرین کلام بر زبان جاری ساخت و به شهادت رسید.»
[h=3]شهروی در معراج
[/h]«شهید عبدالله شهروی فرمانده گردان بود. به واقع می‌توان از او به عنوان یک سردار مقتدر مثال آورد که ‌متأسفانه به ایشان و قابلیت‌هایش کم پرداخته شده است. هنگام شهادت تنها 26 سال داشت و به دلیل توانایی‌هایش، خیلی زود به سمت فرماندهی گردان منصوب شود. کهنه رزمنده ها به یاد دارند که چطور در طلائیه روی خاکریز دوید تا آتش دشمن متوجه او شود و افراد گردانش مصون بمانند یا زمانی که قبل از عملیات کربلای چهار به زور او را مقابل دوربین صدا و سیما بردیم، به واقع اخلاصش مشخص بود و مرتب می‌گفت چرا با من مصاحبه می‌کنید؟ در حالی که تک تک رزمنده‌ها از من بهترند.
شبی ‌را به یاد ندارم که نماز شبش ترک شده باشد. چادر ما کنار حسینیه گردان بود و هر شب شاهد راز و نیاز او با خدایش بودیم. کمتر کسی را در عمرم دیده ام که مثل این شهید صاحب جمیع خصایل زیبا باشد. عاقبت نیز تنها 8 یا 9 ساعت قبل از شهادتش پارچه عهد را با جمله: انشاءالله پیروز باشید، به امضا رساند و روز بعد گلوله‌ای میهمان چشم راستش شد و در حالت سجده به دیدار معبود شتافت.
[h=3]آخرین امضا، آخرین شهید
[/h]اگر مجتبی ‌مداح اولین امضا را زد و اولین شهید عهد نامه لقب گرفت. حسن رامه‌ای نیز آخرین شفاعت کننده بود که اتفاقاً آخرین نفر از شهدای بهشت پارچه‌ای خود اوست.
«شهید حسن رامه‌ای روحانی بود و شجاعت بی‌نظیری داشت. در کربلای 5 وقتی فرمانده گردان و معاونش به شهادت رسیدند، او بود که بچه‌ها را جمع و سازماندهی کرد. در عملیات‌های نصر 8 و مرصاد نیز رشادت‌های بی‌نظیری از خودش نشان داد. وقتی به شهادت رسید جنگ تمام شده بود. خوب به یاد دارم لحظه‌ای که خبر پذیرش قطعنامه را شنید ضجه می‌زد! گفت اگر جنگ تمام شود و زنده بمانم، حتماً دق می‌کنم.
نمی‌دانم او از آینده چه می‌دانست یا چه تصوری از زندگی بدون شهدا داشت، هر چه بود خیلی زود دعایش مستجاب شد و کمی‌ بعد از پذیرش قطعنامه در یکی از گشت‌های متداول روی مین والمری رفت و مانند مولایش حسین(ع) سر از تنش جدا شد.»
جمله کوتاه شیخ حسن آخرین شفاعت اصحاب بهشتی عهد نامه است که در گوشه‌ای از حافظه سفید آن نوشته: «به امید شفاعت اهل بیت و ائمه اطهار و شهدای راه خدا» شهیدی که خود طلب شهادت از شهدای دیگر دارد و اینک نام و امضایش مثل گلی در میان گلستان شفاعت سایر شهدا، روی باغی پارچه‌ای برای‌مان به یادگار مانده است.
شاید اسماعیل زمانی درست می‌گفت که او از این قافله جا مانده تا راوی روایت اصحاب عاشورایی خمینی کبیر باشد: «آنها رفتند تا آثارشان روی این پارچه رو به اضمحلال، قطعه‌ای از بهشت باشد برای جماعت اهل خاک، مانند نوری که می‌تواند چراغ راه‌مان باشد اگر؛ چشمی ‌بینا و گوشی شنوا داشته باشیم.»
[h=3]اسامی‌شهدای عهدنامه:[/h]شهید نبی‌الله دیلمی، شهید مجتبی‌ مداح، شهید محمود مقبلی، شهید حسن رامه‌ای، شهید اسماعیل نیک صفت، شهید ابوالفضل تفکری، شهید حمیدرضا ناظری، شهید عباس عربی، شهید رضا قندالی، شهید سلمان کنشلو«التماس شفاعت دارم برادر عزیز»، شهید فریدون شاه حسینی، شهید تیمور شاه حسینی، شهید مهرداد زمانی، شهید عبدالله شهروی، شهید رسول ابراهیمی«التماس شفاعت از شما برادر عزیز عبدالعاصی رسول ابراهیمی»، شهید حسین فیصلی «امیدوارم ما را در دنیا و در آخرت از شفاعت خویش فراموش نکنید»، شهید سیاوش پازوکی «در دنیا نیاز به دعا و در آخرت به شفاعت شما محتاجم»، موسی نصیریان، شهید مهدی هادی، شهید حجه الله شیرین بیان «التماس شفاعت دارم در آخرت عبدالعاصی حجه الله شیرین بیان»، شهید نریمان مطهری«اللهم الرزقنا زیارت الحسین(ع) فی الدنیا و شفاعت الحسین فی الاخره»، شهید رسول ایوانکی «به شرط شفاعت در آخرت»، شهید حسین رنجبر، شهید بهروز مشتاقی، شهید رضا مزجی، شهید محمد تقی توحیدی نیا، شهید قاسم صبوری، شهید احمد رضا طاهری و شهید سید محسن موسوی.

منبع : جوان آنلاین

[h=1]روزی که در جبهه جیبم را زدند![/h]


[/HR]
بگم خدا چیکارشون کنه.جیب منو زدن و رفتن(!)تو راه به حاج قاسم می گفتم بگو ناقلا چقدر شکلات از داشبورد برداشتی؟ نگی شهید می شی. و نگفت و شهید شد...


[/HR]

آنچه مطالعه می کنید خاطرات مردی است که به علمدار جبهه ها معروف است، مردی که پدر دو شهید و یک جانباز ،برادرشهید و همچنین دامادی شهید دارد که جلوی چشمانش سوخت و خم به ابرو نیاورد. پیشکسوت جبهه ها، حاج ذبیح‌الله بخشی‌ معروف به “حاجی بخشی”‌؛ مجاهد نستوه و خستگی ناپذیری که با گذشت 8 دهه از عمر پربرکتش با صلابت و استوار، روحیه بخش هر رزمنده بود چه در دوران دفاع مقدس و چه در زمان جنگ نرم. و سرانجام حاجی بخشی روز 13 دی ماه 1390 در بیمارستانی در تهران دار فانی را وداع گفت .
[h=2]امام(ره) به من فرمود: تو روحیه بچه های منی[/h] روزی برای حضرت امام(ره) گیلاس برده بودم و بیرون منتظر بودم و داشتم کاری انجام می دادم.داخل مثل اینکه چشم حضرت امام(ره) به گیلاسها افتاده بود فرموده بودند به آقای رضایی، حاجی بخشی اینجاست؟ گفته بودند بله. امام(ره) فرموده بودند بگویید بیاید پیش ما.اومدم تو دیدم نشسته اند، سلامی کردم و دستشان را ماچ کردم. امام(ره) بهم فرمودند: ببینم از اینهایی که اینجاست،برای بچه هام هم بردی؟ گفتم بله ماشین الان توی باغ است ؛آقای رحمانی آقای اسدی رو مأمور کردم بچینند داخل ماشین بگذارند.صبح جمعه هم مهرانم دارم داد می زنم رزمنده گیلاس بخور، لبخند بزن،تانکو بزن،بزن بزن،خوب می زنی و …
حضرت امام(ره) ایستادند و بعد خندیدند و فرمودند: بارک ا…، تو روحیه بچه های منی، تو بابابزرگ شونی ،خدا بهمرات
امام(ره) بهم فرمودند: ببینم از اینهایی که اینجاست،برای بچه هام هم بردی؟ گفتم بله ماشین الان توی باغ است ؛آقای رحمانی آقای اسدی رو مأمور کردم بچینند داخل ماشین بگذارند.صبح جمعه هم مهرانم دارم داد می زنم رزمنده گیلاس بخور، لبخند بزن،تانکو بزن،بزن بزن،خوب می زنی و …حضرت امام(ره) خندیدند و فرمودند: بارک ا…، تو روحیه بچه های منی

[h=2]یایام و پفک نمکی برای گردانی که دسته شده بود![/h] یکروز دیدم حاج علی فضلی اومده دنبالم میگه حاجی بخشی، برو پیش بچه های گردان حمزه. از تپه دوقولو برگشتن وضعشون اصلاً خوب نیست.یک خورده بهشون برس.گفتم چشم.
ما اومدیم با یام یام و پفک نمکی میون بچه هایی که گردانشون شده بود دسته، رفتم بالای درخت. بچه ها جمع شدن دور درخت اینقدر تکوندنش منو اینداختن پایین.نگو اینو فیلم گرفتن فرستادن برای امام(ره)؛ امام(ره) هم دیده بودن به نوه شون سید حسن فرموده بودن اِ اِ اینداختنش پایین؟! فیلم رو بزن عقب یکبار دیگه ببینم.این مرد عجب روحیه ای داره با اینکه چندتا شهید داده باز داره با رزمنده ها بازی و شوخی می کنه.خدا خیرش بده.این کلمه ای بود که از خود امام(ره) شنیدم. بعدها امام(ره) فرمودند اون فیلم رو دیدم،نخوردی زمین؟ گفتم نه امام(ره) مگه من می خورم زمین! بعد سرم رو با حالت خاصی تکون دادم. امام(ره) شروع کردن خندیدن طوریکه آقای خلخالی اونجا بود به من گفت تاحالا اینطور خنده ی امام(ره) رو ندیده بودم. بعد امام(ره) فرمودند:حاجی خدا عاقبتت رو بخیر کنه انشاء ا…؛ گفتم امام(ره) همین جمله ای که فرمودید تا دنیا دنیاست برام بسه
[h=2]
حاجی بخشی بسته هایی داشت که بچه ها بهش می گفتند کمپوت روحیه[/h] نعمت اله حکیم: حاجی بخشی وقتی با آن ماشین مخصوص اش وارد خط می شد،اصلا روحیه بچه ها دگرگون می شد.می ریختند سرش ، بچه ها شوخی می کردند حاجی بخشی شوخی می کرد.شکلات و پسته و حنا و اینجور چیزها همیشه همراهش بود که مَثل شده بود کمپوت روحیه است.دست و پای بچه ها را حنا می گرفت و بهشان شکلات و آجیل و عطر می داد.کلاً حاجی روحیه عجیب و خاصی داشت که جا دارد خاطره ای هم تعریف کنم.
[h=2]روزی که جیبم را زدند![/h] حکیم: حاجی یادت هست سه راهی شهادت،کانال ماهی رو؟ کربلای 5 عراق بدجوری می زد.من پشت خاکریز بودم دژ اول جلوی عراقی ها بودیم ، دیدم حاجی بخشی با اون ماشین معروف و بلندگوی بالاش که همیشه نوحه های حماسی و مارش جنگ پخش می کرد از فاصله یک کیلومتری اومد رو جاده.هرچی ما بال بال می زدیم حاجی نیا اینوری گلوله مستقیم تانک میزنن متوجه نشد . ماشینش می خوند و می اومد.یک فیلمبردارم بغل دستم بود داشت فیلم می گرفت گفتم بگیر ماشین حاجی بخشی رو.خودم هم داشتم مثلاً گزارش می کردم که آره این حاجی بخشی است که می بینید.خب فضای جبهه ها و روحیه اون موقع واقعاً عالی بود.همین حین دیدیم گلوله تانک مستقیم خورد ماشین که کاملاً نصفش کرد و عقبش رو با خودش برد.حاجی بخشی هم پرید پایین شروع کرد با پتو و آب کانال ماشین رو خاموش کردن.اول فکر کردیم موج گرفته حاجی رو.حالا اصلا ما نمی دونستیم داماد و دونفر عزیز دیگر هم تو ماشین هستن و دارن می سوزن.کسی هم نمی تونست کمک کنه ما اینور کانال ماهی بودیم و حاجی اونورش و خلاصه این سه عزیز تو ماشین حاجی به شهادت رسیدند.کاظم صادقی نامی بود دوید رفت حاجی رو که سمت عراقی ها می رفت گرفت و آورد اینور کانال.همون روز ترکش زد دستم رو از آرنج سوراخ کرد و برگشتم عقب.صبح که برمی گشتم دیدم حاجی یک ماشین عین قبلی گویا از رفیق دوست اینها گرفته بود داشت میرفت سمت خط ،بلندگوشم وصل بود و می خوند(!) انگار نه انگار داماد و دوتا از رفقای حاجی دیروز تو کانال شهید شدن.ناراحتی برایش معنا نداشت.عشقش بودن میان بچه ها بود.

رفتم بالای درخت. بچه ها جمع شدن دور درخت اینقدر تکوندنش منو اینداختن پایین.نگو اینو فیلم گرفتن فرستادن برای امام(ره)؛ امام(ره) هم دیده بودن به نوه شون سید حسن فرموده بودن اِ اِ اینداختنش پایین؟! فیلم رو بزن عقب یکبار دیگه ببینم

دختر حاجی بخشی:فکر نکنم حاجی برای حاج نادر اینها-اشاره به داماد حاجی- ماشین رو خاموش می کرد،نگران شکلات و آجیلهای بچه های خط بوده مگه نه حاجی؟
حاجی بخشی: بگم خدا چیکارشون کنه.جیب منو زدن و رفتن(!)تو راه به حاج قاسم می گفتم بگو ناقلا چقدر شکلات از داشبورد برداشتی؟ نگی شهید می شی.
دختر حاجی بخشی:هر سه مسافر حاجی جانباز بودند.حاج قاسم ده باشی بود که دستش مجروح بود.خود حاج نادر که پای چپ نداشت و امیر رسول زاده که پای راست نداشت.
[h=2]باغ گیلاسم بعد از جنگ خشک شد[/h] باغ گیلاس و زردآلویی داشتم که برای رزمنده ها جعبه جعبه ازش برمی داشتم می بردم انگار کم نمی شد.خیلی هم خوشمزه بود میوه هاش.بعد از جنگ نمی دونم چی شد یکدفعه باغ هم شروع کرد به خشک شدن.خیلی بهش رسیدم اما دیگه باغ نشد که نشد.خشک شد کلاً .باغ گیلاسم بعد از جنگ خشک شد.اونم مثل اینکه به عشق بچه ها بود.
[h=2]
آقا به کمک نیاز داره،تنهاست[/h] دختر حاجی بخشی: حاجی در زمان اغتشاش فتنه گران بیمارستان کما بودند.بهوش که آمدند و مرخص شدند از بیمارستان تا منزل متوجه یک چیزهایی شدند.ما در بیمارستان به ایشان نگفته بودیم چه خبر شده است.یک روز دیدیم سوار موتور با یکی از بچه ها می خواهند بروند تهران.گفتیم حاجی شما حالتان مساعد نیست؛گفت آقا به کمک نیاز داره،تنهاست.بسیجی ها باید وارد بشوند.
[h=2]حزب اللهی ها باید یک کاری کنند[/h] حاجی بخشی:به چندتا از بچه هایی که آمدند اینجا گفتم دچار این سیاسی بازی ها نشوید.خط آقارو داشته باشید.این سید خدا تنهاست.دیگه بچه ها هم بچه های سابق نیستند.نمی دانم چرا فقط حرف می زنند.دور هم جمع نمی شوند.کاری نمی کنند. حزب اللهی ها باید یک کاری کنند وگرنه همه چیزو می گیرند.کشور رو خراب می کنن.البته روح امام(ره) و شهدا مراقب هستند و رهبری داره هدایت می کنه وگرنه کارمان را یکسره می کردند.
[h=2]اگه روحیه ی بسیجی باشه[/h] از تلویزیون همین چند روز پیش که جانبازها رفته بودند خدمت آقا داشتم نگاه می کردم اینقدر غصه خوردم که چرا کسی بلند نشد بگوید این همه ساختمان دارند می سازند این نهادها ، یکی را بدهند آزاده ها و جانبازان بروند کار انجام بدهند.خودشان باشند.یک چیزی باشه که بتوانند فعالیت کنند،هرجا کم و کسری بود وارد بشوند.زمان جنگ من خودم کارگاه راه انداختم به صنایع جنگ کمک می کردم برای خودکفایی،کشاورزی و دامداری داشتم برای جبهه ها،برکتم داشت.اگه روحیه ی بسیجی باشه به خدا خیلی کارهای زمین مونده رو میشه براحتی انجام داد.جوانها را باید با روحیه رزمنده ها آشنا کرد بدونن چه خبر بود.الان دارن خنده خنده همه چیز رو پاک می کنن. نگرانم نگران.باید مراقب باشیم.دشمن کار میکنه.
[h=2]
به بهزاد نبوی گفتم به امید خدا و شهدا خار می شوی[/h] بهزاد نبوی نایب رئیس مجلس بود.زمانی که تحصن کردند در مجلس ششم رفتم پیش شان گفتم بیایید بیرون.اینقدر خون به دل رهبر و مردم نکنید.گفت:نه ما خواسته ها و آرمانهایی داریم.گفتم کدوم آرمان.زمانی که 3 ماه من شهردار فاو بودم و تو وزیر صنایع نتونستی یک ماشین برای ما جور کنی یا نخواستی بدی.کدوم آرمان (!) شما ایران رو نمی خواهید، دردتون چیز دیگه ست ؛ آقا بالاسر می خواهید،منظورم انگلیس و آمریکا بود. بیایید بیرون وگرنه می آوریم تون بیرون.با حالت مسخره گفت: شما(؟) محکم به بهزاد نبوی گفتم: بله، به امید خدا و شهدا خار می شوی می آیی بیرون.
چرا تفنگ حاجی بخشی را باید بگیرند ؟ / مگر بچه های جنگ مرده اند
دختر حاجی بخشی برایمان چیزی را تعریف کرد که دنیا روی سرمان خراب شد.ارزشها اینقدر عوض شده اند و حاجی بخشی ها اینقدر تنها که چنین اتفاقاتی می افتد.

باغ گیلاس و زردآلویی داشتم که برای رزمنده ها جعبه جعبه ازش برمی داشتم می بردم انگار کم نمی شد.خیلی هم خوشمزه بود میوه هاش.بعد از جنگ نمی دونم چی شد یکدفعه باغ هم شروع کرد به خشک شدن.خیلی بهش رسیدم اما دیگه باغ نشد که نشد.خشک شد کلاً .باغ گیلاسم بعد از جنگ خشک شد.اونم مثل اینکه به عشق بچه ها بود

دختر حاجی بخشی : برای بزرگداشت هفته دفاع مقدس چند ماه پیش شهرداری دعوت کرده بود برویم خیابان حجاب برای تقدیر و تشکر از خانواده های شهدا.طبق معمول حاجی لباس و اسلحه نمادینشون را برداشتند و رفتیم مراسم.بعد از مراسم بالای خیابان ولیعصر منزل عمویم رفتیم.مثل اینکه مارا شناخته بودند و عقده ای داشتند از امثال حاجی بخشی ها.یک پسری آمده بود به ما بی حرمتی و فحاشی می کرد،حاجی هم مریض حال بود و داخل منزل عمو.تا حاجی بیاید 40-50 نفری جمع شدند و تا فهمیدند ما خانواده شهید و از بستگان حاجی بخشی هستیم شروع کردن به ضرب و شتم بنده و جسارت به نظام و رهبری.طوریکه انگار برنامه ریزی شده بود که چنین بساطی را درست کنند.بنده که دیدم این اتفاق افتاده و ما خیلی غریب هستیم،اسلحه حاجی که اصلاً کار نمی کند و فقط ظاهری هست را از پشت ماشین برداشتم.لاشه اسلحه حاجی هم رعب به دل بزدلانی که قصد نابودی انقلاب را دارند می اندازد.این 40-50 نفر همه عقب نشستند و سوراخ موش می خریدند.اسلحه ای که خشاب نداشت چنان ترسی به جونشان انداخت که زنگ زدند 110 ، 110همان نظامی که به آن و ارزشها و شهدایش ناسزا می گفتند.

بماند که همان ابتدای درگیری اون روز،من خودم به 110 زنگ زدم و کسی از نیروی انتظامی نیامد.اما به محض اینکه اینها زنگ زده بودند و گفته بودند خانمی اسلحه کشیده نیروی انتظامی ظرف چند دقیقه رسید.با حاجی و بنده هم طوری برخورد کردند که انگار ما جانی و مجرم فراری هستیم(!)جالب اینجاست که الان حاجی را به دادگاه کشاندند و از در مجرمین حاجی را می برند و می آورند.البته یکی دو تن از مسئولین نیروی انتظامی و دادگاه شناختند و برخورد خوبی داشتند و احترام گذاشتند و ما ممنونیم ولی آنقدر حاجی بخشی ها را اسمی ازشان نبرده اند که مأمورین کلانتری و دو سه قاضی ای که برخورد داشتیم اصلاً نمی شناختند و باما مانند مجرمین سابقه دار برخورد می کردند.جرم ماهم حمل اسلحه غیرمجاز است!؟ در حالی که اسلحه حاجی نمادی از آمادگی و ایستادگی بسیجیان است و حضرت آقا در جریان این موضوع هستند.حالا واقعاً دچار بهت و حیرت شده ایم که چقدر حزب اللهی ها در این کشور غریب شده اند که حرف یکسری آدم معلوم و الحال پذیرفته است و حرف خانواده شهدا را بر زمین می زنند و برخوردهای بدی میکنند!

-با بغض و گریه- مگر بچه های جنگ مرده اند که حاجی بخشی با این حال و سن شان باید از این دادگاه به آن دادگاه و کلانتری بروند.عده ای از ما کینه و بغض دارند چون از ابتدای انقلاب ایستاده ایم.طی این 2 سال فتنه،از خارج کشور و از شهرهای اطراف با شماره های ناشناس زنگ می زنند و مارا تهدید می کنند.تیکه و متلک می اندازند .
چرا؟چرا باید تفنگ حاجی بخشی را بگیرند ؟ چه کسانی می خواهند تفنگ حاجی بخشی را بگیرند ؟ برای اینکه علم جبهه ها هنوز هم روی دوش حاج بخشی هاست.هنوز هم بچه های جنگ وقتی گرفتار می شوند یا دلشان گرفته به حاجی پناه می آورند و روحیه میگرند.می خواهند نمادهای این کشور را محو کنند وگرنه این تفنگ که خودش به خودی خود یک تکه چوب و آهن است و ارزشی ندارد،نفس مسئله ما را نگران می کند.


[/HR] منبع : عدالت پرس

[h=1]

اینها چی داشتن که ما نداریم؟!
[/h]

[/HR]
در روزهای سخت جنگ تحمیلی ، به دلیل نامساعد بودن وضعیت جغرافیایی مناطق عملیاتی، حجم آتش دشمن و قرار گرفتن شهدا در محدوده‌ای بین نیروهای خودی و دشمن، امکان جابه جایی و انتقال ابدان شریف تعداد زیادی از شهدا فراهم نشد. به همین دلیل بعد از پذیرش قطعنامه 598 و اتمام جنگ قرار بر این شد که عده ای از همرزمان شهدا به دنبال جسدهای مطهر یاران شهیدشان باشند


[/HR]
در روزهای سخت جنگ تحمیلی ، به دلیل نامساعد بودن وضعیت جغرافیایی مناطق عملیاتی، حجم آتش دشمن و قرار گرفتن شهدا در محدوده‌ای بین نیروهای خودی و دشمن، امکان جابه جایی و انتقال ابدان شریف تعداد زیادی از شهدا فراهم نشد. به همین دلیل بعد از پذیرش قطعنامه 598 و اتمام جنگ قرار بر این شد که عده ای از همرزمان شهدا به دنبال جسدهای مطهر یاران شهیدشان باشند و با تفحص آن ها مرهمی بر دل داغدار خانواده های شهدا . بر همین اساس کمیته جستجوی مفقودین شکل گرفت.
بچه ها برای تفحص یارانشان آدابی را برای خود وضع کردند که به قرار زیر است:
آداب و فرهنگ تفحص:
1. دائم الوضو بودن هنگام کار
2. تعیین رمز توسل به یکی از معصومین و اهل بیت علیهم السلام برای عملیات روزانه
3. نذر صلوات برای پیدا کردن پیکرهای مطهر
وسط تفحص شهدا داشتم فکر می کردم:
«خدایا! منم با اینها بودم. چی شد اینها رو انتخاب کردی؟ اینها چی داشتن که ما نداریم؟ مگه ما بدا دل نداریم؟ ....»
پیکر شهیدی پیدا شد. رو لباسش نوشته بود

4. درست کردن جایی بعنوان معراج شهدا و نگهداری شهدای تازه تفحص شده در منطقه
5. برگزاری مراسم توسل، زیارت عاشورا و دعای عهد روزانه در معراج، کنار پیکرهای مطهر
و این هم خاطره ای از تفحص شهدا که تقدیم شما می گردد :

روحشان شاد و یادشان گرامی
وسط تفحص شهدا داشتم فکر می کردم:
«خدایا! منم با اینها بودم. چی شد اینها رو انتخاب کردی؟ اینها چی داشتن که ما نداریم؟ مگه ما بدا دل نداریم؟ ....»
پیکر شهیدی پیدا شد. رو لباسش نوشته بود:
«عاشقان شهادت»....
عکس مربوط به حضور سردار سپاه اسلام، مهندس حاج سعید قاسمی بر بالین یکی از شهدا در تفحص است و صد البته تزیینی است!.

[h=1]اینجا شرهانی است...[/h]


[/HR]
اینجا شرهانی است چه چیزی را گم کرده باشی یا گم نکرده باشی باید دنبال گم شده خودت یا دیگران بگردی. مهم این است که هر کس هر چه پیدا کرد شادیش را با دیگران تقسیم می کند. اینجا سرزمین طلاست،معدن گنج است، اگر نقشه داشته باشی راحت به گنج می رسی،منظورم پلاک است یا هر چیزی که می تواند به گنج یعنی شهید تو را برساند


[/HR]
شرهانی یعنی ...
عاقبت جوینده یابنده است. این جمله را باید از زبان بچه های گروه تفحص شنید. باید از جویندگان گنج، نادیده ها را بپرسی و ناشنیدنی ها را بشنوی باید از مردمک چشم شهیدیاب ها شرهانی را دید.
شرهانی جایی است که بچه های گروه تفحص زیر لب زمزمه می کنند:
خاک را یک سو بزن آرام تر /خفته اینجا یار مفقود الاثر
و وقتی چیزی پیدا نمی کنند دست بغض گلویشان را می فشارد و آنها را مجبور می کند که زیر لب نجوا کنند:
گلی گم کرده ام می جویم او را /به هر گل می رسم می بویم او را
اینجا شرهانی است چه چیزی را گم کرده باشی یا گم نکرده باشی باید دنبال گم شده خودت یا دیگران بگردی. مهم این است که هر کس هر چه پیدا کرد شادیش را با دیگران تقسیم می کند. اینجا سرزمین طلاست،معدن گنج است، اگر نقشه داشته باشی راحت به گنج می رسی،منظورم پلاک است یا هر چیزی که می تواند به گنج یعنی شهید تو را برساند.
اینجا سرزمین گمنام هاست. سرزمین بی نام و نشان ها.
اما همیشه گمنامی در بی نام و نشانی نیست اینجا مدفن فرزندان روح الله است.
اینجا شهداء شعله شعله آب شدند و در ذهن زمین حل گردیدند و عده ای که سرشار از احساس پروانه ها هستند به دنبال چشمه ی حیاتند و شهداءچشمه حیات جاودان هستند اگر جرعه ای از صبوی معنوی شهداء بنوشی حیات ابدیت تضمین است. اینجا خاک، ندای انالحق سر می دهد و شیطان پس از قرن ها بر خاک سجده کرده، اینجا منزل و مأوای عشاقی است که خورشید را جرعه جرعه نوشیدند و آسمانی شدند و رفتند. اینجا آیه شریفه ی «إنی أعلم ما لا تعلمون» را که خدا فرموده خوب معنی می شود و سرش فاش می گردد. خدا می دانست که مردانی می آیند از قبیله باران و از تبار نور و روشنایی و دین او را با خون رنگ آمیزی می کنند. خدا می دانست که بالاتر از سرخی خون شهید رنگی نیست.
شرهانی جایی است که بچه های گروه تفحص زیر لب زمزمه می کنند:
خاک را یک سو بزن آرام تر / خفته اینجا یار مفقود الاثر

«چه غافلند دنیا پرستان و بی خبران، که ارزش شهادت را در صحیفه های طبیعت جستجو می کنند و وصف آن را در سرودها و حماسه ها و شعر ها می جویند و در کشف آن از هنر تخیل و کتاب تعقل مدد می خواهند و حاشا که حل این معما جز به عشق میسر نگردد.»
شرهانی، نامی است که وجود انسان را می لرزاند و حس می کنی روی گسل زلزله ایستاره ای.
اینجا مکانی است که هم کیش می شوی و هم مات. بی آنکه بخواهی و متوجه باشی.
در شرهانی باید دلت را خانه تکانی کنی تا شهداء را دعوت کنی تا حضور محبوبه های خدا را درک کنی و لمس نمایی.
اینجا اگر به صاحب خانه دل بدهی عرشی می شوی. آخوربین نمی شوی آخر بین می شوی. از اینجا می شود تا آسمان پل زد.

کم کم بوی سیب می وزد؛ و استخوان ها بوی مدینه می دهد.
اینجا منطقه ای است که اگر دل به خدا بدهی رنگ خدا می گیری، رنگی ثابت و بدون تغییر. مگر غیر از این است «صبغة الله و من احسن من الله صبغة».
باد ضجه می زند و آسمان مبهوت به پس صحنه های عاشورا می نگرد.
به آنهایی می نگرد که آمده اند با برادران ایمانی شان درددل کنند و معنی می کنند و به آنهایی نگاه می کند که فلسفه حیات را معنی می کنند و به آنهایی نگاه می کند که فلسفه حیات را تفسیر کردند و رفتند.
فلسفه حیات را تفسیر این دو حرف حافظ باید دانست با دوستان مروت با دشمنان مدارا، یا به عبارت آسمانی «أشداء علی الکفار رحماء بینهم».
اینجا می شود دایره المعارف غیرت و همت و... را نوشت.
اینجا باید با خاک بازی کرد و حرف زد تا حرف بزند و نشانی گنج را بدهد.
اینجا باید ساخت و سوخت تا آموخت.
اینجا شرهانی است قطعه ای از ملکوت و بهشت.
اینجا سعادت آباد است، نه شرهانی.
شرهانی نام مستعار بهشت است.

اینجا باید چراغ دلت را روشن کنی تا شهداء را ببینی. زمین شرهانی آبستن هزار هزار لیلی است باید مجنون وار به دنبال لیلی ها باشی، شرهانی شرهانی نبود شهداء شرهانی را قدمگاه و زیارتگاه و شرهانی کردند

شهداء در آغوش گرم شرهانی استراحت می کنند و به خوابی ظاهری و بیداری باطنی فرو رفته اند.
شهداء حضور گرم گروه تفحص را خوب حس می کنند و لی در لذت می برند و از فلسفه یافتن خرسندند.
باید از شیخ بپرسی که چگونه می شود با چراغ درپی انسان بود؟
اینجا باید چراغ دلت را روشن کنی تا شهداء را ببینی. زمین شرهانی آبستن هزار هزار لیلی است باید مجنون وار به دنبال لیلی ها باشی، شرهانی شرهانی نبود شهداء شرهانی را قدمگاه و زیارتگاه و شرهانی کردند.
خدایا! خاک یا آتش؟! تو بهتر می دانی. شیطان تکبر کرده بود که شعار «خلقتنی من نار و خلقتنه من طین» را سر داد.
من حس می کنم ابوالتکبر و ابوالنادمین شرمنده است.
الان فلسفه خلقت انسان خاکی را می داند.

اگر نار می سوازند خاک شرهانی هم دل را و هم وجود را می سوزاند. اگر نار نورانیت و روشنایی دارد خاک شرهانی نیز نورانیت و روشنایی غیر قابل توصیفی را به زائران هدیه می دهد.
شرهانی قدمگاه خداست؛ شرهانی شرح دلدادگی عاشق ها و معشوق های واقعی است و نه مجازی و خیالی. شرهانی شرح آنی نیست شرح زره به زره و شرح گذشته های نه چندان دور است. شرهانی شرح زندگی افلاکیان خاک نشین است. شرهانی را باید در شرهانی جست، شرهانی پادگان خداست که سربازانش نامریی هستند و رویایی نیستند.
ذره ذره خاک بوی باروت و خون می دهد. خاک تسبیح می گوید و ذکر.اینجا هم می شود راه رفت و هم نمی شود هم می شود گریه کرد و هم نمی شود. اینجا با آنجا و همه جا فرق دارد. اینجا جمال آفتاب را باید در خاک پیدا کنی خوب که بو می کنی ریه هایت پر از شهید می شود. اصلاً شهید می شوی و آسمانی.
خاک را که ورق ورق می زنی قصه زندگی هابیل تکرار می شود و آدم مات و مبهوت از پنجه های سرخ تاریخ.

اینجا سرزمینی است که اندیشه های خشک شکوفا می شود و اینجا اول است باید مسیر خودت را به سمت کوچه های آسمان تغییر بدهی. اینجا اگر عقب بمانی برای همیشه عقب مانده ای و اگر جلو بروی برای همیشه جلو می روی. اینجا راه صد ساله را می شود یک شبه طی کرد.
کجای این زمین را باید گشت؟ هر جا که بوی عشق بر خیزد.
فقط کافی است مقداری خاک برداری و بو کنی. مست که شدی یقین می کنی تربت لیلی همین جاست بعد باید زیر لب زمزمه کنی :«یا لیتنی کنت ترابا» و وا اسفا سر بدهی و پل های گذشته را ترمیم و مرمت کنی و آینده را بسازی.
کجای این زمین را باید مثل صفا و مروه هروله کنی تا گناهت مثل برگ های درخت بریزد؟
کجای این زمین باید ایستاد و به خدا زل زد. کجای این زمین به خدا نزدیکتر است و دستت به خدا می رسد؟ کجای این زمین را بگردم تا خودم را پیدا کنم و تو را دریابم؟ و... کجای این زمین را باید با چشم شخم زد؟!

[h=1]وصیت نامه صاحب این عکس[/h]


[/HR]
گفت:«شما با این شهید نسبتی دارید؟!» گفتم: «من برادرش هستم»،اوگفت:«حقیقتش من از اول مسلمان نبودم اما بنا به دلایلی به اجبار و به ظاهر مسلمان شدم اما قلباً مسلمان نشده بودم تا اینکه برحسب اتفاق عکس برادر شما رادیدم،وقتی عکس را دیدم حال عجیبی به من دست داد انگاراین عکس با من حرف می زد


[/HR]
عکس شهید امیر حاج امینی /احسان رجبی-اسفند ماه 1365 - شلمچه
احسان رجبی این عکس را در تاریخ 10 اسفند ماه 1365 ودر كربلای شلمچه گرفت. متاسفانه کمتر از اسم عکاس در طی سالها نام برده شده است، هر چند با روحیه ای که از عکاس بزرگوار احسان رجبی می شناسم، خود او نیز دوست دارد گمنام بماند، اما وظیفه خود دانستم تا قدردان همکار خوبم در جنگ باشم، این عکس خیلی شهرت گرفت،هر جا نامی از شهید و شهادت باشد ، حتما این عكس زیبا كه تمام و كمال از مظلومیت خون شهدا و مفهوم عمیق شهادت سخن آشكار می گوید ، را دیده ایم و دلمان عجیب برای غربت شهدا می گیرد.
اما آن غربتی كه ما فكر می كنیم ، نه آن غربتی كه آنان فكر می كنند. آنان به قربت الهی فكر می كردند و دیگر هیچ... .
برادر شهید نقل می کند:روزی سرمزار امیر نشسته بودم دیدم جوانی با ظاهری حزب اللهی مانند کنار من آمد و گفت:«شما با این شهید نسبتی دارید؟!» گفتم: «من برادرش هستم»،اوگفت:«حقیقتش من از اول مسلمان نبودم اما بنا به دلایلی به اجبار و به ظاهر مسلمان شدم اما قلباً مسلمان نشده بودم تا اینکه برحسب اتفاق عکس برادر شما رادیدم،وقتی عکس را دیدم حال عجیبی به من دست داد انگاراین عکس با من حرف می زد، پس از آن قلباً به اسلام روی آوردم و الآن مدتی است که هر پنج شنبه به اینجا می آیم.»- بهشت زهرا/ قطعه29
[h=2]دست نوشته ای از شهیدامیر حاج امینی:[/h] سلام بر خدا و شهیدان خدا و بندگان مخلص او..... از اینکه بنده بد و گناهکار خدایم سخت شرمنده ام و وقتی یاد گناهانم می افتم آرزوی مرگ می کنم ولی باز چاره ام نمی شود.
هیچ برگ برنده ای ندارم که رو کنم ، جز اینکه دلم را به دو چیز خوش کرده ام: یکی اینکه با این همه گناه، او دوباره مرا به سرزمین پاکی و اخلاص و صفا و محبت بازم گرداند. پس لابد دوستم دارد و سر به سرم می گذارد، هرچند که چشم دلم کور است و نمی بینم و احساسش نمی کنم اگر چنین نبود پس چرا مرا به اینجا آورد؟
دوم اینکه قلبی رئوف و مهربان دارم و با همه بدی هایم بسیار دلسوزم. لحظه ای حاضر به رنجش کسی نمی شوم، حتی رنجش بسیار کوچک و ناچیز، ولی در عوض برای خوشنودی دیگران حاضر به تحمل هرگونه رنجی می شوم. بله! به این دو چیز دل خوش کرده ام.
ای کسانی که این نوشته را می خوانید، بیایید و به خاکش بیفتید و زار زار گریه کنید و امیدوار به بخشایش و کرمش باشید. با او آشتی کنید. زیرا بیش از حد مهربان و بخشنده است. فقط کافی است یکبار از ته دل صدایش کنید

اگر دوستم داری که مرا به اینجا آورده ای پس به آرزویم که .... برسان.
ای کسانی که این نوشته را می خوانید، اگر من به آرزویم رسیدم و دل از این دنیا کندم، بدانید که نالایق ترین بنده ها هم می توانند به خواست او، به بالاترین درجات دست یابند. البته در این امر شکی نیست ولی بار دیگر به عینه دیده اید که یک بنده گنهکار خدا به آرزویش رسیده است.
حالا که به عینه دیدید، شما را به خدا عاجزانه التماس و استدعا می کنم، بیایید و به خاکش بیفتید و زار زار گریه کنید و امیدوار به بخشایش و کرمش باشید. با او آشتی کنید. زیرا بیش از حد مهربان و بخشنده است. فقط کافی است یکبار از ته دل صدایش کنید. دیگر مال خودتان نیستید و مال او می شوید و دیگر هر چه می کند، او می کند و هر کجا که می برد، او می برد......
شنبه 7/4/65
ساعت 5 بعدازظهر
بنده مخلص و گنهکار، امیر حاجی امینی
دوستان شهیدم، چه زیبا طریق حق را در وصال عشق دیدید، هاشم منجر، ابوالقاسم بوذری، حمید اردستانی، رضا مرادی و.....
هاشم جان ، چند شب پیش خوابت را دیدم، چه زیبا و سبکبال بودی، و همچون همیشه خنده رو، به آغوشت کشیدم، بوی گل می دادی یادت می آید آخرین بار در شب عملیات خیبر دیدمت، به گوشه ای دور از جار و جنجال بچه ها ، پناه برده بودی و سیمای ماه گونه ات سرشار از شبنم اشک بود، می دانستی که خواهی رفت، به قرب حق رسیده بودی، و از صنم پر زرق و برق دنیا دل کنده بودی، در آخرین کلامت به من گفتی:سید از ماندن می ترسم!
و من در نیافتم کلامت را، چه راست می گفتی، به راستی بعد از رفتن شما ماندن چقدر سخت شد، ماندیم و در حیرت ظاهر گم شدیم، می پندارم، همچون پرنده ای شکسته بال، یارای بلند شدن به آسمان آبی را ندارم، به راستی چگونه جانت را از اسارت تعلق رهانیدی، و آنگاه خداوند به شکرانه ی این رهایی، تو را نسبت به غفلت ماندن آشنا کرد.

نمی توانم از تفکر به معنای مصطلح آن یاری بگیرم، اگر با این عقل در مانده در روز مرگی ، صدها سال نیز به تفکر بنشینم، بی نصرت غیب راه به جایی نخواهم برد، چه ساده لوح بودم که می پنداشتم می شود به سادگی از روزمرگی این دنیای فانی خلاص شد، کمند نامرئی و جذاب دنیا مرا مسحور کرد و به دنبال خود کشید، رشته عقل و اختیارم حالا به هر طرف که دنیای فانی می خواهد کشیده می شود، تو گویی مست دنیا شدم. مست کردن نوعی کشتن خویش است. اما مستی عارف فنای فی الله حجاب از حجاب ها را بر می دارد تا به خدا برسد، و این نوعی بی خودی است که در زبان اشراقی عرفا مستی نام گرفته است. اما مستی شراب زمینی، کشتن خویش است برای فرار از رنجی که در خود آگاهی وجود دارد. در واقع از حقیقت می گریزد تا از رنج خودآگاهی بیاساید.
دنیای امروز ، گریزگاه های زیادی دارد که بشر برای فرار از حقیقت وجود خویش ساخته است. در اینجاست که اضطراب و بی قراری روح حادث می شود و در فضای خالی از روح، در نوعی حالت موهوم قرار می گیرد، در اینجاست که انسان گم و گمراه می شود. اضطراب و بی قراری انسان امروز ناشی از دوری است. دوری از حقیقتی که برای رسیدن به آن چاره ای جز رسیدن به قرب الهی با مدد جستن از ولایت وجود ندارد، باقی راهها هر چه هست ما را به سرابی دروغین می کشاند.
وصیت نامه کامل شهید حاج امینی :
سلام بر خدا و شهیدان خدا و بندگان پاك و مخلص او؛
بعد از مدتها كشمكش درونی كه هنوز هم آزارم می دهد،برای رهایی از این زجر به این نتیجه رسیدم،و آن در این جمله خلاصه می شود:
(‌خدایا عاشقم كن)...
از اینكه بنده بد و گناهكار خدایم سخت شرمنده ام،و وقتی یاد گناهانم می افتم آرزوی مرگ میكنم،ولی باز چاره ام نمی شود. به راستی كه (ان الانسان لفی خسر)
هیچ برگ برنده ای ندارم كه رو كنم،جز اینكه دلم را به دو چیز خوش كرده ام: اول اینكه با این همه گناه،او دوباره مرا به سرزمین پاكی و اخلاص و صفا و محبت بازم گرداند،پس لابد دوستم دارد و سر به سرم می گذارد،هر چند كه چشم دلم كور است و نمیبینم و احساسش نمیكنم،اگر چنین نبود پس چرا مرا به اینجا آورد؟
دوم اینكه قلبی رئوف و مهربان دارم و با همه بدیهایم بسیار دلسوزم.لحظه ای حاضر به رنجش كسی نمی شوم، حتی رنجشی بسیار كوچك و ناچیز،ولی در عوض برای خوشنودی دیگران حاضر به تحمل هر رنجی می شوم؛
بله!به این دو چیز دل خوش كرده ام.
پس ای پروردگار من...اگر دوستم داری كه مرا به اینجا آورده ای پس مرا به آرزویم كه...برسان!
و یا به این خاطر كه نمی توانم باعث رنجش كسی شوم،بیا و مرا مرنجان و خوشنودم كن و مرا با خودت...!
دنیا برای ضعیف نفسان یك گرداب هلاكت است،اگر لحظه ای به خودمان واگذارده شویم،وای برما كه دیگرنابودیمان حتمی است.خوشا آن كس كه به یاری او در این گرداب هلاك نگردد!

یادت می آید آخرین بار در شب عملیات خیبر دیدمت، به گوشه ای دور از جار و جنجال بچه ها ، پناه برده بودی و سیمای ماه گونه ات سرشار از شبنم اشک بود، می دانستی که خواهی رفت، به قرب حق رسیده بودی، و از صنم پر زرق و برق دنیا دل کنده بودی، در آخرین کلامت به من گفتی:سید از ماندن می ترسم

ای حسین...
ای مظلوم كربلا...،
ای شفیع لبیك گویان
ندای ( هل من ناصرت) را من نیز لبیك گفتم،
( شفاعتم كن)!
و مگذار در این گرداب هلاكت هلاك گردم.
ای خدا...
بسیار بد و ضعیفم، و در مقابل گناه یارای مقاومت نداریم،زیرا هنوز نشناختمت؛ و حتی در راه شناختت نیز زحمت نكشیده ام،زیرا ضعیف و پایبند به این دنیایم،و نمی توانم از خوشی ها و آسایش های محض و پوشالی این دنیا دل بكنم و در راه شناختت سختی كشم. سختی كه پر از شیرینی و لذت است،ولی افسوس كه این سختی و حلاوت نصیبم نمی گردد!
خالقا...
تو را به خودت قسم،تو را به پیامبران و امامان زجر كشیده و معصومت قسم بیا و
(( عاشقم كن ))
اگر چنین كنی كه از دریای رحمت و كرامتت چیزی كاسته نمی شود و زیانی به تو نمی رسد.

width: 518 align: center

[TD="align: right"] همه آرزویم این است كه ببینم زتو رویی
[/TD]
[TD="align: right"][/TD]
[TD="align: right"][/TD]
[TD="align: right"] چه زیان تو را كه من هم برسم به آرزویی
[/TD]

اگر چنین كنی دیگر هیچ نمی خواهم،چون همه چیز دارم. می دانم اگر چنین كنی از این بند رهایی یافته و دیگر به سویت پر...!
خدایا...
دل شكسته و مهربانم را مرنجان،
تو خود گفتی كه به دل شكستگان نزدیكم
من نیز دلی شكسته دارم؛

ای كسانی كه این نوشته را یا بهتر بگویم این سوز دل،این درد دل،نمی دانم چه بگویم،این تجربه تلخ یا این وصیتنامه،این پیام و یا در اصل این خواهش و تقاضای عاجزانه را می خوانید،اگر من به آرزویم رسیدم و دل از این دنیا كندم،بدانید كه نالایق ترین بنده ها هم می توانند به خواست او به بالاترین درجات دست یابند.البته در این امر شكی نیست،ولی بار دیگر به عینه دیده اید كه یك بنده گنهكار خدا به آرزویش رسیده است.

width: 416 align: center

[TD="align: right"] یارب ز كرم بر من درویش نگر
[/TD]
[TD="align: right"][/TD]
[TD="align: right"][/TD]
[TD="align: right"] در من منگر در كرم خویش نگر
[/TD]
[TD="align: right"] هر چند نیم لایق بخشایش تو
[/TD]
[TD="align: right"][/TD]
[TD="align: right"][/TD]
[TD="align: right"] برحال من خسته دل ریش نگر

[/TD]


حالا كه به عینه دیدید،شما را به خدا عاجزانه التماس و استدعا می كنم، بیائید و به خاكش بیفتید وزار زار گریه كنید و امیدوار به بخشایش و كرمش باشید. وبا او آشتی كنید،زیرا بیش از حد مهربان و بخشنده است.فقط كافی است یكبار از ته دل صدایش كنید،دیگر مال خودتان نیستید و مال او می شوید و دیگر هر چه میكند او می كند و هر كجا می برد،او می برد.ولی در این راه آماده و حاضر به تقبل هرگونه رنج و سختی همانند:
مظلوم كربلا حسین(ع)
و پیامدار او زینب(س) باشید.هر چند كه سختی و رنجهای ما در مقایسه با آنها نمی تواند قطره ای در مقابل دریا باشد.بله،خداگونه شدن مشقات و مصائب دارد،زیرا كلیدش و نشانش همین است و در عوض آن چیز كه برای شما می ماند...! و آن بسیار عظیم و شیرین است؛

width: 508 align: center

[TD="align: right"] در راه طلب پای فلك آبله دارد
[/TD]
[TD="align: right"][/TD]
[TD="align: right"][/TD]
[TD="align: right"] این وادی عشق است و دوصد مرحله دارد
[/TD]
[TD="align: right"] درد و غم رنج است و بلا زاد ره عشق
[/TD]
[TD="align: right"][/TD]
[TD="align: right"][/TD]
[TD="align: right"] هر مرحله صد گمشده این قافله دارد
[/TD]
[TD="align: right"] صد مرحله را عشق به یك گام رود لیك
[/TD]
[TD="align: right"][/TD]
[TD="align: right"][/TD]
[TD="align: right"] در هر قدم این ره چه كنم صد تله دارد
[/TD]
[TD="align: right"] گر دست مرا جاذبه عشق نگیرد
[/TD]
[TD="align: right"][/TD]
[TD="align: right"][/TD]
[TD="align: right"] فریاد نه جان زاد و نه دل راحله دارد
[/TD]

خالقا...
تو را به خودت قسم،تو را به پیامبران و امامان زجر كشیده و معصومت قسم بیا و
(( عاشقم كن ))

خدایا! شكرت،آنچنان شكری كه تو لایق آنی.
خدایا! عاقبت به خیرمان بگردان.
خدایا! ما را به راه راست هدایت فرما.
خدایا! ما را آنی به خودمان وامگذار.
خدایا! گناهان ما را ببخش.
خدایا! آبروی ما را مریز.
خدایا! مریض های اسلام را شفا عنایت فرما.
خدایا! اسلام و مسلمین را پیروز فرما.
( شهید امیر حاج امینی )


[/HR] منبع : وبلاگ مسعود شجاعی طباطبایی

[h=1]حكایت آن غروب غم انگیز و خمپاره ای كه ...[/h]
[h=3]خاطرات احسان رجبی، عكاس[/h]بچه های یك دسته از گردان انصار لشگر 27، یكی از نونی های كربلای 5 را نگه داشته بودند. حفظ این نونی خیلی اهمیت داشت، هم برای ما، هم برای عراقی ها. آنها دوازده نفر بودند و با ما می شدند؛ هفده نفر. ما یعنی: من، سعید جا ن بزرگی، مهدی فلاحت پور، فاضل عزیز محمدی و مسعود اسدی. حوالی 10 صبح بود كه رسیدیم به این دوازده نفر. تا پای جان در حال جنگیدن بودند تا این نونی به دست عراقی ها نیفتد كه اگر می افتاد راه دشمن به منطقه عملیاتی هموار می شد. من و سعید عكاس بودیم و آن سه نفر دیگر فیلمبردار. رفته بودیم تا از مقاومت این بچه ها عكس و تصویر بگیریم. در منطقه بچه ها همیشه به صورت اكیپی به خط مقدم می رفتند. برای این كه اگر یك نفر به شهادت رسید، نفر بعد كار را انجام دهد.
آن روز بین جنگیدن و عكس و فیلم گرفتن، یكی را باید انتخاب كردیم. ما نیروی واحد تبلیغات بودیم و حتی سپرده بودند كه در هیچ شرایطی عكاسی و فیلمبرداری را رها نكنیم. اما نگاه این دوازده نفر به ما خیلی معنا دار بود. طوری نگاه مان كردند كه انگار هیبت تان خیلی مسخره است! بچه ها خیلی تنها و غریب بودند. گمانم شهید فلاحت پور بود كه گفت: یك نفر فیلمبرداری كند و بقیه مان به كمك آن دوازده نفر برویم. آتش عراقی ها وحشتناك بود و این بچه ها دست تنها بودند. با دیدن ما كه رفتیم كمك شان خیلی خوشحال شدند. اول از همه سعید آستین ها را بالا زد و نوار تیربار آنها را پر از فشنگ كرد. فلاحت پور می رفت و گونی های گلوله آر. پی. جی را برای بچه ها می آورد. بچه های دیگر هم همین طور. دوربین فیلمبردار هم دست به دست می چرخید تا صحنه های مقاوت بچه ها ضبط شود.بعدها شهید آوینی این فیلم را مونتاژ كرد و به اسم گلستان آتش پخش شد. واقعاً هم گلستان آتش بود. چون بچه ها با طمأنینه و آرامش خاصی می جنگیدند و گوی در گلستانی در حال سیر و سیاحت و عشق و حال بودند. حتی یك جایی دوربین می افتد زمین. جایی است كه خمپاره ای آمده و بچه ها مجروح شده اند و فیلمبردار مجبور شده دوربین را رها كند و برود به یاری مجروحان.
به خودمان كه آمدیم نزدیكی های غروب بود و آتش دشمن سبك شده بود. سعید گفت: احسان، بیا برای خودمان سنگر درست كنیم. این آرامش، آرامش قبل از طوفان است و دشمن دارد نفس تازه می كند.

با آرام شدن آتش دشمن، سه فیلمبردار را ارضی كردیم كه بروند و فیلمها را هم ببرند. زمانی كه این سه نفر می خواستند راه بیفتند، پنج نفر از دور پیدایشان شد كه داشتند به طرف نونی می آمدند. پوراحمد جانشین گردان انصار و بی سیم چی گردان امیر حاج امینی هم در آن جمع بودند. با رسیدن آنها بچه ها حسابی روحیه گرفتند. به خصوص كه پوراحمد را خیلی دوست داشتند. حاج امینی هیبت قشنگی داشت. به كمرش چفیه بسته، عكس امام به سینه و سربند یا حسین قرمز رنگی هم به پیشانی بسته بود. آمده بودند تا این نقطه را از نزدیك ببینند و برای این بچه ها كاری كنند. با آمدن آنها دل ها قرص شد. سه نفر فیلمبردارها هم رفتند و من و سعید ماندیم. پوراحمد و حاج امینی و یكی، دو نفر دیگر هم آمدند و بالای سر ما نشسته و شروع كردند به حرف زدن كه ؛ دمتان گرم بچه ها، خیلی خوب اینجا را حفظ كردید و از این حرف ها.
بعد، از همان جایی كه بالای سر ما نشسته بودند، مشغول نگاه كردن به مواضع دشمن شدند. من و سعید هم در حال كندن سنگر بودیم كه هنوز به زانویمان هم نرسیده بود.

به ما هم دمتان گرمی گفتند كه شما بچه های تبلیغات هم اینجا بودید و ...
كمی خندیدیم. در همین لحظات ناگهان زمین و زمان سیاه شد. به خود كه آمدم، دیدم سعید دارد مرا تكان می دهد و می گوید: احسان، زنده هستی. با این تكان ها خودم را پیدا كردم. دیدم همه جا دود و خاك و غبار است. لحظاتی گذشت و كمی دود و غبار خوابید و متوجه شدیم كه خمپاره ای بین ما و پوراحمد و حاج امینی و دیگران خورده است.
من پشت به خاكریز بودم. سعید هم سرش را گرفته بود. موج انفجار گرفته بود و من گمان كردم سعید زخمی شده ولی گفت كه نه، چیزی نیست سرم درد می كند. بعد دیدم سعید به آن طرفی كه بچه ها نشسته بودند نگاه می كند و می گوید: سبحان الله، سبحان الله، برگشتم و دیدم آنها افتاده اند روی خاكریز، هر پنج نفر.
سعید گفت: احسان روی اینها گونی بكش تا بچه ها نبینندشان. بچه ها سخت در حال جنگیدن بودند و با دیدن صحنه شهادت معاون گردان شان، روحیه شان ضعیف می شد.
رفتم و گونی سنگری آوردم تا روی آنها بكشم. آمدم گونی رابكشم روی شان كه یكهو زد به سرم كه ازشان عكس بگیرم. حتی پیش خودم گفتم این عكس ها می تواند تسلای خاطر بازماندگان شان بشود . دیدم نمی توانم گونی روی آنها بكشم. خب، از ساعت 10 صبح عكاسی نكرده بودیم. رفتم سراغ دوربین. دوربین زیر خاك بود و تنها تكه ای از بندش بیرون مانده بود. آن را از خاك در آوردم و تكاندم. بعد با گوشه چفیه ویزور و لنز را تمیز كردم . به ما گفته بودند كه كاری به جنگ نداشته باشید و عكس بگیرید و ثبت وقایع كنید. ولی جنگ اقتضائات خودش را داشت و در همان حینی كه دوربین را برداشته بودم، داشتم به همین موضوع فكر می كردم كه لااقل چند تا هم عكس بگیرم تا از وظایفم تخطی (!) نكرده باشم. لنز را فوت كردم و دو سه فریم از آنها كه بر خاك افتاده بودند و اسفندیاری كه تركش به چشمش خورده بود، عكس گرفتم. پوراحمد راحت خوابیده بود و اسفندیاری داشت از بالای سرش بلند می شد، همان لحظه یك عكس گرفتم. بعد رفتم سراغ امیر حاج امینی. او هم راحت آرمیده بود. گویی مدت هاست كه در خواب است. چهره درشتی از او گرفتم و بعد تمام قد .

هیچ وقت فكر نمی كردم كه عكسی كه می گیرم به این اندازه مشهور شود. خوشحالم از این كه این عكس آرامش خاطری است برای همه خانواده های شهدا. آنها كه عكس و تصویری از شهادت فرزندانشان ندارند و نمی دانند چه حالی داشته وقی به شهادت رسیده است. وقتی خانواده های شهدا آرامش و زیبایی شهید حاج امینی را می بینند قطعاً تسلی پیدا می كند. گفته می شود تا كنون هشتصد هزار نسخه از این عكس چاپ شده است اما من نمی دانم، الان مادر این شهید كجاست؟ شنیده ام از تهران كوچ كرده است. پدر شهید، فوت كرده و مادرش در یكی از روستاهای ساوه به سر می برد. نمی دانم آیا كسی به مادر او سر می زند یا نه؟
دوست دارم یك روز با دوربین سراغ این مادر بروم، مادری كه فرزندش، با آرامشی ملكوتی، آنچنان زیبا به شهادت رسیده و با تصویرش خیلی ها اگر خودمانی بخواهم بگویم؛ صفا می کنند.

[h=1]

عکاس صدام مبهوت از تصاویر جنگ!
[/h][h=2]نویسنده: را برت فیسک / 5 آگوست 2004 / بغداد
[/h]
[/HR]
این را موفاک فتحی داوود می‌گوید و شما باید بدانید چرا. سه سرباز جوان خودشان را به درخت‌های تپه بیرون سلیمانیه رسانده‌اند. آن‌ها از نبرد سختی که علیه ایرانی‌ها در کوه‌های ماووت بوده عقب‌نشینی کرده‌اند! صدام دستور داده که همه فراری‌ها باید تیرباران شوند

[/HR]

اشاره: رابرت فیسک از نویسندگان منتقد روزنامه ایندیپندنت است که در نقد سیاست‌های آمریکا نیز مطالب بسیاری دارد. وی همچنین کتاب مفصلی درباره حمله آمریکا به عراق دارد و تجربه حضور در خاورمیانه را نیز دارا است. متن حاضر سند جالب توجهی از نوع اعزام نیرو و رفتار ارتش عراق با مردم و سربازان خویش است و گرچه خالی از تحریف نیست ولی به خوبی فضای جبهه عراق را نشان می‌دهد که چگونه مشروبات الکلی به یاری‌شان آمده است!
«من بالا آورده‌ام!» این را موفاک فتحی داوود می‌گوید و شما باید بدانید چرا. سه سرباز جوان خودشان را به درخت‌های تپه بیرون سلیمانیه رسانده‌اند. آن‌ها از نبرد سختی که علیه ایرانی‌ها در کوه‌های ماووت بوده عقب‌نشینی کرده‌اند! صدام دستور داده که همه فراری‌ها باید تیرباران شوند. داوود یکی از اعضای اصلی تیم تصویربرداران خبری ارتش عراق بوده است. او مجبور نبوده ببیند ولی او یک راوی بوده است.
آن‌ها بین 20 تا 26 سال سن داشتند. همه آن‌ها یک چیز را می‌گفتند: «دسته ما از هم پاشید و ما به دستور فرمانده عقب نشینی کردیم.» همه آن‌ها گریه می‌کردند. می‌خواستند زنده بمانند. نمی‌توانستند باور کنند که کشته خواهند شد. شش یا هفت نفر در جوخه آتش بودند. همگی‌شان دستانشان را روی سرشان گذاشته بودند. آن‌ها در حالی که گریه می‌کردند تیرباران شدند. سپس فرمانده جوخه آتش جلو رفت و تیری به پیشانی آن‌ها زد. ما به این «تیر خلاص» می‌گوییم. بلی، کشتن از روی ترحم! چه آسان عراقی‌ها از ما یاد گرفته‌اند!
داستان موفاک داوود غیرعادی است. او به مدت هشت سال، سرتیم تصویربرداران جنگی ارتش عراق در جنگ علیه ایران بوده است. او همچنین زمانی که آمریکایی‌ها در سال 2003 به بغداد یورش آوردند را فیلم‌برداری کرده است. وی اینک نیز برای اداره وزارت امور داخلی عراق فیلم‌برداری می‌کند.
تصاویر نگهداری شده، داوود را با یک دوربین آریفلکس و موهای بلند نشان می‌دهد. او معتقد است که فیلم مستند همیشه می‌تواند بر معنای ویدئو غلبه کند. وی می‌گوید: «همکاران من پیش از رفتن ما به خط مقدم مشروب می‌خوردند. یکی از دوستانم به قدری مشروبات عراقی خورد که کاملاً پر شد چرا که او مطمئن بود با رفتن به خط مقدم کشته خواهد شد! ولی زنده ماند.».
نه او گریه نمی‌کرد اما پیش از اعدام می‌گفت که من پدر چهار فرزند هستم.» او برای زنده ماندن التماس می‌کرد و می‌پرسید: «چه کسی از همسر و فرزندان من مراقبت خواهد کرد؟ من یک مسلمانم. تو را به خدا!

دیگران این کار را نکردند. اولین اعدامی که موفاک دیده بود پسر جوانی در بیرون از بصره بود. او متهم به فرار از خدمت شده و محکوم به اعدام بود. یک خبرنگار روزنامه جمهوریه کوشیده بود تا وی را نجات دهد. او به فرمانده گفت: «او یک شهروند عراقی است. او نباید بمیرد» و فرمانده پاسخ داده بود: «این به تو مربوط نیست!» و این‌چنین تقدیر او بر مرگ بود.
«نه او گریه نمی‌کرد اما پیش از اعدام می‌گفت که من پدر چهار فرزند هستم.» او برای زنده ماندن التماس می‌کرد و می‌پرسید: «چه کسی از همسر و فرزندان من مراقبت خواهد کرد؟ من یک مسلمانم. تو را به خدا! به خاطر صدام! به خاطر خدا! من بچه دارم. من سرباز رسمی نیستم. من نیروی ذخیره‌ام. من از جنگ فرار نکردم. گردان من متلاشی شد.» اما فرمانده شخصاً به سر و قفسه سینه او شلیک کرد و بعد سیگاری را روشن کرد. سپس دیگر سربازان ارتش دور او حلقه زدند و در حالی که کف می‌زدند می‌گفتند: «زنده باد صدام!».

وقتی موفاک داوود بیشتر حرف می‌زند شما برای او تأسف می‌خورید. هشت سال در خط مقدم بودن! او از همکارانش می‌گوید که هر روز صبح قبل از اعزام به خط مقدم به روی خودشان مشروبات الکلی می‌ریختند. او می‌گوید: «بعضی از آن‌ها مجبور بودند بنوشند تا بتوانند به جلو بروند». روشن است که موفاک گاهی اوقات افراط می‌کند. من به او گفتم که سربازان انگلیسی قبل از نبرد سخت به طور عجیبی مصرف بیش از اندازه دارند. او سرش را به علامت تایید تکان می‌دهد. او می‌داند که نبرد سخت چیست و می‌گوید: «طلال فرید، یکی از دوستانم، هرگز صبحانه نمی‌خورد. او فقط باید مشروب بخورد. او نیرویی را می‌خواهد که بمیرد!».
خیلی از آن‌ها مردند. عبدالزهرا که یک انگشتش را در محمره از دست داد، قربانی یک تیراندازی شد. موفاک ادعا می‌کند که در انبارهای ایرانی‌ها نیز مشروبات الکلی پیدا می‌کردیم و همه آن‌ها را می‌نوشیدیم! عبدالزهرا در قلادیس توسط یک تیرانداز در سال 1987 کشته شد. در نبرد شلمچه، موفاک میان خط مقدم نیروهای ایرانی و عراقی گیر کرده بود و توسط نیروهای عراقی که مجبور بودند خودشان را تسلیم کنند گیر افتاده و میان حفره‌های زمین پنهان شد و مواظب دوستش طلال بود.
او همچنین به دستور شخص صدام سوار بر بالگرد شده بود تا از جنگ تن‌به‌تن نیروهای عراقی و ایرانی فیلم‌برداری کند. «به قدری نزدیک به هم درگیر شده بودند که ما نمی‌توانستیم تشخیص دهیم کدام یک کشته‌های ایرانی و کدام یک کشته‌های عراقی‌اند.».
موفاک تاکید می‌کند که ایرانی‌ها نیز شهید محسوب می‌شوند! او طرفدار صدام نیست ولو اینکه صدام بابت این تصاویر او از جنگ مبلغ سه هزار دلار (1600 پوند) به او هدیه داده باشد! «صدام به شلمچه آمد ولی فقط تصویربردار ویژه او حق داشت از او فیلم بگیرد. ما اجازه این کار را نداشتیم».

اما فرمانده شخصاً به سر و قفسه سینه او شلیک کرد و بعد سیگاری را روشن کرد. سپس دیگر سربازان ارتش دور او حلقه زدند و در حالی که کف می‌زدند می‌گفتند: «زنده باد صدام!».

جنگ ایران و عراق، خانواده‌های هر دو طرف را متأثر ساخت. موفاک می‌گوید: «من برادرم، احمد فتحی را در این جنگ از دست دادم» یکی از دوستانش همسری داشت که برایش فرزندی به دنیا آورده بود و احمد داوطلب شده بود تا وظیفه او را به عهده بگیرد تا او برای دیدن تازه فرزندش به بغداد برود. پنجم می‌1985 بود. برادرم یک کاروان مهمات را در خط مقدم اسکورت کرده بود و به کمین خورده بودند، ما اطلاعات بیشتری نداریم! من به خط مقدم رفتم و با افسر فرماندهی، سرهنگ دوم ریاض صحبت کردم او گفت من نمی‌دانم چه اتفاقی رخ داده است! ما هیچ چیز پیدا نکردیم. هیچ برگه‌ای و هیچ تأییدی! هیچی! او ازدواج کرده بود و دو دختر و یک پسر داشت و خانواده او همچنان منتظرند تا او به خانه بازگردد. آن‌ها منتظر هر گونه خبری‌اند چون هیچ جسدی از او وجود نداشت و هیچ جزئیاتی از مرگ او در دسترس نیست و نام او نیز در حافظه جنگ باقی نماند!


[/HR]منبع : امتداد

[h=1]شهادت در نگاه شهیدان[/h]
[h=2]شهید سید مرتضی آوینی[/h]
1)الهی اگر جز سوختگان را به ضیافت عنداللهی نمی‌خوانی، ما را بسوز آنچنان که هیچ‌کس را آنگونه نسوخته باشی.
2)شهادت پایان نیست، آغاز است، تولدی دیگر است در جهانی فراتر از آنکه عقل زمینی به ساحت قدس آن راه یابد. تولد ستاره‌ای است که پرتو نورش عرصه زمان را در می‌نوردد و زمین را به نور رب‌الارباب اشراق می‌بخشد.
3)شهادت قلبی است که خون حیات را در شریان‌های سپاه حق می‌دواند و آن را زنده نگه می‌دارد.
4)شهادت، جانمایه انقلاب اسلامی است و قوام و حیات نهضت ما در خون شهید است.

5)شهید منتظر مرگ نمی‌ماند، این اوست که مرگ را برمی‌گزیند. شهید پیش از آنکه مرگ ناخواسته به سراغ او بیاید، به اختیار خویش می‌میرد و لذت زیستن را نیز هم او می یابد نه آن کس که دغدغه مرگ حتی آنی به خود او وانمی‌گذاردش و خود را به ریسمان پوسیده غفلت می‌آمیزد.
6)شهادت مزد خوبان است.
[h=2]شهید احمدرضا احدی[/h]دیگر نمی‌خواهم زنده بمانم، من محتاج نیست شدنم، من محتاج تو هستم، خدایا! بگو ببارد باران، که کویر شوره‌زار قلبم سالهاست، که سترون مانده است، من دیگر طاقت دوری از باران را ندارم، خدایا دوست دارم تنهای تنها بیایم ، دوست دارم گمنام گمنام بیایم، دور از هر هویتی، خدایا! اگر بگوئی لیاقت نداری، خواهم گفت:«لیاقت کدامیک از الطاف تو را داشته‌ام، خدایا دوست دارم سوختن را، فنا شدن را ، از همه جا جاری شدن را، به سوی کمال انقطاع روان شدن را...
[h=2]شهید حمیدرضا نظام[/h]شهادت شمع است و شهید پروانه‌ای خود از جنس آتش، شهید ذبیح عشق است، شهید علمدار کاروان نجات است، شهید روح تاریخ حیات است و شهید نبض آفرینش است.

[h=2]شهید حاج ابراهیم همت[/h]شهادت، زیباترین، بالنده‌ترین و نغزترین کلام در تاریخ بشریت است، شهادت بهترین و روشن‌ترین معنی حقیقت توحید است و تاریخ تشیع خونین‌ترین و گویاترین تابلو نمایانگر شکوه و عظمت شهید است.

[h=2]شهید سید مجتبی علمدار[/h]شهادت در یک کلمه به زیارت خدارفتن و به حق پیوستن است.

[h=2]شهید علیرضا مردانی[/h]ای عزیزان! شهید کسی است که در میدان جنگ و در خدمت امام یا نائب او کشته شود و هرکس در زمان امام زمان (عج) در حفظ اسلام کشته شود، یقیناً به او ملحق خواهد شد، شهادت عبارت است از نبوغ درخشان حیات در کمال هشیاری و آزادی.
[h=2]شهید خداوردی قنبری[/h]شهادت پایان مرگ و مردگی‌هاست. ما با خون خود به این مردگی‌ها پایان خواهیم داد و ضامن ضربان مداوم رگ‌های امت اسلامی خواهیم شد، اسلام نیازمند به شهداست و انسانیت نیازمند به تزریق خون، ما با شهادت خود همه این نیازها را برآورده خواهیم ساخت.

[h=2]شهید بهشتی[/h]1)شهادت در راه آرمان الهی «معشوق» ماست، آیا شنیده‌ای عاشقی را از معشوق بترسانند.
2)انقلاب اسلامی ما در تداوم پیروزیش حالا حالاها خون و شهادت می‌طلبد.
[h=2]شهید سید کاظم ربطی[/h]شهادت سرآغاز هر زندگیست نترسم ز مرگی كه خود زندگیست

[h=2]شهید عباس کریمی[/h]شهادت در اسلام،‌ مرگی نیست که دشمن بر مجاهد تحمیل کند، بلکه انتخابی است که وی با تمام آگاهی و شعور و شناختنش به آن می‌رسد.
[h=2]شهید جلال عباسی[/h]شهادت حد نهایی تکامل انسان و قله رفیع انسانیت است، شهادت، مرگ سعادت‌آمیزی است که آغاز دیدن و زندگی پر ثمر نوین را بشارت می‌دهد، شهادت یک تولدی است برای زندگی جاوید.
[h=2]شهید غلامعلی فتحی[/h] شهادت بهترین معراج عشق است.
[h=2]شهید سید محمد سیامی[/h] شهادت آیت است، شهادت نعمت است، شهادت مقدمه فتح در این دنیا و خود فتحی بزرگتر در آخرت است، شهادت خشنودکننده خداست.
[h=2]شهید عباس قدوسیان[/h]شهادت فانی شدن نیست بلکه به خدا رسیدن است، و زندگی جاوید است، شهادت موت نیست بلکه حیات است.
[h=2]شهید عبدالله زارعکار[/h]شهادت نعمتی بزرگ و دری است از درهای بهشت، شهادت نعمتی است، که مردان الهی به آن دست می‌یابند. شهادت به خدا رسیدن است و فانی شدن نیست، بلکه زندگانی جاوید است.
[h=2]شهید ناصر شاه‌محمدی[/h]کمال انسان شهادت است.
[h=2]شهید علی اکبر محمود زاده[/h] شهادت یک انتخاب است، انتخابی آگاهانه و مشتاقانه حرکت عاشق به سوی معشوق که نصیب هرکسی نمی‌شود.
[h=2]شهید علی احمد زاده[/h] احساس می‌کنم انشاالله شاهد زیبایی شهادت باشم و آن را تنگ در آغوش بکشم، و این بزرگترین آرزوی من است این راه انتخابی آگاهانه است و انسان را به سوی معشوق ازلی راهنمایی می‌کند.
[h=2]منبع:سایت شهید آوینی[/h]

[="Arial"][="Black"]هفته دفاع مقدس گرامی باد ... :Gol:[/]

[=Arial Narrow]خدا خیر بدهد به رییس رایحه بهشت که برای 5 مهر سالروز شکست حصر ابادان کاری انجام دادند.

الباقی دست اندرکاران این انجمن مراقب باشند کلاهشون با شهدا و جانبازان ابادان تو هم نرود که حتی یک ویژه نامه برای 5 مهر تهیه نکردند.



[="Arial Narrow"][="DarkSlateGray"]باز هم گلی به جمال رییس رایحه بهشت


تو اینجور کارهای فرهنگی با کسی رودربایستی ندارم
و حرفم را رک بهش میزنم. پس دوستانی که امسال برای 5 مهر کار خاصی نکردند برای سال بعد از الان حتی ماهی 5 دقیقه وقت بگذارند
ویژه نامه مفیدی تهیه میشود.
من که کلاهی ندارم
ولی مراقب باشید کلاهتون با شهدا و جانبازان ابادان توی هم نرود که قیامت جوابگو خواهید بود.[/]

راز ی در عنوان وجودی و شخصیّت شهید بر مبنای دو مفهوم بلند متجلّی است
شهد و شاهد .
فضای گیتی را پس از تقدیم هستی اش با شمیم و شهد بی مانندش طراوت می بخشد .
و بر هر چه بشریت بعنوان مأموریت خویش در راستای هدف از آفرینشش میکند نظارت دارد و بر صحت و صقم آن و میزان ارزش اعمال شاهد است .