جانبازی که رهبرانقلاب مهریه همسرش را داد

تب‌های اولیه

1 پست / 0 جدید
جانبازی که رهبرانقلاب مهریه همسرش را داد

خداوند به من و همسرم لطف کردند و خطبه عقدمان را مقام معظم رهبری قرائت کردند، جزو بهترین لحظات زندگی من است. حضرت آقا، چند دقیقه‌ای ما را نصیحت کردند به خصوص من را...
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا به نقل از روزنامه جوان، مگر نه اینکه امام خامنه ای در دیدار با جانبازان قطع نخاعی فرمودند: «وزنه‌ ایثار شما (جانبازان) به نظرم از وزنه‌ شهادت بیشتر است به خاطر رنج‌هایی که دارد؛ هم برای خودتان هم برای پدر، مادر، همسر و فرزندانتان.» برای درک بهتر شرایط زندگی یک جانباز قطع نخاعی به گفتگو با قهرمان روحی تنها جانباز قطع نخاعی محمود‌آباد مازندران پرداختیم که تقدیم حضورتان می‌شود.

برای شروع از خانواده‌تان بگویید، چه نوع تربیتی شما را به وادی جنگ کشاند؟!

من متولد ۱۳۴۶ و فرزند بزرگ خانواده هستم. پدرم بسیار مذهبی و مؤمن هستند. قبل از انقلاب هم از دوستداران امام خمینی (ره) بودند و کارشان هم کشاورزی بود اما به دلیل اینکه مشکلی در پایشان داشتند نتوانستند کار کشاورزی را ادامه بدهند. اوایل انقلاب وارد شورای محل شدند و بسیار فعال بودند. پدرم در حال حاضر بازنشسته شرکت تعاونی هستند. من و فرزندان دیگر خانواده هم زیر نظر چنین پدری تربیت شدیم. باید بگویم که از همان ابتدا روحیه انقلابی در بین اعضای خانواده‌مان وجود داشت.

اولین حضورتان در جبهه چه زمانی بود؟

اولین روزهای حضورم در دفاع مقدس سال ۶۱ بود که راهی کردستان شدم. ۱۵ سال داشتم و سن کم و قد کوتاهم باعث خنده بچه‌ها شده بود. وقتی با آن قد کوتاه اسلحه ژ۳ که بلند و سنگین بود را دست می‌گرفتم، فرماندهان هم خنده‌شان می‌گرفت و این خنده‌ها بیشتر تشویقم می‌کرد به ماندن و جهاد. در کردستان در گروه ضربت بودم. ما مناطق عملیاتی را پاک‌سازی می‌کردیم. یک بار در زمستان همان سال در شرایط خاص آب و هوایی منطقه داخل یک روستا شدیم، برف سنگینی می‌بارید.

حدود یک متر و نیم برف روی زمین نشسته بود. چند تن از رزمندگان به خاطر یخ‌زدگی ناشی از سرمای شدید شهید شدند. آن روز در روستا با کماندوهای ضد انقلاب درگیر و موفق شدیم چند نفرشان را به اسارت بگیریم. دهانشان را بستیم چون شب بود مجبور شدیم آنان را در طویله‌ای تا صبح نگه داریم، من هم نگهبان بودم. هوا که روشن شد آنها را به پایگاه‌مان تحویل دادیم. این اولین خاطره خوش من از حضور در جبهه کردستان بود.

چه مدت در کردستان بودید؟

سه ماه کردستان بودم. سال ۶۲ هم مجدداً راهی کردستان شدم. از مهرماه تا اواسط دی ماه آنجا بودم. سومین بارهم در همان سال به دهلران اعزام شدم، عملیات والفجر۶ بود. در نهایت هم به عنوان بیسیم‌چی ۶ ماهی را در کردستان ماندم. جمعاً ۱۳ ماه در کردستان بودم و همراه بچه‌ها و همرزمان شهیدم در جبهه غرب در عملیات‌های مختلفی حضور داشتم.

گویا در جبهه جنوب جانباز شدید. نحوه جانبازی‌تان چطور بود؟

۱۳ مرداد ماه ۶۴ راهی جبهه‌های جنوب شدم و خودم را به عملیات قدس رساندم. آخرین عملیات سال ۱۳۶۴ بود که در منطقه هویزه صورت گرفت و همان جا، به افتخار جانبازی نائل شدم.

کسی که به جبهه نرفته باشد فضای معنوی حاکم بر جبهه‌ها برایش اصلاً باورکردنی نیست. مثل یک نسیم دل‌انگیزی بود که آمد و رفت. هر چقدر هم که ما بخواهیم بگوییم، نمی‌توانیم حق مطلب را ادا کنیم.

برای حضور در یک عملیات آماده می‌شدیم. همراه با چند نفر از رزمندگان رفتیم تا غسل شهادت کنیم. همان موقع حمله عراقی‌ها آغاز شد و چند نفر از بچه‌ها همان ابتدای عملیات شهید شدند. من هم تیر خوردم، پاهایم را نمی‌توانستم تکان بدهم. حس می‌کردم فلج شده‌ام برای همین فاصله ۵۰ متری را شنا کردم. به دوستانم می‌گفتم خیلی دشوار است اما می‌توانم شنا کنم. از قطع نخاع شدنم خبر نداشتم. آن شب مرا به بیمارستان شریعتی اصفهان انتقال دادند. برادر همسرم به نام هادی که در آن عملیات با هم بودیم و همان‌جا شهید شده بود در بیمارستان به خوابم آمد و گفت شما باید زندگی جدیدی را شروع کنی. من هم اصلاً نمی‌دانستم هادی شهید شده است. هادی به من گفت شما در شرایط زندگی جدید اما سختی قرار می‌گیری، اما می‌توانی کنار بیایی و تحمل کنی.

صبح که از خواب بیدار شدم دکتر آمد و با سنجاق به پایم زد و گفت چیزی حس می‌کنی؟ گفتم نه. چند بار این کار را انجام داد. در آخر همان حرف شهید را به من زد و گفت که باید زندگی جدیدی را شروع کنی، شما قطع نخاعی شده‌ای.

چندسال داشتید که قطع نخاع شدید؟

۱۸ سال.

خانواده‌تان چه عکس‌العملی نشان دادند؟

خیلی برای خانواده‌ام سخت بود. جانبازی من برای آنها قابل هضم نبود. یکی از دلایلش این بود که پدرم با وجود ناراحتی پا، ‌تنها امیدش به من بود که در کار کشاورزی عصای دستش باشم چون من فرزند بزرگ بودم، ولی خدا کمک کرد و شرایط عادی شد. قبل از رفتن به عملیات انگار که به هر دوشان الهام شده بود و می‌دانستند. می‌گفتند که این بار نرو، خیلی اصرار کردند، می‌دانستند می‌خواهد اتفاقی بیفتد ولی من انجام تکلیف الهی را به اصرار پدر و مادر ترجیح دادم و راهی منطقه شدم.

آقای روحی! از سختی‌های زندگی یک جانباز قطع نخاعی بگویید. زندگی جانباز قطع نخاعی شرایط دشواری دارد.

مشکلات جانبازان قطع نخاعی زیاد است اما اگر با عشق باشد، باید گفت افتخار و سعادتی است که نصیب آنان و من شده است. قبل از مجروحیت تمرین کرده بودم، اگر پایم فلج شود چه کار کنم. خواب شهید هادی آماده‌ام کرده بود. من یک زندگی عادی و روزمرگی را شروع کردم. مشکل خاصی نداشتم و کار خارق‌العاده‌ای هم نکرده‌ام. مردم به ما لطف دارند که ما را جانباز می‌دانند.

از ۳۰ سال زندگی مشترکتان بگویید. همسرتان چطور با شرایط شما کنار آمدند؟!

یکی از بهترین و بزرگ‌ترین موهبت‌های زندگی من حضور همسرم خانم کبری محمد‌زاده هست که خواهر شهیدان ابوالقاسم، هادی و ابوالحسن محمدزاده است. قبل از ازدواج دوستان اجازه نمی‌دادند که تنها باشم و بعد از ازدواج هم حضور همسرم باعث شور و شوق و امید در زندگی‌ام شد. خطبه عقدمان را هم آقا امام خامنه‌ای خواندند و مهریه همسرم را هم ایشان به همسرم دادند. حاصل این ازدواج فرزند پسری است که امیدوارم ادامه‌دهنده راه من و مادر و شهدا باشد.

آقا در مراسم عقد حرفی هم زدند؟!

خداوند به من و همسرم لطف کردند و خطبه عقدمان را مقام معظم رهبری قرائت کردند، جزو بهترین لحظات زندگی من است. حضرت آقا، چند دقیقه‌ای ما را نصیحت کردند به خصوص من را. ایشان خطاب به همسرم گفتند که ایشان دختر من هستند و من می‌خواهم مهریه‌شان را بدهم. امام خامنه‌ای قرآنی که خودشان قرائت می‌کردند، به همراه سه سکه به همسرم به عنوان هدیه دادند.

مهریه همسرتان چقدر بود ؟

یک جلد کلام‌الله مجید و شفاعت من در قیامت مهریه همسرم بود. آقا در قرآن اهدایی، برای ما مطلبی را به یادگار نگاشتند و چند دقیقه‌ای نصیحت‌مان کردند که سعی کنید قرآن بخوانید و قرآن را فقط روی طاقچه خانه‌تان نگه ندارید، انشاءالله به برکت همین قرآن آینده خوبی خواهید داشت. و همین طور هم شد. همسرم به خاطر ازدواج با یک فرد قطع نخاعی، از بهترین‌هایش گذشت. او۱۰ سال در سپاه پاسداران مشغول خدمت بود. به خاطر همراهی من از پاسدار بودنش گذشت و من می‌دانم که چقدر به این لباس مقدس اعتقاد و علاقه داشت اما خدمت به یک جانباز را ترجیح داد.

او از آرزوهایش گذشت. من با روحیه او آشنا بودم. مثلاً شاید دلش می‌خواست که با هم در پارک قدم بزنیم، به رستوران برویم، به مسافرت برویم، اما به خاطر من از همه این‌ها گذشت و تنها یک جمله از زبانش جاری می‌شود که راضی هستم به رضای خدا.

الان هم دبیر هستند و فعال فرهنگی. نشاط، شور و شوق زندگی در تمام لحظات زندگی او جاری است و من در کنار چنین همسری خوشبخت و شاد هستم.

شما مخالفتی با فعالیت‌های اجتماعی ایشان ندارید؟

خیر، در بسیاری از مواقع هم تشویقش می‌کنم. همیشه می‌گویم میدان را خالی نکند. اعتماد کامل به او دارم که هر جا حاضر شود می‌تواند آنجا را اصلاح کند.