سوفسطايي!!!سوفيست
تبهای اولیه
سوفيست (Sophistes) : به معني اعم به كسي اطلاق ميشد كه در حوزهي نظر يا عمل دانشي فوقالعاده داشته باشد. مثلاً حكماي هفتگانه و علماي طبيعي و ايزوكراتس و افلاطون سوفسطايي ناميده ميشدند. در نيمهي دوم قرن پنجم قم.، وقتي كه پس از جنگهاي ايران و يونان حكومت دموكراسي جاي حكومت اشراف را گرفت، كلمهي سوفسطايي معنايي اخص يافت. در اين دوره هر كسي كه ميخواست در مجامع ملي و سياسي موفقيتي به چنگ آورد ميبايست چنان سخن بگويد كه مردمان احساس كنند كه به او اعتماد ميتوانند كرد؛ و اين احساس هنگامي به مردمان دست ميتوانست داد كه سخنگو از شناختها و تواناييهاي مربوط به فعاليت سياسي بهرهور باشد و مخصوصاً از ميدان مبارزهي سخنوري سربلند بيرون آيد. نيازي را كه بدينسان به آموزش، خاصه در حوزهي سياست، پديد آمده بود، مرداني بر ميآوردند كه از شهري به شهري ميرفتند و با دريافت حق تدريس درس ميدادند. اينان شاگردان خود را از تربيت به عامترين معني، يعني از معلومات عمومي، بهرهور ميساختند ولي مهمترين موضوع درسشان فن بلاغت و سخنوري بود كه اگر به زيركي مورد استفاده قرار ميگرفت موفقيت سياسي به بار ميآورد. چنين مينمايد كه اين آموزگاران كه سوفسطايي به معني اخص ناميده ميشدند، گاهي در حوزهي اخلاق به نسبيت ارزشها قائل بوده و مثلاً عدل را نفع اقويا قلمداد ميكردهاند. اين سخن پروتاگوراس را، كه «آدمي مقياس همهي چيزهاست، مقياس آنچه هست كه (چگونه) هست و مقياس آنچه نيست كه (چگونه) نيست»، افلاطون و ارسطو و فيلسوفان شكاك به تفصيل مورد بحث و بررسي قرار دادهاند. حتي پس از افلاطون و ارسطو اين سخن به پيدايش نظريهي نسبيت حقيقت انجاميد، يعني بدين نظريه، كه نه تنها حقيقتي داراي اعتبار عام وجود ندارد بلكه امري واحد براي شخص واحد گاه حقيقت است و گاه حقيقت نيست.
سوفسطايياني از قبيل پروتاگوراس و گرگياس و هيپياس از حرمت و محبوبيت فراوان برخوردار بودند. پس چه شد كه اين مردان، كه براي تربيت و فلسفهي يونانيان خدمات بزرگ انجام دادهاند، چنين بدنام گرديدند؟ نخستين علت بدنامي آنان استهزاهاي كمدي نويسان قديم آتني بود و علت دوم، نوشتههاي مؤثر افلاطون دربارهي سوفسطاييان، از تصاويري كه كمدي نويسان از سوفسطاييان ساختند يكي را مثال ميآوريم:
در سال 423 قم. آريستوفانس شاعر، كمدي ابرها را در آتن به روي صحنه آورد (چنين مينمايد كه او در سال 421 در نمايشنامهي خود تجديد نظر كرده است.) روستاييي سالخورده به نام استرپسيادس از بازپرداخت وامهايي كه پسرش از اين و آن گرفته و به عهدهي او نهاده است ناتوان گرديده و براي رهايي از زير اين بار بر آن شده است كه پسر را به مدرسهي سوفسطايي معروف بفرستد كه تا جوان فن سخنوري بياموزد و بتواند در دادگاه باطل را حق قلمداد كند و از پرداخت پول بستانكاران سر باز بزند. پسر درس استاد را نيك ميآموزد و پس از پايان آموزش، پدر مجلس جشني برپا ميكند. در اثناي جشن، پسر پدر خود را كتك ميزند و ميكوشد با استفاده از فن سخنوري ثابت كند كه حق داشته است پدر خويش را بزند. پدر از رفتار فرزند آزرده شده آن مدرسه سوفسطايي را آتش ميزند (در اينجا اشاره آريستوفانس، به سقراط است)