سردار شهید محمد اثری نژاد

تب‌های اولیه

2 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
سردار شهید محمد اثری نژاد



در يكي از روزهاي سال 1335، روستاي حسين آباد كامفيروز مرودشت فارس شاهد تولد كودكي بودكه پيشاني بلندش فرداي آفتابي او را آيينه وار پرتو مي افشاند . محمد زيبندة نام او شد و بدين ترتيب با اولين اذاني كه در گوش او طنين افكند دل شوريده اش با محمد (ص) و علي (ع) و اهل بيت عليهم السلام پيوندي ناگسستني يافت .
محمد ، تحصيلات ابتدائي را همراه با آموزش قرآن كريم در زادگاهش به پايان رساند و سپس عازم تهران گرديد . او به خاطر تأمين هزينة زندگي خود و خانواده اش مجبور شد روزها كار كند و شبها را به تحصيل بگذراند . با اينهمه قبل از شروع دورة متوسطه مجبور به ترك تحصيل شد .

مرگ جانگداز مادر ، دوراني پر مشقت از زندگي او را رقم زد و تكفل خانواده اي را بر عهده گرفت كه اينك چشم اميد به دستان پرتوان او داشتند . شهيد اثري نژاد بدين ترتيب به تنهايي بار مشكلات خانواده را بر دوش كشيد تا اينكه در سال 1357 با دختري پارسا و پاكدامن ازدواج كرد . روزهاي فرخندة ازدواج او با روزهاي شكوهمند پيروزي انقلاب اسلامي همزمان بود . محمد در مبارزات مردمي ، تظاهرا و راهپيمائي ها حضور فعال داشت . پس از پيروزي انقلاب نيز جزء اولين كساني بود كه عاشقانه به خيل سربازان جان بركف سپاه پيوست و به عضويت اين نيروي خودجوش مردمي درآمد و پس از مدتي كوتاه با آتش افروزيهاي ضد انقلاب در كردستان راهي اين منطقه گرديد .

با شروع جنگ تحميلي مردانه سلاح برگرفت و جبهه هاي جنوب را جهت ادامة مبارزه برگزيد . شهيد دراكثر عملياتها حضوري فعال داشت . تدارك و تأمين امكانات و لجستيك در عملياتهاي مختلف از اموري بود كه به خوبي از عهدة انجام آن برآمده و پس از مدتي مسئوليت تداركات«قرارگاه نجف» به ايشان محول گرديد . فرماندهي لجستيك نيروي دريايي سپاه و نهايتاً جانشيني تداركات پايگاه دريايي قرارگاه خاتم ، آخرين مسئوليت شهيد در زمان شهادت بود .

سرانجام محمد اثری‌نژاد پس از عمری مجاهدت در ۱۲ اسفند ۶۲ و در عملیات والفجر ۸ در منطقه فاو بر اثر بمباران هوایی دشمن، نام مقدس شهید را پسوند نام زیبای خود سازد.

فرازهایی از وصیت نامه شهید:

انا لله و انا الیه راجعون


شهادت می دهم که خدا یکی است و همه چیز به قدرت اوست و اوست که ارحم الراحمین است ، حیات و ممات همه وهمه چیز در دست توانایی اوست وبخواست اوست و همه ما از او هستیم و باید به سوی او بر گردیم . توصیه و سفارش می کنم همه را به فراگیری و خواندن زیاد و عمل کردن به آیات شریف ی قرآن کریم و بدانید هر که با قرآن انس گرفت و عمل کرد رستگار خواهد شد و در دنیا خواهد توانست بر مادیات وهوای نفسانی خود غلبه پیدا کند و شهادت می دهم که تا حضور حجت خدا حضرت مهدی ( عج ) که انشاء الله بزودی خداوند بر مومنان منت گذاشته و ظهور او را می رساند و جهان را پر از عدل و داد می کند ... ، توصیه ام به جوانان و به خصوص به برادران پاسدار این است که سعی کنند که هر کاری را انجام می دهند و می خواهند انجام دهند بقصد قربت و فقط برای خدا انجام دهند و انگشت روی ضعف های دیگران نگذارند
.....وصیت اینجانب به همة کسانی که مرامی شناسند یا این وصیتنامه بدست آنان می رسد و می خوانند این است که از امام و انقلاب پشتیبانی جدی و عملی نمایند و از دادن مال و جان دریغ نکنند که سعادت دنیا و آخرت آنان در گروهمین تبعیت از امام و پشتیبانی از این انقلاب است و بدانند که این انقلاب صددرصد اسلامی است و هدف آن پیاده کردن حکم خداوند ودستورات اسلام وسنت پیامبراست .»


جوشکار بود. توی یه شرکت در تهران کار می کرد تا اینکه جنگ شروع شد...

گفتم: «سپاه تازه تشکیل شده، هیچ حقوقی هم به شما نمیدن. اما اینجا موقعیت خوبی دارید، حقوق خوبی هم می گیری، من نمی فهم برای چه می خواهی این جا را رها کنید و به سپاه بروی؟»
محمد خندید و خیلی مصمم و جدی گفت: «من به خاطر خدمت به اسلام و دینم این کار را می کنم، پول اصلاً برای من هدف نیست.»


تعریف می کرد به اتفاق شهید پیچک و شیرودی ارتفاعات بازی دراز را ازاد کرده بودیم. یکی از اسرای عراقی وقتی به رزمندگان رسید سؤال کرد فرمانده شما کجاست. یکی از برادران را به او نشان دادیم. با حالتی عجیب که حیرت و ناباوری در چهره اش به وضوح مشخص بود گفت: «این را که نمی گویم. آن فرمانده را می گویم که سوار بر اسب سفید در جلو شما حرکت می کرد، او را به من نشان دهید.»

اشک, چشمانم را در خود غرق کرده بود. از اینکه در عملیاتی شرکت کرده بودم که فرماندهی آن را امام زمان(عج) به عهده داشته است، می لرزیدم!


وقتی از مکه آمده بود، می خواستیم یرایش قربانی کنیم. تا گوسفند را دید, گفت دست نگه دارید ,بذارید این راببرم واسه بچه های جبهه...

پدر و دائی اش چند گونی برنج کامفیروزی برایش به تهران آورده بودند. آن ها را گذاشته بودیم توی راه پله. هنوز یک روز از آمدنش از حج نگذاشته بود که دیدم حتی یک گونی هم از برنج ها نمانده! از محمد سراغ برنج ها را گرفتم. با مهربانی گفت: «همه را بردم برای بچه ها!»

- «کدام بچه ها!»
- «بچه های جبهه دیگه!»
با ناراحتی گفتم: «ما کلی مهمان داریم، باید ولیمه بدیم، حداقل یک گونی را می گذاشتی برای خودمان.»
مثل همیشه خندید و گفت: «بچه ها واجب تر از ما هستند.»


از طرف فرمانده سپاه مبلغ ده هزار تومان پاداش به محمد هدیه داده شد بود. آن روز ها پول زیادی بود، تقریباً چهار برابر حقوق محمد. مثل تمام زن ها طلا و زیور آلات را دوست داشتم، از محمد خواستم با آن پول مقداری طلا برای من بخرد. کمی سکوت کرد و گفت: «شما اگر چند گرم طلا داشته باشید خوشحال ترید یا این که دل چند رزمنده را شاد کنیم؟»

در جواب سؤالش ماندم. از خواسته خودم کوتاه آمده گفتم:« حالا می خواهی این پول را چه کار کنی؟»
گفت: «می خواهم آن را بین پنج نفر از رزمندگان که محتاج تر از من هستند تقسیم کنم!»

گفتم حاج محمد, مثلا شما فرمانده اید, این چه کفشیه که دارید.

نگاهی به پوتین های پاره اش انداخت و سرخ و سفید شد. از فرماندهان تدارکات سپاه بود, اما به اندازه یک پوتین برای خودش نمی خواست.
رفت بیرون یه کفش نو خرید و برگشت:گفت به خاطر شما.
شب برای نماز رفت مسجد. وقتی برگشت, با یه دمپایی پاره بود. کفش رو دزد برده بود. خندید و گفت حتما او بیشتر از من به اون نیاز داشته!
پوتین پاره اش را پوشید و رفت!


روز اول عملیات والفجر ۸ بود, قرار بود حدود چهارهزار گلوله کاتیوشا را از اروند کنار به فاو منتقل کنیم. میان جعبه های گلوله ایستاده بودیم که حدود ۶۰، ۷۰ هواپیما عراقی امد. ترس عجیبی در تنم پیچید. محمد ترس ما را که دید گفت:چرا می ترسید, مگر بالاتر از شهادت هم هست. اگر قرار به شهادت باشد که اینجا شهید می شویم, اگر هم نباشد, اگر در وسط خرج تی ان تی هم باشیم و منفجر شود, اسیبی نمی بینیم!

دیگر از هیچ نمی ترسیدیم...

عملیات والفجر ۸ بود. به شدت شیمیایی شده بود. در مقر لجستیک بودیم که حاج محمد آمد، مثل همیشه با روحیه سرشار و لبخندی ماندگار. هنوز آثار مواد شیمیایی بر صورت و بدنش نمایان بود. چند تا گز اصفهان همراهش بود که با محبت به من داد. قرار بود با هم به جایی برویم. آماده رفتن بودم که محمد گفت: «امروز نمی توانم با شما باشم.»

کمی مکث کرد و گفت: باید تنها بروم!
چند دقیقه بعد گلوله توپی امد روی ماشینش!