***** کلبه شعر آیینی *****

تب‌های اولیه

17 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
***** کلبه شعر آیینی *****

:Gol::Gol::Gol::Gol::Gol:

پس از یک ماه بندگی و در استانه عید بندگی این پیشنهاد از سوی یکی از کار بران شعر دوست وذوق مند مطرح شد که کلبه شعر ایجاد گردد
تا اهل ذوق و هنر شعری استعداد های هنری وذوقی خودر ا در این کبله به نمایش گذاشته و زمینه شکوفای استعداد های نهفته علاقه مندانه فراهم گردد .
ومهم تر از همه از این طریق در نشر معارف وحیانی ( آموزه های قران وعترت ) با رویکر زیبا شناسی در قالب شعر زیبای های معنوی عرضه گردد .
به پاس این آرزوی و در پاسخ به در خواست آن گرامی این تاپیک از هم اکنون پذیرای کلمات موزون واشعار زیبای شما شاعران ذوقمند است .
البته سعی کنید حتی الامکان از دست رنج خود تان در این کلبه انفاق نماید .

غزل ضیافت

************
دو عالم عشق در ایوانت امشب
هزاران گل شود مهمانت امشب

پس از سی روز بزم روزه داری
بهشت وحوریان قربانت امشب

زکاتی ده به حوران بهشتی
که باشند تشنه و مهمانت امشب


فرشته شاد مان از بزم عشقت
به حکم حق بود دربا نت امشب

ستاره کم فروغ از روی ماهت
دو دریا موج در طوفانت امشب

ز لطف عید وهم عیدانه ی دوست
شکوفه می زند بوستانت امشب

رسد پاداش های روزه دار ان
خوشا بر مرغ خوش الحانت امشب

منا جات سحر گاهی اثر کرد
که بینم مثل گل خندانت امشب

زیمن حضرت قران در این ماه
شده لبریز نعمت خوانت امشب

الهی بار دیگر آید این ماه
وکامل تر شود بارانت امشب

خداو ندا بحق هشت وچارت
دو چندان کن به ما احسانت امشب

بحق حضرت ام ابیها
نما رحمت علی سلطانت امشب

ارزگانی

به نام حضرت دوست:

با سلام و عرض ادب خدمت اساتید فرهیخته و همراهان ادب دوست

افتخار دارم که اولین شعر این محفل را به ساحت مقدس ولی الله اعظم روحی

و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء تقدیم کنم:
..........................................................................

یا صاحب الزمان(عج)

ای رایت سبحانی وی هدیت پنهانی

خلقی شده از هجرت منشور پریشانی

ای سوره ی ولعصرم ای رافع هر کسرم

یک جلوه نمودی و کردی زهمه فصلم

شادی دل ریشم یکدم بنشین پیشم

کز یُمن وجود خود بیرون کنی از خویشم

شیرینی و فرهادم لیلیّ و مجنونم

چون رگ بزنی ما را نامت همه در خونم

بیشم مکن این زاری شکری که جهانداری

اشکم بنگر کز غم در پای تو شد جاری

ای شاه جهانگیرم وی مرشد هر پیرم

رویی بنما ما را تا در قدمت میرم

ای سرو سهی قامت وی نام نبی نامت

خوش دانه فشاندی تا غافل شدم از دامت

بنگر دل مسکینم دیری است که غمگینم

شب تا به سحر جانا آشفته چو پروینم

خاموش سحر گشته این نامه زبر گشته

عشق ی است مرا جانا چون آب ز سر گشته!

حبیبه

به نام خدا

عِید روزی است که وصل یار باشد

جرم و گنهم را کرمش ستّار باشد

در صفِّ گدایانِ حریمِ حرمِ دوست

یک لحظه نظر با تَهِ صف اینبار باشد

اصلا چه شود گر نظر لطف عمیمش

این بنده ی بی شرم ورا سرشار باشد

چون دادِ خدا را نه به استحقاق بخشند

این نکته که گفتم نکند اسرار باشد؟

ترسم شب عیدی چو زنم داد غم یار

فردا که شود عید سرم بر دار باشد!

حبیبه

به نام خدا

ای مجرای فضل و دهش حق:
..........................................
هَلا یا مُصطفَی العُشاق فضلاً

کریمُ الخَلقِ و الاَخلاق فضلاً

فَإن أَکرَمتَنی من فَضلِکَ العام

أقولُ مدحُکَ الآفاق فضلاً

من این ابیات گفتم بی محابا

أَتینی حُبُکَ الإِنفاق فضلاً

حبیبه

بـی بـی جـانم،

چقدر تکرارت برایم دل نشین و زیباست

عاشقانه این تکرارت را دوست دارم

من توی زندگیم به غیر از این تکرار چیزی ندارم که

اگر این تکرار نباشد منم نیستم ...

تکرارت بی بی جانم ...

برایم مانند پمپاژ قلب میماند

اگر این تکرار نباشد قلبم هم دیگر....

این تکرار رو هم به هیچ بهایی هم نمیفروشم

خیلی دل نوشته هامو دوست دارم

عاشق دل نوشته هام هم هستم

اصلا اصلا اصلا برایم تکراری و خسته کننده نیستش

و اصلا اصلا اصلا حرف بقیه برایم مهم نیست...تنها جوابم لبخندی بیش نیست

بـی بـی جـانم،

مرا لایق اینکه لحظه لحظه نامت، یادت را تکرار کنم بدار....

یـا فــــــــــــــــــــــــــــــاطمه زهــــــــــــــــــــــــــــــــــــراء

آقا نمی آیید
وقتی می رم کرببلا
آقا شما رو دعا می کنم
وقتی می رم خونه خدا
آقا شما رو دعا می کنم
عزیز علی ان اری الخلق ولا تری
به نیابت از شما
وقتی می رم زیارت امام رضا
آقا شما رو دعا می کنم
وقتی می رم صحن وسرات
پیش گنبد طلا
همنوای کبوترا
آقا شما رو دعا می کنم
عزیز علی ان اری الخلق ولا تری
ماه رمضون ماه خدا
شب قدر شب دعا
آقا شما رو دعا می کنم
محرما محرما
بعد تموم گریه ها
آقا شما رو دعا می کنم
وقتی می رم کربلا
آقا شما رو دعا می کنم
وقتی می رم خونه خدا
آقا شما رو دعا می کنم
التماس

تقدیم به مولایمان امام عصر که جانهامان فدای مقدمش باد

دلم گرفته دوباره برایتان آقا

دوباره آمده بر در گدایتان آقا

میان زندگی عالمی تو تنهایی

و خالی است غریبانه جایتان آقا

پر است گوش من از حرفهای این دنیا

و کر شده است برای صدایتان آقا

بیا و سوخته بال مرا شفایی ده

توان بده بپرم در هوایتان آقا

به غیر شعر ندارم بضاعتی دیگر

تمام قافیه هایم فدایتان آقا




صادق;710492 نوشت:
چرا با شعر گفتن در ستزی ؟
از این عشق ولای در گریزی
ز قند پارسی یک حبه بر دار
که تا عشق دیگر از جان بریزی

حبیبه;710499 نوشت:
چرا قران به جان زیبا نشیند؟

بسان حوله ای دیبا نشیند؟

چرا هر کس سخن با شعر گوید

به جانِ کور و هم بینا نشیند؟

چه حکمت هست در قول و غزل که

به عشقش پیر و هم برنا نشیند؟

مگر قران مسجع نیست جانا؟

ببین در گوش چه خوانا نشیند

چو حکمت با زبان شعر گفتی

به مجلس جاهل و دانا نشیند


با شعر سرا نه در ستیزم
با عشق نهان به دل ستیزم
با عشق ، هر انچه دل بگوید
لعل سخنش به گوهری بریزم

چرا قران به جان زیبا نشیند؟
چون از عشقش بُود جز ان نَ شیند
اگر قران به شعرش یک بِ بیند
همو شعرش بُود جز ان نَ بیند
اگر قران به ربّش یک بِ بیند
همو قران بُود جز رب نَ بیند
اخرین نون: نَ است / پس قبول نیست


قرار
............

مایه ی آرامی و دلشادی اَندَر خاک نیست

این همه رنج و غم و اندوه در افلاک نیست

غم نشان هجر آمد عالم وحدت کجاست؟

ره نمی یابی به آنجا چونکه جانت پاک نیست

این ره بی منتها با پای دل باید سپرد

پای رفتن اندرین ره بیخود و چالاک نیست

دل از این تیره دلان بر گیر و بر افلاک شو

با تجرد در سماء قدس کس غمناک نیست

عالم خونریزی و جنگ و هیاهو را چه سود؟

رو به آن عالم که آنجا خونی سفّاک نیست

دست بر دست منه،چون و چرا افزون مکن

توشه ی این راه جز ما آمِروا وَنهاک نیست

اینهمه آشفتگی و رنجِ بی پایان و غم

حاصلی جز دوریت از آیتِ ایّاک نیست

درد بی درمان به نزدیک طبیبان چون بری؟

دردِ بی دردی بِنِه،این درد را تریاک نیست

حبیبه


به نام خدا

مدح پیامبر اکرم(ص) و خلافت علی علیه السلام


...............................................................................

احمد و محمود وصفِ هو بود

نقش بی نقش محمد او بود

هر یکی یک چهره و جلوه ز یار

دست هو بالای دستان نگار

آینه در آینه ی احمد نگر (1)

با دو دیده ی او نه با عقل بشر

گر که دل دادی به احمد سر به سر

حق شود رجل و ید و سمع و بصر (2)

با حقش بینی نه با عقل مجاز

منکشف گرداندت دریای راز

لوح محفوظ و شب قدر بتول

راز آن را که ظلوم است و جهول

غرقه ی در یای توحید است آن

هر که از خود بیخود او جاهل بدان

هر که از حدّ بگذراند ظالم اوست

حدّ شکن باید که آید سوی دوست (3)

لطف احمد حدّ ما را بشکند

ماهیت را از وجودم بر کَند

این تعیّنها همه دام بلاست

بی تعیّن جان فانی در ولاست

جان حیدر جان احمد را نشان

متحد جانهای ایشان را بدان

احمد اندر جان آدم بُد نهان

بر محمّد بود سجده ی، قدسیان

آدم اسما را ز احمد می شنفت

زان حقایق را از او نتوان نهفت

فعل امت پیش چشمانش عیان

وآنچه پوشیدست بر کرّوبیان

جلوه ای از قل هو الله احد

فقر مطلق عبدِ اللهُ صمد

مرحبا بر آنکه فقرش فخرِ او (4)

اینچنین جان لطف و قهرش هم ز هو

گفت او گفتار حق نی از هوا (5)

گوشهاشان کر بُده قوم دغا

چشمهاشان کور از آیات حق

گمرهیشان برده از خودشان سبق

توصیه ی،آنروز در حج الوداع

پرده بر می داشت از مکر و خداع (خدعه)

دست احمد حلقه در دست علی

کنتُ مولاکم،علیتان هم ولی

من مدینه ی،علممُ بابم علی

هم وصیّم هم خلیفه هم أخی

اسمعوا له اسمعوا له یا فتاة

إنّ فی عصیانه ذَمُّ النُهاة

بعد از بنگر چه آمد بر علی

بر خلیفه ی، حق و آن نور جلی

فاطِمَش بین در و دیوار بین

زینب از فرط بلا اندر حنین

آن حسینش و ین حسن وآن کربلا

این همه بر بیت پیغمبر جفا؟!

ریسمان بسته به دست مرتضی

آن یداللهی صفت دست خدا

شرمتان باد ای همه نا مردمان

فاطمه گوید شما را الأمان؟!

فاطمه دخت نبی أُمّ ابی

آنکه مِدحَت گوید او را هر نبی

کفرتان ایمان بُده ای کوفیان

در ثقیفه کفرتان آمد عیان

شرح این جور و جفا دیگر مگو

بیش از این آزار مهدی را مجو

مهدی زهرا از این غم سوخته

چشم بر اذن خروجش دوخته

شیعیان دست دعا بالا کنید

إِستَجِب دَعواتِنا نجوا کنید

تا که مهدی پرده ی غیبت دَرَد

تار و پود ظلم را آتش زند

طلعت عدل علی پیدا شود

روز شادی دل زهرا شود

شمس ما از مغرب حق سر زند

آتشی از عشق بر خاور زند

حبیبه

پ.ن

1-حدیث"المومن مرآة المومن"

مومن آینه ی مومن است

2-اشاره به حدیث قرب نوافل

3-تفسیر عرفانی آیه:"کان ظلوما جهولا"

4-حدیث از رسول خدا(ص):"الفقر فخری"

5-آیه:"لا ینطق عن الهوی ان هو الا وحی یوحی"

پیامبر از روی هوای نفس سخن نمی گوید

بلکه بر اساس وحی الهی سخن می گوید


خداوندا تو باشی« اول» و« آخر»



تو می دانی زحال باطن وظاهر



زهر چه هست باشی «اکبر» و «اعلی»



«ولیّ» مطلقی بر بنده و «مولی»



توئی «خالق» ، توئی پس «باعث» خلقت



«حکیم» و «اعلم» تدبیر و هر حکمت



تو «حیّ» و حاضری، بر هرچه هم «ناظر»



تو باشی «مقتدر» بر هر چه هم «قادر»



هَدَم هر چیز خواهد گشت باری



بُوَد « باقی» فقط ذات تو آری



برای مجرمین باشی تو «وهّاب»



کند گر توبه هم باشی تو «توّاب»



توئی گمگشتگان را نیز «واجد»



تو «یکتائی» ، «احد» باشی و «واحد»



اگر بر کافران هستی تو «قهّار»



ولی بر توبه کاران نیز «غفّار»



چنان بر خلقت عالم تو «خلاّق»



به رزق و روزی هر کس تو «رزاّق»



زمین و آسمانهائی تو «فاطر»



به حال کافران باشی تو «قاهر»



ز جودت خلق را باشی تو «مُغنی»



کریم خلقتی باشی تو «مُقنی»



تو «نوری» ، «واسعی» ، «هادی» تو ئی تو



«بدیعی» ، «مالکی» ، «والی» توئی تو



«سمیع» هر دعائی بس «غفوری»



«مجیب» ذکر مخلوقی «شکوری»



به دار آخرت باشی تو «مُحیی»



حساب خلق پس باشی تو «مُحصی»



«عزیزی» ، مؤمنان را هم «مُعزّی»



ولی بر کافران هر دم «مُذلّی»



توئی «فتّاح» و مشکل می گشائی



«شفیع» بندگان بی نوائی



تو بر اعمال مخلوقت «حسیبی»



تو از آسیب مخلوقت «حفیظی»



خداوندا تو «رحمانی» ، «رحیمی»



«رئوفی» و «ودودی» و « کریمی»



«صمد» باشی ، «غنی» و بی نیازی



«قوی» باشی بدور از هر نیازی



«عظیمی» و «کبیر » و « متّعالی»



«محیطی» و «علیّ» و «مستعانی»



توئی« منّان»و بر عالم «مُقیتی»



تو هر موجود «یُحیی» پس «مُمیتی»



«شهیدی» پس تو « علاّم » عیوبی



«حلیمی» و «عفُوّ» هر ذنوبی



توئی «باسط» اگر فرمان بَرَد خلق



توئی «قابض» اگر کفران کند خلق



تو «جبّار» گروه کافرانی



تو «ضارّ» و «مُنتقم» بر جابرانی



چه زیبا آفرینش را «مصوّر»



عجل را ساختی هر دم «مؤخّر»



تو «قُدّوسی» ، «سلامی» هم «رقیبی»



«لطیفی» و به هر کس هم «قریبی»



توئی «جامع» ، توئی «صادق» ، توئی « برّ»



چنان بر زورگویان ، «متکبّر»



« نصیری» ، مؤمنان را هم «مهیمن»



«بعیدی» ، «کافی» و «قیّوم» و « مؤمن»



ثنایت بیش سازند چون «حمیدی»



ترا بس مجد باشد چون «مجیدی»



«اله» ناس باشی ، «اکرمی» تو



تو راز خلق دانی محرمی تو



«علیمی» ، «مُبدئی» ، هستی تو « باری»



«متینی» پس به خلقت لطف داری



توئی « الله» ، مقام تو «جلیل» است



به پایت هر چه هم خار و ذلیل است



« وکیل » و « وارث» انسان و « حقّی»



یقین «خادم » است بر اینکه حقّی




لک الحق

دم پشت دم ، نوای تو را ساز میزنم
در تنــگــنای نی نفســی بــاز میزنم

اه از نهاد این دل دیـوانه شد رهــــــا
مجنــــونم و فـــــراق تـو اواز مــیزنم

شبگرد کوچه های مسیرت چو میشوم
با جســــم خاکـــیم ره پرواز مـیزنـم

دل دل ، تپش تپش ، نفسم در هوای توست
گامــی قـــدم قــدم و چو ایاز مـیزنم

ازاد بند عشق توام ، پادشــــــاه دل
اوای دلبریت چو غـــــــــمّاز میـــزنم

مست از می ندیده و در راه میکده
ره در وصال ساقی طنـّـــاز مـــیزنـم

فرهاد وار تیشه زنم بر حصــار هجر
شیرینی و فراق تو را بــــــاز میـزنم

من مالک تباهی و تو قبله ی مَلِـک
طومار از وفای تو جـــــــواز مـــیزنم

جان بی قرار سجده های دلربای توست
با یاد و مهــر نــــام تو نماز مــــیزنم

پروانه وار گرد حریمــت بســــوزم و
دم برنیــــاورم که چنان راز مــــیزنم

دست و دل و نگاه و روانم بسوی تو
ذکر جبیب بر لـــــب و با ناز مــــیزنم

صاحب توئی و به که عجب بنده پروری
پیمان بندگیم چو ســــربــاز مــــیزنم

جانا بیا و بر دل بشـــکسته ام ببـــار
در هر سحر ، نوای تورا سـاز مـیزنم


به نام خدا

آن روز که ویرانه بکردی دل و دین را

آشفته بکردی چو دلم عرش برین را

یک دم ننشستی که دهم شرح فراقت

بیچاره حبیبه چه کند قلب حزین را ؟

دیوانه نشد دل که به زنجیر ببندیش

دل نیست نشانه که زنی تیر و کمین را

ای پادشه حسن ولیُ اللهِ اعظم

من گشته ام اندر پی تو کل زمین را


علی تنها و من تنها تر از او
گرفتار هزاران زخم ناسو
دلم چون کوهی آتش بارگشته
از این آشفتگی بیمار گشته
بگردا گرد خود چندان که بینم
بلا انگشتر ی ومن نگینم

ای که جا مانده از آن قافله و تنهائی
کِی شوی فارغ از آن جاذبه و زیبائی ؟

دل به دنیا مده چون نیست بجز رهگذری


ختم بنمای دگــــر قائله ی شیدائی

میزبان خسته شود جار زند مهمان را

سر شود عاقبت این مائده و مهمانـــی

اشرف خلق نه شایسته ی رفتار ددی است


توبه کن زود از آن سابقه ی حیوانـی

لذّت از شهوت اگر بیش بری دل میرد


کام دل تلخ کنـــد ذائقه ی شهوانی

کن تقلا که ز بستان علی (ع) مست شوی


خوش بُوَد بو کَشی آن رایحه ی رحمانی

گر جدا گردی از آن طائفه ی جود و سخا


کی رسد داد تو در محکمه ی پنهانی ؟

رو به خورشید ولایت کن و دل بند بر آن


تابَد انوار خوش از بارقه ی سبحانی

خویش بگذار و می از ساغر هشیار بنوش


بین که سر مست از آن جام می جانانی

«خادما» هر چه از آن خانه ی رحمت گفتی


حقّ بُوَد ، نیست در آن شائبه و پنداری