او هم یک مرد است... میم مثل مرد (*_*)

تب‌های اولیه

2 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
او هم یک مرد است... میم مثل مرد (*_*)

ﺍﯾﻦ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﺯ ﻭﺑﻼﮒ ﺧانمی ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ، ﺑﻪ ﻧﻈﺮﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺟﺎﻟﺒﻪ، ﺍﻭﻧﻬﻢ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻢ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ !!
ﯾﮏ ﻭﻗﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻣﺮﺩ ﺑﻮﺩﻥ، ﭼﻘﺪﺭ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺩﺭﺩﻧﺎﮎ ﺑﺎﺷﺪ!
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﺮﺩﺍﻧﻪ ﻧﻤﯽ ﮔﻮﯾﺪ...
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﺯ ﺣﻘﻮﻕ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺩﻓﺎﻉ ﻧﻤﯿﮑﻨﺪ...
ﻫﯿﭻ ﺍﻧﺠﻤﻨﯽ، ﺑﺎ ﭘﺴﻮﻧﺪ «... ﻣﺮﺩﺍﻥ» ﺧﺎﺹ ﻧﻤﯿﺸﻮﺩ...
ﻣﺮﺩ ﻫﺎ ﻧﻤﺎﺩﯼ ﻣﺜﻞ ﺭﻧﮓ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ...

ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ، ﻫﻤﻪ ﯾﮏ ﺑﻠﻨﺪ ﮔﻮ ﺩﺳﺖ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺣﻘﻮﻕ ﻭ ﺩﺭﺩﻫﺎ ﻭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺯﻧﺎﻥ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ.
ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺣﻖ ﻭ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻫﺮ ﺯﻧﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺮﺩﻫﺎ ﺍﺳﺖ. ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺮﺩﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ.
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺣﺮﻑ ﺧﺎﺻﯽ ﺑﺰﻧﻨﺪ ﻫﻮﻝ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ. ﺣﺘﯽ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺮﺩ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﺭﻓﺘﻨﺪ...
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺮﺩ ﻫﺎﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﺴﺘﻪ. ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ۱۸ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺩﻭﯾﺪﻥ ﺭﺍ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ. ﻭ ﻣﺪﺍﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﻋﻘﺐ ﺑﺎﺷﻨﺪ.
ﻣﺪﺍﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺮﺹ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ. ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ، ﮐﺎﺭ، ﺩﺭ ﺁﻣﺪ، ﺗﺤﺼﯿﻞ...
ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺗﻮﻗﻌﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ. ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﻨﺪ. ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ، ﺧﻮﺷﺘﯿﭗ، ﻗﺪ ﺑﻠﻨﺪ، ﺧﻮﺵ ﺍﺧﻼﻕ، ﻗﻮﯼ...
ﻭ ﺧﺪﺍ ﻧﮑﻨﺪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﻧﺒﺎﺷﻨﺪ !!!

ﻣﺎ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺧﻮﺷﯿﻢ !
ﻣﺜلاﺍﺯ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ ﺗﺎ ﺷﺐ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﮏ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺏ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﮐﻪ ﻋﺸﻘﺸﺎﻥ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺑﻪ ﻗﻮﻟﯽ ﺳﮓ ﺩﻭ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ، ﺗﻮﻗﻊ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﺷﺒﺶ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﺯﯾﺮ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻣﺎﻥ ﻭﯾﺎﻟﻮﻥ ﺑﺰﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺯﯾﺮ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻣﺎﻥ ﻭﯾﺎﻟﻮﻥ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﺗﻮﻗﻊ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﻋﻀﻮ ﺍﺭﺷﺪ ﻫﯿﺎﺕ ﻣﺪﯾﺮﻩ ﯼ ﺷﺮﮐﺖ ﻭﺍﺭﺩﺍﺕ ﺭﺍﺩﯾﺎﺗﻮﺭ ﺑﺎﺷﺪ !!
ﺗﻮﻗﻊ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺩﻭﺳﺘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ، ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﺎﻣﯿﻦ ﮐﻨﻨﺪ، ﺻﺒﻮﺭ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﻭ ﺩﻟﺪﺍﺭﯾﻤﺎﻥ ﺑﺪﻫﻨﺪ،
ﺧﻮﺏ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻮﯼ ﺧﻮﺏ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻭ ﺯﻭﺩ ﺑﻪ ﺯﻭﺩ ﺳﻠﻤﺎﻧﯽ ﺑﺮﻭﻧﺪ ﻭ ﻏﺬﺍﻫﺎﯼ ﺑﺪ ﻣﺰﻩ ﯼ ﻣﺎ ﺭﺍ، ﺑﺎ ﺍﺷﺘﯿﺎﻕ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ .
ﺑﺎ ﻣﺎ ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯾﻢ، ﺑﯿﺎﯾﻨﺪ ﻭ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ.
ﺩﻭﺳﺖ ﻫﺎﯼ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﻣﺠﺮﺩﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻨﻨﺪ، ﻭ "ﻧﺎﻥ ﺍﺳﺘﺎﭖ" ﺗﻮﯼ ﺟﻤﻊ، ﻗﺮﺑﺎﻥ - ﺻﺪﻗﻪ ﻣﺎﻥ ﺑﺮﻭﻧﺪ،
ﻫﯿﭻ ﺯﻥ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮﯼ ﺭﺍ ﺍﺻﻠﻦ ﻧﺒﯿﻨﻨﺪ،
ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﻧﺦ ﻫﻢ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻧﮑﺸﻨﺪ،
ﻭ..........................

ﻣﺮﺩ ﻫﺎ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺻﺒﻮﺭﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﻧﺪ.
ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﻨﯿﻢ. ﻣﺮﺩ ﻫﺎ ﺻﺒﺮﺷﺎﻥ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺳﺖ. ﻭﻗﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺩ ﻣﯿﺰﻧﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﯾﻘﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﻭﻗﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﭼﮑﺸﺎﻥ ﭘﺎﺱ ﻧﻤﯿﺸﻮﺩ ﻭﻗﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﺍﺱ ﺍﻡ ﺍﺱ ﺷﺐ ﺑﻪ ﺧﯿﺮ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺪﻫﻨﺪ ،
ﻭﻗﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻋﺮﻕ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭﻗﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﮐﻔﺸﺸﺎﻥ ﮐﺜﯿﻒ ﺍﺳﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﻭﻗﺖ ﻫﺎ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﻭ ﮐﻤﯽ ﻏﻤﮕﯿﻦ.
ﻭ ﻣﺎ ﻣﻮﺟﻮﺩﺍﺕ ﮐﻮﭼﮏ ﺷﮕﻔﺖ ﺍﻧﮕﯿﺰﻩ ﻏﺮﻏﺮﻭﯼ ﺑﯽ ﻃﺎﻗﺖ ﺭﺍ ﻫﻢ ، ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ.
ﺩﻭﺳﺘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ، ﻭ ﻣﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﮐﻪ ﻧﮑﻨﺪ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻫﺪ؛ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺍﻡ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ !!
ﻧﮑﻨﺪ ﻣﻦ ﺭﺍ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﺐ ﻫﺎﯾﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ؟
ﻧﮑﻨﺪ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﺎﻝ ﺭﻭﯼ ﻟﭙﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ؟

ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ؛ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﻣﻨﻄﻘﯽ...
ﻣﺮﺩ ﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺩﻧﯿﺎﯾﺸﺎﻥ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭﯼ ﺍﺳﺖ. ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﻣﻨﻄﻘﯽ...
ﺩﺭﺳﺖ ﺑﺮ ﻋﮑﺲ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﺎ !!!

ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺑﺲ ﮐﻨﯿﻢ.
ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﻣﯿﮑﺮﻓﻮﻥ ﻫﺎ ﻭ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﻫﺎﯼ ﺍﻋﺘﺮﺍﺿﯿﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ.
ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻣﺮﺩ ﻫﺎ، ﻭﺍﻗﻌﻦ ﻣﺮﺩ ﻫﺎ،
ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻫﺎ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯿﺪﻫﯿﻢ، ﺑﺪ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ !!

ﻣﺮﺩﻫﺎ ﺩﻟﺸﺎﻥ ﺯﻧﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ، ﻭﻓﺎﺩﺍﺭ؛
ﮐﻪ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ. ﻓﻘﻂ ﻫﻤﯿﻦ.
ﮐﻤﯽ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺩﺭ ﺍﺯﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﯼ ﻓﺸﺎﺭ ﻫﺎ ﻭ ﺍﺳﺘﺮﺱ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺎ ﺗﺤﻤﻞ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ.
ﮐﻤﯽ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺩﺭ ﺍﺯﺍﯼ ﻗﺼﺮ ﺭﻭﯾﺎﯾﯽ ﺍﯼ، ﮐﻪ ﻣﺎ ﻃﻠﺐ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ...
ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﭘﺮ ﺩﻏﺪﻏﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻧﺪ، ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﺮﺩﻫﺎ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ، ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ.

(( " ﻣﯿﻢ " ﻣﺜﻞ " ﻣﺮﺩ " ))
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﺍﯼ ﺑﺎ ﻣﻌﺮﻓﺖ...
ﻣﺮﺩﻫﺎ ﻫﻢ
:hamdel: دارند.....

با سلام
بسیار جالب بود

البته شاید خیلی از خانم ها،متوجه نباشند که رفتار هایی که از نظر خودشون عادی هست،غر زدن ها و خیلی حرف های دیگه که واقعا قصد خاصی از زدنشون ندارند،چقدر تاثیر بدی در روحیه ی همسرشون داره

به طور اتفاقی،با وبلاگی برخورد کردم،که مطالب جالبی در اون خوندم،شاید اگر یک خانم مطالب اون وبلاگ رو مطالعه کنه،در رفتارش به شدت تجدید نظر کنه:

یکی از مطالب اون وبلاگ را بدون ویرایش و کم و کاست،صرفا برای تلنگری برای خانم های محترم سایت کپی می کنم:تا با دیدگاه یک آقا نسبت به بعضی رفتارهای آزار دهنده یک خانم بیشتر آشنا بشند:البته قصد تجزیه و تحلیل این مطلب رو ندارم،و اینکه اینجا مقصر چه کسی هست،ولی اون چیزی که در این نوشته مشهود هست اینه که رفتار های همسر این آقا واقعا زننده و ناراحت کننده است.که بعضی از این رفتارها رو بعضا، در اطرافیان هم میتونیم ببینیم.

این هم بخشی از نوشته های اون وبلاگ:

با سلام

یادتونه پنج روز پیش تو پستی گفتم مادر خانمم اومده و علت ناراحتیم رو گفتم؟(اینکه میان چند روز میمونند و بعد بجای تشکر از من بد میگن و میرن)

امروز ظهر که از کار اومدم متوجه شدم میخوان برن و من حدود ساعت دو رسیدم.در ضمن من بعد نماز صبح تا ظهر بیدار بودم و دیشبشم دیر خوابیده بودیم چون برده بودمشون گردش و حدود یک نیمه شب برگشتیم.

خب من وقتی رسیدم طبیعیه خیلی خسته باشم بیشتر از 5 ساعت شبش نخوابیدم و از صبح هم سر کار بودم، وقتی اومدم خونه شنیدم میخوان برند شهرشون و من بهشون گفتم حالا زوده یکی دو روز دیگه هم بمونید بعد برید و گفتند نه 5 روزه موندیم بسه.خلاصه ما حسابی تعارف کردیم.
اما دیگه ساکت بودم و نشستم تلوزیون نگاه کردن چون واقعا خسته بودم.انقدر خسته بودم که بعد غذا همین که کمی دراز کشیدم استراحت کنم دو دقیقه نشد خوابم برد.
اینا مقدمه بود اینو بگم که قبلا گفتم این خانواده فرهنگ و فهم پایینی دارند و وقتی میان بجای تشکر کلی بد میگن و طلبکارم میرند.
چون ظهر که رسیدم بعد از چند دقیقه سرکار همسر اومدند گفتند چیه باز اخم کردی و ناراحتی؟بعد دوباره اومد گفت مادرمو خواهرم میگن چرا شوهرت اخم کرده ما دیگه حتما میریم و ...

سرکار همسر هم با عصبانیت تمام اومده آهسته میگه بیا بازم فراریشون دادی.
گفتم بابا من که کاری نکردم و اخم نکردم فقط خسته ام همین.شما صبح اگه تا 9 خواب بودید من بعد نماز صبح دارم جون میکنم خستم.
در ثانی دوستان خیلی جالبه که چطور اینها 5 روزه اینجان من اخم نکردم و ناراحت نبودم حال که دارن میرن من اخم کردم و مقصر هستم.
به سرکار همسر گفتم این اخم من که الان به نفع شماست چون دارن میرن اخم من یعنی ناراحتی از رفتنشون و نشونه اینه که دوست دارم بمونند.چطوره که اینا هر وقت موقعه رفتنشون میشه یادشون میفته من اخم کردم که جواب نداد.(باور کنید یک کلام نگفتند خسته نباشید و آبی چیزی بیارن.اصلا)
تازه بر فرض هم من اخم کردم اینا که دارن میرن میدونند نباید من اخم کرده باشم بلکه باید خوشحال باشم،پس باید براشون سوال بشه من چرا ناراحتم و بیان علت رو بپرسند که چیزی شده؟از چیزی ناراحتی؟اینا رو که نگفتند هیچ کلی ناراحت شدن که چرا من اخم کردم(در حالی که گفتم به جون خودم فقط خسته بودم اونم خیلی معمولی)

خلاصه بعد از پنج روز احترام کردن و کلی چرخوندشون تو شهر رو و... اینطور تشکر کردند رفتند.طبق روال گذشته!
مصیبت بعد از این تازه شروع میشه.وقتی بردیم رسوندیم ترمینال سرکار همسر شروع کردند گریه کردن که من تنها شدم و رفتن مادرم.خوب اینو حق میدم بالاخره مادرشون و دلتنگ میشند.
اما از ساعت سه و نیم که رسیدیم خونه از یه طرف سرکار همسر گریه می کنند و از طرفی هم آقا زاده، منم که حسابی خسته بودم، و قبلش پنج دقیق هم خوابم نبرد چون باید میرفتیم ترمینال.
گریه های سرکار همسر هم بدون حاشیه و آرام نیست و شروع کردند از من ایراد گرفتن که چرا نمیریم شهر خودمون و چرا اینطور رفتار میکنی و...از طرفی هم آقا زاده خسته و خوابش میاد و گریه میکنه و ایشان کاری به بچه ندارند .
تا 7 ایشون همینطور غرر زدند و گریه کردند بچه هم به زور خوابش برد.

الانم سرم حسابی درد میکنه.

خیلی بدبختم بخدا.