زندگینامه شهید مسعود منفرد نیاکی

تب‌های اولیه

9 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
زندگینامه شهید مسعود منفرد نیاکی

جانشین رئیس اداره سوم(عملیات) ارتش جمهوری اسلامی ایران وفرمانده لشگر92زرهی در زمان دفاع مقدس
«این سربازانی که هم اکنون در مصادف با دشمن بعثی هستند همگی فرزندان من اند و وظیفه دارم که در کنار آنها باشم. همراه آنها بجنگم. دشمن را ناکام کنم و پیروزی را برای اسلام و مردم فداکار خود به ارمغان بیاورم.»
این جملات که با یک دنیا خلوص ادا شده کلماتی است که شهید سرافراز ارتش اسلام امیر سرلشکر مسعود منفر دنیاکی به هنگام درگذشت فرزندش که با آغاز عملیات بیت المقدس مصادف شده بود و در پاسخ به همسر خود بیان نموده است. آن شهید بزرگوار با احساس مسئولیت نسبت به وظیفه خطیر خویش و به رغم اندوه سنگین خود و غم جانگاه مرگ دختر جوان و عزیزش و در برابر اصرار خانواده از او برای ترک منطقه و حضور در مراسم تشییع و تدفین می افزاید:« آن فرزندم کسانی را دارد که در کنارش باشند ولی من نمی توانم در این بحبوحه جنگ ، فرزندان سرباز خود را تنها بگذارم.»
شهید نیاکی بعد از گذشت یک ماه از درگذشت فرزندش و بدون این که موفق به دیدار او شده باشد به منزل باز می گردد و خدمت به وطن را به وداع با دخترش ترجیح می دهد.

در سال 1308 در شهرستان« آمل» چشم به جهان گشود. او در سال 1331 و پس از اخذ دیپلم طبیعی با علاقه به خدمت در لباس سربازی در دانشکده افسری استخدام و پس از طی دوره 3 ساله دانشکده به درجه ستوان دومی نائل و با انتخاب رسته زرهی به خدمت مشغول گردید. او در طول خدمت با نظمی مثال زدنی جدیت و صداقت در سمت های مختلف فرماندهی در یگانهای رزمی به انجام وظیفه پرداخت و مدارج تحصیلی را از دوره مقدماتی و عالی زرهی تا دوره فرماندهی و ستاد و دانشکده پدافند ملی با موفقیت پشت سر گذاشت. شهید نیاکی در سال 1355 به درجه سرهنگی نائل شد وی در
انقلاب شکوهمند اسلامی همچون بدنه مؤمن و خدمتگزار ارتش به دریای بی کران ملت پیوست و پس از پیروزی انقلاب به شکرانه استقرار نظم اسلامی ، خود را وقف دفاع از انقلاب نو پای اسلامی نمود.
شهید نیاکی به پاس فداکاری و خدمات ارزشمند خود در سال 1359 به سمت فرمانده لشکر 88 زرهی زاهدان و در سال 1360 به سمت فرمانده لشکر قدرتمند 92 زرهی اهواز منصوب گردید و در این مسئولیتها و در همه میدانهای دفاع از میهن اسلامی و در برابر دشمنان به انجام وظیفه پرداخت. حضور مداوم شهید نیاکی در خط مقدم جبهه و مسئولیت شناسی عمیق از ویژگی های بارزش بود. او با حضور پدرانه در کنار افسران درجه داران و سربازان به آنها روحیه می داد.
کارنامه او در دوران دفاع مقدس مشحون از افتخارات و قهرمانی هاست. وی در مسئولیت های فرماندهی در عملیات های بزرگ طریق المقدس ، فتح المبین ، بیت المقدس ، والفجر و رمضان خدمت نموده و در سمت فرماندهی لشکر 92 زرهی خوزستان و فرمانده قرارگاه فتح بارها به قلب دشمن تاخته و شکستهای سنگین بر پیکر دشمن وارد آورده است. شهید« نیاکی» به واسطه لیاقت و شجاعت وافر خود طی حکمی از سوی امیر سپهبد «صیاد شیرازی» به جانشینی فرمانده نیروی زمینی ارتش در جنوب منصوب گردید و در طراحی عملیاتهای بزرگ رزمی در جنوب نقش مؤثری ایفا نمود.
در سال 1363 با کوله باری از تجربیات گرانبها در سمت جانشین اداره سوم سماجا منصوب و آماده ایفای مسئولیتهای سنگین و جدید دیگری گردید.
او در تاریخ 1364/5/6 به عنوان ناظر آموزش در رزمایش لشگر 58 تکاور ذوالفقار که در شرایط واقعی جنگی لشگر اجرا گردید شرکت نمود و تقدیر الهی بر آن شد که پس از سی و سه سال خدمت پر افتخار سربازی ، در میدان آموزش و تمرین نظامی به درجه رفیع شهادت نائل گردد.

یکی از ویژگیهای آن شهید بزرگوار این بود که همواره در خط مقدم و در کنار سربازان خود می جنگید ، به آنها روحیه میداد ، آنها را تشویق به پیشروی میکرد و با تک تک سربازان تماس نزدیک داشت ، گرفتاریهای آنها را می شناخت و تا سر حد امکان به رفع آنها می پرداخت.
او سهم زیادی در به اسارت گرفتن هزاران تن مزدور بعثی داشت و همواره نام او در دل دوستان ، امیدواری و در دل دشمنان یاس و ناگاهی به همراه داشت.
او افتخار این را داشت که در عملیات ، طریق المقدس ، تنک چزابه ، فتح المبین ، بیت المقدس ، والفجر مقدماتی و والفجر یک در سمت فرماندهی لشگر 92 زرهی اهواز به قلب دشمن بتازد و شکست های سنگینی بر پیکر ارتش تا دندان مسلح رژیم بعثی وارد نماید. سرتیپ شهید« نیاکی »با کوله باری از تجربیات گرانبها در دوم دی ماه 1363 به ستاد مشترک مشاغل و جانشینی اداره سوم ستاد مشترک را به عهده گرفت و در تاریخ 64/5/6 که در عملیات تمرینی لشگر ذوالفقار با تیر و مهمات جنگی به عنوان ناظر آموزش شرکت کرده بود ، پس از سی و سه سال سربازی به درجه رفیع شهادت رسید. یادش گرامی و روح پرفتوحش با حضرت حسین (ع) و اصحابش محشور.

1341/7/1 پس از اخذ دیپلم در رشته طبیعی در دانشکده افسری استخدام می شود.
1334/7/1 پس از دوره سه ساله دانشکده مذکور به درجه ستوان دومی نائل گردید.
1355/2/1 به درجه سرهنگی رسید.
مدارج تحصیلی شهیدنیز به شرح زیر میباشد:
الف - دوره مقدماتی رسته زرهی
ب - دوره عالی رسته زرهی
پ - دوره فرماندهی و ستاد
ج - دوره دانشگاه پدافند ملی
3- افسر مؤصوف مراحل خدمتی خود را از فرماندهی دسته شروع نموده و به ترتیب در مشاغل فرمانده رسته گروهان و گردان خدمت نموده و از تاریخ 22 / 10 / 54 به سمت معاون تیپ 3 زرهی لشگر 81 و از تاریخ 57/1/22 قسمت سرپرست تیپ 3 لشگر مذکور و از تاریخ 10 / 7 / 59 به سمت فرمانده لشگر 88 زرهی زاهدان و از تاریخ 20 / 1/60 به سمت فرمانده لشگر 92 زرهی اهواز منصوب بوده است.
4- از تاریخ 63/10/2ضمن انتقال به ستاد مشترک در سمت جانشین رئیس اداره سوم ، انجام وظیفه مینموده است.
5-سرانجام در 6 / 5 / 1364 در عملیات تمرینی لشگر 8 ذوالفقار شرکت و به درجه رفیع شهادت نائل گردید. او در هنگام شهادت 33 سال خدمت و 56 سال سن داشت.
منبع: پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران ساری ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید

برچسب: 

شهید منفرد نیاکی به روایت ملیحه صفر بگلو، همسرشهید:
16 سال بیشتر نداشتم ؛سال 1339 . دختر بچه ای بودم که فکر و ذکرم درس و مشق بود و گاهی کار خانه . همان زمان مسعود با درجه ستوانی در شهرستان خوی مشغول خدمت بود و به اتفاق چند تن از همکارانش در همسایگی ما خانه ای اجاره کرده بود و زندگی می کرد .از آنجایی که خویی ها مردم مهمان نواز و غریب دوستی هستند ،مادر من گاه گداری ناهار و یا شام را کمی بیشتر می پخت و برای این جوانها می فرستاد .
همه چیز خیلی راحت مطرح شد .یکی از همین روزها مادرم صدایم کرد و گفت : یکی از این افسران جوان به نام مسعود منفرد نیاکی ،از من برای شما خواستگاری کرده ،نظرت چیست ؟ غیر منتظره بود .عرق شرم بر پیشانی ام نشست ،از خجالت سکوت کردم و پس ازچند لحظه گفتم :هر چه شما صلاح می دانید عمل کنید .
مادرم گفت : دخترم !من قبل از اینکه این موضوع را با تو در میان بگذاریم ،کلی پرس و جو کرده ام .همه دوستان او و کسبه محل از شخصیت . متانت و سربزیری او تعریف می کنند .
همه چیز به راحتی گذشت و خانواده ما قبول کردند که خانواده برای خواستگاری از تهران به خوی سفر کنند .البته ناگفته نماند خانواده همسرم اصالتاً مازندرانی اند ولی پس از فوت پدر شوهرم ،همه خانواده به اتفاق فرزندان از نیاک به تهران آمدند و در تهران ساکن شدند .خلاصه پس از چند روز مادر شوهر و یکی از اقوام آنها به منزل ما آمدند و خیلی زود ،دو خانواده به توافق رسیدند و علتش کم توقعی دو طرف بود .قرار بر این شد که در اولین فرصت عقد کنیم تا هر چه سریعتر به هم محرم شویم ،چون مادرم خیلی به این قضایا حساس بود و اعتقاد داشت هر چه سریعتر مراسم عقد و عروسی سر بگیرد و ما سرو سامان بگیریم .
مراسم عقد و عروسی با دعوت چند تا از فامیلها و اقوام درجه یک بسیار ساده و بی تکلف برگزار شد ،ناگفته نماند در همان اولین برخورد مهر او به دلم نشست ؛ مهری که هنوز هم در دلم جای دارد و با آن زندگی می کنم .ایشان علی رغم اینکه من یک دختر ساده شهرستانی بیش نبودم ،ولی آنقدر محترمانه و رسمی با من برخورد می کرد که من با این سن کم نمی دانستم چگونه باید با ایشان رفتار نمایم تا اینکه به تدریج با فرهنگ ایشان تربیت شدم و از آنجا که ایشان در بین هم قطاران و به عبارتی هم دوره های خود از جایگاه بسیار موجه و مثبتی برخوردار بود از زندگی با او افتخار می کردم .
ازآن جایی که ایشان یک نظامی با علاقه ای بود از همان اولین روز زندگی مشترک ،نظم و برنامه ریزی و وظیفه شناسی در امورات منزل را سر راه من قرار داد ،با این اوصاف که به کم سنی و روحیات من توجه کامل داشت و از بابت یک مسئله از من دلخور بود و آن عدم ادامه تحصیل من بود و همیشه سعی داشت مرا متقاعد نماید تا ادامه تحصیل دهم ،ولی درست یک سال از ازدواج یعنی سال 1340 خداوند متعال اولین گل زندگی مان را به ما هدیه کرد و من نتوانستم به خواسته او جامه ی عمل بپوشانم و درگیر بچه داری شدم و حدود سه سال بعد ، پس از چهار سال زندگی مشترک در شهرستان خوی ،به همراه ایشان که به واسطه لیاقت و شایستگی خدمتی ،برای گذراندن دوره عالی به تهران دعوت شده بود .به تهران آمدیم و در منزل مادرم شوهرم ،در یک اتاق مجزا ساکن شدیم .
دورانی که مورد لطف و محبت مادر شوهر مرحومم بودم و از ایشان که دارای بینش بالایی بود چیزهای زیادی یاد گرفتم ،تا اینکه پس از نه ماه توانستم با حقوق کم همسرم به سختی یک نقلی در نزدیکی های منزل مادر شوهرم خریداری کنیم و زندگی جدیدی را آغاز نماییم ،زندگی جدیدی که همزمان با تولد دختر دومم مژگان آغاز گردید و با به دنیا آمدنش خداوند خوان رحمت را وسیع و بیشتر بر روی ما گشود که توام با موفقیت های شغلی برای همسرم بود .
سال بعد پسرم ابراهیم چشم به هستی گشود و از اینکه خداوند پسری هم به ما عطا فرمود بسیار خرسند و شاکر بودیم .
زندگی خوب و با نشاط ما همچنان می گذشت ؛زندگی با همسری منظم و اهل مطالعه و کار .ایشان نه نتها خودشان علاقه زیادی به مطالعه و تحصیل علم داشتند بلکه همانطور که عرض کردم مرا هم به ادامه تحصیل تشویق می کردند و من هم با صحبت های ایشان متقاعد شدم که ادامه دهم لذا خود را برای ادامه تحصیل آماده کردم که متاسفانه باز هم به علت نقل و انتقال ایشان و مأموریت های مختلفی که به او واگذار می شد ،این مهم چند سالی به تأخیر افتاد و و این امر برای ایشان که یک نظامی بود و همچنین برای من و بچه ها نیز بسیار عادی به نظر می رسید .یادم می آید قبل از اینکه در مراسم عقد کلمه «بله»را بر زبان جاری کنم به من گفت :« یک فرد نظامی هستم و اصلاً نمی توانمپیش بینی کنم که حتی برای یک سال در یک منطقه ثابت بمانم .من مططع دستورم و امکان دارد هر لحظه در مأموریت باشم .»
من نیز هر چند می دانستم خیلی مشکل است اما به خاطر آن مهری که عرض کردم ،با کمال میل قبول نمودم که هرگاه ایشان راده نماید همراه و همسفرش باشم .ایشان به اتفاق من و بچه ها در این سالهای خدمت به جاهای مختلفی مأمور شدند از جمله شهرستان خوی ،اردبیل ،تهران ،کرمانشاه ،سرپل ذهاب ،کرج و . . .
یادم نمی رود زمانی که ایشان در شهرستان اردبیل فرمانده پادگان بوند ،زمستان های سرد همراه با کولاک های شدیدی بر آن جا حاکم بود و منطقه «گردنه حیران» از مناطقی بود که با کوچکترین بارش برف و کولاک راه های مواصلاتی به اردبیل بسته می شد .مسعود به مجرد شنیدن خبر مسدود شدن راه ها و به احتمال اینکه شاید کسانی در بین راه دچار بهمن شده و گیر افتاده باشند ،شخصاً با اتومبیل های سنگین ارتشی پر از آذوقه ،به طرف «گردنه حیران» حرکت می کرد و کمک به آن ها را جزو وظایف انسانی خود می شمرد و گاهی که من به خطرات احتمالی این اشاره می کردم ،می گفت : «به خدا توکل کن مگر این بندگان خدا که در جاده گیر می کنند خانواده ندارند ،فکرش را نمی کنی که شاید خانواده هایشان چشم انتظار باشند .» و با این استدلال های قوی و خدا پسندانه مرا به سکوت وا می داشت .زمانی هم که ایشان در سرپل ذهاب بود ما در کرمانشاه سکونت داشتیم و ایشان هر روز صبح زود از خانه بیرون می زد و آخر شب ،برمی گشت .خُب جاده کرمانشاه ـ سرپل ذهاب خیلی نا امن و خطرناک بود و با اینکه می دانستم اگر ایشان در بین راه کسی را ببیند که نیاز به مکم دارد و یا کسی منتظر ماشین باشد ایشان دریغ نمی کند ،می گفتم :«چرا بعد ازظهرها زودتر بر نمی گردی که به شب نخوری ، این جاده نا امن است شاید آن کسانی را که سوار می کنی ،اشرار باشند و خدای نکرده بلایی به سرت بیاورند .» در این مورد هم ایشام مرا با استدلال های مختلف قانع می کردند و می گفت :«توکل به خدا کن .تا خدا هست باکی نیست ،من هدفم و نیتم خیر است ،خدا هم کمکم می کند .» ایشان همه این حرفها را با اعتقاد راسخ و از ته دل می زد و به آن ایمان داشت و به خاطر همین نیت پاک همیشه سربلند و موفق بود .
جالب است بدانید علی رغم اینکه ایشان در سرپل ذهاب معاون تیپ بود و می توانست از خانه های سازمانی فرماندهی استفاده کند ،ولی برای اینکه خود را وابسته و مدیون فرمانده نکند و بتواند حق را از زبان جاری نماید ،از قبول آن سرباز می زد .یادم می آید همان ابتدا به او گفتم : «مسعود ! برای چه ما باید مستاجر باشیم ،مگر این خانه سازمانی فرماندهی به تو تعلق نمی گیرد ؟ »
ایشان گفت : «چرا !اتفاقاً این خانه خالی است ولی چون فرمانده تیپ آدم سالم و صالحی نیست ،ما باید از همه نظر حداقل ارتباط را با او داشته باشیم .»
غالباً افسران آن زمان علاقمند بودند خود را به فرمانده نزدیک نمایند و به همین منظور برای ارتقاء درجه به هرکاری دست می زدند ولی مسعود هیچگاه و جدان و شرافت خود را اب این مسائل که در نظرش بسیار پوچ و بی ارزش بود معامله نمی کرد و حاضر به تملق گویی نمی شد ،و اگر می فهمید فرمانده کم کاری و خلاف می کند در قابلش می ایستاد .
پس از مدت بسیار کوتاهی فرمانده تعویض و ایشان که معاون تیپ بود ،شد فرمانده تیپ و این امر باعث خرسندی کلیه پادگان گردید .

در زمان فراندهی ایشان در سرپل ذهاب بود که زمزمه هایی از انقلاب به گوش می رسید ولی خب ! چیزی مشخص نبود .همان زمان ایشان وقتی شب ها به منزل می آمد در رابطه با انقلاب و تظاهرات مردم بر علیه رژیم صحبت می کرد و می گفت :«مردم حق دارند ،واقعاً فساد در داخل کشور زیاد شده » و از اینکه یک سری خارجی عیاش و خوش گذران در ارتش به عنوان کارشناس همه کاره بودند و به پرسنل امر و نهی می کردند بسیار ناراحت بود و زجر می کشید .می گفت : «واقعاً جاس تأسف است که یک سری خارجی بی سواد که از نظر درجه و تحصیلات و هوش و ذکاوت پائین تر از فرماندهان خودمان هستند ،به ما امر و نهی می کنند و این با غرور و اعتقادات ما منافات دارد بچه های ما خیلی باهوش تر از این اجنبی ها هستند و آنها حق ندارند ما را تحقیر کنند »
لذا از همان ابتدا با جریان انقلاب هم سو بود و همه ی این قضایا را پیش بینی می کرد و می گفت : « الحمدللّه اخیراً حرکت هایی آغاز شده که انشاءاللّه ادامه خواهد داشت و ما از این وابستگی در خواهیم آمد .»
با همین تفکر بود که ایشان ضمن اینکه فردی منضبط و قانونمند بود ،اجازه نداد که نیروهای تحت امرش کوچک ترین برخوردی با مردم داشته باشند و برای اینکه کسی دست از پا خطا نکند ،نیروهای پادگان را خلع سلاح کرد .و با اینکه پس از انقلاب عده ای می گفتند ،تر و خشک با هم می سوزند و افسران ارشد محاکمه می شوند ایشان به خاطر پاکی و صداقتش هیچ احساس ناراحتی نمی کرد و طبق روال هر روز صبحگاه پادگان را اجرا می کرد و می گفت : ما مکلف به انجام وظیفه هستم و از این پس طبق نظر و فرمان حضرت امام و شورای انقلاب عمل خواهیم کرد .
در واقع ایشان به درستی پیش بینی چنین روزهایی (پیروزی انقلاب) را داشت و خود را جزء پیکره انقلاب می دانست و جزء معدود افرادی بود که پس از انقلاب حتی برای لحظه و آنی باز خواست نشد بلکه بلافاصله با سمت بالاتری مشغول به خدمت گردید .فراوش نمی کنم در آن اربعین معروف اول انقلاب همه ما خانوادگی با هم حضور داشتیم .

پس از انقلاب نیز در صحبت هایی که داشتیم آینده خوبی را برای کشور پیش بینی می کرد و می گفت : حالا که کار دست خودمان است بهتر از خارجی ها عمل می کنیم و موفق خواهیم شد چرا که همه می دانند ایرانی ها باهوش ترین افراد دنیا هستند و فقط نیاز به روحیه و امکانات دارند که به لطف خداوند پس از پیروزی انقلاب همه ی اینها فراهم و به ما اعطاء شد .
پس از انقلاب اولین مسئولیتی که به ایشان واگذار شد ،فرماندهی بازرسی نیروی زمینی ارتش بود که در جای خود مسوولیت مهم و بسیا سنگینی بود و لازمه اش این بود که ایشان هر از چندگاهی برای بازرسی و بازدید از لشکرهای تحت نظر به شهرهای مختلف سفر کند .به عنوان مثال طکبار قرار شد در شهریور ماه 1358 ایشان برای بازدید از جنوب به اهواز برود و از منطقه جنوب و لشکر 92 زرهی بازدید نماید و خیلی مصرّ بود که من وبچه ها نیز با او همسفر شویم .من قبول کردم و قرار شد حرکت کنیم .خب ! معمولاً در مأموریت ها ماشین ویژه و راننده در اختیار است تا فرمانده و آن مسوول به راحتی بتوانند به کارهایش رسیدگی کند ولی علی رغم این قضیه دیدم ایشان به طرف ماشین خودمان که یک پیکان مدل 47 بود رفت و گفت : «سوار شوید» خیلی متعجب شدم سوال کردم: «چرا ماشین و راننده نیامده ؟»گفت : «وقتی خودمان ماشین داریم چرا با ماشین بیت المال سفر کنیم و یک نفر را هم معطل خودمان کنیم .»
من هم خب سوار شدم و چیزی نگفتم .از آن جایی که شهریور ماه بود هوای اهواز بسیار گرم و طاقت فرسا بود .همان زمام که ما در اهواز بودیم روز 19 شهریور58 حضرت آیت اللّه طالقانی به رحمت خدا رفتند و این خبر ایشان را بسیار متاثر کرد .می گفت : «خبر تکان دهنده ای بود .انقلاب یکی از ارکان خود را ازدست داد .»
ناراحتی ایشان آنقدر زیاد بود که مسافرت ما را تحت تاثیر قرار داد و سکوت در بین اعضای خانواده حاکم شد و عزاداری جالب توجه خوزستانی ها هم در این قضیه نقش داشت . در مورد بازدید هم می گفت :وضع ما اصلاً خوب نیست و خدای ناکرده اگر کشور همسایه (عراق) بخواهد شیطنت کند پدافند ما خیلی ضعیف است و امکانات باید هر چه سریعتر احیاء شود .»
البته ایشان تمایلی نداشت که مسایل نظامی و کاری خودشان را در خانه مطرح نماید و گاهی سربسته چیزهایی می گفت و یا من از طریق مکالمات تلفنی ایشان با فرماندهان در جریان بعضی قضایا قرار می گرفتم .
بسیار دقیق و زیرکانه مسائل حفاظتی را رعایت می کرد ،به عنوان مثال وقتی خرمشهر آزاد شد چند ساعت قبل از اینکه رادیو و تلویزیون این خبر مسرّت بخش را اعلام کنند ،ایشان تحمل نکرد و با منزل تماس گرفت و به من گفت : «رادیو را روشن بگذار که خبر خوبی خواهی شنید .» ما هم مشتاقانه پای رادیو نشستیم و آن خبر خوشحال کننده را شنیدیم . بعدها که من به ایشان گفتم :چرا همان زمان خبر را به ما ندادی ؟ گفت : «این هم جزء اسرار نظامی است و ما اجازه نداریم حتی به نزدیکترین افراد خودمان که خانواده مان باشند چیزی بگوئیم .»

زمانی که ایشان به فرماندهی لشر 88 زاهدان منصوب و به سیستان و بلوچستان اعزام شد تقریباً مصادف بود با آغاز جنگ تحمیلی و ما خودمان را هر لحظه آماده می کردیم تا ایشان عازم منطقه شود .البته من چون از روز اول زندگی ام با اینگونه مسائل آشنا بودم و از آن جایی که ایشان نیز در جاهای پر خطر زیادی خدمت کرده بود از این لحاظ مشکل عاطفی خاصی نداشتم ،در واقع عادت داشتم که همیشه منتظر او باشم .حالا هم که بحث دفاع از وطن و دین بود ؛ مسئله ای که همه ما ایرانی ها بخصوص خانواده های ارتشی به آن حساسیت داشتیم و از روز اول زندگی مان دفاع از خاک و دین برای ما و همسرانمان یک اصل بود ،باید منتظر هر اتفاقی می بودیم .
از طرفی هم اصرار ایشان را جهت اعزام به جبهه می دیدم به گونه ای که حتی حاضر بود به عنوان یک رزمنده ساده به منطقه برود و تجربیاتش را در اختیار دیگران قرار دهد ،به خودم می بالیدم چون ایشان می خواست ثابت کند ارتشیانی که تا آن زمان همه فکر می کردند از کوچکترین جسارتی برخوردار نیستند و یک سری افسران محافظه کار در ارتش جمع شده اند برای دفاع از دین ،انقلاب و ناموسشان آماده پیکار و مقابله با دشمن هستند و در این راه از هیچ چیز حتی عزیزترین دارائی شان که جانشان است دریغ نمی کنند ،اصرار داشت که تحت هر شرایطی به منطقه برود و به نظر من اگر نبود دلاوری های افرادی چون شهید نیاکی شاید دیگران نمی توانستند عملیات های بزرگ بزرگ رزمندگان اسلام را به سرانجام و پیروزی برسانند .با این همه اوصاف و با علم به این مسئله که ایشان ازمن مطمئن بود ولی از آنجائیکه آدم منطقی و اهل مشورتی بود ،با من هم مشورت کرد و من و بچه ها هم با کمال میل قبول کردیم .
زمانی هم که در منطقه بود به راحتی با او تماس می گرفتم چون در ستاد ایشان تلفن fx بود و ما با تلفن عمومی در تهران با ایشان تماس می گرفتیم و ار حال و احوال او جویا می شدیم ،مگر اینکه گاهی اوقات ایشان به خط مقدم می رفتند و شب ها در سنگر سربازان و درکنار آن ها می ماندند تا سبب روحیه برای آن ها باشند که آن زمان صبر می کردیم و چند روز بعد با او تماس می گرفتیم. زمانی که به مرخصی می آمد خاطرات شنیدنی و زیادی را برای ما تعریف می کرد و همیشه از رشادت ها و جانبازی های رزمندگان اسام می گفت و هیچ گونه تعصبی نسبت به رزمندگان با لباس خاص نشان نمی داد و برای همه احترام قائل بود و می گفت : «علم و تاکتیک نیروهای ارتش به همراه روحیه شهادت طلبی و ایمان بالای برادران سپاه بسیج رمز موفقیت ماست ،که هر کدام به نتهایی کارائی زیادی نخواهد داشت و وحدت این هاست که ما را در عملیات ها پیروز و سربلند می کند و دل امام را شاد می نماید .»
او همیشه از نماز جماعت و دعاهای شب عملیات برایم تعریف می کرد و اینکه بی اختیار دلش می شکست و اشک از چشمانش جاری می شد . می گفت : «گاهی اوقات در بین دعا و مناجات به من الهام می شد که در این عملیات پیروزیم و همینگونه هم می شد و با لطف و عنایت خداوند متعال و اهل بیت «ع» سرافراز از آن عملیات بیرون می آمدیم .»
در این زمینه نیز شهید سپهبد علی صیاد شیرازی در خاطرات خود چیزهایی گفته است : «بحبوحه عملیات بود .رفتیم به سوسنگرد ،با بچه های سپاه نشستیم ،ببینم چه کاری می توانیم بکنیم .همه فرماندهان در یکی از ساختمان های سوسنگرد نشسته بودیم ،دو یا سه ساعت ،ارتشی و سپاهی حرف زدند ،راجع به اینکه چه کار کنیم .ولی هیچ کدام نقطه روشنی نشان ندادند که برای نگهداری تنکه چزابه با دست خالی چه کنیم .در آخر هم شهید مصطفی ردانی پور گفت : برادرها،همه بحث ها را کردید .اگر موافق باشید چراغ را خاموش کنیم و دعای توسل بخوانیم . این به دل همه چسبید و همه در حال توسل بودند و خودش هم حالت خاصی داشت .خیلی جالب بود .واقعاً اشک ریخته می شد .متوجه که یکی در پشت سر به شدت هق هق می کند .به طوری که گریه همه را تحت الشعاع قرار داده بود .برگشتم عقب ،نگاه کردم و دیدم که سرتیپ شهید نیاکی است که 58 سال داشت .پیرترین آدمی بود ه نه تنها در بین ما ،بلکه در ارتش بود .ما از او پیرتر نداشتیم. دستمال سفیدی را گرفته بود جلوی صورتش و گریه می کرد .من خودم از گریه او احساس حقارت کردم .گفتم : «ما می گوئیم تعهدمان بیشتر است و انقلابی تر هستیم و مدعی هم هستیم ،ولی به این حال نیفتادیم . »
بگذریم روز بعد آرامش عجیبی دست داد و آتش قطع شد و از حمله منصرف شد. چند بار هم آمد نفوذ کند که بچه ها حساب شان را رسیدند .پس از آن ،خدمت حضرت امام ،رسیدیم ،گفتم :«حضرت امام ،معجزه ای می بینم در جبهه و سرهنگ 58 ساله ای که در نظام طاغوت خدمت کرده ،در قرارگاه هنگام دعای توسل روی دست همه ما زد .امام نیز این جمله تاریخی را فرمود : «این اصل رجعت انسان است به فطرتش . »
این جمله در قلب من نشست و همیشه آن را در صحبت هایم برای مردم یا رزمندگان گفته ام .مطلب مهمی است .حضرت امام (عین جملات و کلمات خودشان بود که در ذهنم ماند) فرمودند : «این اصل رجعت انسان است به فطرتش .این ها چون نور دیده اند ،قلبشان روشن شده و به حق آمدند .» همچنین از کمکهای مردمی به جبهه هم صحبت به میان می آورد و می گفت : «مردم ما از همه چیزشان می زنند و به جبهه کمک می کنند . »و گاهی هم از نامه های بچه هایی که برای رزمندگان پست می کردند صحبت به میان می آورد که سبب روحیه رزمندگان بود .مطلب دیگری که ایشان همیشه از آن یاد می کرد برخورد دوستانه و انسانی رزمندگان با اُسرا به ونه ای برخورد می کرد که آنها شرمنده می شدند ،به عنوان مثال وقتی پس از فتح خرمشهر دو زنرال عراقی اسیر شدند آنقدر با آنها دوستانه برخورد نمود که آن ژنرال ها ازبرخورد شهید نیاکی ، هاج و واج مانده بودند . از عادات دیگر ایشان این بود که قبل از هر عملیات با من تماس می گرفت و می گفت : «من ممکن است چند روزی نتوانم با شما تماس بگیرم ،لذا نگران من نباشید و احتمالاً کسی تماس گرفت و گفت ،از رادیو عراق شنیده ام که نیاکی اسیر و یا شهید شده است باور نکنید .» این را از آن جهت می گفت ،چون قبلاً عده ای از اقوام چند بار به منزل ما زنگ زده بودند و گفنتد ما از رادیو عراق شنیده ایم که : «سرهنگ نیاکی ؛فرمانده لشکر 92 زرهی را کشته و یا اسیر کرده ایم .»و از اینجا بود که من می فهمیدم عملیاتی در پیش است و ایشان نیست و می رود به خط مقدم .

عموماً وقتی ایشان به تهران می آمدند من از ایشان می خواستم تا از خاطرات جبهه برایم بگویند وقتی از جزئیات سوال می کردم خیلی خوشحال می شد که من به این مسائل اهمیت می دهم و کنجکاو هستم .ایشان هم خیلی دقیق از جبهه و فرهنگ غنی آن جا برایم روایت می کرد و از ایثار و جانفشانی بسیجیان و نیروهای مردمی حرف به میان می آورد ،خیلی به نیروهای بسیجی علاقه مند بود و اعتقاد داشت این نیروهای جان بر کف سهم زیادی در پیشبرد موفقیت های جنگ دارند و از طرف دیگر از دوساتن ارتشی خود نیز برایم می گفت .واقعاً یک ارتشی بسیجی بود چرا که علی رغم مسوولیت فرماندهی لشکر و قائم مقامی نیروی زمینی ارتش در جنوب و همچنین ارشدیت نظامی در بین فرماندهان ارتش یکبار نخوت و غرور در آن ندیدم ؛یعنی به گونه ای عمل می کرد که پس از شهادتش همه ی افسران ،درجه داران و سربازان تحت امر ایشان چون فرزندی که پدرش را از دست داده می گریستند .فراموش نمی کنم بعد از عملیات پیروزمند ثامن الائمه زمانی را که هواپیمای فرماندهان ارشد جنگ سقوط کرد و امیران و سرداران بزرگی چون شهیدان فلاحی ،فکوری ،کلاهدوز و . . . به شهادت رسیدند با منزل تماس گرفت و در حالی که بسیار گریان و نالان بود از این موضوع ناراحت کننده مرا مطلع کرد .بیش از اندازه تأثر و ناراحتی را در کلامش حس می کردم و گفتم : «مسعود جان چرا ناراحتی ؟ تاو باید قوی تر از این حرف ها باشی ! » گفت : «آخر همه ی دوستانم شهید شدند و من سعادت نداشتم با آن ها همراه باشم . » گفتم : چطور ؟ گفت : «آخر قرار بود ما با هم و به اتفاق هم برای جلسه شورای عالی دفاع برویم اما در پای پلکان جناب [ مرحوم سرلشکر ] ظهیر نژاد به من پیشنهاد کرد که به اتفاق پس از انجام یک سری کارهای عقب مانده در اهواز ،شبانه از طریق زمینی به سمت تهران حرکت کنیم و من هم قبول کردم و از رفقا عقب ماندم .» و از اینکه از یاران شهیدش عقب مانده بود بسیار افسوس می خورد و مدت ها ناراحت و پریشان بود . زمان شهادت دکتر چمران هم بسیار ناراحت و افسرده شده بود بطوریکه در روز شماری خاطرات خود را در آن می نگاشت ،نوشت : یکشنبه 31 /3 /60 مشایعت ف .ت 3 ،سرهنگ الماسی که زخمی شده ،تخلیه به تهران .ساعت 13 خبر تکان دهنده و ناگوار . . . ساعت 30 /10 امروز دکتر مصطفی چمران که به دهلاویه رفته بود شهید شدند . . . ایشان برای معرفی فرمانده جدید گردان نا منظم ،آقای مقدم می رفتند که هر دو شهید شدند . صد افسوس . . . . یک بار که ایشان به تهران آمد ،دیدم پایش در گچ است .اتفاقاً قرار بود خدمت حضرت امام (ره) مشرف شوند .وقتی علت گچ رفتن پای ایشان را پرسیدم ،گفت: اتفاق خاصی نیفتاده ولی بعدها فهمیدم وقتی برای بررسی خط مقدم رفته بود . ظاهراً از دیده بانی هم گذشتند به طوریکه نیروهای دشمن به صورت مستقیم به طرف آنها تیراندازی کردند و آنها به خاطر اینکه بتوانند از مهلکه بگریزند و اسیر نشوند به طرف نیروهای خودی شروع به دویدن می کنند و در نزدیکی های خاکریز خودی داخل یک گودال خیز بر می دارند که همانجا پای ایشان آسیب می بیند و ترک بر می دارد که در همان دیدار با حضرت امام (ره) ،معظم له از ایشان دلجویی می نمایند .

در مورد خودم که ابتدا عرض کردم ،خیلی دوست داشت من ادامه تحصیل دهم .خب ! آن زمان در شهرستان های کوچک رسم نبود دختران ادامه تحصیل بدهند و من تا اول راهنمایی بیشتر نخوانده بودم ،ولی ایشان همواره تاکید داشتند که من تحصیل کنم ولی من می گفتم : «آخر با داشتن بچه و کارهای زیاد منزل که نمی توانم درس بخوانم .» ولی ایشان روی حرفش پافشاری می کرد تا زمانیکه ایشان به سرپل ذهاب مأمور شد و ما در کرانشاه بودیم ،من در دوره شبانه ثبت نام کردم و عصرها به مدرسه ی شبانه می رفتم و با همکاری خود ایشان که آخر هفته عموماً از سرپل ذهاب می آمدند و همچنین کمک بچه ها توانستم سال اول تحصیلی را با موفقیت به پایان برسانم و چنان غرق درس شده بودم که همیشه شاگرد ممتاز می شدم و سبب تعجب مسعود و بچه ها شدم و همین امر سبب شد من برای بچه ها الگو شوم و همیشه مسعود مرا برای بچه ها مثال می زد و پشتکار و تلاش مرا تحسین می نمود .
هنو ز تحصیلات دوره متوسطه ام به پایان نرسیده بود که با پیروزی انقلاب اسلامی و مسوولیت جدید شهید نیاکی و همچنین برگزاری کلاس های عالی دوره پدافندی به تهران مراجعه کردیم و در اولین سال زندگی در تهران دیگر آن شور و شوق سلبق را از دست داده بودم ولی بالاخره با اصرار دوباره مسعود در یکی از کلاس های شبانه در خیابان وحیدیه ی نارمک ثبت نام کردم و ایشان به خاطر اینکه من دوری راه را بهانه قرار ندهم پیکان قدیمی مدل 47 خودش که بسیار به آن علاقه داشت را در اختیار من قرار داده تا بتوانم با آن رفت و آمد کنم .اگر چه می دانست شاید به خاطر نابلدی تصادف کنم ؛ولی مهم برای او درس خواندن من بود .تا اینکه ایشان به زاهدان رفت و من آن سال علی رغم اینکه تنها بودم ولی با سختی و مشقت دیپلم گرفتم و بعد از آغاز جنگ و حضور مسعود در جبهه دیگر نتوانستم ادامه دهم چون تربیت و نظارت بچه خا را در اولویت می دیدم و از طرفی مژگان هم سرطان استخوان گرفته بود و نیاز به پرستار داشت .تا اینکه چند سال پس از شهادت مسعود با تشویق بچه ها و به خاطر شادی روح همسرم ، درکنکور شرکت کرده و موفق در رشته روانشناسی قبول شوم و مجدداً وارد وادی تحصیل شدم ،اگر چه مشغله های زیاد ،تحصیلاتم را با ندی مواجه کرد ولی در هر حال موفق شدم تا اینجا پیش بروم و در حال حاضر مشغول کار روی پروژه آخرین ترم هستم .خلاصه هر چه دارم و ندارم ،مدیون او هستم چرا که او در تمام مراحل زندگی مشوق من بود و مرا یاری می کرد .

هیچگاه فراموش نمی کنم ،آن روز که ما زندگی مشترکمان را آغاز کردیم ایشان به بنده گفت : «من با علاقه و آگاهی این وصلت را انجام دادم و به شما قول می دهم تا آخر عمر ذره ای از علاقه من به این امر مقدس کم نشود . » و از من خواست که فرزندان صالح و مؤمن تربیت کنم و در امورات روزمره ،تفاهم عجیبی بین ما بود و کمتر اتفاق می افتاد که سر مسئله ای اختلاف پیدا کنیم ،البته همیشه ایشان بود که انعطاف به خرج می دادو معتقد بود به علت سختی زندگی با یک نظامی باید در منزل حرف ،حرف خانم باشد و بسیار به روحیات من توجه می کرد و سعی می کرد زمانیکه در خانه حضور دارد در کارهای خانه با من همکاری نماید .
در حل مسائل و مشکلات هم با من مشورت می کرد و از من نظر می خواست و همین روحیه ایشان سبب شده بود،در کل فامیل از وجهه ی خاصی برخوردار باشم و محبت و عاطفه ایشان نسبت به من زبان زد باشد .زمانی هم که در جبهه بود مرا از اوضاع خودش با خبر نگه می داشت و با آنکه از همه نظر از جمله تحصیلات از من بالاتر بود ولی همیشه با تواضع و خضوع با من رفتار می کرد و به من می گفت : دید و منش شما خیلی خوب و راه گشاست .
از همان ابتدای زندگی علی رغم اینکه حقوق بسیار کمی داشت ولی سعی می کرد این مقدار را هم با هم فکری و مشورت من خرج کند .
حس ششم عجیبی بین من و ایشان برقرار بود .به طوریکه خیلی از اتفاقات را از قبل تشخیص می دادیم .به عنوان مثال زمانیکه در سال 1361 ایشان بازنشسته شد ،شبی به من گفت : «علی رغم اینکه بیش از یک سال از سنوات خدمتی ام گذشته است ولی تصمیم گرفتم مجدداً تقاضای ادامه همکاری با ارتش را تا زمانی که کشور اسلامی و ارتش به من احتیاج دارد را مطرح کنم .» و گفت : «پیش رئیس ستاد مشترک ببرند .» لذا ازمن نظر خواستند .
من هم خُب می دانستم چه بگویم و حرف دلش را زدم و گفتم : من افتخار می کنم که تو به دین و مردم خدمت کنی .که با موافقت ریاست جمهوری وقت حضرت آیت اللّه خامنه ای بدین مضمون که :شایستگی خدمات ممتد وی در جبهه های نبرد مورد توجه قرار گیرد .در ارتش ماند و مشغول خدمت شد و سه سال بعد به شهادت رسید .
زمانیکه خداوند فرزند آخرمان را به ما داد ایشان در جبهه بود یعنی سال 1361 و زمان تولد ،من خودم تاکسی گرفتم و به بیمارستان رفتم و پس از وضع حمل با او تماس گرفتم و تولد پسرمان را به او تبریک گفتم و از او خواستم نامی برای او انتخاب کند ، هر چند که ایشان معتقد بود انتخاب اسم بچه ها حق من است ولی من از ایشان خواستم که نام او را انتخاب کند .تا اینکه ایشان بعد از چند روز آمد و مطلع شدم که ابتدا به مشهد مقدس رفت و پس از زیارت و شکر گزاری به تهران برگشت و گفت : نام مقدس رضا را برای پسرمان در نظر گرفته است .من هم بسیار خوشحال شدم .ایشان در این برگشت چند ساعتی بیشتر نماند و مجدداًبه منطقه بازگشت .
آن چیزی که احساس می کنم جا افتاده احترام ایشان به مادرشان بود .خیلی به ایشان علاقه داشت و پی موقعیتی می گشت تا در اولین فرصت ایشان را به سفر حج مشرف نماید تا اینکه وقتی پس از یکی از عملیات ها حضرت آیت اللّه موسوی جزایری ،نماینده محترم ولی فقیه در استان خوزستان از ایشان به عنوان فرمانده عملیات تجلیل به عمل آورد و از ایشان خواست تا اگرخواسته ای دارند ابراز کند ، ایشان فقط خواهش کرد که مادر پیرشان را به حج مشرف نمایند که بلافاصله با هماهنگی ،همان سال مادرشان به سفر خانه خدا مشرف شد .البته مسعود کلاً در رابطه با فامیل سعی می کرد آنچه از عهده اش ساخته است دریغ نکند و همیشه به من می گفت : «روزی نیست که یک نفر به ستاد لشکر مراجعه نکند و نگوید من پسر عمه یا پسر دایی یا . . . فرمانده لشکر هستم و می خواهم ایشان را ببینم .خب من هم احتمال می دهم اینها از سربازان و رزمندگان مازندرانی هستند و می خواهند مرا ببینند ،می گویند ما فامیل فرمانده لشکر هستیم .» ایشان می گفت :«حتی لامکان اجازه می دهم بیایند تا در صورت امکان مشکلاتشان را حل کنم .»
واقعاً در اوج قدرت خودش را گم نکرد و بسیار متواضع بود .

یادم می آید یک بار سال 1362 ه.ش سر زده به تهران آمد . خیلی خوشحال بود می گفت : «قرار است به خاطر رشادت های فرماندهان در جنگ ،عده ای را به خانه ی خدا بفرستند که من هم جزء آن ها هستم و قرار است به خانه خدا مشرف شویم .»من هم خوشحال شدم ولی ایشان از اینکه نمی توانست مرا به همراه خود ببرد ابراز تأسف و شرمندگی می کرد .چون این اعزام ،اعزام خاصی بود و جالب است بدانید در این سفر روحانی شهید نیاکی از طرف امیر سپهبد شهید صیاد شیرازی به عنوان فرمانده گروه اعزامی انتخاب و معرفی شد .
پس از بازگشت هم می گفت :که بارها برای شما و تمامی دوستان و فامیل دعا کردم و پیروزی رزمندگان اسلام را از درگاه الهی مسئلت نمودم .همچنین از خاطرات آن جا برایم تعریف می کرد و می گفت : «زمانی که وارد کشور عربستان شدیم گویا آن ها از قبل می دانستند یک گروه از فرماندهان عالی رتبه ی نظامی با دیگر حجاج ایرانی همراه هستند ،چرا که همیشه چند تن مأمور به صورت غیر محسوس ما را تحت نظر داشتند و از این مسئله که ایرن اینقدر مورد توجه است احساس غرور می کردیم .»
تعریف می کرد : «هر جا که اعمال حج را انجام می دادم جای تو را خالی می کردم و از خداوند متعال می خواستم تا قسمت تو هم شود تا به حج مشرف شوی .» از آنجائیکه فرمانده گروه اعزامی بود خیلی به رفقایش سرکشی می کرد تا کم و کسری نداشته باشند و این سفر روحانی به نحو احسن و با رضایت کامل دوستان سپری شود .
آن قدر از معنوبی حد و حصر خانه خدا و پاک شدن انسان ها می گفت که من آرزو می کردم ای کاش می توانستم همراهی اش کنم .خودش هم آنقدر استفاده های معنوی برده بود که می گفت :«خدا کند بتوانم بار دیگر این امر واجب را انجام دهم . » فراموش نمی کنم زمانیکه برای استقبال ایشان به فرودگاه مهر آباد رفتیم ، می دیدم خیلی ها با تعداد زیادی ساک و چمدان می آیند ولی وقتی مسعود را دیدم ،جز یک چمدان معمولی چیزی در دستش نبود ،بعد از روبوسی و احوالپرسی گفتم : «بقیه چمدان ها کجاست ؟ » او لبخندی زد و گفت : «من برای زیارت رفته بودم نه برای تجارت »

@کهنه سرباز ارتش ایران@کهنه سرباز ارتش ایران@کهنه سرباز ارتش ایران@کهنه سرباز ارتش ایران@کهنه سرباز ارتش ایران@

اولش کمی دلگیر شدم ولی کمی فکر کردم خیلی شرمنده شدم و به روحیات معنوی ایشان غبطه خوردم .جالب است ارزی که با قیمت دولتی به ایشان داده بودند همانجا به بانک فرودگاه تحویل داد .وقتی اقوام ما متوجه شدند ،ایشان را سرزنش کردند و گفتند : «فلانی ! این ارز را می توانستی بیرون در بازار با چند برابر قیمت بفروشی چرا این کار را کردی ؟ »که با پوزخند شهید نیاکی روبرو شدند .ایشان گفت : «آخر ناسلامتی ما رفتیم خانه خدا که آدم شویم ،آن وقت شما می خواهید من دستی دستی و به همین راحتی ثواب اعمالم را از بین ببرم .این پول مال مردم است و چون من استفاده نکردم باید به خود مردم و بیت المال بر گردانم .»
مسئله دیگری که باید به آن اشاره نمایم و تمام هم قطاران و دوستان ایشان هم از این قضیه مصلع بودند ،علاقه وافر ایشان به حضور در خط مقدم نبرد بود .به همین دلیل من خودم را برای شنیدن خبر شهادت ایشان آماده کرده بودم . هر زمانی هم که به تهران می آمد به من می گفت :ممکن است این دفعه ی آخری باشد که به تهران می آیم و شاید دفعه بعد شهید بشوم .هر چند که با این صحبت های او متأثر می شدم ولی با این واقعیت آشنا بودم .چرا که ایشان آرزویش شهادت در راه خدا ،دین ،انقلاب و وطن بود و از مرگ در رخت خواب سخت بیزار بودند .
بارها می گفت : «اگر بدانی چه جوانهای رعنا قامتی شب عملیات غسل شهادت می کنند و عاشقانه به سوی خدا پرواز می نمایند اینگونه متأثر نمی شوی .»
همیشه از شهادت این جوان ها افسوس و بر حال آن ها حسرت می خورد .البته چندین بار ازرادیو عراق در مورد اسارت و یا شهادت شهید نیاکی خبر هایی پخش شده بود که صحت نداشت و ایشان به من می گفتند : «اگر اتفاق برای من بیفتد اولین کسی که باخبر می شود شما هستی پس به شایعات توجه نکنید . » بارها شده بود که دوستان به خانه ما زنگ می زدند و از حال او می پرسیدند که خب من نگران می شدم و بلافاصله با آجودان ایشان تماس می گرفتم و تا زمانیکه خودش با منزل تماس نمی گرفت در هول و ولا به سر می بردم .
در سال 1363 ایشان برای مدت کوتاهی به علت ناامنی خلیج فارس و حضور کشتی های آمریکایی از طرف شهید صیاد شیرازی مأموریت پیدا کرد که به عنوان جانشین ایشان و با سمت جانشین قرار گاه تاکتیکی آبی ـ خاکی ، برای سر و سامان دادن قرارگاه جدید بندر عباس برود که در آنجا نیز مانند همیشه با شجاعت و دلاوری های بی مثال کار سازماندهی و تاکتیکی را به پایان رساند و پس از آن به دستور ریاست محترم جمهوری وقت آیت اللّه خامنه ای به ستاد مشترک ارتش منتقل و به عنوان جانشین اداره سوم ارتش مشغول به کار شد و در مورخه 6 /5 /1364 در حالیکه به عنوان نماینده و ناظر عملیات لشکر 58 ذوالفقار شرکت نمود بود با اصابت تیر و ترکش جنگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد ،و به آرزوی دیرینه اش رسید .البته ابتدا قرار بود ریاست ستاد مشترک ارتش در این عملیات شرکت نماید ولی ظاهراً قسمت این بود که ایشان این وظیفه را انجام دهد و در این راه به آرزویش برسد .چراکه همیشه آرزو می کرد در حین انجام وظیفه و در راه خدمت به دین و انقلاب و وطن کشته شود و بارها می گفت : مردم ما مالیات می دهند تا حقوق امثال من تهیه شود و ما هم وظیفه داریم هنگام خطر از جان مایه بگذاریم .
جالب است بدانید ،همیشه کارتی داخل جیبشان بود که روی آن نوشته شده بود : اگر زمانی در حین خدمت جانم را از دست دادم و قرار شد که ارتش مرا به خاک بسپارد هر کجا که برای ارتش راحت تر و ارزان تر است مرا خاک نماید .
از توصیه های دیگرایشان این بود که : «از تربیت فرزندان غافل نشو .من صد در صد به شما اعتماد دارم که در این دنیا هم مرا رو سفید خواهید کرد . » و بزرگترین آرزو و وصیت شهید نیاکی نام نیک فرزندان صالح بود .
زمانیکه ایشان به شهادت رسید ،حوالی ظهر به من خبر دادند که ایشان زخمی شده و در بیمارستان در کرج بستری است .باورم نمی شد .احساس کردم ایشان به شهادت رسیده ولی برای دلم ،سراسیمه به طرف بیمارستان حرکت کردم و وقتی با چهره غمناک و چشم های اشک آلود همراهان ایشانروبرو شدم متوجه شدم که اشتباه نکردم .یک لحظه ته دلم خالی شد و خودم را بدون پشتیبان حس کردم .باورم نمی شد کسی که سالیان سال در مقابل تیر مستقیم دشمن بود قسمتش این شد که در این جا به شهادت برسد .مسعود به شهادت رسیده بود و به آرزوی خود دست یافت و دیگر حسرت یارانش را نمی خورد . البته فکررمی کردم ادامه زندگی برایم مقدور نیست چرا که علاوه بر همسر ،یک معلم ،راهنما و تکیه گاه بزرگی را از دست دادم لذا سعی و تلاشم را برای به کرسی نشاندن وصایایش به کار بستم .
مواقعی که تنها هستم احساس می کنم کنار من است و گاهی ناخودآگاه با او درد و دل می کنم و همیشه احساس می کنم ایشان همراه من است و در کارها یاری ام می دهد .

زمانیکه تازه به شهادت رسیده بود خیلی شب ها خوابش را می دیدم که در سبزه زار و بوستان مشغول تفریح است .بچه ها هم گاهی خواب پدر را می بینند و برایم تعریف می کنند .
بارها اتفاق افتاده که سختی زندگی برمن فشار آورده و از تقدیر روزگار گله کردم که ای کاش همسرم کنارم بود و کمک حالم می شد که بعد از مدتی مشکلات از سر راهم برداشته می شد و من احساس می کنم ایشان مرا یاری می دهند و تا به حال که 18 سال از شهادت او می گذرد ،بارها حضورش را در کنار خودم احساس کردم .
@کهنه سرباز@کهنه سرباز@@کهنه سرباز@@کهنه سرباز@@کهنه سرباز@@کهنه سرباز@@کهنه سرباز@

خاطرات
سردار دکتر محسن رضائی فرمانده سابق سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
بسم الله الرحمن الرحیم
من در عملیات طریق القدس که برای آزاد سازی بستان که از شهرهای ایران در خوزستان می باشد و به اشغال عراق درآمده بود با شهید نیاکی آشنا شدم .ایشان فرمانده لشکر 92 زرهی خوزستان بودند. چند ماهی بود که من فرمانده سپاه شده بودم و برای هدایت مستقیم عملیات به اهواز رفته بودم . از طرف سپاه برادر رشید مسئول نیروهای سپاه شدند و از طرف ارتش هم شهید نیاکی فرمانده لشکر 92 زرهی فرماندهی نیروهای ارتش شدند که علاوه بر لشکر 92 دیگر نیروهای ارتش هم تحت نظر ایشان در آن عملیات شرکت کنند. تا قبل از روز عملیات من و شهید صیاد چندین جلسه با فرماندهان داشتیم و از طرف ارتش و سپاه شهید نیاکی و سردار رشید گزارشات را به ما می دادند و از پیشرفت کار می گفتند و نیازمندیها مانند آتش توپخانه - نیرو و مهمات مورد نیاز را مطرح می کردند .لذا من از نزدیک با ایشان و رشادتهای او آشنا شدم .فداکاری قابل توجهی از خود نشان دادند و از طرف دیگر خیلی با تدبیر درخشیدند. ایشان در طول کار فردی قانع و صبور بودند .مثلاٌ ما در عملیاتهای قبل از این معمولاٌ استانداردهای آتش توپخانه براساس قواعد عملیاتی و تاکتیکی محاسبه می کردیم که اگر قرار بود در این عملیات هم همانگونه عمل کنیم یک حجم بالا از آتش را طلب می کرد ، اگر می خواستیم استانداردها را رعایت کنیم 10 برابر موجودی به مهمات جدید نیاز داشتیم و همین عامل می توانست یک معیاری باشد برای جنگیدن و از زیر بار عملیات شانه خالی کردن اما شهید نیاکی و سردار رشید خیلی خوب این مسئله را هضم کردند که می بایست با کمک ابتکارات مخصوص عملیاتی جبران این کمبود آتش را به عمل آورند. در صحنه عملیات ایشان (شهید نیاکی) در قرارگاه ارتش مستقر شدند و برادر رشید در قراگاه سپاه و شب عملیات که من خودم در قرارگاه سپاه در 2-3 کیلومتری خط مقدم مستقر شده بودم وقتی با شهید صیاد شهید نیاکی صحبت می کردم و از هماهنگی آنها با نیروهای سپاه در بخش شمالی جبهه می پرسیدم یا ناهماهنگی ها را منتقل می کردیم ،شهید نیاکی خیلی سریع .... به حل مشکلات می پرداخت و ظرفیت و قابلیت بسیار بالائی از خودش در صحنه عملیات طریق القدس نشان داد و هم چنین در عملیات فتح المبین و دیگر عملیات بزرگ ایشان ثابت کردند که یک افسر فداکار توانمند و عاشق سرزمین و وطنش می باشد. در کنار این ویژگیها با وجود اینکه سابقه طولانی در ارتباط با نیروهای مذهبی نداشتند امابه دلیل صداقت و خلوص ایشان خیلی زود با نیروهای بسیج و سیاسی در مسائل رفتاری و معنوی جوش می خورد به طوری که قابل تشخیص از آنها نبود. من به خاطر دارم که در یک از عملیات به ایشان اطلاع دادند که خانمش وضع حمل کرده است با اینکه می توانستند مرخصی بگیرند ولی مدتی گذشت تا بار عملیات سبک شد و بعد به مرخصی رفت. من به عنوان یکی از سربازان جبهه ایران اسلامی خاطرات خوشی از ایشان دارم و بر روح بلند ایشان درود می فرستم و برای خانواده عزیزشان از خداوند متعال طلب موفقیت و سربلندی دارم.

سید ابراهیم منفرد نیاکی، فرزند شهید:
مهمترین ویژگیهای شهید نیاکی اراده آهنین ، نظم مثال زدنی، دقت و پشتکار در کار و علم بالای نظامی ایشان بود. تمامی دوستان ایشان را به نظم و دیسیپلین کامل می شناختند هرگز کسی از ایشان بدقولی یا کوتاهی در انجام وظیفه به خاطر ندارد . به قول یکی از مسئولین نظام که در آن زمان در جبهه ها حضور داشتند ،می گفتند که تمام افراد خودشان را با شهید نیاکی هماهنگ می کردند چون ایشان همیشه نفر اول و اگر قراری بر جلسه یا هماهنگی خاصی بود ایشان شاخص بودند. در خانواده نیز پدرم بسیار دقیق و منظم بودند و این خصوصیت را به صورت ژنتیکی و آموزشی برای همة ما به ارث گذاشتند. ایشان در عین حالی که بسیار دقیق و منضبط بودند در عین حال قلبی بسیار رئوف و فردی عاطفی بودند و کوچکترین صحنه عاطفی ایشان را سخت متأثر می کرد .محبت و عاطفه فراوانی داشتند که سعی می کردند درجا و زمان خودش آنرا ابراز کنند. ایشان به عنوان فرماندهی لایق و قابل اتکا بودند و شاید به گفته دوستان و بزرگان از معدود فرماندهانی بودند که سلسله مراتب تحصیلی و نظامی را تا حد اعلای آن و گذراندن دوره های داخل و خارج از کشور طی کرده بودند . به قول شهید بزرگوار صیاد شیرازی ، شهید نیاکی در رسته زرهی ارتش حرف اول را می زد و چنانچه در جلسه ای شهید نیاکی ابراز عقیده می کرد برای همگی بی کم و کاست حجت بود و همه می دانستند که شهید نیاکی بدون مطالعه حرفی را نمی زند. اعتقاد قلبی ایشان به ائمه اطهار و جدش سید ولی بسیار بود .کمتر کسی در وهلة اول به ایمان و اعتقاد ایشان پی می برد ولی کسانی که مدت طولانی با ایشان بودند سخت تحت تأثیر ایمان و اعتقاد بالای ایشان بودند. شاید من که فرزند ایشان هستم مدتی گذشت تا فهمیدم ایشان همواره نیمه های شب نماز شب را به جا می آورند و به قول شهید صیاد شیرازی ، شهید نیاکی در برخورد اول زیاد به نظر نمی رسید که اینگونه سفت و سخت معتقد باشد ولی وقتی مدتی با ایشان کارمی کردیم متوجه ایمان بالا و اعتقاد راسخ ایشان می شدیم که گاهاٌ همگی ما در مقابل این ایمان ایشان کم می آوردیم . امیر بزرگوار ارتش امیر حسنی سعدی می گفتند : بنده شهادت می دهم که در گرمای بالای 50 درجه خوزستان و با اینکه حضرت امام رزمندگان را از گرفتن روزه معاف کرده بودند ولی ایشان را هیچ کس در ماه مبارک رمضان بدون زبان روزه ندیده بود.
از پدرم خاطرات فراوانی دارم ولی هیچ گاه فراموش نمی کنم زمانی که در یک از عملیات جنگی رزمندگان اسلام نتوانسته بودند آنگونه که شاید و باید پیشروی کنند و دشمن تلفاتی به آنها وارد کرده بود. پدرم مانند ابر بهار می گریست و وقتی گوشه ای از جنایات صدامیان را برمی شمرد که چگونه ناجوانمردانه عده ای از رزمندگان اسلام را قتل عام کرده بودند از خود بی خود شده بود و چنان هق هق گریه می کرد که تمامی جمع خانواده گریه می کردیم.
یاد دارم زمانی که هواپیمای فرماندهان نظامی ( شهیدان فلاحی ، فکوری ،جهان آرا،کلاهدوز وجمعی دیگر) سقوط کرده بود، ایشان با منزل از جبهه تماس گرفتند و گفتند که قسمت من نبود که شهید شوم چرا که قرار بود بنده هم به اتفاق ایشان به تهران بیایم ولی در روی پلکان هواپیما قرار بر این شد که به اتفاق مرحوم سرلشکر خلیل نژاد پس از 24 ساعت به تهران بیاییم و در جلسه شورای عالی جنگ شرکت کنیم . بسیار ابراز تأسف می کردند که چرا نشد که با همرزمانش شهید شوند. یادم می آید که ایشان از رابطه بسیار خوب و دوستانه خود با شهید چمران و اخوی گرامی ایشان تعریف می کرد و اینکه چطور شهید چمران از جسارت و شجاعت ایشان بسیار تعریف و تمجید می کردند. زمانی که پدرم می رفتند توصیه های فراوانی به ما می کردند که در وهله اول حفظ احترام و حرمت مادرم بود و از مادرم تشکر می کردند که در غیاب ایشان خانواده را اداره می کنند و بسیار توصیه در خواندن درس و واجبات دینی داشتند البته هیچ گاه ما را مجبور به کار نمی کردند بلکه فقط تشویق و توصیه می کردند و چنان رفتار می کردند که ناخودآگاه دنباله رو ایشان بودیم .در ماههای مبارک رمضان ماها را با اینکه خواهر کوچکم به سن تکلیف نرسیده بود بیدار می کردند و با محبت و نوازش ما را سر سفره سحر می نشاندند و تشویق به گرفتن روزه و خواندن نماز می کردند ولی هیچ گاه جبر و تحکم و دستوری در کار نبود بلکه تماماٌ با اختیار کامل این کارها را می کردیم و از ته دل ایمان پیدا می کردیم هر زمانی که می خواستند به جبهه بازگردند به مادرم می گفتند که این ممکن است آخرین دیدار ما باشد و از ایشان قول می گرفتند که مادرم در تربیت فرزندان همت کافی داشته باشند.
در رابطه با خواندن نماز و واجبات نیز همیشه مسئله تشویق مطرح بود هیچگاه تهدید و تحکم در کار نبود و کلاٌ معتقد بودند چنانچه با زور کاری را بخواهیم ،عمری نخواهد داشت و همیشه از پاداش خداوند و دوستی خداوند با بندگان مومن خودش صحبت می کرد و اینکه تشویقی را انجام می دهند.
از خصوصیات اصلی پدرم این بود که هیچ گاه مانند تافته جدا بافته نمی دانست و گاهاٌ اتفاق می افتاد که شبها در سنگر سربازان می خوابید و از جمله خصوصیت بارز ایشان حضور مستقیم در خط مقدم جبهه بود و فراموش نمی کنم یکی از معاونین ایشان تعریف می کرد که به اتفاق شهید نیاکی قبل از عملیات طریق القدس به خط مقدم رفتیم تا جائی پیش رفتیم که ... از دیده بانهای ارتش که اولین خط جبهه حساب می آیند هم نزدیک تر رفتیم که حتی یکی از افسران جزء به فرمانده لشکر شهید نیاکی گفتند که قربان اگر خدای نکرده جنابعالی اسیر شوید اصلاٌ صورت خوشی برای ارتش نخواهد داشت که ایشان گفته بودند مطمئن باشید ما زنده به دست دشمن نخواهیم افتاد و تا آخرین تیر خواهیم جنگید. این معاون لشکر تعریف می کرد که باقی با چشمان غیر مسلح نیز خود رها و حتی افراد دشمن را می دیدیم. ایشان تعریف می کنند که در حال بررسی منطقه بودیم که ناگهان متوجه دشیم که توسط دشمن بعثی شناسایی شده ایم و باران تیر مستقیم به سمت ما آغاز شد و پس از چند لحظه گلوله های خمپاره بود که به سمت گروه چند نفری ما که از پنج - شش نفر تجاوز نمی کرد آغاز شد. در یک لحظه متوجه شدیم که دشمن متجاوز با یک دستگاه نفربر به سمت ما می آید و در آن احساس کردیم که ممکن است اسیر شویم. در این لحظه شهید نیاکی به همگی ما فرمان دادند که با تمام قوا به سمت عقب برگردیم در حین دویدن بودیم که احساس کردیم شکم ام داغ شد و دیگر چیزی به خاطر نیاوردم ولی بعدها برایم تعریف کردند که ترکش خمپاره به من اصابت کرده بود و قبل از آن نیز بیسیم چی زخمی شده بود و شهید نیاکی شخصاٌ خودشان بی سیم را به دوش می کشیدند و دو نفر دیگر هم سرباز بیسیم چی زخمی با خود حمل می کردند . پس از زخمی شدن بنده نیز شهید نیاکی بنده را شخصاٌ به دوش کشیده و مسیری حدود 200 - 300 متر را به صورت دویدن مرا حمل کرده است که به لطف خدا و هوشیاری دیده بان لشکر که دستور آتش به نیروهای خودی داده بود ما ار مهلکه فرار کردیم و من جانم را مدیون فرمانده لشکر می دانم که با رشادت کامل و با آن سن بالا مرا به دوش کشیدند.

به طور کلی پدرم سر نترسی داشت و بارها می گفت ما یک عمر حقوق گرفتیم و از بیت المال برای ما خرج شده تا چنین روزی به کار آئیم و حتی حجت السلام اکبر ناطق نوری برای بنده تعریف می کردند که در سال 59 که برای بازدید از مناطق شرقی کشور به زاهدان رفته بودم با سرهنگ نیاکی آشنا شدم که ایشان آن زمان فرمانده لشکر زاهدان بود و ایشان در آن زمان که شاید چند هفته ای از جنگ می گذشت به بنده گفتند که به بنده نامه ای را نشان داده بودند که در آن به فرماندهی کل قوا نامه نوشته بودند و خواسته بودند که حتی به عنوان یک رزمنده ساده به جبهه اعزام شوند و بنده سخت تحت تأثیر قرار گرفتم که چگونه یک عده به هزار بهانه از جنگ فرار می کنند ولی یک فرمانده بزرگ خودش داوطلبانه می خواهد به جبهه اعزام شود.

سردار علائی ، ازفرماندهان عالی رتبه سپاه:
زمانی که وارد جنوب شدم با فرماندهان ارتش کم کم آشنا شدم.یکی از این عزیزان جناب سرهنگ نیاکی فرمانده لشکر 92 زرهی بودند در آن زمان ارتش و سپاه دو سازمان جدا ولی در عین حال با یکدیگر همکاری می کردند، به خصوص از زمانی که شهید صیاد فرمانده نیروی زمینی ارتش شدند امکان این همکاری بیشتر شد. با آنکه من به واسطه مسئولیتم با لشکر 92 زرهی مستقیماٌ کار نمی کردم ولی یکی از افرادی که در تیم شهید صیاد بودند و بسیار جلب توجه می کردند شهید نیاکی بودند که از مشخصات بارز ایشان نظم و انضباط و اقدام به سر موقع ایشان بود . در قرارهایشان با دیگران بسیار دقیق و منظم بودند و محال بود احدی از ایشان بدقولی ببیند که به یاد دارم امیرشهید صیاد شیرازی جانشین ستاد کل از همان زمان از این قضیه مثبت شهید نیاکی به نیکی یاد می کردند. دیگر خصوصیت بارز ایشان علاقه و همکاری بایگانهای سپاه بود و رفتار شخصی ایشان یک رفتار جذاب و خوشایندی را برای فرماندهان سپاه ایجاد کرده بود به طوری که همه فرماندهان سپاه از همکاری در زمان فرماندهی ایشان لذت و احساس رضایت می کردند. نکته بعد اینکه در زمانی که جنگ واقع شد اوائل انقلاب بود و خیلی ها تلاش می کردند تا ارتش به صورت جدی وارد جنگ نشود. فرماندهانی از ارتش که انقلاب را خوب درک کرده بودند نقش بسیار مهمی در کار آمدی ارتش داشتند در آن زمان افرادی مانند شهید نیاکی بودند که موجب تحرک جدی ارتش در دفاع کشور بودند و یکی از عوامل حفظ انسجام ارتش و از بین رفتن سازمانها و یگانهای آن اینگونه افراد بودند. در واقع اینگونه افراد مانند شهید نیاکی هم توانسته بودند ظرفیت های ارتش را در دفاع به کار بگیرند و هم به دلیل اینکه شناخت کامل از سازمان سپاه پیدا کرده بودند تعامل بسیار قوی با سپاه و فرماندهان آن جهت گسترش توانمند های طرفین (سپاه ارتش ) را بسیار ضروری می دیدند و احساس می کرد که توان تسلیحاتی ارتش و ساختار نظامی آن + قوه ابتکار و طراحی سپاه و امکان به کارگیری تاکتیکهای انعطاف پذیر از سوی سپاه می تواند قدرت جدیدی در صحنه دفاع از کشور به وجود بیاورد که این قدرت توانست تحریم تسلیماتی ایران را پشت سر گذارد ودر مقابل دشمن تا دندان سطح ایستاد.
آشنایی ایشان با منطقه خوزستان و تسلط بر سرزمینهای هموار خوزستان که به اشغال دشمن درآمده بود و انتقال این اطلاعات به فرماندهی از جمله خدمات دیگر شهید نیاکی بود. با توجه به اینکه رسته ایشان زرهی بود با محدودیت های به کارگیری زرهی از مقابل دشمن و نیز توانایی به کارگیری زرهی در دشت آشنایی داشتند.
کارنامه لشکر 92 در زمان فرماندهی شهید نیاکی کارنامه درخشانی است. ایشان لشکر را به خوبی هدایت کردند و همه استعدادهای آن را علیه دشمن به کار گرفتند. ایشان فرد بسیار محترم برای نظام و خصوصاٌ شهید شهید صیاد بودند و شهید صیاد بسیار به ایشان اعتماد داشتند.
من از فرماندهان سپاه از شهید نیاکی چیزی جز خوبی وشجاعت به یاد ندارم - خداوند روح ایشان را شاد کند.

@Hasan ali ebrahimi said@@Hasan ali ebrahimi said@
@Hasan ali ebrahimi said@@Hasan ali ebrahimi said@

@Hasan ali ebrahimi said@
@Hasan ali ebrahimi said@
@Hasan ali ebrahimi said@

حجت السلام والمسلمین ناطق نوری رئیس سابق مجلس شورای اسلامی:
در اواخر سال 1359 بود که برای بازدید از مرزهای شرقی کشور به زاهدان رفته بودم که در آنجا با فرمانده دلیر و مصمم لشکر 88 زرهی زاهدان ،جناب سرهنگ نیاکی آشنا شدم. از همان آغاز آشنائی متوجه شدم که فردی بسیار دلیر معتقد، روحانیت شناس و دارای دانش بالای نظامی است . به بنده سندی را نشان داد که بیانگر اعتقاد و شجاعت ایشان بود. ایشان نامه ای را نشان داد که خطاب به بنی صدر که در آن زمان فرماندهی کل قوا بودو در آن نامه ایشان تقاضا کرده بود حتی به عنوان یک سرباز ساده به جبهه های اعزام شود که این درست در زمانی بود که خیلی ها از ترس جنگ اعزام به جبهه هزاران بهانه و دلیل می آوردند که از جنگ فرار کنند و این موضوع سخت مرا تحت تأثیر قرار داد و ایشان را تحسین کردم.
بار دیگر در زمان وزارت کشور اینجانب بود که سال 1361 که برای بازدید از جبهه های جنگ به جنوب رفته بودم و مجدداٌ به ستاد شهید نیاکی که فرماندهی لشکر 92 زرهی را به عهده داشت رفته و ایشان کنار نقشه جنگ و منطقه عملیاتی مشغول توضیح بودند که به ناگاه دیدم ایشان بی اختیار زیر گریه زدند و از ته دل شروع به گریستن کردند. بسیار تعجب کردم و چون از قبل از خصوصیات شخصی ایشان که فردی جدی - قانون مند و با دیسیپلین بالای نظامی بود، آشنا بودم. بسیار شگفت زده شدم و علت گریه ایشان را پرسیدم؟ ایشان گفتند : که الآن که عملیات به اتمام رسید و ما به پیروزی رسیده ایم ما یعنی ارتش و برادران سپاه خود را پیروز می دانیم ولی در واقع پیروز واقعی و کسانی که باعث این پیروزی شدند برادران جهادگر هستند که بدون هیچ واهمه ای برای ما خاکریز و سنگر درست کردند و تعریف کردند که من خود قبل از عملیات شاهد اصابت گلوله توپ مستقیم به یکی از لودرهای برادران جهادگر بودم که این جهادگر عزیز را دود کرد و تمام وجود مرا سوزاند . گریه من ناشی از مظلومیت اینگونه جهادگران است در آغاز بود که جمع حاضر و بنده هم سخت تحت تأثیر قرار گرفته و حتی من در دیدارهایم یا جهادگران همیشه این خاطره را تعریف می کنم.

سرهنگ زرهی ناصر مصلحی از فرماندهان لشکر 92 زرهی خوزستان :
با اینکه چندین سال از جنگ تحمیلی جهان استکبار بر علیه ایران می گذرد ولی یاد آوری تلاشها صادقانه ، شجاعانه و وطن پرستانه مردانی بزرگ همچون امیر منفرد نیاکی را نمی توان به فراموشی سپرد. او مردی از خطه قهرمان پرور شمال همیشه سبز با داشتن تحصیلات عالیه نظامی و تجاربی پرازش از خدمت در رده های مختلف فرماندهی بودند. در هنگام جنگ فرماندهی لشکر 92 زرهی خوزستان گردید. خدا می داند که یاد آوری آن همه محاسن خدا دادی در ایشان با آن سن زیاد ، شور و اشتیاق جنگیدن و میل به خدمت در ارتش جمهوری اسلامی ایران چه زیبا است. ایشان در منطقه عملیات خوزستان شاید مسن ترین و با تجربه ترین فرماندهان بودند که به همین دلیل از ایشان به عنوان پدر بزرگ یاد می شد و در بی سیم از ایشان به پدر بزرگ و پاسخ ایشان این بود از پدر بزرگ به گوشم در آن زمان بنده با درجه سرهنگ دومی به عنوان رئیس رکن سوم لشکر 92 زرهی خوزستان و مسئول عملیات قرارگاه و جانشین قرارگاه فتح بودم و توانستم از حضور ایشان کوله باری از تجارب را کسب کنم.
گرچه بنده در بیش از 32 عملیات مختلف در کنار ایشان بودم ولی سر سخت ترین و پرحادثه ترین جنگهائی که ایشان فرماندهی آن را به عهده داشتند جنگ در تنگه چزابه بود .جنگی بزرگ، طاقت فرسا ، طولانی و تن به تن. تجسم دلاوری های فرماندهی قاطع و مهربان ایشان در آن شرایط سخت دل رشیدترین فرماندهان را به لرزه درمی آورد و چشمانشا ش را اشک شوق و تحسین فرا می گیرد .
آسایش فردی و استفاده از امکانات زمانی که برای یک فرمانده لشکر فراهم می شد ،برای ایشان مفهومی نداشت. همیشه من با علامت سؤال به ایشان نگاه می کردم ، ایشان می گفتند من باید در شرایط یک سرباز در خط بخوابم ، غذا بخورم .... به خدا هم که باور کردنی نیست. روزی یک ابلاغ شد درست ساعت 3 بعد از ظهر تیرماه بود گرمای طاقت فرسا همه جا را فرا گرفته بود و اگر به طبیعت نگاه می کردی امواج متحرک حرارت را می دیدی. نامه را برداشتم و سریعاٌ به سمت کانکس فرماندهی که دارای تمامی امکانات رفاهی بود از جمله کولر گاز ، یخچال ... با شتاب می رفتم و در این فکر بودم که تا فرماندهی دستور صادر کنند من هم چند دقیقه ای از هوای خنک داخل کانکس استفاده می کنم . در زدم کسی جواب نداد فکر کردم ایشان در خواب هستند ولی نامه بسیار مهم بود. پس دوباره در زدم ناگهان صدائی را شنیدم که با کمال هوشیاری و صلابت گفت: سرکار سرهنگ مصلحی کار مهمی است
به دنبال صدا گشتم متوجه شدم که فرمانده لشکر زیراندازی روی شنهای داغ انداخته اند و در سایه کانکس در هوای طاقت فرسا نشسته اند. البته با همان عینک همیشگی که قاب سیاه رنگ ولی رنگ و رو رفته که دستة آن نیز در عملیات قبل شکسته شده بود به چشم داشتند. گفتم :شما چرا اینجا نشسته اید و چرا داخل استراحت نمی کنید؟ گفتند: من مشغول نوشتن وقایع امروز هستم .من هرگز به داخل این کانکس برای استراحت نرفته و نخواهم رفت. باید مانند سرباز در خط که فرزند من است زندگی کنم .تصور کنید یک فرمانده لشکر که مسن ترین افسر در منطقه عملیات خوزستان بود درست به مانند یک سرباز در خط مقدم بجنگد. ای مرد بزرگ به روان پاکت که دور از هر گونه ریا و نیرنگ بود درود می فرستم و بلندای نامت را همیشه آرزو دارم.
چون مرسوم بود بعد از هر عملیات موفقیت آمیز از خبرنگاران خارجی جهت تهیه گزارش دعوت می کردند بنده هم مترجم این خبرنگاران می شدم. لذا به هنگام بازدید خبرنگاران که بیش از 8 کشور جهان آمده بودند تا از منطقه آزاده شده خرمشهر دیدن کنند. از فرمانده لشکر امیر شهید نیاکی سؤال کردند که نظر شما در رابطه با جنگ و ادامه آن چیست؟ و آیا از این جنگ طولانی خسته نشده اید. فرمانده لشکر امیر نیاکی که لباس کامل عملیاتی و سلاح سازمانی اشان را داشتند و از ظاهرشان معلوم بود که در این جنگ چند روز سخت شرکت داشته اند و حتی هنوز فرصت تعویض لباس را نیز نداشته اند ، مانند همیشه بسیار پر انرژی و هوشیار به نظر می رسیدند. بهر حال ایشان به بنده گفتند که با آنها بگویید ما از جنگ و خونریزی بیزاریم ولی چون این جنگ خانمان سوز از سوی کشور متجاوز عراق و صدام حسین و دیگر کشورهای پشتیبانی کننده او بر ما تحمیل شده است این جنگ برای ما شیرین و عزیز است و تا بیرون راندن دشمن متجاوز گرچه سالها طول بکشد مردانه خواهیم جنگید. این پاسخ چنان در خبرنگاران تأثیر داشت که همه با تکان دادن سر در حقیقت فرمایشات ایشان را تأکید کردند.

آثار باقی مانده از شهید
گفت و گوی اختصاصی خبرگزاری جمهوری اسلامی ایران با امیر سرلشگر ستاد شهید «مسعود منفرد نیاکی » است که گوشه هایی از آن در صفحه 3 روزنامه اطلاعات روز شنبه مورخه 11 /2 /61 شماره 16709 منتشر شده است .
اهواز ـ سرکار سرهنگ مسعود منفرد نیاکی یکی از فرماندهان منطقه عملیاتی فتح در یک گفت و گو با خبرنگار خبرگزاری جمهوری اسلامی جزئیات مربوط به مرحله اول عملیات موفقیت آمیز منطقه عملیاتی فتح را تشریح کرد و گفت : عملیات مرحله اول ما که در دقیقه سی بامداد دیروز با رمز «بسم اللّه القاسم الجبارین ،یا علی ابن ابیطالب » آغاز شد ،منجر به آزادسازی جاده اهواز ـ خرمشهر و قطع راه تدارکاتی دو جبهه دشمن درخرمشهر و نورد گردید .وی افزود :در این عملیات نیروهای اسلام به کلیه هدف های تعیین شده خود در اولین مرحله عملیات دست یافتند .
سرهنگ نیاکی افزود : در عملیات که دیروز به طور گسترده برعلیه مواضع دشمن صورت گرفت به سبب وجود رودخانه کاروان آن هم با عرض زیاد یکی از مشکل ترین عملیات نظامی بود که خوشبختانه صد در صد توام با موفقیت بوده است . وی در زمینه میزا ن و پیشروی نیروهای شرکت کننده در منطقه عملیاتی فتح گفت :نیروهای ما تنها در محدوده منطقه عملیاتی فتح به عمق 25 و بطول 30 کیلومتر یعنی از کیلومتر 70 تا کیلومتر 95 جاده اهواز ـ خرمشهر پیشروی کردند . وی یادآور شد کل مساحت زمینی که از تصرف د شمن خارج شده تنها در محدوده این قرارگاه تاکتیکی حداقل 750 کیلومتر مربع بوده . فرمانده عملیات منطقه فتح افزود : نیروهای اسلام بطور کلی در عملیات دیروز از اصل غافلگیری بهره گیری کرده و با این عملیات برتری بی چون و چرای نظامی خود را بر دشمن ثابت کردند . وی در این جا ضمن تجلیل از کلیه ی رزمندگان اسلام و همکاران فوق العاده مؤثر جهاد سازندگی ،نیروی هوایی و هوانیروز ،از شرکت فعالانه روحانیت مبارز در جبهه های جنگ یاد کرد و گفت : نمونه تعهد روحانیت مبارز هدایت های معنوی آنان در جبهه ها حضور آیت اللّه مشکینی در خطوط مقدم عملیات پریشب بود که در بعد روانی اثر مطلوبی در روحیه رزمندگان ما باقی گذاشت .
سرهنگ منفرد نیاکی در ادامه گفت و گوی خود با خبرنگاران خبرگزاری جمهوری اسلامی به تشریح معنوی حاصل از این جنگ پرداخت و یادآور شد : آن چه که ما به عینه در طول این جنگ دیدیم حضور و فرماندهی حضرت بقیه اللّه الاعظم؛امام زمان (عج) است که در تمام زمینه های جنگ ما را یاری می فرماید . فرمانده عملیاتی فتح در این گفت و گوی به ترسیم دورنمای جنگ تحمیلی پرداخت و گفت :ما قهراً برنده جنگ خواهطم بود ،زیرا به جنگ ناخواسته کشیده شده ایم و ما در واقع از حقانیت مکتب ،شرف و تمامیت ارضی میهن اسلامی خود دفاع می کنیم و متا در طول این جنگ تحمیلی جوانانی را از دست دادیم که از خون پاکشان وجب به وجب این دشت های وسیع خوزستان را تطهیر کردند. سرهنگ نیاکی در پایان گفت : مادران این کشور جوانی را تربیت و به جبهه ها می فرستند که ما باید الفبای ایثار و ایستادگی را از آن ها بیاموزیم .

شهید سرتیپ منفرد نیاکی، در تاریخ 8/8/1360 همان طور که خود در نامه اش خطاب به شاعره معروف سپیده ی کاشانی اشاره دارد، تحت تأثیر خواندن شعر زیبای ایشان در روزنامه اطلاعات که در تاریخ پنج شنبه 31/7/1360 چاپ شده است قرار گرقته و در نامه ای که به نمایندگی از طرف رزمندگان اسلام در خط اول جبهه ی الله اکبر ارسال شده، ضمن بر شمردن تأثیر اشعار حماسی از دل برآمده بر اذهان رزمندگان اسلام، سپیده ی کاشانی و در حقیقت شاعران آن روز ایران را به ادای تکلیف در زمینه‌ی سرودن اشعار حماسی در جهت تقویت روحیه ی رزمندگان اسلام فرا می خواند.
با هم این نامه را پس از 22 سال بار دیگر مرر می کنیم و یاد آن شهید عزیز و سایر قهرمانان دین و میهن را گرامی می داریم:
هم وطن عزیز، سپیده کاشانی:
ما شعر زیبای تو را در رثای فرزند برومند امام از یادواره ی روزنامه اطلاعات (پنج شنبه 31/7/60) خوانده ایم.
• در زیر سنگرها و چادرهای استتار شده برای حفاظت و دیده نشدن توسط دشمن بعثی عراق، ما شعر زیبای تو را با مفهوم عمیق آن، به زیبایی شط روان کرخه که در حدّ شمالی آن مستقریم، خوانده ایم.
• ما شعر زیبای تو را در اعماق شن های روان تپه های رملی(1) (میشداغ) و (قهیل)(2) خوانده‌ایم.
• ما شعر زیبای تو را در این جا، در داخل سنگرهای مان همراه با غرش توپ ها و ضمیر گلوله و انفجار و ترکش خمپاره ها خوانده ایم.

• ما روزهای داغ تیر و مرداد و شهریور را با گرمای بالای 50 درجه گذرانده ایم، آن روزها اگر کسی ما را می دید فکر می کرد این جا آبله شیوع پیدا کرده است و یا همگان دچار بیماری سالک شده ایم. ما می دانستیم که آن ها اشتباه می کنند، چون این آثار سوختگی دانه های شن سرخ شده در کوره آتشین آفتاب است که وزش طوفان های سهمگین، آن را به صورت رزمندگان پاشیده و این چنین آبله گون شده اند.
• این جا همه به نوبت ایستاده ایم، تا چه موقع بانگ رحیل بر آید.
• این جا ما بر مرگ سرخ هم سنگرهای مان مرثیه نمی خوانیم.
• این جا ما شاهد به خاک و خون غلتیدن سرو قد جوانانی هستیم که در گمنامی و غربت، در بیابان های شن زار بکر (شحیطّیه) (3) و (قهیل) مردانه جان باختند و کسی فریاد های شان را نشنید.
• این جا ما برای هم‌رزم به خون غلتیده ی مان اشکی نمی ریزیم، چون در کاسه ی چشمان ما اشک و رطوبتی نمانده است.
• پس چه کسی باید در رثای این گمنامان وطن که در غروب غربت، خون پاکشان زمین های بکر میهن ما را تطهیر نموده، سرودی نو سر دهد؟
• آن ها (رزمندگان)شما را نمی شناسند.
• آن ها حتی دوست ندارند بدانند شما چگونه اید، اما احساس ظریف شما را در قالب نیم بیت شعر:
(خطی است سرخ تا ابدیت در سنگر وطن)
را بر دیوار خانه ی عمر خود، یعنی سنگرهایشان در دل زمین، در شیار زمین های لمیزرع و شن زارهای الله اکبر، با ماژیک نوک پهن سرخ رنگ، پشت پاکت خشن سیمانی با خط نازیبا نوشته اند:
(خطی است سرخ تا ابدیت در سنگر وطن «سپیده کاشانی»)
• آیا باز هم بیگانه هستیم ما…؟ با آن چه که ما را برای احساس ظریف تحسین برانگیزت به پایداری در راه وطن فرا می خواند؟
• همه ی وجودمان گوش است و چشم، تا حضورت را با دست نوشته ای به ارمغان سنگرها ببریم تا نقل محفل عاشقان وطن پر شکوه مان باشد.
سخاوت مندی طبع روان شما را ستایش می نمایم.
از طرف رزمندگان خط اول جبهه الله اکبر (4) ـ قهیل ـ بستان
سرهنگ زرهی ستاد ـ مسعود منفرد نیاکی ـ فرمانده ی لشکر 92 زرهی خوزستان ـ 8/8/1360
1. رمل ـ شن نرم و روانی که با باد جابجا می شود.
2. قهیل ـ بر وزن سهیل، تپه های رملی بین شحیطیه و کوه میشداغ، در شرق بستان
3. شحیطیه:‌ بر وزن محیطیه: اسم تپه های شق شمال شرقی بستان و میشداغ، رشته ارتفاعات شنی که بلند ترین نقطه ی آن 240 متر ارتفاع دارد و در شمال شهر مرزی بستان واقع است.
4. الله اکبر نام تپه ی منفردی است در غرب اهواز و شمال سوسنگرد و شرق شهر مرزی بستان.

آثار منتشر شده درباره ی شهید
با نوک پوتین در میان خاک ها شیاری کشید .پولش را در آورد و به عکس مژگان خیره شد .نگاهی به اطراف کرد محوطه پر بود از آدم هایی که شاید حالا غریبه بودند .به طرف سنگر رفت .یک بار به تلگراف نگاه کرد .می خواست گریه کند . ولی ترجیح داد حرف بزند .عکس را در آورد آن را درست روبروی خودش روی بی سیم(P. R .C)گذاشت ،سلام مژگان جان ،سلام بابایی .بالاخره پریدنی شدی بابا ،هان ؟ بغض نه تنها گلویش که همه وجودش را در برگرفت ولی چون هیچ وقت پیش مژگان گریه نکرده بود .این بار هم سعی کرد لبخندی بزند .مردمک چشم های دخترش با او حرف می زد .با انگشتانش عکس را لمس کرد .آن را از روی بی سیم قاپید و به لب هایش نزدیک کرد .شانه هایش به وضوح می لرزید می خواست بلند شود اما زانویش توان نداشت ،خودش را جمع کرد .مژگان داشت به او نگاه می کرد. این دختر باهوش و دوست داشتنی حتی حالا هم خوب پدر را می فهمید .آره بابا ببخشید که نمی توانم باهات خداحافظی کنم .می دونم منتظری ،می دونم روحت پرپر می زنه برای اینکه برای آخرین بار پدرت رو ببینی .اما چه کنم که جنگِ .
می دونم که می فهمی خوب هم می فهمی .صورت خندان دختر درون عکس آرام و متین به حرف های پدر گوش می داد .
می دونی بابا این ها اشک که نیست بابا ،تو چشمم خاک رفته گریه و خنده مرد در هم آمیخت .در حالی که صدایش می لرزید گفت : یادت می آد بابا وقتی برای معالجه سرطان استخوان می رفتی خیلی دلم می خواست باهات باشم تا تو غربت با هم خلوت کنیم تو حرف بزنی من بشنوم و من حرف بزنم و تو بشنوی .بدون اینکه هیچ کس مزاحممون بشه .ولی جنگ بود می فهمی که حالا هم جنگ ِ .اگر حسودی نکنی می گم اینجا هم من بچه های زیادی دارم که به من احتیاج دارند.خیلی بیشتر از حالای تو . کاغذ تلگراف توی دست مرد مچاله شده بود .دوباره آنرا باز کرد و از اول تا آخر خواند .نمی توانست باور کند که مژگانش رفته باشد .آن همه سرزندگی و نشاط و مهربانی و صفا فقط به خاطر یک سرطان ؟ ! حالا مرده بود .ذهن مرد گرفتار کلمه مرده بود .چند بار آهسته تکرار کرد مرده، مردن .این کلمه همیشه برای او تداعی کننده یک حرکت رو به جلو بود .راهی که از آغاز تا پایان ادامه می یافت .کی به دنیا آمده بود زیاد مهم به نظر نمی رسید .اگر چه تولد چیز مقدس ولی غریبی بود او خمیشه به مفید بودن و عمر مفید فکر می کرد .امروز و اینجا و جنگ و عملیات بیت المقدس و او که یک فرمانده بود .شاید حدود سال 1331 بود که وارد ارتش شد .دوره مقدماتی و عالی زرهی را گذرانده و دوره فرماندهی و ستاد و دوره پدافند ملی و اعزام به خارج برای گذراندن دوره های عالی تر .از فرماندهی دسته شروع کرد و درست روز آغاز جنگ 1 /7 /59 به سمت فرماندهی لشکر 88 رزهی زاهدان منصوب شد . خاطره 20 /1 /60 که انتصاب به فرماندهی لشکر 92 بود و می گفتند به واسطه لیاقت و شجاعت می بایست جانشین صیاد شیرازی باشد .جملات حکم ریاست جمهوری ( آیت اللّه خامنه ای ) در حالی که یک سال از بازنشستگی اش گذشته بود در ذهنش تکرار شد .
« . . . خدمات صادقانه و مستمر سرهنگ نیاکی در نظر و مورد توجه قرار گیرد و با موافقت ایشان و ستاد مشترک ارتش جمهوری اسلامی ایران ،به عنوان جانشین اداره سوم منتقل کردند . » خاطره عملیات های دیگری ( والفجر و غیره ) را در ذهنش مرور کرد . به زندگی اش فکر کرد .دو پسر دو دختر و حالا فقط یک دختر و همسری مهربان و همراه و فهیم ،از زندگی اش راضی بود کارت شناسایی اش را در آورد .برای زمان بعد از رفتنش هم فکر کرده بود .به دست نوشته های پشت کارت نگاه کرد . «چنانچه به هر دلیل در زمان انجام خدمت جانم را از دست دادم هر جایی که برای ارتش و دولت کمترین هزینه و زحمت را داشته باشد مرا دفن کنید .» جمله مرا دفن کنید او را به خود آورد .هنوز صورتک شاد درون عکس به حرفهای او گوش می داد .مرد سعی کرد اشک های خشک شده وشه چشم هایش را پاک کند .به عکس لبخند زد و آن را به لب هایش نزدیک کرد .
خیلی زود بابا ،خیلی زودتر از آن چیزی که فکر کنی می آم پیشت تا اونجا با هم بدون حضور کسی حرف بزنیم و درد دل کنیم تو بگی من بشنوم و من بگم تو بشنوی . بابا بچه هام منتظرتند باید بروم .
وقتی بلند شد می دانست راهی را که شروع کرده آغاز یک پایان جدید است .جاده ای که همه تمجید ها و حکم ها و اراده ی خود او را می ساخت و به پیش می برد . تا کی و کجا این جاده به آسمان منتهی شود .( شاید 6/5/1364 )و شاید روزی دیگر .
« این سربازانی که هم اکنون در مصاف با دشمن بعثی هستند همگی فرزندان من اند و من وظیفه دارم که کنار آنها باشم ،همراه آنها بجنگم ،دشمن را ناکام کنم و پیروزی را برای اسلام و مردم فداکار خود ارمغان بیاورم .»
این جملات که با یک دنیا خلوص ادا شده ،کلماتی است که شهید سرافراز ارتش اسلام امیر سرلشگر مسعود منفرد نیاکی به هنگام درگذشت فرزندش که با آغاز عملیات بیت المقدس ( آزاردی خرمشهر ) مصادف شده بود و در پاسخ به همسر خود بیان نموده است .آن شهید بزرگوار با احساس مسولیت نسبت به وظیفه خطیر خویش و به رغم اندوه سنگین خود و غم جانکاه مرگ دختر جوان و عزیزش و در برابر اصرار خانواده از او برای ترک منطقه و حضور در مراسم تشییع و تدفین می افزاید : «آن فرزندم کسانی را دارد که در کنارش باشند ولی من نمی توانم در این بحبوحه جنگ ،فرزندان سرباز خود را تنها بگذارم .»
شهید نیاکی بعد از گذشت یک ماه از در گذشت فرزندش و بدون اینکه موفق به آخرین دیدار با او باشد به منزل باز می گردد و خدمت به وطن را به وداع با دخترش ترجیح می دهد .

امیر سرافراز ارتش اسلام سرلشکر نیاکی در سال 1308 در شهرستان آمل چشم به جهان گشود .او در سال 1331 و پس از اخذ دیپلم طبیعی با علاقه به خدمت در لباس سربازی در دانشکده افسری استخدام و پس از دوره 3 ساله دانشکده به درجه ستوان دومی نائل و با انتخاب رسته زرهی به خدمت مشغول گردید .او در طول خدمت با نظمی مثال زدنی ،جدیت و صداقت در سمت های مختلف فرماندهی در یگانهای رزمی به انجام وظیفه پرداخت و مدارج تحصیلی را از دوره مقدماتی و عالی زرهی تا دوره فرماندهی و ستاد و دانشکده پدافند ملی با موفقیت پشت سر گذاشت .
شهید نیاکی در سال 1355 به درجه سرهنگی نائل شد .
وی در انقلاب شکوهمند اسلامی همچون بدنه مؤمن و خدمتگزار ارتش به دریای بیکران ملت پیوست و پس از پیروزی انقلاب به شکرانه استقرار نظام اسلامی و خدمت در ارتش امام زمان (عج) خود را وقف دفاع از انقلاب نوپای اسلامی نمود . شهید نیاکی به پاس وفاداری و خدمان ارزشمند خود از تاریخ 1/7/1359 به سمت فرماندهی لشکر 88 زرهی زاهدان و از تاریخ 20/1/1360 به سمت فرماندهی لشکر 92 زرهی اهواز منصوب گردید و در این مسئولیتها و در همه میدانهای دفاع از میهن اسلامی و در برابر دشمنان به انجام وظیفه پرداخت .حضور مداوم او در خط مقدم جبهه و مسئولیت شناسی عمیق ،از ویژگیهای بارز شهید نیاکی بود .او با حضور پدرانه در کنار سایر افسران ،درجه داران و سربازان به آنها روحیه میداند ،آنان را به خدمت موثر و مومنانه تشویق می کرد ، جویای گرفتاری های کارکنان بود و تا سرحد امکان به رفع مشکلات کارکنان و سربازان اهتمام می ورزید .
کارنامه امیر سرلشکر نیاکی در دوران دفاع مقدس مشحون از افتخارات و قهرمانی هاست .
وی در مسئولیتهای فرماندهی در عملیات های بزرگ طریق القدس ،فتح المبین ،بیت المقدس ،والفجر مقدماتی ،والفجر یک و رمضان در یگانهای عملیاتی به خدمت پرداخته است .او در سمت فرماندهی لشکر 92 زرهی خوزستان و فرمانده قرارگاه فتح بارها به قلب دشمن تاخته و شکستهای سنگینی بر پیکر تا دندان مسلح ارتش دشمن وارد آورده است .
شهید نیاکی در مهر ماه 1360 بواسطه لیاقت و شجاعت وافر خود طی حکمی از سوی امیر سپهبد شهید صیاد شیرازی به جانشینی فرمانده نیروی زمینی ارتش در جنوب منصوب گردید و در طراحی و هدایت عملیاتهای بزرگ رزمی در جنوب نقش موثری ایفا نمود .
موفقیت و پیروزی نیروهای مسلح در نبرد با دشمن که با فتح خرمشهر به اوج رسید و در زمانی که مسئولین کشور با حساسیت نسبت به تحرکات استکبار در حوزه خلیج فارس ،احتمال شیطنت و ماجرا جویی نیروهای آمریکایی را در این منطقه حساس می دادند وی مأموریت یافت به عنوان جانشین زمینی قرارگاه تاکتیکی ارتش جمهوری اسلامی ایران به بندرعباس اعزام گردد .
شهید نیاکی در دی ماه سال 1363 و در حالی که زمانی چند از بازنشتگی وی می گذشت با دستور ریاست جمهوری وقت حضرت آیت اللّه خامنه ای به خدمت اعاده شد .ایشان در ذیل درخواست ارتش جمهوری اسلامی ایران مبنی بر پیشنهاد انتصاب سرهنگ نیاکی در سمت جدید مقرر فرمودند : «شایستگی و خدمات ممتد ایشان در جبهه های نبرد مورد توجه و تقدیر قرار گیرد .»بر این اساس ،شهید نیاکی به ستاد مشترک ارتش منتقل و با کوله باری از تجربیات گرانبها در سمت جانشینی اداره سوم (عملیات) آماده ایفای مسئولیت سنگین و جدید خود گردید .
سرلشکر شهید مسعود نیاکی در تاریخ 6 /5 /1364 به عنوان ناظر در رزمایش لشکر 58 تکاور ذوالفقار که در شرایط واقعی جنگی اجرا گردید ،شرکت نمود و تقدیر الهی برآن شد تا پس از سی و سه سال خدمت پرافتخار سربازی ،در میدان آموزش و تمرین نظامی به درجه رفیع شهادت نائل گردد .او در پاسخ به ندای ارجعی الی ربک به سوی معبود خویش پر گشود و اجر زحمات و نیت پاک و خالص خود را از خدای شهیدان دریافت کرد .

چهره تأثیر گذار مازندرانی در دفاع مقدس
مرداد ماه تجلی گر سالگرد عروج فرمانده ای دلاور و سر افراز از خطه لاله خیز مازندران است ،فرمانده ای که صداقت و دلاوری و ایمان او زبانزد خاص و عام می باشد .شاید امروز نسل جوان و حتی بزرگترها این دلاور مرد دفاع مقدس را به خوبی نشناسند و یا کمتر اسم او را شنیده باشند ،اما صفحات اتریخ و خاطرات همرزمانش گواه این است که او انسانی مقتدر ،پرتوان و کارشناسی تمام عیار نظامی با اعتقادی راسخ بود ،امیر دلاور ارتش اسلام سرلشکر مسعود منفرد نیکی به سال 1308 در شهرستان آمل متولد شد در سال 1331 موفق به اخذ دیپلم طبیعی گردید و در همان سال وارد دانشگاه افسری شد امیر نیاکی به عنوان یک افسر کار آزموده به سمت معاون تیپ سه لشکر 81 زرهی منصوب گردید و توانست با به کار بستن خلاقیت های فردی و گروهی و استفاده از هوش سرشار خویش و تیز هوشی که داشت با شایستگی تمام با جنگ تحمیلی به فرماندهی لشکر 88 زرهی زاهدان منصوب شده و دشته های خود را در در خدمت جنگ بطور مستقیم قرار دهد .
امیر افراز اسلام همیشه در کنار سربازان خود قرار داشت و به آنها روحیه می داد .در سالهای دفاع مقدس طراحی عملیاتهایی همچون : طریق القدس ،تنگ چزابه ،فتح المبین ،عملیات رمضان ،والفجر مقدماتی و والفجر یک و پیروزی های پیروزی های ارزشمندی در این عملیات ها نصیب لشکر اسلام گردید .او سهم بسزایی در به اسارت گرفتن صدها عراقی داشت و توانست با عملکردهای موفق روحیه رزمندگان اسلام را تقویت کند و این کار کردی دقیق و موفقیت آمیز باعث شد تا دولت عراق از طریق رادیو موضع انتقام جویانه علیه او بگیرد.این بزرگوار در حالی که به اقتدار ارتش بسیار حساس بودند با سپاه نیز هماهنگ بود و مسئولین سپاه به پاس این هماهنگی و همدلی ایشان را به عنوان سخنران به مراسم پایانی دوره های آموزشی سپاه در پادگان شهید ( غیور اصلی ) دعوت می نمودند،که محور سخنرانی ایشان عمدتاً انسجام و وحدت نیروها بود. ایشان معتقد بود که با حفظ انسجام وحدت نیروها باید علاوه بر آموزش نظامی و آموزش عقیدتی و آموزش های دینی برای تقویت ایمان و روحیه معنوی نیز تلاش کرد . امیر سرلشکر نیاکی علی رغم داشتن سن زیاد از ویژگیهای مثال زدنی برخوردار بودند او مرد حرکت و ورزش و تلاش بود و اعتقاد داشت که یک نظامی باید همیشه آماده رزم باشد.و برای حفظ این توان رزمی ورزش را ضروری می دانست .حضور مداوم در خط مقدم جبهه و مسئولیت شناسی عمیق از ویژگی های بارز شهید نیاکی بود آنقدر که در کارش تعهد داشت که حتی با شنیدن مرگ دختر جوان عزیزش حاضر نشد سربازانش را در برابر دشمن تنها بگذارد ودر پاسخ به اصرار های خانواده برای حضور در مراسم تشیع می گوید : این سربازانی که در مصاف با دشمن بعثی هستند همگی فرزندان من هستند و من وظیفه دارم که در کنار آنها باشم و همراه آنها بجنگم که دشمن را ناکام کنم و پیروزی را برای اسلام و مردم فداکار خود به ارمغان بیاورم ،آن فرزندم کسانی را دارد که در کنارش باشند ولی من نمی توانم در این بحبوحه جنگ فرزندان سرباز خود را تنها بگذارم .امیر نیاکی با آنکه در آن ایام سخت داغدار فرزند خویش بود خللی در کارش ایجاد نشود و کماکان در یگانهای درگیر سرکشی می کرد و به قول معروف از فرزندان سربازش در جبهه های نبرد با دشمن دیدار می کرد .
ولی اله شیرامه منابع:http://ensani.ir/fa/...24/default.aspx


http://rahrovan-artesh.ir/index.php?/topic/359-%D8%A7%D9%85%D9%8A%D8%B1-%D8%B3%D8%B1%D9%84%D8%B4%D9%83%D8%B1-%D8%B4%D9%87%D9%8A%D8%AF-%D9%85%D8%B3%D8%B9%D9%88%D8%AF-%D9%85%D9%86%D9%81%D8%B1%D8%AF%D9%86%D9%8A%D8%A7%D9%83%D9%8A-%D8%B4%D
9%87%D9%8A%D8%AF-%D8%AE%D8%B7-%D9%85%D9%82%D8%AF%D9%85/

اگر سؤالی بود در خدمتم