خاطرات رهبری در «به آُسمان نگاه کن»

تب‌های اولیه

1 پست / 0 جدید
خاطرات رهبری در «به آُسمان نگاه کن»

[h=1][/h]

[h=2]معرفی کتابهای «به آسمان نگاه کن»، «از خامنه تا خرمشهر» و «مگر چشم تو دریاست!».[/h]

«به آسمان نگاه کن»
کتاب «به آسمان نگاه کن» حاوی خاطرات رهبر معظم انقلاب اسلامی از شهیدان انقلاب و دفاع مقدس است که به اهتمام هادی شیرازی از سوی موسسه شهید کاظمی منتشر شد.
حضرت آیت‌الله خامنه‌ای از سال‌های نوجوانی در اتفاقات و حوادث گوناگون انقلابی حضور داشتند که از دهه 30 و 40 این حضور جای خود را به نقش‌آفرینی مهم می‌دهد، اما شاید یکی از زیباترین لحظه‌های این تاریخ، همراهی شهیدان با ایشان است که خود اسطوره بوده و نقش ایفا کردند و این، لحظه‌های تاریخی را زیباتر می‌سازد.
این کتاب در کنار خاطرات مقام معظم رهبری از شهیدان، عملا نگاهی نیز به تاریخ حوادث مختلف انقلاب از سال‌های دهه 30 شمسی دارد. خاطراتی از جریانات فداییان اسلام و شهید نواب صفوی تا جریان‌های مختلف قبل و بعد از انقلاب و تشکیل نظام مقدس جمهوری اسلامی در این کتاب گردآوردی شده است.
در بخشی از کتاب آمده است: «یکی از فرماندهان یکی از گردان‌های لشکر امام حسین (ع) در عملیات فاو به رفیقش می‌گوید به آسمان نگاه کن،‌ آیات قرآنی که در آسمان نوشته است، خبر از پیروزی ما می‌دهد! کدام آیات قرآن؟!
ای چشم بصیر! ای فرشته در لباس انسان! تو با چشم خود چی می بینی؟! تو به کجا رسیده ای؟!
مثل یک عارف نود سال عبادت کرده و زهد ورزیده، حقایق این عالم را حکیمانه مشاهده می‌کنند و ورای پرده مادی و جسمانی را می‌بینند.»
این کتاب در 720 صفحه و در شمارگان 2 هزار 500 نسخه با قیمت 32 هزار تومان از سوی موسسه شهید کاظمی و با همکاری مرکز پژوهش‌های بنیاد فرهنگی شهید شیرازی به اهتمام هادی شیرازی منتشر شده است.

«از خامنه تا خرمشهر»
کتاب «از خامنه تا خرمشهر» خاطرات خودنوشت اسماعیل اسماعیلی مشنقی است که به تازگی توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است.
مشنقی، درباره این کتاب گفت: کتاب از خامنه تا خرمشهربازگو کننده خاطرات گردان 4 از گردان‌های پادگان ولی عصر است که بعدها این گردان‌ها هسته اولیه تشکیل تیپ محمدرسول الله بودند.
وی افزود: علاوه بر روایت خاطرات دوران کودکی و خاطراتم از انقلاب اسلامی و دفاع مقدس، سعی کردم خاطرات چهره‌های سرشناس دوران دفاع مقدس از جمله شهید بروجردی،شهید همت و خاطراتی از حاج احمد متوسلیان را نیز بازگو کنم.
مشنقی ادامه داد:«از خامنه تا خرمشهر» خاطرات یک رزمنده معمولی است که سعی دارد در حد توان اطلاعاتی از دوران انقلاب و ظلم‌های رژیم سابق تاریخ و اتفاقاتی که در دوران مقدس شاهد آنها بوده را به خواننده امروزی ارائه کند.
این نویسنده همچنین گفت: به علت محرمانه بودن برخی از خاطراتم در این کتاب نیامده ولی سعی دارم بخشی از خاطرات ماموریت‌های خارجی‌ام که قابل انتشار باشد را در کتاب دیگری بیان کنم.
در بخشی از این کتاب آمده:«فرمانده گردان ما، یعنی گردان حبیب‌بن‌مظاهر، برادر علی موحد دانش بود. ایشان بچة حصار بوعلی شمیران بود. یک دستش در عملیات بازی‌دراز قطع شده بود؛ دست قطع شده‌اش ابهت خاصی به او می‌داد. ارتشی‌ها خیلی از او حساب می‌بردند، چهره‌ای دوست‌داشتنی داشت. گاهی شوخی‌های بامزه‌ای می‌کرد؛ در مرحلة سوم عملیات خرمشهر، ایشان به من گفت: «امشب می‌خواهید دخل عراقی‌ها را بیاورید؟» من هم گفتم: «می‌ترسم عراقی‌ها دخل ما را بیاورند.» گفت: «خیالت راحت باشد، عراقی‌ها را کیش بکنی، همه فرار می‌کنند.»
دستواره، مسئول پرسنلی تیپ»؛ حاج‌احمد وقتی ایشان را معرفی می‌کرد، حالت خجالت زیبایی چهرة دستواره را پوشانده و گوش‌هایش قرمز شده بودند. آن‌‌موقع ایشان را به چشم یک پشت میز نشین نگاه کردیم. بعدها ایشان جانشین لشگر شد و به درجة رفیع شهادت نائل آمد.
«از خامنه تا خرمشهر» خاطرات یک رزمنده معمولی است که سعی دارد در حد توان اطلاعاتی از دوران انقلاب و ظلم‌های رژیم سابق تاریخ و اتفاقاتی که در دوران مقدس شاهد آنها بوده را به خواننده امروزی ارائه کند.

فرماندهان گروهان، دسته و تیم هم مشخص شدند.
لطفی، موحد، جسور و من، در یک تیم سازمان‌دهی شدیم؛ تک‌تیرانداز بودیم. آن‌قدر در پادگان دوکوهه اذیت شده بودیم که می‌خواستیم هرچه سریع‌تر آنجا را ترک کنیم، حتی روزهای جمعه هم استراحت نداشتیم. همه‌اش راه‌پیمایی، رزم شبانه، صبحگاه، دویدن دور میدان، ورزش و نرمش، مطلقاً استراحت نداشتیم، از کلمة «برپا» حالمان به هم می‌خورد.
یک روز موحد دانش گفت: «فردا صبح را استراحت کنید.» ما خوشحال شدیم، پس از نماز صبح خوابیدیم. تازه خوابمان برده بود که یک آدم خشنی وارد آسایشگاه شد، عربده کشید و گفت: «برپا.»
گفتیم: «کجا؟» داد کشید و گفت: «گفتم برپا!»
ما با اعتراض گفتیم: «اصلاً شما چه‌کاره هستید که می‌گویید برپا؟» گفت: «من معاون گردان هستم.»
گفتم: «ما ماشاءالله چقدر رئیس داریم، باید اسپند برایشان دود کنیم.» او هم زیر چشمی، چپ‌چپ طوری نگاه کرد که فوری برپا شدیم و گوش به فرمان.
خلاصه آن روز را هم که فرمانده گردان به ما استراحت داده بود، معاونش اجازه نداد و دوباره رفتیم و برنامه‌های روزهای قبل را تکرار کردیم.»

«مگر چشم تو دریاست!»
کتاب «مگر چشم تو دریاست!» شامل خاطرات بتول جنیدی، مادر چهار شهید از سوی انتشارات روایت فتح منتشر شد.
کتاب «مگر چشم تو دریاست!» عنوان کتابی است که اگر چه سرشار از زلال احساس وعاطفه مادرانه در واگویه‌های مادری شهید داده است؛ اما در عین حال از باطنی بسیار ژرف وعمیق، از توأمان بودن علم وعمل، برخوردار است.
این کتاب، روایت یک مادر است. روایت مادر چهار جوان برومندِ یکی از یکی گیراتر، که روزگاری از زیر قرآن ردشان کرد، آب پشت‌شان ریخت و ازشان دل کَند و دل نکَند. مادری که وقتی تنهاست، راه می‌رود، با گوشه چادرش قاب عکس جوان‌هایش را پاک می‌کند، درددل‌هایش را به آنها می‌گوید و با گوشه‌ همان چادر، چشمش را خشک می‌کند. اما مادری که وقتی می‌نشینی کنارش، مثل روزهای اول جنگ، آتشین حرف می‌زند و وقتی از چهار فرزند شهیدش می‌گوید، سر بالا می‌گیرد، محکم حرف می‌زند و زینب‌وار روایت فتح می‌کند.
مادری که وقتی پرپر شدن گل‌هایش را یکی پس از دیگری می‌بیند، رمق از پایش می‌رود، زانو می‌زند،‌ اما دوباره می‌ایستد و به راهش ادامه می‌دهد. مادری که مادری‌هایش مال وقتی است که تنهاست.
این کتاب، روایت یک همسر است از یک مرد. مردی که وقتی پشت تریبون نماز جمعه می‌ایستاد و تفنگ به‌دست مردم را به جنگ و جهاد و حمایت از امام و انقلاب فرا می‌خواند، خودش پیشاپیش بچه‌هایش را فرستاده بود جنگ و شهید داده بود.
مردی که پس از شهادت سومین فرزندش، فکر نکرد که دیگر تکلیفش را در قبال اسلام و انقلاب انجام داده و این آخرین فرزندش را بگذارد برای روز پیری، عصایش باشد. کسی که فکر می‌کرد اگر جانمازش را جلوتر از مردم می‌اندازد و پیش‌نمازشان می‌شود، باید در همه‌ کارهای دیگر هم جلوتر از همان مردم بایستد و پیش‌قدم‌شان باشد.
در بخشی از این کتاب آمده است: «کوموله‌ها گفته بودند اگر پول بیاورید، بدن شهید را صحیح و سالم تحویل‌تان می‌دهیم. آن‌موقع 30 هزار تومان خیلی بود. حاج‌آقا خودش رفت کردستان؛ روستای قمچیان. از آنجا زنگ زد و جریان را برایم گفت.
- می‌گن سی هزار تومن بدید تا شهیدتون رو تحویل بدیم.
- بعد با پول ما برن تجهیزات بگیرن، بر ضد خود ما استفاده کنن؟!!
من یادم نیست، اما کسانی که اطرافم بودند، می‌گویند شما گفتی «بگو شهید منو آتیش بزنید، اما من به شما پول نمی‌دم.» من نتوانستم بپذیرم به‌خاطر پیکر شهیدم به ضدّانقلاب پول بدهم. حاج‌آقا هم همان اول، تصمیم من را گرفته بود، اما به من زنگ زد تا حرفی باقی نماند. اصلاً خود حاج‌آقا راضی نبود برای این مسئله به کردستان برود. اجبار و اصرار پاسدارها و برادرم، اسدالله، بود که رفت برای پیدا کردن رضا. ما پول ندادیم و آن‌ها هم رضا را تحویل نداند و حاج‌آقا برگشت.
این ماجرا گذشت تا اینکه سیزده ماه بعد، زنگ زدند و گفتند پیکر رضا توی پاک‌سازی روستا پیدا شده است.»
کتاب «مگر چشم تو دریاست!» را جواد کلاته عربی به نگارش درآورده و انتشارات روایت فتح آن را در 1100 نسخه و با قیمت 14هزار تومان منتشر کرده است.


[/HR] منابع:
فارس
ایکنا