سرگرد شهید خسرو ابراهیمی بقال

تب‌های اولیه

2 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
سرگرد شهید خسرو ابراهیمی بقال


شهيد خسرو ابراهيمي در 1332/13/3 در محله ي بخشعلي اردبيل به دنيا آمد. پدرش حسين ابراهیمی نظامي ارتش بود و به همين خاطر دوران کودکي و نوجواني خسرو در شهرهاي مختلف کشور، به جهت ماموريت هاي پدر، سپري گرديد. خسرو اولين فرزند خانواده اي بود که هفت فرزند داشتند. مادرش دارای سواد سيکل و خانه دار بود. برخلاف پدر که ديپلم داشت. اما باسواد بودن پدر و مادر در کيفيت تحصيل فرزندان از جمله خسرو تاثير مثبت داشت. از لحاظ مالي زندگي آنها در حد متوسطي بود و با حقوق نظامي گري پدر روزگار مي گذراندند.خسرو دوران ابتدايي را در شهر مراغه تحصيل کرد. او در انجام تکاليف و وضعيت تحصيلي بسيار عالي بود. کودکي خوش برخورد بود که به آرامي با دوستانش رابطه ي خوبي برقرار مي کرد. پس از طي تحصیلات ابتدایی . ابراهيمي دوران راهنمايي را در مشگين شهر و دوران دبيرستان را چند سال در مراغه و بقيه را در جهان علوم اردبيل به پايان رساند. در حالي که همواره از دانش آموزان ممتاز محسوب مي شد. در تمامي اين دوران در کنار درس به مسائل مذهبي خود رسيدگي کرده و از مطالعه غفلت نمي ورزيد. او هميشه برای نماز اول وقت اهميت قائل بود. ايشان فردي متواضع بود که با خوشرويي و صبر رضايت خانواده و دوستان و آشنايان را جلب کرده بود.
خسرو پس از اخذ مدرک ديپلم با معدل عالي ، به جهت اشتياق و علاقه در سال 1349در تهران وارد دانشکده افسري شد و پس از چهار سال تحصيل در دانشکده افسري تهران ومرکزآموزش زرهی شيراز، موفق به اخذ مدرک ليسانس گرديد درسال 53و به عنوان افسری زبده و ممتاز با درجه ي ستوان دومي و در رسته زرهي ،دوره هاي تخصصي و عملي را با موفقيت پشت سر گذاشت. . بعد از دوره مقدماتی به"لشگر 16زرهي قزوين "انتقال يافت. پس از پيروزي انقلاب اسلامي و سرنگوني رژيم شاه، خسرو که داراي علاقه هاي محکم ديني و شور و اشتياق مذهبي بود، با جان و دل به صفوف مردم پيوست و دوشادوش مبارزان انقلابي، به اداي وظيفه در ارتش پرداخت.
پس از پيروزي انقلاب به عنوان جانشين و معاون فرمانده گردان 234 لشکر 16 زرهي قزوين مشغول به خدمت شد.با آغاز جنگ تحميلي در كليه عمليات هاي لشگر شركت داشت.
خسرو همواره سربازانش را مثل برادر و فرزند دوست مي داشت. يکي از دوستان ابراهيمي که همرزم ايشان هم بود و تازه به خدمت سربازي رفته بود نقل مي کرد: "ظهر روزي که من براي اولين بار براي فرمانده ناهار مي بردم به چادر فرماندهي که رسيدم دست و پايم را گم کردم. سر و وضعم را مرتب کردم و آرام وارد چادر فرماندهي شدم. ديدم همه سربازان در حال خوردن غذا هستند پرسيدم فرمانده نيامده؟ يکي از آنها گفت: انگار تازه واردي؟ گفتم: بله. گفت: فرمانده آن جا در جمع سربازان مشغول خوردن غذا است. من واقعاً از رفتارشان خوشحال شدم و به جمع آنها پيوستم."
خسرو پس از شروع جنگ همواره از پيشتازان اعزام به مناطق جنگي بود، به عنوان فرمانده گردان در مناطق عملياتي غرب و جنوب کشور حاضر گرديد.
او چندين بار در راه دفاع از کيان کشور به شدت مجروح گشت و پس از بهبود نسبي، بار ديگر عازم جبهه هاي جنگ شد.خسرو ابراهيمي در طول دوران خدمت خويش همواره به جهت شجاعت و اخلاص زبانزد رزمندگان بوده و در تاريخ 1359/12/29 به خاطر جديت در مديريت صحيح يگان و رشادت در عمليات جنوب کشور با اخذ يک سال ارشديت مورد تشويق قرار گرفت و در تاريخ 1364/7/1 به درجه سرگردي نايل آمد.
وی سرانجام در روز دهم اردیبهشت سال 1365در منطقه عملیاتی فکه در حین عملیات و به هنگام پیشروی به سوی دشمن، به وسیله متجاوزان بعثی به شهادت رسید. پیکر پاک او پس از تشییعی باشکوه در گلزار غریبان اردبیل به خاک سپرده شد.

نحوه شهادت:

يکي از همرزمان شهيد درباره ي نحوه شهادت سرگرد شهيد خسرو ابراهيمي چنين مي گويد: "صبح بود و هنوز مدتي به طلوع آفتاب باقي مانده بود. نسيم خنک، گونه ي شن هاي صحرا را که تا لحظاتي ديگر زير تابش آفتاب گرم جنوب داغ و سوزان مي شدند نوازش مي داد.سرگرد ابراهيمي تازه نمازش راتمام کرده بود که پيغام مهمي از فرماندهي لشکر به دستش رسيد. فوراً دستور آماده باش به گردان صادر نمود. جانمازش را جمع کرد و زود لباسهايش را پوشيد و از چادر خارج شد. چند بار نفس عميق کشيد. پيغام فرماندهي، ذهنش را به شدت مشغول کرده بود. بايد هر چه زودتر گردان را به طرف خط مقدم حرکت مي داد. خبر رسيده بود که ديشب با تهاجم دشمن بعثي، خط شکسته است و حالا او مامور شده بود تا به اتفاق گردان خود، به خط مقدم رفته، اوضاع و احوال را دقيقاً بررسي نمايد و اقدامات لازم را طبق دستور انجام دهد.حس وحال عجيبي داشت. کم کم همه ي نيروها آماده مي شدند. ساعاتي بعد، گردان به طرف خط مقدم حرکت کرد. به نقطه ي رهايي که رسيدند، فرمانده دستور توقف را صادر کرد و به معاون خويش فرمان داد تا از آن جا به بعد، گردان به دو قسمت تقسيم شود.گردان به دو گروهان تقسيم شد. يک گروهان به فرماندهي معاون گردان، بايد از سمت راست حرکت مي کردو گروهان ديگر نيز به فرماندهي خود فرمانده(خسرو ابراهیمی) از قسمت چپ حرکت مي نمود. دقايق به سرعت سپري مي شد. رزمندگان دو گروهان، با همديگر خداحافظي مي کردند. سرگرد ابراهيمي نيز، معاونش را که از دوستان قديمي او بود در آغوش کشيد و آخرين سفارشها و دستورها را به او ابلاغ نمود. لحظاتي بعد، دو گروهان از هم جدا شده، به طرف خط مقدم که در وضعيت نامعلوم و مبهمي بود، حرکت کردند تا خط مقدم را از نيروهاي قبلي تحويل گرفته و در صورت حضور دشمن در خط، آن ها را از منطقه بيرون برانند.سکوتي ترسناک و عميق بر خط، حاکم بود. ارتباط راديويي با خط مقدم از ديشب قطع شده بود و هيچ گونه اطلاعي از وضع آن جا در دست نبود. به احتمال زياد دشمن خط را تصرف نموده بود.به نزديکي هاي خط رسيده بودند که سرگرد ابراهيمي دستور ايست داد. همه متوقف شدند. سپس به دستور فرمانده، يگان آرايش نظامي گرفت و آماده ي درگيري شد.سرگرد يکي از افسران با سابقه را صدا کرد و گفت: "شما همين جا آماده بمانيد تا من قدري جلوتر بروم و از وضعيت موجود اطلاعاتي به دست آورم." افسر پاسخ داد: "جناب سرگرد! شما نبايد جلو برويد خطرناک است. نيروهاي شناسايي مي روند." سرگرد، درحالي که به طرف جيپ حرکت مي کرد گفت: "نه! شما همين جا منتظر بمانيد، خودم مي روم. اگر اتفاقي افتاد، نيروها را براي درگيري با دشمن آماده کن." سرگرد به راننده ي جيپ فرماندهي و بي سيم چي داخل جيپ دستور داد فوراً پياده شوند. او مي خواست خود به تنهايي به پيشواز خطر برود. اصرار افسران و سربازان براي همراهي با او بي نتيجه بود. انگار سرگرد مي دانست که لحظاتي ديگر چه اتفاق وحشتناکي خواهد افتاد. براي همين مي خواست در لحظه ي حساس شهادت خود تنها باشد. خسرو قبل از اين بارها در لحظات حساس و خطرناک، جانش را به خطر انداخته بود. وي هرگز در چنين مواقعي که احتمال خطر بسيار زياد بود. اجازه نمي داد کسي ديگر از سربازان يا افسرانش خود را به خطر بيندازد. سرگرد ابراهيمي خود هميشه به پيشواز خطر می رفت . فرمانده سوار جيپ شد و پشت فرمان نشست. افسران ، درجه داران و سربازانش با غرور و افتخار از اينکه در کنار چنين فرماندهي مي جنگند با تمام وجود احترام نظامي انجام دادند. فرمانده با تبسمي بر لب و معنايي که در عمق چشمانش برق مي زد و شهادت او را گواهي مي داد، دستي تکان داد و به طرف خط حرکت کرد. دلير مردان با اضطراب و نگراني به جيپ او چشم دوخته بودند که در دل گرد و خاک پيش مي رفت. همه در دل خويش به جسارت و ايثار فرمانده غبطه مي خوردند و چنين از خودگذشتگي و شجاعتي را غيرممکن و دست نيافتني مي دانستند.چند لحظه بيشتر طول نکشيد که ناگهان با اصابت گلوله ي آرپي جي، جيپ فرماندهي آتش گرفت وسرگرد، پروانه سان در آتش عشق به خدا، مردم و دفاع از امنيت سرزمين خويش با عزت و افتخار و سربلندي به شهادت رسيد تا نامش جاودانه و در زمره ي بزرگ مردان تاريخ که حيات و زندگي را در مقابل اعتقاد و باور خويش به بازي مي گيرند به ثبت برساند."

پدرش مي گويد: "وقتي به ما خبر دادند رفتيم پادگان ، اول گفتند اسير شده است. سپس گفتند که شهيد شده. تقريباً 20 روز يا 25 روز پيکرش در خاک تحت سلطه ي عراق بود و هر چه عمليات شده بود نتوانسته بودند پيکرش را به عقب انتقال دهند. فرمانده اش مي گفت: براي انتقال پيکرش من خودم نيز رفته بودم. او مي گفت: از عرقگيري (زير پيراهن) که با هم خريده بوديم و همچنين از جاي عينک که به کمرش بسته بود توانستم او را شناسايي کنم وگرنه بدن و صورتش سوخته بود و قابل شناسايي نبود.

پدرش می گوید: پيکر پسرم را وقتي به اردبيل آوردند که 10 روز به چهلم شهادت او مانده بود.جنازه ايشان را تحويل دادند و گفتند که رويت شهيد مقدور و ممکن نيست و خانواده را راضي کنيد که او را نبينند. وقتي او را داخل قبر ميگذاشتم تابوت ديگري داخل تابوت بود با همان تابوت دفنش کردیم. آن روز مردم غيور اردبيل در برگزاری مراسم عزا سنگ تمام گذاشتند و در برگزاري مراسم او حضرت آيت الله مروج نماز خواندند. در خيابان هاي مسير تشييع پيکرشهید ، مغازه ها تعطيل شده بود و دسته هاي زنجيرزنی و سينه زني عزاداري مي کردند و به ما تسليت مي گفتند.

روحش شاد و یادش پر رهرو


برای شادی روح پاکشان فاتحه ای بخوانید.:Gol: