برداشتی آزاد از داستان سليمان و بلقيس (منطقه ممنوعه)

تب‌های اولیه

36 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
برداشتی آزاد از داستان سليمان و بلقيس (منطقه ممنوعه)

به نام خدا

برداشتي آزاد از قصه سليمان و بلقيس:

بلقيس را حكومتي بود به غايت عظيم در مملكت سبأ، مردان سياست و حكومت به فرمانش ايستاده و نوكران و چاكران كمر

همت به خدمتش بسته بودند.خداوندگار، بلقيس را از راي و تدبير آنقدر بخشيده بود كه مشاوران تيز بين و جهان ديده اش راي

وي را بر انگار خويش مقدم مي انگاشتند ،اما بلقيس به حكم خرد و آزادگي كه داشت بي مشاورت دانايان به جنگ وصلح فرمان

نمي داد و در امور مملكت از راي و انديشه آنان بهره مي جست.

ادامه دارد....

بلقيس نوري در دل داشت كه نمي دانست چيست،به آن نور به پرستش خورشيد و ستارگان مايل گشته بود،هر روز و شبان در

برابر نوري كه بر دلش تافته بود سجده مي آورد و آن را در مهر و ماه مي جست،اما خداوندگار مهر و آفريننده سپهر را مشيت

آن بود كه بلقيس از نور نور سرشار و ازبهجت و سرور عشق سيراب گردد.

چرا كه بلقيس ملكي بود به غايت عادل و زيبارويي بود در نهايت آزرم و اين دو را خداوند از عهد ازل در جانش

نهاده بود ،چرا كه هر دلي را سببي بايد كه بدان به سوي حق راه تواند يافت.

ادامه دارد.....

شبي مهتاب در خلوت، فارغ از انديشه پادشاهي خويش به پادشاه آسمانها مي انديشيد و رخ ماه را از دور نظاره مي نمود

آهي سرد از سينه برآورد و گفت:اي خداوندگار من كه شوكت و قدرتت آسمانها را فراگرفته است و نور جميلت پهنه زمين را روش نموده

پادشاهيت جاودان باد و قدرتت بيكران،آيا آنگونه كه من ترا مي خواهم تو نيز مرا طالبي؟

آيا هرگاه تو را مي خوانم،به اعماق قلب من نظر مي افكني و ميداني كه چه مي خواهم و چه مي جويم؟

تاج زرين از سر بنهاده و سر بر خاك نهاده ام و در اين سكوت و تنهايي ترا مي جويم.

بلقيس همچنان تا صبح دم با خداي خيالي خويش مناجات مي نمود.

ادامه دارد.....

كه او را خوابي خفيف در ربود، ناگاه خويشتن را در سرايي عظيم ديد كه تابحال نظيرش را نديده بود، از هر سو مي نگريست نهايتي نبود

در ميانه هلهله اي شنيد و روحانياني ديد در نهايت صفا و نورانيت كه او را در ميان گرفته اند و به سوي سريري از زبرجد ناب و تختگاهي

از عرش خورشيد فروزانتر به پيش مي برند.

بر سرير، پادشاهي به شوكت و قدرت تكيه كرده و بر جبين بلندش آثار شكوه و اقتدار هويدا بود.

او را اشارت فرمود كه پيش آي.

ادامه دارد.....

بلقيس را از هيبت آن اشارت هول و هراسي در دل پديد آمد و از شدت و تحكمي كه در آن خطاب بود

پاي بلغزيد و در برابر شاه به زمين اوفتاد،خواست تا برخيزد كه خويش را در عبادتگاهش يافت

به آسمان نظر كرد،الهه مهر پديد آمده بود و از ماه اثري نديد.

لحظه اي انديشيد و آنچه را در رؤيا ديده بود به ياد آورد،بارها و بارها مرور كرد و دانست كه واقعه اي در پيش است

اما نمي دانست كه چيست.

ادامه دارد.....

در آن عهد سليمان نبي را بر اغلب ممالك عالم قدرت و سلطنتي الهي بود،خداوند به كائنات فرمان داده بود كه در ركاب خدمتش ملتزم

و به اجراي فرمانش متعهد باشند.

در قلمرو حكومت رباني او جن و انس،ديو و پري،پرندگان و چرندگان و حيوانات اهلي و وحشي همگي به فرمان نافذش گردن نهاده بودند.

سليمان را عادت اين بود كه هر روز بر بام قصر شكوهمند خويش مي ايستاد و سپاهيانش در برابر او صف كشيده آنها را نظاره مي كرد

و هر يك را كه امري داشت فرا مي خواند.

در اين ميان پرنده اي هدهد نام بود كه به فرمان سليمان بر ارسال مراسلات گمارده شده بود،سليمان احضارش فرمود،اما نشاني از او نيافت

چندين مرتبه او را به حضور طلبيد اما اثري از هدهد نبود.

ادامه دارد..........

هدهد به جذبه هدايت الهي به سوي سرزمين سبأ به پرواز در آمده بود در حاليكه به عادت مألوف گمان داشت كه اين همان راهي است كه

صدها بار پيموده و به سرزمين قدس،محل فرمانروايي سليمان مي رسيده است.

هدهد به سرزمين سبأ رسيد،آنچه را مي ديد باور نمي داشت،سرزميني شكوهمند كه زني بر آن حكمراني مي كرد در غايت

جلالت و شوكت و مردمي كه درمعبد خورشيد به عبادت مشغول بودند،نمي دانست چگونه سر از آنجا در آورده است اما

مي دانست كه اين خبر بايد به سرعت به سليمان برساند.

ادامه دارد....

هد هد به سوي قدس به پرواز در آمد و به حضور سليمان شتافت

سليمان كه از غيبت بي اذن او در خشم بود،هدهد را فرمود اگر دليلي موجه براي غيبتت نياوري دستور خواهم داد كه سر از تنت جدا كنند

تا بداني كه در حكومت الله نمي تواني از فرمان بگريزي و به اراده خويش عمل كني،كه ترا با خداوند بر اطاعت ما ميثاقي غليظ گرفته اند

تو سر سپرده مايي!حال حجت داري بياور و گرنه براي مجازات آماده باش!

هدهد به ادب عرضه داشت:"اي پيامبر خدا مرا نرسد كه با چو تو پادشاهي نا فرماني كنم،اگر آنچه را از اخبار براي تو اورده ام بشنوي

بيش از آن كه بر من خشمگيني در غضب خواهي شد،سليمان فرمود خبرت را بگو،اما واي بر تو اگر بدانم كه براي فرار از مجازات دروغ

گفته اي!

ادامه دارد.....

هدهد آنچه را ديده بود به تمامي براي سليمان شرح داد،سليمان در انديشه شد، رحمت پيامبريش بر خشم پادشاهي غلبه كرد

همانگونه كه رحمت پروردگار بر غضبش سبقت گرفته است.

هدهد را فرمود تا لختي بياسايد كه خسته سفر است و او را مأذون و مأجور داشت و بنواخت.

در حال به معبد خويش رفت و به عبادت پروردگار و مناجات حضرتش سر به خاك ساييد و عرض كرد: اي خداي بزرگ

اي پادشاه وجود و اي منعم من،در اين كار ترا حكمتي است ،آن حكمت، به من بنما و فرمان ده تا چه بايد كرد؟

كه پيامبران را نرسد بي أذن وحي الهي ،به راي خويش تدبيري كنند كه مدبر مطلق اوست.

بالجمله به انتظار وحي سر از خاك بر نمي داشت كه ندايي از سوي خداوند شنيد:

"اي سليمان بر خيز و بلقيس را به سوي ما رهنمون شو"

سليمان دانست كه خداوند را مشيت بر هدايت بلقيس است.

ادامه دارد.....

ي هيچ فوت وقت نامه اي براي ملكه سبأ نوشت و او را به اطاعت از خويش فرا خواند

و اين بدان سبب بود تا خرد او را بيازمايد كه سليمان را داعيه ي كشور گشايي و ستمگري نبود

هدهد مأمور ارسال نامه شد و از آسمان قدس به سوي سرزمين سبأ به پرواز در آمد و اين نه رساله اي بود چون رسائل معهود

كه در آن پيام رحمت و هدايت خداوند براي بلقيس بود.

ادامه دارد.....

بلقيس را غمي در سينه و شوري در دل اوفتاده بود كه نمي توانست منشأ آن را در يابد

تمام روز را در قصر با شكوهش قدم زد در حاليكه دنيا در نظرش تيره و تار و وسعت قصرش

چونان قفسي تنگ جانش را مي فشرد و روحش را مي آزرد،درباريان را احضار نمود و گفت:

به معبد مي رويم قرباني و جواهراتي براي هديه به پيشگاه مهر آماده كنيد.

درباريان را از اين همه آشفتگي ملكه شگفتي پديد آمده بود ،اما جرات پرسش نداشتند و راهي براي

آرامش ملكه نمي دانستد چرا كه تا كنون وي را به اين حالت نديده بودند.

ادامه دارد....

از آن سوي سليمان بعد از ارسال رساله ي هدايت گر خويش به ملك سبأ ،در عبادتگاهش، معتكف به

دعا و نيايش پروردگار گرديده و براي هدايت آنان دست به دعا برداشته بود.

هر يارب سليمان طوفاني در قلب بلقيس بر پا مي كرد كه بنيان شركش را زير و زبر،و رد پاي ابليس را از وجودش پاك مي گردانيد.

چراكه قلب را براي پذيرش توحيد پاكي از شرك بايد.

ادامه دارد.....

ببخش حبیبه خانم سریالهای کوتاه رو هر شب پخش می کنن نه هفتگی!
زود بزود بذار تا حظشو ببریم!
سربلند باشی
مطلب قشنگی بود!

باري،بلقيس به همراه فوجي از خدم و حشم و نوكران و چاكران و در باريان به سوي معبد خورشيد روانه شد

تا با تقديم پيشكش و قرباني ،آتش درون را سرد و آشوب دل را سامان بخشد.

به نزديكي معبد رسيده بودند كه يكي از مأموران رسائل خانه به شتاب ،خويش را به جمعيت رسانيد و اذن حضور در محضر ملكه خواست.

عرضش را به بلقيس رسانيدند اما بلقيس را سودايي در سر بود كه سر غير نداشت و تنها به آرامش و سكونت مي انديشيد.

ادامه دارد.....

يكي از مشاوران بلقيس نامه را از او گرفت و از مهري كه بر نامه بود فهميد از رسائل شاهي است.

به سرعت نزد بلقيس شد و گفت:"اي ملكه ي بزرگ از اين رساله نتوان غافل ماند كه از سوي حاكمي بزرگ است،اگر امر كنيد

آن را بگشاييم"بلقيس را تا چشمان بي فروغي كه روزها نياسوده بود بر نامه اوفتاد، گويي پيراهان يوسف است كه بر چشم

يعقوب نهاده اند،به ناگاه چنان درخششي يافت كه اطرافيان را به حيرت افكند.

عادت بر آن بود كه مشاوران نامه ها را گشوده و بر او مي خواندند،اما اين بار امر كرد كه نامه را به او بسپارند.

ادامه دارد......

بي درنگ آن را گشود:

بسم الله الرحمان الرحيم

نامه اي از سوي سليمان به بلقيس

"طغيان مكنيد و مطيع من شويد"

بلقيس را از اين خطاب چنان شگفتي پديد آمدكه چندين بار نامه ي كوتاه سليمان را از آغاز به انجام خواند.

كلامي عجيب در آن بود كه تا بحال نشنيده بود،خدا ي بخشنده و مهربان!!!!!

و نيز تا به حال كسي را از ملوك نديده بود كه نام خويش و نام وي را بدون عنواني كه معهود پادشاهان است بياورد.

في الحال ملازمان و مشاوران را فرا خواند و دستور داد از راهي كه آمده اند به سوي قصر باز گردند.

ادامه دارد......

بلقيس به سوي كاخش روانه گشت و همه همراهان را مرخص نمود و ساعاتي را در خلوت خويش به نامه سليمان انديشيد.

انديشه ديگري نيز او را به خود مشغول كرده بود و برايش بسيار عجيب بود،با دريافت اين نامه همه آشفتگي خاطرش رخت بر بسته

و آرامشي وصف ناپذير را در دل و جانش احساس مي كرد.

با خويش مي انديشيد اين چه واقعه اي است؟

نامه حاوي پيامي در ظاهر تهديد آميز است در حاليكه مرا نه خشمي است و نه ترسي!!!!

ادامه دارد.....

بلقيس فرمان داد تا مشاورانش به حضور رسند و در باره نامه سليمان از انها مشورت خواست.

آنها را راي بر نبرد با سليمان بود و پذيرش چنين اطاعت و تسليمي را ذلت و فروريختن اركان حكومت

و شوكت ملك سبأ و ملكه مي دانستند.

اما بلقيس كه دلش در دست هدايت گر خدا قرار گرفته بود با تمام غرور و اقتداري كه

داشت راي انها را نپذيرفت و گفت:

پادشاهان را رسم بر اين است كه چون به سرزميني حمله كنند حرث و نسل را هلاك

و شهرها و روستاها را ويران مي كنند،خاصه كه سليمان،پادشاهي قدرتمند

و داراي قلمروي وسيع است،ما را توان مقابله با سپاهيان سليمان نخواهد بود

و چون به مقابله و جنگ با او برخيزيم از آنچه مي ترسيم بدتر

و ناگوارتر بر سر مان خواهد آمد.

ادامه دارد.....

بلقيس مشاوران را مجاب و امر نمود صندوقهايي از طلاي ناب و جواهرات بي بديل

و اسبان و شتراني از بهترين نژادها به رسم هديت براي سليمان فرستند تا شايد از گزند او ايمني يابند.

بلقيس به رسم كشور داري تدابير خويش را به اجرا در آورد اما دلش مانند قايقي كه در ساحلي آرام

پهلو گرفته باشد بي اضطراب و شكيبا بود.

شب هنگام به معبد قصر در پيشگاه الهه ماه حاضر شد و سر بر خاك ساييد و به مناجات زمزمه كرد

اي الهه زيبا و قدرتمند من مي دانم اين آرامش كه دارم هديت تست،آن را از من دريغ مدار و هماره بر من

ببخش.

ادامه دارد....

فرستادگان بلقيس با تحفه ها و هداياي فراوان به قدس رسيده و بر در وازه قدس توقف نموده

پيكي به جانب قصر سليمان فرستاده و اذن ورود به قصر خواستند.

سليمان دستور داد مكاني را براي استراحت در اختيارشان گذارده و با بهترين اطعمه و اشربه

از آنها پذيرايي و بهترين جامه ها را به آنان هديه دهند.

سپس وزيران خويش را فرمود تا خدم و حشم را به نظم در محوطه قصر فراخوانند.

ادامه دارد.....

فرستادگان بلقيس پس از استراحت، هدايا و تحفه هاي خويش را به حضور سليمان تقديم كردند.

در حاليكه شكوه فرمانروايي و ملك سليمان آنها را خيره كرده و دانستند كه سليمان را اين هدايا خشنود

نخواهد كرد و از مقصودش باز نخواهد داشت.

سلیمان نگاهي از سر خشم به هدايا افكند و با صدايي رعد گونه فرمود:"خداوند مرا از آنچه براي من هديت

آورده ايد بي نياز ساخته است آيا شما مي خواهيد مرا به دنيا بفريبيد؟

با هدايايتان به سبأ باز گرديد و اين خبر به بلقيس برسانيد:اگر تسليم حكم من نشود به زودي با لشكريانم به

سرزمين او حمله خواهم كرد و بعد از آن از آسيب من در أمان نخواهيد بود.

ادامه دارد.....

فرستادگان سبأ با پیامی ناخوشایند برای بلقیس باز گشتند.

سلیمان نبی منتظر وحی بود تا بعد از این مشیت خداوندگار بر چه تعلق خواهد گرفت.

روزها گذشت و هیچ پیامی از سوی حق دریافت نمی نمود و درین حکمتی برای بلقیس بود.

خداوند وی را مهلت داده بود تا بیندیشد و رای او دستخوش وحشت حمله سلیمان و شکست نگردد.

بلقیس جاسوسانی را در اطراف قدس نهاد تا هر حرکتی را از جانب سلیمان رصد کنند.

اما هیچ خبری از لشکر کشی سلیمان نبود، وی با خود می اندیشید سلیمان را در این تاخیر با آن تهدید

چه حکمتی است؟

ادامه دارد....

روزها اندیشید و پاسخی نمی یافت،تا اینکه بر ان شد خویش شخصا به ملاقات سلیمان رود.

مشاوران را إحضار نمودو رایش به آنان باز گفت،مشاوران نیز این پسندیدند اما وی را به احتیاط

در این کار هشدار دادند و از او خواستند هیئتی را با خویش همراه کند.

بلقیس گفت: هش دارید،من ملکه سبأ هستم و هر گاه تنها به ملاقات او شوم،حسن نیت مرا

در اینکار در خواهد یافت،شاید اینگونه از گزند او ایمن شویم،من با پیام صلح نزد او خواهم رفت.

ادامه دارد....

وزیران بلقیس و بزرگان سبأ را بر جان ملکه هراس بود لذا رأی او را بر عزیمت به سوی بیت المقدس بی همراهی خویش،نپذیرفتند و او را گفتند:

ای ملکه بزرگ: چون به تنهایی نزد سلیمان روی ما و خویش را خوار کرده باشی و عظمت و شوکت سبأ را از این کار خللی عظیم رسد.

سلیمان را دستگاهی عظیم در حکومت است و فرستادگانت خبر دادند که چه شکوه و جلالی برای خویش فراهم آورده است،ما حسن نیت

و تدبیر شما می دانیم اما نمی توانیم شما را در این سفر همراهی نکنیم!!!

بلقیس را عادت بر خودرأیی و خودکامگی نبود لذا برای رعایت حرمت بزرگان قوم و رعایت حکم مشورت رای ایشان پذیرفت و دستور داد

به سرعت اسباب عزیمت به بیت المقدس را فراهم کنند.

ادامه دارد..........

بلقیس را عادت آن بود که قبل از دیدار با پادشاهان و سران اقوام،در آداب و سنن و سلوک آنان نظر می نمود.

و از کوچکترین نکته ای که ممکن بود در برخورد و گفتگو با آنان، مصالح مملکتش را به خطر بیفکند غافل نمی ماند.

بنابراین دستور داده بود قبل از سفر به بیت المقدس همه ی آنچه لازم است راجع به سلیمان و ملت و حکومتش بداند برایش فراهم آورند.

گزارشی که دریافت کرده بود مایه ی شگفتی و تحیر بلقیس شد،با خویش اندیشید سلیمان ادعای پیامبری می کند، پدرانش نیز همین ادعا را داشته اند!!!!

او پادشاهی قدرتمند است این دعوی چه سودی برای او دارد؟

ساعتها اندیشید،تمام طول کاخش را بارها و بارها قدم زد، فکر کرد،نشست،برخاست،تامل کرد.به نظرش رسید شاید می خواهد قلوب مردم ضعیف را به این دعوی با خویش

همراه سازد تا مشتاقانه تسلیمش شوند،بله درست است انسانهای ضعیف و بی چیز همواره به قدرتی نامرئی و بزرگ تکیه می کنند.

او به این وسیله می تواند از آنها برای جنگ و دیگر امور کشورش بهره برده و از طغیان و سرکشی آنان نیز ایمن و آسوده خاطر گردد.

اما نه در این گزارش آمده است در حکومت سلیمان هیچ فقیری وجود ندارد!!!!!

هر چه بیشتر می اندیشید کمتر نتیجه می گرفت،و با خویش زمزمه می کرد:

"ای الهه ی مهر با نور تابنده ات اندیشه ام را نور ده،باید بدانم سلیمان را این دعوی چراست؟"

ادامه دارد..............

بلقیس حکومت سلیمان را در نظرش مجسم کرد،قدرت و شوکت و وسعت حاکمیت او را از نظر گذرانید، حکومت و وسعت سرزمینش را در مقابل قدرت سلیمان

بسیار ناچیز دید،با خویش اندیشید سلیمان را پادشاهی و قدرت برای به اطاعت در آوردن خلق کافی است،داعیه ی پیامبری او را باید حقیقتی باشد.

نامه ی سلیمان را به خاطر آورد آن را در میان صندوقچه ای پنهان کرده بود،نامه را برداشت و چند بار دیگر مرور کرد"بسم الله الرحمان الرحیم"هر گاه این کلمات

را می دید آرامشی همه ی وجودش را فرا می گرفت،کلماتی که فقط در نامه ی سلیمان دیده بود اما اثری در جانش داشت که هر گاه آن را می دید خیره اش می کرد

و در جستجوی معنایش در تفکر می شد.

ادامه دارد....

مقدمات سفر هیئت سبأ برای عزیمت به بیت المقدس و ملاقات با سلیمان آماده شده بود،از آن سوی پیکی از سوی بلقیس خبر عزیمت آنان را به بیت المقدس برد،

ماموران حکومتی پیک را به همراه پیغامی که از سوی بلقیس آورده بود به حضور سلیمان بردند.

فرستاده سبأ به رسم احترام در پای سلیمان به خاک افتاد،سلیمان دستش را بر شانه ی او گذاشت و فرمود برخیز برادر، در آئین ما جز بر خداوند سجده روا نیست!

فرستاده ی سبأ با تحیر و شگفتی برخاست و در چشمان مهربان سلیمان خیره شد و گفت:امّا....

نتوانست ادامه دهد،باور نمی کرد این همان پادشاه قدر قدرتی است که بارها وصفش را شنیده است،سلیمان فرمان داد وسایل آسایش و استراحت او را فراهم آورند و اسبش

را تیمار کنند.سپس نامه ی بلقیس را گشود و خبر عزیمت بلقیس و همراهانش را خواند.این همان موعدی بود که به وحی در یافته بود.ادامه دارد.....

بلقیس به سوی بیت المقدس حرکت کرد،در این سفر عده ای از بزرگان سبأ و خدم و حشم و نگاهبانان، وی را همراهی می کردند.

در طول راه ملکه را علارغم شکوه و جلال و قدرتی که داشت اضطرابی عجیب فرا گرفته بود،اما سعی می کرد خویش را آرام نشان دهد

آنچه را برای گفتگو با سلیمان آماده کرد بود در ذهن مرور می کرد و گاهی با خویش می اندیشید،سلیمان با پادشاهانی که دیده است تفاوت دارد

و باید در برخورد با او نهایت حزم و دقت را در رفتار و گفتار به کار گیرد.

از آن سوی سلیمان در انتظار انجام رسالت الهی خویش برای هدایت قوم سبأ،فرمان داده بود تا مقدمات ورود و اقامت چند روزه بلقیس و همراهانش را آماده کنند.

جنب و جوشی در کاخ بر پا بود و هر کس به کاری مشغول،اما سلیمان نبی در عبادتگاه خویش سر بر سجده نهاده و با پروردگارش راز و نیاز می کرد،آرام و به دور از غوغای اطراف.

سلیمان پس از خروج از عبادتگاه،به سوی کاخش روانه شد و بر تخت نشست،سپس چند تن از بزرگان و دانایان جن را که در خدمت او بودند فرا خواند،گویا از سوی پروردگار وی را وحی

و دستوری رسیده بود.

ادامه دارد..................

سپس رو به آنان کرد و فرمود: کدامیک از شما قادر است تخت بلقیس را قبل از ورودش به اینجا آورد؟

در آن میان عفریتی از جن اجازه ی سخن خواست،سلیمان وی را مأذون داشت و فرمود سخنت را می شنویم،

جن گفت:من قادرم قبل از اینکه نبی الله از تخت خویش برخیزند عرش بلقیس را حاضر کنم.

سلیمان تاملی نمود و قبل از اینکه چیزی گوید،بزرگی از میان جمع،که اسم اعظم می دانست

اجازه ی سخن گرفت و فرمود: یا نبی الله اگر اجازت فرمائی تخت بلقیس را به چشم بهم زدنی نزد حضرتت حاضر سازم.

سلیمان تبسمی فرمود و خدای را سپاس گفت و اشاره کرد که تخت را حاضر کن.

ادامه دارد.........

به طرفة العینی تخت بلقیس نزد سلیمان حاضر شد،سلیمان دستور داد در ظاهر تخت تغییراتی دادند

تا بدین وسیله هوش و کیاست بلقیس را بیازماید.

و نیز فرمان داد تا جنیانی که در خدمتش بودند قصری زیبا و با شکوه ساختند که نظیرش را تا بحال کسی ندیده بود.

از آن سوی موکب بلقیس و همراهانش به نزدیکی بیت المقدس رسیده بودند،رسم پادشاهان آن روزگار این بود که

هیئتی را برای استقبال از هیئت سرزمین میهمان می فرستادند ،سلیمان دستور داده بود که هیئت استقبال از ملکه سبأ

با احترام وی را همراهی و به کاخ وی راهنمایی کنند.

بلقیس هم همراهانش را فرمان داده بود تا هدایا و تحفه هایی را که برای پیشکش به سلیمان آورده بودند پشت

سر کجاوه ی او و به نظمی خاص در هشت صندوق بزرگ که هر یک را چهار برده حمل می کردند حرکت دهند.

ادامه دارد...............

بلقیس را شوری وصف ناشدنی فرا گرفته بود، هر گام که به موعد دیدار نزدیک تر می شد، جاذبه ای عجیب را در خویش می دید

گویی دستانی نیرومند جان او را از بدنش بیرون می کشیدند و به سوی آسمان بالا می بردند.

همینطور که موکب ملکه به قصر نزدیک می شد، آشوب و تلاطم درونش قوت می گرفت،به آسمان نظر افکند

خورشید می درخشید،اما تقدسش برای ملکه کم رنگ شده بود.

خواست، خویش را به الهه مهر بسپارد، اما نتوانست ،گویی نوری شدیدتر و درخششی قوی تر از مهر در جانش طلوع کرده بود.

با خود زمزمه کرد :ای آنکه مرا تا بدینجا کشانیده ای! خویش را به دست تو می سپارم،

ادامه دارد..........

بالاخره پس از روزها موکب بلقیس و بزرگان سبأ به بیت المقدس رسید، هیئتی از سوی سلیمان برای خوش آمدگویی و راهنمایی

میهمانان در دو ردیف روبروی هم صف کشیده بودند. موکب بلقیس از میان آنها گذشت و به درب کاخ رسید،نگهبانان مسلح بلقیس

دور تا دور کجاوه ی حامل بلقیس را گرفته بودند،به اشاره ملکه ندیمان وی کمک کردند تا از کجاوه خارج گردد.

از آن سوی سلیمان درون کاخ به انتظار ورود میهمانان طبق تشریفات معمول بر ایوان قصر ایستاده بود.

درهای کاخ با شکوه سلیمان باز شد و بلقیس و همراهانش وارد شدند.

بلقیس به رسم پادشاهان و سلاطین با شکوه و جلال و سری بر افراشته و آرام و با طمأ نینه در جلوی همراهانش به سوی

سلیمان گام بر می داشت.

در حالیکه شکوه و جلال قصر سلیمان را تا آن زمان در هیچ جا ندیده بود امّا سعی می کرد شگفتی خویش را پنهان دارد.

چند گامی مانده تا به حضور سلیمان برسند سلیمان خویش به پیشواز ملکه و همراهان رفت.

ادامه دارد...........

سلیمان با چهره ای که پادشاهی الهی و قوّت و شوکت ملکوتی، نورانیّت و جبروتی خاص بدان بخشیده بود

نزدیک بلقیس رسید،لرزشی بر اندام ملکه افتاد و زانوانش سست شد،و گویی زمین و زمان و هر چه در اطرافش بودند

به چرخش در آمدند،لحظاتی هیچ چیز را در اطرافش ندید، فقط صدایی عجیب شبیه بهم خوردن بال پرده ای عظیم

که گویی می خواهد به پرواز در آید در گوشش پیچید و بعد خویش را در فضایی احساس کرد که حس غریبی به او می داد

همه چیز یکی شده بود. از آن فضای لایتناهی پائین را نگریست در حالیکه چشماش بسته بود،پائین همه سیاهی و وحشت و کدورت بود

نفسش به شماره افتاد و عرقی سرد بر جسمش نشست و حالتی چون حالت پریشانی و حزن در وی پدید آمد،به یکباره خویش را ایستاده

نزد سلیمان یافت،حس گریه داشت امّا اشکش را فرو خورد و تحیّرش را از آنچه دیده بود مخفی ساخت.

ادامه دارد......

بلقیس به همراه سلیمان به سوی کاخ حرکت کرد،هنگامه ی ورود به سالن اصلی کاخ، صحنه ی عجیبی نظر ملکه را به سوی

خویش جلب نمود، تخت پادشاهی سلیمان شباهت عجیبی به تخت وی داشت،سلیمان بر تخت نشست و بلقیس سمت راست

وی، بر تختی کوچکتر.

نبی الله که شگفتی بلقیس را دید فرمود:آیا این تخت را می شناسی؟

ملکه با شگفتی گفت:آری گویا تخت من است امّا...

هنوز سخنش را تمام نکرده بود که سلیمان فرمود: آری تخت توست.

شگفتی بلقیس صد چندان شد،امّا چگونه؟

نبی الله فرمود: بإذن الله و فرمان او.

الله،کلمه ای که بلقیس هرگز قبل از آن نشنیده بود امّا گویی از اعماق جانش با آن آشنا بود.

ادامه دارد...

سپس سلیمان نبی بلقیس را که سخت در تفکر و شگفتی فرو رفته بود،و حتی به یاد نمی آورد

که برای چه به بیت المقدس و نزد سلیمان آمده است،دعوت کرد تا از کاخ جدیدش بازدید کند.

بلقیس دو تن از همراهانش را به ماندن امر نمود و بقیّه را مرخص کرد و با سلیمان به راه افتاد.

هر گام که بر می داشت لرزشی بیشتر در جانش احساس می کرد گویی به سوی معبد خدایان

نزدیک می شود،شوقی مبهم گامهایش را به سرعت وا می داشت و احساس وجودی عظیم که وی

را با هر گام بیش از پیش احاطه می کرد،گامهایش را سنگین و طپش قلبش را تندتر می کرد.

حسّ غریبی بود که تا به حال تجربه نکرده بود،مانند همه ی آنچه از بدو ورودش به بیت المقدس

دیده و احساس کرده بود.

ادامه دارد.........

بسمه الهادی

باقی داستان از زبان بلقیس:

نکات نغزی که ما را از آسمان هدایت حق، به زمین دل، به واسطه ی کلام الهی، نازل می شود

دانه های معرفتی است،که دست حق به دامهای هدایت، فرا سوی گامهای لرزان سرگشتگان کویش

آویخته است، ریسمانهایی که از زمین نفوس به آسمان ارواح و عقول، به قوت اشتیاق وصول، طالبان

هدایت را بالا کشند.

ریسمان ارتقاء من از عالم ارض، آبگینه ای شد که آن را آب پنداشتم، پس ولایت باطنی سلیمان در چشم و دلم تصرف نمود

و دانستم آنچه از قدرت و شوکت و سلطنت و دنیا داری و قدرت طلبی که داشته ام، همه سرابی دروغین است که

من آب حیات پنداشته بوده ام،پس سر بر قدوم سلیمان نهاده و تسلیم امر الوهی حضرتش شدم.

قِيلَ لَها ادْخُلِى الصَّرْحَ فَلَمّا رَأَتْهُ حَسِبَتْهُ لُجَّةً وَكَشَفَتْ عَنْ ساقَيْها قالَ إِنَّهُ صَرْحٌ مُمَرَّدٌ مِنْ قَوارِيرَ


قالَتْ رَبِّ إِنِّى ظَلَمْتُ نَفْسِى وَأَسْلَمْتُ مَعَ سُلَيْمانَ لِلَّهِ رَبِّ العالَمِينَ؛


به بلقيس گفته شد وارد كاخ شو، وقتى او كاخ را نگريست تصور كرد آبگيرى است، لذا جامه از ساق


پاهاى خود برگرفت، سليمان بدو گفت: اين كاخى است كه از آبگينه شفاف ساخته شده، بلقيس عرضه

داشت: پروردگارا، من به خويشتن ستم روا داشتم و اينك با پيامبر تو سليمان تسليم پروردگار عالميان گرديدم.

تمام.





موضوع قفل شده است