الاغ لاغر مردني @@ازدواج موقت جوانان مجرد@@

تب‌های اولیه

113 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
الاغ لاغر مردني @@ازدواج موقت جوانان مجرد@@

با صداي مهيبي از جا پريدم. وقتي به خودم اومد مانند فردي كه به هوش آمده باشد دور و برم را برانداز كردم چهره تاري را مي ديدم و كلمات مبهمي از او مي شنيدم. گيج و منگ بودم آقاي رضايي، مدير شركت، بود. مثل اسفندي كه از روي آتش بجهد از جا پريدم و گفتم: ب ب ب ببخشيد.
آقاي رضايي گفت: معلوم هست كجايي؟ چته؟ عاشقي؟! اين روزها پاك حواسي برات نمونده.
خ خ خ خيلي خيلي ببخشيد قو قو قول ميدم سرم تو كارم باشه و د د دفعه آخرم...
هنوز حرفم تموم نشده بود كه گفت: مرد حسابي چند بار صدات زدم جواب ندادي فرياد زدم جواب ندادي با مشت زدم روي ميز تازه به خودت اومدي
مي ترسم مي ترسم حساب كتاب هاي شركت به هم بريزه و كلي ضرر كنيم.
خانم باريك اندام كه همچين اندام قلمي هم نداشت واسطه شد و گفت:
جناب مدير ببخشيد من خودم اينجا هستم و كمكش مي كنم كارها رديف بشه خون خودتونو كثيف نكنين....
واي خداي من! چه جوري بگم خانم محترم من هرچي بدبختي دارم به خاطر توست. وقتي صِدام ميزنه آقا مهندس و مـــــــهــــــــنـــــــــدس رو ميكشه و موج تو صداش مي انداخت زلزله 9 ليشتري تو وجودم پديد مياد و موجي مي شم.
با اشاره دست بهش فهموندم كه شما برويد خودم ي خاكي برسرم مي كنم. اون بنده خدا هم قسم خورده بود هر طوري شده بهم كمك كنه.
به بهونه گشتن تو كمد ميزم يواش يواش خودم رو پايين كشوندم و زير چشمي زير ميز رو نگاه مي كردم ببينم از اونجا ميره يا نه.
بالاخره شرش كنده شد. روي صندلي نشستم هنوز بوي ادكلن خانم باريك اندام دور و بر ميزم بود بلند شدم پنجره ها را باز كردم و پرونده اي از روي ميز برداشتم مانند باد بزن حركت مي دادم تا هوا به جريان بيفته و بوي ادكن از آنجا برود. تو حال و هواي خودم بودم كه آقاي رضاي مانند جن دم اتاق ظاهر شد مثل مجسمه ابوالهل هل شدم و بعد شروع كردم باد خودم را زدن حالا كي؟ تو چله زمستون. آقاي رضايي سري تكون داد و نفس عميقي كشيد و رفت.
سه شده بود.
مونده بودم اين همه گندي كه زدم را چه طوري درست كنم

ادامه دارد...

[="Tahoma"][="DarkGreen"]

خب دوستان لطف كنيد دوسط داستان پذيرايي نكنيد
بعد از داستان در خدمت شما هستم
راستي عيدتون مبارك:Gol:
[/]

مديرمون راس ميگه واقعا اين روزا خيال پرداز شدم . آره والا حالم بدجوره خرابه. شده مث كسي كه كشتي هاش غرق شده باشه

زن نمی گیری مگر دیوانه ای
گر نگیری زن ز دین بیگانه ای

زن بلا باشد به هر کاشانه ای


بی بلا هرگز نباشد خانه ای

هي دايي رحمت كجايي؟ روان شناسيت صفره! همون خواهر زادت كه به قول شما دهنش بوي شير ميده، نيستي ببيني فيلش ياد هندوستون كرده. و زن مي خواد و تازه مي فهمه نسيم چي مي گفته:

[=&quot]
[=&quot]لذت دنیا زن و دندان بود[=&quot]
[=&quot]بی زن و دندان جهان زندان بود[=&quot]
[=&quot]زن بود واجب برای زندگی[=&quot]
[=&quot]روشن از زن شد سرای زندگی[=&quot]
[=&quot]حق نهاد از وی بنای زندگی[=&quot]
[=&quot]هست دندان آسیای زندگی[=&quot]
[=&quot]همدم آدم در این عالم زن است[=&quot]
[=&quot]بر اساس زندگی محرم زن است[=&quot]
[=&quot]می شود زن باعث طول حیات[=&quot]
[=&quot]زن بود شیرین تر از قند و نبات[=&quot]
[=&quot]در کلام اللّه خدا از معجزات[=&quot]
[=&quot]کرد تعریف از نساء مؤمنات[=&quot]
[=&quot]زن تو را در خانه یاری می کند[=&quot]
[=&quot]زن برایت خانه داری می کند[=&quot]
[=&quot]گر نیایی «بی قراری» می کند[=&quot]

[=&quot]گر بمیری آه و زاری می کند ...[=&quot]
[=&quot]زن برای تو مرارت می کشد[=&quot]

[=&quot]روز و شب در خانه زحمت می کشد[=&quot]
[=&quot]متصل بار مشقت می کشد[=&quot]
[=&quot]این مشقت از شفقت می کشد


خدايا شكرت دندونام سالمن ولي اون يكيش رو برسون:
اي خداوند حكيم همه جفتن ما تكيم اما چه كنم كه شرايط ازدواجم كامل نيست ههههههخخخخخ
يكي رفته بود خواستگاري ازش پرسيدن خونه داري؟
گفت: نه
گفتن: ماشين چي؟
گفت: نه
گفتن: سربازي رفتي؟
گفت: نه
گفتن: شغل داري
گفت: نه
با تعجب پرسيدن پس تو چي داري؟!!!!
گفت: من الان فقط آمادگي دارم
شكرت خدا ما اگه هيچي نداريم اون آمادگي هنوز تو وجودمون رمقي داره.


ادامه داره


[="Tahoma"][="DarkGreen"]

هركسي مياد اين تاپيك مي خونه و صلوات نمي زنه از گوشت گاو هم حروم تر باشه براش:Nishkhand:
دوستان لطف كنيد چيزي ننويسيد
ادامه دارد
[/]

يادش به به خير آقاجون وقتي گاهي به فرزندانش مي گفت زود براي فرزندان تان آستين بالا بزنيد به صداي خوشش مي خواند:

درمانده و زار مرد بی زن
مبهوت و فگار مرد بی زن
دل بسته به کار مرد زن دار
وارسته ز کار مرد بی زن
از حسرت بي زني بسوزد
چون بید و چنار مرد بی زن
مرهون عذاب بی شمار است
در روز شمار مرد بی زن
روحت شاد آقاجون اگه زنده بودي وضع ما اين نبود نيستي ببينيد وقتي كه تو دنيا دمكراسي حرف اولو ميزنه تو خونه ما حكومت هنوز هم ديكتاتوري است و استبدادي

نمي خوام بگم آدم مقدسي هستم ولي واقعا وقتي خانم باريك اندام با اون لباس تنگ و چسبون و آرايشش مياد به سمت من حالم بد ميشه. يكي نيست بهش بگه لامصب تو كه شوهر داري چرا مراعات نمي كني؟
من بدبخت مجبورم نفقه بدم و مسكن تهيه كنم تو براي چندر غاز هر روزي مياي تو اين شركت براي چي؟ حالا مي خواي بياي بيا ولي يه رحمي هم به من بدبخت بكن. حس بدي دارم حتي فكر گناه و چشم بد نسبت به زن شوهر داشته باشم. اون مث خواهرم. ولي يه روز و دو روز نيست چه قدر چشمام رو درويش كنم. خيال لاكردار دست بردار نيست تصور اين خانومو هر چي پاك مي كنم دوباره يه تصوير ديگه مي سازه.
باباي فلان فلان شده منم زود ازدواج كرده هر چي بهش مي خوام بفهمونم كه زندگي مجردي سخته ميگه چه سختي اي داره. مسؤوليتي نداري و آزادي. يكي بهش نيست بگه بابا ظاهرا آزادم و ذهن و فكر و قلبم اسير خيالات است. شهوت وقتي شعله بكشه مثل آتيش ميشه هر چي آب بي خيالي هم روش بريزي فايده نداره شعله ورتر ميشه.
اون روز ديگه زدم به سيم آخر و حيا ميارو كنار گذاشتم. يه طوري بايد به بابا و مامان مي گفتم كه يه فكري به حالم كنند و شرايط ازدواجم را فراهم. ظهر پنج شنبه بود سفره كه جمع شد اجازه اي گرفتم و با احترام گفتم كمي لم بدم بعد داشتم با خنده و شرم مي گفتم خلاصه از من گفتن اگه من گناهي كردم مسؤوليتش با شما....هنوز كلامم منعقد نشده بود كه مامان گفت: تو و گناه؟!
پسر تو نون حلال خوردي و من شير حلال بهت دادم خدا رو شكر از اين بابت خيالم راحت راحته. بابا رفت تو فكر و زل زد يه گوشه خونه. تو دلم گفتم بالاخره هر چي باشه اين همجنس منه. مي فهمه چي ميگم و اين دور زمونه سخته پاك زندگي كني و....داشتم تو ذهنم تحليل مي كردم كه بابا سرم داد زد:
پسر تو حياي نمي كني؟! چه طوري اين حرف از دهنت بيرون اومد و بعد با ادا و تمسخر حرفاي منو تقليد وار تكرار كرد: اگه من گناهي كردم مسؤوليتش با شما............. لااله الاالله نه شرمي نه حيايي!

ادامه داره...


آخه پسر من اگه خونه بزرگي دارم و ماشيني و...عمري جون كندم. بابام خدا بيامرز زود منو زن داد ولي اين مامانت ازش بپرس ما اين امكانات رو داشتيم؟ نه نداشتيم ديگه.
حالا سي سالگي ازدواج كني چي ميشه.
كمي پس انداز كن
چي مي خواي
مامانت مي پزه مي شوره. تو هم انگاري تو هتل 5 ستاره هستي.
به جاي اين حرفا از علم حساب داريت استفاده كن. دو دو تا چهار تا حساب كنه كه چه طوري ميشه پس انداز كني و خونه اي بخري و ماشيني. خدا رو شكر كه الان شغل داري. منم ديگه دارم پير ميشم انصافش نيست با بازنشستگي از هزينه خودمون بزنيم تا تو را زن بديم. الان جووني و سالم. كار كن بابا كار كن.
الان شايد از من ناراحت بشي ولي بزرگ بشي خواهي فهميد كه به نفع خودت گفتم كه تو اين دنياي وانفسا خودت رو پا خودت بايستي و تكيه نكني بلكه تكيه گاه بشي. يعني يك مرد درست و حسابي.
عجب غلطي كردم چي فكر مي كردم چي شد. من كه داشتم با شوخي حرفام رو مي زدم كامم تلخ تلخ شد. ساكت ساكت گوشه اي نشستم و چاره اي نداشتم براي خاموش كردن آتشفشان بابا فقط سراپا گوش بشم و نُطق نكشم.
بابا گفت و گفت و گفت تا خودشم خسته شد.
مامان كنترل تلويزيون را برداشت و تلويزيونو روشن كرد. برنامه گلبرگ بود و داشت درباره ازدواج آسان اجر آن و فوايدش ميگفت. بابا كه ديد داره هرچه بافته رشته ميشه به مامان گفت: تو رو جدت اين رو خاموش كن سرم درد ميكنه.
اين كارشناسا هم فقط بلدن شعار بدن. من رفتم بخوابم ساعت 4 منو بيدار كن بايد بروم بنگاه با مستأجر جديدمون قرار داريم.
ادامه داره...



ميلاد قمر بني هاشم بر شما مبارك
عيدي ما رفع و دفع ظلم
ظهور امام عصر ( عج)
.....
«
بصیرت و ایمان عباس سلام الله علیه »

امام صادق سلام الله عليه :

كانَ عَمُّنَا العَبّاسُ بنُ عَلِيٍّ نافِذَ البَصيرَةِ صُلبَ الإيمانِ جاهَدَ مَعَ أبي عَبدِاللّهِ و أبلى بَلاءً حَسَنا و مَضى شَهيدَا؛

عموى ما، عبّاس، داراى بينشى ژرف و ايمانى راسخ بود ؛ همراه با امام حسين عليه السلام جهاد كرد و نيك آزمايش داد و به شهادت رسيد.

عمدة الطّالب، ص ۳۵۶ . آينه يادها ص 201


سلام بر همه شما همراهان
لطف كنيد تمرين صبوري كنيد

حامی;679048 نوشت:
مديرمون راس ميگه واقعا اين روزا خيال پرداز شدم . آره والا حالم بدجوره خرابه. والا شده مث كسي كه كشتي هاش غرق شده باشه

سلام
بنده اين جا شعري آورده بودم كه ظاهرا خواننده خانمي خوانده و برخي بزرگواري كردند تذكر دادند اگر چه از زبان يكي از دوستان شخصيت اصلي داستان بيان شده ولي باز تأملي كردم نباشد بهتر است.

موفق باشيد:ok:

بابا رفت و منم با غيظ به مامانم اشاره كردم و گفتم: كوه به كوه نمي رسه ولي آدم به آدم ميرسه مامان خانم دارم براتون. حالا ديگه نظر منو وتو مي كنيد ها.
صبح روز بعد زوري چشمام رو باز كردم و نيم نگاهي به ساعت كردم داشت ديرم ميشد. وقتي مي خواستم از رختخواب بلند شوم پتو انگاري يك كوه بود روم افتاده بود؛ ناي بلند شدن نداشتم. انگار تمام خستگي هاي عالم را تو بدنم تكونده بودند.
با عجله خودم را به شركت رساندم از بخت بد ما خانم باريك اندام جلوي ما ظاهر شد و باز با ناز شروع كرد سلام تعارف كردن: صبح زيباي شما به خير خوبــــــــــيـــن آقــــــــا مــــــــهنــــــــدس. انگاري سر حال به نظر نمياين خبري شده. با خلاصه ترين كلمات جوابش رو دادم و بعد به بهانه واكس زدن لفتش دادم تا سوار آسانسور بشه. داشتم كفاشمو واكس مي زدم كه گفت: آقا مهندس منتظر شما هستم ها. برگشتم ديدم درب آسانسور را باز نگه داشته تا من بروم. خيلي اين خانم حسابي دو زاري كجه نمي فهمه يواش يواش به سمت آسانسور رفتم.
وقتي چشمم تو آينه آسانسور افتاد و قيافه و موهاي ژوليده ام را ديدم حسابي خودمو جمع و جور كردم و خجالت كشيدم. خانم باريك اندام لبخندي زد و گفت: خب تو زندگي پيش مياد بعد تو آينه اشاره به كبودي زير چشمش كرد و گفت ببين منم خودم رو زدم بي بي عاري وگرنه زندگي منم شيرين شيرين نيست.
راستش از كوچكي به ما ياد داده بودن كه با خانم بيگانه زياد چشم تو چشم نيشيم سرم رو پايين انداختم و گفت: ببخشيد ميشه بپرسم چي شده؟
بغضش تركيده و گفت: فكر كرده مردي به مشت و لگده اگر لب تر كنم داداشم قيمه قيمش ميكنه ولي انگاري اين روزا نجيب بودن به ضرر آدمه. من كه مونده بودم چي بيگم فقط باهاش همدلي كردم مي گفتم: نچ نچ چه بد!
چه غلطتي كردم سؤال كردم يه راست همراه اومد تو اتاقم از سير تا پياز مشاجراتش را برام گفت. يه عالم حرف نگفته داشت كه با شنيدن صداي مدير شركت كه با موبايلش داشت حرف مي زد خداحافظي كرد و رفت.
راستش خيلي دلم به حالش سوخت حيونكي دل پري داشت ولي نمي دونم چرا اين اسرار زندگيش را براي من ميگه.
ادامه داره...

[="Tahoma"][="DarkGreen"]روز بعد از روي دلسوزي سراغي از اوضاع زندگي خانم باريك اندام گرفتم هر چيزي به ذهنم مي رسيد براي كمك به زندگيشون بهش مي گفتم. غافل از اين كه اين بنده خدا مثل سريشم ميشه و حسابي برايم درد و دل ميكنه و هر باري تماس ميگره. مونده بودم چه كار كنم بهش بگم من مشاور نيستم؟ باهاش همدلي كنم؟ بهش كم محلي كنم؟ يا...
تو اداره برخي به ما با شك و ترديد نگاه مي كردند راستش بايد يك غلطي براي سامان دادن به اين ارتباط مي كردم من كه كارم را به راحتي پيدا نكرده بودم و آبرويم را از سر راه.
عصر آن روز دم در شركت منتظرش ماندم. وقتي من را ديد با لبخند سراغم آمد و با گرمي بهم خسته نباشيد گفت و از اين كه دركش مي كنم ازم تشكر كرد. هر چه جمله تو ذهنم ساخته بودم كه باهاش درباره مشكل حرف بزنم پشت دروازه دندان و لب هايم معلق ماندند. دو سه باري اومدم بگم ولي نخواستم بزنم تو ذوقش.

وقتي تو جمع خانواده بودم اوضاع خوب بود ولي همين كه تنها مي شدم لشكر خيال از همه طرفم فكر و دلم را محاصره مي كردم و من كلافه مي شدم. ديگه كارم از توجه به مشكل ايشان گذشته بود گاهي او برام درد و دل مي كرد و من در شكار كمان ابر و تير مژه هايش مي شدم و بعد شروع مي كردم به سرزنش خودم. گاهي مي رفتم سرم را زير آب مي گرفتم و پاهايم را با آب سرد مي شستم و براي تار و مار كردن لشكر خيال بلند بلند آواز مي خوندم و سوت مي زدم. براي رد كردن اين افكار تكراري مثل افراد وسواسي شده بودم و كارها يا جملاتي را تكرار مي كردم باطري انرژيم اين روزا زود به زود خالي مي شد.به هرحال مادرم كه من را بزرگ كرده بود متوجه حال زارم شده بود ولي نمي دونم چرا فكر مي كرد تو شركت با كسي بحثم شده و پيوسته از ارتباط خوب و گذشت و...من را به رگبار نصيحت مي گرفت. از اين كه حتي بي اختيار گاهي به خانم باريك اندام فكر مي كردم خودم را ملامت مي كردم.
دلم مي خواست به خاطر اين همه شكنجه روحي كه مي شدم دادگاه انصاف تشكيل مي شد و با شلاق سرزنش را بر وجدان بابام مي زدم چند باري بحث ازدواج را پيش كشيدم ولي انگار قلب سخت اونا باز شدني نبود.
دو سه روز حال و حوصله خانم باريك اندام را نداشتم و قيد رفتن به شركت را زدم و براي مشغول كردن ذهنم سينما رفتم ولي چه فايده قدرت تصاوير ذهنم از تصاوير پرده سينما قوي تر بود و وسط فيلم از سينما خارج شدم. بي هدف تو پياده رو قدم مي زدم.
اين كار روزهاي بعد هم تكرار شد ولي از روي ناچاري هم كه شده بود براي بستن در دهان مدير شركت جنازه ام را به شركت مي بردم. بدتر از همه اين كه وقتي مي خواستم به خانم باريك اندام بفهمونم كه اين روزا حال خوب نيست و تنها بذار بدتر از حالم جويا مي شد و براي از دم نوشهايي كه دو كمدش داشت مي اورد و گاهي هم چاي نبات برام درست مي كرد كه نكنه سرديم شده.
خدايا ما خيگ رو رها كرده ايم خيگ ما رو رها نمي كنه.
ادامه دارد
[/]

ذهنم بد جوري آشفته بود. براي فرار از خيال پردازي به خانم باريك اندام، ذهنم مانند آنتن آنالوگ شفاف شفاف تصاوير دختران فاميل و همسايه ها را برايم مي فرستاد تا من براي ازدواج بررسي كنم و به او اعلام نتيجه كنم. ساعت ها به تحليل رفتارهاي آنها مي پرداختم. اگر چه در ابتدا «وصف الهيش نصف العيش» بود ولي زود به نتيجه رسيدم كه «با حلوا حلوا كردن دهن شيرين نميشه»
اين روزا حال و حوصله نداشتم بعد از ساعت كاري به منزلي برگردم و با افرادي روبه رو شوم كه آنها را مقصر همه بدبختي هايم مي دانستم. من حاضر بودم زود ازدواج كنم با امكانات آسايشي كم ولي آرامشم اين طوري به هم نريزه.
مدتي بود مشتري چايي خونه داش غلام شده بودم. داش غلام طوري با من گرم مي گرفت كه انگاري با هم سال ها تو كودكي تيله بازي مي كرديم و با هم بزرگ شده بوديم.
روزي با خودم گفتم: قليون كه هروئين يا شيشه كه نيست. تا حالا هم هيچ كسي هم با چند پوك زدن نمرده. اما نمي دونم شايد بد نباشه امتحان كنم. بعد مث ديوانه ها زدم زير خنده و با خودم گفتم: دلا ديوانه شو ديوانگي هم عالمي داره. بعد سفارش قليوني دادم و با خود گفتم: يه كمي دود بفرستم بين لشكر خيال و سپاه غم شايد نقش گاز اشك آور را داشته باشه و فرار كنن.
صداي قليون براي من كه پاستوريزه برزگ شده بودم بدك نبود استين ها را يك تا زدم بالا كه مث مشتي ها قليون بكشم با خودم گفتم نه نشد ي تاي ديگه هم برو بالا.
خلاصه مشغول كشيدم بودم كه با صداي داش غلام از تو خيالاتم بيرون آمدم و با تعجب به او نگاه كردم داش غلام گفت: ديگه دودي نداره اگه ميخواي تازه دم كنم اصلا بهت نمياد اين قدر اهل دود و دم باشي.
اومدم پامو بكنم تو كفشم كه سرم گيج رفت و از روي تخت ولو شدم كف چاي خونه. داش غلام گفت بايد حدس مي زدم. زياده روي كردي. بعد كمكم كرد نشستم لب تخت زد زير خنده و گفت اي بابا كمي همين جا بنشين سرگيجه ات رفع بشه. بعد برو.
از نگاه مشتري ها احساس شرم مي كردم يكي از مشتريان داش غلام سبيل بزرگش پوك هاي عميقي به قليون زد و بعد دودها را با مدل هاي مختلف بيرون مي داد و گفت پاتو تو كفش بزرگ تر از خودت كردي هر كاري سلسه مراتب داره عينهو نظام. خدمت كه رفتي ها رفتي؟
من كه احساس بيگانگي مي كردم در بين مشتريان آستين هايم را پايين دادم و دكمه هاش رو بستم و مثل كشتي اي كه روي آب هي كج ميشه و مج ميشه به طرف صندوق رفتم و سريع از چايي خونه بيرون رفتم.
وقتي به خونه رسيدم
مامانم با ديدن من داد زد دستم درد نكنه اگر نخورديم نون گندم ديديم دست مردم. من بابام عمري قليون مي كشيد و آخرش همان شلنگ قليون بالاي جونش شد حال برام قليون ميوه اي مي كشي؟
من و باباي بدبختت رو بگو مدتي است فكر مي كنيم سر عقل اومدي و اضافه كار مي ايستي.
برو برو لباسات رو عوض كند و يك كمي جعفري از آشپزخانه بردارد بجو كه بوي دهنت رفع بشه وگرنه بابات حسابي قاطي مي كنه ها!
اون قدر محكم مامانم يقيني صحبت كرد كه جايي براي نه و نوي من نذاشت.
ادامه داره....

تا حالا مث خر اين طوري توي گل گير نكرده بودم از يك طرف با هزار دليل به خودم حق مي دادم و از بي تفاوتي بابا و مامانم نفرت داشتم از سويي هم ادله قانع كننده اي براي عشق خالصشون به خودم را مثل روز مي ديدم.
ياد ايام سربازي افتادم كه دوستانم روز شمار تو كلاهشان ضربدار مي زدند تا روزهاي باقي مانده از خدمت اجباري را بشمارند با اين تفاوت كه گويي من در زندانم و براي رسيدن به خواسته خودم بايد در زندان مجردي پشت ميله هاي محكم تنهايي روز و شبم را سپري كنم تا شايد 5-6 سال ديگر ازدواج كنم. فكرش هم ديوانه كننده است چه رسد به واقعيتش.
هرچه مي خواستم خودم را به بي خيالي و بي عاري بزنم نميشد كه نميشد.
روم نميشد تو شركت به خانم باريك اندام بگم ارتباط شما حال دربه داغون منو را خراب تر ميكنه، بالاخره دل را زدم به دريا و بهش گفتم: يه لطفي در حقم بكنين فقط وقت ضرورت اون هم درباره كارهاي شركت با هم صحبت كنيم. راستش مي ترسم كارم را از دست بدهم ..با برخورد سردم خانم باريك اندام هم مقابله به مثل كرد و با من سرد سرد برخورد مي كرد كور از خدا چي مي خواد دو تا چشم. به هدفم رسيدم
ولي باز عذاب وجدان سراغم آمد و وحشيانه بر گرده روانم شلاق ملامت مي زد كه اين كارت درست بود؟
كلافه شدم كتم را برداشتم و به بهانه اي چند ساعت مرخصي گرفتم. بي هدف شروع به قدم زدن كردم ناخودآگاه خودم را دم در چايخونه داش غلام يافتم و بعد يادم به او روز و خنده مشتريان و داد و فريادهاي مامانم افتاد. مسيرم را كج كردم و به راه ادامه دادم. ذهنم طرح براي مشغول كردم مي داد و بعد خودش همه را يكي يكي رد مي كرد. هوا سرد بود و سوز سرما به صورتم مي خورد. از جلوي درب امامزاده اي رد شدم بعد چندي قدمي عقب عقب برگشتم و نگاهي داخل حيات انداختم. با خودم گفتم هم سير هم تماشا.
يواش يواش وارد حيات شدم افرادي كه براي زيارت مي آمدند دم در مي ايستادند و دست روي سينه مي گذاشتند و سلام و ابراز ادب مي كردند به امام زاده گفتم: ببخشيد منو مث گاو سرم را انداختم اومد تو راستش خودت كه مي دوني از بد حادثه اينجا به پناه امده ام و حال و بال خوبي ندارم.
وقتي وارد شدم نمي دونم چي شد انگاري امام زاده آغوشش را باز كرده بود و منتظرم بود خودم را در آغوش ضريح چشباندم و زار زار شروع كردم به گريه كردن. هر چي تو دلم داشتمو بيرون ريختم. كمي كه سبك شدم رفتم كنار ديوار نزديك بخاري نشستم و بعد غرق در ظرافت كارهاي هنري روي ضريح و آينه كاري و معماري گنبد شدم. بعد چيزي نفهميدم و كره كره پلك هايم پايين آمد.
با صداي صلوات از جا پريدم. نماز جماعت برگزار شده بود و من گوشه اي دراز كشيده بودم. آهسته خودم را جمع و جور كردم سرجايم نشستم.
بعد از نماز خادم پير امامزاده كه كلاه سبز و ريش سفيدي داشت سراغم آمد.
از خواست به اتاقش برم.
من كه فكر مي كردم ازم ميخواد كار بكشه و با كراهت قبول كردم. وقتي نشستم گفت: جوش جوشه سماور رو ميگم الان يه چايي لب سوز و لب ريز و لب دوز قتد پهلو برات ميريزم.
بعد كنارم نشست و گفت اندازه موهاي سرم با جوان هاي مختلفي هم كلامش شده ام. جنس تو خوبه. از چشمات و رفتارت مي خونم كه كار درستي بعد با خنده گفت ولي ابزار كار نداري.
من كه با تعجب به سخنان او گوش مي دام از اين كه مي ديدم يكي اين قدر به رفتارها و شخصيتم توجه داره و رفته و نخم حس خوبي نداشتم. پيرمرد گفت بدجوري زار زار گريه مي كردي دل شكسته خيلي ارزش داره ان شاالله كه امامزاده خودش مشكلتو حل مي كنه موقع نماز يكي دو نفر از بازاريان خواستند صدات بزنن من گفتم كاريش نداشته باشيد گفتم استراحت بكني نمازت رو هم بعد ميخوني.
حيا رو با همان چايي كه برايم ريخته بود قورت دادم و گفتم حاجي دلت خوشه ها نماز؟
خدا كه برام كاري نميكنه و دستم را نميگره ازم نمازم ميخواد؟
پيرمرد گفت: خب خوبه از مشكلاتت پيش خدا شكايت كني و از از خود خدا شاكي نباش كه اوس كريم همه كاراش حكمت داره. من و تو هستيم كه اشتباهات خودمونو گردنش ميندازيم.
پيرمرد با حالي بود بيش از اين كه تشنه نصيحت بود تشنه گوش دادن به درد و دلم بود و باهم خيلي همدلي كرد. همنشيني با او مانند مسكن قوي اي بود كه راحتم كرد هر چند مشكلاتم همچنان باقي بود. كم كم ترسيدم كه مزاحم كار و بار پيرمرد بشم كه از جا بلند شدم و گفتم آسيد دستت درد نكنه. چايي تون حسابي بهم چسبيد.
سيد كه دستم را با دست پينه بسته اش مي فشرد گفت كاري نكردم . راستش اتاق من به صفاي شما رونق ميگيره. بازم به من سر بزن. بعد با او خدا حافظي كردم و رفتم
ادامه دارد..

ميل من به شريك زندگي مانند چراغ سبزي روشن شده بود. وقتي زوج جواني را در خيابان مي ديدم كه دوشادوش هم در خيابان حركت مي كردند و يا وقتي در مهماني ها مي ديدم برخي از اقوام كه از من كوچك تر هستند سر و سامان گرفته اند به هم مي ريختم و حس همنشيني با آنها را نداشتم و به بهانه اي از منزل خارج مي شدم. بارها و بارها از روي لج و انتقام از پدر و مادرم سيگار خريدم ولي بعد چند دقيقه شيطان را لعنت كردم و دور انداختم. گاهي كه به هم مي ريختم سري به آسيد مي زدم.
معادلات ذهني ام پاك به هم ريخته بود
من كه در معادلات حسابداري و خانوادگي ام ياد گرفته بودم خوشي با پول و رفاهيات است نمي توانستم شادابي آقا سيد را با معادلاتم محاسبه كنم چون رفاهيات زندگي او خيلي خيلي نسبت به ما پايين بود.
يك روز از دم امامزاده رد مي شدم كه آسيد منو ديدم و تعارف كرد كه برويم كمي تو حيات قدم بزنيم. من كه خانم باريك اندام را سرزنش مي كردم كه راز زندگيش رو براي من غريبه گفت. ناخودآگاه سوزه دلم سرباز كردم گفتم هر چه در دلم بود. انگاري آتشفشان عاطفي اپيدمي است كه وقت وقتش فوران بايد بكنه و هركه گوش شنوايي داشته باشه بهانه براي فواران را ايجاد مي كنه.
مشغول صحبت بوديم كه ماشيني با بوق زدن به سيد فهماند كه براي امام زاده مصالح آورده است سيد كتابي را كه در دستش بود به من داد و با عجله به سمت در دويد. به او گفتم كمك نمي خواي؟ داد زد: ممنون پسرم چند دقيقه ديگه بر مي گردم .
مشغول قدم زدن شدم كنجكاو شدم ببينم نام كتاب چيست. روي كتاب جلد داشت ورزق زدم: توضيح المسائل امام خميني بود. براي اولين بار بود كه يك رساله را مي ديدم در كتاب هاي درسي ديني و احكام اسمش را شنيده بودم ولي خودش را از نزديك نديده بود. فهرست مطالب را يكي يكي مي ديدم به ازدواج دائم و موقت كه رسيدم فوكوس كردم و متمركز شدم بي اختيار نگاهي به شماره صفحه انداختم و دنبال آن صفحه گشتم. غرق در مطالعه مسائل بودم كه با صداي عذرخواهي سيد به خودم آمدم.
چند دقيقه اي صحبت كرديم و بعد من خداحافظي كردم. وقتي حسابي از امام زاده دور شدم متوجه شدم كه كتاب سيد را با خود آورده ام.
حسابي ناراحت شدم تصميم گرفتم فردا در اولين فرصت رساله را به او برسانم.
به محض اين كه به منزل رسيدم
سريع به اتاقم رفتم و يكي يكي مسائل ازدواج را ديدم. وقتي بحث ازدواج دائم را ديدم به خاطر مانع تراشي هاي پدر و مادرم آهي كشيدم و مسائلش را با بي رغبتي خواندم ولي به ازدواج موقت كه رسيدم با دقت تمام تك تك مسائل مي خواندم. برايم عجيب بود. اصلا فكرش را نمي كردم حكم ازدواج موقت به اين قدر آساني باشد. از يكي دو صفحه اي از آن مسائل با دوربين گوشي همراهم عكس گرفتم.
فردا صبح قبل از اين كه به شركت بروم سراغ آسيد رفتم. سيد مشغول جارو كردن حيات بود رساله را به او دادم براي اين كه سروقت سر كارم حاضر شوم سريع از حيات بيرون زدم.
مي گويند آدم گرسنه كتابخانه را كبابخانه مي خواند بعد از مطالعه بحث ازدواج موقت شاخ هايم حساس شده بود انگاري ذره بيني روي مطالب روزنامه ها و سايت ها گرفته مي شد تا من روي اين مطالب متمركز شوم و گويي افرادي كه در اجتماع در اين باره حرفي مي زدند با بلندگو به گوشم مي رسانند. حساسيتم نسبت به اين موضوع من را به سايت هاي همسريابي دائم و موقت كشاند. يادم ندارم حتي در تحقيقات دانشگاهي هم اين قدر دقيق پيگيري موضوعي شده باشم.
ادامه دارد...

خوانندگان محترم مي دونم سخت تشنه ايد دنبال داستان را بدانيد صبوري را تمرين كنيد و فحش ها و ناسزاهاي تان را نثار دشمنم كنيد:khandeh!:

[="Tahoma"][="DarkGreen"]

حامی;679101 نوشت:
هركسي مياد اين تاپيك مي خونه و صلوات نمي زنه از گوشت گاو هم حروم تر باشه براش

:Nishkhand::Nishkhand::Nishkhand:
[/]

آسان بودن ازدواج موقت وسوسه ام مي كرد تا به دنبال كيس مناسبي بگردم. راستش ديگه داشتم به اين حرف بچه ها مي رسيدم كه« آدمي كه شير مي خواد نميره گاو بخره.» هر گاه خانم بيوه اي از فاميل مادري يا پدري يا همسايگان و آشنايان مي ديدم جرقه اي به ذهنم خطور مي كرد كه چه طور است درباره ازدواج موقت به او فكر كنم. برخي از آنها هم سن نن جونم بودن و با دورشان را خط كشيدم. به مواردي فكر مي كردم كه با من سنخيتي داشته باشند. گاهي كه در روابط اجتماعي و يا خانوادگي با اين خانم ها روبه رو مي شدم حسابي ذهنم درگير مي شد. گاهي به سخنان آنها فكر مي كردم كه نكنه لابه لاي حرفشان كد باشد من متوجه نمي شود
واي بر من!
واي بر من خجالتي!
گفته اند هر كس كه خواب است قسش به آب است و چه خوابي سنگين تر از خجالتي بودن.
گاهي خودم را سرزنش مي كردم كه بدبخت اين طوري مي خواي به هدفت برسه تو براي سلام و تعارف عادي با اين خانم ها دچار لكنت ميشي چه طوري مي خواي پيشنهاد بدي. يا حتي اگر پيشنهاد بدن به آنها جواب مثبت بدي.
گاهي هم كه تايرهاي جرأتم را تنظيم باد مي كردم باز دچار ترديد مي شدم كه يه وقت آبرو ريزي نشه و با سر و صدا بياند پيش بابا و مامانم شكايت كنند.
تا اين كه يك روز محبوبه خانم رو تو پياده رو ديدم. شوهر محبوبه معتاد بود و او شانس نياورد. هر روز مشاجره داشتند تا اين كه با هزار بدبختي از هم جدا شدند. با ديدن محبوبه همه مسائل ازدواج موقت تو ذهنم يكي يكي تداعي ميشد. سنگ مفت گنجشك مفت بزن پسر منتظر چي هستي. تو عالم خودم بودم كه محبوبه بالبخند گفت: خوشا اون روزا يادش به خير غم و غصه اي نداشتيم و گاهي كه مي آمديم خونه تون با هم بازي مي كرديم يادته يه بار شلنگ آب رو گرفتي رو سرم و حسابي خيسم كردي و مامانت طرفم در اومد حسابي بهت ناسزا گفت. بعد نفس عميقي كشيد و گفت انگاري همش رويا بوده. دزدكي مي خواستم از ديد همسري قيافه اش را برانداز كنم ولي بازم شرم و حيا سرم را پايين مي آورد ولي از نگاه هاي دزدكي كه داشتم تو ذهنم ازش تصويري ساختم.
تو عالم خودم بودم كه گفت به خاله حسابي سلام من رو برسون دلم لك زده براي ديدنش و خداحافظي كرد و رفت او رفت و من انگاري صيادي بودم كه غزال رعنايي از كمندش رهيده بود.
هر چه مي كشم از اين كم حرفي است
دو چيز طيره عقل است:
دم فـرو بستن به وقت گفتـن و گفتــن به وقت خامــوشـی
لعنت به دهاني كه بي موقع بسته شود...
روزهاي زيادي فكر و خيالم در گير محبوبه خانم بود. از روي كنجكاوي رفتم سراغ آلبوم مامان. آب در كوزه و ما تشنه لبان مي گريدم.
با هر جان كندني بود بر شرمم غلبه كردم و روزي به او تماس گرفتم و سر صحبت را درباره ساخت نرم افزار باز كردم. من غرق در طنين كلامش شدم و او فارغ از داستان عشق بود. گويي تدريس مي كرد و اطلاعات دانشگاهي اش را تو مخ من مي خواست فرو كنه. با خودم گفتم: جواد جون! سر قبري داري فاتحه ميخوني كه مرده نداره. ناچار ازش تشكر كردم و گفت ان شاالله بعد از اطلاعات تون كمك مي گيريم. حال من عجيب بود من كه ارتباطي با شعر نداشتم با فونت هاي مختلف اين شعر حافظ را روي تصاوير مختلفي نوشته بود و با خودم زمزمه مي كردم:

صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بیابان تو داده‌ای ما را
شکرفروش که عمرش دراز باد چرا
تفقدی نکند طوطی شکرخا را
غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل
که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را
به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر
به بند و دام نگیرند مرغ دانا را
ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست
سهی قدان سیه چشم ماه سیما را
چو با حبیب نشینی و باده پیمایی
به یاد دار محبان بادپیما را
جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب
که وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را
در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ
سرود زهره به رقص آورد مسیحا را


ادامه دارد

[="Tahoma"][="DarkGreen"]

سلام بر شما همراهان معنوي
برخي لطف كردند درباره داستان نظر و نقد و تشكر خود را برايم ارسال كرده اند
خيلي خوبه
بنده واقعا از نظر شما استقبال مي كنم
چيزي به پايان داستان نمانده اين لحظات پاياني را با همراهي كنيد
نكات تان را يادداشت فرماييد فراموش تان نشود
بعد از داستان از نكات شما استفاده مي كنيم
***
خدايا ما را به راه راست كج فرما:Nishkhand:
[/]

يه چيزي كه اين هفته برام عجيب بود اين بود كه هر وقت از كنار قاب عكس بابا و مامانم كه در حال خنديدن بودند مي گذشتم مي ايستادم و نگاهي مي كردم و سري تكان مي دادم و تو دلم بهشون مي گفتم: «همين رو مي خواستين؟ چند ماهي ماه است فكر و ذكر شده ازدواج موقت. ازدواج موقتم اسمش روشه يعني مسكّن يعني گذار. اما همه تا حال هيچ غلطي نتونستم بكنم.»
محبوبه خانم تقريبا هم سن من است شرايط خوبي هم داره وضع ماليش هم كه بد نيست هر ماه مهريه قسطي هم دريافت مي كنه. حالم از خودم به هم مي خوره از بس شرايطش را تحليل كردم و هيچ كاري نكردم. خير، بايد از خيرش بگذرم چيزي برامون تو اين كيس نمي ماسه. مي ترسم ديگران هم متوجه شوند حيثتم را به باد بره.
اي خدا! اون بالا نسشتي و سردرگمي منو مي بيني؟ پس كمي كن!
نمي دونم شايد به قول آسيد دعاي بدون نماز مانند چك بدون پشتوانه است. خب تو برسون يه مورد خوب من هم قول ميدم نمازم را شروع كنم.
ميگن يارو خواست از جوي آب بپر وسط جوي آب افتاد. همين طوري كه نشسته بود وسط آب ها با خودش گفت: جووني كجايي ...بعد ادامه داد جوونيش هم هيچ غلطي نكردي!
راستش مشكلم يكي دو تا نيست حالا يه مورد هم پيدا شد
كجا با هم باشيم؟
كجا با هم بگرديم كه اضطرابي و نگراني اي نداشته باشيم
اگه يه مورد ني ني دار شديم چه خاكي برسمون بريزيم؟
اگه اون مورد مشكل داشت و ايدز داشت

اين قدر از اين اگه اگه ها تو ذهنم رژه رفت كه نتونستم خودمو كنترل كنيم و ليوان آب را محكم كوبيد توي آينه. وحشي وحشي شده بود. از مامان از بابا از خودم از زندگي كوفتي ام خسته شده بود.
مامان سراسيمه در اتاق را باز كرد و با نگراني گفت چي بود؟
با عصبانيت داد زدم: صداي شكسته شدن دو تا شيشه بود. خوب گوشاتون مي شنوه، چه طور هر روز صداي شكسته شدن شيشه هاي وجود و آينه قلبم را نمي شنوين؟!
اونقدر تند شده بودم كه مامان فقط ترس و لرز مي گفت: آروم باش آروم باش
داد زدم: مگه شما ميذارين؟
چرا .. چرا من را به دنيا آوردين؟
مي دونين تنهايي يعني چه؟
د نمي دوني مادر من!
ببخشين ها تو كه يه شب نمي توني بدون بابا بخوابي چه مفهمي تنهايي براي يه پسر كه كپسول شهوتش ....لااله الاالله ولم كن بذار به درد خودم بميرم..بذار...
بعد زدم زير گريه
بيچاره مامان نمي دونست جلو بياد يا برگرده. حيرون و مبهوت مانده بود
از جا بلند شدم و كتم را برداشتم و بدون اين كه بند كفش هايم را ببندم آنها را توي پام كردم و از خونه زدم بيرون.
تو پياده رو راه مي رفتم و اشكم از گونه هايم بر زمين ميريختن. نگاه ديگران برام اهميتي نداشت. برام اصلا مهم نبود كي درباره ام چه فكري مي كنه.
اين قدر بي هدف راه رفته بودم كه خسته شده بود كمي روي نيمكتي توي پاركي نشستم اين قدر بي قرار بودم كه ده بار از جا بند شدم و دو قدمي مي رفتم و دوباره بر مي گشتم مي نسشتم روي نيمكت.



دوباره به راه افتادم
به امام زاده رسيدم. بي اختيار زدم زير گريه. نگاهي به گنبد كردم و گفتم يعني نمي خواي دستم را بگيري؟ نمي خواي كمك كني اين همه لطف و عنايتي كه سيد ميگه پس كجاست. بعد با حالت قهر سرم را پايين انداختم و چند قدمي رفتم و سپس سرجام ايستادم و گفتم بر شيطون لعنت.
مسيرم را به سمت امامزاده تغيير دادم. دم در كه رسيدم رو به امامزاده گفتم:
سوی تو باز آمده ام من به نیاز آمده ام
سجده کنان بر در آن قبله راز آمده ام
حرف دلم را بشنو زاین سخن آزرده مشو
بين چه پرناله تر از نغمه ساز آمده ام
این رسوا ، بی پروا سوی تو بر گشته
رو کرده بر کویت با دل سر گشته
حال مرا، درد مرا، ای مه نو در شب غم خود تو می دانی
از لب من بار دگر می شنوی قصه شب های پریشانی
ای به فدای قدمت مگذر از من
آمده ام در حرمت دل من مشکن
دل بستم به رخ دل جویت
شادم کن به صفای رویت
ای به فدای قدمت مگذر از من
آمده ام در حرمت دل من مشکن
آمده ام در حرمت دل من مشکن



حال و حوصله سيد رو هم نداشتم و خدا خدا مي كردم سر راهم سبز نشه.
خودم را به را در آغوش ضريح جا دادم و شروع كردم به گريه: اگه شما دستمو نگيرين كجا بروم؟ مي دونم رفتارم با مامانم خوب نبود و شما هم روي اين امر حساسيد؟ ولي من حسابي به بن بست رسيدم. از خلوت گناه آلوده چندبار توبه كنم؟ فكر بد به ناموس مردم حالم رو بد ميكن. نماز نمي خوونم ولي اهل ارتباط نامشروع هم نيستم چيزي كه انگاري براي خيليا عادي شده. درستش نيست شرط كنم ولي كارم را بينداز منم قول ميدم نمازم رو سر وقت بخوونم...
گفتگويم با امامزاده طولاني شد. درد و دل مانند مرهمي بود زخم و دردم . خيلي آروم شدم.
بعد كنار نشستم و رفتم تو فكر.
تو عالم خودم بودم كه متوجه يك سياهي روبه رويم شدم




ادامه داره

آقا جواد كجايي بابا؟! تو عالم هپروتي؟!
با مرام حالا يواشكي مياي و به ما سر نميزني؟!
معلومه سر حال نيستي و كشتي هات غرق شده. پاشو پاشو بريم يه آب به سر و صورتت بزن. بعد مچ دستم را گرفت و گفت: يا علي
دنبال آسيد رفتم زائران محلي احترام خاصي به او مي گذاشتن و حسابي با او گرم مي گرفتند. بعد من را به اتاقش برد و گفت: راستش تو هم مث پسرم عليرضا فرقي نداريد به شما مياد هم سن او باشيد. خيلي با خودم كلنجار مي روم كه ازتون سؤال نكنم ولي راستش اين كار را نكنم عذاب وجدان رهام نمي كنه. نمي تونم ببينيم سرگمه هاي جوانان تو هم باشه. در حد خودم تلاش مي كنم باري از دوشي بردارم. حال اگه قابل ميدوني بگو ببينيم مشكلت راه حلي داره؟ نگاهي به سيد كردم و گفتم خب راستش مي دونم خودم بايد حلش كنم. و مربوط به مسائل خانوادگي است. آن قدر دلم پر بود كه نتونستم رازم را تو صندوقچه دلم نگه دارم و ادامه دادم. خيلي ببخشيد من اون روز بدون اجازه شما رساله را مطالعه كردم. تو بحث ازدواج دائم كه بابام اينا مخالفت مي كنند رفتم تو نخ ازدواج موقت. راستش فكرشو نمي كردم شرايط آن به اين آساني باشه با خودم گفتم وقتي ميشه با اين ازدواج از تنهايي بيرون اومد و به ناموس مردم چشم نداشت و خلوتت را آلوده نكني چرا نبايد ازش استفاده كنم؟ چندين ماه از آشنايي من با مسائل اين ازدواج مي گذرد ذهنم هر روز خدا درگير بوده، به موارد زيادي فكر كردم. سايت هاي زيادي سر زدم، سراغ دفاتر ازدواج رفتم ولي مورد مناسبي پيدا نكردم. با جديت تمام داشتم مشكلم را براي آسيد مي گفتم كه پيرمرد زد زير خنده و بلند بلند قاه قاه شروع كرد به خنديدن و تو خنده اش گفت: از قضا سكنجبين سودا فزود!
از خنده آسيد خيلي ناراحت شدم حس كردم داره منو مسخره مي كنه از جا بلند شدم نتونستم و خودم را كنترل كنم همين طور كه داشتم مي رفتم به رو كردم به پيرمرد و گفتم: كجاي حرفام خنده دار بود؟ اين طوري مي خواي كمكم كني؟ يه عالمه ناسزا رديف كرده بودم كه بگويم كه سيد شروع كرد به عذرخواهي و گفت ببخشيد يا حكايتي افتادم قصدم مسخره كردن نبود:
روزي يه نفر سوار الاغي مردني شده بود. مرد عجله داشت. الاغ رنجور بود و توان تحمل بار و مرد را نداشت. مرد براي اين كه الاغ را وادار كند تندتر برود با پاشنه پا زير شكم الاغ بيچاره مي كوبيد، الاغ اما تواني نداشت كه بتواند تندتر برود. پيرمرد حكيمي كه اين منظره را مشاهده مي كرد سراغ مرد رفت و گفت: اي جوان خدا به تو نيرو داده است و انرژي. اين الاغ لاغر مردني است و تواني ندارد. اگه پاهايي را كه زير دل الاغ نگون بخت مي زدي،
روي زمين مي زدي الان به مقصد نرسيده بودي؟

ادامه دارد...


آقا جواد حتما خداوند حكيم دستور ازدواج موقتش هم حكيمانه است، ولي ازدواج موقت برا امثال تو مثل همون الاغ لاغر مردنيه. تا شير مادر هست نبايد سراغ شيرخشك رفت. تا مسير ازدواج دائم بازه دنبال موقت نبايد رفت. چندين ماهه فكر و ذكرتو اسير اين الاغ مردني كردي؟!
بعد كلاه سبزشو برداشت و اشاره به موها و ريشش كرد و گفت: پسرم من اين موها رو جون كندم تا سفيد شد حالا مفتي مفتي تجربه ام را در اختيارت ميذارم. اگه اين همه تلاش و دلمشغولي رو درباره ازدواج خودت داشتي زودتر به نتيجه مي رسيدي. حالا گيرم موردي هم پيدا مي كردي ولي تا 5-6 سال ديگر چه كار مي خواستي بكني؟ مرتب دنبال مورد بگردي، يا با همون يكي سر كني؟ اگه با يكي مي خواستي باشيد تو اين مدت به هم وابسته نمي شديد؟ در كل عزيز دل من اضطرابش بيشتر از فايده اش است... سيد گرم صحبت بود كه كلامش را قطع كردم و با پوزخندي گفتم: نفست از جاي گرم بلند ميشه ها. من اميدم به اين كه در مذاكرات هسته اي با امريكا به نتيجه برسيم بيشتر از مذاكرات خودمه با پدر و مادرم.
سيد خنديد و گفت: اگه بابا سمجه من چارمجم. خودم واسطه ازدواجت ميشم.
با تعجب گفتم چي؟ خودتون؟ ولي بابام خيلي ركه ممكن يه موقع تندي كنه كه تو چه كاره اي؟
سيد گفت: به باباتم حرف بابام رو ميزنم: بابام -خدا بيامرزدش- مي گفت بايد زود ازدواج كني تا كودك خردسالت برا همبازي هاش قسم ارواح خاك باباش رو قسم نخوره. خدا مرد قول خودش گفته خودم وسائل ازدواج را فراهم مي كنم از فقر نترس. اين كه با امكانات كم ازدواج كني و آرامش داشته باشي بهتر از اينه كه سال ها بدون آرامش زندگي كني تا بعدا شايد آسايش داشته باشي. به پسرم عليرضا گفتم بابا هر موقع بخواي ازدواج كني من بيش توانم هم كمكت مي‌كنم. نمي‌خوام گناهي اتفاق بيفته و فرداي قيامت به خاطر اهمالكاريم خِر منو بچسبي. هر وقت نياز به همسر داشتي اعلام كن. الانم ازدواج كرده. پزشكي هم مي خوانه. دو تا اتاقامو بهش دادم تا خودش از آب و گل دربيادو الان با ذهني آروم به درس و بحثشم ميرسه.
بعد زد به كتف من و گفت: باباتم با من بالاخره آبرويي خدا بهم داده نبايد كادو پيچ ببرمش تا توي قبر تو راه خير خرجش مي كنم. آقا جواد گل!
واسطه اجر هزار شهيد رو داره، خدا روز قيامت نظر لطف بهش داره، هر قدمي كه در اين مسير بر مي داره اجر يك سال عبادت رو داره. بازم بگم يا كافيه؟ هر كه مزد مي خواهد بايد كار كند هر كه مزد بيشتري مي خواهد طبيعي است بيشتر بايد زحمت بكشد:
گر در طلبت رنجى ما را برسد شايد
چون عشقِ حَرَم باشد سهل است بيابان‏ها

هر تير كه در كيش است گر بر دل ريش آيد
ما نيز يكى باشيم از جملۀ قربان‏ها
تموم شد
محمدحسين قديري، وبلاگ زندگي آرام

نرم افزار اندرويد : دانلود

[="Navy"]

حامی;681039 نوشت:

تموم شد

با سلام و با تشکر از زحمات شما
قصه جالبی بود،که فکر می کنم بسیاری از جوانان در حال حاضر درگیر مسائل اینچنینی و مسائل مشابه آن باشند.
به نظر بنده هنوز جا دارد که این داستان را ادامه دهید...

.[/]

سلام علیکم
تشکر از استاد حامی بابت زحماتشون:Gol:
استاد تموم شد دیگه؟
کاش ادامه رو هم مینوشتین که آیا واسطه گری جواب داد؟
راستی
میتونیم پست بذاریم؟
اگه نه همین الآن بگبن خودم پاک کنم پستم رو....

[="Tahoma"][="DarkGreen"]

saharandishe;681087 نوشت:
با سلام و با تشکر از زحمات شما
قصه جالبی بود،که فکر می کنم بسیاری از جوانان در حال حاضر درگیر مسائل اینچنینی و مسائل مشابه آن باشند.
به نظر بنده هنوز جا دارد که این داستان را ادامه دهید...

دعا كنيد خدا وقت ما را بركت بده شايد رمان شد
خدا را چه ديديد
[/]

[="Tahoma"]

حامی;681039 نوشت:
تموم شد

نتیجه اخلاقی داستان:
اول ازدواج دائم
.
.
.
پس از آن دوباره ازدواج دائم (تا سقف 4 تا)
.
.
.
بعد از اون اگه عمری بود ازدواج موقت

[="Tahoma"][="DarkGreen"]

بلا;681094 نوشت:
سلام علیکم
تشکر از استاد حامی بابت زحماتشون
استاد تموم شد دیگه؟
کاش ادامه رو هم مینوشتین که آیا واسطه گری جواب داد؟
راستی
میتونیم پست بذاریم؟
اگه نه همین الآن بگبن خودم پاک کنم پستم رو....

سلام
نظر لطف شما است
بله با كمال ميل تمام سخنان، نقد و نظرهاي شما را مي خونم[/]

saharandishe;681087 نوشت:
به نظر بنده هنوز جا دارد که این داستان را ادامه دهید...

منتظر بقیش بودیم استاد حامی :Nishkhand:

کلی مطلب دارم اما دوباره باید داستانو بخونم تا نقدش کنم . آخه انقد معطل کردین که یادم رفت :Nishkhand:

[="Tahoma"][="DarkGreen"]سلام
اينقدر پايان سريال هاي ايراني عروسي بوده كه تا در داستان ها هم به عروسي ختم نشه خمار مي مونيم:Nishkhand:
[/]

[="Tahoma"][="DarkGreen"]سلام دوستان
اين نقد را هم در وسط داستان داشتيم

saharandishe;681087 نوشت:
باسلام
جناب حامی در ارتباط با داستانی که هم اکنون در حال نوشتن آن هستید،نکته ای رو می خواستم خدمتتون عرض کنم
با اجازتون قسمتی که مدنظرم هست رو ازدیدگاه خودم نقد می کنم:
چرا تا یک جوانی به مشکل برمیخوره،تا فشار زیادی به او وارد میشه،سریع به سیگاروقلیون واین چیزها پناه میاره؟و معمولا در رمان ها هم،تا جوونها با کوچکترین مخالفتی رو به رو میشند ،این مسیر تکراری رو طی می کنن!و این جمله ی تکراری رو در همه ی رمان ها داریم:سیگارش رو روشن کرد و...

البته این نظر بنده هست،ولی فکر می کنم،خواننده چون خودش رو جای شخصیت اصلی داستان میزاره،واین تصاویر در ناخود آگاه اون ضبط میشه،وحتی شاید درموقعیت های مشابه نقش این شخصیت هارو در زندگی بازی کنه،آیا بهتر نیست،راهکارهای بهتری رو جایگزین این اعمال کنیم؟تا به عنوان الگوی بهتری در ناخودآگاه خواننده، اثرمثبتی به جا بگذاریم؟
مثلا دراین قصه شخصیت اصلی بعد از اینکه با برخورد شدید مادرش مواجه میشه دیگه سراغ قلیون نمیره،اما اگر مادر این شخصیت نسبت به این مسئله بی تفاوت بودن چطور؟
حالا با این وجود در مراحل بعدی شخصیت داستان چند نخ سیگار هم تهیه می کنه؟البته شاید از این هم بیشتر پیشرفت کنه!

به عنوان مثال،این مورد که رفت چایی خانه،میتونست با دیدن آدم هایی که اونجا هستند،خودش رو جای یکی از همون آقایان بزاره،و این حس بهش دست بده که چقدر بده ،که من مثل این آقا بشم،و عاقبتم به این شکل دربیاد،و حضور در اون مکان رو در حدشان وشخصیت خودش نبینه،وبا حالت انزجار و تنفری خاص نسبت به قلیان و دود و...این چیزها ،محل رو ترک کنه،و اصلا در فکرش هم به انجام دادن این مسئله فکر نکنه

البته من متوجه هستم که موضوع اصلی داستان چیز دیگری هست،ولی گاهی اوقات حواشی هم میتوانند تاثیر گذار باشند،به نظرم یک داستان خوب اگر می خواهد عالی شود،برای حواشی آن نیز باید به اندازه ی متن اصلی ،ظرافت به خرج داد.

باتشکر وسپاس از زحمات شما.

.
[/]

[="Indigo"]سلام و تشکر از استاد حامی

اجازه میخوام نظرمو درباره داستان بگم :

محوریت داستان روی پسر جوانیه که به سن ازدواج رسیده و با مخالفت خانواده اش در این امر مواجه میشه .

اینجور که داستان نشون میده ظاهرا این پسر آدم مقیدی باید باشه چون به نامحرم نگاه نمیکنه تا اونجا که از بوی عطر نامحرم کلافه میشه .خب به چنین جوانی باید باریکلا گفت اما تو داستان میخونیم که جوان اهل نماز نبوده و یه جا هم با مادرش تندی میکنه . پس این پسر نه مذهبیه و نه غیر مذهبی ! بهتر بود وجهش رو برامون مشخص میکردین .

قسمتی که نوشتین طرف میره قهوه خونه و قلیون دود میکنه ناشی از ضعف این پسره . آخه چراجوونهای ما تا درباره یه مساله ای به بن بست میرسن فوری میرن سراغ این چیزاااا؟!!!

درباره محبوبه خانم : چرا انقد کم وارد این بخش شدین؟ جا داشت این شخصیت رو بیشتر وارد داستانتون میکردین . خیلی سطحی از کنارش رد شدین .

فعلا همینهارو داشته باشین . باز یادم اومد براتون میگم .:Nishkhand:[/]

[="Tahoma"][="DarkGreen"]

حامی;681125 نوشت:
چرا تا یک جوانی به مشکل برمیخوره،تا فشار زیادی به او وارد میشه،سریع به سیگاروقلیون واین چیزها پناه میاره؟و معمولا در رمان ها هم،تا جوونها با کوچکترین مخالفتی رو به رو میشند ،این مسیر تکراری رو طی می کنن!و این جمله ی تکراری رو در همه ی رمان ها داریم:سیگارش رو روشن کرد و...

جواب بنده
من خيلي به رمان نوشتن علاقه دارم و ضعف بزرگم اينه كه حال و حوصله رمان خوندن اصلا ندارم
از كسي كه رماني را خونده مي پرسم كه داستان چي بود و چي شد؟
سريال ها را هم اين طوري مي بينم البته تو خونه از دستم كلافه اند با شخصيت هاي داستان تو يكي دو قسمت آشنا ميشم بعد وسط داستان را مي پرسم و اگر وقت شد قسمت اخر را مي بينم اگر نشد بقيه را هم مي پرسم چيه شد
منظورم اينه كه واقعا خبر ندارم تو رمان ها سيگار مي كشند ولي
پسرهاي اين دوره زمونه كمتر هستند كه تجربه نكنن از شما چه پنهون كه دخترا هم بدجوري دود دمي شده اند
در ثاني من اشاره كردم كه اين كار بلاي جان پدر بزرگش شده
و شخصيت داستان هم خبر از ضرر داره و لج بازي مي كند و در پي انتقام است و مي داند اين ضرر داره و شيطون را لعنت مي كنه و... نميكشه
[/]

متاسفانه تو جامعه ی ما خیلی از جونها تحملی ندارن و با کوچکترین مخالفتها به سمت ناکجاآباد میروند

درصورتیکه اگه شخصیت اصلی این داستان کمی روش بیان و زبون ریختن و علم داشت خیلی سریع میتونست همه رو راضی کنه
نه اینکه به دنبال ساده ترین راه بره...درسته که راههای ساده وجود دارن ولی دردسر بعد اون هم خیلی خیلی زیاد هست و اینجا آینده نگری افراد خیلی مهم هست ولی بهش کم توجهی میشه...
شخصیت اصلی این داستان تو جامعه به وفور دیده میشه و اگه نگاه کنیم میبینیم خیلی از اطرافیانمون این مدلی هستن جبهه ی خودشون رو مشخص نکردن و گاهی اونوری گاهی اینوری هستن....
اگه فقط یه مسیر رو انتخاب کنیم و در اون مسیر حرکت کنیم خیلی سریع به جواب میرسیم...باید کمی هم صبر کنیم ولی متاسفانه دوست داریم به هر آنچه که نیاز داریم سریعا پاسخ داده بشه و بهش برسیم....وگرنه.................

[="Tahoma"][="Navy"]

حامی;681129 نوشت:
من خيلي به رمان نوشتن علاقه دارم و ضعف بزرگم اينه كه حال و حوصله رمان خوندن اصلا ندارم

سلام استاد
ممنون از شما
ولي به نظرم شايد بهتر بود وقتي داستان حول محور خانم باريک اندام شکل گرفت و تاپيک هم به نامش بود
حول همون ادامه داده مي شد و نتيجه دو طرفه گرفته مي شد
هم عواقب کار اون خانوم که باعث تحريک اين جوون شده و هم عواقب ازدواجهاي موقت اين جوري و ... مشخص مي شد
البته بهتر بود اون خانم مطلقه در نظر گرفته مي شد تا داستان شکل بهتري بگيره
يا علي
:Gol:[/]

[="Indigo"]

گل ليلا;681140 نوشت:
ولي به نظرم شايد بهتر بود وقتي داستان حول محور خانم باريک اندام شکل گرفت و تاپيک هم به نامش بود

سلام رئیس

بله کاملا صحیح میفرمایین

از اواسط داستان دیگه خانم باریک اندام رفت کنار و محوریت بحث شد ازدواج !!!

گل ليلا;681140 نوشت:
البته بهتر بود اون خانم مطلقه در نظر گرفته مي شد تا داستان شکل بهتري بگيره

به قول علمای علم منطق اثبات شی ء است نفی ماعدا نمیکنه .
البته اشکالی هم نداره مطلقه نباشه چرا که متاسفانه تو جامعه ما پره از خانمهایی که در صورت داشتن همسر با مردان بیگانه ارتباط برقرار میکنن و ...[/]

باغ بهشت;681128 نوشت:
اینجور که داستان نشون میده ظاهرا این پسر آدم مقیدی باید باشه چون به نامحرم نگاه نمیکنه تا اونجا که از بوی عطر نامحرم کلافه میشه .خب به چنین جوانی باید باریکلا گفت اما تو داستان میخونیم که جوان اهل نماز نبوده و یه جا هم با مادرش تندی میکنه . پس این پسر نه مذهبیه و نه غیر مذهبی ! بهتر بود وجهش رو برامون مشخص میکردین

سلام

به نظرم این مدلی خیلی تو جامعه داریم. اصطلاحا میشه مومن کاریکاتوری. بعضی چیزهای دین براشون خیلی بزرگه بعضی چیزها کوچیک.

راستی جناب حامی خیلی قشنگ بود داستانتون.

و خیلی خوب بود که سریالی بود. ممنون. خیلی خیلی ممنون

نقل قول:
پسرهاي اين دوره زمونه كمتر هستند كه تجربه نكنن

واقعا اینطور هست یا مبالغه کردید؟اگرواقعا اینطور باشه،اندک امیدی هم که به سالم بودن جامعه داشتیم از بین میره!

نقل قول:
متاسفانه تو جامعه ما پره از خانمهایی که در صورت داشتن همسر با مردان بیگانه ارتباط برقرار میکنن و ...

سرکار خانم باغ بهشت بزرگوار،شاید به صورت موردی این خانم ها وجود داشته باشند،ولی نه اینکه جامعه ی ما پر باشه از این خانم ها،:Gol:

به نظرم،این جملات اثر منفی بر روی افکار عمومی میزارند....هم برای خانم ها وهم برای آقایون


در مورد محبوبه خانم داستان هم،به نظرم باید با اشد مجازات!به سزای اعمالش میرسید!

استاد حامی تاپیک رو ول کردن به امون خدا :khaneh:

باغ بهشت;681143 نوشت:
از اواسط داستان دیگه خانم باریک اندام رفت کنار و محوریت بحث شد ازدواج !!!

بازیگری که نقش خانوم باریک اندام را بازی می کرد از وسط داستان از لحاظ مالی و قراردادی با عوامل کنار نیامد و کارگردان مجبور شد جاش رو با اون خانومه که شوهرش معتاد بود عوض کنه. وگرنه قرار بود در اصل این خانوم باریک اندام از شوهرش به دلیل خشونت طلاق بگیره و گزینه ازدواج موقت باشه. :khandeh!:

saharandishe;681188 نوشت:
سرکار خانم باغ بهشت بزرگوار،شاید به صورت موردی این خانم ها وجود داشته باشند،ولی نه اینکه جامعه ی ما پر باشه از این خانم ها،

اگه اهل پایتخت باشین می بینید ایشون درست گفتن . واقعا آدم تو تهران نمیتونه نفس بکشه . سرتو بیاری بالا فقط صحنه گناه می بینی.
بسیاری از خانمهارو میبینی که با داشتن همسر خیلی راحت با نامحرم گپ میزنن.حیا رو قورت دادن دیگه بعضیها . نمونش تو محل کار ماست . لا اله الا الله

دوستان بیاین داستان رو ادامه بدیم ...استاد حامی آنلاین نیستن....:khandeh!:

این آقا جواد با شنیدن حرف های آقا سید کمی امیدوار میشه و با گرفتن یه انرژی و روحیه ی تازه از آقا سید خداحافظی میکنه و یه سلامی هم به امامزاده میده و از امامزاده به سمت خونه میره ولی سر راهش یه جعبه شیرینی هم میگیره تا به خاطر اون حرفایی که به مادرش زده یه عذرخواهی هم کرده باشه
وقتی میرسه خونه میبینه که مادرش داره یه آلبوم بزرگ رو ورق میزنه اول از همه با سری افکنده میره دست بوس مادر و طلب پوزش از مادرشون و مادر هم با قلبی مهربان این بی حرمتی رو میبخشه
آقا جواد از مادرشون با اشاره به آلبوم میپرسه...
جواد : مامان این چیه داری نگاه میکنی؟
مادر: دارم بزرگ شدن تو رو میبینم....
- مگه نمیتونی همین حالا هم منو ببینی؟ باید از رو آلبوم بدونی چقدر بزرگ شدم؟
- آخه تو همیشه جلو چشممی و همیشه هم نگرانت هستم ... همیشه م برام بچه ای...
اگه تو زن بگیری من چیکار کنم با این تنهایی....
و مادر شروع به گریه میکنه و اشکاش رو با گوشه ی روسریش پاک میکنه....
جواد سر به زیر انداخته و داره به این فکر میکنه که چرا باید مادرم اینقدر تنها باشه ؟ چرا به این بُعد مخالفتشون نگاه نکردم ...چرا همش خودم رو دیدم؟.....با سری افکنده بلند میشه و به سمت اتاق میره...تا کمی دراز بکشه تا بلکه این سردردی که گریبان گیر شده خوب بشه....
وقتی چشماشو باز میکنه که صدای یه پچ پچ رو از تو اتاقش میشنوه....نمیدونه چطوری خوابش برده بود...
من میگم چرا اینقدر داری به این پسر سخت میگیری؟ بذار بریم براش یه دختری رو پیدا کنیم تا وقتی که اینا نامزد باشن این پسر هم بتونه به کار و بارش برسه ... بتونه خودش رو آماده ی عروسی کنه ...کمی هم ما بهش کمک میکنیم
_خانم من نمیتونم با آینده ی پسرم بازی کنم...بذار برای خودش یه کسی بشه بعد براش یه زن خوب از کسایی که هم قد ما باشن میگیریم دیگه...الآن به این آس و پاس که دختر نمیدن؟
صدای بسته شدن در اتاق باعث شد که چشماش رو باز کنه و به بخت بدش لعنت بفرسته که چرا باباش راضی نمیشه؟...،: آخه خدا به بابام چطوری بگم که دلم میخواد ازدواج کنم....باز ایول به مامان که طرفداری میکنه از ما...ما اگه شانس داشتیم....
ادامه ی داستان رو شما بفرمایین..

حامی;681129 نوشت:
منظورم اينه كه واقعا خبر ندارم تو رمان ها سيگار مي كشند

توی رمانا هم همینجوریه.تا کم میارن میرن سیگار میکشن و مشروب میخورن ؛ یا اینکه میرن لب دریا گیتار میزنن :d

[=Times New Roman]اگه داستان واقعی بود که هیچی..
.
اما جدی اگه از خودتون نوشتید مصیبت وارده رو به تمام نویسندگان ایران و جهان تسلیت عرض میکنم..:ok:

گل ليلا;681140 نوشت:
سلام استاد
ممنون از شما
ولي به نظرم شايد بهتر بود وقتي داستان حول محور خانم باريک اندام شکل گرفت و تاپيک هم به نامش بود
حول همون ادامه داده مي شد و نتيجه دو طرفه گرفته مي شد
هم عواقب کار اون خانوم که باعث تحريک اين جوون شده و هم عواقب ازدواجهاي موقت اين جوري و ... مشخص مي شد
البته بهتر بود اون خانم مطلقه در نظر گرفته مي شد تا داستان شکل بهتري بگيره
يا علي

سلام
ممنون از توجه شما
ولي امثال خانم باريك اندام آتيش خود را مي سوزنن و جرقه به باروت را مي زنن
و يك نمونه اش در شركت بود تو كوچه، تو فاميل، توي عالم همسايگي، توي سايت هاي و فضاهاي مجازي ...پر اند

.....;681257 نوشت:
سلام
من محبوبه داستان هستم،بگذارید از ابتدا داستان زندگیم را برایتان بگویم!
کمی طولانی است اما باید بگویم تا بدانید در این مدت زندگی چه سختی هایی بر من گذشته است!وقتی که دارم این خاطرات را در ذهنم مرور می کنم انگار که دنیا روی سر من خراب می شود!
بــــاید بــاور کنــیم ! "تنـهـــایی"
تلـــخ تــرین بــلایِ بــودن نیــســت
چیـــزهـای بـدتــری هـم هســت
روزهـــای خستـــه ای که در خـلـوتِ خـانـــه، پـیـــــر می شــوی
و ســال هــایی که ثانــیه به ثانیــه از سَــر گذشتــه اســت
تـــازه پِــی می بـــریــم کـه تــنـــهـایـی،
تلخــخ تــرین بـلایِ بـــودن نیســـت.

گاهی وقتا انقدر از زندگی خسته میشم که دلم میخواهد قبل از خواب ساعت را روی "هیچوقت" کوک کنم
دختری 26 ساله بودم که با شوهر سابقم آشنا شدم،با خواستگاری سنتی و روال معمولی که داشت این ازدواج شکل گرفت که ای کاش شکل نمی گرفت
کاش میشد آدم!
گاهی به اندازه نیازش بمیرد
بعد بلند شود
آهستـه آهستـه خاک هایش را بتکانـد
اگر دلش خواست برگردد به زندگی ؛
اگر نـه بخوابـد تا ابـــــــــد

همیشه در ذهنم آرزوی زندگی را داشتم که محقق نشد اویل زندگی خوب و بدش با توکل به خدا و صبر گذشت تا اینکه کم کم رفتار های غیر عادی و عصبانیت های همیشگی را در رفتار شوهرم می دیدم،علتش را نمی دانستم،دختر مذهبی و معتقدی بودم از خداوند همیشه می خواستم که مشکلم را در زندگی حل کند،اما نمی دانم چرا صدای من شنیده نمی شد!

شوهرم کم کم تقیدش نسبت به اعمال دینی ضعیف میشد،نمازش روزه اش رعایت محرم و نامحرم و سر این موضوعات با او مشاجره زیادی داشتم که یاد آوری و تکرار آنها برایم سخت است اما من تحمل می کردم و اعتقاد داشتم که با صبر می شود بر مشکلات غلبه پیدا کرد.

تا اینکه یک شب که خواب بودم و اتفاقی از خواب بیدار شدم شوهرم را در حال کشیدن تریاک دیدم،من که نمی دانستم باید چه چیزی بگویم و مات و مبهوت داشتم نگاهش می کردم او پیشقدم شد و با الفاظ بسیار بدی به من خطاب کرد که اینجا چه غلطی می کنی؟! من دیگر نمی توانستم تحمل کنم سر همین قضیه مشاجره زیادی با او داشتم و قضایای دیگری در زندگی من پیش آمد که با رنج های بسیاری بالاخره طلاق گرفتم.

الان 32 سال سن دارم و دو سال است که از همسرم جدا شده ام،مادر پیری دارم که بیمار است و حال و اوضاع خوبی ندارد و من شدیدا احساس تنهایی می کنم.
جناب حامی شما می توانید تنهایی من را درک کنید؟

سخت است درک کردن دختری که غم هایش را خودش می داند و دلش
که حسرت میخورند بخاطر شاد بودنش
و هیچ کس جز همان دختر نمی داند که چقدر تنهاست
که چقدر ترسید از باختن
و حالا زندگیش را باخته به پوچ

نه جناب حامی!
نمی توانید اگر می توانستید که اینطور قضاوت نمی کردید،من دختری هستم که احساس تنهایی می کنم و نتوانستم در زندگی آرامش را احساس کنم،الان سنم 32 سال است برای دختران شوهر مناسب کم پیدا می شود و برای کسی با شرایط من پیدا نمی شود! به نظر شما چه کار کنم؟ در این تنهایی خود چون شمع بسوزم و سخن از تنهایی خود به زبان نیاورم و یا تن به امور نامشروع دهم و آخرت خودم را خراب کنم؟
نمی دانم چرا این مشکل برای من پیش آمده من دختر مقید و مذهبی بودم اما ...
شما چه راهی را برای من پیشنهاد می کنید؟

چرا شما در برابر ازدواج مدت دار موضع می گیرد؟ فکر می کنید اگر من امکان ازدواج دائم را داشتم ازدواج دائم نمی کردم و خودم از از غم و تنهایی نجات می دادم؟
اي سیر تو را نان جوین خوشش ننماید
معشوق من است آن که به نزد تو زشت است

اگر شما در شرایط من بودید چه می کردید؟:Ghamgin:

بله واقعا به عنوان مشاور درك مي كنم امثال محبوبه چه وضعيتي دارند به خصوص اين كه 10-15 سال هم منتظر ازدواج دائم نشسته باشند و كسي نباشد.
با اين كه اجتماعي هستند، هنر دارند و...
برخي از اين خانم ها به من مشاور ايراد مي گيرند كه تو هم درك نمي كني ما چه زندگي سختي داريم
خانم ها هم درك نمي كنند
كسي مي فهمد ما چه مي كشيم كه مثل ما خانم باشد و سال ها تنهايي رو تجربه كرده باشه و نجيب باشه و عفيف و اهل خوش و بش و روابط نامشروع با نامحرم هم نباشه

Im_Masoud.Freeman;681291 نوشت:
اگه داستان واقعی بود که هیچی..
.
اما جدی اگه از خودتون نوشتید مصیبت وارده رو به تمام نویسندگان ایران و جهان تسلیت عرض میکنم..

حسوديت ميشه ناقلا:Nishkhand:

[="Tahoma"][="DarkGreen"]

بلا;681253 نوشت:
دوستان بیاین داستان رو ادامه بدیم ...استاد حامی آنلاین نیستن....

این آقا جواد با شنیدن حرف های آقا سید کمی امیدوار میشه و با گرفتن یه انرژی و روحیه ی تازه از آقا سید خداحافظی میکنه و یه سلامی هم به امامزاده میده و از امامزاده به سمت خونه میره ولی سر راهش یه جعبه شیرینی هم میگیره تا به خاطر اون حرفایی که به مادرش زده یه عذرخواهی هم کرده باشه
وقتی میرسه خونه میبینه که مادرش داره یه آلبوم بزرگ رو ورق میزنه اول از همه با سری افکنده میره دست بوس مادر و طلب پوزش از مادرشون و مادر هم با قلبی مهربان این بی حرمتی رو میبخشه
آقا جواد از مادرشون با اشاره به آلبوم میپرسه...
جواد : مامان این چیه داری نگاه میکنی؟
مادر: دارم بزرگ شدن تو رو میبینم....
- مگه نمیتونی همین حالا هم منو ببینی؟ باید از رو آلبوم بدونی چقدر بزرگ شدم؟
- آخه تو همیشه جلو چشممی و همیشه هم نگرانت هستم ... همیشه م برام بچه ای...
اگه تو زن بگیری من چیکار کنم با این تنهایی....
و مادر شروع به گریه میکنه و اشکاش رو با گوشه ی روسریش پاک میکنه....
جواد سر به زیر انداخته و داره به این فکر میکنه که چرا باید مادرم اینقدر تنها باشه ؟ چرا به این بُعد مخالفتشون نگاه نکردم ...چرا همش خودم رو دیدم؟.....با سری افکنده بلند میشه و به سمت اتاق میره...تا کمی دراز بکشه تا بلکه این سردردی که گریبان گیر شده خوب بشه....
وقتی چشماشو باز میکنه که صدای یه پچ پچ رو از تو اتاقش میشنوه....نمیدونه چطوری خوابش برده بود...
من میگم چرا اینقدر داری به این پسر سخت میگیری؟ بذار بریم براش یه دختری رو پیدا کنیم تا وقتی که اینا نامزد باشن این پسر هم بتونه به کار و بارش برسه ... بتونه خودش رو آماده ی عروسی کنه ...کمی هم ما بهش کمک میکنیم
_خانم من نمیتونم با آینده ی پسرم بازی کنم...بذار برای خودش یه کسی بشه بعد براش یه زن خوب از کسایی که هم قد ما باشن میگیریم دیگه...الآن به این آس و پاس که دختر نمیدن؟
صدای بسته شدن در اتاق باعث شد که چشماش رو باز کنه و به بخت بدش لعنت بفرسته که چرا باباش راضی نمیشه؟...،: آخه خدا به بابام چطوری بگم که دلم میخواد ازدواج کنم....باز ایول به مامان که طرفداری میکنه از ما...ما اگه شانس داشتیم....
ادامه ی داستان رو شما بفرمایین..

:Kaf::Kaf:
جالب بود[/]

[="Times New Roman"][="Black"]

حامی;681314 نوشت:

حسوديت ميشه ناقلا:Nishkhand:

استاد حامی می خواستم نظرتون رو درباره اینجور آدمها بدونم..
.
طرف توی فامیل که میشینیم . میگه پسر فلانی ( صاحب خونه یا یکی از مهمان ها ) خیلی پسر خوبیه..گله . ماهه . آقاست..بخدا اندازه بچه ها خودم دوستش دارم.
.
بعد حالا عید نوروز همون فلانی رفته خواستگاری دخترش..
.
نه تنها ردش کرده..پشت سرشم گفته فلانی نمی دونه دختر من کیه؟ نمی دونه دختر من چه خواستگارهایی داره ( دکتر . وکیل ) چجوری به خودش اجازه داده بیاد خواستگاریش..:Gig:
.
یه انسان چقدر می تونه پست و دروغگو و پاچه خوار باشه.. :Gig:[/]

[="Tahoma"][="DarkGreen"]

saharandishe;681188 نوشت:
واقعا اینطور هست یا مبالغه کردید؟اگرواقعا اینطور باشه،اندک امیدی هم که به سالم بودن جامعه داشتیم از بین میره!

سلام
خواهر زاده من پاستوريزه پاستوريزه بود
ورود با دانشگاهش مساوي شد با عاشق شدنش دست مجنون را از پشت بسته بود
بعدشم متوجه شدم لبش كمي تا قسمتي قهوه اي شده
باهاش راحتم گفتم مراقب باش دور سيگار و قليون نگردي ها
خلاصه هي عشق بهش فشار اورد هي قليون كشيد هي عشق فشارشو زياد كرد او هم هي قليونشو و....
خلاصه زجزي كشيديم كه مپرس و حسابي هواشو داشتيم تا عشق از سرش بپره
عشق يعني : از بين نزديك 8 ميليارد انسان يكي خاص بودن براي عاشق
خلاصه گذاشت كنار و رفت سربازي و افتاد توي اماكن.
ي چيزي من ميگم ي چيزي شما مي شنويد اصلا ميشه از كارش ي فيلم ساخت
مي گفت راننده جناب سرهنگ شدم اونا هم كلي منو تحويل ميگرن با لباس شخصي رفتيم توي يكي از اين قليون خونه هاي صاحبش كه منو ميشناخت داد زد به به چه عجب به ما سر زدي سر سنگين شدي
خلاصه مردم تا حاليش كردم بابا من يعني ماموريم.
دوم اين كه مي گفت: قليون خونه هاي پاتوق و خلاف را يكي يكي معرفي كردم و حالشونو تو قوطي كبريت كرديم
سوم اين كه تو محلي به نام....بيرون شهر است مخصوص دختر و پسرهايي هست كه مي روند قليون بكشند براي كلاسش ي قليون مي گيرند دوتا پك مي زنن 50 هزار تومان ناقابل. و حسابي پاتوق دوستي با جنس مخالف است
اماكن به برخي ابلاغ كرده كه چون سابقه بد داريد حق قليون دادن نداريد
مي گفت رفتيم براي بازرسي
مأمور همه جا را گشت گفت جناب سرهنگ قليون ندارن
گفتم امكان نداره كاسبي اينا با همين قليون ها اون هم 50 هزاري است
رفتم تو چاي خونه ي براندازي كردم و با پا موكت را پس كردم گفتيم اينجاست همه تعجب كردند
ازش پرسيدم گفتم از كجا مي دونستي؟
گفت جوونا همه مي دونن اينجا پاتوق است و محل تجمع ويروس هاس:Nishkhand:
خب قليون اساس كارشون است وقتي تو كمدها نبود يا بايد به سقف آويزان باشد يا داخل زمين باشه[/]

Im_Masoud.Freeman;681320 نوشت:
استاد حامی می خواستم نظرتون رو درباره اینجور آدمها بدونم..
.
طرف توی فامیل که میشینیم . میگه پسر فلانی ( صاحب خونه یا یکی از مهمان ها ) خیلی پسر خوبیه..گله . ماهه . آقاست..بخدا اندازه بچه ها خودم دوستش دارم.
.
بعد حالا عید نوروز همون فلانی رفته خواستگاری دخترش..
.
نه تنها ردش کرده..پشت سرشم گفته فلانی نمی دونه دختر من کیه؟ نمی دونه دختر من چه خواستگارهایی داره ( دکتر . وکیل ) چجوری به خودش اجازه داده بیاد خواستگاریش..
.
یه انسان چقدر می تونه پست و دروغگو و پاچه خوار باشه..

البته ايرادي نداره
من فاميل درجه يك دختر و پسري هستم
هر دوتايي فوق العاده به من احترام مي گذارند و خوب هستند
بحث خواستگاري مطرح شد من گفتم هردوي اينها برايم عزيز هستند ولي اينها از نظر ويژگي هاي شخصيتي و اخلاقي با هم خيلي تفاوت دارند و سخت مخالفت كردم
يعني ميشه دو نفر واقعا خوب باشند ولي به درد هم نخورند
ممكن است واقعا فردي اين طوري ببينيد
البته انكار هم نمي كنم اين روزها معيار سنجش ظاهر و ثروت است و دينداري يعني امل بودن براي خيلي ها
( و چه خوب خود آنها زحمت دينداران را كم مي كنند و جواب رد مي دهند و گرنه براي فرد ديندار زندگي با آنها يعني جهنم)

[="Navy"]

یوسف گمگشته;681212 نوشت:

اگه اهل پایتخت باشین می بینید ایشون درست گفتن . واقعا آدم تو تهران نمیتونه نفس بکشه . سرتو بیاری بالا فقط صحنه گناه می بینی.
بسیاری از خانمهارو میبینی که با داشتن همسر خیلی راحت با نامحرم گپ میزنن.حیا رو قورت دادن دیگه بعضیها . نمونش تو محل کار ماست . لا اله الا الله

بله متاسفانه ،درمورد محیط کار حق باشماست،ولی یکی از عوامل مهم در ایجاد و پیشرفت این بی حیایی ها،فراموش شدن،امر به معروف ونهی از منکر است،اگر کارمندان در محیط کار به این وضعیت شکایت می کردند،مطمئن باشید این خانم ها مدت زیادی دراون محیط دوام نمی آوردند،همینطور درکوچه و خیابان.مسئله این است که منتظر هستیم یک نفر پیدا شود واین مشکل را حل نمایدو از خودمان بخاری بلند نمی شود!

رفع اسپم:
به طور مثال در این داستان،این آقا می توانست به نحوی شکایت خود را نسبت به این مسئله به گوش مدیر محل کارش برساند واعلام نماید که رفتارهای این خانم ،مناسب محل کار نیست.
البته شاید در ظاهر انجام چنین کاری خنده دار باشد!
ولی نمیتوان که دست روی دست گذاشت وهیچ کاری نکرد....[/]

[="Times New Roman"][="Black"]

حامی;681325 نوشت:

البته ايرادي نداره
من دو تا فاميل درجه يك دختر و پسري هستم
هر دوتايي قوف العاده به من احترام مي گذارند و خوب هستند
بحث خواستگاري مطرح شد من گفتم هردوي اينها برايم عزيز هستند ولي اينها از نظر ويژگي هاي شخصيتي و اخلاقي با هم خيلي تفاوت دارند و سخت مخالفت كردم
يعني ميشه دو نفر واقعا خوب باشند ولي به درد هم نخورند
ممكن است واقعا فردي اين طوري ببينيد
البته انكار هم نمي كنم اين روزها معيار سنجش ظاهر و ثروت است و دينداري يعني امل بودن براي خيلي ها
( و چه خوب خود آنها زحمت دينداران را كم مي كنند و جواب رد مي دهند و گرنه براي فرد ديندار زندگي با آنها يعني جهنم)

اونی که رفت خواستگاری پسر عموم بود..بخاطر اینکه وضع مالی آنچنانی ندارند..ولی خود مادر دختر جلوی چشم خودم به مادرم گفت مسعود بره سربازی و بیاد دخترمو بهش میدم. دخترش هم از من بزرگتره.
.
فقط بخاطر اینکه وضع مالی ما از خودشون بهتره..ولی خدا شاهده پسر عموم از من خیلی بهتره..پسر سالمی هم هست..شاغل هم هست..
.
شرایطمون هم تقریبا یکسان هست..تازه اون معافیشو گرفته..سرکار هم هست..حقیقتش خیلی لجم گرفت ردش کرد.. ازشون بدم میاد..[/]

[="Navy"]

حامی;681321 نوشت:

خلاصه گذاشت كنار و رفت سربازي

پس همچنان می توان اندک امیدی به اصلاح جامعه و سالم شدن آن داشت!

ولی همیشه برای بنده سوال هست،چرا بعد از ورود به دانشگاه علاقه ی شدیدی به سیگار پیدا می کنند؟بااینکه تحصیل کرده تر می شوند،قاعدتا عقلشان هم باید بیشتر شود! ولی چرا نمی شود؟و بدتر از همه اینکه در دانشکده ی پزشکی ،نسبت به بقیه دانشکده ها ته سیگارهای بیشتری را مشاهده می کنیم! واقعا برایم سوال است؟ راه حل این مشکل چیست؟[/]

موضوع قفل شده است