شهید ناواستوار یکم عبدالحسین محمد طاهری

تب‌های اولیه

2 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
شهید ناواستوار یکم عبدالحسین محمد طاهری



نام پدر: محمد
تاريخ تولد : 28/11/4
محل تولد : برازجان
تاريخ شهادت : 64/11/3
محل شهادت : آبهاي نيلگون خليج فارس
سمت : درجه دارمنطقه دوم نداجا
محل دفن:بهشت سجاد (ع) برازجان

شهيد عبدالحسين محمد طاهري فرزند محمد در سال 1328 در شهرستان برازجان در خانواده اي مسلمان و مؤمن پا به عرصه وجود گذاشت.او در سن شش سالگي به مدرسه رفت و تا كلاس ششم ابتدايي در دبستان معرفت مشغول به تحصيل بود. در سال 1340 به علت فقر مالي ترك تحصيل نمود،و پس از معافيت از خدمت سربازي در سال 1345 تشكيل خانواده داد.ودر بانك بيمه بازرگانان مشغول به كار شد. و بعد از انحلال بانك بيمه بازرگانان به كارگري مشغول شد.و سپس در سال 1356 به استخدام نيروي دريايي در آمد و در سال 56،57 با اينكه محيط نظامي با مقررات خشك ارتشي از سياست به دور بود، بعد از تعطيل محل كار خود با ديگر اقشار امت مسلمان در تظاهرات شركت و در براندازي نظام طاغوتي فعال بود.از خصوصيات اخلاقي شهيد،اين بود كه بسياري از كارهايي را كه جنبه خير و سعادت دنيا و آخرت در آن بود انجام مي داد و هميشه سعي مي كرد كه به كسي اذيت و آزار نرساند.در اين 36 سالي كه عمر كرد به همه همكاران و دوستان و اقوام و خويشان بالخصوص همسايگان نشان داد،تا اگر زماني از دنيا ي خوف انگيز رفت به همه درس عبرتي داده باشد،كه در زندگي دنيايي بقيه مردم او را در كارهايشان الگو و سرمشق خودشان قرار دهند.و آنهايي كه از نزديك چهره هميشه خندان و مظلوميت وي را ديده بودند،برايشان قابل قبول است.وي پس از به ثمر رسيدن انقلاب اسلامي وشروع جنگ تحميلي،از طريق گردان تكاوران اعزام شد و بعد از چندين بار مأموريت جنگي و اخذ تقدير نامه به ناو تيپ ديّر كه در آبهاي نيلگون خليج فارس مشغول پاسداري از ميهن اسلامي بود منتقل گرديد،سرانجام عبدالحسین در تاریخ 1364/11/03 تقدیر نامۀ نهایی خود را بر روی ناو «دیّر» در درگیری هوایی با هواپیماهای دشمن از دست معبودش دریافت کرد.



انسان بايد جوان باشد و از دنيا برود يا شهيد شود" خاطرات پسر عموی شهید عبدالحسین محمد طاهری

شهيد با مردم و و همسايگان بسيار خوب و كوچك نفس بود و قبل از اينكه ما سلام كنيم، او سلام و احوالپرسي مي كرد، در حالي كه از ما كوچكتر بود. وي بسيار خوشرو و خوش برخورد بود. وقتي ايشان به شهادت رسيد مردم خبردار شدند، بسيارتأسف مي خوردند و مي گفتند: او پيش تر بايد به شهادت مي رسيد چون انسان هاي خوب را خدا زودتر مي برد. ايشان در تظاهرات سال 57 عليه شاه ملعون شركت مي كرد. به همراه من و يكي از برادرانش در سخنراني هاي مساجد و همچنين در عزاداراي امام حسين (ع) در مساجد قلعه و فردوس، حتي در اولين تحصن در آموزش و پرورش شركت داشت؛ كه مأمورين با گاز اشك آور به ما حمله كردند.

يكي از روزها كه به صحرا رفتيم و مي خواستيم فوتبال بازي كنيم دو تيم براي گرفتن شهيد دعوا كردند؛ بعد از فوتبال وقتي سر سفره نشستيم و سفره پهن شد وي يك بشقاب پر از غذا كرد و برد به يك پسر بچه اي كه چند متري دورتر نشسته بود داد و گفت او گرسنه است و به سفره ما نگاه مي كند و انسان بايد به فكر گرسنگان هم باشد. به او مي گفتيم شما چند سال است كه با تيپ نيروي دريايي و ناو جنگي به مأموريت مي رويد، حالا بياييد ساحل خدمت كنيد. به ما جوا ب مي داد مگر خون من رنگين تر از خون بقيه است. تكه كلام شهيد اين بود كه انسان بايد جوان باشد و از دنيا برود يا شهيد شود.

در آخرين مأموريت، كه به مرخصي برگشت يك دوربين عكاسي گرفتيم، كه تنها با پسرش كه در آن موقع سه ماه داشت و به نام حسين چند عكس گرفت و به مأموريت رفت. بعد از مأموريت در راه برگشت به پايگاه دريايي بوشهر با ناوچه ديّر،در آبهاي نيلگون خليج فارس،ناوچه آنها مورد هجوم هواپيماهاي عراقي قرار گرفت و خودش و تعدادي از همرزمانش به شهادت رسيدند

فرزند شهید عیدالحسین محمد طاهری از خصوصیات پدر شهیدش می گوید

ايشان بسيار شريف و مهربان بودند و به پدر ومادر همه و فرزندان احترام مي گذاشتند. همچنين مسائل ديني از قبيل خمس و زكات و كمك به فقرا را ادا مي كرد. پدرم علاقه فرواني به امام داشت و هنگام صحبت امام سرا پا گوش بود، و سعي مي كرد كه به رهنمودهاي امام عمل كند. او زندگي در جبهه را به آرامش ظاهري در پشت جبهه ترجيح مي داد. وجهيات دنيوي را يك زندگي موقت و وسيله اي بي ارزش و شهادت را يك آرامش ابدي مي دانست. تا اينكه روزهاي آخر مدام از پرواز به سوي خدا صحبت مي كرد. گويي شهادتش را نزديك مي ديد و مي دانست كه مرغ روحش به زودي به پرواز در مي آيد


با هم رفته بوديم مشهد... خاطرات همسر شهید عبدالحسین محمد طاهری

با هم رفته بوديم مشهد، موقع برگشتن كه پياده شده بوديم براي نماز خواندن،شهيد به نماز ايستادكه يك دفعه،يك دزد، كيف پولش را از جيب پشت شلوارش كشيد، كه يك مرتبه شهيد متوجه شد و محكم مچ دست دزد را گرفت؛در حالي كه اصلاً نمازش را نشكست.ولي دزد گريخت سفر آخري هم كه رفت هميشه سفارش مي كرد مواظب بچه هايم باشيد. رفتارش با خانواده خيلي خوب بود. يادم است يك مرتبه به منزل آمد و گفت:چه چيزي داريم بخوريم؟گفتم:هيچ چيز! گفت حالا من رفتم و برنگشتم،نبايد يك چيزي در خانه باشد. بسيار اهل نماز و روزه بود.وقتي منزل بود،هميشه به مصلاي نماز جمعه مي رفت.وقتي خبر شهادت شهيد را به من دادند، من، حسين،كوچكترين فرزندم،را كه در قنداق بود پرت نمودم و از حال رفتم.وقتي به هوش آمدم ديدم در منزلمان شلوغ است.ولي مثل روز،يادم است يك پرنده سبزي كه در طول عمرم يك چنين پرنده اي نديده بودم،روي پشت بام منزل ايستاده و زل زده ومن را نگاه مي كرد.بعد از مدتي كه مرا به داخل اتاق بردند،يادم است پرنده پرواز كرد و بر درخت نخل همسايه نشست،و جمعيت داخل منزل را تماشا مي كرد. يادم است همه به من مي گفتند: نگاه كن اين روح عبدالحسين است كه ناظر بر ماست. يادم است يك باركه شهيد به خوابم آمد به او گفتم تو كه زنده اي؟ همه به من مي گفتند كه شهيد شده اي! مي گفت من همين جا در منزل كنارت هستم. و دست كرد و يك حلقه گل به دور گردنم انداخت.دخترم سميه هم او را به خواب ديده بود،كه يك دسته گل برايش آورده،و گفته بود اين را براي چه آورده اي؟گفت خوب روز مرد است و من گفتم خوب روز مرد است پس چرا به من مي دهي؟

آشپز تکاوران " خاطرات برادر شهید غلامحسین محمد طاهری

يادم است كه يك بار شهيد را با خانواده در زمان طاغوت دعوت كرده بودند در يك مكان ديدني با كليه همكاران. به علت عدم رعايت موازين اسلامي و شرعي و حجاب اسلامي در آن مكان شركت نكردند نه خود و نه خانواده. بر مسائل مذهبي بسيار متعهد بود. هميشه در خانه و در محل كار من را راهنمايي مي كرد كه موازين شرعي را رعايت كنم. در سفر آخر 20 روز بعد از مأموريتش به منزل برگشت. و در آن موقع 48 ساعت براي ديدن خانواده فرصت داشت. حتي چند قطعه عكس يادگاري هم گرفت. و خداحافظي كرد و رفت.هميشه وقتي مي آمد مرخصي، مي گفت كه مشغول كار هستيم و هر لحظه منتظر رسيدن شهادت. تا اينكه مورخه دي ماه 64 خبر شهادت او را در ناوچه ديّر براي ما آوردند. يك بار خواب ديدم كه مثل قبل زنده و سر حال و شاداب بود.

يادم است يك بار تلويزيون نگاه مي كرد، و حاج صادق آهنگران، با نواي كاروان، مي خواند شهيد فوري به گريه افتاد. صحنه اعزام رزمندگان و جنگ و جبهه را نشان مي داد و مي گفت: نگاه كنيد ما اينجا نشسته ايم، در حالي كه اين بچه هاي كوچك كوله پشتي سنگين بر دوش، و كلاه آهني بر سر، دارند مي جنگند. يادم است در دو مرحله به جبهه رفته بود، آشپز سايت تكاوران بود، و غذا مي پخت و خودش زير آتش سنگين دشمن غذا را مي برد و پشتيباني مي كرد.