اسلام و مسیحیت در دادگاه عقل و منطق

تب‌های اولیه

14 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
اسلام و مسیحیت در دادگاه عقل و منطق

سلام

در ابتدای کلام باید عرض کنیم که نویسندگان مسیحی که متن را نوشته اند و ما پاسخشان را میدهیم، سعی در فریفتن مخاطبین خود دارند، این افراد به عنوان نظرات اسلام، به نظرات افراد گمنامی اشاره میکنند که اصلا جزء علمای بزرگ اسلامی به حساب نمی آیند و بعد بر اساس اظهار نظرات این افراد میگویند نظر اسلام چنین است و چنان است.
حال که توجه شما به این مهم معطوف شد، نظرتان را به فرمایشات نویسندۀ مسیحی و پاسخ به اشکال تراشی های ایشان جلب میکنم:


نویسندۀ مسیحی:
اسلام، مسیحیان را نه در حوزۀ یکتاپرستی، بلکه در مقولۀ سه گانه پرستی قرار می دهد. دلایل چندی برای ایجاد این سوء تفاهم وجود دارد. از یک طرف سوءتعبیر مسلمانان از متون کتاب مقدس در مورد خدا باعث سوءتفاهم شده و از طرف دیگر، ذهنیتی شدیداً انسانی در مورد مفهوم «پسر خدا» بودن عیسی مسیح دارند، طوری غالباً آن را نوعی تولید مثل ناشی از اعمال میدانند. اما اصطلاحات پدر و پسر الزاماً مترادف با تولید مثل مادی نیست. حتی در ادبیات خود مسلمانان عبارات و اصطلاحاتی وجود دارد که انتظار ندارند کسی آنها را به صورت تحت اللفظی و مادی تعبیر کند مثل اسدالله، یدالله... رابطۀ پدر و پسر میتوان در مفهومی فراتر از جنبه مادی و زیست شناسی درک نمود.

پاسخ:
اساسا وقتی ما با مسیحیان بحث میکنیم، همیشه با چنین اظهار نظراتی روبرو هستیم. مسیحیان همیشه سعی میکنند بگویند که ما درک درستی از ادعاهای آنها نداریم.
مسلمانان الزاما مسیحیان را سه خدایی نمیدانند، بسته به تعریفی که مسیحیان خودشان میاورند و هر از چند گاهی هم آنرا برای ما دگرگون میکنند، خب باید دید که تعریفشان به سه خدایی میرسد یا نه.
"سوء تعبیر مسلمانان از کتاب مقدس" دیگر چه صیغه ای است؟ اصلاً سوء تعبیر از کتاب مقدس مسیحیان، چه ربطی به اشکالات ادعایی نویسنده از توحید اسلامی دارد؟ آیا غیر از این است که تمام نقدهای ما بر مسیحیت بر اساس ترجمه های خود مسیحیان از کتاب مقدسشان و تفاسیر و تعابیر خودشان بوده است؟ دیگر سوء تعبیر یعنی چه؟ اگر هم مسلمانان دچار سوءتعبیر میشوند که البته این ادعای پوچ مسیحیان برای پوشاندن ایرادهای خودشان است، باز هم مشکل از سبک ترجمۀ مسیحیان است. مسیحیان عادت دارند که یک تعریف که به خیال خودشان نقصی ندارد به ما بدهند و وقتی تعریفشان را نقد کردیم، بگویند نه ما اینرا نمیگوییم!!!
من از تمام مسلمانان میپرسم که کدام یک از شما خیال میکنید که حضرت عیسی در اثر یک رابطۀ جنسی و تولید مثل مادی به وجود آمده است؟ بدون شک تمام مسلمانان، با این نظر مخالفند و به هیچ وجه هم خیال نمیکنند که مسیحیان چنین فکری میکنند. ما میدانیم که مسیحیان منظورشان از پسر خدا بودن رابطۀ نزدیک بین فرد و خداست طوری که هر مؤمن به کیش خود را پسر خدا میدانند، ولی قرآن میفرماید که خدا هیچ فرزندی برای خود برنگزیده است(بقره:۱۱۶، کهف:۴، مریم:۸۸، انبیاء:۲۶ و...) مسلمانان هم میدانند که مسیحیان خدا را پدر مادی حضرت عیسی نمیدانند، ولی خب این نسبت را خودشان ساخته و ایجاد میکنند که حضرت عیسی پسر خداست و خدا هرگز کسی را فرزند خود ننامیده است و تحقیقات نشان میدهد که در کتاب مقدس نیز معنای اصیل کلامی که این افراد به "پسر خدا" ترجمه میکنند:«خدمتکار خدا» میباشد، که برای جلوگیری از طولانی شدن بحث به بیان دلایل این ادعا نمیپردازیم.
در مورد برخی اسامی مثل یدالله، یا اسدالله این اسامی خیلی با "ابن الله"(=پسرخدا) فرق دارند، اسدالله یعنی فرد شیر خداست و در راه خدا دلاوری میکند یا یدالله یعنی اینکه فرد عملش به خواست خداست، و این مفاهیم هیچ ایرادی به لحاظ توحیدی ندارند و اگر داشته باشند هم فقط یک اسم هستند و نه یک حقیقت خارجی که مسیحیان در مورد حضرت عیسی بدان قائل هستند، ولی مسیحیان چه توضیحی برای "پسر خدا" بودن دارند مگر اینکه بگویند این به معنای رابطۀ عمیق محبت بین خدا و انسان است، که خب اگر اینطور بود میشد عنوان "محبوب خدا" را به کار برد و از این گذشته وقتی خود خدا در کتابش میفرماید که فرزندی برای خویش قرار نداده است، بدون شک ما که پیرو فرمان خدا هستیم، این عنوان را برای هر کسی نفی میکنیم.
در ضمن تثلیث هیچ ارتباطی به بحث "پسر خدا" نامیدن حضرت عیسی ندارد، بلکه تثلیث حضرت عیسی را "خدا" فرض میکند و مشکل ما با تثلیث هم بر سر همین است. مسیحیان نباید این که تثلیث غیرقابل قبول است را تقصیر اسلام(!) بدانند زیرا کتاب مقدس خودشان، نیز برای خدا به هیچ تثلیثی قائل نیست...


نویسندۀ مسیحی:
اینجا با مشکل عمیقتری روبرو هستیم که از دیدگاه فلسفی بسیار حائز اهمیت است. بسیاری از الهیدانان مسلمان در تحلیل نهایی خود به این نتیجه رسیده اند که خدا هیچ ذات یا وجو قابل شناختی ندارد که از طریق آن به شناخت سه شخص در مرکز شناخت در او دست یافت. این دیدگاه به عنوان «فلسفه صوریه» یا «اصالت تسمیه» مشهور شده که تنها خود را به اسام سرگرم میسازد و منکر هر ذات مجرد است. خدا اراده طلق است و اراده مطلق مستلزم وحدانیت مطلق. تعدد اراده ها یا اشخاص وحدانیت را غیرممکن میسازد.

پاسخ:
اولا اینکه میگوید این مسئله سرگرم کردن خود به اسامی است حرف باطلی است، اولاً این مسیحیان هستند که باید تثلیث را ثابت کنند، وگرنه بدون شک باید خدای یگانه را داری یک شخصیت دانست، ثانیا این که ممکن نیست خدای واحد سه شخصیت داشته باشد، امری عقلانی است، بدون شک داشتن شخصیت برای خدا ماهیت میاورد و ماهیت برای خدا محدودیت میاورد، خب پس اگر بخواهیم برای خدا شخصیت قائل شویم او را محدود فرض کرده ایم و محدودیت از صفات سلبی خداست، پس آشکارا این باور باطل است.
البته باز یادآوری میکنم که این فقط باور اسلام نیست، بلکه یهودیت نیز همین باور را در مورد تثلیث دارد و از این گذشته هیچ سخنی از تثلیث در کتاب مقدس نیست و کلمۀ تثلیث اختراع مسیحیان متأخر است.
..

نویسندۀ مسیحی:
حتی بعضی از آنان(مسلمانان) قرآن را به "لوگوس الهی" مانند کرده اند، عنوانی که مسیحیان برای شخص مسیح بکار میبرند. چنان که یوسف ابیش در مورد قرآن میگوید:«...قرآن تجلی ارادۀ الهی است. اگر میخواهید آنرا با چیزی در مسیحیت مقایسه کنید، آن را تنها باید با خود مسیح مقایسه کنید.» و در ادامه می افزاید: «مسیح تجلی خدا در میان انسانها، مکاشفه اراده الهی است، قرآن نیز همین است»(Chris Waddy, The muslim Mind, 1976, p4)

پاسخ:
نویسندۀ مسیحی اینجا مرتکب یک سفسطۀ دیگر میشود. او از کتاب یک مسیحی به نام کریس ودی در مورد تفکر مسلمانان نقل قول میکند و از یک مسلمان(؟) گمنام موسوم به یوسف ابیش اسم میبرد که چنین و چنان گفته است. اولاً در مورد اینکه مسلمانان در مورد قرآن چگونه میندیشند نظر کتب مسیحیان اهمیت و ارزشی ندارد، بلکه باید نظر علمای بزرگ مسلمان و از همه بالاتر خود قرآن را خواند. خب ما میدانیم که در قرآن خودش را کتاب هدایت از سوی خدا میداند و هرگز خود را لوگوس الهی یا تجلی ارادۀ الهی نمیداند و این باور علمای بزرگ اسلام نیز نیست، پس سخن نویسنده و نویسنده ای که از او نقل میکند باطل و غلط است.
همچنین نویسنده تمام علمای بزرگ اسلام را رها کرده است و از فرد گمنامی به نام یوسف ابیش نام میبرد که برای ما شناخته شده نیست و اگر هم عالم باشد از علمای بزرگ نیست که سخنش برای ما به منزلۀ نظر اسلام باشد، پس نقل قولش از او نیز باطل است و به معنای نظر اسلام نیست.


نویسندۀ مسیحی:
در واقع متفکرین اصولگرای مسلمان، رابطه بین خدا و قرآن را این گونه تعریف می کنند: «کلام، از صفات جاودانی خداست، بدون آغاز و بدون وقفه، درست مانند قدرت، علم و دیگر ویژگی های وجود لایتناهی خدا.»(Ignas Goldzihler, Introduction of Islamic theology and law, Princeton University Press, 1981, p97) ولی اگر کلام از صفات جاودانی خداست، در حالی که ایندو یکی نیستند و به نوعی از هم متمایزند، آیا این حالت موجب بروز همان تکثر در وحدانیت خدا مسیحیان در مورد تثلیث مطرح می کنند، نمی باشد؟

پاسخ:
باز هم نویسنده از افراد غیرمسلمان برای تشریح نظر متفکرین اصولگرای اسلام، استفاده میکند!!! از کی تا به حال جناب گلدزهیر، یک متفکر اصولگرای مسلمان شده است؟! این مستشرق که در جای خود دروغهایی را نیز به اسلام نسبت داده است، بدون شک نظرش نظر بدیع اسلام نیست و باید از علمای بزرگ اسلام پرسید که آیا کلام یک صفت ثبوتی خداست(آنطور که نویسنده ادعا کرده است)؟ که مسلم است که اگر علمای بزرگ اسلام، چنین ادعایی کرده بودند، نویسندۀ مسیحی این شبهات، به جای نقل از یک نامسلمان از آن علما نقل قول میکرد.
از سوی دیگر ما مسلمانان هرگز کلام را یک صفت الهی نمیدانیم. اساساً هیچ عاقلی کلام را یک صفت نمیداند.
همچنین با استدلالی که نویسندۀ مسیحی برای شرح تثلیث میاورد و میگوید که بخاطر اینکه به خیال خودش کلام یک صفت جاودانی خدا است که از او متمایز است، تثلیث و تکثر در وحدانیت تأیید میشود، سخنی باطل است. با این حساب اگر قرار باشد که کلام(با فرض محال که کلام یک صفت باشد) یک اقنوم(شخصیت) در خدا ایجاد کند، پس باید بگوییم که سایر صفات الهی هم باعث ایجاد اقانیم(شخصیتهایی) بیش از سه میشوند و باید برای هر یک از آنها یک اقنوم تعریف کرد: قدرت، حکمت، رحمت، علم، سرمدیت، کرامت، رحمانیت و ... که در نتیجه باز هم مقصود نویسندۀ مسیحی حاصل نمیشود و به تثلیث نمیرسیم. در ضمن نباید از خاطر برد که هیچ یک از این صفات به تنهایی یک اقنوم برای خدا نمیشوند، بلکه باید تمام صفات ثبوتی در کنار هم قرار بگیرند تا صفات یک خدا باشند، خدایی که مثلا قدیر است و سایر صفات را ندارد بخاطر نقصانی که در صفات کمالی دارد، نمیتواند وجود داشته باشد، زیرا چنانکه در الهیات ثابت میکنیم و اینجا برای جلوگیری از انحراف در بحث دلایلش ذکر نمیشود، خدا باید دارای تمام کمالات و فاقد تمام ایرادها باشد.


نویسندۀ مسیحی:
به عبارت دیگر استدلال اصلی مسلمانان، چه در مورد یکتاپرستی و چه در مورد چندگانه پرستی (که از نظر آنها شامل تثلیث هم میشود) اعتبار چندانی ندارد. آنان به خود اجازه می دهند چیزی(مثلا یک کتاب) تجلی ابدی خدا باشد بدون اینکه با او یکی محسوب شود. پس با استفاده از استدلال خود آنها می پرسیم که چرا عیسی مسیح نمی تواند «تجلی اراده خدا» باشد، بدون اینکه او را خود «اراده خدا» محسوب کنیم؟

پاسخ:
نویسنده بر مبنای ادعاهای پوچی که به نقل از افراد غیرمسلمان و گمنام به اسلام نسبت داده است، ادعا میکند که استدلالات ما در مورد چندگانه پرستی در مسیحیت اعتبار چندانی ندارد!! به این عمل در علم منطق میگویند مغالطۀ «پهلوان پنبه» که به فرد چیزی که ادعا نکرده را نسبت میدهند و بعد او را بخاطر آن ادعا محکوم میکنند!
نویسنده اصرار دارد که تثلیث، چندگانه پرستی نیست! مسیحیان هم خدا را میپرستند و هم روح القدس را و هم حضرت عیسی را. این عمل یعنی پرستش سه معبود و نه پرستش یک معبود. مسیحیان فوراً ادعای باطلی میکنند و برای نجات از این ایراد اساسی میگویند پدر، پسر و روح القدس، هر سه یکی هستند!! خب این باور ابداً با کتاب مقدس همخوانی ندارد، گذشته از اینکه اگر حضرت عیسی، خداست چگونه فانی است و میمیرد، کتاب مقدس اعتراف میکند که حضرت عیسی میگوید از چیزی که خدا میداند، اطلاعی ندارد(متی۳۶:۲۴) و میگوید فقط خدا میداند و پسر و فرشتگان نمیدانند. همچنین به اعتراف کتاب مقدس، حضرت عیسی میگوید که خدا از او بزرگتر است(یوحنا۲۸:۱۴) و از خود کاری نمیکند(یوحنا۲۸:۸) و بر روی صلیب میگوید ای خدا چرا من را ترک کردی(متی۴۶:۲۷ و مرقس۳۴:۱۵)، پس او چگونه با خدا یکی است؟ پس حضرت عیسی نمیتواند با خدا یکی باشد و پرستش او در کنار خدا شرک است.
نویسندۀ مسیحی میگوید که مسلمانان قرآن را تجلی ابدی خدا میدانند، پس چرا نمیشود حضرت عیسی را تجلی ارادۀ خدا دانست! گذشته از اینکه این ادعا که مسلمانان قرآن را تجلی خدا میدانند یک ادعای دروغین و باطل است و قرآن هرگز خود را تجلی خدا نخوانده است و خودش را کتاب هدایت میداند و مسلمانان هم باور به تجلی خدا بودنش ندارند؛ حتی اگر باور مسلمانان چنین بود باز هم مشکل مسیحیان حل نمیشد:
مسیحیان میگویند که حضرت عیسی تجلی ارادۀ خداست، زیرا هر عملی که میکرد ناشی از ارادۀ خدا بود! اولاً این ادعا که هر چه حضرت عیسی میکند ناشی از ارادۀ خداست، باطل است، زیرا طبق کتاب مقدس در حالی که خدا میخواست او را قربانی کند، او از خدا برای نجات از قربانی شدن، دعا و درخواست میکند(متی۳۹:۲۶، مرقس۳۶:۱۴ و لوقا۴۲:۲۲) پس ارادۀ او همیشه هم با ارادۀ خدا یکی نیست. ثانیاً اگر بخواهیم این ادعا را بپذیریم که ارادۀ خدا با ارادۀ حضرت عیسی یکی است و در نتیجه حضرت عیسی تجلی ارادۀ خداست(چنانکه ادعای مسیحیان چنین است) باید بگوییم فرشتگان نیز تجلی ارادۀ خدا هستند زیرا هر چه میکنند به دستور خداست، پس هر مقامی که مسیحیان برای حضرت عیسی(ع) قائل هستند، باید برای فرشتگان نیز قائل باشند و در نتیجه باز هم تثلیث باطل است.
..

نویسندۀ مسیحی:
در مرکز دیدگاه سنتی اسلام به خدا، نوعی «اراده گرائی» و «اسم گرائی» افراطی به چشم میخورد. در واقع میتوان گفت در اسلام سنتی خدا عاری از ذات یا ذات قابل درک است.

پاسخ:
این ادعا که در اسلام نوعی اراده گرائی یا اسم گرائی افراطی به چشم میخورد دروغی بی پایه است و فاقد سند است.
اما اینکه میگوید در اسلام سنتی(!) خدا ذات ندارد یا ذات قابل درک ندارد، سخنی قابل بحث است. از دیدگاه اسلام خداوند بدون شک، ذات دارد ولی اگر منظور از ذات ماهیت باشد، بدون شک خداوند ماهیت ندارد، زیرا ماهیت باعث محدودیت است و محدودیت یک نقص است و در خدا هیچ نقصی راه ندارد. اما اینکه میگوید ذات خدا در اسلام سنتی(!) قابل درک نیست، نیز درست نیست، ما میگوییم ذات خدا، قابل درک کامل نیست و نه اینکه بگوییم اصلا قابل درک نیست. بدون شک ما نمیتوانیم ذات خدا را بطور کامل درک کنیم، زیرا ذهن و عقل ما گنجایش درک خدا را ندارد. برای نزدیک شدن ذهن شما یک مثال میزنم، فرض کنید که ما یک استکان را در دریا فرو ببریم، وقتی استکان را بالا بیاوریم بخشی از دریا داخل آن قرار میگیرد ولی بدون شک ما نمیتوانیم با دیدن آنچه در استکان است، دریا را به طور کامل درک کنیم، ذهن ما نیز مثل همین استکان است و گنجایش اینکه خدا را در خود قرار دهد را، ندارد.


نویسندۀ مسیحی:
از این منظر خدا «اراده» است. کاملا درست است که خدا را عادل و مهربان بدانیم اما ذاتاً عادل یا مهربان نیست. خدا رحیم است، تنها به این دلیل که «رحمت را بر خود فرض کرده است»(انعام 12)، ولی این نکته حائز اهمیت است که چون خدا اراده مطلق است، اگر اراده کند که چیزی غیر از این باشد، آنگاه رحیم نخواهد بود. خدا هیچ طبیعت یا ذاتی ندارد که اساس عمل وی باشد.

پاسخ:
بند فوق از نویسندۀ مسیحی سراسر تهمت به مسلمانان است. نویسندۀ دروغگوی مسیحی، برای این تهمتهای بی سر و ته، هیچ سندی را معرفی نمیکند و تنها یک سوء تعبیر از آیۀ 12 از سورۀ انعام را برای ما ذکر میکند.
ما هرگز نمیگوییم، خدا اراده است.(بدین معنا که "خدا اراده است و بس"، چنانکه نویسنده ادعا میکند.)
ما هرگز نمیگوییم خداوند ذاتاً عادل و مهربان نیست. اتفاقاً از دید ما هیچ تغییری در ذات خدا نیست، زیرا ذات خدا بینهایت است.
اینکه خداوند طبق آیۀ 12 از سورۀ انعام رحمت را بر خود فرض کرده است، ابداً بدان معنا نیست که خداوند رحیم نبوده و فقط از آن جهت که اراده کرده رحیم باشد، رحمت میکند؛ بلکه بدان معناست که خداوند رحمت را به عهدۀ خویش گذاشته است(تفسیر نمونه، ذیل همین آیه) ضمن اینکه نظر به کنایی بودن جمله، برخی از مفسرین میگویند: منظور اين است كه او بر خود لازم كرده است كه مردم را مهلت دهد تا در صدد تدارك گذشته بر آمده، از گناهان خود توبه كنند.(مجمع البیان، ذیل همین آیه)
ما هرگز نمیگوییم که خدا از آنجا که اراده کرده است که رحیم باشد، رحیم است و نمیگوییم فقط بخاطر این عادل است، که اینگونه اراده کرده است. خدا هر چند توان و قدرت بر ظلم دارد ولی ظلم با حکمت الهی، جود و کرم او منافات دارد و بنابراین امکان ندارد خدا چنین کاری کند ولی عدم امکانش از روی اختیار و علم و حکمت است و نه جبر. پس اینکه بگوییم خدا فقط بخاطر اینکه اینگونه اراده کرده است، اینگونه است، سخنی باطل است و با کلام اسلامی، به طور کامل در تضاد است و این تهمتهای نویسندۀ مسیحی هیچ ربطی به عقاید ما ندارد.
اما این جمله که میگوید «خدا(از نظر اسلام) هیچ طبیعت یا ذاتی ندارد که اساس عمل وی باشد.» نیز حرف باطلی است. منظور نویسنده از این ذات یا طبیعت، ماهیت است که همانطور که عرض شد، وجودش برای خدا محال است. این ایراد خداشناسی مسیحی است که خیال میکنند خدا ماهیت دارد، زیرا وقتی این را بپذیرند باید قبول کنند که ماهیت محدودیت میاورد و در نتیجه خدایشان محدود است.

نویسندۀ مسیحی:
در مورد این «نومینالیسم» بنیادگرایانه دو مشکل اساسی وجود دارد: مشکل متافیزیکی و دیگری مشکل اخلاقی.

پاسخ:
نومینالیسم؟؟؟ کدام نومینالیسم؟ گویا مسیحیان از دروغگویی لذت میبرند. نومینالیسم یا نامگرایی، نظر یا آیینی فلسفی است که اعلام می‌کند «هستندگان دارای ماهیت یا ذات نیستند و تعریف‌ها در کل به گوهر هستندگان باز نمی‌گردند و بیان ناب عینی یا بازتاب راستین نیستند بل برداشت‌هایی هستند که خودمان آن‌ها را در مورد چیزها و امور مطرح کرده‌ایم» و بدون شک این آیین، باوری اسلامی نیست.
مشکلات متافیزیکی و اخلاقی هم که ادعا میکند، نیز بخاطر اینکه ما باوری به نومینالیسم نداریم، به خداشناسی اسلامی، هیچ ربطی ندارند، هر چند در پایین پاسخ آنها را نیز میدهیم.
...

نویسندۀ مسیحی:
همان طور که دیدیم، دیدگاه سنتی اسلام مبتنی بر واجب الوجود بودن خداست، او «قائم به ذات» است و نمیتواند «وجود» نداشته باشد، ولی اگر وجود خدا نوعی وجود الزامی است، این وجو از ذات او نشأت میگیرد، خلاصه کلام اینکه باید دارای ذاتی باشد، در غیر اینصورت ذاتا نمیتوانست به نوعی واجب الوجود باشد.

پاسخ:
به این روش استدلال در علم منطق میگویند «مغالطۀ حمله به آدم پوشالی». نویسندۀ مسیحی یک تهمت زده است و بعد بر پایۀ همان تهمت اسلام را محکوم میکند!
ما نمیگوییم که خدا ذات ندارد، بلکه میگوییم ماهیت(برداشت مسیحیان از ذات!) ندارد که علتش هم اینستکه ماهیت برای خدا محدودیت میاورد.


نویسندۀ مسیحی:
به همین ترتیب، دیدگاه اصولگرایانه اسلام بر این باور است که خدا صفات الزامی دیگری از قبیل قائمیت بذات، نامخلوق بودن، جاودانگی دارد ولی اگر اینها «ویژگی های الزامی» خدا هستند، در این صورت خدا باید دارای ذات باشد، چرا که در غیر اینصورت این صفات ذاتی و الزامی نخواهند بود. زیرا تعریف دقیق یک ذات را می توان به طور خلاصه «صفات ذاتی یا ویژگی های منحصر به فرد یک وجود» بیان کرد.

پاسخ:
باز هم مثل مورد قبل مغالطۀ «حمله به آدم پوشالی» را به کار برده است. ما قبول داریم که خدا ذات دارد و اساساً این صفات را ذاتی مینامیم، پس این ایراد هم وارد نیست.
اما در مورد تعریفی که نویسندۀ مسیحی برای ذات میاورد، برای تعریف ذات چیزهای عادی مناسب هست، ولی از آنجا که ذات خداوند نامحدود است، نمیتوان آنرا در یک تعریف محدود کرد، زیرا تعریف یعنی مشخص کردن حد و حصر؛ بر همین اساس این تعریف که نویسنده آورده است، تعریف دقیقی نیست(البته نه برای خدای محدودی که مسیحیت تعریف میکند!).


نویسندۀ مسیحی:
در خصوص «اراده گرائی»(!) اسلام به مشکل اخلاقی خطیری برمی خوریم، چرا که اگر خداوند بدون داشتن «ذات» واقعی، «اراده» باشد، پس اعمال وی به دلیل درست و عادلانه بودن آنها نیست بلکه درستی و عدالت امور تنها به این برمی گردد که از وی صادر شده اند. خلاصه کلام اینکه خدا در مورد اینکه خدا در مورد اینکه چه چیز درست یا غلط است، به اختیار و دلخواه خود عمل می کند و هیچ اجباری در عمل به نیکویی ندارد. برای مثال خداوند مجبور نیست رحیم باشد، بلکه اگر بخواهد می تواند رحمت کند. او مجبور نیست به تمام انسانها محبت کند، بلکه اگر بخواهد می تواند تنفر نماید.

پاسخ:
باز هم نویسنده بر اساس تهمتهای خود، نتیجه گیری غلطی بر علیه اسلام میکند، ولی این سخنان همگی بی پایه هستند، زیرا ما خدا را دارای ذات واقعی میدانیم ولی به درستی اعتقاد داریم که ذات خدا را نمیتوانیم به طور کامل درک کنیم. خود مسیحیان هم وقتی بحث بر سر تثلیث میشود، میگویند که درک آن برای ما ممکن نیست، عجیب است که اینجا به ما ایراد میگیریند، حال آنکه وقتی ما میگوییم ذات خدا را نمیتوانیم درک کنیم، نظر به اینکه میتوانیم وجود خدا را ثابت کنیم ایرادی ندارد ولی اینکه آنها بدون اینکه بتوانند تثلیث را ثابت کنند ادعا میکنند که وجود دارد ولی ما قادر به درک آن نیستیم به دور از منطق است و در منطق به این روش استدلال «مغالطۀ توسل به جهل» میگویند.
اما اعمال خدا هم بخاطر این است که واقعاً درست و عادلانه هستند و هم بخاطر اینکه از سوی خدا هستند، زیرا خداوند کمال مطلق است و از او کار خطایی سر نمیزند، پس عمل خداوند معیار خوبی برای نیک و بد بودن است. من از مسیحیان میپرسم که وقتی طبق کتاب مقدس خودشان، خدا دستور به کشتار زنان و کودکان و حتی حیوانات مردم عمالیق میدهد(اول سموئیل3:15)، آیا اعتراض میکنند که چرا خدا امر به این «جنایت بزرگ» داده است؟ و یا میگویند صرف اینکه این دستور از سوی خدا بوده است، صحیح است؟... لازم به ذکر است که من این را از مسیحیان پرسیده ام و آنها پاسخ میدهند که «این کار جنایت نیست، خدا دستور به این کار داده است و خدا حق دارد امر به کشتار بکند، پس این امر، دستور به جنایت نیست.»
باز نویسندۀ مسیحی، سخن عجیب دیگری را میگوید و اعتراض میکند که خداوند از دید مسلمین مجبور نیست نیک باشد! اول از همه برای من جای سؤال است که آیا از دید خود مسیحیان، خدا مجبور است که نیک باشد؟ مجبور است مهربان باشد؟ مجبور است محبت کند؟ خب بدون شک اینطور نیست چون چنانکه دیدیم در کتاب مقدس مسیحیان، بارها دیده میشود که خدا گروهی را بر گروه دیگر برتری میدهد و اگر مجبور به محبت بود، نمیتوانست گروهی را بیشتر از گروه دیگر دوست داشته باشد. یک نمونه از دهها مورد از اینها در کتاب مقدس، این است که در کتاب پیدایش در باب 26 در آیۀ 4، دیده میشود که خدا تمام سرزمینها را به نسل اسحاق میبخشد(!!)، حال آنکه خدا مجبور به محبت است و نمیتواند محبت خود را کم و زیاد کند، چگونه محبتش را برای بندگان کم و زیاد میکند و تمام سرزمینها را به نسل اسحاق میبخشد؟ اما از دیدگاه ما خداوند مجبور به نیکو بودن نیست و قادر به ظلم کردن هم هست ولی ظلم با کمالات خدا، با جود و حکمت و کرم او منافات دارد، پس ظلم نمیکند. به هر حال نویسندۀ مسیحی فراموش کرده است که اگر بخواهیم خدا را در نیک بودن مجبور بدانیم، یک نقص بر او وارد کرده ایم، زیرا مجبور بودن و فاقد اختیار بودن یک ضعف است.


نویسندۀ مسیحی:
در حقیقت، در ادامه همان آیه ای از قرآن که که می گوید: «خدا شما را دوست می دارد... خدای بخشنده گناهان، شما را می آمرزد»(آل عمران 31) میخوانیم: «همانا خداوند کافران را دوست ندارد»(آل عمران 32)

پاسخ:
در پاسخ به این شبهه که نویسندۀ مسیحی بر قرآن وارد میکند باید ابتدا عرض کنم که در مورد آیۀ 32 از سورۀ آل عمران، چنانکه آیت الله مکارم شیرازی به درستی میفرمایند، محبت و دوست داشتن دوطرفه است و به صورت یکطرفه معنی ندارد، سرپیچی کافران به خوبی نشان میدهد که آنها خدا را دوست ندارند، پس خدا هم آنها را دوست ندارد(تفسیر نمونه، ذیل همین آیه) این آیه با آیۀ 31 هیچ تناقضی ندارد، زیرا آن آیه از محبت خدا به مؤمنین صحبت کرده بود و این آیه از محبت نداشتن خدا به کافران سخن میگوید. آیا خدا نباید فرقی بین افراد پارسا و مؤمن و افراد فاسد و کافر بگذارد؟
اما باید از مسیحیان پرسید که آیا از دید آنها، خدا کافران را دوست دارد؟ کتاب مقدس که برعکس این مطلب را نشان میدهد. طبق کتاب مقدس خودشان، خدا کودکان عمالیق را نیز به گناه پدر و مادرشان محکوم به مرگ میکند(اول سموئیل3:15) و کودک زنازاده را به گناه زنای مادرش میکشد(مکاشفات یوحنا23:2) و از این بالاتر خدایی که کتاب مقدس به ما نشان میدهد، گاهی افراد غیرکافر را نیز دوست ندارد(رسالۀ پولس به رومیان13:9)
..

نویسندۀ مسیحی:
الله در سوره فرقان آیه 51 می گوید: «اگر می خواستیم در بین مردم هر قریه ای پیغمبری می فرستادیم» ولی او این کار را نکرد زیرا او مختار بود و اراده اش بر آن قرار نگرفت. مقایسه کنید با خدای کتاب مقدس که همه را دوست دارد(یوحنا16:3) همه را به گناه ملزم می کند(یوحنا6:16) و می خواهد همه نجات یابند(دوم پطرس9:3) به همه انسان ها نور لازم را می بخشد(رومیان1: 20-19؛ 2: 15-12) هر کس را به سویش برود می پذیرد(اعمال رسولان35:10؛ عبرانیان6:11)

پاسخ:
در مورد آیۀ 51 از سورۀ فرقان، این توضیح لازم است که اینکه خداوند به هر قریه ای پیامبری نفرستاد به این دلیل است که لزومی نداشته است و این برخاسته از ارادۀ خدا نیست بلکه بخاطر حکمت الهی است که نویسندۀ مسیحی از درک آن عاجز مانده است. این آیه چنانکه آیت الله مکارم شیرازی به خوبی توضیح میدهند، بیان میدارد که خدا اگر مى‏خواست در هر شهر و ديارى، بيم دهنده‏اى بر مى‏انگيخت ولى اين كار لزومى نداشت زيرا تمركز نبوّت در وجود يك فرد باعث وحدت و انسجام انسانها و جلوگيرى از هر گونه تفرقه و پراكندگى مى‏شود.(تفسیر نمونه، ذیل همین آیه) اما اینکه خدا به تمام قومها پیامبر نفرستاده است، توهم نویسندۀ مسیحی است، درست است که نبوت در زمان حضرت محمّد(ص) ختم شد ولی تا پیش از آن طبق قرآن خداوند در بین تمام امم پیامبرانی قرار داده است(سورۀ نحل آیۀ 36) منظور آیۀ 51 از سورۀ فرقان، فرستادن پیامبر به تمام قریه ها در یک زمان واحد است که لزومی نداشت و باعث اختلاف بین پیروان میشد. من از مسیحیان میپرسم که چرا طبق کتاب مقدس تمام انبیاء در یک خاندان خاص قرار گرفتند و خداوند شریعتش را طبق کتاب مقدس خودشان فقط برای بنی اسرائیل قرار داده بود؟

اما در مورد آیاتی که نویسنده از کتاب مقدس میاورد تا به خیال خودش قرآن را زیر سؤال ببرد:
-خدای کتاب مقدس همه را دوست دارد(یوحنا16:3): این آیه ابدا نگفته است که خدا همه را دوست دارد بلکه میگوید: «زیرا خدا جهان را آنقدر محبت کرد که پسر یگانۀ خود را داد تا هر‌که به او ایمان آورد هلاک نگردد، بلکه حیات جاویدان یابد.» خب گذشته از این باور خرافی و غلط که حضرت عیسی را پسر خدا میخواند، بقیۀ آیه اختلافی با آموزۀ قرآنی ندارد، قرآن نیز حضرت محمد(ص) را رحمتی برای عالمیان میداند(انبیاء:107) و هر کس از هر کیشی که به خدا و قیامت ایمان بیاورد، اجرش را نزد پروردگارش میداند و میفرماید که ترس و غمی بر آنها نخواهد بود(بقره:62) اما نویسنده چگونه ادعا میکند که خدای کتاب مقدس همه را دوست دارد؟ طبق رومیان13:9 خدا در مورد عیسو و یعقوب، فرزندان حضرت اسحاق(ع) میگوید: «یعقوب را دوست داشتم، امّا از عیسو بیزار بودم.»، پس اینطور نیست که همه را دوست داشته باشد. او همچنین در تثنیه17:20 فرمان به کشتار و قتل عام حتيان‌ و اموريان‌ و كنعانيان‌ و فَرِزّيان‌ و حِوّيان‌ و يبوسیان میدهد و فرمان کشتار عمالیق را در اول سموئیل3:15 میدهد، اگر او همه را دوست دارد چرا فرمان به کشتار و نابودی این اقوام میدهد و حتی کودکانشان را هم زنده نمیگذارد و در مورد عمالیق حتی حیوانات آنها را نیز مشمول حکم مرگ میکند؟!
- همه را به گناه ملزم می کند(یوحنا6:16): من نمیدانم این آیه چه چیزی دارد که نشانگر برتری کتاب مقدس بر قرآن است. این آیه میگوید: "امّا به‌سبب شنیدن سخنانم، دل شما آکنده از غم شده است." خب حالا چه چیز این آیه برتری خدای کتاب مقدس بر خدای قرآن را نشان میدهد؟
- می خواهد همه نجات یابند(دوم پطرس9:3): اولاً اگر این سخن کتاب مقدس درست باشد پس حضرت عیسی مسیح(ع) در ماجرای زن کنعانی(متی24:15) که میگوید فقط برای گوسفندان بنی اسرائیل(یهودیان) فرستاده شده است، دروغ گفته است، زیرا اگر خدا میخواهد همه نجات یابند، چگونه ممکن است، به زعم مسیحیان، پسر خود را فقط برای یهودیان بفرستد؟ از این گذشته اگر خدای کتاب مقدس میخواهد همه نجات یابند، چرا از زمان موسی تا پس از مرگ پولس، به زعم مسیحیان و یهودیان، دین خودش را برای غیریهودیان تبلیغ نکرده است و حتی یهودیان را از تبلیغ منع میکند؟ اساساً اگر خدای کتاب مقدس میخواهد همه نجات یابند، چرا گناه خورده شدن میوه توسط آدم را به پای فرزندان آدم نیز میگذارد و گناهی که دیگران مرتکبش نشده اند را به پایشان میگذارد؟ ثانیاً طبق قرآن نیز خداوند به سوی تمام امتها پیامبرانی از خودشان فرستاده است(نحل:36) و به هیچکس ظلم نمیکند و مردم خودشان به خود ظلم میکنند.(یونس: 44) وقتی فرد مدام هدایت خدا را پس میزند و راه ظلم و ستم پیش میگیرد، تنبیه او نیز همین است که خداوند او را گمراه کند ولی این گمراه کردن زمانی ایراد داشت که پیش از آن هدایتی نبوده باشد، در حالی که خداوند پیش از گمراه کردن ظالمین، بارها و بارها آنها را هدایت میکند و حتی بعد از این تنبیه که به شکل گمراهی نشان داده میشود، نیز هدایت الهی همچنان ادامه دارد، چنانکه گمراهانی بودند که هدایت شدند. کتاب مقدس مسیحیان نیز نشان میدهد که خداوند برخی از ظالمین را گمراه میکند.
- به همه انسان ها نور لازم را می بخشد(رومیان1: 20-19؛ 2: 15-12): اولاً اگر اینطور است چرا کتاب مقدس اعتراف میکند که بارها بشر توسط خدا گمراه شده است و گاهی این امر پیش از رفتن پیامبر نزد این افراد بوده است؟ طبق کتاب مقدس، خداوند پیش از آنکه موسی(ع) سراغ فرعون برود، دل او(و اطرافیانش) را سخت میکند تا سخنان موسی(ع) را باور نکند(خروج21:4، 3:7، 10: 2-1، 10:11) و نیز در این کتاب میخوانیم که خدا به گروهی از بندگانش دل دانا، چشم بینا و گوش شنوا نداده است(تثنیه10:6، یوحنا40:12، رومیان8:11) و یا روح خواب آلود به آنها میدهد(رومیان8:11)، او طبق فرمایش اشعیای نبی(ع) به گزارش کتاب مقدس، بندگان خود را گمراه و دلهایشان را سخت میکند(اشعیا17:63) و روح گمراهی را به سوی بندگان میفرستد(اول پادشاهان19:22 به بعد) و بندگان را دچار توهم میکند(دوم تسالونیکیان11:2) و حتی حقایق را از دانایان پنهان میکند و به کودکان نشان میدهد(متی25:11) ثانیاً قرآن نیز میفرماید که به هر قومی پیامبری از خودشان فرستاده است و بینات و آیات آشکار برای مردم قرار داده است و این امر در جای جای قرآن دیده میشود از جمله در آیۀ 36 سورۀ نساء.
- هر کس را به سویش برود می پذیرد(اعمال رسولان35:10؛ عبرانیان6:11): در این مورد قرآن نیز خداوند را همینگونه توصیف میکند(بقره:112، لقمان:22)


نویسندۀ مسیحی:
محبت و رحمت، از ذات خدا سرچشمه نمیگیرد، بلکه از اراده و خواست وی. خداوند میتواند دوست نداشته باشد و به همین دلیل است که محققین و دانشمندان مسلمان، در رابطه با موضوع تقدیر الهی با چنین مشکل بغرنجی روبرو هستند(!)

پاسخ:
این سخنان فقط تکرار سخنان باطل پیشین است. در مورد اینکه رحمت و محبت از ذات خدا سرچشمه نمیگیرد، ادعای نویسنده باطل است و ما رحمت و محبت را از ذات خدا میدانیم.
اما اینکه خدا میتواند دوست نداشته باشد، بله البته که اینطور است، زیرا اگر خدا نتواند دوست نداشته باشد، ناتوان است و ناتوانی در خدا راه ندارد ولی حکمت الهی باعث میشود که خداوند بدون دلیل محبت خود را از کسی دریغ نفرماید، ضمن اینکه طبق کتاب مقدس خودشان، خدا پسر اسحاق، عیسو را دوست نداشت، بلکه از او بیزار بود.(رومیان13:9)
و اینکه میگوید که محققین مسلمان در بحث تقدیر الهی با مسئلۀ بغرنجی روبرو هستند نیز سخنی باطل است و در بحثهای بعدی خواهیم دید که ادعای پوچی کرده است.
.

نویسندۀ مسیحی:
از آنجا که در اسلام، خدا فاقد «ذات» یا حداقل فاقد ذاتی است که نامها(صفات) خدا واقعا بیانگر آن باشند، دیدگاه اسلام مستلزم نوعی فلسفه تعطیل است!

پاسخ:
در مورد ذات خدا پیشتر توضیح دادیم که از دیدگاه اسلام خداوند بدون شک، ذات دارد ولی اگر منظور از ذات ماهیت باشد، بدون شک خداوند ماهیت ندارد، زیرا ماهیت باعث محدودیت است و محدودیت یک نقص است و در خدا هیچ نقصی راه ندارد. اما اینکه میگوید ذات خدا در اسلام قابل درک نیست، نیز درست نیست، ذات خدا قابل درک است، ولی کُنه ذات خدا را نمیتوان درک کرد.
پس دیدگاه اسلام، مستلزم هیچگونه فلسفه تعطیل نیست و این افترای دیگری است بر اسلام.


نویسندۀ مسیحی:
در حقیقت هسته اصلی اسلام، نه شناخت خدا بلکه اطاعت از اوست و نکته اساسی نه توجه ذات خدا، بلکه تسلیم به ارادۀ اوست.

پاسخ:
برعکس تهمتی که نویسندۀ مسیحی به اسلام میزند، از دیدگاه اسلام، توجه به خدا مهم و لازمۀ عبادت با معرفت است، ولی این توجه به ذات، به معنای توجه به کُنه ذات خدا نیست، زیرا کُنه ذات خدا را برای ما قابل درک نیست، که بتوانیم بدان توجه کنیم، آیا خود مسیحیان کُنه ذات خدا را درک میکنند؟ ایشان که هر وقت صحبت از بحث عقلانی در مورد تثلیث بشود، میگویند این امر(که به ادعای خودشان درون ذات خداست) برای ما قابل درک نیست!

نویسندۀ مسیحی:
«فاندر» به درستی در مورد مسلمانان گفته است: «اگر ایشان احیاناً روزی عمیقاً بیندیشند، متوجه خواهند شد که به هیچ وجه قادر به شناخت خدا نیستند،...و به همین دلیل اسلام به فلسفه تعطیل یا عدم شناخت منتهی میشود»(C.G, Pfander, The Mizanu'l Haqq(Villach, Austria: Light of Life, 1986), p.187.)

پاسخ:
خوب است که جناب نویسنده، مغرض تر از جناب فاندر برای زدن این تهمت به اسلام پیدا نکرده است! اینکه یک منتقد مسیحی(نویسندۀ کتاب میزان الحق) بفرماید که اگر ما عمیقا بیندیشیم متوجه میشویم که نمیتوانیم خدا را بشناسیم، ادعای پوچ و بی اساس خود این نویسنده است و ربطی به ما ندارد. اگر به ادعاست، بنده هم ادعا میکنم که اگر روزی مسیحیان عمیقاً بیندیشند متوجه خواهند شد که تثلیث یک باور پوچ و غیرمنطقی است.
ایشان با بیان این سخن که «اگر ایشان عمیقا بیندیشند...» به نظر من مرتکب مغالطۀ سمی کردن چاه شده است، زیرا میخواهد بگوید که اگر ما چنین احساسی نداریم، بخاطر این است که به طور عمیق اندیشه نکرده ایم و این عین سفسطه گری است.
ما خدای خود را میشناسیم. او را هر چند نمیتوانیم کامل بشناسیم(زیرا ذهن و عقل ما گنجایش درک خدای نامحدود را ندارد.) ولی او را میتوانیم در حد خود بشناسیم چنانکه میدانیم او هیچ عیبی ندارد و دارای تمام کمالات است، یکی است و شریکی ندارد و... کاش جناب فاندر اقلا دو سه تا از هزاران کتاب اسلامی در زمینۀ «خداشناسی» را میخواندند!
حال من از این نویسندۀ محترم و جناب فاندر میپرسم که مگر خود شما در مورد تثلیث، نمیگویید که این امر یک راز غیرقابل درک برای بشر است و در عقل نمیگنجد؟ مگر نمیگویید ما فقط باید به آن ایمان بیاوریم و قادر به درک آن نیستیم؟ جالب است که شما به چیزی که با عقل سلیم در تناقض است، ایمان دارید و میگویید درکش برای ما ممکن نیست(در حالی که از دیدگاه فلسفه که خودتان ادعایش را دارید، اجتماع نقیضین محال است و ربطی هم به درک کردن و نکردن ما ندارد) و بعد ما را به فلسفه تعطیل محکوم میکنید. غرضورزی شما چرا شما را به این سخنان ناعادلانه ای وامیدارد؟
.

نویسندۀ مسیحی:
دیدگاه اسلام مبنی بر عدم توانایی بشر برای شناخت خدا، مبتنی بر این باور است که خدا جهان را به دلیلی ماورای خود جهان و موجودات آن آفرید. در حقیقت «اراده خدا غایت و نهایتی است که دست هیچ دلیل یا مکاشفه ای بدان نمیرسد. به هر صورت، در یگانگی اراده مطلق، این توصیفها در کنار صفاتی که در مورد رحمت، مهربانی و جلال با هم وجود دارند.»(See Cragg, 42-43) خدا با اعمالش شناخته میشود ولی با هیچ کدام از آنها یکی نیست.

پاسخ:
الف) در مورد اینکه خدا جهان را به دلیلی ماورای خود جهان خلق کرده است، دلیل یك حادثه نمیتواند در خود حادثه بلكه از سنخ آن، موجود باشد؛ اگر قائل به وجود غایت و هدف در افعال الهی باشیم، غایت و هدف غیر از خود فعل خداوند است، پس دلیل خلقت عالم در ورای عالم قرار دارد؛ البته در خصوص غایت افعال الهی باید توجه داشت كه از اساس ببینیم منظور از غایتمندی و هدفدار دانستن افعال الهی چیست . در خصوص این سوال قبل از هر چیز باید بین دو امر تفكیك نمود:
1ـ«فاعل» از آن جا كه موجود كامل و بی‌نیازی است، كوچك ترین غرضی كه رفع حاجت از او كند، نداشته است.
2ـ«فعل خدا»، پیراسته از عبث و لغو بوده و حتما هدفی داشته، غایت مربوط به خود فعل است ،نه به فاعل.
«فاعل» فاقد «غایت» است و «فعل» واجد آن. تفاوت میان این دو جمله بسیار وسیع است. خلط میان این دو موجب اشكالات عدیده ای می گردد. در افعال الهی از آن جا كه فاعل، غنی مطلق و كمال محض است، و هیچ نوع كمبود و نقصی در او راه ندارد، نمی‌توان برای او غرض و غایتی كه نتیجه ای عاید فاعل می كند اندیشید. اندیشه غرض برای فاعل، از مقایسه سرچشمه می‌گیرد. اگر علمای كلام و عقاید می‌گویند:«افعال خدا معلل به اغراض نیست»، مقصود آن این است كه:غرض و غایتی كه به ذات خدا بازگردد، در آنها وجود ندارد، زیرا چگونه می توان برای كمال مطلق و واجد همه كمالات، كمبودی اندیشید، آنگاه چنین فرض كرد كه خود او در صدد رفع آن نقصیه و كمبود برآید؟ این كه می‌گوئیم برای آفریدگار جهان و خالق، هدف و غرضی نیست، غیر از آن است كه بگوئیم آفرینش هدف غرضی ندارد. نفی هدف برای آفریدگار، غیر از آن است كه آفرینش «عبث» و لغو باشد.روی این اساس كه فعل خدا (نه ذات خدا) دارای هدف و غرضی است؛ در نتیجه هر آنچه به عنوان هدف خلقت بیان می شود ، هدف خلق است، نه خالق. قرآن كریم می‌فرماید: «اَفَحَسِبْتُمْ اَنَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثاً وَ اَنَكُمْ الینا لا تُرْجَعُونَ؟( مؤمنون:آیه116) ؛آیا گمان می‌كنید كه شما را بیهوده آفریده‌ایم و شما به سوی ما باز نمی‌گردید؟» «اَلَّذینَ ... یتَفَكَّروُنَ فی خَلْق السَّمواتِ وَاْلأرْض رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلاً(آل‌عمران:آیه191) ؛ كسانی كه در آفرینش آسمان ها و زمین به تفكر پرداخته، می‌گویند: پروردگارا ، كاخ عظیم خلقت را بی‌جهت نیافریده‌ای» اما نفی هدف در خصوص خدا در بخش اول جواب، به معنای نفی مطلق هدف نیست، بلکه می توان برای افعال الهی از جمله آفرینش با معنای لطیف تر، هدف اثبات کرد. در مورد خدا هدف و غایت در افعال خارج از ذات الهی نمی باشد بلكه هدف نهایی در خدا بر می گردد به آنچه که لازمه ذات الهی و مقتضای اسمای حسنای الهی و صفات علیای الهی است ؛ به زبان فلسفی هدف خود ذات است و به زبانی عرفانی این که خداوند به جهت حب ذاتش - که به هیچ وجه منقصتی برای او نیست - دوست دارد که صفات او تجلی کند . کاری که انجام می دهد، برای خود اوست ، چون خودش را دوست دارد. در این جهت نه این که نفعی عائدش شود - که او از این نقص بری است - بلکه چون خودش را دوست دارد، آثار خود را دوست دارد و ایجاد می کند. پس هدف در خدا زاییده افعال نیست تا خارج از ذات او جست و جو کنیم و گرفتار نیازمندی او شویم بلکه مقدم بر فعل است. این همان مطلبی است که گفته می شود در فعل الهی علت غایی و علت فاعلی یکی است؛ در نتیجه باید گفت در افعال خداوند علت فاعلی همان علت غایی است، یعنی غایت همه افعال الهی به دلیل بساطت ذات ربوبی و فعلیت محض آن چیزی خارج از ذات او نیست.

ب)اینکه میگوید از دید اسلام، اراده خدا غایت و نهایتی است که دست هیچ دلیل یا مکاشفه ای بدان نمیرسد، نیز نویسنده مرتکب سفسطه و مغالطۀ تحریف شده است. از دید اسلام اراده دو نوع است: ارادۀ ذاتیه و ارادۀ فعلیه، ارادۀ فعلیه را میشود درک کرد ولی کُنه ارادۀ ذاتیه، را نمیتوان درک کرد، زیرا کُنه ذات خدا را نمیتوان درک کرد.
..

كشف اراده خدا بيشتر در بين مسيحيان و بر اساس تفكرات خاص رايج در جوامع مسيحي مطرح است ، حتي كتاب هايي توسط برخي كشيش ها در خصوص چگونگي تشخيص اراده خدا نوشته شده است؛ چه بسا نوعي جبرگرايي در نگاه اعتقادي مسيحيت كلاسيك وجود داشته باشد كه در به وجود آمدن اين تفكر وتلاش براي يافتن اراده الهي در امور گوناگون موثر باشد . اما در نگاه انديشمندان اسلامي در خصوص اراده خدا اتفاق و اجماعي وجود ندارد؛ در خصوص اراده خداوند برخي آن را نفي كرده و برخي آن را اثبات نموده اند؛ در بين مثبتين هم برخي آن را عين ذات دانسته اند .برخي خارج از ذات، همچنين برخي آن را مربوط به مرحله فعل دانسته اند، نه مرتبه ذات. به علاوه اختلافات ديگري هم در اين زمينه وجود دارد. البته در نگاه انديشمندان شيعي تقريبا اين ديدگاه پذيرفته شده و مورد قبول است كه خداوند داراي صفت اراده است؛ هم چنين اكثر متكلمان و محدثان اراده را از صفات فعل برشمرده اند.(بداشتي ، اراده خدا، ص 69) ملاصدرا همچون اكثر فيلسوفان مشايي و اشراقي آن را از صفات ذات دانسته است؛ هرچند علامه طباطبايي اين بيان را نپذيرفته و در تعليقه اسفار مي نويسد : «حق اين است كه اراده از مقام فعل انتزاع مي شود، از حيث انتساب فعل به قدرتش كه قاهر بر هر چيزي است ، يا از حيث اجتماع اسبابي كه تحقق فعل را حتمي مي كند. از آن جهت كه اين اسباب به او -جل جلاله- نسبت داده مي شود » (اسفار ،ج 6 ،ص 353). اما تفسير علما در خصوص اراده خداوند، دقيق و تا حدي متفاوت است. بررسي و تفصيل در خصوص آنها مجال موسعي را مي طلبد؛ در واقع تفاسير متعددي در مورد معناي اراده داشتن خدا شده مانند : علم به نظام اصلح ، مخصص و مرجح ايجاد فعل ، علم به منفعت براي غير، صدور فعل از روي رضايت و محبت (اراده خدا، ص 88)؛

ج) اما اینکه میگوید از دید اسلام، خدا با اعمالش شناخته میشود ولی با هیچ کدام از آنها یکی نیست؛ شناخت خدا، براي انسان چند بعدي است و مي توان از راه هاي گوناگوني به آن رسيد؛ شناخت ذات الهي و درك حقيقت اين ذات امري ناممكن است كه در خصوص آن توضيح داده ایم، اما شناخت اجمالي از خداوند براي ما هم از راه افعال و آثار او ممكن است و هم از راه توجه و تامل نسبت به ذات او؛ در شكل عادي بسياري از تصورات ذهني واستنتاجات ادراكي ما از خداوند ناشي از آثار خداوند و افعال اوست؛ فرض كنيد با ديدن نظم موجود در عالم در مي يابيد كه خالق عالم داراي حكمت و علم بوده ، زيرا بدون علم و حكمت هماهنگ ساختن چنين مجموعه هاي بي نظيري از موجودات با هم و برقراري هماهنگي و هارموني اعجاب برانگيز بين آنها ممكن نيست؛ يا از عظمت برخي مخلوقات پي به قدرت بي اندازه خداوند مي بريد و... همه اين موارد به نوعي رسيدن به علت از راه معلول يا همان برهان «ان» است. اما از راه ديگري هم مي توان به شناخت و ادراك برخي ويژگي هاي خداوند رسيد: فرض كنيد از طريق براهين عقلي به اين نتيجه مي رسيد كه وجود موجودي در راس نظام هستي ضرروي است؛ ضرورتا لازم است در رأس هرم وجود موجود برتري باشد كه در نهايت وجود و در بالاترين درجه وجود باشد . در نظام هستي وجود واجب الوجود ضروري و غير قابل انكار است . از طرفي در مي يابيد كه نهايت وجود و بالاترين درجات وجود يعني نهايت كمال و پيراستگي از هر نقص و عدم؛ زيرا وجود عين كمال و دارايي است و موجودي كه در اوج وجود باشد، از هيچ كمالي تهي نخواهد بود تا عدمي در ساحت وجودش راه داشته باشد؛ بر اين اساس در مي يابيد كه واجب الوجود شما، صرف الوجود است، يعني هيچ نقصي ندارد، پس داراي هر صفت كمالي آن هم در نهايت و اوج جايگاه ممكنش خواهد بود . با اين استدلال ، شناخت كاملي از خداوند و صفات بسيار او پيدا كرديد، بدون آن كه توجه به هيچ يك از آثار و افعال الهي داشته باشيد و اين در حقيقت رسيدن به معلول از راه علت است؛ البته راهكارهاي شناخت ذكر شده تنها راهكارهاي عقلي است. در مسير اثبات برخي امور از راه عقل، منابع نقلي هم اعتبار يافته، مي توانند در شناخت بهتر و درك زواياي صفات الهي به ما ياري برسانند. پس اینکه میگوید خدا را از صفاتش میشناسند، فقط بخشی از راههای شناخت خدا در اسلام است.
اما اینکه ایراد میگیرد که خدا با هیچیک از اعمالش یکی نیست، سخن مضحکی است. اگر قرار باشد که خدا با هر یک از اعمالش یکی باشد، به تعداد اعمال مختلفی که از خدا سر میزند، خدا خواهیم داشت!


نویسندۀ مسیحی:
رابطه بین علت غائی(خدا) و نه ذاتی، بلکه عارضی است، یعنی خدا به این دلیل نیکو نامیده میشود که سبب نیکویی است، نه به این دلیل که نیکویی بخشی از ذات اوست.

پاسخ:
نویسندۀ مسیحی، سخنان بی پایۀ قبلی خویش را تکرار کرده است. در مورد نیکو بودن گفتیم که هم نیکویی در ذات خداست و هم عمل او معیار شناخت نیکی است. گویا مسیحیان فراموش نموده اند که از کمال مطلق چیزی جز نیکی سر نمیزند. البته نویسندۀ مسیحی تا حدودی هم حق دارد، زیرا خدایی که مسیحیت معرفی میکند اعمالش همگی نیکو نیستند، او ممکن است از عمل خود پشیمان شود، یا از پیشرفت بندگانش بترسد، ممکن است ناگهان تصمیم به نابودی بندگانش بگیرد و ... به زودی، در بخشهای بعدی، در این مورد توضیح مفصلی تقدیم میشود.
اما رابطه بين خدا و مخلوقات ربطي به نيكو ناميده شدن با نيكو بودن خداوند ندارد . خداوند نيكو است چون نيكويي از كمالات است و خداوند به خاطر واجب الوجود بودن، همه كمالات را در خود جاي داده است؛ ذات خداوند داراي حسن و نيكويي است . چون داراي اين كمال در ذات خود بوده، كمال را به برخي از موجودات ديگر نيز عنايت فرموده، وجود نيكويي در عالم و مخلوقات نشانه نيكو بودن خداست، نه دليل نيكو خوانده شدن او . اما نيكو بودن ذات خدا به معني اين نيست كه بخشي از ذات خدا نيكو باشد. اين با بسيط بودن وجود الهي سازگاري ندارد؛ ذات خداوند عين كمالات گوناگون است . كمال و صفتي زائد و متفاوت با ذات در حريم او راه ندارد. خداوند صفتي غير از ذات ندارد ، بلكه هرآنچه وجود دارد ، ذات بسيط و صِرف اوست كه با تحليل ذهني برخي صفات را به اين ذات نسبت مي دهيم، نه اينكه چيزي به نام صفت نيكويي واقعا در ذات خدا تعبيه شده باشد و بخشي از ذات او را تشكيل بدهد

نویسندۀ مسیحی:
همانطور که دیدیم، در اسلام خدا الزاماً نیکو نیست، بلکه چون نیکوئی میکند، نیکو نامیده شده و اعمالش وجه تسمیه او هستند: اگر چنین است، چرا به خاطر اینکه خدا علّت اعمال شر نیز هست، او را شریر نمینامیم؟ از آنجا که خدا باعث میشود که برخی از مردم ایمان نیاورند چرا بی ایمان نامیده نمیشود؟ چون خدا به واسطۀ اعمالش نامیده میشود، ظاهراً این نتیجه گیری منطقی و مستدل به نظر میرسد. اگر مسلمانان بگویند چیزی در خدا هست که بر اساس آن بتوانیم او را نیکو بنامیم ولی چیزی که طبق آن بتوان او را شریر نامید در او نیست، پس پذیرفته اند که نامهای خدا، واقعا بیانگر چیزی در ذات او هستند. در حقیقت آنها پذیرفته اند رابطه ای ذاتی بین علت(خالق) و معلول(مخلوق) وجود دارد. این مشکل ما را به مشکل دوم یعنی مشکل متافیزیکی سوق میدهد. خلاصه اینکه آنان مجبورند دست از دیدگاه خداشناسی خود بردارند.

پاسخ:
در مورد نیکو بودن خدا از دیدگاه خدا و دروغ بودن ادعای نویسندۀ مسیحی، در بالا توضیحات لازم داده شد.
اما در مورد مسئلۀ شر، گویا نویسندۀ مسیحی فراموش کرده است که شر اساساً امری عدمی است، یعنی نبود نیکی است و نه اینکه چیزی باشد که وجود خارجی داشته باشد. همانطور که ترس، نبودنِ شجاعت و جهل، نبودنِ دانش است. پس چیزی به نام شر وجود ندارد که خدا بخواهد علّت آنها باشد و ما بخواهیم او را شریر بنامیم. اگر منظور نویسندۀ مسیحی، از شر طوفان و زلزله و بیماری و امثال اینها باشد، پاسخ خواهیم داد که شر بودن این امور نسبی است، یعنی از آنجایی که برای ما ضرر دارند، ممکن است برای برخی شبهه ایجاد شود که اینها شر هستند، ولی در ابعاد دیگر این شر بودن دیده نمیشود، مثلا زلزله انرژی داخلی زمین را منتقل میکند و اگر زلزله نباشد، زمین بخاطر انرژیهای درونیش منفجر خواهد شد، سیل و طوفان نیز برای موجودات زندۀ دیگر و غیرانسانها مفید هستند و نیز وقتی برای نابود شدن قومهای ظالم از آنها استفاده میشود، چنانکه کتاب مقدس خود مسیحیان نیز به این امر اشاره دارد، دیگر شر نیستند و مفید هستند؛ بیماری نیز میتواند از این جهت که باعث مرگ انسانهای بدکار میشود و نیز بخاطر اینکه سختی ناشی از آن باعث ریخته شدن گناهان میشود به نفع ما باشد، ضمن اینکه عامل بیماری از دید ما شر است ولی از دید خودش فقط برای ابقای حیات خودش، به بدن صدمه میزند و قصد شرارت ندارد. آیا نظر مسیحیان در مورد سیل و زلزله و طوفان و بیماریها و ... غیر از این است؟
اما اگر منظور نویسنده از شر، وجود انسانهای بدکار و شیاطین است و میخواهد بگوید که این موجودات شرور را خدا آفریده است، پس شرور است، باز به بیراهه رفته است، از دیدگاه اسلام، خدا هیچکس را بد و شرور نیافریده است، ولی به انسانها و جنیان(شیاطین) اختیار داده است، خب این افراد با استفاده از اختیار خود به انجام کارهای شر(بخوانید نانیکو! زیرا شر عدمی است) میپردازند و خداوند دستوری به این اعمال نداده است. آیا وقتی یک نفر با چاقو فرد دیگری را میکشد، سازندۀ چاقو را میشود در دادگاه مجازات کرد؟ آیا سازندۀ چاقو گناهی مرتکب شده است که از چاقویی که او ساخته است برای کشتن فرد دیگری استفاده شده است، حال آنکه میشد در یک عمل جراحی به کمک آن جان یک انسان را نجات داد؟
اما در مورد رابطۀ بین علت و معلول، بله این رابطه ذاتی است و نشان دادیم که ایرادی ندارد. در حقیقت معلول همان علّت نازل است. به اصطلاح فلسفه معلول زقیق علت و علت حقیقت معلول است. بهتر است مسیحیان به جای اینکه بگویند «این مشکل»! مشکل را برای ما باز کنند تا برایشان حل کنیم!
پس با رد شدن تمام سخنان نویسندۀ مسیحی، ادعاهای او تا اینجا باطل است و ما مجبور نیستیم از دیدگاه خداشناسی خود دست بکشیم.


نویسندۀ مسیحی:
در خاستگاه خداشناسی قرون وسطائی، نوعی فلسفۀ نوافلاطونی وجود دارد که از فلوطین، فیلسوف قرن دوم میلادی سرچشمه گرفته بود(See Norman Anderson, Islam in the Modern World(Leicester:Apollos, 1990)68-69). دیدگاه فلوطین مبنی بر اینکه غائی(خدا) مطلق و تقسیم ناپذیر است، تأثیر بسیار زیادی بر یکتاپرستی اسلامی نهاد. به علاوه فوطین بر این باور بود که «واحد» از چنان قدرت مطلقی برخوردار است(برتر و فراتر از همه) که جز به واسطۀ تجارب عرفانی نمیتوان او را شناخت. این عقیده نیز تأثیر عمیقی نه تنها بر فلسفه تعطیل مسلمانان اصولگرا، بلکه بر فلسفۀ تصوف نیز به جا گذاشت. دلیل اصلی که هیچ شباهتی بین «واحد»(خدا) و آنچه از او می آید(کائنات) نمیتواند وجود داشته باشد، این است که خدا ماورای هستی است و از این رو هیچ شباهتی بین هستی و ماورای هستی وجود ندارد.(Plotinus, The Enneads, trans. by Stephen Mackenna(London: Faber and Faber Limited, 1966) see 3.8.101; 6.9.4; 6.7.29; 5.3.4; 5.5.6 )

پاسخ:
بسیار جالب است که نویسندۀ محترم(!) مسیحی، از نوشتجات مستشرقین مغرض خودشان برای ما نقل قول می کند. کسانی که ادعای اخلاص میکنند و به اصطلاح خودشان فقط برای جلال نام خدا مینویسند، به جای اینکه حقایق تفکر اسلامی را نقل کنند، تهمتهای مستشرقین مسیحی را به عنوان اعتقادات مسلمین مطرح میکنند.
نخست در مورد فلسفۀ نوافلاطونی، باید توجه شود که فلسفۀ یونانی در ابتدا تأثیراتی بر فلسفۀ اسلامی نهاد ولی بعدها فلسفۀ اسلامی بالیدن گرفت و امروزه فلسفۀ اسلامی بسیار متکاملتر و علمیتر از فلسفۀ یونانی است. البته لازم به ذکر است که این مسیحیان هستند که با تمام قدرت سعی میکنند فلسفۀ یونانی را برای توجیه به اصطلاح خداشناسیشان به یاری بگیرند و حالا این را به ما نسبت میدهند!
اما در مورد اعتقاداتی که به ما مسلمین نسبت میدهد، در مورد اینکه بین خدا و کائنات شباهتی نیست و ... این سخنان باطل در فلسفۀ اسلامی جایی ندارد و اینها ادعاهای پوچ و دروغ نویسندۀ مسیحی است. از دیدگاه ما، علّت مرتبۀ عالی معلول است و باید بین علّت و معلول، سنخیت وجود داشته باشد.

نویسندۀ مسیحی:
در اینجا «توماس اکویناس» فیلسوف و الهی دان اوخذ قرون وسطی، پاسخی قاطع به فلسفه عرفان و تعطیل فلوطین و بالطبع مسلمانانی که دنباله رو آن بودند، میدهد. استدلال اکویناس این بود که معلول باید به علّت شباهت داشته باشد، زیرا «نمیتوانید چیزی را که فاقد آن هستید بدهید.» نمیتوانید چیزی را که در خود ندارید به وجود بیاورید. از این رو اگر خدا علّت نیکویی است، پس خود باید نیکو باشد. اگر علّت وجود است، باید خود وجود باشد. هر واقعیتی که ما داریم از او داریم و او در ذات خود وجود است.([=Times-Roman] [=Times-Roman]See N. L. Geisler, [=Times-Italic]Thomas Aquinas: An Evangelical Appraisal[=Times-Roman](Grand Rapids: Baker Book House, 1991), Chap. 10.)
اعتراضاتی که به این دیدگاه میشود، عموماً مادی و یا علت ابزاری را با علّت مؤثر اشتباه میگیرند. علّت مؤثر، علّتی است که توسط آن چیزی به وجود میاید. علّت ابزاری علّتی است که از طریق آن چیزی به وجود میاید و علّت مادی علّتی است که چیزی از آن ساخته میشود. حال علل مادی و ابزاری الزاماً مشابه تأثیرات خود نیستند، ولی علل مؤثر با تأثیرات خود شباهت دارند. برای مثال، تابلوی نقاشی شباهتی به قلم موی نقاش ندارد ولی شبیه ذهن نقاش است، چرا که قلم مو تنها «علّت ابزاری» است، در حالی که نقاش «علّت مؤثر» است. هم چنین کامپیوتری که این مطالب روی آن آماده شده شبیه کتاب نیست، اما ایده هائی که در کتاب بیان شده شبیه همان ایده هائی است که نویسندگان در ذهن دارند.
اشتباه دیگر، تداخل علّت مادی و تصادف مؤثر است.(Ibid) آب داغ میتواند موجب سفت شدن تخم مرغ گردد و این به علّت شرایط مادی تخم مرغ است. از طرف دیگر همین آب داغ موجب نرم شدن موم میشود. در اینجا تفاوت به موادی برمیگردد که آن تأثیر بر آنها وارد میشود. بنابراین خدای لایتناهی میتواندسبب وجود دنیای متناهی گردد و در عمل نیز چنین است. اینکه خدا علّت وجود جهانی متناهی است، دلیل متناهی بودن خودش نمیگردد. همچنین به این خاطر به عنوان واجب الوجود باعث پیدایش جهانی حادث گردیده، نمیتوان او را حادث دانست. متناهی و حادث بودن، بخشی از طبیعت مادی هر وجود مخلوق است و از این دیدگاه، خدا شباهتی به خلقت ندارد.از سوی دیگر هر چیزی که وجود دارد، وجود است و خدا نیز وجود است. بنابراین، باید بین ایندو شباهتی وجود داشته باشد. خدا فعلیت محض است و در او هیچ عاملیت بالقوه ای نیست. تمامی موجودات دیگر، در خود، بالقوه عدم وجود دارند، یعنی میتوان عدم وجود آنها را تصور نمود. بنابراین تمام موجودات مخلوق دارای فعلیت هستند، چرا که بالفعل وجود دارند و نیز دارای عاملیت بالقوه هستند، زیرا که ممکن بود بالقوه وجود نداشته باشند. خدا در موضوع فعلیت شبیه مخلوقات است اما از نظر بالقوه بودن هیچ شباهتی با آنها ندارد. به همین دلیل است که وقتی خدا را از روی تأثیراتش نام گذاری میکنیم، باید هر آنچه را متضمن پایان پذیری، فنا یا نقصان است کنار بگذاریم و تنها کمال یا صفات مطلق را به وی نسبت دهیم. به این خاطر است که بر خلاف نیکوئی، نمیتوان شر را به خدا نسبت داد. شر متضمن عدم کاملیت یا محرومیت از برخی صفات نیکو است. از سوی دیگر، نیکوئی، در خود بیانگر عدم محرومیت یا نقصان است(سنت آگوستین به فراست دریافته بود که آنچه ما نیکوئی مینامیم، کاملیت مثبت است و شر، محرومیت از آن. از این رو وقتی تمام نیکوئی را از چیزی بگیریم هیچ چیزی باقی نمیماند، ولی اگر تمام بدی ها را از آن بگیریم، آنچه باقی میماند کاملیت بیشتر است.). بنابراین خدا در ذات خود نیکو است، اما نمیتواند شر یا عامل شر باشد([=Times-Roman]See [=Times-Roman] [=Times-Roman]ugustine’s, [=Times-Italic]“Anti-Manichean Writings”[=Times-Roman], in Philip Schaff,[=Times-Roman] [=Times-Roman]ed., [=Times-Italic]Nicene and Post-Nicene Fathers of the Christian Church[=Times-Roman], 1st[=Times-Roman] [=Times-Roman]series, vol.4 (1886-1888; reprint, Grand Rapids: Eerdmans, 1979).)

پاسخ:
این سخنان نویسنده و پاسخی که جناب اکویناس به نظرات فلوطین داده است، هیچ ربطی به تفکر اسلامی ندارد، ما نیز معتقدیم که علّت باید به معلول شباهت داشته باشد. از دید ما نیز بین خدا و کائنات شباهتهایی هست.
نویسنده، از سر غرضورزی، اشتباهات فلوطین را به اسلام نسبت میدهد و بعد آنها را نقد میکند!! به این نوع سفسطه گری، که نویسندۀ مسیحی به کار برده است، در علم منطق، «مغالطۀ پهلوان پنبه» یا «مغالطۀ حمله به آدم پوشالی»، گفته میشود. این مغالطه به معنای این است که فردی گزارۀ غلطی را به کسی نسبت میدهد(در حالی که او چنین ادعایی نکرده است) و براساس همین گزاره او، را نقد میکند، که بدون شک عملی غیرمنطقی است.


نویسندۀ مسیحی:
در خصوص یکتاپرستی اسلامی، با مشکل دینی نیز مواجه میشویم. تجربه دینی در زمینه ای مبتنی بر یکتاپرستی، شامل رابطه بین دوشخص، یعنی پرستش کننده و خدا است و همانطور که مارتین بوبر به درستی نشان داده، رابطه ای(من-تو) است([=Times-Roman]Martin Buber, [=Times-Italic]I and Thou [=Times-Roman](New York, 1970)). ولی شخص چگونه میتواند چیزی را پرستش کند که هیچ چیزی از او نمیداند؟ حتی در اسلام، فرض مسلم این است که شخص مؤمن باید تسلیم خدا باشد، ولی چگونه میتوانیم عاشق کسی باشیم که از او هیچ نمیدانیم؟ همانگونه که لودویگ فوئرباخ، فیلسوف منکر خدا میگوید: «انسان واقعاً مذهبی نمیتواند وجودی سراسر منفی را عبادت کند... انسان تنها هنگامی که ذائقۀ مذهبی خود را از دست بدهد، وجود خدا به صورت خدائی بدون ویژگی و ناشناختنی در می آید.»([=Times-Roman] [=Times-Roman]Ludwig Feuerbach, [=Times-Italic]The Essence of Christianity[=Times-Roman], trans. GeorgeEliot (New York: Harper and Row, 1957), 15)

پاسخ:
باز نویسنده مرتکب سفسطه شده است. او آشکارا مرتکب مغالطۀ "پهلوان پنبه" یا "حمله به آدم پوشالی" شده است، که در موردش در بالا توضیح داده شد.
نویسندۀ مسیحی، شبهه اش را بر اساس ادعای پیشینش(که از دید اسلام اصلا نمیتوان خدا را شناخت)، مطرح کرده است؛ ولی این دروغ بزرگی است، زیرا ما در اسلام نمیگوییم که خدا را نمیتوان شناخت بلکه میگوییم که فقط کُنه ذات خدا، قابل شناخت نیست. از دیدگاه اسلام، کُنه ذات خدا ناشناخته است(و نه اینکه اساساً نمیشود ذات خدا را فهمید، بلکه فقط کُنه ذات خدا را نمیتوان شناخت)، چون قابل تسلط نیست و شناخت مستلزم تسلط است؛ ولی برای اطاعت خدا لازم نیست کُنه ذات خدا شناخته بشود بلکه شناخت خارج از کُنه ذات هم برای طاعت کفایت میکند. همینکه بدانیم خالق ماست و بهتر از ما مصلحت ما را میداند، برای اطاعت کافی است.

نویسندۀ مسیحی:
برخی منتقدین اشاره کرده اند که دیدگاه افراطی اسلام در خصوص برتری خدا، بعضی از فرقه های اسلامی را به قائل شدن نوعی الوهیت برای محمّد سوق داده است. از آنجا که ارتباط با خدای فوق متعال، دور از دسترس به نظر میرسد، شخص مؤمن تنها از طریق محمّد میتواند جرأت نزدیک شدن به حضور خدا را به خود بدهد. در بین برخی فرقه های تصوف مانند قوالیون که خود پدیده های فرهنگی فراگیری در کشورهای اسلامی هستند(!!)، اشعار بسیاری در مدح و ستایش محمّد سروده و خوانده میشود و در اغلب آنها نوعی الوهیت برای پیامبر یا بعضی پیشوایان دین اسلام قائل شده اند. در این مداحی ها اشارات بسیاری به رابطه نزدیک محمد و خدا وجود دارد و در این میان، محمد با القابی مانند «نجات دهندۀ جهان» و «خداوند کائنات» نامیده میشود.
موضوع الوهیت قائل شدن برای محمّد که در میان برخی فرقه های اسلامی رایج بوده و هنوز هم هست، با توجه به اینکه خود وی مخالف هر نوع بت پرستی بود، تنها نشان دهنده ورشکستگی الهیات اسلام در موضوع خداشناسی است(!!!)، خدائی چنان دور و ناشناختنی که مؤمنین را مجبور میسازد که ناگزیر متوسل به چیزی قابل درک شوند، تا آنجا که برای همان پیامبری که خود بت پرستی را محکوم میکرد، الوهیت قائل شوند.

پاسخ:
جای تأسف است که چنین افرادی بر روی خود نام منتقد میگذارند. هر کس که دمی به خود زحمت تفکر بدهد، متوجه میشود که سخنان نویسنده، به هیچ وجه منطقی نیست.
نویسنده از برخی فرق صحبت میکند که برای حضرت محمّد(ص) قائل به الوهیت هستند و بر این اساس ادعا میکند که خداشناسی اسلامی شکست خورده است!!! آیا اینکه گروهی از مسلمین که حتی 1% جمعیت مسلمین را نیز شامل نمیشوند چنین باورهایی را در مورد حضرت محمّد(ص) دارند، دال بر ورشکستی خداشناسی اسلامی است؟ با این حساب وجود گروههای مسیحی که اساس خداشناسی تثلیثی را قبول نداشته و ندارند، از ابیونیتها در قرن اوّل میلادی تا شاهدان یهوه در قرن حاضر، نشانگر ورشکستگی بی چون و چرای خداشناسی مسیحی است.
اساساً گمراهی فرقه های گمراه چه ربطی به عموم مسلمین و فلسفۀ اسلامی دارد؟ از دید اسلام و قرآن حضرت محمّد(ص) تنها یک پیامبر است که پیش از او نیز پیامبران دیگری آمده اند(آل عمران:144) و بشر و انسانی است مانند سایر مردم، که بر او وحی میشود(کهف:110؛ فصلت:6)؛ حال اگر گروهی هستند که خود را پیرو اسلام میدانند ولی این آیات قرآن را نادیده میگیرند، خب همین امر نشانگر خارج بودن آنها از دین اسلام است.
از سوی دیگر، حتی اگر این دست فرقه ها، را بخواهیم جزئی از جهان اسلام بدانیم، باورهای آنها چه ربطی به ما دارد؟ ما مسلمانان(اعم از شیعه و سنّی) در نمازهای یومیّه، روزانه 9 بار شهادت میدهیم که حضرت محمّد(ص) بنده و پیامبر خداست. با این وجود جناب نویسنده دیدگاه بیش از 5/1میلیارد مسلمان شیعه و سنّی را رها کرده است و نظر گروهی ناچیز که نگاهی خداباورانه در مورد پیامبر مسلمین دارند و تعدادشان شاید به یک میلیون نفر هم نرسد را به عنوان نشان ورشگستگی الهیات اسلامی بیان میکند!
در حقیقت، خروج گستردۀ مسیحیان از مسیحیت به انواع و اقسام باورها و تفکرات، و جاذبۀ فراوان اسلام در غرب، به خوبی نشان میدهد که الهیات چه دینی ورشکسته است!
اما نویسنده باز ادعاهای پوچ خود مبنی بر ناشناختنی بودن خدا برای مؤمنین در دین اسلام، را تکرار میکند که چیزی جز تهمت و افترا نیست. همانطور که گفتیم از دید اسلام، خدا را میتوان شناخت ولی این شناخت کامل نخواهد بود. خود مسیحیان هر وقت بحث تثلیث میشود ادعا میکنند که این یک راز است، و درک آن برای بشر ممکن نیست، ولی در اینجا گویا سخنان پیشین خود را فراموش کرده اند.

REZA;22150 نوشت:

نویسندۀ مسیحی:
در واقع متفکرین اصولگرای مسلمان، رابطه بین خدا و قرآن را این گونه تعریف می کنند: «کلام، از صفات جاودانی خداست، بدون آغاز و بدون وقفه، درست مانند قدرت، علم و دیگر ویژگی های وجود لایتناهی خدا.»(Ignas Goldzihler, Introduction of Islamic theology and law, Princeton University Press, 1981, p97) ولی اگر کلام از صفات جاودانی خداست، در حالی که ایندو یکی نیستند و به نوعی از هم متمایزند، آیا این حالت موجب بروز همان تکثر در وحدانیت خدا مسیحیان در مورد تثلیث مطرح می کنند، نمی باشد؟

پاسخ:
باز هم نویسنده از افراد غیرمسلمان برای تشریح نظر متفکرین اصولگرای اسلام، استفاده میکند!!! از کی تا به حال جناب گلدزهیر، یک متفکر اصولگرای مسلمان شده است؟! این مستشرق که در جای خود دروغهایی را نیز به اسلام نسبت داده است، بدون شک نظرش نظر بدیع اسلام نیست و باید از علمای بزرگ اسلام پرسید که آیا کلام یک صفت ثبوتی خداست(آنطور که نویسنده ادعا کرده است)؟ که مسلم است که اگر علمای بزرگ اسلام، چنین ادعایی کرده بودند، نویسندۀ مسیحی این شبهات، به جای نقل از یک نامسلمان از آن علما نقل قول میکرد.
از سوی دیگر ما مسلمانان هرگز کلام را یک صفت الهی نمیدانیم. اساساً هیچ عاقلی کلام را یک صفت نمیداند.
همچنین با استدلالی که نویسندۀ مسیحی برای شرح تثلیث میاورد و میگوید که بخاطر اینکه به خیال خودش کلام یک صفت جاودانی خدا است که از او متمایز است، تثلیث و تکثر در وحدانیت تأیید میشود، سخنی باطل است. با این حساب اگر قرار باشد که کلام(با فرض محال که کلام یک صفت باشد) یک اقنوم(شخصیت) در خدا ایجاد کند، پس باید بگوییم که سایر صفات الهی هم باعث ایجاد اقانیم(شخصیتهایی) بیش از سه میشوند و باید برای هر یک از آنها یک اقنوم تعریف کرد: قدرت، حکمت، رحمت، علم، سرمدیت، کرامت، رحمانیت و ...

با سلام

در این كه تكلم یكی از صفات ثبوتی و جمالی خداوند است، سخنی نیست، چرا كه این مطلب در آیات قرآن و احادیث اسلامی وارد شده است. ولی در این كه مقصود از كلام خداوند چیست و این كه كلام خداوند حادث است یا قدیم و تكلم از صفات ذاتی خداوند است یا از صفات فعلی او، آراء مختلفی مطرح شده است.

1. كلام خدا لفظی و قدیم است
اهل حدیث و حنابله كلام خداوند را از سنخ حروف و اصوات می‎دانند (كلام لفظی). با این حال، بر این عقیده‎اند كه كلام، صفت ذات الهی و قدیم است.[1] در نادرستی این نظریه تردیدی نیست، زیرا حروف و اصوات از پدیده‎های مادی و حادث در زمانند، در این صورت چگونه می‎توان كلام را كه از آنها تركیب می‎شود، قدیم دانست؟

2. كلام خدا لفظی و حادث است
متكلمان معتزله و امامیه كلام خداوند را لفظی و حادث می‎دانند. براین اساس، اسناد تكلم به خداوند از قبیل اسناد فعل به فاعل (اسناد صدوری) است،‌نه از قبیل اسناد عرض به معروض (اسناد عروضی).

3. كلام لفظی و نفسی
اشاعره و ماتریدیه كلام را به دو گونه لفظی و نفسی تقسیم كرده‎اند.

نقد های بسیاری بر این دیدگاه وارد است که این نظریه را نارسا، ضعیف و مردود می سازد، که مجال آن در این مختصر نیست. (رجوع کنید به کتب کلامی و اعتقادی)

4. كلام فعلی
از دیدگاه حكمای اسلامی، اگر چه واژه كلام برای الفاظی وضع شده است كه بر معانی خاصی دلالت دارند، ولی غرض و هدفی كه كلام لفظی برای آن وضع شده است، اعم از كلام لفظی است، زیرا غرض از وضع كلام لفظی دلالت و حكایت است. این مطلب، به كلام لفظی اختصاص ندارد، گاهی از طریق اشاره و مانند آن می‎توان مراد و مقصود خود را به دیگری فهماند. چنان كه در عرف محاوره نیز این گونه افهام‎ها را كلام و تكلم می‎گویند.

از سوی دیگر، شكی نیست كه فعل نسبت به فاعل خود دو گونه دلالت دارد، یكی دلالت بر اصل وجود فاعل، و دیگری دلالت بر صفات آن. براین اساس، می‎توان گفت: عالم هستی كه فعل و آفریده خداوند است، بر وجود و صفات كمال او دلالت می‎كند. بنابراین عالم هستی كلام خداوند است.

كلام الهی در قرآن و روایات
در قرآن و روایات كلام الهی گستره وسیعی دارد،‌ هم كلام لفظی را شامل می‎شود، و هم كلام فعلی و هم گونه‎های دیگری از كلام بیان شده است. (رجوع کنید به آیات 164و 171 سوره نساء؛ آیه 51 شوری و آیۀ 137 اعراف)

حدوث كلام الهی
كلام خداوند خواه كلام لفظی باشد یا كلام فعلی، حادث است. آری اگر بتوان كلام یا تكلم را به گونه‎ای در ذات الهی تصور كرد كه به كلام لفظی و فعلی باز نگردد، آن كلام قدیم خواهد بود. اما با توجه به این كه كاربرد رایج كلام، همانا كلام لفظی است، و هر گاه كلام بدون قرینه به كار رود همین معنا مقصود است، نمی‎توان آن را قدیم دانست. با این حال از آنجا كه واژه مخلوق گاهی به معنی سخن ساختگی به كار می‎رود، برخی از بزرگان دین از اطلاق لفظ مخلوق بر قرآن نهی كرده‎اند چنان كه شیخ مفید گفته است: «أقول إن القرآن كلام الله. و انه محدث كما وصفه الله تعالی و امنع من اطلاق القول علیه بأنه مخلوق».[2]

ائمه طاهرین ـ علیهم السلام ـ و مسئله حدوث كلام الهی
در تاریخ اسلام، خصوصاً عصر مأمون عباسی، بحث و جدال درباره حدوث و قدم كلام الهی میان موافقان و مخالفان اوج گرفته بود، ‌و از مرحله یك بحث كلامی صرف بیرون رفته و رنگ سیاسی به خود گرفته بود، در این دوره كسانی را به دلیل این كه بر قدیم بودن قرآن پای می‎فشردند، زندانی و شكنجه می‎نمودند، و فشارهای سختی را بر آنان اعمال می‎كردند. بدین جهت این دوره را «دوره محنت» نیز می‎نامند.

موضع گیری ائمه اهل بیت ـ علیهم السلام ـ در این باره بسیار عبرت آمیز است، آنان از یك سوی، ورود در یك نزاع كه شكل سیاسی به خود گرفته بود، و منشأ خصومت و تفرقه میان امت اسلامی گردیده بود، را روا نمی‎دانستند. و پیروان خود را از آن برحذر می‎داشتند، با این حال، به گونه‎ای ظریف دیدگاه خود را درباره حدوث قرآن و كلام الهی بیان می‎كردند.
ریان بن صلت از امام رضا ـ علیه السلام ـ پرسید: سخن شما درباره قرآن چیست؟
امام ـ علیه السلام ـ در پاسخ فرمود: «كلام الله لا تتجاوزوه و لاتطلبوا الهدی فی غیره فتضلوا؛[3] قرآن كلام الهی است، از آن تجاوز نكنید، و از غیر آن هدایت نجویید كه گمراه خواهید شد».

محمد بن عیسی بن عبید روایت كرده است كه امام جواد ـ علیه السلام ـ در نامه‎ای كه به بعضی از شیعیان خود در بغداد نوشت درباره حدوث قرآن چنین نوشت: «و لیس الخالق الا الله عزوجل، و ما سواه مخلوق، و القرآن كلام الله لا تجعل له اسما من عندك فتكون من الضالین؛[4] جز خداوند كسی خالق نیست، غیر خدا هر چه هست مخلوق است. و قرآن كلام خداوند است از پیش خود نامی نامناسب بر آن مگذار كه از گمراهان خواهی بود.» [5]

موفق باشید ...:Gol:

پاورقی_____________________________________
[1] . احمد بن حنبل، اصول الدین، ص 56؛ شهرستانی، ملل و نحل، ج 1، ص 106.
[2] . اوائل المقالات، ص 53.
[3] . توحید، باب 3، حدیث 2.
[4] . همان،‌حدیث 4.
[5] . برای اطلاع بیشتر رجوع کنید به: عقاید استدلالی، علی ربانی گلپایگانی، ج 1، صص 139 – 146.

[=Verdana]با سلام
تشکر از صدیق گرامی :Gol:

سلام
و با تشکر از جناب رضای عزیز
که برای آوردن این مطالب زحمت کشیده اند
جناب حافظ می فرماید :
جنگ هفتادو دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
ولی در مورد این آقایان به ظاهر اندیشمند مسیحی باید گفت
چون نشنیدند حقیقت ره افسانه زدند
که ایشان نه تنها اهل کشف و شهود حقایق نیستند بلکه در مقام شنیدن حرفها هم عاجزند
موفق در پناه حق

موضوع قفل شده است