امیرسرلشگر شهید محمد مهدي عموشاهي

تب‌های اولیه

2 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
امیرسرلشگر شهید محمد مهدي عموشاهي


حاج محمدمهدي در سال 134 . در خميني شهر متولد شد و درس اسلام و ايمان را دردامان پاك مادر رنجديده اش درروستاي اصغر آباد در سال هاي كودكي درك نمود و با همان رنج و سختي كه وجودش را صيقل داه بود در سن شش سالگي پا به مدرسه گذاشت و با استعداد و هوش وافري كه داشت دوران ابتدايي را در روستاي اصغر آباد و دوران راهنمايي در كوشك خميني شهر گذراند. در سال هاي 1355 براي ادامه تحصيل به دبيرستان شهدا (حشمتي سابق ) رفت و با همان صداقت به كسب علم دررشته رياضيات پرداخت و در كنار علم و تحصيل كه پيشرفت خوبي در آن داشت در انجمن اسلامي عضو بود و البته با رعايت اصل مخفي كاري همراه ديگر دوستانش همچون شهيد بزرگوار كريم عموشاهي به مبارزات خود عليه نظام شاه ادامه مي داد. از همان روز هاي اول پيروزي انقلاب خالصانه بر تلاش هاي خود افزود به طوري كه از هيچ امري در جهت رضاي خداوند دريغ نمي كرد و براي تحقق بخشيدن به اهداف مقدس انقلاب از بدو آن همراه با مردم و به ويژه جوانان انقلابي براي ياري رساندن به مردم زحمت كشيده و رنج ديده به روستاهها مي رفت و مشغول سازندگي و آباداني مي شد.
او زيرك و شجاع بود و از همان اول در كارهاي مبارزاتي خود اصولي را از آيات و احاديث و سخنان امام امت كه از نوار و اطلاعيه ها به دست ايشان مي رسيد رعايت مي كرد و مهمترين آنها هجرت و جهاد اكبربود و بيشتر خود را با سختي ها نوازش مي داد، او كم حرف مي زد و سخني از خويش به زبان نمي آورد مگر به قدر حاجت، آن هم در هنگام سؤال، حاج مهدي عزير لحظه اي آرام نداشت و مي گفت آرامش ما در عدم ماست و چون خدا با ماست نابود نمي شويم. بعد از پيروزي انقلاب با علاقه بي حد به دبيرستان بازگشت و در آن سال به كسب علم پرداخت و پس از اخذ ديپلم در رشته رياضي در سال 1359 در دانشكده افسري ثبت نام نمود و پس از قبولي از آزمون آن دانشكده رهسپار تهران شد، او در مدت 3 سال دانشكده افسري انواع آموزش هاي سخت وسازنده را فرا گرفت،
دوستان او در دانشكده ميگويند: او الگوي تقوا بود براي دانشجويان. شبهاي دوشنبه و پنجشنبه قبل از اذان صبح، بيدار ميشد؛ به آشپزخانه ميرفت سحري آماده ميكرد و اغلب خود از خوردن سحري محروم ميشد و با شكم گرسنه روزه ميگرفت.او از پايهگذاران دعاي كميل و توسل در دانشكده بود.
ایشان در سال 1362 دوران دانشكده را به اتمام رساند و در زندگي سراسر هجرت و جهاد خود توفيق يافت 2 مرحله در سالهاي 63 و 64 به زيارت خانه خدا مشرف شود، او مدتي در شيراز در تيپ 37 زرهي مشغول خدمت بود و پس از مدتی به سرپرستي حفاظت اطلاعات لشكر 88 زرهي منصوب شد.
سرانجام این شهید بزرگوار پس از عمری مجاهدت به شهادت رسید و بدن او به دست شقي ترين افراد، مورد آماج گلوله قرار گرفت و در آتش كين منافقين سوخت. جبهه ي مهران در روز 1367/03/29 شاهد پرواز او بود.

در آخرین نامه هایی که از او رسیده خطاب به همسرش چنین نوشته:

به محمدحسین آقا پسرم بگو که زودتر بزرگ شود تا به جبهه بیاید، دشمنان اسلام را نابود نماید و همینطور نسبت به او و فاطمه دخترم مهر و محبت دارم. این محبت را زیادتر کن و کمبود محبت پدر را تلافی کن. به امید خدا در تربیت فرزندانم در جهت اهداف اسلام کوشاتر باش و سعی کن هر روز یک صفت از اخلاق اسلامی را به آنها بیاموزی. سختیهای روزگار را به خاطر رضای خدا تحمل فرمایید که خدا با صابران است ذکر خدا را هیچ گاه فراموش نکن.
هیچگاه خدا را فراموش نکن و هر چه مي خواهی از او بخواه که همه چیز از اوست و قادری جز او نیست. باری انسان باید در زندگی، تمام تلاش و کوشش خود را با توکل بر آفریدگارش انجام دهد وگرنه نه امیدی در پیش است نه حاصلی.

همرزمان شهيد:

سروان حاج محمد مهدي عموشاهي حقيقتاً اسوه و الگوئي از جهت تقوي براي دانشجويان بود، شب هاي دوشنبه و پنج شنبه قبل از اذان صبح بيدار مي شد به آشپزخانه مي رفت و سحري براي زاهدان شب و شيران روز تهيه مي نمود، همه را سحري مي داد و اغلب اوقات حلاوت و شيريني خدمت به همدوره هاي خود اورا از لذت خوردن سحري محروم مي كرد وبا وجودي كه صبح آن روز مي بايست زحمت زيادي متحمل شود با شكم گرسنه روز را به شب مي رساند، صداي دلنشين او كه سكوت شب را مي شكست هنوز در گوش دوستانش طنين انداز است.

از پايه گذاران دعاي كميل و دعاي توسل در دانشكده بود صداي سوزناك گريه او در دعا محافل را دگر گون مي كرد.

و نتيجه اين خضوع و خشوع دربرابر خالق يكتا، شجاعت در امور، صراحت در لهجه، دوري از گناهان، ايستادگي در برابرظلم، دفاع از مظلوم و خصوصيات پسنديده ديگر بود كه بهتر است از زبان همسر محترمه شهيد در ادامه بخوانيد.

همسر شهيد:

اولين بار كه محمد را ديدم، در خواستگاريام بود. گفت: در اين راهي كه قدم گزاردهام ممكن است شهيد، اسير يا مفقود گردم؛ با اين وجود آيا حاضريد با من ازدواج كنيد؟ سكوت من، علامت رضاي من بود. چرا كه نه؟! همراه يك چنين تقدسي بودن، توفيق ميخواست و خدا اين توفيق را به من داده بود.

دانشكدهي افسري، جايگاه كسب تخصّص او بود. محمد در سال 1362 دوران اين دانشكده را به پايان رساند و در تيپ 37 زرهي شيراز، مشغول خدمت شد. در سال 63 بود كه با هم ازدواج كرديم. همان سال و سال بعد، به زيارت خانهي خدا رفت.

روزي از ايشان سوال كردم: حاجآقا، شما در جبهه چه ميكنيد؟ او با تواضع هميشگياش، سر را به زير انداخت و گفت: « در جبهه؟ هيچ». گفتم: «مرا گول نزن ميدانم مسئوليتت سنگين است». گفت: «باور كن كاري انجام نميدهم، بيشتر اوقات در جبهه استراحت ميكنم يعني ميخوابم!» ولي پس از شهادت او همرزمانش گفتند محمد گاهي ميشد كه سه شبانهروز پشت سرهم اصلاً نميخوابيد.

روزي صداي گريهاش، سراسيمه مرا به اطاق كشانيد. در تاريكي و خلوتي كه هميشه براي نمازهايش انتخاب ميكرد دستهايش را به قنوت گرفته بود و اين دعا را ميخواند: «اللهم ارزقنا توفيق الشهادة في سبيلك».

روزي به ايشان گفتم: «حاجآقا، هر وقت شما به جبهه ميرويد، بسيار پريشان خاطر هستم و ميترسم خداي ناكرده... اتفاقي برايتان بيفتد» و او با آرامش عجيبي جواب داد: «مگر شما اعتقاد نداريد كه تا خدا نخواهد، برگ از درخت جدا نميشود» گفتم: «چرا، ولي... » باز فرمودند: «پس چرا بايد نگران باشيد؟ هرگاه مرگ انسان برسد، چه در ميدان جنگ و چه در خانه، فرقي نميكند. » گفتم: «آخر من تحمل دوري شما را ندارم» و او گفت: «ميدانم جبهه رفتنم برايت مشكل آفرين است اما سختيهاي روزگار را براي رضاي خدا تحمل كن!»

او شجاع بود و صريح و در عين حال بسيار رقيق القلب. هنگامي كه خانوادهي شهدا را ميديد، سخت ميگريست به طوري كه براي من عجيب بود.

يك بار به او گفتم ماشيني كه ارتش در اختيار شما گذاشته لااقل براي بردن بچهها به دكتر استفاده كنيم و او گفت: «آنهايي كه اين كار را ميكنند حتماً جوابي براي پروردگارشان دارند ولي من جوابي براي خداي خود ندارم!!»

در سراسر اين چهار سال زندگي با اين بزرگ مرد گمنام نديدم جمعه اي درنماز جمعه شركت نكند، حتي اگر مهمان مي رسيد يا بيمار بودند.

ايشان عاشق جبهه بود، هميشه از سر و ته مرخصي هايش مي زدند تا بيشتر در جبهه خدمت كنند. هنگامي كه در تيپ 37 زرهي مشغول خدمت بودند چند دفعه تلفني به تهران پيشنهاد كردند كه ايشان را براي هميشه به جبهه بفرستند.

انگيزه مذهبي و توجه به شرعيات و رعايت حلال و حرام در آن شهيد آنقدر قوي بود كه حتي بعضي از دوستان هم تحمل آن را نداشتند، اغلب شب ها تا نزديكي صبح بيدار بود وقتي بچه ها از فرصت استفاده مي كردند و در سنگر هاي ديگر دور از چشم حاج مهدي به استراحت مي پرداختند طولي نمي كشيد كه آن شهيد استراحت گاه را پيدا مي كرد و انگشتان پاي آنها را مي گرفت و آن قدر حركت مي داد تا بيدار شوند و زماني كه با اعتراض آنها مواجه مي شد با بياني آرام و متين مي گفت وقت خواب نيست، جنگ است و با تلاش همين شهيد بزرگوار بود كه منافقين چندين بار در حملاتشان متحمل تلفات زيادي شدند و به قول همسرش بالاخره به آرزوي خويش كه شهادت بود رسيد و به دست شقي ترين افراد بدنش آماج گلوله هاي دشمن گرديد و در آتش كين منافقان سوخته شد ولي راهش هرگز نخواهد سوخت و يادش از خاطرمان نخواهدرفت.

هنوز صداي زمزمه همراه گريه اش، هنگام قنوت به گوشم مي رسد كه مي گويد "اللهم ارزقنا توفيق الشهاده في سبيلك، اللهم احفظ امامنا الخميني، اللهم ارزقنا الدنيا ياره الحسين و في الاخره شفاعت الحسين و. . . "چنان دعا و گريه اش با هم توام مي شد كه صدايشان و همراه باآن تمام بدن من مي لرزيد و من از اين دعاهاي خالصانه مطمئن شده بودم كه عاقبت ايشان به شهادت خواهد رسيد.

ايشان مقيد به پرداخت خمس بودند وهر جمعه مقيد بودند كه مقداري پول به جبهه بدهند، يعني اگر آخر ماه بود و از حقوقشان مقدار كمي مانده بود، مي گفتند مساله اي نيست حالا مقداري از اين پولي كه داريم به جبهه مي دهيم تا اول ماه هم خدا كريم است واز بس به اين مسئله اعتقاد و اطمينان داشتند هيچ وقت درمانده نمي ماندند.

اما صفت بارز ديگري كه در وجود ايشان همچون ستاره اي درخشان و نمايان بود صفت حق گويي و راستگويي وپايداري براي حق بود، هميشه حق را مي گفتند حتي اگر به ضرر خودشان بود وبه اين مساله هميشه تاكيد داشتند كه ببينند حق و حقيقت كدام است نه اين كه واقعيت كدام ؟ به اين مساله نينديشيد كه مردم در باره تان يادر باره يك مساله چه مي گويند به اين بينديشيد كه كدام كار به حقيقت نزديك تر است واين مساله را دوستان نزديك و همكارانش به طور مشخص در وجودشان يافته بودند و درهمين راستا بود كه قاطعيت چشمگيري داشتند وتمام كارهايشان را با قاطعيت تمام بدون كوچكترين تزلزل و يا شك و ترديد انجام مي دادند و درهمه جا قاطعيتشان زبانزد بود.

خاطره بسيار جالبي كه ازاوايل ازدواجمان دارم اين است كه ايشان در آن موقع كتابي از نحوه شهادت سه پاسدار كميته كه به دست منافقين در تهران شهيد شده بودند به خانه آوردند، وقتي اين كتاب را خواندم به ايشان گفتم اين ديگر چه كتابي بود كه شما به خانه آورديد ؟ من از خواندن آن خيلي پريشان شده ام ايشان خيلي خونسرد گفتند چرا ؟ اين كه مساله اي نيست وبعد با چهره اي معصومانه به من گفتند من هم آرزو دارم كه مرا اين گونه با شكنجه شهيد كنند و به راستي كه نحوه شهادت ايشان نشانگر اين مساله بود كه خداوند تا چه اندازه آرزوهاي ايشان را به آن گونه كه خود مي خواستند برآورد ساخت (الله اكبر) هيچ وقت براي افرادي كه به درجه شهادت نايل مي شدند مثل ما افراد عادي تاسف نمي خوردند و حتي از شنيدن خبر شهادت كسي چهره شان هم تغيير نمي كرد، چون اين مساله برايشان كامل جا افتاده بود.