زنی که نیروی تدارکات لشکر 27 محمد رسول‌الله بود

تب‌های اولیه

1 پست / 0 جدید
زنی که نیروی تدارکات لشکر 27 محمد رسول‌الله بود




گوشی را که برداشتم صدای حاجی عبادیان پیچید توی گوشم. مثل همیشه حال بچه‌ها را پرسید. بعد گفت: «خانم غلامی یک زحمتی برای شما دارم». گفتم: حاج آقا امر بفرمایید. حاجی خنده‌ای کرد و گفت: «خانم غلامی اینجا شدیداً به جارو نیاز داریم. هر چقدر می‌توانی برو جاور بخر و برای ما بفرست.»
شاید تاکنون نام «فاطمه غلامی» به گوشتان نخورده باشد. چون فاطمه غلامی بازیگر مشهوری نیست که تصویرش از تلویزیون بارها پخش شده باشد. این زن، ورزشکار مدال آوری نیست که خیلی ها بشناسندش.

فاطمه غلامی بانویی گمنام مثل هزاران بانوی ناشناخته دیگر است که در دوران دفاع مقدس همسر و فرزندانشان را به جبهه فرستادند و خودشان در پشت جبهه شب و روز کارکردند تا مایحتاج رزمندگان را تامین کنند. بانوان فداکاری که با گذشت بیست و پنج سال از پایان جنگ، هنوز قدر ندیده و بر صدر ننشسته اند.

فاطمه غلامی در زمان جنگ نیروی تدارکاتی حاج محمد عبادیان، مسئول تدارکات لشکر 27 محمد رسول الله(ص) در پشت جبهه بود و همسرش جانباز حسین مهدوی از معاونان پر تلاش حاجی در خط مقدم نبرد. خانه کوچک این شیر زن فداکار در کرج، بنه تدارکاتی لشکر 27 محسوب می شد. حاج عبادیان به وقت ضرورت از جبهه تماس می گرفت و مایحتاج لشکر را به خانم غلامی سفارش می داد. از جارو گرفته تا وسایل دیگر. خانم غلامی خاطرات زیادی در این باره دارد که بسیار شنیدنی است. بی بهانه یکی از خاطرات ایشان را مرور می کنیم.
*** دم غروبی بود که تلفن خانه زنگ خورد. گوشی را که برداشتم، صدای حاجی عبادیان پیچید توی گوشم. اول احوالپرسی کرد و مثل همیشه حال بچه ها را پرسید. بعد گفت: «خانم غلامی یک زحمتی برای شما دارم». گفتم: حاج آقا امر بفرمایید. فرمایش شما عین رحمت است. حاجی خنده ای کرد و گفت: «خانم غلامی اینجا شدیداً به جارو نیاز داریم . هر چقدر می توانی برو جاور بخر و برای ما بفرست». گفتم: چشم حاج آقا . چقدر جارو نیاز دارید. باز خندید و گفت: «به اندازه یک نیسان».گفتم حاج آقا این همه جارو را از کجا تهیه کنم. گفت: «من کاری ندارم . هر جور شده باید تهیه کنید. نیاز داریم» یک چشمی گفتم و گوشی را گذاشتم. فردا علی الطلوع راه افتادم. توی کرج یک جارو فروشی می شناختم. رفتم سراغش. گفتم جارو می خواستم. پرسید چند تا حاج خانم. گفتم: به اندازه بار یک نیسان وانت. بنده خدا پا پس کشید و گفت: خانم شوخی می کنید؟ این همه جارو برای چی؟ نکنه می خواهید کار و کاسبی ما را تعطیل کنید. گفتم: می خواهم بفرستم جبهه. بنده خدا مانده بود که چکار کند. ترس برش داشته بود. گفت: یک نیسان جارو کلی پولش می شود. گفتم : شما نگران پولش نباشید. طوری نیست. پولش هم نقد است. بنده خدا یک کمی فکر کرد و آخر سر گفت: توکل بر خدا. برو یک وسیله ای جور کن بیار. من هم تا شما برگردید جاروها را آماده می کنم. آمدم سر جاده، با چند راننده وانت صحبت کردم. پرسیدند: خانم بارت چیه؟ همین که گفتم بارم جاروست، زدند زیر خنده. گفتم: شما چکار با بار دارید. پولتان را بگیرید و خلاص. قبول نکردند. یکی شان گفت: شوهرتان کجاست؟ گفتم شوهرم جبهه است. اینها را هم برای جبهه می فرستم. باز خندیدند. آخر سر یک بنده خدایی پیدا شد و قبول کرد که جارو ها را بار کند و ببرد جبهه. سوار ماشین شدیم و رفتیم جلو جارو فروشی. بنده خدا قسمتی از بار را آماده کرده بود. منتظر شدیم جاروها که آماده شد، بار زدیم. حساب و کتاب کردیم . پول جارو ها و کرایه راننده را دادم. بعد آدرس منطقه را. موقع حرکت راننده گفت: اگر رسیدم ، جاروها را به کی تحویل بدهم. گفتم: بروید سراغ حاج محمد عبادیان.

دفاع پرس

برچسب: