کتابشناسی دفاع مقدس

تب‌های اولیه

12 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
کتابشناسی دفاع مقدس


عنوان: مهتاب خين: انقلاب، کردستان و دفاع مقدس به روايت فرمانده بسيجي حسين همداني
نویسنده: به اهتمام حسين بهزاد
انتشارات: فاتحان، ‎۱۳۸۹
سال انتشار: 1392
کتاب "مهتاب خیّن"، روایتی است از فرمانده بسیجی حسین همدانی از دوران انقلاب، کردستان و دفاع مقدس که به اهتمام حسین بهزاد به نگارش در آمده است.
راوی این رویدادها سردار سرتیپ پاسدار حسین همدانی؛ از فرماندهان ارشد جبهه میانی سر پل ذهاب، از بانیان گمنام لشکر 27 محمد رسول ا... ، نخستین فرمانده لشکر 32 انصار الحسین و فرمانده لشکر 16 قدس سپاه در دوران دفاع مقدس هشت ساله ملت ایران است.
در بخشی از این کتاب که به قلم ناشر نگارش یافته آمده است:" مهتاب خیّن روایتی است دست اول؛ از جنس " تاریخ شفاهی "، که رخدادهای مربوط به سال های مبارزه علیه دیکتاتوری پهلوی ، انقلاب اسلامی بهمن 57 ، استقرار نظام نوین ، تاسیس سپاه پاسداران، نبردهای داخلی جبهه کردستان و سرانجام ناگفته های فراوان از پیکارهای جبهه ی غرب و جنوب در مصاف با ارتش متجاوز رژیم به عدم پیوسته بعث عراق را در بر می گیرد."
یادآور می شود شهید حاج محمود شهبازی، در تاریخ 1337 در اصفهان متولد و در 1361 در خرمشهر به شهادت رسید. وی فرمانده سپاه همدان و اولین قائم مقام لشگر 27 محمد رسول الله(ص) و فاتح دو عملیات بزرگ فتح المبین و بیت المقدس بود که یکی موجب شکسته شدن حصر آبادان و دیگری آزاد سازی خرمشهر شده بود.
دو ویژگی ممتاز این کتاب یکی پرداختن به سیره دوستان شهید سردار همدانی از جمله سردار شهید مهندس محمود شهبازی است و دیگری اطلاعات نابی از جنگ در غرب کشور است . بیشتر اطلاعات ما از جنگ تحمیلی مربوط به جبهه های جنوب است به خاطر تعداد عملیات های انجام گرفته در این مناطق و شما با مطالعه این کتاب زوایای پنهانی از جنگ در غرب کشور را مشاهده خواهید کرد.

عنوان: تحلیلی بر عملیات رمضان
نویسنده: حسن جوانمرد و نصرت الله معینی وزی
انتشارات: دانشگاه دافوس
سال انتشار: 1393
کتاب «تحلیلی بر عملیات رمضان» نوشته حسن جوانمرد و نصرت الله معینی وزیر در ۱۱۸ صفحه به جزئیات تاکتیکی عملیات رمضان پرداخته است. این کتاب که در قالب کتابی آموزشی برای دانشجویان نظامی آماده شده است از سوی انتشارات دانشگاه دافوس آجا به چاپ رسیده. همچنین این کتاب در سه فصل به تشریح عملیات رمضان، نحوه به کار بردن اصول نه گانه جنگ در عملیات رمضان و نحوه کار توان رزمی عملیات رمضان می‌پردازد.

در قسمتی از این کتاب آمده است:

از دیدگاه ارزش‌های اقتصادی، دشمن در بیابان شرق بصره چیزی بیش از انچه ذکر شد نداشت یعنی فقط کانال پرورش ماهی را می‌شد از تاسیسات اقتصادی به حساب اورد اما در غرب رودخانه شهر صندعتی و استراتژیک بصره قرار داشت. جمعیت این شهر حدود ۱ میلیون نفر است و دارای پالایشگاه، کارخانه عظیم پتروشیمی واحد تصفیه گاز و کارخانه‌های صنعتی دیگر می‌باشد. همچنین بخش تنومه که متعلق به شهر صنعتی در شرق رودخانه است در نزدیکی بصره قرار دارد. بصره بزرگ‌ترین و مهم‌ترین بندر عراق است که از طریق شط العرب و رودخانه مشترک مرزی اروند به خلیج فارس مرتبط می‌شود.

در بخشی دیگر می‌خوانیم:

مرحله دوم عملیات از محور جنوب پاسگاه زید در ساعت ۲۰: ۳۰ روز ۲۵/۴/۶۱ آغاز شد. در این مرحله تلاش اصلی به عهده قرارگاه نصر بود. سه تیپ از عناصر قرارگاه فتح شامل تیپهای ۱ و ۳ لشکر ۹۲ زرهی و تیپ ۸ نجف سپاه که در عملیات روز ۲۳ تیرماه خسارات سنگینی را متحمل شده بودند به منطقه عقب رفتند تا تجدید سازمان نمایند. سایر یگان‌های قرارگاه فتح شامل تیپ ۲ زرهی ۹۲ و تیپ پیاده کربلا، قم و امام حسین سپاه زیر امر قرارگاه نصر قرار گرفتند.

در قسمتی از خاطرات شهید صیاد شیرازی آمده است:

نیرو‌ها آماده شدند. نیرو‌ها، با نشاط و روحیه که معلوم بود از نبرد بیت المقدس گذشته‌اند و همه امیدوار به پیروزی بودند. در آن طرف هم دشمن نگران، مضطرب و رحیه ضعیفی داشت. البته آن‌ها رفته بودند پشت دژ‌های خودشان پشت مرز بودند و وضعیتشان با قبل فرق می‌کرد. معلوم بود که در آنجا دستور ایستادگی دارند. در عملیات رمضان ما سه قرارگاه داشتیم؛ زیر نظر قرارگاه مشترک ارتش و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی. قرارگاه فجر در سمت راست، قرارگاه فتح در ویط و قرارگاه نصر در سمت چپ. با سه قرارگاه می‌خواستیم تک کنیم.

در قسمتی دیگر آمده است:

فرمانده و ستادش باید عمیقا بیندیشند که چگونه توان رزمی موجود را سازمان داده و جا به جا نمایند تا ان را در موقعیتی بر‌تر نسبت به دشمن قرار دهند. آن‌ها باید طرح مانور را طوری تنظیم نمایند که چنانچه با شرایط نامساعدی برخورد نمود، بتوان به سرعت تغییرات لازم را روی آن اعمال نمایند و ابزار کافی برای اعمال نفوذ در عملیات را بکار برند. مهم‌ترین ضعف طرح مانور عملیات رمضان نداشتن قالیت انعطاف به علت نبودن یک واحد احتیاط متحرک و مناسب بود.

عنوان: اینک شوکران1 شهید مدق به روایت همسر
نویسنده: مریم برادران
انتشارات: روایت فتح
سال انتشار: 1393
مجموعه «منوچهر به روایت همسر شهید» با عنوان اینک شوکران 1 به قلم مریم برادران، نگاشته شده است. این کتاب که مشتمل بر 88 صفحه می باشد شرح زندگی شهید منوچهر مدق از زمان اولین آشنایی با او تا زمان شهادت او می باشد.

نوشته های این کتاب حکایت از رابطه بسیار عمیق بین منوچهر (شهید) و همسرش فرشته دارد. اولین آشنایی منوچهر با همسرش هنگامی است که همسرش در تظاهرات توسط گارد رژیم شاهنشاهی مورد حمله قرار می گیرد و او در این زمان همسر آینده خود را از دست آنها نجات داده و این ابتدای آشنایی آن دو است. هنگام ازدواج منوچهر با همسرش مقارن است با شروع جنگ تحمیلی، که علی رغم علاقه شدید فی مابین، منوچهر عازم جبهه های نبرد می شود و تنها درخواست همسرش از او این است که برایش فراوان نامه بنویسد ولی با گذشت مدتی از این جدایی، همسرش بی تابی می کند و سرانجام عازم دزفول می شود تا در آنجا بیشتر منوچهر را ببیند.

یکی از دغدغه های شهید مدق علاقه بسیار او به همسر و فرزندانش بود و خطاب به همسرش می گفت تنها علاقه و دلبستگی من به این دنیا، شما هستی. او می خواست همسرش از این دلبستگی دست بردارد و اجازه پرواز به او بدهد.

پس از پذیرش قطع نامه و خاتمه جنگ تحمیلی منوچهر، برای کسب درجه و رتبه نظامی هیچ یک از مدارک جانبازی و سابقه جبهه خود را ارائه نکرد و زندگی او از بابت معیشت به سختی می گذشت.

با گذشت چندین سال بدن او که مملو از ترکش ها و جراحات زمان جنگ بود ناراحتی های فراوانی برای او به وجود آورد و پس از تحمل سختی های فراوان، سرانجام در سال 1379 به شهادت رسید.

ارتباط عاطفی این شهید مظلوم با همسر و خانواده اش نمود زیبایی داشته است که در این کتاب به خوبی به تصویر کشیده شده است. برای نمونه به این قسمت از کتاب توجه کنید:

«گاهی از نمازهاش می فهمید دل تنگ است. دل تنگ که می شد، نماز خواندش زیاد می شد و طولانی. دوست داشت مثل او باشد، مثل او فکر کند، مثل او ببیند، مثل او فقط خوبی ها را ببیند. اما چه طوری؟ منوچهر می گفت «اگر دلت با خدا صاف باشد، اگر خوردنت، خوابیدنت، خنده ها و گریه هات برای خدا باشد، اگر حتی برای او عاشق شوی، آنوقت بدی نمی بینی، بدی هم نمی کنی، همه چیز زیبا می شود.» و او همه ی زیبایی را در منوچهر می دید. با او می خندید و با او گریه می کرد. با او تکرار می کرد

نردبان این جهان ما و منی ست عاقبت این نردبان بشکستنی ست

لیک آن کس که بالاتر نشست استخوانش سخت تر خواهد شکست

چرا این را می خواند؟ او که با کسی کاری نداشت، پستی نداشت. پرسید. گفت «برای نفسم می خوانم.» (ص 62)

[h=1][/h] [h=3]خاطرات یک امدادگر جانباز (صباح پیری)[/h]


[/HR]
شانه های زخمی خاکریز کتابی است شامل یادداشتهای یک امدادگر،نوشته صباح پیری که توسط حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی در سال 1369 منتشز شده است و رونوشت حاضر از کتاب مانده در کتابخانه دبیرستان پسرانه امام صادق (ع) انجام شده که از امروز در روزهای زوج هفته، کاربران تبیان می توانند ماجراهای این امدادگر را دنبال کنند.


[/HR]
[h=2]اشاره[/h] صباح را بعد از قطعــــنامه دیدیم ، شبیه آدم های شده بود که به تازگی بیــکار شده اند ؛ و به همان اندازه دلخور .
نه نگفت ، وقتی به او پشنهاد کردیم خاطرات هفت ساله جبهه ات را بگو . او هم شروع کرد . با حوصله 32 نوار یک ساعتی را پر کرد از حرف های که قبل از آن توی سینه اش موج می زند . همه آن نوار ها ، جمله به جمله روی کاغذ ها نشستند و پس از آنکارد شدن ، مجموعه ای شد که اکنون خواندن آن را شروع کرده ایم .
دفتر ادبیات و هنر مقاومت 1/8/69

[h=2]غرور لذت بخش من![/h] صبح یک روز یاداشتی کنار پنجره گذاشتم و رفتم ، مجبور بودم یواشکی بروم تا کسی نفهمد ، رضایت نامه را هم خودم توی کوچه امضاء کردم ، دیگر نمی شد بیشتر از این منتظر ماند ؛ آنها رضایت نمی دادند .
مادر هنوز از بیمارستان نیامده بود و من از این فرصت صبگاهی استفاده کردم . او شبها می رفت بیمارستان و پیش برادر کوچکم می ماند که شکمش را جراحی کرده بودند . یک روز سکه ای در دهان گذاشته بود ، سکه غلتیده و از گلو گذشته و وارد شکم شده بود . پدر نداشتم . دو سالی می شد که فوت کرده بود . مادر هم می گفت که سنم به این حرفها نمی خورد و بهتر است بیشتر به درسم مشغول باشم . کلاس دوم نظری بودم . با 16 سال سن . خالد ، برادر بزرگترم که نان آور خانه بود نیز رضایت نامه را امضاء نمی کرد . پس بهترین کار همین بود . صبح که مادر هنوز نیامده و دیگران هم خوابند ، بـروم .
به مدرسه که رسیدم فقط ده نفرآماده سفر بودند . والدین دیگر بچه ها موافقت نکرده بودند . داشتند یک جوری ما ده نفر را نـگاه می کـردند ؛ با نـوعی حسرت و حسادت ! احساس می کردم همه مرا نـگاه می کنند ، شـاید هـم خیـال می کردم . اما غروری لذت بخش داشتم . انگار از همین حالا تفنگ در دستم بود!
ده نفر از دبیرستان ((مروی)) تهران بودیم که می رفتیم بجنگیم ! از مدرسه به ستاد پشتیبانی جنگ در خیابان 30 تیر رفتیم . ناهار را که خوردیم ، گفتند از میان خودمان یکی را به عنوان مسئول گروه انتخاب کنیم . بچه ها مرا انتخاب کردند . شدم مسئول گروه ده نفر های که بعد ها دیگر ده نفره نبود .یکی شهید شد( سعید بادامچیان ) ، یکی دو پایش قطع شد ( ضرابی ) ، یکی چشمش ترکش خورد و از حدقه در آمد ( شهسواری ) ، یکی مفقودالاثر شد ( حسینی ) و ...

زندگی در تن شهر جاری بود و کارون با آرامش مرموز خود همچنان می رفت. خیابان ها، کوچه ها، پیاده رو ها، مردم، مغازه ها، همه و همه با ظاهری عادی آتشی بودند زیر خاکستر

[h=2]قرارگاه کربلامنتظرمان بود![/h] کارها به سرعت انجام گرفت . بعد از ظهر همان روز -1/9/1361 – گروه را سوار قطار کردند تا 24 ساعت بعد در اهواز باشد . در طول راه گروه ده نفره کاملاً با هم اُخت شده بود . در ایستگاه اهواز ماشینی منتظر بچه ها بود تا آنها را به قرارگاه کربلا ببرد . تا رسیدن به قرارگاه از خیابان های شهر عبور کردیم . زندگی در تن شهر جاری بود و کارون با آرامش مرموز خود همچنان می رفت. خیابان ها، کوچه ها، پیاده رو ها، مردم، مغازه ها، همه و همه با ظاهری عادی آتشی بودند زیر خاکستر؛ وقتی آژیر قرمز زوزه بکشد ، طو فان به آرامش شهر خواهد زد؛ اهواز و کارون و مردمانش ، زیر بمباران مداوم دشمن نفس می کشند .

در قرارگاه کربلا نیروها را تقسیم بندی کردند . گروه ما را به پادگان شهید ((جُرقی )) بردند – پادگانی در اهواز – آنجا آموزش سلاحهای سبک را فرا گرفتیم . رزم شبانه هم آموزش دادند . هیچ وقت اولین شب آموزش رزم شبانه از یادم نمی رود .
چند روز از آمدنمان به پادگان می گذشت . روزها می دویدیم ، غلت می خوردیم . سینه خیز می رفتیم ، ورزشهای بدنی سنگین می کردیم . شب که می شد خسته و کوفته می خوابیدیم . یک شب که خستگی آموزش روز در خواب سنگینی بودیم ، ریختند کنار آسایشگاه و شروع کردند به تیر اندازی . خیال کردیم منافقین هستند . همه به طرف در هجوم بردیم که ناگهان جلوی در را به رگبار بستند . رفتیم طرف پنجره که آنجا را هم را گلوله زدند . همه غافلگیر شده بودیم .فکر می کردیم منافقین حمله کرده اند و می خواهند بچه ها را بکشند . من که گریه ام گرفته بود! پس از دقایقی وحشت و هراس ، تیراندازی قطع شد . بعد هم آمدند و به ما تشر زدند: که این چه وضعی است؟ اگر شبیخون بزنند شما ها زود گیر می افتید و دستپاچه می شوید و ...

من دو تیر به خال و یک تیر کنار خال زدم . یارعلی هرسه تیر را به پایه هدف زد . بعد برخاست و نگاهم کرد . انگار در نگاهم چیزی را دید که نشست و دوباره نشانه رفت سی تیر دیگر شلیک کرد

[h=2]یار علی و 33 تیر[/h] تازه داشتیم می فهمیدیم جریان چیست. از آن روز به بعد تمرینات سخت تر و جدی تر دنبال شد . من تلاش زیادی می کردم . به طوری که در تیراندازی اول شدم . فرمانده ایی داشتیم هیجده ساله که ((یارعلی)) صدایش می کردیم ـ یارعلی بوئری ـ تیرانداز قابلی بود . در مسابقه که اول شدم گفت:
ـ حالا بیا با من مسابقه بده !
رفت و تفنگ آورد . قرار شد نفری سه تیر شلیک کنیم . من دو تیر به خال و یک تیر کنار خال زدم . یارعلی هرسه تیر را به پایه هدف زد . بعد برخاست و نگاهم کرد . انگار در نگاهم چیزی را دید که نشست و دوباره نشانه رفت سی تیر دیگر شلیک کرد . همه به پایه هدف ، تا آن را شکست .
در کنار آموزش نظامی ،آموزش اخلاق هم برقرار بود. پس از پایان دوره به تهران برگشتیم ـ 15/10/61.
خالد و مادرم همان روز که بی خبر رفته بودم، فهمیده بودند. ولی کار از کار گذشته بود. وقتی برگشتم خالد با شعف گفت که مرد شده ام . خودم باید برای آینده ام تصمیم بگیرم. کلامش طوری بود که انگار کمی هم خوشحال است. دیگر رفتم دنبال درسم و اسفند همان سال امتحان دادم و ...
چند ماه گذشت. دیگر حوصله ام سر رفته بود . بی قراری می کردم. چیزی مرا با خود می برد. دلم جای دیگر بود. باید می رفتم. این بار با بچه های محل بودم: غلامرضا آجرلو- رضا پرتوی شبستری- سید علی سجادی و مرتضی صمدی. به مسجد صاحب الزمان (عج) رفتم تا کارهای مقدماتی انجام گیرد.

[h=2]و من امدادگر شدم![/h] اول خرداد 61 بود که به پادگان امام حسین (ع) در تهران رفتیم . البته با سه تجدیدی که در کیسه داشتم. پس از دو روز که در پادگان بیکار بودیم ، همه را جمع کردند تا تقسیم کنند – بچه های مالک اشتر را برای امداد گری انتخاب کردند تا تقسیم کنند- در پادگان نیروها از جاهای مختلف بودند، به همین دلیل هر منطقه با نامی شناخته می شد. ما جزو گردان مالک اشتر بودیم - من هم شدم امدادگر!


[/HR] منبع: کتاب شانه های زخمی خاکریز


[=b nazanin] سرباز سالهای ابری


خاطرات عبدالحسین بنادری از روزهای پر فراز و نشیب جنگ که توسط سیدقاسم یاحسینی نوشته شده است. این اثر به صورت پرسش و پاسخ تدوین و از مصاحبه تا چاپ این کتاب حدود دو سال و نیم زمان صرف شده است.

تدوین کتاب «سرباز سال‌های ابری» در قالب 13 فصل با عناوین «سال‌های خوش کودکی و نوجوانی»، «سال‌های تجربه»، «توفان انقلاب»، «در خدمت انقلاب»، «در جزیره مجنون»، «جنگ و دگر هیچ»، «آبادان در محاصره دشمن»، «چنگ در چنگ دشمن»، «شکست حصر آبادان»، «فتح الفتوح»، «سال‌های امتداد جنگ»، «لشکر انصار الحسین(ع)» و «پذیرش قطعنامه» صورت گرفته است. عبدالحسین بنادری در عملیات های طریق القدس، ثامن الائمه، فتح المبین، بیت المقدس، رمضان، بدر، خیبر و والفجر8 شرکت داشته است. در انتهای کتاب «سرباز سال‌های ابری» عکس‌‌هایی از دوران حضور راوی در جبهه‌‌های جنگ آورده شده‌اند.
آقای بنادری در کتاب «سرباز سال‌های ابری»، در قالب پرسش و پاسخ زندگی خود را از دوران کودکی تا شروع جنگ تحمیلی و پس از آن آغاز هجوم نیروهای بعثی به ایران و محاصره یکساله آبادان را با جزییات قابل تحسینی روایت کرده است.

در این کتاب برای نخستین بار پدیده «زندگی در جنگ» در یکسال محاصره آبادان توسط یکی از بالاترین فرماندهان نظامی سپاه پاسداران، روایت شده است.

پرسش این است که چرا خرمشهر در ظرف کمتر از سی و چند روز سقوط کرد و به دست نیروهای عراقی اشغال شد اما آبادان که چسبیده به خرمشهر بود، یکسال تمام در مقابل دشمن و محاصره کامل آن شهر مقاومت کرد و سرانجام در روز 5 مهر ماه 1360 این حصر توسط نیروهای رزمنده ایرانی شکسته شد.


* کتابی که در قالب خاطرات شفاهی و به شکل پرسش و پاسخ نوشته شد

نویسنده کتاب در پاسخ به پرسشی مبنی بر اینکه نگارش این کتاب چه مدت به طول انجامید، می‌گوید: این کتاب خیلی زود آماده چاپ شد و فکر می‌کنم مصاحبه و نگارش آن بیش از چند ماه وقتم را نگرفت؛ این نکته را هم اضافه کنم که کتاب «سرباز سال‌های ابری» نخستین کتاب‌هایی است که در قالب خاطرات شفاهی، به شکل پرسش و پاسخ تدوین و به چاپ رسیده است.

وی بیان می‌کند: تا پیش از آن چنین مرسوم بود که تدوین کننده، روایت کتاب را در قالب اول شخص مفرد، با حذف سوال‌ها و روایت پیوسته انجام می‌داد اما با الهام از شیوه علمی خاطره‌نگاری شفاهی و آموزه‌های تاریخ شفاهی، کوشیدم تا در ژانر پرسش و پاسخ،‌ که خیلی به تاریخ شفاهی نزدیک است، این کتاب را تدوین کنم.

یاحسینی عنوان می‌کند: خوشبختانه چاپ کتاب که دارای جلدی منحصر به فرد در ایران بوده، مورد استقبال بسیار خوبی قرار گرفته و تاکنون بیش از بیست بار تجدید چاپ شده است.

در بخشی از کتاب «سرباز سال‌های ابری» درباره «پذیرش قطعنامه»، می‌خوانیم:

لطفاً از روز قبول قطعنامه بگویید؟

روز 27 تیر 1367 بود. از صبح در تدارک آماده کردن نیروها برای انجام عملیات بودیم. ساعت دو بعد از ظهر بود. رادیو روشن کردیم تا اخبار ساعت دو ظهر را گوش کنیم. ناگهان رادیو اعلام کرد ایران قطعنامه 598 سازمان ملل مبنی بر قبول آتش بس و پایان جنگ را پذیرفته است!


* عکس‌العمل فرماندهان جنگ تحمیلی پس از شنیدن قطعنامه 598

پس از هشت سال جنگ چه حالی پیدا کردید؟

از آنچه می‌شنیدم شوکه شدم. خبر مثل پتک بر سرم فرود آمد. هر کدام از فرماندهان به گوشه‌ای پناه بردند و زدند زیر گریه!

با قرارگاه تماس گرفتیم، گفتند: امام قطعنامه را قبول کرده‌اند! بلافاصله جمعی از فرماندهان لشکرها و تیپ‌ها به تهران رفتند که از نزدیک با امام ملاقات کنند و چگونگی تصمیم را جویا شوند. باورشان نمی‌شد. می‌خواستند به مقتدای خود بگویند آنها هنوز زنده‌اند و تا آخرین نفس خواهند جنگید. برادر شمخانی از طرف آقای هاشمی رفسنجانی برای آنها پیامی آورد که:

_به مقرهای خودتان بازگردید. این تصمیمی است که شخص حضرت امام گرفته‌اند. ما هم مکلف به اطاعت از آن هستیم. جنگ تمام شده است! چند روز بعد امام نامه‌ای خطاب به رزمندگان و مردم نوشتند و صراحتاً اعلام کردند: «من با پذیرش قطعنامه جام زهر سر کشیده‌ام.» نامه امام ولوله‌ای در همه ایجاد کرد.

از طرف دیگر عراق که خیال می‌کرد ایران از دفاع ناتوان است از غرب و جنوب به ما حمله کرد. در غرب منافقین و مسعود رجوی عملیات به اصطلاح «فروغ جاویدان» را انجام دادند اما با مقاومت سرسختانه مردم که به سوی جبهه‌ها هجوم آورده بودند، مواجه شدند و شکست سختی خوردند.

در عملیات «مرصاد»، هزاران نفر از اعضای منافقین به هلاکت رسیدند. در جنوب نیز عراق از ناحیه شلمچه به خرمشهر و اهواز حمله کرد و تا 25 کیلومتری اهواز جلو آمد تا مجدداً پادگان حمید را بگیرد. امام مردم و رزمندگان در جنوب نیز جلو عراق ایستادند و جانفشانی کردند. من بعضی از بچه‌های قدیمی جنگ را که مدتی بود دیگر به جبهه نمی‌آمدند و جذب کار و زندگی شده بودند، می‌دیدم که دوباره به جنگ آمدند.

شما چه کردید؟

من و بچه‌های لشکر هفت ولی‌عصر در جاده شلمچه به خرمشهر و با هجوم نیروهای ایرانی، به مقابله با نیروهای عراقی رفتیم. عراق پادگان حمید و جاده اهواز خرمشهر را تخلیه کرد و عقب رفت. با عقب راندن دشمن به مرزهای بین‌المللی، از روز 29 مرداد 1367 آتش‌بس اعلام شد. جنگ هشت ساله ایران و عراق رسماً به پایان رسید. نیروهای سازمان ملل (معروف به U.N) آمدند و در مرز مستقر شدند و شعله‌های جنگ خاموش شد.

اطلاعات ما درباره استقرار نیروهای سازمان ملل در مرز کم است. هنوز مطالب چندانی در این باره در خاطرات رزمندگان نیامده، مایلم در این باره صحبت کنیم.

در خدمتم! قبل از آنکه درباره نیروهای U.N صحبت کنم باید بگویم یکی از دشواری‌های ما بعد از قبول قطعنامه آشنا کردن نیروها با شرایط آتش‌بس بود. تصور کنید نیروهایی که در طول هشت سال آموزش دیده بودند که به طرف دشمن شلیک کنند،‌ناگهان دستور می‌گرفتند حق هیچ گونه شلیکی ندارند. تا ما این موضوع را در میان نیروهای مستقر در خط مرزی جا انداختیم و آنها را راضی کردیم که جنگ تمام شده و دیگر حق شلیک به طرف دشمن را ندارند، انرژی زیادی صرف شد.

* مراقبت سازمان ملل برای عدم نقض آتش‌بس

هر طور بود آرام شدند و سرانجام پذیرفتند که جنگ تمام و صلح برقرار شده است. نیروهای سازمان ملل مستقر در ایران به شدت مراقب بودند که آتش‌بس نقض نشود. عراقی‌ها در مرز سعی می‌کردند نیروهای ما را تحریک کنند تا آنها آتش‌بس را نقش کنند و آنها به نیروهای U.N بقبولانند که ایرانی‌ها نقش کننده آتش‌بس هستند! مثلاً عراقی‌ها در مرز شلمچه بارها به طرف نیروهای ما شلیک و بچه‌های ما را تحریک می‌کردند. در اروندرود نیز عراقی‌ها بارها مفاد آتش‌بس را نقش کردند که ما به نیروهای U.N گزارش کردیم. اغلب اوقات دشمن هوایی شلیک می‌کردند.

موردهای U.N برای نقض آتش‌بس چه بود؟

هر گونه شلیک زمینی یا هوایی یا تحریک‌آمیز و تجمع غیرعادی نیرو در مرزها و حتی شلیک کُلت کمری و عبور از خط مرزی نقض صریح آتش‌بس تلقی می‌شد. سعی کردیم هیچ بهانه‌ای به عراقی‌ها در این زمینه ندهیم. حتی نیروهای داوطلب مازاد را مرخص کردیم. تعداد محدودی نیرو در خط باقی گذاشتیم.

کار U.N چه بود؟

U.N سازمان بین‌المللی است که ترکیبی از نظامی‌های دنیاست. برای حفظ صلح و جلوگیری از نقض آتش‌بس و نظارت بر آن در مرزهای ایران و عراق مستقر شد. عده‌ای از آنها به ایران آمدند و در اهواز مستقر و عده‌ای به عراق رفتند و در بصره مستقر شدند. لباس، ماشین و آرم مشخصی هم دارند. البته در مواردی وظایف خود را تحت الشعاع نظر ابرقدرت‌ها قرار می‌دهند.

اولین برخورد شما با نیروهای U.N کجا بود؟

در شلمچه بود. افسران U.N آمدند شلمچه و خط مرزی را بررسی کردند. من همانجا برای اولین بار آنها را دیدم. آمده بودند درباره خط صفر مرزی ایران و عراق گزارش کتبی تهیه کنند.

ترکیب نیروهای U.N که در خوزستان مستقر بودند از چه دولت‌هایی بود؟

از ملل مختلف مانند، نروژ، انگلیس، دانمارک و یوگسلاوی بودند.

زن هم در میان آنها بود؟

من زن ندیدم. شاید هم بود،‌اما من ندیدم.

زبان رسمی آنان چه بود؟

انگلیسی بود که با مترجم با ما حرف می‌زدند.

مترجم خارجی بود یا ایرانی بود؟

ایرانی بود. یک سرهنگ ارتش بود که خودش در سال‌های قبل از انقلاب از طرف U.N به آسیا و آفریقا رفته و جزء نیروهای پاسدار صلح سازمان ملل بود.

مقرشان کجا بود؟

اهواز.

کجای اهواز؟

الان درست نمی‌دانم،‌اما فکر می‌کنم سایت بود، نزدیکی ورودی اهواز.

حدوداً چند نفر بودند؟

آمار آن را نمی‌دانم. اما وقتی به مرز ما می‌آمدند حدود سی نفر بودند. عکاس و فیلمبردار هم داشتند. از موارد نقض آتش‌بس علاوه بر گزارش کتبی، فیلم و عکس هم می‌گرفتند.

مسلح بودند؟

فقط کلت کمری داشتند.

رفتارشان با شما چطور بود؟

خوب بود. با احترام رفتار می‌کردند. سعی داشتند مقررات را رعایت کنند. این را از چهره و رفتارشان می‌شد به خوبی فهمید.

شنیده‌ام آنها فقط ارتش را قبول داشتند.

ببینید! نیروهای U.N درجات نظامی برایشان تعریف شده بود. سپاه پاسداران چون آن موقع نفراتش درجه نداشتند، به لحاظ بین‌المللی تعریف نشده بودند. البته آن مترجم ایرانی به نیروهای U.N حالی کرد که سپاه پاسداران نیروهای مردمی و نظامی انقلاب هستند و در جنگ سهم عمده‌ای داشته‌اند.

با شما غذا می‌خوردند؟

نه! خودشان آشپزهای مخصوص داشتند. حتی فکر می‌کنم مواد غذایی را هم از خارج با خود آورده بودند.

* روایت «عبدالحسن بنادری» از خداحافظی با سپاه


چه مدت حضور نیروهای U.N در مرز خوزستان طول کشید؟

من تا اواخر سال 1367 که بودم، U.N بود. جنگ تمام شده بود. تصمیم گرفتم به کارم در شرکت نفت بپردازم. این بود که با برادر شمخانی تماس گرفتم و گفتم:

_می‌خواهیم به کار اصلی‌ام برگردم.

با تعجب پرسید:

_کار اصلی؟ مگر تو پاسدار نیستی؟

گفتم:

_نه!

گفت:

_جدی می‌گی؟

گفتم:

_بله، من سال‌هاست که از سپاه استعفا داده‌ام، کارمند شرکت نفت شده‌ام!

گفت:

_عجب. من نمی‌دانستم. حالا بمان!

_نه. می‌خواهم بروم.

برای من مجلس تودیع گذاشتند. با چشمانی تر، از سپاه و جنگ خداحافظی کردم و رفتم سرکارم. مدتی در تهران بودم. از سال 1368 مسئول حراست پالایشگاه نفت آبادان شدم. سیزده سال در این سمت بودم و از سال 1381 مسئول آموزش و برنامه‌ریزی نیروی انسانی شدم. تا امروز در این پست مشغول خدمت هستم. در این فاصله در رشته مدیریت از دانشگاه آزاد اسلامی آبادان لیسانس گرفتم.

هنوز هم احساسی نسبت به سپاه دارد؟

لباس پاسداری‌ام که حالا دیگر برایم تنگ شده، هنوز نگه داشته‌ام. هرگاه دلم برای بچه‌های جنگ و سپاه تنگ می‌شود، لباس‌ها را می‌بویم و به یاد شهدای جنگ اشک می‌ریزم. با خودم نجوا می‌کنم که چرا با آن همه حوادث، شهادت نصیب من نشد. دلم برای بهزاد و علی خیلی تنگ شده است!

مصاحبه گر: عبدالحسین بنادری
ناشر کتاب : نشر فاتحان
نوع جلد: گالینگور
قطع: رقعی
زبان کتاب: فارسی
سال نشر: 1389
شمارگان: 3000
چاپ جاری: 4
تعداد صفحات: 400
وزن(گرم): 708
شابک:
978-600-9165-35-3


[=b nazanin] هورامه


«هورامه» داستان مفقود شدن یک خبرنگار و یک بسیجی بی‌سیم‌چی در آب‌راه‌های هورالهویزه در کشاکش عملیات خیبر است. شش روز سرگردانی در هور، اتفاق‌هایی را برای دو رزمنده رقم می‌زند تا بهانه‌ای شود که هشت سال بعد، خبرنگار برای زدودن غبار جامانده بر خاطرات سرگردانی گذشته، دوباره به هور بازگردد.

«هورامه» روایت هنرمندانه گمگشتگی نسلی است میان آنچه گذشته و آنچه در راه است تا بتواند نیاز به گذشته را از لابه‌لای نیزارهای جنوب به تصویر بکشد؛ بازگشت به آنجا که در افقی از مه فراموشی فرو رفته اما حقیقتی است انکارناپذیر از روزهای سخت دفاع.

مشخصات کتاب

نام کتاب: هورامه

نویسنده: یاسر یسنا

ناشر: عصر داستان

نوبت چاپ: اول

قطع کتاب: رقعی

جلد: شومیز

تعداد صفحات: 108 صفحه

قیمت: 5000 تومان

یاسر یسنا (متولد1360)، داستان نویس جوان، اولین اثر داستانی خود را با نام «تپه تاپالای» به چاپ رسانده و این دومین داستان اوست.

[h=1]رضا بدلی / داستان[/h]

[h=2]اثر برگزیده جشن داستان انقلاب در بخش داستان کوتاه نوجوان[/h]

چندی پیش هفتمین جشن داستان انقلاب که جایزه آن به نام نویسنده فقید متعهد کشورمان امیرحسین فردی نامگذاری شده است، برگزیدگان خود را معرفی کرد. جایزه‌ای که امسال شاهد حضور بیشتر جوان‌ها و نسلی بود که رویش‌های فرهنگی جریان ادبیات متعهد محسوب می‌شوند.
در ادامه داستان کوتاه «رضا بدلی»به قلم رفیع افتخار که در بخش داستان کوتاه نوجوان برگزیده این جایزه شده است را مرور می کنیم.
*
آقام، یه خرده هم اون اولاش به آبجیام گیر داد و شاهدخت شاهدختی کرد منتهای مراتبش زودی پشیمون شد و تخته گاز پیچید اینور، طرف من. چی می دونم... شاید با خودش فکر کرده شاهدخت جماعت آخر عاقبت خوش نداره، سلطنت ندارن و خلاصه از این جور فکرای جینگولی!
ننه هم که طفلی، دربست مطیع و مقلدش بود، همراه با آبجیا، اونام باهاش دم گرفتن و تا به خودم اومدم شترق، داغ ولیعهدی رو کوبوندن به پیشونی من و جای رضا رسم السنج شدیم ولیعهد رضا رسم السنج!
آقام همچی پاپیچم نمی شد که مثلا تشرم بزنه یا بخواد به زور فرو کنه تو کله ام. ولی از اون طرف، وقتی محبتش گل می کرد دیگه ول کنم نبود، یه کله صدام می زد: «ولیعهدرضا، ولیعهدرضا!»
شباهت؟ نه، به خدا! نه به حضرت عباس، چه شباهتی! زمین تا آسمون با هم فرق داشتیم، شکلن و جسمن متضاد بودیم. من، نی قلیون و بی گوشت و دنبه اون توپر، همچی، اَ، پروپیمون... منتهای مراتب مزه اش که افتاد زیر دندونم و خوش خوشک به مزاجم ساخت قضیه اش یه خرده پیچیده شد. روزی شصت ساعت می رفتم جلو آیینه، شق و رق وای می ستادم و زل می زدم به صورتم. موهام هم به طرفی شونه می کردم که اون می کرد. یه خرده که می گذشت یهو می دیدم صورتم کش میاد و دهنم هی داره وا می ره و کج وکوله می شه. بعدش نوبت میزون شدن هیکلم می شد. یه تیکه پوست می انداختم. بالاتنه، پایین تنه، پاها، دستا، لباسا، خلاصه همه چیز، سرتاسری، سرتاسر وجود. انگار یکی از پشت سر میومد و هلم می داد تو یه حوض خیلی گود. شلپی می افتادم تو اون حوضه و وقتی درمیومدم می دیدم یه شکل و یه اندازه ایم. اونوقتش به خودم می گفتم: «رضا! بلا! خودتی؟ نکنه ولیعهدی و خودت خبر نداری!»
یه خرده بعد، آقام یه جفت کفش ورنی براق و خوشگل هم برام خرید که با کت و شلوار سرمه ای و پیراهن سفید تترون تنم می کردم و قیافه می اومدم. تو کوچه بچه ها بهم می گفتند: «بیا بازی!» با خودم می گفتم: اِ، من ولیعهدم، بیام قاتی شما بشم؟ می گفتند: «بیا درس!» شونه بالا می انداختم و از زیرش در می رفتم. تو خونه ننه بهم می گفت برو نونوایی دو تا نون بخر ناسلامتی مرد خونه ای بهانه می آوردم و می گفتم: اِ، کجای دنیا ولیعهد می ره نون می خره که من دومیش باشم؟ خلاصه، به پشت گرمی بابا واسه خودم بروبیایی داشتم.
بعدش، فیگور بازیارو شروع کردم. عکساشو از اینور و اونور پیدا می کردم، دورتادور می چسبوندم به دیوارا و با آبجیام، سه تایی، روبانای رنگی دورشون می بستیم و پونزکوب می کردیم. خونه رو کرده بودم عکاسخونه، کرده بودم ولیعهدخونه. آقام هم هیچی بهم نمی گفت، برعکس، تشویقم می کرد.
شبا که می خواستم بخوابم می رفتم تو نخش و خوابشو می دیدم. حرفای بامزه و خنده دار می زدیم، لطیفه و جوک واسه هم تعریف می کردیم، با هم بازی می کردیم و کیک خامه ای های چاق و خیلی گنده می خوردیم. بعد اون نوبت تفریح می شد. دو نفری می نشستیم عقب ماشین خوشگلش و یه چند ساعتی تو شهر چرخ می زدیم. نمی دونی! چه کیفی داشت! یک بهم کیف می داد!
یه بار یادمه از دهنم در رفت و گفتم: «آقام می گه منم ولیعهدم. صدام می زنه ولیعهد رضا. دلش می خواد منم یکی مثل تو باشم!» راننده وقتی شنید زد زیر خنده، اما یهو دیدم صورت ولیعهد مچاله شد، مشکوک نیگام کرد و پرسید: «یعنی بیای تو کاخ ما زندگی کنی؟»
چشامُ محکم بستم و یواش گفتم: «من که از خدامه!» و تو دلم گفتم: «آقامه با ننه و کبری و کوکب، اونا رو هم با خودم میارم، به آقات بگو!»
چشامُ که باز کردم ولیعهد گفت: «به بابا می گم. اگه قبول کرد بیا. خونه ما خیلی جاداره.»
اما از اون شب به بعد نمی دونم چی شد که نه شیرینی و نون خامه ای بهم داد و نه به راننده گفت ببره تو شهر بچرخونه. من، هی می خواستم بپرسم اجازه ام رو از آقاش گرفت می ترسیدم دلخور بشه و دیگه نیاد به خوابم.
یه روز خبرش پیچید ولیعهد و نخست وزیر همراه جمعی از مقامات می خوان بیان و از شهر ما دیدن کنن! اولش، همه فکر کردن ساختگی و دل خوشکنکه. می گفتن شیش تا خیابون خشک و خاکی و چند تا دکون بقالی خشت و خالی که مایه آبروریزیه و دیدن نداره! ولی آقام که از خوشحالی رو پاش بند نمی شد و هر روز یه دهشاهی می ذاشت تو جیب من، نظر دیگه ای داشت و به همه می گفت شانس در خونه ما رو زده، پسر شاه پاشه بذاره تو این شهر پرت و دورافتاده انگار خود شاه گذاشته، شهر از ریخت و قیافه زار درمیاد، جون می گیره و خیلی آباد می شه و از این حرفا.
ما هم حسابی تو نخ خبر اومدنش بودیم که یه روز آقا مدیر جمعمون کرد و یه حرفایی زد که تن من یکی رو خیلی لرزوند. آقا مدیر رفت بالای سکو، نیششو تا بناگوش باز کرد و گفت: «فردا نه پس فردا که سه شنبه باشه، هر کی لباس نو داره از تو گنجه خونه ش دربیاره بپوشه. نونوار کنه و آماده استقبال باشه چون اومدن ولیعهد قطعیه. صورتتونه هم با آب و صابون بشورین و به ننه هاتون بگین دستمالای تمیز بذارن تو جیب شلوارتون برا مواقع ضروری. دقت کنین، دقت کنین چون دیگه تکرار نمی کنم، نباید روز سه شنبه آشغال دماغ کسی چسبیده باشه بالای لبش که جلوی ولیعهد و دیگر مقامات مایه آبروریزی می شه...» خلاصه کلی نصیحت و ارشادمون کرد و آخرش هم یه چیزی گفت که بیشتر تکونم داد. گفت خوب گوشاتونه باز کنین ولیعهد این مملکت که روزی قراره شاه این مملکت بشه ممکنه بخواد سری هم به مدرسه شما بزنه...
دیگه حرفاشو نمی شنیدم، یه جوری شده بودم، حالم سر جاش نبود. رفته بودم تو عالم خیال، تو هپروت!
زنگو که زدن و مرخصمون کردن تیز برگشتم خونه و اومدم جلو آیینه.
با یه دسته گل جلوی صف بودم. همچی که ولیعهد می خواست از ماشین پیاده بشه شیلنگ تخته می رفتم طرفش. دسته گل رو تحویلش می دادم و بهش خیرمقدم می گفتم: منم، ولیعهد رضا رسم السنج! همون که باهاش نون خامه ای و شیرینی جات خوشمزه میل می کنین و با ماشین خودتون می برین گردش...
با یه نگاه به من قیافه ام یادش می اومد، دست می انداخت دور گردنم و باهام گرم و گیرا احوالپرسی می کرد و جلو جمعیت تحویلم می گرفت. از خوشحالی می خواستم پر دربیارم و تو هوا قیقاج برم. مثل دو دوست قدیمی و صمیمی دست می انداختم دور شونه اش و دعوتش می کردم خونه. دوسه ساعتی که می نشستیم کنار هم و گل می گفتیم و گل می شنفتیم، بلند می شدیم یه دست گل کوچیک هم با هم می زدیم. آقام که می دید با ولیعهد ایاغم روحش تازه می شد و یواشکی می رفت تو اتاق و مثل همیشه آواز جواد یساری می خوند.
جلو آیینه بودم. از ماشین پیاده می شد. ترسون و لرزون نزدیکش می شدم. نمی ذاشت حرفام تموم بشه می زد زیرش، دبه در می آورد و همه چی رو حاشا می کرد. می توپید بهم و می گفت تو دیگه کی هستی، از کجا در اومدی؟ برو رد کارت، هیچ وقت ندیدمت و اصلن نمی شناسمت. جلو جمع کنف و سرافکنده ام می کرد و دست خالی برمی گشتم خونه.
سه شنبه، هنوز هوا تاریک بود که زن و مرد و پیر و جوون شنگول و منگول، ریختن تو خیابونا. صف بسته بودن چی، از این سر شهر تا اون سر شهر. ما رو هم که همه لباس نو پوشیده بودیم ریختن تو یه اتوبوس و حرکتمون دادن طرف خارج شهر. تو دلمون عروسی بود تو صورتمون خنده. اتوبوس رو گذاشته بودیم روی سرمون و شلوغ کاری می کردیم، دست می زدیم، سرود می خوندیم، رو صندلیا بلند می شدیم و به سر وکله هم می پریدیم.
بردنمون خارج شهر. گفتن پیاده شین و صف ببندین. یکی، یه شاخه گل داوودی هم با دو تا پرچم کوچیک سه رنگ کاغذی دادن دستمون که براش تکون بدیم و چون هوا گرم بود ما هم شروع کردیم با پرچما باد زدن خودمون.
اولش سیخ و خشک وایسده بودیم. هی به هم می گفتیم الانه که برسه الانه که برسه و پا به پا می شدیم. شد10، شد 11و خبری از اومدنش نشد. آفتاب پهن شده بود و عرق شره کرده بود رو صورتمون. ما هم راستش، بچه های آرومی نبودیم، از دیوار راست بالا می رفتیم، بد جوری حوصله مون سر رفته بود. وقتی گشنمون شد و شکممون شروع کرد به قاروقور، کم کم شل وول شدیم و صف به هم خورد. نون و پنیری که صبح زود ننه ها زور چپون کرده بودند تو جیبمون از تو جیب درآوردیم و شروع کردیم به لمبودن. مدیر دید و داد کشید این چه وضعیه؟ برگردین تو صف، تغذیه ها رو هم قایم کنین و برگردونین تو جیباتون. اونقده سرمون داد کشید که نیم خورده برگردوندیم. حالا تشنه مون بود، آبی نبود بخوریم. له له می زدیم واسه یه چیکه آب! تو بربیابون کجا آب پیدا می شد؟
شد 12، شد 1، آفتاب هم صاف فرق سرمون بود. بچه ها دیگه طاقت نیاوردن، یکی یکی نشستن رو زمین و دستاشونه گذاشتن رو سرشون. تو اون وسط من تنها سرپا موندم که خب، دلیلش معلومه. مدیر برگشت و توپید، اما دیگه کسی گوش نداد. یعنی، حال گوش دادن نداشت. بی حال، گشنه و تشنه، فکر می کردن سرکاریه و سرشون کلاه رفته.
حال و روز منم خیلی بی ریخت بود. زنده زنده داشتم تو کتم می سوختم. منتهای مراتبش بروز نمی دادم و حفظ ظاهر می کردم، می خواستم نشون بدم که با بقیه فرق دارم.
تو این هیروویری، یهو صدای گوشخراشی بلند شد و همه سرها چرخید طرف آسمون. حالا ساعت چنده؟ 2 ظهر. صدا هی نزدیک و نزدیک تر شد. پره های پروانه هلی کوپتری غر، غر، غر، هوا رو جر می داد و می اومد طرف ما. نگاه ها هم همه چرخیده بود بالا. هلی کوپتر اومد و اومد، ارتفاع کم کرد همچی که رسید به ما اوج گرفت و از بالا سرمون رد شد.
صدای مدیر تو باد پیچید: «ولیعهد تو همین هلی کوپتره! تو همین هلی کوپتر. اونم نخست وزیره که کنارش نشسته. خوب نیگا کنین، ولیعهد داره نیگاتون می کنه، داره براتون دست تکون می ده.» موهاش افشون بود و باد افتاده بود تو کتش.
همه خشکمون زد. باورمون نمی شد ولیعهد اون بالا باشه. صدای آقا مدیر دوباره اومد، این دفعه ضعیف تر. می خواست یخمون بشکنه. یهو همه چی به هم ریخت و بچه ها از زمین کنده شدند. جوری گذاشته بودن دنبال هلی کوپتر انگار که بخوان بگیرنش و با دستاشون بیارنش پایین. خیلی دیوونه شده بودن. دست ها رو برده بودن بالا و تکون می دادن، بالا پایین می پریدن و جاوید شاه می گفتن. اما، هلی کوپتره اونا رو نمی دید، صدای قیل و قالشونه نمی شنید. مثل نقطه سیاهی تو دل آسمون بود، می رفت و دورتر و دورتر می شد.
منو می گی! دیگه دست و پام حس نداشت و نمی تونستم تکون بخوردم. شاخه گل پژمرده و بی بو و خاصیت و پرچما، بی هوا از دستام لیز خوردن و تپی افتادن تو خاک. صدای افتادنشونه با گوشام شنیدم. خم نشدم برشون دارم. حوصله هیچی نداشتم. یه جوری به گلا و پرچما نیگا می کردم انگار تقصیر اوناست که ولیعهد بد عهدی کرده. فکرشو نمی کردم بعد از اون همه رفاقت تو زرد از آب دربیاد و بی معرفتی کنه. بد حالمو گرفته بود. نامرد، نصف روز، مثل چوب باقلا ما رو کاشت تو خل و خاک، نگفت خرت به چند من. گازشو گرفت و رفت. شهر رو واسش آب و جارو کرده بودیم، خیابونا رو براش آذین بسته بودیم یه دقه نیومد پایین، اقل کمش دل من یکی رو شاد کنه.
تو این فکر و خیالا بودم که یهو دیدم بچه ها برگشتن طرفم. نگاهشون یه جور دیگه بود، دوستانه نبود. پر از خشم و کینه بود.
ای داد و بیداد! به من چه! گناه من چیه؟
هاج و واج نیگاشون می کردم. خدایا حالا من باید چی کار کنم. از صبح هم که هیچی نخورده بودم، دهنم خیلی بد مزه بود و تلخی به ته حلقم چنگ می کشید. تا به خودم بیام خیز برداشتن طرفم. فرار کردم. می دویدند مثل چی! من بدو اونا بدو من بدو اونا بدو. تعدادشون زیاد بود. بهم رسیدند، حلقه زدن دورم و خفتم کردن. دستامه بردم بالا و گذاشتم تو صورتم و گفتم غلط کردم. مگه گوششون بدهکار بود؟ می خواستن دق دلیشون رو خالی کنن. منم که همونجا دم دستشون بودم!
نشستم زمین، بلندم کردن. آقا مدیر فکر کرد دعوا شده اومد سوامون کنه زورش نمی رسید. نزدنم، شروع کردن به درآوردن لباسام. کت و شلوار، کفش و پیراهن سفید تترون. همه رو از تنم درآوردن و پرت کردن تو خاک، خاکای کنار جاده و لگدشون کردن. با پاهاشون می رفتن رو لباسام. حرصشون که وانشست ولم کردن. با شورت و زیرپیرهن عین سگ کتک خورده چارچنگولی نشسته بودم روی زمین. نگاهم گشته بود به کت ولیعهدی!


[/HR] منبع: جام جم آنلاین

[h=2]
«شکست حصر آبادان»[/h] کتاب «شکست حصر آبادان» نوشته نازخند صبحی، روایت‌های داستان‌گونه‌ای را در باره این عملیات موفقیت‌آمیز در بر دارد.
در مجموع، 9 روایت داستان‌گونه کوتاه درباره شکست حصر آبادان در این کتاب آمده که برخی آنها برگرفته از خاطرات شهیدان و رزمندگان است.
شکست حصر آبادان، یک روز با جانبازان، خاطره سوسنگرد، خورشید‌های تابناک، صنوبر (1)، صنوبر (2)، ت مثل تکریت، مراسم ترحیم و خاطره‌ای از فتح بزرگ عنوان داستان‌های این کتابند. داستان‌های کتاب فقط در محدوده فضا جبهه و عملیات روایت نشده‌اند و برخی داستان‌ها، به جنبه‌های خانوادگی و اجتماعی هم توجه دارند.
در بخشی از داستان «صنوبر (2)» می‌خوانیم: «صنوبر نوشته بود که می‌خواهد «پرستار» شود و به بیماران خدمت کند. نوشته بود که پرستاری هنر است مثل هنر‌های هفتگانه. می‌گفت... نوبت من که شد با خجالت خواندم می‌‌خواهم خبرنگار و عکاس شوم و از شرایط و لحظه‌های مختلف عکس و خبر تهیه کنم. سال‌ها گذشت مثل عمری که بر ما گذشت. یک روز دست بر قضا صنوبر را در خیابان دیدم و انگار کودکی و نوجوانی‌ام را دیدم و گستره ده سال عمرمان را. صنوبر با مقنعه سفید و چادر سیاه با همسر و فرزندش و نه آن صنوبر با گیسی بافته با روبان سفید و اورمک طوسی و یقه سفید. گفت که عازم جبهه است. مناطق جنگی...»
«شکست حصر آبادان» در کمتر از 100 صفحه منتشر شده است.
این کتاب را انتشارات «سفیر اردهال» با شمارگان 550 نسخه، قطع رقعی، 80 صفحه و به بهای 40‌هزار ریال روانه بازار نشر کرده است.

[h=1]كتاب‌هایی درباره عملیات كربلای ۴[/h]

[h=2]هم‌زمان با بازگشت 175شهید دلیر غواص عملیات كربلای ۴، چند كتاب منتشر شده از انتشارات سوره مهر كه بیانگر اتفاقات و خاطراتی از این عملیات مهم دفاع مقدس هستند را مرور می‌كنیم.[/h]

لشكر خوبان
«لشكر خوبان» خاطرات داستانی مهدی‎قلی رضایی از رزمندگان قدیمی آذربایجان است. این كتاب حاصل گفت‌وگوی فرج قلی‌زاده با مهدی‌قلی رضایی است كه بخشی از آن به قلم معصومه سپهری بازنویسی شده و در این كتاب آمده است. خواننده این كتاب می‌تواند در كنار راه جستن به ژرفای روابط انسانی، به ارزیابی مواجهه مردان رزمنده با خاطرات و حادثه‌ها بپردازد و در كنار آن، بخشی از ناگفته‌های جنگ را از زبان یك نیروی اطلاعاتی مرور كند. مهدی‌قلی رضایی در روایت خود، جنگ را نه از منظر خاطره، بلكه گاه از چشم یك منتقد نگریسته است و همین شاید بتواند گامی نو در فهم زوایای گوناگون نبرد هشت ساله مردم ایران باشد.
از ویژگی‌های این كتاب روایت اول شخص و توصیفات چشم‌نواز است؛ به گونه‌ای كه در بعضی قسمت‌ها، كتاب از شكل خاطرات فاصله می‌گیرد و به رمان نزدیك می شود. شاید عمده‌ترین دلیل این امر هم نگاه به جزئیات رویدادها و پرداختن به آن هاست؛ به گونه‌ای كه گاهی حتی از حالت روحی و روانی قهرمان داستان در حین عملیات‌ها هم صحبت به میان آمده است.
این كتاب كه تاكنون بارها تجدید چاپ شده و در صدر پرفروش‌‎ترین كتاب‌های انتشارات سوره مهر قرار گرفته، مورد تایید مقام معظم رهبری هم واقع شده به گونه‌ای كه ایشان در حاشیه یكی از دیدارهای‌شان فرمودند: «این كتاب لشكر خوبان پر است از اعجاب و عظمت ناگفته‌ رزمندگان غواص و اطلاعات عملیات جنگ. در ایامی كه این كتاب را می‌خواندم بارها و بارها متاثر شدم.»
هم‌مرز با آتش
كتاب «هم‌مرز با آتش» خاطرات سردار پاسدار حمید قبادی است كه توسط انتشارات سوره مهر در تهران چاپ و منتشر شده است. در ابتدای كتاب، در بخش اشاره آمده است: «حتی آن روزها كه نیروهای سپاه ستاره‌ای به دوش خود نداشتند، حمید قبادی برای مردم كوهدشت سرداری فداكار بود؛ چه رسد به حالا كه آوازه قهرمانی و فداكاری او دهان به دهان در این شهر كوچك گشته است. خاطرات سردار قبادی حكایت یكی از كهنه‌سربازان جنگ تحمیلی است كه ما را با تلخ و شیرین آن روزها پیوند می‌دهد؛ روزهایی كه هر ثانیه‌اش با حوادثی مهم همراه بود.»
شرح وقایع عملیات كربلای 4 و 5 از منظر حمید قبادی از مهم ترین بخش‌های فصل پنجم كتاب «هم‌مرز با آتش» است. قبادی با شرح كامل دیده و شنیده‌هایش در عملیات كربلای 4، به توصیف وقایع عملیات كربلای 5 می‌پردازد. بخش پایانی كتاب نیز شامل 26 قطعه عكس از دوره‌های مختلف حضور حمید قبادی در جبهه‌های جنگ تحمیلی است كه خواندن این كتاب را برای خواننده شیرین‌تر و مستندتر می‌كند.
آن روز سه و نیم بعد از ظهر
«آن روز سه و نیم بعد از ظهر» خاطرات دوران جنگ مهدی صمدی صالح است كه سید سعید غیاثیان مصاحبه و تدوین آن را عهده‌دار و انتشارات سوره مهر آن را منتشر كرده است. این كتاب حاصل یازده ساعت مصاحبه فشرده با مهدی صمدی است. عكس روی جلد این كتاب یكی از مشهورترین عكس‌های دفاع مقدس است كه مهدی صمدی با لباس جنگ روی خاك مشغول نماز خواندن است٬ این عكس حتی در مقطعی به عنوان عكس ثابت یكی از جراید كشور درآمده بود. كم كم در ذهن بسیاری این تداعی شده بود كه صاحب عكس (مهدی صمدی) به شهادت رسیده است٬ در حالی كه این‌طور نبود.
این كتاب شامل 25 خاطره است كه نخستین آن ها با عنوان مدافعین تنگه احد از غروب بیست و ششمین روز بهمن ماه سال 1365 از عملیاتی در اروندرود آغاز می شود و آخرین خاطره با عنوان ملاقاتی عجیب در یكی از شب‌های تابستان سال 1380 به پایان می‌رسد.
زمین ناله می‌كند
«زمین ناله ‌می‌كند» خاطرات محمود شیرافكن ازجمله كتاب‌های انتشار یافته توسط انتشارات سوره مهر درباره دوران هشت ساله دفاع مقدس است. این كتاب، خاطرات محمود شیرافكن از دوران جنگ تحمیلی با مصاحبه و تدوین حسن و حسین شیردل است. محمود شیرافكن در سن نوجوانی وارد بسیج می‌شود و حضور در پایگاه بسیج باعث می‌شود كه به خواندن كتاب‌های مذهبی و مطالعات دینی علاقه‌مند شود و به خواندن كتاب‌های شهید دستغیب و شهید مطهری بپردازد.
شیرافكن بعد از مدتی وارد جبهه می‌شود و در آنجا دچار یك سری تحولات روحی و معنوی می‌شود. در واقع بیشتر حجم مطالب این كتاب در مورد این اتفاقات معنوی است كه برای او اتفاق می‌افتد. او مخصوصا در عملیات كربلای 5 با عده‌ای از رزمندگان آشنا می‌شود كه تاثیر عمیقی روی او داشته و باعث می‌شوند او به سمت طلبگی حركت كند و به نوعی خودش را پیدا كند. این كتاب در 215 صفحه، قطع رقعی و در تیراژ 2500 نسخه منتشر شده است.
شرح وقایع عملیات كربلای 4 و 5 از منظر حمید قبادی از مهم ترین بخش‌های فصل پنجم كتاب «هم‌مرز با آتش» است. قبادی با شرح كامل دیده و شنیده‌هایش در عملیات كربلای 4، به توصیف وقایع عملیات كربلای 5 می‌پردازد.
شرح خاطرات وی از جزیره مجنون و عملیات بدر چند فصل مهم كتاب را در بر می‌گیرد. چگونگی پایداری رزمندگان در جزیره مجنون زیر آتش دشمن و مقاومت در برابر پیشروی عراقی‌ها چنان با جزئیات در این فصل‌ها ذكر شده است كه صحنه‌های اثرگذاری در ذهن خواننده نقش می‌بندد. «زمین ناله می‌كند» تقریبا در هر فصل شرح خاطراتی از یك عملیات داده می‌شود. در این خاطرات می‌توان حماسه‌های منحصر به فردی را در عملیات‌هایی چون كربلای 4 و كربلای 5 خواند. در نهایت در همین عملیات كربلای 5 است كه تركشی سینه شیرافكن را هدف قرار داده و موجب جراحت جدی او می‌شود.
ماه در میدان مین
كتاب «ماه در میدان مین» خاطرات رزمنده دفاع مقدس جواد منصف با گفت و گو و تدوین حسن شیردل است كه توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است. این كتاب ۲۶۷ صفحه‌ای، نخستین بار در سال ۱۳۸۸ به انتشار رسیده و مورد توجه علاقه‌مندان به كتاب‌های انقلاب و دفاع مقدس قرار گرفت.
در بخشی از این كتاب می‌خوانیم: «در عملیات كربلای 4 بود و خمپاره زمانی می‌زدند. ساعات اولیه روز، تازه هوا روشن شده بود. خمپاره‌های زمانی طوری بود كه بالای سرمان منفجر می‌شد و به زمین نمی‌رسید.
این خمپاره خیلی از بچه‌ها را شهید كرد. ده نفر دیگر از بچه های گردان پیش طلبه نشسته بودند. ما دور هم جمع شدیم، ده دقیقه‌ای با هم حرف زدیم. من اسلحه‌ام را روی سینه خاكریز گذاشته بودم. در اوج صحبت بودیم كه یكدفعه زمین و زمان تاریك شد. وقتی چشم باز كردم سر و صورتم می‌سوخت. درد عجیبی دو پایم را گرفته بود، كمرم تكان نمی خورد‌. صورتم خیلی می سوخت. شكمم درد می‌كرد. متوجه شدم خمپاره درست وسط ما خورده و من مجروح شده‌ام. چشمم را باز كردم. آفتاب بالای سرم بود، تازه فهمیدم از آن وقت تا حالا بیهوش افتادم و ظهر شده بود...»
ستاره شمالی
كتاب «ستاره شمالی» شامل خاطرات سیدحبیب‌الله حسینی از فرماندهان لشكر 25 كربلا است. وی از اهالی روستای وركلا شهرستان ساری است. او در خاطراتش از مناطق مختلف عملیاتی كه لشكر 25 كربلا در جنوب و غرب كشور انجام داده و از عملیات های متعددی چون فتح المبین، طریق القدس، رمضان، محرم، والفجرها و كربلاها و از دوران دفاع مقدس در جمع شهدایی چون شهید خنكدار فرمانده گردان، صیاد شیرازی فرمانده نیروی زمینی، محمدحسین طوسی، حجت الله نعیمی، مرشدی، پور رجبی و ... مطالبی را بیان كرده است.
سید ولی هاشمی این اثر را در 10 فصل تدوین كرده و در آن ها زندگی و خاطرات این رزمنده را از زمان تولد تا 80 ماه حضور در جنگ روایت كرده است. بمباران شیمیایی حلبچه، نقل و انتقال لشكر از مناطق جنوب غرب، زیارت خانه خدا، مجروحیت‌ها و دیدار فرماندهان از خانواده شهدا مطالب دیگر این كتاب خواندنی است و در پایان كتاب نیز مجموعه‌ای از تصاویر راوی و حضور فعال او در جبهه های نبرد گنجانده شده است.
آوازهای نخوانده
«محمود امین‌پور» متولد 1343 و اولین فرزند خانواده بود. او بعد از خدمت سربازی در عملیات كربلای چهار و كربلای پنج شركت كرد و در 14 تیرماه 1367 در پاتك عراقی‌ها در منطقه چنگوله و مهران به اسارت عراقی‌ها درآمد. پس از بازگشت از اسارت چند سالی را در دادگستری اردبیل مشغول به كار و سپس بازنشسته شد.
كتاب «آوازهای نخوانده»، شرح خاطرات وی از دوره اسارت و آزادی است كه توسط ساسان ناطق گردآوری و تدوین شده است. این كتاب در هشت فصل تدوین شده و هر یك از این فصل‌ها به گونه ای تنظیم شده كه مستقل از دیگر فصل‌هاست اما خاطرات كتاب در كل به هم پیوسته است و به صورت یك خاطره واحد و جذاب خواندنی است. محمود امین پور بعد از بیان خاطرات و قبل از چاپ كتاب به دلیل عوارض ناشی از جنگ به شهادت رسید و در آبان‌ماه 1386 پس از تحمل سال‌ها درد و بیماری ناشی از جنگ و اسارت در كنار هم‌رزمان شهیدش آرام گرفت.
حماسه یاسین
كتاب «حماسه یاسین»، خاطرات سید محمد انجوی نژاد از رزمندگان گردان یاسین و گروهان قهار است كه وظیفه غواصی را در ایام جنگ ایران و عراق بر عهده داشتند. این كتاب، خاطراتی است از رازها، شب زنده‌داری‌ها، عملیات كربلای 4، هم‌رزمان گردان نوح، گروهان ستار، فرماندهان لشكر 21 امام رضا (ع)، مخلصین جبهه‌های جنگ گردان یاسین و ... نام این كتاب نیز بر اساس گردان یاسین انتخاب شده است.
حركت از مشهد مقدس، حركت به سمت اهواز، پیوستن به لشكر تخریب 21 امام رضا (ع)، آشنایی با گردان‌هایی نظیر نوح، ستار، یاسین، شركت در عملیات كربلای 4، شهادت هم‌رزمان، رو به رو شدن با نیروهای عراقی، پیروزی پس از جنگ، تمرین غواصی و جنگ‌های دریایی غواصی از مهم‌ترین مطالب كتاب «حماسه یاسین» است. این اثر تقدیم شده است به همه شهدای غواص و خانواده‌های شهدای گردان یاسین. در این كتاب همواره از دو شهید علی شیبانی و سید هادی مشتاقیان یاد می‌شود كه بیشتر حوادث كتاب درباره آن‌هاست.


[/HR] منبع:پایگاه خبری حوزه هنری

[h=1]شاهکار عکاسی[/h]

[h=2]کتاب عکس «علی فریدونی» ماحصل دویدن‌های او در پشت خاکریزها و حضور شبانه‌‌روزی در زیر آتش دشمن است تا فرزندان آینده این سرزمین کمی آسان‌تر بفهمند که در کجا و چگونه برآمده‌اند.[/h]

در برهه‌ای که مهمترین رویداد تاریخ معاصر کشور رقم می‌خورد، لازم بود که این واقعه ثبت شود؛ واقعه‌ای که به‌یادماندنی‌ترین حماسه‌ و مقاومت مردمی را در برمی‌گرفت.برای ثبت این رویداد بخش مهمی از کار بر عهده عکاسان بود. عکاسانی که باید با هوشمندی، شجاعت و خلاقیت و در سخت‌ترین شرایط، تصویری را برای همیشه ماندگار می‌کردند. ضمن اینکه بر اساس امکانات و تجهیزات آن دوران، عکاسی و چاپ عکس خیلی سخت‌تر از امروز انجام می‌گرفت.
حال بعد از گذشت حدود 35 سال از واقعه مهم جنگ رژیم بعث عراق علیه ایران، باید این عکس‌ها به نوعی در قالب مجموعه‌ای مجزا در اختیار مردم قرار گیرد که در این خصوص انجمن عکاسان انقلاب و دفاع مقدس در تازه‌ترین انتشار خود اقدام به چاپ کتابی از عکس‌های «علی فریدونی» ـ خبرنگار و عکاس بازنشسته خبرگزاری جمهوری اسلامی ـ طی دوران جنگ تحمیلی کرده است. کتابی که آثارش نمونه‌‌های سرآمد این ژانر از عکاسی محسوب می‌شود.این کتاب گنجینه گرانبهایی از عکاسی خودآموخته است که از محدوده‌های خط قرمز امنیتی در بحران‌های خبری عبور کرد و امکان دسترسی به صحنه‌های کمیاب برایش فراهم شد.
محسن راستانی درباره عکس‌های فریدونی می‌گوید: «جهان این عکس‌ها اختیاری، آگاهانه و انسانی به نظر می‌رسد. وقتی در یکی از عکس‌هایش رزمنده‌ای با چشمان مغموم و گریان کارت به جا مانده از دوست شهیدش را به سوی دوربین نشانه می‌رود، تمام این لحظه برای عکاسی است که بر اساس اراده او از زندگی، جدا شده و در مقابل چشمان تاریخ می‌ایستد. این عکس‌ها ما را متقاعد می‌کنند که قدرت دارند گواهی حقیقی باشند برای تاریخ سرزمین و به منزله چشمی است در مقابل جنگ که هرگز بسته نمی‌شوند!».
سیف‌الله صمدیان که خود از پیشکسوتان عرصه عکاسی است درباره علی‌ فریدونی می‌گوید: «وی در سال‌های اول ورود به خبرگزاری در تاریکخانه به ظهور و چاپ عکس مشغول بود. با شروع جنگ و در کنار آموختن ریزه‌کاری‌های تکنیکی عکاسی، دوربین به دست، خیلی زود در پله‌ای از پلکان رو به بالا قرار گرفت که او را به یکی از نشانه‌های شاخص و غیرقابل انکار عکاسی جنگ ایران و عراق تبدیل کرد».
عکس‌هایی کم‌نظیر از عملیات ثامن‌الائمه در آبان 1360 و همچنین عملیات والفجر 4 در فضایی ماورایی و عملیات‌های دیگر تا پایان جنگ مخاطب را به سال‌هایی نه چندان دور دعوت می‌کند تا به نظاره واقعیت مقاومت بنشینند.عملیات والفجر 8 یکی از مهمترین عملیات‌های دفاع مقدس است که فریدونی در این عملیات شرکت کرد و حتی در شرایطی قرار گرفت که به خبرگزاری ایرنا خبر شهادت وی را دادند.

عملیات کربلای 5، سال 1365
در بین عکس‌های علی فریدونی، عکسی دیده می‌شود که خیلی‌ها آن را دیده‌اند و آن، لحظه شهادت رزمنده بسیجی در آغوش یک امدادگر است و می‌توان به جرأت گفت این عکس از شاهکارهای عکاسی جنگ عراق و ایران است.
کتاب عکس «علی فریدونی» تعداد 224 عکس‌ در ژانر ژورنالیسم جنگی طی سال‌های 1359 تا 1369 را در برمی‌گیرد که تعدادی از عکس‌های این کتاب در ادامه می‌آید.

بدرقه نیروهای داوطلب به جبهه؛ تهران، خیابان امام خمینی(ره)، 1362


عراق، پنجوین، منطقه عملیاتی والفجر 4، مهر1362، گروه تدارکات هنگام بازگشت از خط مقدم پیکر شهیدی را نیز منتقل می‌کنند.

استراحت در جبهه؛ خوزستان، دشت عباس، منطقه عملیاتی فتح مبین؛ فروردین 1361

تیمم؛ اقامه نماز عصر در مسیر بازگشت از خط مقدم؛ خوزستان، شمال چزابه، منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی، بهمن 1361


دیدار اسرای عراقی با خانواده‌های خود؛ تهران، استادیوم ورزشی تختی، 31 اردیبهشت 1364


اولین دیدار خانواده اسرای جانباز جنگ تحمیلی پس از بازگشت به وطن؛ تهران، فرودگاه مهرآباد، آذر 1367
این کتاب ماحصل دویدن‌های یک عکاس در پشت خاکریزها و حضور شبانه‌‌روزی در زیر آتش دشمن است تا فرزندان آینده این سرزمین کمی آسان‌تر بفهمند که در کجا و چگونه برآمده‌اند و پدران آنها چگونه می‌اندیشیدند و چه می‌خواستند


[/HR] منبع: فارس

همزمان با شب شهادت حضرت امام جعفرصادق(ع)، کتاب مجموعه شعرهای سروده شده شاعران برای غواصان شهید به نام «۱۷۵ اقیانوس» در فرهنگسرای مهر رونمایی شد.


در مراسم رونمایی از کتاب «۱۷۵ اقیانوس» که همزمان با شب شهادت حضرت امام جعفرصادق(ع) در سالن اجتماعات فرهنگسرای مهر برگزار شد، مجموعه شعرهای سروده شده شاعران برای غواصان شهید با حضور مدیران، مسئولان و کارشناسان سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران، شعرای دفاع مقدس، سازمان هنری و ادبیات دفاع مقدس و فعالین حوزه کتاب و نشر رونمایی شد.از جمله حاضرین در این برنامه می‌توان به گلعلی بابایی رئیس سازمان هنری و ادبیات دفاع مقدس، علیرضا مختارپور، دبیر کل امور کتابخانه های کشور، سعید رنجبریان، مدیر فرهنگی هنری منطقه ۱۹ سازمان فرهنگی هنری، علی محمد مودب، مدیر انتشارات شهرستان ادب،علیرضا قزوه و حاج سعید حدادیان از شعرای معاصر کشور و دکتر جعفر یوسفی از جمله غواصان جانباز عملیات کربلای ۴ اشاره کرد.
[h=5]پیکر مطهر شهداء، احیاءگر نفوس است[/h] در ابتدای این مراسم سعید رنجبریان، مدیر فرهنگی هنری منطقه ۱۹ و رییس فرهنگسرای مهر ضمن عرض تسلیت به مناسب فرارسیدن شهادت امام جعفر صادق(ع) درباره مقام و منزلت شهدا گفت: وقتی اجساد مطهر شهدا وارد شهرها می‌شود، مشاهده می کنیم که مردم اعم از پیر و جوان و حتی کسانی که کوچکترین خاطره ای از سال های دفاع مقدم ندارند، فوج - فوج می‌آیند و در واقع نیرویی ناخودآگاه آن ها را جذب می کند.وی با بیان اینکه نیروی خاصی در این مسیر و حرکت است، ادامه داد: حق تعالی در آیه شریفه «وَلا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللَّهِ أَمواتًا بَل أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ» می فرمایند که این‌ها زنده هستند، بنابراین وقتی اجساد مطهرشان به شهرها می آیند، اجساد مطهرشان نیز احیاگر نفوس هستند، نفوسی که زنگار دنیا را گرفته‌اند، به قدری انرژی و نیرو و محبت به همراه دارند که همه را به خود جذب می‌کنند.رنجبریان ادامه داد: درباره شهدای غواص چه زیبا گفته‌اند که غواصان دریای معرفت و سرمستی با دست‌های بسته آمدند که ما غرق شدگان دنیای تاریکی و ظلمت را که گرفتار امواج منیت‌ها و خودخواهی هستیم را به سمت ساحل روشنایی ببرند.
[h=5]«کربلای ۴» شکست نبود، بلکه مقدمه پیروزی بود[/h] دکتر جعفر یوسفی از غواصان جانباز عملیات کربلای ۴، در ادامه این مراسم روابتگر بخشی از این عملیات شدند. این یادگار سال‌های دفاع مقدس که با چشمانی گریان در صحنه حاضر شد و پاسخ گوی سوالات مجری برنامه شد، گفت: بعد از آمدن شهدای غواص، فضای خاصی به جامعه القاء شد و نمادهایی که درباره شهدای غواص به کار رفت، همه بیانگر واقعیت مظلومیت شهدای غواص بود.وی ادامه داد: واقعیت این است که شهدای غواض مظهر مظلومیت و پیوند اسارت و شهادت هستند. این‌ها اول اسیر شدند و بعد شهید شدند و این واقعا غم انگیز است.یوسفی درباره عملیات کربلای ۴ و شهدای دفاع مقدس، با تاکید بر اینکه این عملیات به مفهوم شکست رزمندگان اسلام نبود، گفت: عملیات کربلای ۴ را بعضا شکست یاد می‌کنند، در حالی که واقعیت امر اینگونه نیست و به فاصله کمی از آن عملیات کربلای ۵ انجام شد و باید گفت که عملیات کربلای ۴ و شهدای کربلای ۴، راهگشای عملیات کربلای ۵ بودند.
حدادیان با اشاره به ویژگی های شعری میلاد عرفان پور، گردآورنده مجموعه شعر « رونمایی از کتاب ۱۷۵ اقیانوس» گفت: غالب اشعار میلاد عرفان پور، رباعی است و کلید واژه شناسایی او «تنهایی» به معنای «خلوت گرایی با خداست» که دنبال خود اصیلش می گردد

چون فاصله ای کمتر از یک ماه ما می بینیم که عملیات کربلای ۵ انجام می شود و تلفات سنگینی به دشمن وارد می‌شود.وی ادامه داد: صدام پس از عملیات کربلای ۴، اسم این عملیات را «حساد اکبر»، به مفهوم «دروی عظیم» انتخاب کرد و بعد از آن به شکرانه چیزی که به عنوان پیروزی از آن تلقی می کرد، به حج رفت. اما غافل از این که سرخوشی او طولی نکشید و دو هفته بعد از عملیات کربلای ۴، کربلای ۵ انجام با موفقیت و پیروزی انجام شد.روابتگر عملیات کربلای ۴ با بیان اینکه بیان خاطره های دفاع مقدس سخت است، درباره لزوم اهمیت دادن به شهدا، ایثارگران و خانواده هایشان گفت: جالب است که در تمام دنیا قدر مردگانشان در جبهه های نبرد را به نیکی می‌دانند و در تمام کشورها یادبودهای بسیار عظیمی از جنگ دارند، اما گاهی اوقات متاسفانه از طرفی برخی در کشورمان حتی اندک سهمیه و مزایای شهدا، ایثارگران و خانواده هایشان را بر نمی تابیم و آن را اضافه و زیادی می دانیم که امیدواریم اینگونه نباشد و قدر یادگارهای دفاع مقدسمان را بدانیم و مزایای مناسبی برای خانواده های شهدا که لایق آن هستند، قرار دهیم.
[h=5]ظهر کربلای ۴، لیله القدر من بود[/h] سعید حدادیان نیز که در این مراسم حضور داشت، گفت: این کتاب توسط یکی از دانشجویان با فضیلت، هنرمند، شاعر، نجیب، با وقار و انقلابی که تحصیل کرده دانشگاه امام صادق (ع) است، گردآوری شده است و چه بسیار شعرا و خدمتگزاران عرصه شعر و ادبیات دفاع مقدس که در دانشگاه امام صادق (ع) تعلیم و تربیت یافته‌اند.حدادیان به حسن تقارن برگزاری این مراسم در شب شهادت امام صادق (ع) توسط یکی از دانشجویان دانشگاهی که به نام این امام بزرگوارمان مزین شده است، تاکید کرد و گفت: دانشگاه امام صادق (ع) در ۲ دهه اخیر، در زمینه ادبیات به ویژه ادبیات انقلابی بسیار پر دستاورد بوده است، بنابراین باید به دانشگاه امام صادق(ع) تبریک بگوییم که چنین دستاوردهایی دارد. حدادیان با اشاره به ویژگی های شعری میلاد عرفان پور، گردآورنده مجموعه شعر « رونمایی از کتاب ۱۷۵ اقیانوس» گفت: غالب اشعار میلاد عرفان پور، رباعی است و کلید واژه شناسایی او «تنهایی» به معنای «خلوت گرایی با خداست» که دنبال خود اصیلش می گردد.وی در بخشی دیگر از صحبت های خود با بیان اینکه لیله القدر من ظهر کربلای ۴ بود و من در این روز زنده و متولد شدم، گفت: شهدای کربلای ۴، آیینه رجعت هستند و پیام آن ها این است که با دست بسته هم می‌شود، انقلاب و دین را یاری کرد.این مداح اهل بیت(ع) درباره رسانه ای شدن و مطرح شدن ۱۷۵ غواص شهید عملیات کربلای ۴ گفت: این دوره رسانه خوب کار کرد، اما برهه‌ای بود که بچه های تفحص زحمت می کشیدند و شهدا پیدا می‌شدند و به کشور آورده می شدند، اما هیچ دوربینی نمی‌آمد که پوشش رسانه ای دهد. تا اینکه مقام معظم رهبری در تشییع پیکر پاک شهدا شرکت کردند و رسانه ها متوجه غفلت خود شدند.
سعید حدادیان درباره ادبیات دفاع مقدس باید گفت که شعرای بزرگ ما، نظیر قیصر امین پور، همواره به دنبال فضای معرفت و خداشناسی و انقلاب و دفاع مقدس بوده اند و هرگز به دنبال عشق مجازی نبودند، این افراد، همواره به دنبال عرصه ای بودند که هرچه می دیدند حیران تر می شدند و آن هم حیران معنوی. لذا مقام معظم رهبری اخیرا فرمودند که حتی اگر ۵۰ سال هم ادبیات دفاع مقدس کار شود، کم است.
[h=5]این مجموعه یک سند و اثر تاریخی قابل اعتنای حماسی است[/h] میلاد عرفان پور، شاعر و گردآورنده مجموعه شعر ۱۷۵ اقیانوس در این مراسم گفت: اولین کتابی را که من در ۱۷ سالگی منتشر کردم، کتابی «دروازه دفاع مقدس» بود که تمام اشعار آن به شهدا تقدیم شده بود. شعرهای آن کتاب متاثر از شهدای غواص و روایت حماسه آفرینی این شهدا بود.عرفان پور در بخشی از صحبت‌های خود به کتاب « ماسه یاسین» که شامل خاطرات حجت الاسلام انجبی نژاد از رزمندگان گردان یاسین که گردان غواص در کربلای ۴ بودند، اشاره کرد و گفت: این کتاب که از کتاب های پرفروش نشر سوره مهر است، درباره حماسه شهدای غواص تالیف شده و بسیار تاثیر گذارست و صبحت های بسیار دلنشینی در کتاب آمده است.وی در باره سبک شاعری بعد از انقلاب گفت: ما در شعر بعد از انقلاب، جریان های مختلفی داشتیم که به صورت خودجوش اتفاق افتاده و شاعران به میدان آمده و شعر گفته اند، از دفاع مقدس که خود جریان شعری دفاع مقدس است، گرفته تا جریان های کوچکتری، از جمله جنگ ۳۳ روزه غزه و قحطی سومالی، بسیاری از جاهایی که شاعران باید حرف می زدند و از ارزش ها و آرمان ها دفاع می کردند، به میدان آمدند، از جمله زمانی که خبر این شهدا و خبر بازگشت، حماسه آفرین این شهدا منتشر شد، شاعران دست به کار شدند و هر روز بیت های نو و شعرهای تازه ای را در شبکه های مجازی می شنیدیم و می دیدیم، به همین دلیل به نظرم رسید که اگر مجموعه ای از بهترین شعرهایی که گفته شده است، به عنوان یک سند و اثر تاریخی و قابل اعتنا از حماسه این شاعران در راستای حماسه آن عزیزان قهرمان منتشر شود، خوب خواهد بود و اینکار را با همکاری و مساعدت مدیران انتشارات شهرستان ادب و سازمان هنری و ادبیات دفاع مقدس منتشر کردیم.



[/HR] منبع: خبرگزاری مهر

[h=1]دو كتاب از خاطرات اسرای آزادشده[/h]
[h=2]خواندنِ خاطراتِ مشابه در هر زمینه محسنات فراوانی دارد؛ از آن جمله یكی این است كه بر مخاطب روشن می شود فضای توصیف شده كم و بیش یكسان بوده.[/h]

یك وجب و چهارانگشت (خاطرات شفاهی عظیم حقی)/ مصاحبه و تدوین: محمد پرحلم/ انتشارات سوره مهر.
[h=2]از توهم داستان و قصه سرایی بیرون بیایید. این یك واقعیت است:[/h] «شروع كردند به زدن جعفر... آنقدر با كابل به بدن جعفر كوبیدند كه تمام بدنش خونی شده بود و بعد او را به طرف دالانی كه به جای حمام استفاده می شد بردند و چند بطری نوشابه را زیر پاهای برهنه اش خُرد كردند و آنقدر او را زدند كه بیچاره روی شیشه ها می افتاد و بلند می شد تا جایی كه تمام بدنش شرحه شرحه شد و خون از همه جایش بیرون زد... بعد عدنان رفت از آسایشگاه نمك آورد و روی بدن زخمی اش پاشید...»
اینها خاطرات روزهای اسارتِ «عظیم حقی» است. او در خاطراتش اشاره می كند اگر عراقی ها می فهمیدند كسی پاسدار است بیش از همه زجر و توبیخش می كردند. و آنچه نقل شد، شكنجه ی فردی ا ست به نام «جعفر». «جعفر» سال ها پاسدار بودن خود را از عراقی ها پنهان می كند و بعد از اینكه لو می رود تا سرحد مرگ شكنجه اش می كنند و اینگونه به شهادت می رسد. البته این بخشی از ماجراست. در خاطرات «عظیم حقی» بخش هایی ا ست كه در این یادداشت نمی توان حتی به آنها اشاره كرد. و به نظر می رسد انتشار چنین كتاب هایی بیش از پیش واقعیت های جنگ و كینه و نفرت بعثی ها از ایران و ایرانی را به تصویر می كشد. خودِ «عظیم حقی» (راوی) روزی نبوده كه بی ضرب و شتم به شب برساند. بنا به آنچه عراقی ها گفته بودند اسامی او و دوستانش در فهرست صلیب سرخ ثبت نشده بود و بعثی ها می توانستند هر طور خواستند با آنها رفتار كنند؛ بزنند، گرسنگی بدهند، توهین كنند، شكنجه كنند و اگر میل شان كشید جان شان را بگیرند!
«عدنان حدود پانزده نفر از اسرا را بیرون كشید و گفت: من كه هشدار داده بودم شما اینجا اسیرید و كسی هم از اسارت شما خبر ندارد... بعد بچه ها را به حیاط اردوگاه برد و توی گرمای داغ تابستان یك ساعتی زیر آفتاب نگه داشت و مجبورشان كرد با چشم باز به خورشید نگاه كنند، اگر چشم شان را می بستند كابل صورت شان را داغان می كرد. بعد همراه چند سرباز با كابل و چوب به جان شان افتاد و ما هیچ كاری جز دعا كردن و توسل به ائمه از دست مان برنمی آمد...»

ساعت 1:25 شب به وقت بغداد (خاطرات اسیر آزادشده ایرانی عادل خانی)/ گفت وگو و تدوین: اسماعیل امامی و مریم احدپور/ انتشارات سوره مهر.
مهم ترین نكته در خاطرات «عادل خانی»، گریز از قهرمان سازی در عینِ ارائه روایات قهرمانانه است. او بدون هیچ پرهیزی، بخشی از خاطراتِ خود را به روزهایی اختصاص می دهد كه مجبور بوده برای زنده ماندن تلاش كند. شب های گرم اسارت، طاقت فرساست و وقتی مجبوری شب را بدون خوردنِ آب بگذرانی، تحمل كردن دشوارتر می شود

خواندنِ خاطراتِ مشابه در هر زمینه محسنات فراوانی دارد. از آن جمله یكی این است كه بر مخاطب روشن می شود فضای توصیف شده كم و بیش یكسان بوده است. خاطرات «عادل خانی» نیز همچون «عظیم حقی» از قساوتِ بعثی ها خبر می دهد. آنچه به نام «تونل شكنجه» می شناسیم، در خاطرات تمام اسرا به چشم می خورد، شهادت برخی اسرا در حین اسارت نیز همینطور و توهین ها و تحقیر ها و ضرب و شتم هر روزه هم به همین شكل.
«صحنه های وحشتناكی كه آنجا به چشم خودم دیدم در هیچ فیلمی به تصویر كشیده نشده است... عراقی ها هر چند وقت یك بار، یكی دو نفر از اسیرها را بی هیچ بهانه ای از صف بیرون كشیده و جلوی چشمان مان به گلوله می بستند. آنهایی كه برای تیرباران انتخاب می شدند، خود را آماده كرده، از بچه ها حلالیت خواسته و خداحافظی می كردند. آنها اینطور اسرای دیگر را شكنجه روحی می دادند. تا به خاكریز برسیم، چهار نفر از اسرا را به این نحو به شهادت رساندند.»
مهم ترین نكته در خاطرات «عادل خانی»، گریز از قهرمان سازی در عینِ ارائه روایات قهرمانانه است. او بدون هیچ پرهیزی، بخشی از خاطراتِ خود را به روزهایی اختصاص می دهد كه مجبور بوده برای زنده ماندن تلاش كند. شب های گرم اسارت، طاقت فرساست و وقتی مجبوری شب را بدون خوردنِ آب بگذرانی، تحمل كردن دشوارتر می شود. او مجبور است شب ها، بی آنكه دیگران بفهمند از كوزه ی خوابگاه آب بردارد و صبح، كارِ خود را از دید مسئول خوابگاه پنهان كند. تا جایی كه بالاخره ماجرا لو می رود و كار به جاهای باریك می كشد. در روایتِ این روزها، همچون خاطرات «عظیم حقی» باز هم بخش هایی ست كه متأسفانه نمی توان در این یادداشت به آنها اشاره كرد؛ بخش هایی كه نشان از روزگار سخت اسارت دارد؛ بخش هایی كه اسیر آرزو می كند ای كاش مُرده بود و هرگز اسیر نمی شد....