چگونه‌ تمدن‌ پارس‌، مُرد؟ (روايت‌ ويل‌ دورانت‌)

تب‌های اولیه

3 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
چگونه‌ تمدن‌ پارس‌، مُرد؟ (روايت‌ ويل‌ دورانت‌)

با سلام

يامد شكستهاي‌ ماراتون‌ و سالاميس‌
9-1- استخوان‌بندي‌ مادي‌ و معنوي‌ پارس‌ با شكستهاي‌ ماراتون‌ و سالاميس‌ و پلاته‌ در هم‌ شكست‌؛ شاهنشاهان‌ كار جنگ‌ را كنار گذاشته‌، در شهوات‌ غوطه‌ور شده‌ بودند، و ملت‌ به‌ سراشيب‌ فساد و بي‌علاقگي‌ به‌ كشور افتاده‌ بود. انقراض‌ شاهنشاهي‌ پارس‌ در واقع‌ نمونه‌اي‌ بود كه‌ بعدها سقوط‌ امپراطوري‌ روم‌ مطابق‌ آن‌ صورت‌ گرفت‌: در هر دو مورد، انحطاط‌ و تدني‌ اخلاقي‌ ملت‌ با قساوت‌ شاهنشاهان‌ و امپراطوران‌ و غفلت‌ ايشان‌ از احوال‌ مردم‌ توأم‌ بود. به‌ پارسيان‌ همان‌ رسيد كه‌ پيش‌ از ايشان‌ به‌ ماديان‌ رسيده‌ بود، چه‌، پس‌ از گذشتن‌ دو سه‌ نسل‌ از زندگي‌ آميخته‌ به‌ سختي‌، به‌ خوشگذراني‌ مطلق‌ پرداختند. كار طبقه‌ي‌ اشراف‌ آن‌ بود كه‌ شكم‌ خود را با خوراكهاي‌ لذيذ پر كند؛ كساني‌ كه‌ پيشتر در شبانه‌ روز بيش‌ از يك‌بار غذا نمي‌خوردند - و اين‌ آييني‌ در زندگي‌ ايشان‌ بود اينك‌ به‌ تفسير پرداخته‌، گفتند مقصود از يك‌ بار غذا، خوراكي‌ است‌ كه‌ از ظهر تا شام‌ ادامه‌ پيدا كند؛ خانه‌ها و انبارها پر از خوراكهاي‌ لذيذ شد؛ غالباً گوشت‌ بريان‌ حيوان‌ ذبح‌ شده‌ را يك‌ پارچه‌ و درست‌ نزد مهمانان‌ خود بر خوان‌ مي‌نهادند؛ شكمها را از گوشتهاي‌ چرب‌ جانوران‌ كمياب‌ پر مي‌كردند؛ در ابتكار خوردنيها و مخلفات‌ و شيرينيهاي‌ گوناگون‌، تفنن‌ فراوان‌ به‌ خرج‌ مي‌دادند. خانه‌ي‌ ثروتمندان‌ پر از خدمتگزاران‌ تباه‌ شده‌ و تباهكار بود، و ميخوارگي‌ و مستي‌ ميان‌ همه‌ي‌ طبقات‌ اجتماع‌ رواج‌ داشت‌. به‌ طور خلاصه‌ بايد گفت‌ كه‌: كوروش‌ و داريوش‌ پارس‌ را تأسيس‌ كردند، خشيارشا آن‌ را به‌ ميراث‌ برد، و جانشينان‌ وي‌ آن‌ را نابود ساختند.

خشيارشاي‌ اول‌، سرآغاز انحطاط‌ تمدن‌
9-2- خشيارشاي‌ اول‌، از لحاظ‌ ظاهر، پادشاهي‌ به‌ تمام‌ معنا بود؛ قامت‌ بلند و تن‌ نيرومند داشت‌ و، بنا به‌ مشيت‌ شاهانه‌، زيباترين‌ فرد شاهنشاهي‌ خود بود. ولي‌ جهان‌ هنوز مرد خوشگلي‌ كه‌ گول‌ نخورده‌ باشد به‌ خود نديده‌؛ همان‌گونه‌ كه‌ مرد مغرور به‌ نيروي‌ خودي‌ را كه‌ اسير سرپنجه‌ي‌ زني‌ نشده‌ باشد كمتر مي‌توان‌ يافت‌. خشيارشا معشوقه‌هاي‌ فراوان‌ داشت‌، و بدترين‌ نمونه‌ي‌ فسق‌ و فجور براي‌ رعاياي‌ خود بود. شكست‌ وي‌، در سالاميس‌، شكستي‌ بود كه‌ از اوضاع‌ و احوال‌ نتيجه‌ مي‌شد، چه‌ آنچه‌ از اسباب‌ بزرگي‌ داشت‌ تنها اين‌ بود كه‌ بزرگنمايي‌ خود را دوست‌ داشت‌، و چنان‌ نبود كه‌، هنگام‌ رو كردن‌ سختي‌ و ضرورت‌، بتواند مانند پادشاهان‌ حقيقي‌ به‌ كار برخيزد. پس‌ از بيست‌ سال‌ كه‌ در دسيسه‌هاي‌ شهواني‌ گذراند و در كار ملكداري‌ اهمال‌ و غفلت‌ ورزيد، يكي‌ از نزديكان‌ وي‌ به‌ نام‌ اردوان‌ او را كشت‌، و جسد او را با شكوه‌ و جلال‌ شاهانه‌ به‌ خاك‌ سپردند.

9-3- كشنده‌ي‌ خشيارشا را، اردشير اول‌ ، كه‌ پس‌ از پادشاهي‌ درازي‌ خشيارشاي‌ دوم‌ به‌ جاي‌ او نشست‌، كشت‌. اما وي‌ را، پس‌ از چند هفته‌، نابرادريش‌ سغديان‌ كشت‌، كه‌ خود، شش‌ ماه‌ پس‌ از آن‌، به‌ دست‌ داريوش‌ دوم‌ كشته‌ شد؛ اين‌ داريوش‌، با كشتن‌ «تري‌ تخم‌»، و پاره‌ پاره‌ كردن‌ زن‌ و زنده‌ به‌ گور كردن‌ مادر و برادران‌ و خواهران‌ وي‌، فتنه‌اي‌ را فرو نشاند. به‌ جاي‌ داريوش‌ دوم‌، پسرش‌ اردشير دوم‌ به‌ سلطنت‌ نشست‌ كه‌ ناچار شد، در جنگ‌ كوناكسا ، با برادرش‌ كوروش‌ كوچك‌ ، كه‌ مدعي‌ پادشاهي‌ بود، سخت‌ بجنگد. اين‌ اردشير مدت‌ درازي‌ سلطنت‌ كرد و پسر خود داريوش‌ را كه‌ قصد او كرده‌ بود كشت‌ و، آن‌گاه‌ كه‌ دريافت‌ پسر ديگرش‌ اوخوس‌ شورشها و جنگهاي‌ متوالي‌ سبب‌ از بين‌ رفتن‌ مردان‌ زنده‌ي‌ پارس‌ شد؛ مردان‌ محتاط‌ و ترسو بر جاي‌ مانده‌ بودند، و اين‌ ترتيب‌ روح‌ زندگي‌ و نشاط‌ در قشون‌ شاهنشاهي‌ فسرده‌ بود؛ و آن‌گاه‌ كه‌ با اسكندر روبه‌رو شدند، معلوم‌ شد كه‌ جز گروهي‌ بزدل‌ نيستند. كسي‌ در بند تمرين‌ دادن‌ به‌ قشون‌ و بهبود بخشيدن‌ به‌ سلاح‌ جنگي‌ ايشان‌ نبود؛ سرداران‌ سپاه‌ از تازه‌هاي‌ فنون‌ جنگي‌ آگاهي‌ نداشتند. چون‌ آتش‌ جنگ‌ افروخته‌ شد، اين‌ سرداران‌ بزرگ‌ترين‌ خبطها را مرتكب‌ شدند، و سپاه‌ غير متجانس‌ پارس‌، كه‌ بيشتر افراد آن‌ تيرانداز بودند، هدف‌ خوبي‌ براي‌ نيزه‌هاي‌ بلند مقدونيان‌ و دسته‌هاي‌ زره‌دار به‌ هم‌ پيوسته‌ي‌ آن‌ شد.
نيز قصد جان‌ او دارد، از غصه‌ دق‌ كرد. اوخوس‌، پس‌ از بيست‌ سال‌ پادشاهي‌، به‌ دست‌ سردارش‌ باگواس‌ مسموم‌ شد؛ اين‌ سردار خونريز پسري‌ از وي‌ را، به‌ نام‌ ارشك‌ ، به‌ تخت‌ نشانيد و، براي‌ اثبات‌ حسن‌ نيت‌ خود نسبت‌ به‌ وي‌، برادر او را كشت‌؛ چندي‌ بعد، ارشك‌ و فرزندان‌ خرد وي‌ را نيز به‌ ديار عدم‌ فرستاد و دوست‌ مطيع‌ و مخنث‌ خود كودومانوس‌ را به‌ سلطنت‌ رسانيد؛ اين‌ شخص‌ هشت‌ سال‌ سلطنت‌ كرد و لقب‌ داريوش‌ سوم‌ به‌ خود داد؛ هموست‌ كه‌ در جنگ‌ با اسكندر، هنگامي‌ كه‌ سرزمين‌ و پادشاهي‌ او در حال‌ احتضار بود، كشته‌ شد. در هيچ‌ دولتي‌، حتي‌ در دولتهاي‌ دموكراسي‌ امروز، كسي‌ را سراغ‌ نداريم‌ كه‌ در فرماندهي‌ از اين‌ شخص‌ بي‌كفايت‌تر بوده‌ باشد.

9-4- شورشها و جنگهاي‌ متوالي‌ سبب‌ از بين‌ رفتن‌ مردان‌ زنده‌ي‌ پارس‌ شد؛ مردان‌ محتاط‌ و ترسو بر جاي‌ مانده‌ بودند، و اين‌ ترتيب‌ روح‌ زندگي‌ و نشاط‌ در قشون‌ شاهنشاهي‌ فسرده‌ بود؛ و آن‌گاه‌ كه‌ با اسكندر روبه‌رو شدند، معلوم‌ شد كه‌ جز گروهي‌ بزدل‌ نيستند. كسي‌ در بند تمرين‌ دادن‌ به‌ قشون‌ و بهبود بخشيدن‌ به‌ سلاح‌ جنگي‌ ايشان‌ نبود؛ سرداران‌ سپاه‌ از تازه‌هاي‌ فنون‌ جنگي‌ آگاهي‌ نداشتند. چون‌ آتش‌ جنگ‌ افروخته‌ شد، اين‌ سرداران‌ بزرگ‌ترين‌ خبطها را مرتكب‌ شدند، و سپاه‌ غير متجانس‌ پارس‌، كه‌ بيشتر افراد آن‌ تيرانداز بودند، هدف‌ خوبي‌ براي‌ نيزه‌هاي‌ بلند مقدونيان‌ و دسته‌هاي‌ زره‌دار به‌ هم‌ پيوسته‌ي‌ آن‌ شد. اسكندر نيز به‌ لهو و لعب‌ مي‌پرداخت‌، ولي‌ اين‌، پس‌ از آن‌ بود كه‌ پيروز شد؛ اما فرماندهان‌ قشون‌ پارس‌ كنيزكان‌ خود را همراه‌ آورده‌ بودند، و كمتر كسي‌ در ميان‌ ايشان‌ يافت‌ مي‌شد كه‌ به‌ جان‌ و دل‌ به‌ جنگ‌ آمده‌ باشد. تنها سربازان‌ واقعي‌ در قشون‌ پارس‌ مزدوران‌ يوناني‌ بودند.

حمله‌ اسكندر و شكست‌ داريوش‌ سوم‌
9-5- از همان‌ روز كه‌ خشيارشا در سالاميس‌ شكست‌ خورد، معلوم‌ بود كه‌ روزي‌ يونانيان‌ دولت‌ پارس‌ را به‌ مبارزه‌ خواهند كشيد. يك‌ طرف‌ راه‌ بزرگ‌ بازرگانيي‌ كه‌ باختر آسيا را به‌ مديترانه‌ مي‌پيوست‌ در تصرف‌ پارس‌ بود، و طرف‌ ديگر آن‌ را يونانيان‌ در اختيار داشتند؛ و آنچه‌ از قديم‌ در طبع‌ آدمي‌ بوده‌، و وي‌ را به‌ طمع‌ كسب‌ مال‌ مي‌انداخته‌، خود سبب‌ آن‌ بوده‌ است‌ كه‌ روزي‌ چنين‌ جنگي‌ بين‌ يونان‌ و پارس‌ درگير شود. به‌ محض‌ اينكه‌ يونانيان‌ كسي‌ چون‌ اسكندر را پيدا كردند، كه‌ بتوانند در زير پرچم‌ او متحد شوند، به‌ اين‌ كار برخاستند.

[=Century Gothic]9-6- اسكندر، بي‌مقاومتي‌، از هلسپونت‌ ] = داردانل‌ [ گذشت‌، چه‌ آسياييان‌ قشون‌ مركب‌ از 000 , 30 پياده‌ و 5000 سواره‌ي‌ وي‌ را به‌ چيزي‌ نمي‌گرفتند (به‌ گفته‌ي‌ يوسفوس‌ : «هر كه‌ در آسيا بود يقين‌ داشت‌ كه‌ يونانيان‌ به‌ واسطه‌ي‌ فزوني‌ شماره‌ي‌ پارسيان‌ هرگز دست‌ به‌ كار جنگ‌ نخواهند شد.») سپاهي‌ 000 , 40 نفري‌ از پارس‌ كوشيد تا اسكندر را در مقابل‌ رود گرانيكوس‌ متوقف‌ سازد؛ در اين‌ نبرد، از يونانيان‌ 115 مرد، و از پارسيها 000 , 20 كشته‌ شد. اسكندر تا مدت‌ يك‌ سال‌ رو به‌ جنوب‌ و خاور پيش‌ مي‌آمد و بعضي‌ شهرها را مي‌گرفت‌، و پاره‌اي‌ ديگر در برابر وي‌ سر تسليم‌ فرود مي‌آوردند. در اين‌ اثنا، داريوش‌ سوم‌ اردويي‌ 000 , 600 نفري‌ از سربازان‌ و ماجراجويان‌ براي‌ خود فراهم‌ ساخته‌ بود؛ براي‌ عبور كردن‌ چنين‌ سپاهي‌، از پلي‌ كه‌ با كشتيها بر روي‌ فرات‌ بسته‌ بودند، پنج‌ روز وقت‌ لازم‌ بود؛ دستگاه‌ سلطنت‌ را شش‌صد استر و سي‌صد شتر حمل‌ مي‌كرد. چون‌ دو لشكر در ايسوس‌ به‌ يكديگر برخوردند، با اسكندر بيش‌ از 000 , 300 مرد جنگ‌ نبود، و داريوش‌، از تيره‌ بختي‌ و ناداني‌، ميداني‌ را براي‌ جنگ‌ برگزيده‌ بود كه‌ جز معدودي‌ از سپاه‌ بي‌شمار وي‌ نمي‌توانستند به‌ كارزار برخيزند و باقي‌ سربازان‌ بي‌كار ماندند؛ چون‌ آتش‌ جنگي‌ فرو نشست‌، معلوم‌ شد كه‌ يونانيان‌ 450 كشته‌ داده‌اند و از ايرانيان‌ 000 , 110 كشته‌ شده‌، كه‌ بيشتر ايشان‌ هنگام‌ فرار از ترس‌ به‌ اين‌ پايان‌ سياه‌ و ننگين‌ رسيده‌ بودند. اسكندر سخت‌ در پي‌ فراريان‌ افتاد و به‌ قولي‌، بر پلي‌ كه‌ از كشتگان‌ ساخته‌ شده‌ بود، از نهري‌ گذشت‌. داريوش‌ زن‌ و مادر و دو دختر و ارابه‌ و چادر مجلل‌ خود را به‌ جا گذاشت‌ و ننگ‌ فرار را تحمل‌ كرد. اسكندر با بانوان‌ پارسي‌ چنان‌ بزرگوارانه‌ رفتار كرد كه‌ مورخان‌ يوناني‌ در شگفتي‌ مانده‌اند؛ به‌ اين‌ بس‌ كرد كه‌ يكي‌ از دختران‌ داريوش‌ را به‌ زني‌ بگيرد. اگر به‌ گفته‌ي‌ كوينتوس‌ كورتيوس‌ باور داشته‌ باشيم‌، بايد بگوييم‌ كه‌ مادر داريوش‌ به‌ قدري‌ اسكندر را دوست‌ داشت‌ كه‌ چون‌ از مرگ‌ او با خبر شد آن‌ اندازه‌ چيز نخورد تا مرد.

9-7- پس‌ از آن‌، فاتح‌ جوان‌، براي‌ آنكه‌ سلطه‌ و نظارت‌ خود را بر سراسر آسياي‌ باختري‌ مستقر [=Century Gothic] [=Century Gothic] [=Century Gothic]در اينجا اسكندر كاري‌ كرد كه‌ در زندگي‌ پر از كارهاي‌ با شكوه‌ وي‌ لكه‌ي‌ ننگي‌ بر جاي‌ گذاشت‌؛ و آن‌ اينكه‌، براي‌ فرو نشاندن‌ آتش‌ هوس‌ يكي‌ از معشوقه‌هاي‌ خود، به‌ نام‌ تائيس‌، در كاخهاي‌ پرسپوليس‌ آتش‌ زد. (البته‌ پلوتارك‌ و كونتوس‌ كورتيوس‌ و ديودوروس‌ درباره‌ي‌ اين‌ داستان‌ با يكديگر اتفاق‌ كلمه‌ دارند، و اين‌ كار با تهور و بي‌پروايي‌ اسكندر سازگار است‌؛ ولي‌، به‌ نظر ما لازم‌ است‌ كه‌ اين‌ داستان‌ زنانه‌ را با ترديد تلقي‌ كنيم‌.) به‌ سپاهيان‌ خود پروانه‌ي‌ غارت‌ كردن‌ شهر را داد و به‌ اندرز پارمنيون‌، براي‌ خودداري‌ از چنين‌ كار زشتي‌، گوش‌ نداد. پس‌ از آنكه‌ دل‌ لشكريان‌ خود را با مالهاي‌ غارتي‌ و عطاياي‌ خود به‌ دست‌ آورد، رو به‌ شمال‌ به‌ راه‌ افتاد تا براي‌ آخرين‌ بار با داريوش‌ روبه‌رو شود. [=Century Gothic] [=Century Gothic]
[=Century Gothic] كند، با فراغ‌ خاطري‌ كه‌ متهورانه‌ مي‌نمود آرام‌ گرفت‌؛ نمي‌خواست‌ پيش‌ از آنكه‌ پيروزيهاي‌ خود را سروساماني‌ بدهد و خط‌ ارتباطي‌ مطمئني‌ براي‌ خويش‌ فراهم‌ كند، از جايي‌ كه‌ رسيده‌ بود پيش‌تر برود. مردم‌ بابل‌، مانند اهالي‌ اورشليم‌، به‌ شكل‌ دسته‌ جمعي‌، براي‌ خوش‌ آمد گفتن‌ به‌ اسكندر، از شهر خود بيرون‌ آمدند و شهر را، با هر چه‌ طلا داشتند، به‌ وي‌ تقديم‌ كردند. اسكندر با خوشرويي‌ پيشكشيهاي‌ ايشان‌ را پذيرفت‌ و دستور داد معابد ايشان‌ را، كه‌ خشيارشا از روي‌ بي‌تدبيري‌ خراب‌ كرده‌ بود، تعمير كنند؛ اين‌، خود، مايه‌ي‌ خوشحالي‌ و خرسندي‌ مردم‌ شد. داريوش‌ به‌ وي‌ پيغام‌ فرستاد و پيشنهاد صلح‌ كرد و وعده‌ داد كه‌ اگر مادر و زن‌ و دو دخترش‌ را به‌ وي‌ بازگرداند، ده‌ هزار تالنت‌ طلا به‌ اسكندر بدهد، و يكي‌ از دخترهاي‌ خود را به‌ او تزويج‌ كند و تسلط‌ وي‌ را بر تمام‌ نواحي‌ واقع‌ در مغرب‌ فرات‌ به‌ رسميت‌ بشناسد؛ در مقابل‌، چيزي‌ از اسكندر نمي‌خواهد، جز اينكه‌ از جنگ‌ دست‌ باز دارد و با او دوست‌ باشد. پارمنيون‌، فرمانده‌ي‌ دوم‌ قشون‌ يونان‌، با شنيدن‌ اين‌ پيشنهادها گفت‌ كه‌ «اگر من‌ به‌ جاي‌ اسكندر بودم‌ با كمال‌ خرسندي‌ اين‌ پيشنهادهاي‌ عالي‌ را مي‌پذيرفتم‌ و با كمال‌ شرافتمندي‌ خود را از تصادف‌ شكست‌ مصيبت‌باري‌ كه‌ ممكن‌ است‌ پيش‌ بيايد دور نگاه‌ مي‌داشتم‌.» اسكندر كه‌ اين‌ سخن‌ را شنيد، گفت‌: «اگر من‌ هم‌ پارمنيون‌ بودم‌ چنين‌ مي‌كردم‌.» ولي‌، چون‌ وي‌ پارمنيون‌ نبود و اسكندر بود، در جواب‌ داريوش‌ گفت‌ كه‌ پيشنهادهاي‌ او معني‌ ندارد. چه‌ وي‌ (يعني‌ اسكندر) فعلاً آنچه‌ را داريوش‌ پيشنهاد مي‌كند در تصرف‌ دارد، و هر آن‌ بخواهد مي‌تواند دختر شاهنشاه‌ را به‌ همسري‌ خويش‌ انتخاب‌ كند. داريوش‌ چون‌ دانست‌ كه‌ اميدي‌ به‌ بسته‌ شدن‌ صلح‌ با چنين‌ مرد زبان‌آور بي‌ملاحظه‌اي‌ نيست‌، از روي‌ بي‌ميلي‌ به‌ گرد آوردن‌ سپاهي‌ پرشماره‌تر از سپاه‌ نخستين‌ برخاست‌.

9-8- تا آن‌ زمان‌ اسكندر بر صور مسلط‌ شده‌ و مصر را به‌ املاك‌ خويش‌ افزوده‌ بود؛ پس‌ از آن‌ متوجه‌ شاهنشاهي‌ بزرگ‌ شد و رسيدن‌ به‌ شهرهاي‌ دور آن‌ را وجهه‌ي‌ همت‌ خويش‌ قرار داد. لشكريان‌ وي‌، بيست‌ روز پس‌ از بيرون‌ آمدن‌ از بابل‌، به‌ شهر شوش‌ رسيدند، و اسكندر، بي‌مقاومتي‌، بر آن‌ مستولي‌ شد؛ سپس‌ چنان‌ به‌ سرعت‌ به‌ جانب‌ پرسپوليس‌ به‌ راه‌ افتاد كه‌ نگاهبانان‌ خزاين‌ مملكتي‌ فرصت‌ آن‌ پيدا نكردند كه‌ اموال‌ موجود را در جاي‌ امني‌ پنهان‌ كنند. در اينجا اسكندر كاري‌ كرد كه‌ در زندگي‌ پر از كارهاي‌ با شكوه‌ وي‌ لكه‌ي‌ ننگي‌ بر جاي‌ گذاشت‌؛ و آن‌ اينكه‌، براي‌ فرو نشاندن‌ آتش‌ هوس‌ يكي‌ از معشوقه‌هاي‌ خود، به‌ نام‌ تائيس‌، در كاخهاي‌ پرسپوليس‌ آتش‌ زد. (البته‌ پلوتارك‌ و كونتوس‌ كورتيوس‌ و ديودوروس‌ درباره‌ي‌ اين‌ داستان‌ با يكديگر اتفاق‌ كلمه‌ دارند، و اين‌ كار با تهور و بي‌پروايي‌ اسكندر سازگار است‌؛ ولي‌، به‌ نظر ما لازم‌ است‌ كه‌ اين‌ داستان‌ زنانه‌ را با ترديد تلقي‌ كنيم‌.) به‌ سپاهيان‌ خود پروانه‌ي‌ غارت‌ كردن‌ شهر را داد و به‌ اندرز پارمنيون‌، براي‌ خودداري‌ از چنين‌ كار زشتي‌، گوش‌ نداد. پس‌ از آنكه‌ دل‌ لشكريان‌ خود را با مالهاي‌ غارتي‌ و عطاياي‌ خود به‌ دست‌ آورد، رو به‌ شمال‌ به‌ راه‌ افتاد تا براي‌ آخرين‌ بار با داريوش‌ روبه‌رو شود.

9-9- داريوش‌ از ولايات‌ پارس‌، و بالخاصه‌ ولايات‌ خاوري‌، قشوني‌ به‌ شماره‌ي‌ يك‌ ميليون‌ نفر فراهم‌ آورده‌ بود، كه‌ مركب‌ بود از: پارسيان‌، ماديان‌، بابليان‌، سوريان‌، ارمنيان‌، كاپادو كياييان‌، باكترياييان‌، سغديان‌، آراخوسياييان‌، سكاها، و هندوان‌. افراد اين‌ قشون‌ ديگر تنها به‌ تير و كمان‌ مسلح‌ نبودند، بلكه‌ زوبين‌ و نيزه‌ و زره‌ نيز داشتند و بر اسب‌ و فيل‌ سوار بودند، و به‌ چرخهاي‌ ارابه‌ هاشان‌ داسهايي‌ بسته‌ شده‌ بود تا دشمنان‌ را مانند گندم‌ مزرعه‌ درو كند؛ آسيا با اين‌ نيروي‌ عظيم‌، آخرين‌ تلاش‌ خود را مي‌كرد كه‌ در مقابل‌ اروپا از هستي‌ خويش‌ دفاع‌ كند. اسكندر با 7000 سوار و 000 , 40 پياده‌ در گوگمل‌ با اين‌ مخلوط‌ ناهمرنگ‌ بي‌نظام‌ برخورد، و نبرد در گرفت‌؛ با برتري‌ سلاح‌ و شجاعت‌ فرماندهي‌ صحيح‌ خويش‌، توانست‌ در ظرف‌ مدت‌ يك‌ روز شيرازه‌ي‌ سپاه‌ داريوش‌ را از هم‌ بگسلد. داريوش‌ بار ديگر درصدد گريختن‌ از ميدان‌ جنگ‌ برآمد، ولي‌ فرماندهان‌ وي‌ اين‌ فرار دوم‌ را ناخوش‌ دانستند و وي‌ را، ناگهاني‌، در سراپرده‌اش‌ كشتند. اسكندر، از كشندگان‌ شاه‌ پارس‌ هر كه‌ را به‌ دست‌ آورد، كشت‌ و نعش‌ داريوش‌ را با احترام‌ به‌ پرسپوليس‌ فرستاد، تا مانند شاهان‌ هخامنش‌ به‌ خاك‌ سپرده‌ شود؛ و اين‌ خود بيشتر سبب‌ شد كه‌ پارسيها نيكخويي‌ و جوانمردي‌ او را بپسندند و زير پرچمش‌ گرد آيند. اسكندر كارهاي‌ پارس‌ را به‌ سامان‌ رسانيد و آن‌ را يكي‌ از استانهاي‌ دولت‌ مقدونيه‌ ساخت‌، و پادگان‌ نيرومندي‌ براي‌ نگاهداري‌ آن‌ بر جاي‌ گذاشت‌؛ آن‌گاه‌ به‌ جانب‌ هند رهسپار شد.
کانون ايرانی پژوهشگران فلسفه و حکمت

موضوع قفل شده است