*** همسران آسمانی ***

تب‌های اولیه

3 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
*** همسران آسمانی ***

بسم الله الرحمن الرحیم



همسران آسمانی

در کتاب قطور تاریخ فصل جدیدی به نام انقلاب اسلامی و به نام انسان نوشته شده است. این فصل از جنس بهار است ولی به رنگ سرخ نوشته شده است و خزانی به دنبال ندارد. این فصل داستان تجدید عهد انسان در روزهای پایانی تاریخ است و برای همین با خون و اشک نوشته شده است؛ خونی که یک روز در این سرزمین بر خاک ریخته شد و اشکی که روزی در وداع، گوشه چادری پنهان شد و روزی دیگر بر سر مزاری به خاک فرو شد؛ و امروز باز هم جاری می شود تا یک بار دیگر گرد و غبار ناگریز زمان را از چهره ی سرداران روزهای انتظار بشوید. در کتاب قطور تاریخ فصل جدیدی نوشته شده است که سخت عاشقانه است.

شهید حمید باکری به روایت همسر


منبع عکس: http://www.ostan-ag.gov.ir

حمید باکری
تولد: 1 آذر 1334
سفر به آلمان برای تحصیل: 1355
بازگشت به ایران: 22 بهمن 1357
ازدواج با فاطمه امیرانی: 30 دی 1358
شهادت: 6 اسفند 1362 (عملیات خیبر)



"آن موقع ها، شما یادتان نمی آید، مد بود که هرکس مذهبی است لباسش نامرتب و چروک باشد؛ موهایش یکی به شرق یکی به غرب... یعنی به ظواهر دنیا بی اعتنا هستند، اما حمید نه، خیلی خوش لباس بود؛ خیلی تمیز، پوتین هایش واکس زده؛ موها مرتب و شانه کرده، قد بلند، به چشمم خوشگل ترین پاسدار روی زمین بود. خودم موها و ریش هایش را کوتاه می کردم و همیشه هم خراب می شد. اما موهایش آن قدر چین و شکن داشت که هر چه من خراب کاری می کردم معلوم نمی شد. خودش هم چیزی نمی گفت. نگاهی توی آیینه می انداخت؛ دستش را می برد لای موهایش و می گفت تو بهترین آرایشگر دنیایی"
آسیه گفت: " پس بابا چاخان بود. " و خندید. وقتی می خندید گوشه ی چشم هایش تیز می شد و کمی سربالا مثل حمید.
فاطمه دستش را جلو برد و نوک بینی او را بین دو نگشتانش فشرد و گفت : گیریم که بود. زن ها که از این جور چاخان ها بدشان نمی آید. من به تو سفارش می کنم اگر روزی به آدمی مثل حمید باکری برخوردی، اگر چاخان هم بود با او ازدواج کن. مطمئن باش ضرر نمی کنی.
واقعا به آسیه سپرده ام این را؛ باور می کنید؟ هنوز رویم زیاد است؛ برعکس حمید که مظلومیت از سر و رویش می بارید. این توی عکسش توی صورتش هم معلوم است. من هروقت چشمم به او می افتاد، دلم برایش می سوخت؛ بی خودی.
خانه شان توی کوچه ی ما بود، ته کوچه. خواهر کوچکه اش با خواهر بزرگ من در یک کلاس درس می خواندند؛ دوست بودند. دوتا خواهر داشت. سه تا برادر که همشان از او بزرگتر بودند. حمید ته تغاری بود. مادر هم نداشتند. مادرشان خیلی وقت پیش وقتی حمید فقط دوسالش بود توی تصادف فوت کرده بود. مادر بزرگ پدری شان اهل آذربایجان شوروی بود و پدربزرگشان هم از ایرانی هایی بود که ساکن آن جا بودند. وقتی در شوروی انقلاب می شود. می آیند ایران و کمی بعد تصمیم می گیرند برگردند که پدربزرگ سکته می کند و می میرد. بعد پدر حمید همراه مادر و دو تا از خواهرهایش همین جا ماندگار می شوند. اول میاندوآب، بعد ارومیه، از این دو خواهر یکیشان مریض بود. بچه هم نداشت. حمید او را خیلی دوست داشت؛ می گفت " بچه که بودم، وقتی شب ها عمه مرا بغل می کرد، با موهایم بازی می کرد و پشتم را می خاراند، چشم هایم
کم کم گرم می شد و خوابم می برد " عمه وقتی آمده بود ایران، پیرزنی را هم با خودش آورده بود که کمک حالش باشد. پیرزن سواد فارسی نداشت. اما کتاب های روسی را به اندازه ی شش تا بچه ی آقای باکری که همگی نور چشمی او بودند دوست داشت. بچه ها به او می گفتند عمه؛ عمه لیلا.
وقتی دو، سه سال بعد از فوت مادر حمید _ پدرشان دوباره ازدواج کرد، چیزی توی خانه عوض نشد. کسی ندیده یا نشنیده بود که منصوره خانم به این بچه ها از گل نازک تر بگوید. مادربزرگ مادری بچه ها می گفت " تا یک سال بعد از ازدواج دامادم نیامدم ارومیه،اما بعد فکر کردم؛ دیدم اگر دختر من که از دنیا رفته یک نفر بوده، حالا این شش نفر جای او هستند. منصوره هم مثل دختر خودم. "
با اینکه خانواده ی پولداری نبودند، در همه ی کارهایشان سلیقه ی خاصی به خرج می دادند. روی زمین غذا نمی خوردند؛ یک میز کهنه داشتند با چند صندلی. بعد از غذا وقتی زمستان بود _ شیشه های مربای عمه خانم که توی زیرزمین ردیف شده بود و وقتی تابستان بود میوه های باغ پدرشان که توی سبدها برق می زد و انتظار بچه ها را می کشید، آن چنانی نبودند، اما خاص بودند، من همیشه توی خانه ی خودمان تعریف آن ها را می کردم. هر چه رفت و آمدمان بیشتر می شد، بیش تر از این خانواده خوشم می آمد. کتاب و دفتر های درسی مهدی و حمید که یکی دوسال بزرگتر از من بودند، کم کم می رسید به من. همه مان ریاضی می خواندیم. علی برادر بزرگ آن ها_ بعدا مهندسی شیمی دانشگاه تهران قبول شد و رفت. اما هر وقت بر می گشت ارومیه با خودش کتاب می آورد. همه مان را جمع می کرد؛ برایمان می خواند. پسر عجیبی بود. انگار در همه چیز هم استعداد داشت. نقاشی می کرد. ویولن می زد. دوره ی سربازی اش را در دانشگاه شریف که آن موقع اسمش "آریا مهر" بود به عنوان استادیار گذاراند. از آن پسرهایی بود که پدرها بهشان افتخار می کنند و وقتی اسمشان می آید گردنشان را راست می گیرند. وقتی سال پنجاه علی راه حنیف نژاد، سعید محسن و چند مجاهد دیگر، بدون محاکمه اعدام شد. خانواده شان ضربه ی سختی خورد. بعد از اعدام علی، نزدیک ترین دوستانشان ارتباطشان را با آن ها قطع کردند. آن موقع ها هیچ کس با خانواده سیاسی رفت و آمد نمی کرد. رضا آن سال در دانشگاه پلی تکنیک مکانیک می خواند. مریم در همان ارومیه می رفت دانشکده ی کشاورزی که من هم بعدا آن جا قبول شدم. مهدی آن سال از کنکور رد شد، اما دو سال بعد رفت دانشگاه تبریز. او هم مثل رضا مکانیک می خواند و حمید را وقتی خدمت سربازیش تمام شد، برد پیش خودش. بعد هم اصرار خواهر ها شروع شد که حمید را بفرستند خارج. حمید دانشگاه قبول نشده بود؛ می گفتند برود آن جا درس بخواند. بالاخره او را فرستادند آلمان. آن جا رفته بود در رشته ی عمران ثبت نام کرده بود. اما بیش تر از آن که آلمان باشد می رفت سوریه و فلسطین. پاریس هم رفته بود؛ چندین بار، برای دیدن امام، به امام می گفت " آقا " و این کلمه از دهان هیچ کس به اندازه ی او شنیدنی نبود. دانشجوها به او می گفتند " آقازاده ". می گفتند " حمید باکری " از آلمان آمده؛ سر و ته حرفش آقاست. "



ادامه دارد...



حمید باکری از آلمان آمده. این را امروز توی دانشگاه شنیده بود، پس چطور تا به حال او را ندیده است؟ چه طور مریم چیزی نگفته؟
برف ها را که از تمیزی زیر پایش قرچ قرچ می کرد، با نوک کفشش به هم ریخت. کیفش را از شانه اش برداشت و مثل کوله پشتی انداخت پشتش. بعد همان طور که سرش به آسمان بود خوشش می آمد برف ها بخورد توی صورتش _ پیچید توی کوچه ی خودشان. فکر کرد نکند کسی او را ببیند؛ و سرش را راست گرفت. آن وقت حمید را دید؛ سرش را فرو برده بود توی یقه ی کاپشنش و دست هایش را که دراز بودند، توی جیب هایش قایم کرده بود. حتما سردش بود، اما تند راه نمی رفت. فاطمه ذوق زده خندید و برای او دست تکان داد. فراموش کرده بود حمید چقدر خجالتی است. داد زد " حمید آقا سلام! "
خیلی خوشحال بودم که صحیح و سالم بود. زنده بود. من برادر نداشتم. به او احساس نزدیکی می کردم. ساده بودم. فکر می کردم همه ی مردها می توانند برادر آدم باشند. البته حمید با همه ی مردها فرق داشت. من دوستش داشتم. برایش نگران می شدم. از این که صدمه ببیند می ترسیدم. رفت و آمدهامان خیلی نزدیک بود. از آلمان که می آمد، همیشه برایم کتاب می آورد؛ یا اعلامیه های امام. از وقتی هم رفتم دانشگاه و شدم دانشجوی مذهبی و انقلابی، که این نزدیکی بیشتر شد. حالا دیگر هم فکر بودیم. قبل از آن، من در عالم دیگری بودم. فکر و ذکرم این بود که مهندس شوم؛ جیپ داشته باشم و بروم این ور آن ور. مادرم می گفت " آشپزی یاد بگیر. "
گوش نمی کردم. می گفتم " من کلفت و نوکر می گیرم. آشپزی یاد بگیرم چه کار؟ " تاثیرات سینما بود شاید. حتی یک بار اصرار کردم به بابا بگذارد بروم خانه ی جوانان؛ برای آمادگی کنکور. بابا رفت آنجا را دید. گفت: " نه؛ حق نداری! تو انجا نمی روی، آنجا جای شماها نیست. "
بعد، سال اول دانشگاه که شروع کردم کتاب های شریعتی را خواندن، همه چیز عوض شد. دیگر به دین طور دیگری فکر می کردم. حالِ یک تشنه را داشتم. ولع عجیبی پیدا کرده بودم برای خواندن و فهمیدم. دوست داشتم همه چیزم براساس اسلام باشد؛ نفس کشیدنم، زندگی کردنم.
سال دوم دیگر سفت و سخت مذهبی شدم؛ روسری بستم و شدم محجبه؛ مانتو تا سر زانو، روسری های بزرگ که گره می زدیم زیر گلومان و شلوار لی.
با همه ی این ها، حمید باکری در دنیا آخرین کسی بود که فکر می کردم با او ازدواج کنم. یک روز تلفن کرد خانه مان؛ گفت با من کار دارد. خیلی وقت ها تلفنی با هم صحبت می کردیم، اما آن روز تعجب کردم. آن موقع حمید پاسدار شده بود. اوایل انقلاب بود. فکر کردم لابد اسم مرا در گروهی دیده، سوال سیاسی دارد از من. بعد حدس زدم بخواهد به واسطه ی من از یکی از بچه های دانشگاه خواستگاری کند. رفتم، خانه ی خواهرش بود. آمد؛ خیلی مرتب و مودب نشست روبه روی من، گفت: " می خواهم از شما درخواست ازدواج کنم. " من نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و زدم زیر خنده. حمید باکریِ آرام، ساده، بی زبان؛ آن وقت من؟ حاضر جواب، شلوغ، پررو. از این که جرات کرده بود این را بگوید خوشم آمد. بعد دیدم او خیلی جدی است. گفتم: " حمید آقا! اجازه بدهید بروم بیرون، برمی گردم. " و زدم بیرون.
خوابگاه بچه ها همان رو به رو بود. رفتم آن جا. هر کس ماجرا را می فهمید تعجب می کرد. ظاهرا ما اصلا به هم جور در نمی آمدیم. اما همه دوستش داشتند.
دخترها می پرسیدند: " فاطمه! می خواهی چه بگویی؟ "
گفتم: " معلوم است. نه! حمید مثل برادر من است. " اما وقتی می پرسیدند: " مطمئنی؟ " نمی دانستم. مطمئن نبودم.
مادرم که ماجرا را فهمید، گفت: " وای فاطمه! حمید خیلی پسر خوبیه. "


ادامه دارد...