جمع بندی درجه ی فنای فی الله چیست؟

تب‌های اولیه

11 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
درجه ی فنای فی الله چیست؟

بسم الله الرحمن الرحیم...سلام بر همه....من میخواستم بدونم درجه فنای فی الله چیست....خواهشا دقیق دقیق کامل کامل توضیح بدید...چون من هرجا زدم اصلا مطلبی پیدا نکردم...گویا درجه ی خیلی سری و بالایی هست بین سالکین....ممنون

با نام و یاد دوست


کارشناس بحث: استاد سمیع

nothing;645749 نوشت:
بسم الله الرحمن الرحیم...سلام بر همه....من میخواستم بدونم درجه فنای فی الله چیست....خواهشا دقیق دقیق کامل کامل توضیح بدید...چون من هرجا زدم اصلا مطلبی پیدا نکردم...گویا درجه ی خیلی سری و بالایی هست بین سالکین....ممنون

باسمه تعالی
با عرض سلام و خسته نباشید

فنا از جهت لغوي، معنايي در مقابل بقاء دارد.[1]و در قرآن کريم نيز به همين نحو به کار رفته است « كُلُ‏ مَنْ‏ عَلَيْها فانٍ وَ يَبْقى‏ وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِكْرامِ» (الرحمن:27-26)
برخي گفته‌اند که فناي چيزي، زوال خصوصيات و امتيازاتي است‌که مايه قوام آن چيز است. و اين معني، قبل از انعدام شيء است؛ زيرا انعدام، زوال ذات شيء به صورت کلي است.
[2]
فنا و بقا از جمله مهم‌ترين آموزه‌هاي عارفان است و با مراتبي‌که دارند، از مقام‌هاي نهايي عرفان عملي محسوب مي‌گردند. و در بين اهل معرفت، به طور مفصل از آن‌ها بحث شده است.
اگرچه در مورد ابو سعيد خراز(م.279ه.ق) گفته شده: «اول من تکلم في علم الفناء و البقاء»
[3] ، «او نخستين کسي است‌که در مورد علم فنا و بقا سخن گفته است» اما اين طور نيست‌که قبل از او کسي در اين زمينه، سخني نرانده باشد. چنان‌چه خرگوشي در بحث از فنا و بقا ابياتي از ذوالنون مصري(م.245 ه.ق) نقل کرده است[4] . عطار در مورد بايزيد بسطامي(م261) گفته است:
«بايزيد بسطامى را گفتند: مرد كى‏ داند كه به حقيقت معرفت رسيده است؟ گفت: آن‏وقت كه فانى گردد در تحت اطلاع حق، و باقى شود بر بساط حق، بى‏نفس و بى‏خلق. پس او فانى بود و باقى، و باقى بود و فانى. و مرده‏اى بود زنده، و زنده‏اى بود مرده. محجوبى بود مكشوف، و مكشوفى بود محجوب»
[5]

ابن عربي در ضمن آن‌که از اهل معرفت تعاريف متعددي را درباره فنا ارائه مي‌دهد، و طبقات و مراتب آن‌را بر مي‌شمارد، معتقد است‌که فنا هميشه «از» چيزي رخ مي‌دهد. چنان‌که بقا نيز هميشه «به» يا «با» چيزي تحقق مي‌يابد و نيز فنا هميشه از ادني به‌سوي اعلي رخ مي‌دهد اگر چه آن نيز در لغت صادق است، اما اصطالح اهل معرفت نيست.
« أن الفناء لا يكون إلا عن كذا كما إن البقاء لا يكون إلا بكذا و مع كذا فعن للفناء لا بد منه و لا يكون الفناء في هذا الطريق عند الطائفة إلا عن أدنى بأعلى و أما الفناء عن الأعلى فليس هو اصطلاح القوم و إن كان يصح لغة»[6]
آن‌چه که در مورد فنا بايد بدانيم‌ آنست‌که شخص سالک به واسطه رياضت‌هايي که در مسير طريقت به‌جان مي‌خرد، به اين شهود دست پيدا مي‌کندکه در سراسر عالم جز حق‌تعالي نيست.و همه افعال، صفات و ذات خويش را هيچ مي‌بيند و آن‌ها را در افعال صفات و ذات باري‌تعالي مستهلک مي‌يابد.

جناب قيصري درمورد مقام فناء، که از آن به «مقام جمع» تعبير مي‌کند، مي‌فرمايد:
«بدان که جمع عبارت است از زوال حدوث به واسطه نور قدم و نابودي آن‌چه وجودش از عدم ظهور يافته است، يعني(ظهور) وجود علمي او به سوي وجود عيني؛ در عين ذات احديت و کمالات الهي، از قبيل آنچه به امکان اتصاف يافته و به حدوث موصوف مي‌گردد. و مقصودمان اين نيست‌که موجودات معدوم مطلق مي‌شوند و خداي واحد جبار به خاطر استيلاء نابودي بر ملکش، بدون ملک مي‌ماند...بلکه مراد از اين سخن آن است‌که حق‌تعالي همچنان‌که بود و هيچ چيزي غير او با او نبود، مقصودم غير حق در حقيقت است، تا مقارن با او گردد؛ همچنين اين سالک واصل به مقام جمع مشاهده مي‌کند که تنها حق، موجود است و در آن‌جا نه سالکي است و نه مسلوک اليه و نه سلوکي. بلکه اين هر سه نه، بلکه هر آن‌چه در عالم«غير» نام دارد، عين هويت الهي است که در مراتب گوناگونش به صورت‌هاي مختلف در آمده است...در اين هنگام در نظر سالک، چيزي غير حق نمي‌باشد...لکن اين بيننده به خاطر اين‌که مغلوب نور حق است، جز وجود حقاني را مشاهده نمي‌کند. پس نزد او رب و عبد باقي نمي‌ماند، بلکه تنها رب باقي است. و در اين هنگام اگر مجذوب انوار الهي که -بر عقول و اوهام چيره است- شود به سرگشتگان دائم در جمال خداوند سبحان[نظير ملائکه مهيمه] ملحق مي‌شود، اگر انجذابش دوام يابد. و اگر انجذاب او ادامه نيافت بلکه مدتي از زمان بود، در حکم ايشان[ملائکه مهيمه] مي‌باشد.»
[7]

علامه طباطبايي(ره) در اين زمينه مي‌فرمايند: «وصول‏ هر موجودى‏ به كمال حقيقى خود، مستلزم فناى آن موجود است؛ چون وصول به كمال حقيقى مستلزم‏ «فنا» قيود و حدود آن در ذاتش يا در عوارضش فقط مى‏باشد و برعكس اين نيز صحيح است؛ يعنى فناى هر موجودى مستلزم بقاى حقيقت آن موجود به تنهايى است. خداوند متعال مى‏فرمايد:«كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ* وَيَبْقَى وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلَالِ وَالْإِكْرَامِ»،[الرحمن،26-27]؛ «هر چه بر زمين است فانى شونده است و ذات با شكوه و ارجمند پروردگارت باقى خواهد ماند.»
پس كمال حقيقى هر ممكن‏الوجودى، همان چيزى كه در او فانى گردد؛ و كمال حقيقى براى انسان نيز همان مطلق شدن و رهايى از همه قيدها و در او فانى شدن است كه البته براى انسان غير از آن، هيچ كمالى نمى‏باشد... شهود انسان ذات خود را، كه عين ذات خود مى‏باشد، در واقع شهود همه حقائق آن و حقيقت اخيرش مى‏باشد و از آنجا كه به تحقيق انسان فانى مى‏گردد، پس انسان در عين فناى خود، شاهد خود نيز هست و اگر مى‏خواهى بگو همانا حقيقت او، همان شهود نفس خود مى‏باشد در حالى كه انسان فانى است. اين نكته را خوب تحويل بگير!
پس كمال حقيقى براى انسان، همان وصول او به كمال حقيقى خويش از نظر ذاتى و عوارض ذاتى است يا وصول او به كمال نهائى خود، از نظر ذات و وصف و فعل مى‏باشد كه همان «فناى ذاتى» و «فناى وصفى» و «فناى فعلى» در حق سبحان است كه از آن تعبير به توحيد ذاتى و اسمى و فعلى مى‏شود وَحْدَهُ، وَحْدَهُ، وَحْدَه و اين مقام عبارت است از اينكه انسان در اثر اين شهود در مى‏يابد كه هيچ ذاتى و وصفى و فعلى، جز براى خداوند سبحان‏ آن هم به گونه‏اى كه شايسته و لايق مقام قدس حضرتش باشد با شكوه باد عظمتش براى ديگرى وجود ندارد.»
[8]
البته در آثار عرفاني به مقامي بالاتر از اين نيز اشاره مي‌شود که «بقاي بعد الفناء» نام دارد. و در واقع مقام مقربين است
[9] و با تعابير متعددي نظير «فرق ثاني»، «فرق بعد از جمع»، «صحو بعد از محو»، «صحو ثاني» و مانند آن نيز ياد مي‌شود.[10]
براي اين مقام، ويژگي‌هاي فراواني ذکر شده است. دو تا از مهم ترين ويژگي‌ها و محوري‌ترين مفاهيمي‌که در اين مقام، همه ويژگي‌ها حول آن در گردش هستند «وجود حقاني» سالک . به تعبيري«بالحق» بودن افعال، صفات و ذات سالک، و «سريان» او در مراتب موجودات است «در اين مرحله، ديگر عارف، با جذب شدن در درياي وصال حق و وحدت محض، از کثرت نفس الامري تجليات به يکباره غافل نمي‌شود. او در اين مرحله، هم حق حق را ادا مي‌کند و هم حق خلق را. عارف واصل به اين مقام است‌که توان دست‌گيري از ديگران را نيز مي‌يابد و به ميان خلق مي‌آيد تا آن‌ها را حقاني سازد.»
[11]
در واقع ‌بر خلاف محجوبين از درگاه الهي، که به واسطه اين دوري، از شهود حق محرومند و بر خلاف مجذوبين در جمال حق، که با شهود حق، از خلق در حجابند، سالکي‌که به اين مقام دست پيدا مي‌کند از هيچ يک از حق و خلق به واسطه ديگري در حجاب نيست.

جناب قيصري در ادامه آنچه از رسائل او نقل کرديم در رابطه با اين مقام، که از آن با نام «فرق بعد از جمع» و «صحو بعد از محو» ياد مي‌کند، مي‌فرمايد:
«اما اگر [سالکي که به مقام جمع واصل شده و فاني در حق گشته] مجذوب نشد و بر عقلش مه مميز بين اشياست باقي ماند، در صورتي‌که لطف الهي او را دريابد و از وقوع در زندقه و اباحي گري و ظهور به حکم طبيعت محضه‌اش حفظش کند و با اين حال که همه را حق مي‌بيند، او را از انجام تکاليف شرعي خارج نکند، در مقام خود تمکن يافته و داخل در مقام «فرق بعد از جمع» مي‌شود. در نتيجه خلق و حق را با هم مشاهده مي‌کند. بدون آن‌که به واسطه يکي از آن دو، از ديگري محجوب شود. و اين به‌خاطر شهود او وحدت را در عين کثرت و کثرت را در عين وحدت است.
پس اگر[در مورد موجودات] بگويد «همه حق‌اند» راست گفته و اگر بگويد «همه خلق‌اند» راست گفته و اگر بگويد«حق و خلق‌‌اند با هم» راست گفته است. گاهي بين کثرات، در يک حکم جمع مي‌نمايد و گاهي با حکمي بين آن‌ها فرق مي‌گذارد... و اين«فرق بعد از جمع» موسوم به «صحو بعد از محو»...خلوت و جلوت و جدايي از خلق ودرآميختگي با آنان نزد صاحب اين مقام يکسان است؛ به‌خاطر عدم احتجاب بالحق او از خلق و احتجاب بالخلق او از حق.
پس هنگامي‌که خلق را به چيزي امر مي‌کند ادب با ايشان او را حفظ کرده و امر نمي‌کند مگر به مقتضاي مراتب آن‌ها و به آن‌چه حق از او در در آن مراتب طلب مي‌کند و از آن تعدي نمي‌کند. و در اين هنگام ملازم مقام جمع عبوديت مي‌گردد و جز عجز و کوتاهي و فقر و نياز به خود نسبت نمي‌دهد. بر خلاف کسي‌که در« مقام جمع» است؛ زيرا او به خاطر غلبه احديت بر خود، اسماي الهي را بر خودش اطلاق نموده و صفات رحماني و افعال رباني را به خود نسبت مي‌دهد و هر آنچه را از غير او صادر مي‌شودصادر از ناحيه خود مي‌بيند. چه خير باشد و چه شر. و به خاطر تمکنش در مقام فرق بعد از جمع و ملازمت با مقام عبوديت و حفظ ادب با حضرت الهيه، مقام فرق بعد از جمع برتر از مقام جمع گرديده است»
[12]
مقام فناء و بقاء بعد الفناء را مي‌توان در يکي از تقسيمات معروف سلوک، يعني اسفار اربعه به روشني مشاهده نمود.

صدر الدين شيرازي در معرفي اين سفرها مي‌گويد:
«وَ اعْلَمْ أنَّ لِلسَّلّاكِ‏ مِنَ‏ الْعُرَفاءِ وَ الأوْلياءِ أسْفاراً أرْبَعَةً:
أَحَدُها السَّفَرُ مِنَ الْخَلْقِ إلَى الْحَقِّ. وَ ثَانيها السَّفَرُ بِالْحَقِّ فى الْحَقِّ. وَ السَّفَرُ الثَالِثُ يُقابلُ الاوَّلَ لِانَّهُ مِنَ الْحَقِّ إلَى الْخَلْقِ بِالْحَقِّ. وَ الرّابِعُ يُقابلُ الثّانىَ مِنْ وَجْهٍ لِانَّهُ بِالْحَقِّ فى الْخَلْقِ.»
[13]

«سالکان عارف و اولياي خدا، چهار سفر معنوي را مي‌پيمايند:
سفر اول: سفر از خلق به سوي حق(سفر الي الحق)
سفر دوم: سفر در حق[ و اسم‌ها و صفت‌هاي او و تخلق به آن‌ها] با وجود حقاني(سفر في الحق و بالحق)
سفر سوم: سفر از حق به سوي خلق با وجود حقاني(سفر الي الخلق بالحق)
سفر چهارم: سفر در خلق با وجود حقاني(سفر في الخلق بالحق)»
انسان سالک، با شروع در سفر دوم، به واسطه غورش در اسماء و صفات حق‌تعالي، وجود حقاني پيدا مي‌کند و به نور حق منور مي‌گردد. و در اين سفر است‌که مقام«فناء» رخ مي‌دهد. و در سفر سوم، انسان سالک به موطن کثرات باز مي‌گردد و با آن‌ها با نگاه حقاني، تعامل دارد. به تعبيري در همه آن‌ها، ذات حق، صفات وي و افعالش را مشاهده مي‌کند. و در اين سفر است که به مقام «بقاء بعد الفناء» دست پيدا مي‌کند.

آقا محمد رضا قمشه‌اي به اين دو مقام در ضمن اسفار اربعه، چنين اشاره مي‌کند:
«بدان‌که سفر، حرکت از موطن يا موقف است،درحالي‌که (رهنورد) با پيمودن مراحل و پشت سر نهادن منازل، روي به سوي مقصود دارد؛ و آن( بر دو قسم است.صوري، که بي‌نياز از بيان است و معنوي، که بنا به اعتبار اهل شهود چهار قسم است:
اول، سفر « من الخلق الي الحق» به واسطه برطرف شدن حجاب‌هاي ظلماني و نوراني که بين سالک و حقيقت اوست؛ حقيقتي که از ازل تا ابد با اوست. و اگر خواستي بگو با ترقي از مقام نفس به سوي قلب . از مقام قلب به سوي مقام روح و از مقام روح به سوي مقصد اقصي و بهجت کبري، و آن بهشت نزديک شده براي پرهيزگاران، در سخن خداي تعالي است: «و ازلفت الجنه للمتقين»،[شعراء،90]؛ يعني پرواپيشگان ومتقين از آلودگي‌هاي مقام نفس، که حجاب‌هاي ظلماني است و از نورهاي مقام قلب و روشني‌هاي مقام روح، که حجاب‌هاي نورانی است؛ زیرا مقامات کلی برای انسان این سه است (نفس، قلب و روح) واین‌که گفته شده «بین عبد و رب هزار حجاب است» به این سه مقام کلی بر می‌گردد.
پس هرگاه سالک با برطرف کردن حجاب‌های ذکر شده به مقصود رسید، جمال حق را مشاهده کرده و در ذاتش فانی مي‌گردد. و چه بسا به آن، مقام فنای در ذات گفته شود و در همین مقام، سرّ،خفی و اخفی است؛ اما این‌ها از سفر دوم هستند که به زودی بیان می‌کنیم. گاهی به جهت نظر به تفصیل شهود معقولات، عقل در مقام روح اعتبار می‌شود. در نتیجه مقامات هفت تا می‌گردد: مقام نفس، مقام قلب، مقام روح، مقام سرّ، مقام خفی و مقام اخفی. این مقامات، به اعتبار ملکه بودن آن حالت(نفسانی، قلبی، عقلی و...)برای سالک، بدین اسم‌ها نامیده شده‌‌اند. لذا اگر آن حالات، ملکه نباشد مقام نامیده نمی‌شود. این مقامات همان مراتب ولایت و شهرهای عشق و محبتند که عارف قيومي مولوی رومی به آن اشاره کرده است:

هفت شهر عشق را عطار گشت ما هنوز اندر خم یک کوچه‌ایم

پس هرگاه سالک ذات خود را در حق‌تعالی فانی کرد سفر اولش به پایان می‌رسد و وجودش حقانی می‌گردد و محو بر او عارض شده و شطح از او سر می‌زند . پس حکم به کفرش شده و حد بر او جاری می‌شود.
اما اگر عنایت الهی او را دریابد، محوش زایل شده و مشمول صحو می‌گردد؛ (از این روي به گناه و عبودیتش پس از اظهار ربوبیت اقرار می‌کند.(به عنوان نمونه) بایزید بسطامی گفت: خدایا اگر روزگاری گفتم«سبحان ما اعظم شأنی»پس من امروز کافر مجوسی‌ام و زنار می‌گسلم و می گویم: «اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد رسول الله»شاید کلام از آنچه بود خارج شد و اگر اطناب مایه ملالت نبود و استماع باعث رنجش نمی‌شد، سخن را درباره سفر اول ادا می‌کردم. اما در این‌جا آن‌چه تقریر کردیم تو را کفایت می‌کند.
سپس (سالک)با تمام شدن سفر اول، شروع در سفر دوم می‌کند و آن سفر « من الحق الی الحق بالحق» است. سفر دوم بالحق است. زیرا سالک «ولی» گشته و وجودش حقانی گردیده است. پس شروع می‌کند در سلوک از موقف ذات به سوی کمالات. یکی پس از دیگری، تا همه صفات و کمالات را مشاهده کند. مگر آنچه نزد حق، مستاثر است. در نتیجه ولایتش تمام گشته و ذات، صفات و افعالش، در ذات حق و صفات و افعال او فانی می‌گردد. پس به واسطه حق می‌شنود. و به واسطه او می‌بیند و به واسطه او راه می‌رود و بواسطه او کاری انجام می‌دهد.
سرّ، فنای در ذات است و خفی، فنای صفات و افعال او و اخفی،فنای از فنای اوست. و اگر خواستی بگو،سرّفنای در ذات است و آن منتهای سفر اول و آغاز سفر دوم است.خفی، فنای در الوهیت است. و اخفی، فنای از دو فناست.
پس دایره ولایت تمام گشته و سفر دوم به پایان می‌رسد و فنای او منقطع شده و شروع در سفر سوم می‌کند. و آن سفر« من الاحق الی الخلق بالحق» است.
سالک از این موقف، در مراتب افعال(در قوس نزول) سلوک می‌کند. محو او زایل شده و صحو تام برایش حاصل می‌شود. و به بقای خداوند باقی می‌گردد. و در عوالم جبروت، ملکوت و ناسوت مسافرت می‌کند و همه این عوالم را با اعیان و لوازمش مشاهده می‌کند .و بهره‌‌ای از نبوت برايش حاصل شده، آن‌گاه از معارف ذات حق‌تعالي و صفات و افعال او خبر مي‌دهد اما نبوت تشريعي ندارد؛ زيرا جز از خداي تعالي و صفات و افعال او خبر نمي‌دهد و نبي ناميده نمي‌شود و احکام و شرايع را از نبي مطلق دريافت کرده و از او پيروي مي‌کند. در اين هنگام سفر او به پايان رسيده و.....»
[14]
بنابراين «فناء» و «بقاء بعد الفناء» با مراتبي که دارد، حقايق و شهوداتي را گويند ‌که عارف پس از سلوک در مراتب پيچيده طريقت و با زدودن قيدها و خرق حجاب‌ها به آن دست پيدا مي‌کند.


[/HR]


[/HR] [1].لسان العرب،ج15،ص164

[2] .التحقيق ان الاصل الواحد في الماده [اي: الفني] هو زوال ما به قوام الشيء من خصوصياته و امتيازاته. و هو قبل الانعدام فانه زوال الذات الشيء بالکليه. التحقيق في کلمات القرآن، ج9،ص145.

[3] . طيقات الصوفيه و يليه ذکر النسوه المتعبدات الصوفيات،(سلمي)ج1،ص183

[4] . تهذيب الاسرار في اصول التصوف،ص353

[5] .تذکره الاولياء ص199

[6] .ر.ک: الفتوحات المکيه، ج2،ص512

[7] . رسائل قيصري،(التوحيد و النبوه و الولايه)صص33-31

[8] .طريق عرفان(ترجمه رساله الولايه)، ص: 63

[9] .شرح منازل السائرين،(کاشاني)،ص384

[10] .شرح اصطلاحات التصوف،ص65

[11] .مباني و اصول عرفان نظري، ص70

[12] . رسائل قيصري،(التوحيد و النبوه و الولايه)صص34-33

[13] . الحکمه المتعاليه في السفار الاربعه، ج1،ص13

[14] . مجموعه آثار حکيم صهبا، ص212-209


پرسش:
می خواستم کاملا بدانم درجه فنای فی الله چیست؟
پاسخ:
فنا از جهت لغوي، معنايي در مقابل بقاء دارد.(1)
در قرآن کريم نيز به همين نحو به کار رفته است «كُلُ‏ مَنْ‏ عَلَيْها فانٍ* وَ يَبْقى‏ وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِكْرامِ (2) تمام كسانى كه روى آن (زمين) هستند فانى مى ‏شوند و تنها ذات ذو الجلال و گرامى پروردگارت باقى مى ‏ماند.»
برخي گفته‌اند که فناي چيزي، زوال خصوصيات و امتيازاتي است‌که مايه قوام آن چيز است. و اين معني، قبل از انعدام شيء است؛ زيرا انعدام، زوال ذات شيء به صورت کلي است.(3)
فنا و بقا از جمله مهم‌ترين آموزه‌هاي عارفان است و با مراتبي‌که دارند، از مقام‌هاي نهايي عرفان عملي محسوب مي‌گردند. و در بين اهل معرفت، به طور مفصل از آن‌ها بحث شده است.
اگرچه در مورد ابو سعيد خراز(م.279ه.ق) گفته شده: «اول من تکلم في علم الفناء و البقاء (4) او نخستين کسي است‌که در مورد علم فنا و بقا سخن گفته است»
اما اين طور نيست‌ که قبل از او کسي در اين زمينه، سخني نرانده باشد. چنان‌چه خرگوشي در بحث از فنا و بقا ابياتي از ذوالنون مصري(م.245 ه.ق) نقل کرده است.(5)
عطار در مورد بايزيد بسطامي(م261) گفته است:
«بايزيد بسطامى را گفتند: مرد كى‏داند كه به حقيقت معرفت رسيده است؟».

گفت: «آن وقت كه فانى گردد در تحت اطلاع حق و باقى شود بر بساط حق‏، بى‏نفس و بى‏خلق. پس او فانى بود و باقى، و باقى بود و فانى، و مرده‏يى بود زنده، و زنده‏اى بود مرده، محجوبى مكشوف و مكشوفى محجوب».(6)

ابن عربي در ضمن آن‌که از اهل معرفت تعاريف متعددي را درباره فنا ارائه مي‌دهد، و طبقات و مراتب آن‌را بر مي‌شمارد، معتقد است‌ که فنا هميشه «از» چيزي رخ مي‌دهد. چنان‌که بقا نيز هميشه «به» يا «با» چيزي تحقق مي‌يابد و نيز فنا هميشه از ادني به‌سوي اعلي رخ مي‌دهد اگر چه آن نيز در لغت صادق است، اما اصطلاح اهل معرفت نيست.
« أن الفناء لا يكون إلا عن كذا كما إن البقاء لا يكون إلا بكذا و مع كذا فعن للفناء لا بد منه و لا يكون الفناء في هذا الطريق عند الطائفة إلا عن أدنى بأعلى و أما الفناء عن الأعلى فليس هو اصطلاح القوم و إن كان يصح لغة»(7)
آن‌چه که در مورد فنا بايد بدانيم‌ آنست‌که شخص سالک به واسطه رياضت‌هايي که در مسير طريقت به‌جان مي‌خرد، به اين شهود دست پيدا مي‌کند که در سراسر عالم جز حق‌تعالي نيست، و همه افعال، صفات و ذات خويش را هيچ مي‌بيند و آن‌ها را در افعال صفات و ذات باري‌تعالي مستهلک مي‌يابد.
جناب قيصري درمورد مقام فناء، که از آن به «مقام جمع» تعبير مي‌کند، مي‌فرمايد:
«بدان که جمع عبارت است از زوال حدوث به واسطه نور قدم و نابودي آن‌چه وجودش از عدم ظهور يافته است، يعني(ظهور) وجود علمي او به سوي وجود عيني؛ در عين ذات احديت و کمالات الهي، از قبيل آنچه به امکان اتصاف يافته و به حدوث موصوف مي‌گردد. و مقصودمان اين نيست‌که موجودات معدوم مطلق مي‌شوند و خداي واحد جبار به خاطر استيلاء نابودي بر ملکش، بدون ملک مي‌ماند...بلکه مراد از اين سخن آن است‌که حق‌تعالي همچنان‌که بود و هيچ چيزي غير او با او نبود، مقصودم غير حق در حقيقت است، تا مقارن با او گردد؛ همچنين اين سالک واصل به مقام جمع مشاهده مي‌کند که تنها حق، موجود است و در آن‌جا نه سالکي است و نه مسلوک اليه و نه سلوکي. بلکه اين هر سه نه، بلکه هر آن‌چه در عالم«غير» نام دارد، عين هويت الهي است که در مراتب گوناگونش به صورت‌هاي مختلف در آمده است...در اين هنگام در نظر سالک، چيزي غير حق نمي‌باشد...لکن اين بيننده به خاطر اين‌که مغلوب نور حق است، جز وجود حقاني را مشاهده نمي‌کند. پس نزد او رب و عبد باقي نمي‌ماند، بلکه تنها رب باقي است. و در اين هنگام اگر مجذوب انوار الهي که -بر عقول و اوهام چيره است- شود به سرگشتگان دائم در جمال خداوند سبحان[نظير ملائکه مهيمه] ملحق مي‌شود، اگر انجذابش دوام يابد. و اگر انجذاب او ادامه نيافت بلکه مدتي از زمان بود، در حکم ايشان[ملائکه مهيمه] مي‌باشد.»(8)
علامه طباطبايي(ره) در اين زمينه مي‌فرمايند:
«وصول‏ هر موجودى‏ به كمال حقيقى خود، مستلزم فناى آن موجود است؛ چون وصول به كمال حقيقى مستلزم‏ «فنا» قيود و حدود آن در ذاتش يا در عوارضش فقط مى‏باشد و برعكس اين نيز صحيح است؛ يعنى فناى هر موجودى مستلزم بقاى حقيقت آن موجود به تنهايى است. خداوند متعال مى ‏فرمايد:«كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ* وَيَبْقَى وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلَالِ وَالْإِكْرَامِ (9) هر چه بر زمين است فانى شونده است و ذات با شكوه و ارجمند پروردگارت باقى خواهد ماند.»
پس كمال حقيقى هر ممكن‏ الوجودى، همان چيزى كه در او فانى گردد؛ و كمال حقيقى براى انسان نيز همان مطلق شدن و رهايى از همه قيدها و در او فانى شدن است كه البته براى انسان غير از آن، هيچ كمالى نمى‏باشد... شهود انسان ذات خود را، كه عين ذات خود مى‏ باشد، در واقع شهود همه حقائق آن و حقيقت اخيرش مى ‏باشد و از آنجا كه به تحقيق انسان فانى مى‏ گردد، پس انسان در عين فناى خود، شاهد خود نيز هست و اگر مى ‏خواهى بگو همانا حقيقت او، همان شهود نفس خود مى‏باشد در حالى كه انسان فانى است. اين نكته را خوب تحويل بگير!
پس كمال حقيقى براى انسان، همان وصول او به كمال حقيقى خويش از نظر ذاتى و عوارض ذاتى است يا وصول او به كمال نهائى خود، از نظر ذات و وصف و فعل مى ‏باشد كه همان «فناى ذاتى» و «فناى وصفى» و «فناى فعلى» در حق سبحان است كه از آن تعبير به توحيد ذاتى و اسمى و فعلى مى ‏شود وَحْدَهُ، وَحْدَهُ، وَحْدَه و اين مقام عبارت است از اينكه انسان در اثر اين شهود در مى‏يابد كه هيچ ذاتى و وصفى و فعلى، جز براى خداوند سبحان‏ آن هم به گونه‏ اى كه شايسته و لايق مقام قدس حضرتش باشد با شكوه باد عظمتش براى ديگرى وجود ندارد.»(10)
البته در آثار عرفاني به مقامي بالاتر از اين نيز اشاره مي‌شود که «بقاي بعد الفناء» نام دارد. و در واقع مقام مقربين است و با تعابير متعددي نظير «فرق ثاني»، «فرق بعد از جمع»، «صحو بعد از محو»، «صحو ثاني» و مانند آن نيز ياد مي‌شود.
براي اين مقام، ويژگي‌هاي فراواني ذکر شده است.
دو تا از مهم ترين ويژگي‌ها و محوري‌ترين مفاهيمي‌که در اين مقام، همه ويژگي‌ها حول آن در گردش هستند «وجود حقاني» سالک. به تعبيري«بالحق» بودن افعال، صفات و ذات سالک، و «سريان» او در مراتب موجودات است «در اين مرحله، ديگر عارف، با جذب شدن در درياي وصال حق و وحدت محض، از کثرت نفس الامري تجليات به يکباره غافل نمي‌شود. او در اين مرحله، هم حق حق را ادا مي‌کند و هم حق خلق را. عارف واصل به اين مقام است‌که توان دست‌گيري از ديگران را نيز مي‌يابد و به ميان خلق مي‌آيد تا آن‌ها را حقاني سازد.»(11)
در واقع ‌بر خلاف محجوبين از درگاه الهي، که به واسطه اين دوري، از شهود حق محرومند و بر خلاف مجذوبين در جمال حق، که با شهود حق، از خلق در حجابند، سالکي‌که به اين مقام دست پيدا مي‌کند از هيچ يک از حق و خلق به واسطه ديگري در حجاب نيست.
جناب قيصري در ادامه آنچه از رسائل او نقل کرديم در رابطه با اين مقام، که از آن با نام «فرق بعد از جمع» و «صحو بعد از محو» ياد مي‌کند، مي‌فرمايد:
«اما اگر [سالکي که به مقام جمع واصل شده و فاني در حق گشته] مجذوب نشد و بر عقلش مه مميز بين اشياست باقي ماند، در صورتي‌که لطف الهي او را دريابد و از وقوع در زندقه و اباحي گري و ظهور به حکم طبيعت محضه‌اش حفظش کند و با اين حال که همه را حق مي‌بيند، او را از انجام تکاليف شرعي خارج نکند، در مقام خود تمکن يافته و داخل در مقام «فرق بعد از جمع» مي‌شود. در نتيجه خلق و حق را با هم مشاهده مي‌کند. بدون آن‌که به واسطه يکي از آن دو، از ديگري محجوب شود. و اين به‌خاطر شهود او وحدت را در عين کثرت و کثرت را در عين وحدت است.
پس اگر[در مورد موجودات] بگويد «همه حق‌اند» راست گفته و اگر بگويد «همه خلق‌اند» راست گفته و اگر بگويد«حق و خلق‌‌اند با هم» راست گفته است. گاهي بين کثرات، در يک حکم جمع مي‌نمايد و گاهي با حکمي بين آن‌ها فرق مي‌گذارد... و اين«فرق بعد از جمع» موسوم به «صحو بعد از محو»...خلوت و جلوت و جدايي از خلق ودرآميختگي با آنان نزد صاحب اين مقام يکسان است؛ به‌خاطر عدم احتجاب بالحق او از خلق و احتجاب بالخلق او از حق.
پس هنگامي‌که خلق را به چيزي امر مي‌کند ادب با ايشان او را حفظ کرده و امر نمي‌کند مگر به مقتضاي مراتب آن‌ها و به آن‌چه حق از او در در آن مراتب طلب مي‌کند و از آن تعدي نمي‌کند. و در اين هنگام ملازم مقام جمع عبوديت مي‌گردد و جز عجز و کوتاهي و فقر و نياز به خود نسبت نمي‌دهد. بر خلاف کسي‌که در« مقام جمع» است؛ زيرا او به خاطر غلبه احديت بر خود، اسماي الهي را بر خودش اطلاق نموده و صفات رحماني و افعال رباني را به خود نسبت مي‌دهد و هر آنچه را از غير او صادر مي‌شودصادر از ناحيه خود مي‌بيند. چه خير باشد و چه شر. و به خاطر تمکنش در مقام فرق بعد از جمع و ملازمت با مقام عبوديت و حفظ ادب با حضرت الهيه، مقام فرق بعد از جمع برتر از مقام جمع گرديده است»(12)
مقام فناء و بقاء بعد الفناء را مي‌توان در يکي از تقسيمات معروف سلوک، يعني اسفار اربعه به روشني مشاهده نمود.
صدر الدين شيرازي در معرفي اين سفرها مي‌گويد:
«وَ اعْلَمْ أنَّ لِلسَّلّاكِ‏ مِنَ‏ الْعُرَفاءِ وَ الأوْلياءِ أسْفاراً أرْبَعَةً:
أَحَدُها السَّفَرُ مِنَ الْخَلْقِ إلَى الْحَقِّ. وَ ثَانيها السَّفَرُ بِالْحَقِّ فى الْحَقِّ. وَ السَّفَرُ الثَالِثُ يُقابلُ الاوَّلَ لِانَّهُ مِنَ الْحَقِّ إلَى الْخَلْقِ بِالْحَقِّ. وَ الرّابِعُ يُقابلُ الثّانىَ مِنْ وَجْهٍ لِانَّهُ بِالْحَقِّ فى الْخَلْقِ.»(13)

«سالکان عارف و اولياي خدا، چهار سفر معنوي را مي‌پيمايند:
سفر اول: سفر از خلق به سوي حق(سفر الي الحق)
سفر دوم: سفر در حق[ و اسم‌ها و صفت‌هاي او و تخلق به آن‌ها] با وجود حقاني(سفر في الحق و بالحق)
سفر سوم: سفر از حق به سوي خلق با وجود حقاني(سفر الي الخلق بالحق)
سفر چهارم: سفر در خلق با وجود حقاني(سفر في الخلق بالحق)»
انسان سالک، با شروع در سفر دوم، به واسطه غورش در اسماء و صفات حق‌تعالي، وجود حقاني پيدا مي‌کند و به نور حق منور مي‌گردد. و در اين سفر است‌که مقام«فناء» رخ مي‌دهد. و در سفر سوم، انسان سالک به موطن کثرات باز مي‌گردد و با آن‌ها با نگاه حقاني، تعامل دارد. به تعبيري در همه آن‌ها، ذات حق، صفات وي و افعالش را مشاهده مي‌کند. و در اين سفر است که به مقام «بقاء بعد الفناء» دست پيدا مي‌کند.
بنابراين «فناء» و «بقاء بعد الفناء» با مراتبي که دارد، حقايق و شهوداتي را گويند ‌که عارف پس از سلوک در مراتب پيچيده طريقت و با زدودن قيدها و خرق حجاب‌ها به آن دست پيدا مي‌کند.
پی نوشت:
1. ابن منظور، محمد بن مكرم، لسان العرب‏،ج15،ص164، دار الفكر للطباعة و النشر و التوزيع- دار صادر،بیروت،1414ق.
2.الرحمن/26-27.
3.مصطفوى، حسن‏،التحقيق في كلمات القرآن الكريم‏،ج9،ص145،وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي‏، تهران‏، 1368 ش‏.
4.الحسين بن نصر بن محمد( ابن خميس الموصلى)،مناقب الأبرار و محاسن الأخيار فى طبقات الصوفية،ج1،ص419،دار الكتب العلمية،بيروت‏،1427 ق‏.
5.ابو سعد عبد الملك بن محمد الخركوشى‏،تهذيب الاسرار فى أصول التصوف‏،ص353،دار الكتب العلمية،بیروت،1427ق.
6.فريد الدين عطار نيشابورى‏،تذكره الأولياء،ص169،مطبعه، ليدن‏، 1905 م‏.
7.محيى الدين بن عربى‏،الفتوحات المكية (اربع مجلدات)،ج2،ص512،دار الصادر، بيروت‏،اول‏
8.داود قيصرى‏، رسائل قيصرى‏،صص31-33، موسسه پژوهشى حكمت و فلسفه ايران‏،تهران‏،1381.
9.الرحمن/26-27.
10.علامه طباطبایی، محمد حسین،طريق عرفان(ترجمه رساله الولايه)، ص63.
11.یزدانپناه، سید ید الله،مباني و اصول عرفان نظري، ص70، قم، موسسه امام خمینی.
12.داود قيصرى‏، رسائل قيصرى‏،صص34-33، موسسه پژوهشى حكمت و فلسفه ايران‏،تهران‏،1381.
13.صدر المتألهين، الحكمة المتعالية فى الاسفار العقلية الاربعة،ج1،ص13، دار احياء التراث‏.

موضوع قفل شده است